صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجاه و نهم پیرمردی با چشم بندی سیاه بر یک چشم از حیاط وارد سرسرا شد. او نیز بار و بنه اش را گم کرده بود یا چیزی به همراه نداشت. اولین کسی بود که پایش به اجساد حیاط خورد، اما فریاد نزد. کنار اجساد ایستاد تا آرامش و سکوت برقرار شود.
    یک ساعت صبر کرد. حالا نوبت اوست که سرپناهی برای خود دست و پا کند. خیلی آهسته، با دستهای دراز کرده در مقابل، به تجسس راهش پرداخت. درِ بخش یکِ سمت راست را پیدا کرد، صدای افرادی را که درون بخش بودند شنید، سپس پرسید آیا تخت خالی در این بخش پیدا می شود.


    سرازیر شدنِ این همه آدم کور حداقل یک مزیت داشت، یا شاید دو مزیت، اولی در واقع ماهیتی روانشناسانه داشت، چون فرق زیادی است از یک سو بین انتظار مداوم برای آمدن زندانیان جدید، و از سوی دیگر درک این واقعیت که ظرفیت ساختمان کامل شده و منبعد امکان برقراری و حفظ روابط دیرپا با همسایگان وجود دارد، آن هم بدون نابسامانی هایی که تاکنون بود و از وقفه ها و ملاحظات بی پایانِ ورودِ زندانیان جدید ناشی می شد و همه را مجبور می کرد دوستیهای خود را از نو پایه ریزی کنند.
    مزیت دوم که ماهیتی عملی و روشن و اساسی داشت این بود که دست اندر کارانِ خارج از زندان، چه نظامی و چه غیرنظامی، فهمیده بودند تهیه ی غذا برای بیست سی زندانی که چون تعدادشان زیاد نبود با اشتباهات یا دیر و زود شدن غذا کم و بیش مدارا می کردند یک چیز است، و مسئولیت ناگهانی و دشوار سیر کردن شکم دویست و چهل نفر، با سلیقه ها و خٌلقها و خاستگاههای اجتماعی متفاوت، چیز دیگری است.
    دقت کنید، دویست و چهل نفر، و تازه حداقل بیست زندانی اضافی هم هستند که نتوانسته اند تختی برای خود دست و پا کنند و روی زمین می خوابند.
    به هر صورت، باید اذعان کرد که سیر کردن سی نفر با جیره ی غذایی ده نفر، فرق دارد با این که سهمیه ی دویست و چهل نفر میان دویست و شصت نفر تقسیم شود.
    تفاوت محسوس نیست.
    نتیجه این که، احساس مسئولیت بیشتر، و شاید هم فرضیه ای که نادیده نمی توان گرفت، یعنی ترس از بروز اغتشاشات، موجب تغییر روند مسئولان گردید، دستور دادند غذا به اندازه ی کافی و سر وقت معین به بازداشت شدگان تحویل داده شود.
    روشن است که پس از آن کشمکش رقت باری که شاهد بودیم، جابجایی این تعداد بازداشت شده ی کور آسان و خالی از دغدغه نبود،
    کافیست انسانهای فلک زده ی آلوده به میکروبی را یاد کنیم که هنوز می توانستند ببینند و اکنون دیگر نمی توانند،
    یا زوجهای از هم جدا افتاده ای که بچه هایشان را گم کرده بودند،
    یا درد و رنج آنهایی که زمین خوردند و زیر دست و پا ماندند، بعضی ها دو سه بار،
    و یا کسانی که به دنبال اشیای گمشده ای که برایشان عزیز بود دوره افتاده بودند و آنها را پیدا نمی کردند،
    باید خیلی انسان بی احساسی بود که بدبختیهای این اشخاص را به هیچ گرفت و فراموش کرد.
    با تمام این احوال نمی شود انکار کرد که اعلام وقت ناهار، برای همه مانند مرهمی تسلی بخش بود.
    و اگر چه نمی شود انکار کرد که به دلیل ضعف مدیریت و نبود مسئولی که قادر به تحمیل انضباط لازم باشد، تهیه ی یک چنین مقدار خوراک و تقسیم آن برای سیر کردن این همه شکم به اختلافات بیشتری منجر شد، ولی باید اعتراف کرد که جو تغییر کرد و به مراتب بهتر شد وقتی که در سراسر تیمارستان متروکه هیچ صدایی به جز صدای جویدن دویست و شصت دهان به گوش نمی رسید.
    جمع کردن ریخت و پاش در پایان غذا با چه کسی بود، این سوالی است که هنوز جواب ندارد،
    فقط بعد ازظهرها بلندگو قوانین مربوط به نظم و انضباط را تکرار می کرد که به نفع همه بود و تنها آن وقت بود که معلوم می شد تازه واردین تا چه حد مراعات این قوانین را می کنند.
    این را هم نباید دست کم گرفت که زندانیان بخش دو در ضلع راست ساختمان سرانجام تصمیم به دفن کشته هایشان گرفته اند، حداقل از شر این بوی گند خلاص می شویم، به بوی زنده ها، هر قدر هم متعفن باشد، آسانتر می شود عادت کرد.
    اما در بخش یک، شاید به خاطر پیش کسوتی و راه و روشهای تثبیت شده ای برای خو گرفتن با کوری، یک ربع پس از اتمام غذا، حتی یک تکه کاغذ کثیف یا یک بشقاب فراموش شده و یا ظرفی که چکه کند روی زمین دیده نمی شد.
    همه چیز جمع می شد، ظروف کوچکتر در ظروف بزرگتر جا می گرفت، و ظروف کثیف تر درون ظروف بالنسبه تمیزتر، کاملاً طبق اصول منطقی بهداشت، پس مانده ی غذاها و آشغالها با نهایت دقت و تلاش برای انجام این تکلیف شاق جمع آوری می شد.
    طرز فکری که به ناچار تعیین کننده ی رفتار اجتماعی است نه قابل سرهم بندی است و نه خودجوش.
    در مورد خاصی که منظور ماست، برخورد آموزشی زن کوری که در انتهای بخش است اثری سرنوشت ساز دارد،

    زنی که همسر چشم پزشک است، و همیشه به ما می گوید اگر نمی توانیم مانند انسانها زندگی کنیم لااقل سعی کنیم مانند حیوانات زندگی نکنیم، این جملات را آنقدر تکرار کرده است که در بخش به صورت ضرب المثل درآمده، یا مَثَل، یا نظریه، یک قانون زندگی، کلماتی که در واقع ساده و ابتدایی بودند، طرز فکری که مساعد درک نیازمندیها و موقعیت هایی بود که سهمی ولو اندک در استقبال گرمی داشت که پیرمردی که چشم بند سیاه داشت وقتی سرش را از درِ بخش داخل کرد و پرسید آیا یک تخت خالی در آنجا پیدا می شود، با آن مواجه شد.

    از حسن اتفاق، که نویدبخش پیامدهای آینده بود، یک تخت خالی وجود داشت، فقط یک تخت، و هیچکس نمی توانست حدس بزند چگونه این تخت از یورش تازه واردین برکنار مانده بود،
    در این تخت ماشین دزد دردهای جانکاهی را متحمل شده بود، و شاید به همین دلیل حال و هوای رنج و عذابی را حفظ کرده بود که برای مردم دافعه داشت.
    این بازیهای تقدیر، این رمز و رازهای پنهانی، و این تصادف بی مقدمه و ابتدا به ساکن نبود، ابداً، کافیست یادآور شویم تمام بیمارانی که در روز مراجعه ی مردی که اول کور شد به خاطر ناراحتی چشم در مطب بودند، اکنون در همین بخش هستند، و حتی در این موقع هم کسی فکر پیامدی را نمی کند،
    زن دکتر، طبق معمول با صدای آهسته، به این خاطر که کسی به راز حضورش در آنجا ظنین نشود، در گوش همسرش گفت شاید این مرد هم یکی از مریضهای تو باشد،
    پیرمردی است که وسط سرش طاس است و دورش موی سفیدی دارد، با یک چشم بند سیاه، خوب یادم است که راجع به او با من صحبت کردی،
    کدام چشم،
    چشم چپ،
    پس خودش است.
    دکتر به سوی راهروی میان دو ردیف تخت رفت، صدایش را قدری بلند کرد و گفت می خواهم مردی را که همین الان به جمع ما آمده لمس کنم، از او خواهش می کنم به سوی من بیاید و من هم به سمت او حرکت می کنم.
    در نیمه ی راه به هم برخوردند و انگشتهاشان با هم تماس پیدا کرد، مانند دو مورچه که با حرکت ماهرانه ی شاخکهاشان یکدیگر را بشناسند، اما در این مورد چنین اتفاقی نیفتاد،
    دکتر اجازه خواست، دست روی صورت پیرمرد کشید، و فوراً چشم بند او را پیدا کرد.
    با تعجب گفت تردید ندارم، این هم تنها شخصی که جایش اینجا خالی بود، یعنی مریضی که چشم بند سیاه داشت،
    پیرمرد پرسید مقصودتان چیست، شما کی هستید،
    من چشم پزشک شما هستم، یا بهتر است بگویم بودم، یادتان هست، درباره ی تاریخ عمل آب مروارید شما توافق کردیم،
    از کجا مرا شناختید،
    اول از صدایتان، صدا وسیله ی بینایی فردی است که نمی تواند ببیند،
    بله، صدا، من هم دارم صدای شما را به یاد می آورم، مگر می شد فکرش را کرد دکتر، حالا دیگر نیازی به عمل نیست،
    اگر برای مسئله ای که داریم شفایی باشد، هر دو به آن احتیاج داریم،
    دکتر، یادم است به من گفتید بعد از عمل دنیایی را که در آن زندگی می کردم نخواهم شناخت، حالا معلوم شد که حق با شما بود،
    کی کور شدید،
    دیشب،
    و به این سرعت شما را به اینجا آوردند،
    وحشت از کوری در بیرون به حدی است که همین امروز و فرداست که مردم را به مجرد کور شدن بکشند،
    صدای مردی بلند شد که گفت تا به حال اینجا ده نفر را کشته اند،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت فقط گفت من جسدشان را پیدا کردم،
    همان صدا ادامه داد آنها از بخش دیگری بودند، و انگار بخواهد گزارشی را به پایان برساند اضافه کرد ما کشته هایمان را فوراً دفن کردیم.
    دختری که عینک دودی داشت نزدیک آمده بود، مرا یادتان هست، عینک دودی به چشم داشتم،
    علیرغم آب مرواریدم، شما را خیلی خوب یادم هست، یادم هست چقدر قشنگ بودید،
    دختر لبخند زد و گفت متشکرم، و سر جایش برگشت.
    از آنجا با صدای بلند گفت پسربچه هم اینجاست،
    صدای پسرک بلند شد که مادرم را می خواهم، انگار از فرط گریه ی عبث خسته و مانده شده بود.
    مردی که اول کور شد گفت من هم اولین مردی بودم که کور شدم، با زنم اینجا هستیم،
    و منشی مطب گفت من منشی مطب هستم،
    زن دکتر گفت فقط من مانده ام که خودم را معرفی کنم، و خودش را معرفی کرد.
    سپس پیرمرد انگار که بخواهد جبران این استقبال را کرده باشد گفت من یک رادیو دارم،
    دختری که عینک دودی داشت کف زد و با صدای بلند گفت رادیو، موسیقی، چه عالی،
    پیرمرد یاد آور شد بله، اما یک رادیوی کوچک باطری دار، باطری ها هم که تا ابد کار نمی کنند،
    مردی که اول کور شد گفت مگر خیال می کنید تا ابد در این قفس می مانیم،
    تا ابد نه، تا ابد زمان خیلی درازی است،
    دکتر گفت می توانیم به اخبار گوش کنیم،
    دختری که عینک دودی داشت تأکید کرد، و کمی موسیقی،
    همه از یک جور موسیقی خوششان نمی آید، اما همگی مایلیم بدانیم در دنیای خارج چه می گذرد، بهتر است رادیو را برای همین کار بگذاریم،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت موافقم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شصتم رادیوی کوچک را از جیب بیرون آورد و روشن کرد. شروع به جستجو برای پیدا کردن ایستگاههای مختلف نمود اما دستش هنوز به حد کافی قرص نبود که بتواند در یک طول موج روی ایستگاه خاصی برود، و در ابتدا فقط صدای خِش خِش، کلمات و موسیقی گنگ به گوش رسید،
    رفته رفته دستش محکم و موسیقی قابل شناخت شد،
    دختری که عینک دودی داشت تقاضا کرد بگذارید کمی همانجا باشد،
    کلمات مفهوم شد،
    زن دکتر گفت اما این که اخبار نیست،
    و سپس گویی بناگاه فکری به مغزش رسیده باشد پرسید ساعت چند است، اما خوب می دانست که کسی نمی تواند جوابش را بدهد.
    چرخش پیچ رادیو همچنان از جعبه ی کوچک سر و صدا درمی آورد، بعد که منظم شد صدای آوازی از آن بلند شد، آواز معروفی نبود، اما بازداشت شدگان کور کم کم دور رادیو جمع شدند بی آن که یکدیگر را هل بدهند، و اگر احساس می کردند شخصی مقابلشان است همانجا می ایستادند و گوش می کردند، چشمهاشان باز بود و سرشان به سمت صدایی گرفته بودند که آواز می خواند،
    عده ای گریه می کردند، گریه ای که فقط از کورها برمی آید، اشکشان انگار از چشمه جاری بود.
    وقتی آواز تمام شد، گوینده گفت با سومین ضربه، ساعت چهار خواهد بود.
    یکی از زنهای کور با خنده پرسید چهار بعد ازظهر یا چهار صبح، و انگار از خنده ی خودش دردش آمد.
    زن دکتر پنهانی ساعتش را میزان و کوک کرد.
    ساعت چهار بعد ازظهر بود، با اینکه حقیقت برای ساعت هیچ فرقی نمی کند، ساعت از یک تا دوازده کار می کند، مابقی ساخته ی ذهن انسان است.
    دختری که عینک دودی داشت پرسید این چه صدایی بود،
    زن دکتر جواب داد من بودم، وقتی رادیو گفت ساعت چهار است من هم ساعتم را کوک کردم، یکی از همان حرکتهای غیرارادی که غالباً نفهمیده می کنیم.
    بعد به نظرش آمد که به خطرش نمی ارزید، می توانست به ساعت مچی تازه واردین نگاه کند. حتماً یکی از آنها ساعتی داشت که کار کند.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت ساعت مچی بسته بود، در همان موقع چشم زن دکتر به آن افتاد و دید ساعتش درست کار می کند.
    بعد دکتر گفت از اوضاع بیرون برایمان تعریف کنید.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت البته، اما بهتر است بنشینم، آنقدر روی پا بوده ام که هلاکم.
    زندانیان کور سه نفری و چهارنفری روی تختها نشستند، در این موقعیت می خواستند کنار هم باشند، هر طور بود جا گرفتند و ساکت نشستند،
    سپس پیرمردی که چشم بند سیاه داشت آنچه را می دانست برایشان گفت، هر چه را با چشم خود دیده بود وقتی هنوز می توانست ببیند، هر چه را در طی چند روزی که از شروع اپیدمی تا کوری خودش به گوش شنیده بود.
    پیرمرد گفت در بیست و چهار ساعت اول، اگر شایعه ای که پیچیده بود حقیقت داشته باشد، صدها مورد مشابه بروز کرد، همه با همان علائم، همه ناگهانی، و عجبا که بدون هیچ ضایعه ای، با همان سفیدی درخشانِ میدانِ دید، بدون هیچ دردی قبل یا بعدش.
    روز دوم می گفتند از تعداد این موارد کاسته شده و از صدها مورد به بیست سی مورد رسیده و همین باعث شد که دولت اعلام کند اکنون منطقی است که فرض کنند وضع بزودی تحت کنترل درخواهد آمد.
    از حالا، جز چند اظهارنظر اجتناب ناپذیر، داستان پیرمردی را که چشم بند سیاه دارد دنبال نمی کنیم، روایت تجدید نظر شده ای از سخنان او را جایگزین آن می کنیم که با واژگان دقیق تر و مناسب تری از نو ارزیابی شده است.
    دلیل این تغییر پیش بینی نشده زبانِ رسمی و تحت کنترلی است که راوی از آن استفاده می کند، و این زبان صلاحیت او را به عنوان یک گزارشگر مکمل سلب می کند، و کاری هم به این نداریم که او چقدر اهمیت دارد و بدون او هیچ راهی برای دانستن آنچه در دنیای خارج گذشته نیست، بنابراین،
    به عنوان گزارشگر مکملِ این رویدادهای حیرت انگیز، تعریف این حوادث، با استفاده ی صحیح از اصطلاحات مناسب، دقیق تر می شود.
    حالا می توانیم برگردیم به مطلب مورد بحث، دولت فرضیه ی اول خود را که کشور در چنگال اپیدمی بی سابقه ای اسیر شده که ناشی از عاملی بیماری زا و ناشناخته با اثر آنی و بدون هیچ گونه نشانی قبلی دوران نهفتگی بیماری می باشد مردود کرد.
    به جای آن گفتند که بنابر آخرین نظریه ی علمی و تفسیر جدید اجرایی ناشی از آن، با تقارن غافلگیرانه و ناگوار و گذرایی از اوضاع و احوال سر و کار پیدا کرده اند که هنوز اثبات نشده، اعلامیه ی دولت تأکید داشت که با تجزیه و تحلیل آمار موجود، این امکان هست که در تحول این بیماری، منحنی روشنگری را تشخیص داد که دالِ بر افت بیماری است.
    یکی از مفسران تلویزیون با استعاره ی بامسمایی این اپیدمی را، یا هرچه که بود، به پیکانی تشبیه نمود که به هوا پرتاب شود و وقتی به اوج برسد لحظه ای معلق بماند، سپس قوس اجتناب ناپذیر فرودش را، به خواست خدا، طی کند، و با این دعا، مفسر تلویزیون از نو به مقولات پیش پا افتاده ی انسانی و از جمله همان اپیدمی کذایی پرداخت که وخامتش بر سرعت آن می افزود تا اینکه کابوس وحشتناکی که موجب عذاب ماست پایان گیرد،
    این جملات دائماً از رسانه ها پخش می شد، و همواره با ابراز این امید زاهدانه پایان می گرفت که مردم بدبختی که کور شده اند بزودی بینایی شان را بازیابند، و در این فاصله به آنها اطمینان داده می شد که کل جامعه ی رسمی و خصوصی همبستگی کامل با آنها دارند.
    در گذشته های دور به خاطر خوش بینی جسورانه ی عوام، استدلالها و استعاره هایی از این دست به صورت ضرب المثلی درآمده بود، مثلاً،
    هیچ خوب و بدی ابدی نیست، اندرزی حکیمانه از کسی که فرصت درس گرفتن از فراز و نشیب زندگی و تقدیر را داشته،
    و اگر همین اندرز را بخواهیم در سرزمین کورها پیاده کنیم، آن را باید چنین خواند،
    دیروز می توانستیم ببینیم، امروز نمی توانیم، فردا دوباره خواهیم دید،
    لحن و آهنگ در سطر سوم و پایانی جمله اندکی استفهامی می شود، انگار شرط احتیاط، در آخرین لحظه خواسته باشد جای اندکی تردید در این نتیجه گیری امیدبخش باقی بگذارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    متأسفانه، طولی نکشید که این امیدها عبث از آب درامد، انتظارات حکومت و پیش بینی های جوامع علمی به دست فراموشی سپرده شد.
    کوری شیوع پیدا می کرد، نه مانند یک جزر و مد ناگهانی که همه چیز را در خود غرق کند و ببرد،
    بلکه بیشتر مانند رسوخ تدریجی هزار و یک جویبار موذی و مخفی که پس از خیساندن کامل زمین، بناگاه آن را کاملاً زیر آب ببرد.
    مسئولان که اکنون عزم را جزم کرده بودند، در مواجهه با این فاجعه ی اجتماعی، شتابزده کنفرانسهای پزشکی ترتیب دادند، بخصوص با حضور چشم پزشکان و متخصصین مغز و اعصاب.
    کنگره ای که قرار بود برگزار شود، به خاطر کمبود وقت لازم هرگز تشکیل نشد، به جای آن نشست و سمینار و میزگردهایی برگزار شد که گاه برای عموم آزاد بود و گاه پشت درهای بسته جریان داشت.
    پیامد بیهودگی آشکار این مناظره ها و کوری ناگهانی بعضی از شرکت کنندگان در جلسه، یا سخنران که فریاد زد کور شدم کور شدم، موجب سلب توجه تقریباً تمام روزنامه ها و رادیو و تلویزیون شد،
    تنها استثناء رفتار محتاطانه و از هر جهت قابل تحسین بعضی از ارگانهای رسانه های گروهی بود که از ماجراهای هیجان انگیز گوناگون و خوش اقبالی و بداقبالی دیگران تغذیه می کردند و حاضر نبودند یک موقعیت مناسب را برای تهیه ی گزارشی زنده از دست بدهند، مثلاً کور شدن ناگهانی یک پروفسور چشم پزشک همراه با هیجانی که چنین اتفاقی در پی می آورد.
    مسئول وخیم شدن تدریجی روحیه ی عمومی، دولت بود که در طی شش روز دو بار استراتژی خود را تغییر داد.
    ابتدا دولت اطمینان داشت که با زندانی نگه داشتن کورها و آلوده شدگان در مناطق ویژه، مانند تیمارستانی که ما در آن هستیم، می تواند بیماری را محدود و مهار کند.
    سپس سیر صعودی تعداد کورها موجب شد یکی از وزرای صاحب نفوذ کابینه که می ترسید ابتکار عمل رسمی تناسبی با ابعاد فاجعه نداشته باشد و به قیمت شکست سیاسی او تمام شود، پیشنهاد کند که این مسئولیت با خانواده هاست که اعضای کورشان را در خانه نگه دارند و اجازه ندهند به خیابان بروند، تا بار ترافیک را سنگین تر نکنند و یا احساسات کسانی را که هنوز می توانستند ببینند جریحه دار نسازند، بویژه کسانی را که برخلاف باورهای اطمینان بخش، عقیده داشتند این بیماری ابلیس سفید، مانند چشم زخم، از طریق تماس بصری سرایت می کند.
    و براستی هم از کسی که غرق در افکارش بود، خواه افکاری اندوهبار یا معمولی و یا افکاری خوش، البته اگر هنوز چنین افکاری وجود داشته باشد، و ناگهان متوجه تغییر وجنات شخصی می شد که به سوی او می آید، و وحشتی را که از چهره ی او می بارید مشاهده می کرد و سپس فریاد اجتناب ناپذیر من کورم، من کورم را می شنید، نمی شد واکنشی غیر این انتظار داشت.
    هیچ اعصابی قادر به تحمل چنین صحنه ای نیست.
    بدتر اینکه، همه ی این خانواده ها، بخصوص خانواده های کوچکتر، به سرعت تبدیل به خانواده های کور شدند، و هیچکس سالم نماند تا آنها را راهنمایی کند و مواظب شان باشد، و یا همسایگانی را که هنوز بینا بودند از آنها دور نگه دارد، و روشن بود که این افراد کور، ولو پدری دلسوز و مادر و فرزندی مهربان، توان یاری به یکدیگر را نداشتند،
    در عوض، سرنوشتی مشابه سرنوشت اشخاص کوری پیدا می کردند که در تابلوی نقاشی با هم راه می روند، با هم به زمین می افتند و با هم می میرند.
    در چنین موقعیتی دولت به سرعت و به ناچار عقب نشست، و هر جا و مکانی را که مناسب دید تصاحب کرد، در نتیجه کارخانه های متروکه، کلیساهای بلا استفاده، پاویونهای ورزشی و انبارهای خالی سریع و فی المجلس مورد استفاده قرار گرفتند.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت در این دو روزه صحبت از برپا کردن چادرهای ارتشی بود.
    در ابتدا، در همان اول کار، چندین سازمان نیکوکاری داوطلبانی را مأمور کمک به کورها می کردند تا رختخوابشان را جمع کنند، توالتهایشان را تمیز کنند، لباسهایشان را بشویند، حداقل کمکی را ارائه دهند که برای زنده ماندن مورد نیاز است، حتی برای کسانی که می بینند.
    این افراد نیکوکار خیلی زود کور شدند اما لااقل جوانمردی شان در تاریخ ثبت خواهد شد.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید آیا هیچ یک از آنها به اینجا آمده اند،
    زن دکتر جواب داد نه، هیچکدامشان نیامدند،
    پس شاید فقط شایعه بود،
    مردی که اول کور شد با یاد آوردن ماشین خودش و راننده ای که او را به مطب رسانده و برای کندن قبر کمک کرده بود سوال کرد شهر و ترافیک شهری در چه حال است،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت جواب داد ترافیک شهر بسیار آشفته است، و به موارد خاص و تصادفهایی که رخ داده بود اشاره کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دفعه ی اولی که راننده ی یک اتوبوس ناگهان در حال رانندگی در جاده کور شد، علیرغم قربانیان و مجروحین این حادثه، مردم از روی عادت، واکنش زیادی از خود نشان ندادند، و مسئول روابط عمومی شرکت اتوبوس رانی بدون عذاب وجدان اعلام کرد که این تصادف اسف بار ناشی از اشتباه انسانی بوده، و با در نظر گرفتن تمام جوانب، مانند یک حمله ی قلبی غیرمنتظره برای فردی که هرگز ناراحتی قلبی نداشته اجتناب ناپذیر بوده است.
    مدیر شرکت توضیح داد که کارمندان ما، همچنین قطعات مکانیکی و الکتریکی اتوبوسها، به طور مرتب و با دقت فراوان معاینه و بازبینی می شوند، همانطور که با توجه به رابطه ی علت و معلول می توان دید که میزان تصادف وسایل نقلیه ی ما بسیار اندک بوده است.
    این توضیحات مفصل در روزنامه ها منعکس شد،
    اما مردم گرفتارتر از آن بودند که اهمیت زیادی به یک تصادف بدهند، هر چه باشد اگر ترمز هم می برید قضیه بدتر از این نمی شد.
    به علاوه، دو روز بعد، دقیقاً همین علت موجب تصادف دیگری شد،
    اما دنیا طوری است که برای نیل به مقصود لازم است حقیقت لباس دروغ به تن کند، شایع شد راننده کور شده است.
    مردم را نمی شد قانع کرده که در واقع چه اتفاقی افتاده است، و نتیجه خیلی سریع روشن شد، به یک دقیقه نکشید که دیگر مردم سوار اتوبوس نشدند و گفتند ترجیح می دهند خودشان کور شوند و به خاطر کور شدن سایرین نمیرند.
    سومین تصادف، در فاصله ای اندک و باز به همان دلیل، شامل اتوبوسی بدون سرنشین شد که موجب اظهارنظرهایی از این دست گردید، آن هم در لفافه و با لحنی عامه پسند، که ممکن بود این بلا به سر من بیاید.
    کسانی که چنین اظهارنظرهایی می کردند نمی دانستند تا چه حد حق با آنهاست.
    وقتی دو خلبان همزمان کور شدند، یک هواپیمای مسافربری سقوط کرد و آتش گرفت و تمام مسافران و خدمه ی پرواز کشته شدند، در صورتی که در این مورد، همانطور که جعبه ی سیاه، تنها بازمانده ی این حادثه، بعداً ثابت کرد تجهیزات مکانیکی و الکتریکی کاملا، سالم بودند.
    فاجعه ای با این ابعاد با یک سانحه ی عادی اتوبوس فرق داشت، در نتیجه آنهایی که هنوز در توهم بودند خیلی زود از خواب غفلت بیدار شدند،
    و از آن پس دیگر صدای هیچ موتوری به گوش نرسید، و هیچ چرخی، بزرگ یا کوچک، دیگر هرگز نچرخید.
    آنهایی که در گذشته از مسائل روزافزون ترافیک شکایت داشتند، عابران پیاده ای که در نظر اول نمی دانستند کجا می روند چون ماشینها، چه در حرکت و چه ایستاده، دائماً مانع از راه رفتنشان می شدند، رانندگانی که چندین و چندبار دور می زدند تا سرانجام جایی برای پارک کردن ماشینشان پیدا کنند، مبدل به عابر پیاده شدند و به همان دلایل زبان به شکوه گشودند،
    باید همگی اکنون راضی شده باشند منتها دیگر کسی باقی نمانده بود که جرأت راندن ماشین را داشته باشد، حتی برای رفتن از اینجا به آنجا، ماشینها، کامیونها، تا حتی دوچرخه ها در تمام شهر، اینجا و آنجا، با بی نظمی رها شده بودند،
    چون ترس بر احساس مالکیت غلبه کرده بود، گواه این مدعا هم منظره ی مضحک کامیون یدک کشی بود که ماشینی از آکسل جلویش آویزان بود، به احتمال زیاد ماشین متعلق به مردی بود که اول کور شد.
    وضع برای همه بد بود، اما برای آنهایی که کور شده بودند فاجعه آمیز بود، چون طبق اصطلاح رایج نمی توانستند جلوی پایشان را نگاه کنند.
    دیدن آنها که یکی پس از دیگری به ماشینهای رها شده می خوردند و ساق پایشان ضرب می دید رقت انگیز بود،
    عده ای زمین می خوردند و التماس می کردند کسی بلندشان کند،
    اما عده ای نیز یا طبعاً جانورخوی بودند و یا یأس جانور خویشان کرده بود و دست رد به سینه ی هر کسی که به یاریشان می شتافت می زدند،
    ولم کن،
    همین امروز و فردا نوبت خودت هم می شود،
    آنگاه آن افراد دلسوز می ترسیدند و فرار را بر قرار ترجیح می دادند، در میان مه غلیظ سفید ناپدید می شدند و ناگهان متوجه می شدند که مهربانیشان چه خطری می توانست دربرداشته باشد و شاید پس از چند قدم کور شوند.
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گزارشش را با این جمله تمام کرد،
    اوضاع بیرون از این قرار است، تازه من از همه چیز خبر ندارم، فقط می توانم چیزهایی را که با چشمهای خودم دیدم تعریف کنم، در اینجا مکث کرد تا حرفش را تصحیح کند، نه با چشمهایم، چون من فقط یک چشم داشتم، حالا همان یکی را هم ندارم، خُب، دارم اما دیگر به درد بخور نیست،
    هیچوقت از شما نپرسیدم چرا به جای چشم بند از چشم مصنوعی استفاده نکردید،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید بگویید ببینم، چرا باید این کار را می کردم،
    معلوم است، چون شکل بهتری دارد، و تازه خیلی بهداشتی تر است، می شود آن را درآورد، شُست و مثل دندان عاریه سر جایش گذاشت،
    بله آقا، اما بفرمایید ببینم چه فایده ای دارد که در وضع فعلی تمام اشخاصی که هر دوچشمشان را از دست داده اند با یک جفت چشم مصنوعی دوره بیفتند،
    حق با شماست، هیچ فایده ای ندارد، بخصوص حالا که ظاهراً همه دارند کور می شوند، زیبایی دیگر بی معنی است،
    تازه دکتر، بگویید ببینم در اینجا برای رعایت بهداشت چه توقعی می توان داشت،
    دکتر جواب داد شاید فقط در دنیای کورهاست که همه چیز همانی است که واقعاً هست،
    دختری که عینک دودی داشت پرسید پس مردم چه می شوند،
    مردم هم همینطور، کسی باقی نمی ماند که بتواند آنها را ببیند،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت همین الان فکری به نظرم رسید، بیایید برای وقت گذراندن بازی کنیم،
    همسر مردی که اول کور شد گفت چطور وقتی چیزی نمی توانیم ببینیم بازی کنیم،
    خُب مقصودم دقیقاً بازی کردن نیست، هر کداممان تعریف کنیم در لحظه ای که کور شدیم چه دیدیم،
    یک نفر گوشزد کرد که این کار می تواند مایه ی خجالت شود،
    هر کس نمی خواهد بازی نکند چیزی نگوید، مهم اینست که کسی دروغ نبافد،
    دکتر گفت مثال بزنید،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت البته، من وقتی داشتم به چشم کورم نگاه می کردم کور شدم،
    مقصودتان چیست،
    خیلی ساده است، احساس کردم حدقه ی خالی چشمم ملتهب شده و کنجکاو شدم و چشم بندم را برداشتم و در همان لحظه کور شدم،
    صدای ناشناسی گفت انگار یک جور تمثیل است، چشمی که فقدان خودش را نفی کرد.
    دکتر گفت اما من، من در منزلم بودم و به کتابهای مرجع چشم پزشکی نگاه می کردم، دقیقاً به خاطر همین پدیده، و آخرین چیزی که دیدم دستهایم بود که روی کتاب گذاشته بودم.
    زن دکتر گفت آخرین تصویری که من دیدم متفاوت بود، وقتی به شوهرم کمک می کردم سوار آمبولانس شود، داخل آمبولانس آخرین چیزی بود که دیدم،
    مردی که اول کور شد گفت همانطوری که قبلاً به دکتر گفته ام پشت چراغ راهنمایی ایستاده بودم، چراغ قرمز بود، پیاده ها از این طرف به آن طرف خیابان می رفتند، در همان لحظه کور شدم، بعد همان مردی که چند روز پیش مُرد مرا به خانه رساند، البته نمی توانستم صورتش را ببینم،
    همسر مردی که اول کور شد گفت و اما من، آخرین چیزی که یادم است دستمالم است، در خانه نشسته بودم و زارزار گریه می کردم، دستمالم را به طرف چشمهایم بردم و در همان موقع کور شدم،
    منشی مطب گفت تازه سوار آسانسور شده بودم، دستم را دراز کردم تا دکمه را بزنم که دیگر چیزی ندیدم، مجسم کنید در چه مخمصه ای افتاده بودم، تنهایی در آسانسور گیر کرده بودم، نمی دانستم بالا می روم یا پایین، نمی توانستم دکمه ای که در را باز می کرد را پیدا کنم،
    فروشنده ی داروخانه گفت وضع من خیلی ساده پیش آمد، شنیده بودم مردم کور می شوند، بعد سعی کردم تصور کنم کوری چه شکلی است، چشمهایم را بستم که امتحان کنم و وقتی بازشان کردم کور شده بودم،
    همان صدای ناشناس گفت این هم یک تمثیل دیگر، اگر بخواهید کور شوید کور می شوید.
    همه ساکت ماندند.
    سایر بازداشت شدگان کور به تختهایشان برگشته بودند، کار آسانی نبود، چون با آنکه شماره ی تخت خود را می دانستند، فقط می توانستند از یک انتهای بخش، از یک به بالا یا از بیست به پایین بشمرند تا مطمئن شوند که به تخت خود رسیده اند.
    وقتی پچپچه ی شمردن آنها که مثل مناجات یکنواخت بود آرام گرفت، دختری که عینک دودی داشت داستان خودش را تعریف کرد،
    من در اتاق هتل با مردی بودم، در اینجا ساکت شد، خجالت می کشید بگوید در هتل چه می کرد که همه چیز را سفید دیده بود،
    اما پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید لابد همه چیز را سفید دیدید،
    دختر جواب داد بله،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت شاید کوری شما با مال ما فرق دارد.
    تنها فردی که باقی مانده بود مستخدمه ی هتل بود،
    من داشتم رختخوابی را جمع می کردم، کسی در آن اتاق کور شده بود، ملافه ی سفید را مقابلم گرفتم و روی تخت پهن کردم و دو طرفش را تو زدم، و داشتم دودستی صافش می کردم که یک دفعه هیچ چیز نتوانستم ببینم، یادم است داشتم ملافه را خیلی آرام صاف می کردم، و انگار که معنای خاصی داشته باشد، اضافه کرد رو تشکی بود،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید آیا همه داستان آخرین چیزی را که دیده اند گفته اند،
    صدای ناشناس گفت اگر کس دیگری نمانده من داستانم را تعریف می کنم،
    اگر کسی هم مانده باشد می تواند بعد از شما قصه اش را بگوید، پس شروع کنید،
    آخرین چیزی که دیدم یک تابلوی نقاشی بود،
    پیرمردی که چشم بند سیاه داشت تکرار کرد یک تابلوی نقاشی، خُب این تابلو کجا بود،
    رفته بودم موزه،
    نقاشی از یک مزرعه ی گندم با چند تا کلاغ و درختهای سرو و خورشیدی که انگاراز تکه تکه های خورشیدهای دیگر درست شده بود،
    شبیه کار یک نقاش هلندی است،
    فکر می کنم خودش بود، اما سگی در حال غرق شدن هم در نقاشی دیده می شد، نصف تنه ی بیچاره در آب فرورفته بود،
    پس حتماً نقاش اسپانیایی بوده، پیش از او هیچکس سگی را در این موقعیت نکشیده بود، و بعد از او هم هیچ نقاشی جرأتش را نکرد،
    چه بسا، و یک گاری یونجه هم در تابلو بود که با اسب کشیده می شد و از نهری می گذشت،
    آیا در سمت چپ تابلو یک خانه نبود،
    چرا،
    پس نقاش انگلیسی بوده،
    شاید، اما خیال نمی کنم چون یک زنِ بچه بغل هم دیده می شد،
    مادر و بچه که در همه ی تابلوها فراوانند،
    درست است، من هم متوجه شده ام، اما نمی فهمم چطور اینهمه تصویر از اینهمه نقاش در یک تابلو جمع بود، چند مرد هم داشتند غذا می خوردند،
    در تاریخ هنر آنقدر ناهار و عصرانه و شام دیده شده که این نکته به تنهایی کافی نیست به ما بفهماند چه کسی غذا می خورد،
    روی هم سیزده مرد بودند،
    آهان این کارمان را آسان می کند، خُب بعد،
    یک زن عریان موبور هم در یک صدف بزرگ روی دریا بود و یک خروار گل دورش داشت،
    پس صد در صد نقاش ایتالیایی است،
    و جنگی هم در جریان بود، شبیه تابلوهایی که یک ضیافت و یا مادرهای بچه به بغل را تصویر می کنند،
    اما این جزئیات کافی نیست که بفهمیم نقاش کیست،
    اجساد و مردان زخمی هم در تابلو بود،
    کاملاً طبیعی است، دیر یا زود تمام بچه ها می میرند، سربازها هم همینطور،
    یک اسب وحشت زده هم بود، چشمهایش از حدقه بیرون زده بود،
    دقیقاً، اسبها همینطورند، در تابلوی شما دیگر چه تصاویری بود،
    متأسفم، نتوانستم بفهمم، وقتی به اسب نگاه می کردم کور شدم.
    دختری که عینک دودی داشت گفت می شود از ترس کور شد،
    حرف شما دقیق است، دقیقتر از این حرفی نمی شود، ما وقتی کور شدیم در واقع از پیش کور بودیم، از ترس کور شدیم، از ترس کور خواهیم ماند،
    دکتر پرسید این کیست که حرف می زند،
    صدایی جواب داد یک آدم کور، یک مرد کور، چون جز آدم کور کسی در اینجا نداریم.
    سپس پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید با چند نفر کور می شود یک اپیدمی کوری درست کرد،
    کسی نتوانست به این سوال جواب دهد.
    دختری که عینک دودی داشت از او خواست رادیو را روشن کند، شاید وقت اخبار باشد.
    اخبار دیرتر پخش شد، در این فاصله به موسیقی گوش دادند.
    در یک مقطع از زمان چند بازداشت شده ی کور در چارچوبِ در نمایان شدند و یکی از آنها گفت حیف به فکر هیچکس نرسید یک گیتار با خودش بیاورد.
    اخبار امیدبخش نبود،
    شایع بود که بزودی یک حکومت متحد برای نجات ملی تشکیل خواهد شد.



    تا صفحه 146


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در ابتدا که تعداد بازداشت شدگانِ کورِ این بخش را هنوز می شد با ده انگشت شمرد، وقتی که با دو کلمه گفت و شنود می شد غریبه ها را به شریک در بدبختی مبدل کرد، و با رد و بدل چند کلمه ی دیگر تمام عیب و ایرادهای همدیگر را، ولو عیوبی اساسی، بخشید و اگر بخشایشِ کامل میسر نبود با شکیبایی و گذشتِ چند روز مسئله حل می شد،
    آنگاه به وضوح معلوم شد که این فلک زده ها برای سبک کردن فوری خود و رفع نیازهای بدنی شان چه مصیبتهای بی معنایی باید بکشند.
    علیرغم این مسئله، و با علم به اینکه رفتاز بی نقص نادر است و ملاحظه کارترین و متواضع ترین افراد هم دارای نقاط ضعف هستند،
    باید اذعان کرد اولین افرادی که به این قرنطینه آورده شدند می توانستند، کم و بیش به طور جدی، باری که بر دوش داشتند با متانت تحمل کنند، بار تحمیلی ناشی از طبیعت فضولات ساز بشر را.
    اکنون که تمام تختها، یعنی تمام دویست و چهل تخت اشغال بود، بدون احتساب بازداشت شدگانی که روی زمین می خوابیدند، هیچ تخیلی، هر قدر هم که در مقایسه و صور خیال و استعاره بارور و خلاق باشد، توان توصیف کثافت اینجا را ندارد.
    مقصود فقط وضع مستراحها نیست که سریعاً تبدیل به گودالهای متعفنی نظیر گنداب روهای مملو از گناهکار جهنم شدند، بلکه حرمت نگذاشتن برخی از بازداشت شدگان یا نیاز مبرم ناگهانی برخی دیگر است که راهرو ها و سایر دالانها را تبدیل به آبریزگاه کرد،
    و این کار اول برحسب تصادف بود، اما حالا بر حسب عادت.
    افراد بی مبالات یا شتابزده پیش خود می گفتند مهم نیست، کسی که مرا نمی بیند، و فکرشان از این فراتر نمی رفت.
    وقتی دسترسی به مستراحها غیرممکن شد، بازداشت شدگان کور برای سبک کردن خود و تمیز کردن روده هایشان از حیاط استفاده کردند.
    آنهایی که به خاطر طبع حساس یا نحوه ی تربیت از این عمل اکراه داشتند خود را تمام روز نگه می داشتند و تا شب طاقت می آوردند، شب را زمانی می پنداشتند که اکثر زندانیان در بخشها خوابیده بودند، سپس در حالی که یا شکمشان را گرفته بودند و یا پاها را به هم می فشردند، در پهنه ی بی پایانی از مدفوع لگد مال شده، در جستجوی چند وجب خاک تمیز راه می افتادند.
    آنچه وضع را از این هم بدتر می کرد، خطر گم شدن در فضای وسیع حیاط بود، نشانه ی هدایت کننده ای نبود مگر چند تنه ی درخت که از جنون کند و کاو بیماران روانی اسبق محفوظ مانده بود،
    به علاوه پشته های کوچک خاک که اکنون تقریباً هموار شده بود و به زحمت روی مرده ها را می پوشاندند.
    روزی یک بار، همیشه دم غروب، مثل ساعتی تنظیم شده که هر روز در وقت معینی زنگ بزند، صدایی که از بلندگو می آمد همان امر و نهی معمول را تکرار می کرد،
    بر مصرف مرتب مواد پاک کننده تأکید می ورزید، و به زندانیان یادآور می شد که در هر بخش تلفنی برای سفارش دادن لوازم ضروری رو به اتمام موجود است،
    اما آنچه مورد نیاز بود یک شیلنگ آبیاری قوی برای شستن کثافات بود، بعد یک فوج لوله کش برای تعمیر و راه اندازی سیفون توالتها، و بعد هم آب، مقادیر زیادی آب برای پایین راندن فضولات از لوله ها به جای صحیح، و بعد، از شما استدعا داریم، یک جفت چشم بینا، دستی که بتواند ما را هدایت کند، و صدایی که به من بگوید از این طرف بیا.
    اگر به کمک این بازداشت شدگان کور نشتابیم، امروز و فرداست که مبدل به حیوان شوند، و از آن بدتر، مبدل به حیوانات کور خواهند شد.
    این حرفها را آن صدای ناشناسی که راجع به نقاشیها و تصاویر جهان سخن گفته بود بر زبان نیاورد،
    شخصی که این جملات را، گرچه با واژه هایی متفاوت، شب دیروقت می گوید زن دکتر است که کنار همسرش دراز کشیده و هر دو سر زیر یک پتو دارند،
    باید فکری به حال این کثافت کاری کرد، دیگر طاقت ندارم، نمی توانم وانمود کنم نمی بینم،
    فکر عواقبش را بکن، حتم بدان که تو را غلام حلقه به گوش و پادوی خودشان می کنند، باید مطیع و گوش به فرمانشان باشی، انتظار خواهند داشت بهشان غذا بخورانی، حمامشان کنی، شب بخوابانی و صبح بیدارشان کنی، این طرف و آن طرف ببری شان، دماغشان را بگیری و اشکشان را خشک کنی، وقتی خواب هستی صدایت می کنند، و اگر منتظرشان بگذاری فحشت می دهند،
    چطور ممکن است که تو،میان این همه آدم، انتظار داشته باشی به دیدن این همه فلاکت ادامه بدهم، مدام این بدبختیها را ببینم و کوچکترین اقدامی برای کمک به آنها نکنم،
    همین حالا هم زیادی به آنها می رسی،
    پس اگر فقط فکر و ذکرم این باشد که نفهمند می بینم به چه درد می خورم،

    تا ص 149


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    عده ای به همین خاطر از تو متنفر می شوند، خیال نکن کوری ما را آدمهای بهتری کرده،
    بدتر هم نکرده،
    اما داریم تدریجاً بدتر می شویم، وقت تقسیم غذا را مجسم کن،
    دقیقاً، یک آدم بینا باید نظارت تقسیم غذا را به عهده بگیرد، منصفانه تقسیم کند، با تدبیرهای لازم می شود جلوی شکایتها را گرفت، این درگیریها که دارند مرا دیوانه می کنند تمام می شوند، نمی توانی تصور کنی دیدن کتک کاری دو نفر کور یعنی چه،
    جنگیدن همیشه کم و بیش نوعی کوری بوده،
    این فرق می کند،
    هر چه صلاح می دانی بکن، اما یادت باشد که ما در اینجا هستیم، همگی کور، کورِ کور، کورهایی که حرفهای دلنشین نمی زنند و دلسوزس ندارند، دنیای مهربان و زیبای بچه یتیمهای کور به آخر رسیده، حالا در قلمرو خشن و بی رحم و سازش ناپذیر کورها هستیم،
    اگر می توانستی آنچه من می بینم ببینی، آرزوی کوری می کردی،
    حرفت را باور می کنم، اما لزومی ندارد، من که همین حالا هم کورم،
    مرا ببخش عشق من، ای کاش می دانستی،
    می دانم، می دانم، من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد و اگر این چشمها نباشند،
    فردا بهشان می گویم کور نیستم،
    امیدوارم پشیمان نشوی،
    فردا می گویم،
    زن دکتر در این لحظه درنگی کرد و سپس گفت مگر اینکه من هم تا فردا وارد اقلیم آنها شده باشم.
    اما این اتفاق هنوز وقتش نرسیده بود.
    صبح روز بعد که مثل همیشه بیدار شد، چشمهایش مثل سابق همه چیز را به وضوح می دید.
    در بخش، همه ی بازداشت شدگان کور در خواب بودند.
    زن دکتر فکر می کرد به چه نحوی باید به آنها بگوید که کور نیست، آیا لازم است همه را جمع کند و این خبر را به صدای بلند بگوید، یا بهتر است با احتیاط بیشتر و بدون فخر فروشی، انگار که خیلی هم مهم نباشد، بگوید تصورش را بکنید، کی می توانست فکر کند که میان این همه آدم هایی که کور شده اند من هنوز بینا باشم، یا شاید عاقلانه تر باشد که تظاهر کند کور بوده و ناگهان بینایی اش را بازیافته، از این راه چه بسا امیدی را هم در آنها زنده کند.
    لابد به هم می گویند اگر او می تواند دوباره ببیند شاید ما هم بتوانیم،
    از طرف دیگر هم ممکن است به او بگویند پس در این صورت، از اینجا برو، برو بیرون،
    و او در جواب می گوید نمی رود مگر با شوهرش، و چون ارتش به افراد کور اجازه ی بیرون رفتن از قرنطینه را نمی دهد، چاره ای نیست جز اینکه همانجا بماند.
    چند نفری از بازداشت شدگان کور در تختشان وول می خوردند، و مثل هر صبح، از خود باد خارج می کردند، اما این عمل موجب مهوع تر شدن محیط نمی شد چون مدتها بود که به درجه ی اشباع رسیده بود.
    تنها بوی گندی که از توالتها متصاعد می شد نبود که دل را آشوب می کرد، بوی انباشته شده ی بدن دویست و پنجاه نفر هم بود، بدن هایی غرقِ در عرق، که نه می توانستند و نه می دانستند چطور خود را بشویند، لباسهایشان کثیف تر می شد، در رختخوابی می خوابیدند که بکرّات در آن قضای حاجت کرده بودند.
    صابون و مواد پاک کننده یا سفید کننده ای که در گوشه و کنار افتاده بود به چه درد می خورد وقتی که اکثر دوشها بند آمده یا از لوله کنده شده بودند، وقتی که فاضلاب ها به بیرون جاری شده، کف راهروها را خیس کرده و لای درزهای سنگفرش نفوذ کرده بود.
    زن دکتر پیش خود گفت باید دیوانه باشم که بخواهم در این چیزها دخالت کنم،حتی اگر مرا خدمتکار خودشان نکنند، که حتماً می کنند، خودم طاقت ندارم و باید تا جان دارم همه جا را بشویم و تمیز کنم، و این کار یک نفر نیست.
    جرأت قاطع پیشین به تدریج رنگ باخت وقتی با واقعیتِ خفت باری رویارو شد که به سوراخهای بینی اش رسوخ کرد و چشمهایش را آزرد،
    حالا زمان آن بود که از حرف به عمل بپردازد.
    برآشفت و زیر لب گفت من آدم ترسویی هستم، بهتر بود کور باشم تا اینکه مثل یک مُبلّغ مذهبی بزدل دوره بیفتم.
    سه نفر از بازداشت شدگان کور بلند شده بودند، یکی از آنها فروشنده ی داروخانه بود،
    می خواستند در سرسرا موضع بگیرند تا سهمیه ی غذای بخش یک را بردارند و ببرند.
    چون بینا نبودند نمی شد گفت که تقسیم سهمیه ها با چشم انجام گرفته، و مثلاً یک کانتینر از دیگری پر و پیمان تر است،
    برعکس، هنگام شمارش سهمیه ها به طرز رقت انگیزی گیج شدند و مجبور شدند کار را از سر بگیرند،
    یک نفر که بدگمان تر بود می خواست بداند سایرین دقیقاً چه مقدار غذا با خود می برند،
    در آخر کار همیشه بگومگو می شد، یکی دو بار یکدیگر را هل دادند، به زنان کور طبق معمول اهانت می شد.
    حالا همه در بخش بیدار بودند و منتظر سهمیه ی خود، از روی تجربه روالِ نسبتاً آسانی برای پخش سهمیه ها ابداع کرده بودند،
    اول همه چیز را به انتهای بخش می بردند، جایی که دکتر و زنش بودند با دختری که عینک دودی داشت و پسربچه ای که مادرش را می خواست، بعد زندانیان دوتا دوتا آنجا می رفتند تا سهمیه شان را بگیرند،
    از دو تخت نزدیک ورودی بخش شروع می کردند، شماره ی یک در سمت راست، شماره ی یک در سمت چپ، شماره ی دو در سمت راست و شماره ی دو در سمت چپ، و به همین منوال ادامه می دادند، بدون بگومگو یا هل دادن، البته بیشتر طول می کشید اما به صلح و صفایش می ارزید.
    اولی ها، یعنی آنهایی که غذا در دسترس شان بود آخر از همه سهمیه ی خود را برمی داشتند، البته به استثنای پسرک لوچ که وقتی دختری که عینک دودی داشت سهمیه اش را می گرفت غذایش را تمام کرده بود،
    در نتیجه همیشه مقداری از غذای دختر را هم یک لقمه ی چپ می کرد.


    تا ص 152


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تمام زندانیان کور سرشان به سمت در ورودی بخش بود، به این امید که صدای پای هم بندهای خود را بشنوند، صدای پای محتاط و شاخص افرادی که چیزی در بغل حمل می کردند،
    اما این صدایی نبود که شنیده شد، بلکه صدای دویدن شتابزده بود، البته اگر آنهایی که نمی توانستند جلوی پایشان را ببینند توانِ چنین شاهکاری را می داشتند.
    در عین حال وقتی نفس زنان میان چارچوب در نمایان شدند نمی شد به گونه ی دیگری وصف حال کرد.
    در بیرون چه خبر شده بود که مجبور شده بودند اینطور سراسیمه به بخش برگردند، هر سه نفر سعی داشتند با هم وارد بخش شوند تا خبر غیرمنتظره را بدهند.
    یکی از آنها گفت به ما اجازه ندادند غذا را برداریم و بیاوریم،
    و دو نفر دیگر همان حرف را تکرار کردند، به ما اجازه ندادند،
    یکی دو صدا در بخش پرسیدند، کی، سربازها،
    نه، بازداشت شده های کور،
    کدام بازداشت شده های کور، اینجا ما همه کوریم،
    فروشنده ی داروخانه گفت نمی دانیم کی هستند، اما خیال می کنم از گروهی باشند که دسته جمعی آمدند، آخرین گروهی که آمد،
    دکتر پرسید یعنی چه که اجازه ندادند غذا بیاورید، تا حالا که مسئله ای نداشتیم،
    می گویند دیگر از این خبرها نیست، از حالا به بعد هر کس غذا می خواهد باید پولش را بدهد.
    صدای اعتراض از تمام بخش به هوا رفت،
    نمیشه،
    سهمیه ی غذایمان را برداشته اند،
    دزدها،
    شرم آور است،
    کور به کور زده،
    در عمرم فکر نمی کردم شاهد چنین چیزی باشم،
    باید برویم به گروهبان شکایت کنیم.
    فردی مصمم تر پیشنهاد کرد همه با هم بروند و خواهان حق قانونی شان شوند،
    فروشنده ی داروخانه گفت آنقدرها هم آسان نیست، تعدادشان زیاد است، احساس کردم یک دار و دسته ی حسابی هستند، بدتر از همه مسلح هم هستند،
    یعنی چه مسلح،
    کمِ کمش چماق دارند،
    دیگری گفت بازویم هنوز از ضربه ای که زدند درد می کند،
    بیایید در صلح و آرامش به این کار رسیدگی کنیم، من با شما می آیم تا با آنها صحبت کنیم، حتماً سوءتفاهمی شده،
    فروشنده ی داروخانه گفت البته، دکتر، من با شما موافقم، اما با رفتاری که دارند خیلی بعید است حرف حساب سرشان بشود،
    ولو اینطور هم باشد باید به سراغشان برویم، اینجوری که نمی شود،
    زن دکتر گفت من هم می آیم.
    به استثنای مردی که بازویش درد می کرد گروه کوچک از بخش خارج شد، آن مرد احساس می کرد وظیفه اش را انجام داده است و ماند تا ماجرای پرمخاطره اش را برای سایرین تعریف کند، تأکید کرد که سهمیه ی غذا در دو قدمی شان بود، اما یک دیوار انسانی جلویش ایستاده بود، آن هم انسانهایی چماق به دست.
    گروه کوچک راه خود را از میان زندانیان کور بخش های دیگر به زور باز کرد و پیش رفت.
    وقتی به سرسرا رسیدند، زن دکتر فوراً فهمید که امکان هیچ مذاکره ای وجود ندارد، و احتمالاً هرگز وجود نخواهد داشت.
    در وسط سرسرا و دور کانتینرهای غذا زندانیان کوری حلقه زده بودند که چماق یا میله های فلزی که از تختها کنده بودند در دست داشتند و آنها را مثل سرنیزه یا نیزه در مقابل یأس زندانیان کوری گرفته بودند، که آنها را در محاصره داشتند و با حرکات ناشیانه می کوشیدند از خط دفاعی عبور کنند،
    بعضی ها امید داشتند از میان شکاف یا سوراخی که یکی از آنها از روی بی احتیاطی بازگذاشته باشد رخنه کنند، دستها را بالا می بردند و جلوی ضربات آنها را می گرفتند، بعضی ها هم چهار دست و پا روی زمین می خزیدند تا به پاهای دشمن می رسیدند و آنها با لگدی محکم یا ضربه ای به پشت دورشان می کردند.
    طبق اصطلاح رایج کورکورانه کتک می زدند.
    این صحنه ها با اعتراضهای خشمناک و فریاد های غضب آلود همراه بود،
    ما غذایمان را می خواهیم،
    بی شرفها،
    خجالت آور است،
    ما حق خوردن داریم،
    هرچند که ممکن است عجیب به نظر برسد، اما یک فرد خوش فکر یا بی قرار هم گفت پلیس خبر کنیم،
    چه بسا چند پلیس هم میانشان بود،
    ولی همانطور که می دانیم کوری به شغل و حرفه کاری ندارد، اما پلیسی که کور شده باشد با پلیس کور فرق دارد،
    دو پلیسی که ما می شناختیم مرده اند، و پس از مرارت بسیار، در زیر خاکند.
    یک زن کور، به این امید عبث که مقامات مایلند در بیمارستان روانی مجدداً آرامش و عدالت و راحت خیال حاکم باشد، به هر بدبختی بود خود را به ورودی اصلی تیمارستان رساند و فریادی کشید که همه شنیدند،
    کمک کنید، این پست فطرتها می خواهند غذای ما را بدزدند.
    سربازان وانمود کردند که نشنیده اند، دستوراتی که گروهبان گرفته بود جای تردید باقی نمی گذاشت، این دستورات را از سروانی که از آنجا بازدید رسمی کرده بود گرفته بود،
    حتی اگر به جان هم بیفتند و یکدیگر را بکشند، چه بهتر، از تعدادشان کم می شود.
    زن کور مانند زنان مجنون عهد عتیق داد و هوار کشید و اُشتَلم کرد، آنقدر که از فرط استیصال چیزی نمانده بود خودش دیوانه شود.
    سرانجام، وقتی فهمید التماس هایش بی فایده اند، ساکت شد، به داخل ساختمان برگشت و زارزار گریست تا آنکه ضربه ای به سرش خورد و او را به زمین انداخت.
    زن دکتر خواست بدود و به او کمک کند، اما چنان هرج و مرجی بود که دو قدم بیشتر نتوانست پیش برود.
    بازداشت شدگان کوری که برای مطالبه ی سهمیه ی غذایشان آمده بودند با بی نظمی شروع به عقب نشینی کردند، بکلی حس جهت یابی شان را از دست داده بودند، به همدیگر می خوردند، زمین می افتادند، بلند می شدند، دوباره می افتادند، بعضی ها حتی سعی نمی کردند از جا بلند شوند، مغلوب شده و به خاک افتاده بودند، خسته، درمانده، از درد زجر می کشیدند و صورتشان به کاشیهای زمین مالیده می شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آن وقت، زن دکتر، وحشت زده، یکی از آن اوباش کور را دید که هفت تیری از جیب بیرون کشید و با خشونت رو به هوا گرفت.
    انفجار تکه ی بزرگی از گچکاری سقف را روی سرهای بی حفاظ زندانیان انداخت و وحشتشان را بیشتر کرد.
    مردک لات نعره زد همه ساکت، دهنها چفت، اگر صدا از کسی دربیاید فوراً شلیک می کنم، به هرکس خورد که خورد، بعد دیگر کسی جرأت اعتراض نمی کند.
    زندانیان کور از جا تکان نخوردند.
    مرد مسلح دنباله ی حرف خود را گرفت، خوب تو گوشتان فرو کنید که دیگر وضع مثل سابق نمی شود، از امروز تقسیم غذا با ماست، به همه اخطار می کنم، هیچکس هم به سرش نزند دنبال غذا برود، ما دمِ در ورودی نگهبان می گذاریم، هرکس به این دستورات عمل نکند حقش را کف دستش می گذاریم، از حالا غذا فروشی است، هرکس می خواهد بخورد باید پولش را بدهد.
    زن دکتر پرسید پولش را چطوری بدهیم،
    لات مسلح اسلحه اش را تکان تکان داد و نعره زد گفتم حرف نباشد،
    اما بالاخره یک نفر باید حرف بزند، باید تکلیفمان را بدانیم، از کجا باید غذا بگیریم، همه با هم بیاییم یا یکی یکی.
    یکی از اراذل گفت این زن خیالهایی دارد، اگر او را بکشی یک نانخور کم می شود،
    اگر می توانستم ببینمش یک گلوله توی شکمش خالی کرده بودم، سپس خطاب به سایرین گفت فوری به بخش هایتان برگردید، همین الساعه، وقتی غذا را آوردیم تصمیم می گیریم چه کنیم.
    زن دکتر پرسید پولش چقدر می شود، برای یک شیرقهوه با بیسکوییت چقدر باید بدهیم،
    همان صدای قبلی گفت این زنیکه واقعاً شورش را درآورده،
    مرد دیگر گفت حسابش را می رسم،
    آن گاه با لحنی متفاوت گفت هر بخش باید دو نماینده انتخاب کند تا اشیاء قیمتی همه را جمع کنند، هر جور اشیاء قیمتی، پول، جواهر، انگشتر، دستبند، گوشواره، ساعت، هرچه دارند، همه ی اینها را باید به بخش سه در سمت چپ که ما آنجاییم بیاورند،
    یک نصیحت دوستانه هم بکنم، به سرتان نزند که سر ما کلاه بگذارید، ما خوب می دانیم که بعضی از شماها سعی می کنید چند تکه از اشیای قیمتی تان را قایم کنید، اما باز به شما اخطار می کنم تجدیدنظر کنید، اگر بو ببریم همه چیز را نداده اید از غذا خبری نیست، به همین سادگی، و باید اسکناس هایتان را بجوید و الماسهایتان را گاز بزنید.

    مرد کوری از بخش دو در سمت راست پرسید چه کار باید بکنیم، همه چیز را یک دفعه بدهیم،
    مردی که هفت تیر داشت با خنده گفت مثل اینکه مطلب را خوب شیرفهم نکردم، اول پول می دهید، بعد غذا می خورید، اگر بنا باشد هرچه بخورید پولش را بدهید حساب هایمان خیلی شلوغ می شود، بهتر است همه چیز را یک دفعه بدهید و بعد ما تصمیم می گیریم چقدر غذا به شما بدهیم،
    اما باز هم می گویم، سعی نکنید چیزی را مخفی کنید، برایتان گران تمام می شود، و برای اینکه کسی ایراد به درستی ما نگیرد، توجه کنید که بعد از تحویل گرفتن همه چیز، یک بازرسی کامل انجام می دهیم، وای به حالتان اگر یک پاپاسی پیدا کنیم، حالا می خواهم همه تان فوری از اینجا بروید.
    دستش را بالا برد و یک تیر هوایی دیگر شلیک کرد.
    باز مقداری از گچکاری سقف کنده شد و به زمین افتاد.
    لات مسلح گفت تو هم بدان که صدایت را فراموش نمی کنم،
    زن دکتر جواب داد من هم قیافه ی تو را فراموش نمی کنم.
    کسی متوجه نامعقول بودن این حرف زن کوری نشد که می گفت قیافه ای را که نمی توانست ببیند فراموش نخواهد کرد.
    بازداشت شدگان کور به سرعت متفرق شدند،
    در جستجوی درهای خروجی بودند، و ساکنان بخش یک داشتند هم بندهایشان را در جریان اوضاع می گذاشتند.
    دکتر گفت بعد از این حرفهایی که شنیدیم گمان نمی کنم چاره ای جز قبول داشته باشیم، مثل اینکه عده شان زیاد است، بدتر اینکه همه مسلحند.
    فروشنده ی داروخانه گفت ما هم می توانیم مسلح شویم،
    شخص دیگری تاکید کرد که بله،
    با شاخه های درخت به شرطی که هنوز شاخه ای در دسترس باقی مانده باشد، یا با میله های آهنی که از تخت هایمان بکنیم،
    تازه نای دست گرفتنشان را هم نداریم،
    من که حاضر نیستم دارو ندارم را به این مادر سگهای کور بدهم،
    دیگری گفت من هم همینطور،
    دکتر گفت مسئله همین است، یا باید همه هرچه داریم بدهیم، یا هیچ کس هیچ چیز ندهد،
    زنش گفت راه دیگری نداریم، تازه، رژیم اینجا همان رژیم تحمیلی بیرون است، هرکس نخواهد پول بدهد مختار است، اما چیزی گیرش نمی آید بخورد و نمی تواند انتظار داشته باشد از سهم بقیه ی ما چیزی نصیبش بشود،
    دکتر گفت همه باید همه چیزمان را بدهیم،
    فروشنده ی داروخانه پرسید تکلیف آنهایی که چیزی ندارند بدهند چه می شود،
    آنها دیگر باید به هرچه سایرین بهشان می دهند اکتفا کنند، به قول معروف، از هرکس به اندازه ی توانایی اش، به هر کس به اندازه ی نیازش.
    بعد از لحظه ای سکوت، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید خُب، حالا کی را نماینده کنیم،
    دختری که عینک دودی داشت گفت من دکتر را پیشنهاد می کنم.
    نیاز به رأی گیری نبود، تمام بخش موافق بود،
    دکتر یادآور شد باید دو نفر انتخاب شوند،


    تا پایان ص 158


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    و پرسید آیا کسی داوطلب می شود،
    مردی که اول کور شد گفت اگر کس دیگری نیست من حاضرم،
    بسیار خوب، شروع کنیم به جمع آوری، یک کیسه، یا کیف، یا چمدان کوچکی لازم داریم، هر کدامشان باشد به درد می خورد،
    زن دکتر گفت، می توانم از شر این کیف راحت شوم،
    و بی درنگ مشغول خالی کردن کیفی شد که زمانی لوازم آرایش و خرت و پرت های دیگری را در آن گذاشته بود، زمانی که شرایط اجباری زندگی کنونی اش را به خواب هم نمی دید.
    میان شیشه ها و جعبه ها و لوله های گوناگون یک قیچی نوک تیز پیدا کرد.
    یادش نمی آمد قیچی را در کیف گذاشته باشد، ولی قیچی آنجا بود.
    زن دکتر سرش را بلند کرد.
    زندانیان کور منتظر بودند و شوهرش کنار تخت مردی که اول کور شد رفته بود و با او حرف می زد،
    دختری که عینک دودی داشت به پسرک لوچ می گفت غذا بزودی می رسد، روی زمین، پشت میز بالا سر تخت، یک نوار بهداشتی خون آلود بود، انگار دختری که عینک دودی داشت با حجب و حیایی دخترانه و بیجا، نگران قایم کردن آن از چشمهایی بود که توانِ دیدن نداشتند.
    زن دکتر به قیچی خیره شد، سعی کرد بفهمد چرا این جوری به آن زل زده، چه جوری، این جوری، اما دلیلی پیدا نکرد، واقعاً انتظار داشت چه دلیلی در یک قیچی ساده با دو تیغه ی نیکلی بلندِ تیزِ براق پیدا کند،
    شوهرش پرسید کیفت حاضر است،
    زن دکتر جواب داد بله، اینجاست،
    و دستش را با کیف خالی دراز کرد و دست دیگرش را با قیچی به پشت سر برد تا آن را قایم کند،
    دکتر پرسید طوری شده،
    زنش جواب داد نه،
    البته می توانست به همان آسانی جواب دهد که نه، چیزی نشده که تو بتوانی ببینی،
    شاید صدایم کمی غیرعادی شد، همین، طور دیگری نشده.
    دکتر و مردی که اول کور شد به سوی او آمدند،
    دکتر کیف را در دستهای مرددش گرفت و گفت هر چه دارید آماده کنید، ما برای جمع آوری اشیاء حاضریم.
    زنش ساعت مچی اش را باز کرد، ساعت شوهرش را هم باز کرد، گوشواره هایش را درآورد، بعد نوبت یک انگشتر ظریف با نگین های کوچک یاقوت شد، زنجیر طلای دور گردن، حلقه ی ازدواج خودش، حلقه ی ازدواج شوهرش،
    حلقه ها به راحتی از انگشتهایشان بیرون آمد،
    زن دکتر پیش خود فکر کرد لابد انگشتهامان لاغر شده،
    همه ی اینها را توی کیف گذاشت، و بعد تمام پولی را که از خانه آورده بود، مقدار نسبتاً زیادی اسکناس ریز و درشت و چند سکه،
    آنگاه گفت تمام هست و نیست ما همین است،
    دکتر پرسید مطمئنی، خوب گشتی،
    تمام هست و نیست قیمتی ما همین است.
    در این فاصله دختری که عینک دودی داشت هم دار و ندارش را جمع کرده بود، تفاوت چندانی با متعلقات زن دکتر نداشت، او به جای یکی، دو دستبند داشت، اما حلقه ی ازدواج نداشت.
    زن دکتر منتظر شد تا شوهرش و مردی که اول کور شد به او پشت کنند و دختری که عینک دودی داشت رو به پسرک لوچ خم شود و بگوید مرا به جای مامانت حساب کن، برای هردویمان پول می دهم،
    و آنگاه به انتهای بخش نزدیک دیوار رفت.
    از آن دیوار مثل سایر دیوارهای بخش میخ های بزرگی بیرون زده بود که لابد زمانی اشیاء قیمتی و سایر زلم زیمبوهای دیوانه ها را به آنها می آویختند.
    زن دکتر قیچی را به بالاترین میخی که دستش می رسید آویزان کرد.
    بعد روی تختش نشست.
    شوهرش و مردی که اول کور شد آهسته آهسته به سوی در حرکت می کردند و برای جمع کردن اشیاء قیمتی از تختهای دو طرف می ایستادند،
    بعضی ها اعتراض داشتند که بی شرمانه غارت می شوند، و این حرف حقیقت محض بود،
    عده ای هم با بی تفاوتی از آنچه داشتند صرف نظر می کردند، انگار فکر می کردند که با توجه به تمام جوانب، در این دنیا هیچ چیزی به معنای واقعی به ما تعلق ندارد، که این هم حقیقت کاملاً شفافی است.
    هنگامی که پس از جمع آوری اشیاء به در بخش رسیدند، دکتر پرسید آیا هر چه داشتیم داده ایم،
    صداهایی از سر تسلیم و رضا بلند شد که بله،
    بعضی ها ترجیح دادند جواب ندهند و به موقع خود خواهیم دانست آیا این کار را برای پرهیز از دروغ گفتن کردند یا نه.
    زن دکتر به قیچی اش نگریست. از اینکه آن بالا بالا آویزان بود تعجب کرد، انگار خودش آن را آنجا آویزان نکرده بود،
    بعد فکر کرد آوردن قیچی فکر بسیار خوبی بود، حالا می تواند ریش شوهرش را کوتاه کند و او را آراسته تر جلوه دهد، چون همانطور که می دانیم، در شرایطی که آنها زندگی می کردند، ریش تراشیدن روزمره برای مردها امکان پذیر نبود.
    وقتی دوباره نگاهش به در افتاد، آن دو مرد در سایه های راهرو ناپدید شده و به سوی بخش سه ی سمت چپ در حرکت بودند، جایی که طبق دستور باید برای خرید غذا می رفتند.
    غذای امروز، غذای فردا، و چه بسا تا آخر هفته. آنوقت چه، و این سوال بدون جواب می ماند، دارو ندارمان می رود پای غذا.
    برخلاف انتظار راهروها طبق معمول شلوغ نبود، چون در حالت عادی وقتی بازداشت شدگان از بخش خارج می شدند همیشه پایشان می لغزید، به همدیگر می خوردند و زمین می افتادند، آنهایی که مورد ضرب و جرح قرار می گرفتند فحشهای آب دار می دادند و حرفهای رکیک می زدند، ضاربین با فحشهای رکیک تر مقابله ی به مثل می کردند، اما هیچکس اهمیت نمی داد، بالاخره آدم باید دق دلی اش را یک جوری خالی کند، بخصوص اگر کور باشد.
    جلوتر صدای پا و گفتگو به گوش می رسید، لابد نمایندگان سایر بخشها بودند که طبق همان دستورات عمل می کردند،
    مردی که اول کور شد گفت عجب گرفتاری شدیم دکتر، انگار کوری بس نبود که حالا گیر دزدهای کور هم افتادیم، انگار سرنوشت من همین است، اول گیر ماشین دزد افتادم، حالا هم که این بی سر و پاها به زور اسلحه غذایمان را می دزدند،
    نکته همین جاست، آنها مسلحند،
    اما فشنگهایشان که تا ابد دوام نمی آورد،
    هیچ چیز تا ابد دوام نمی آورد، اما بهتر بود در این مورد دوام می آورد،
    چرا،
    چون اگر فشنگها تمام می شد معنی اش این بود که کسی از آنها استفاده کرده، و ما همین حالا هم اجساد زیادی روی دستمان مانده،
    وضعیت ما غیرقابل تحمل است،
    از همان اولش که اینجا آمدیم قابل تحمل نبود، با این حال می سوزیم و می سازیم،
    شما خوشبین هستید دکتر،
    نه، خوشبین نیستم، اما وضعی بدتر از این برایم قابل تصور نیست،
    خُب من خیلی مطمئن نیستم که فلاکت و شرارت حد و حدودی داشته باشد،
    دکتر گفت ممکن است حق با شما باشد، آنگاه، انگار با خودش حرف بزند گفت باید اینجا اتفاقی بیفتد، نتیجه گیریی با مقداری تناقض، یا وضع از این بدتر می شود، یا از حالا به بعد بهتر می شود، گو اینکه شواهد خلافش را نشان می دهد.

    دو نفری با مداومت از چند پیچ و خم گذشتند تا به بخش سه نزدیک شدند.
    نه دکتر و نه مردی که اول کور شد هرگز جرأت نکرده بودند تا اینجا بیایند، اما در ساختار دو ضلع ساختمان، به حکم منطق، الگوی قرینگی کاملاً مراعات شده بود، و هر کس با ضلع سمت راست بنا آشنایی داشت در ضلع سمت چپ راهش را گم نمی کرد، و بالعکس، در یک ضلع باید به سمت چپ پیچ می خوردید و در ضلع دیگر به سمت راست.
    صدای حرف زدن به گوششان می خورد، لابد صدای کسانی بود که پیش از آنها رسیده بودند،
    دکتر با صدای آهسته گفت باید منتظر بمانیم،
    چرا،
    لابد آنهایی که در بخش هستند می خواهند دقیقاً بدانند که این زندانیان با خودشان چه آورده اند،
    برایشان خیلی مهم نیست چون شکمشان سیر است و عجله ای ندارند،
    باید موقع ناهار باشد،
    حتی اگر هم می توانستند ببینند فایده ای برای این گروه نداشت، حتی دیگر ساعت مچی هم ندارند.
    یک ربع بعد، با یک دقیقه پایین و بالا، معامله ی پایاپای به اتمام رسیده بود.
    دو مرد از مقابل دکتر و مردی که اول کور شد گذشتند،
    از حرفهاشان معلوم بود غذا در دست دارند،
    یکی از آنها گفت مواظب باش چیزی از دستت نیفتد،
    و دیگری زیر لب نق می زد که مطمئن نیستم غذا برای همه کافی باشد. باید کمربندها را سفت کنیم.
    دکتر که دست به دیوار می کشید و مردی که اول کور شد دنبالش بود،
    سرانجام به چارچوب درِ بخش سه رسید و فریاد زد ما از بخش یک در ضلع سمت راست هستیم.
    خواست یک قدم جلو برود که پایش به مانعی خورد.
    فهمید یک تخت را از پهنا به عنوان پیشخوانِ داد و ستد در آنجا گذاشته اند.
    پیش خود گفت اینها سازمان یافته اند، این یک کار بالبداهه نیست،
    صدای پا و گفتگو شنید، چند نفرند، زنش گفته بود ده نفر، اما ممکن بود بیشتر باشند، بی تردید آنها وقتی برای گرفتن غذاشان به آنجا رفتند تمام اوباش در بخش نبودند.
    سردسته ی اوباش مردک مسلح بود، او بود که با لحن تمسخرآمیزی گفت خُب، حالا ببینیم بخش یک سمت راست چه تحفه هایی برایمان آورده،
    سپس، با صدای آهسته تری، خطاب به شخصی که لابد در نزدیکی اش ایستاده بود گفت یادداشت کن.
    دکتر متحیر ماند، معنی این حرف چه بود، مردک گفته بود یادداشت کن، پس شخصی میان آنهاست که می توانست بنویسد، شخصی که کور نیست، پس این می شود دو نفر که کور نیستند، با خود فکر کرد باید مواظب باشیم، اگر فردا این پست فطرت جُفت ما بایستد از کجا بفهمیم،
    این فکر دکتر با آنچه در مغز مردی که اول کور شد می گذشت تفاوت چندانی نداشت،
    فقط با یک هفت تیر و یک جاسوس مغلوبشان شده ایم، دیگر چطور سرمان را بلند کنیم.
    مرد کوری که در بخش بود، یعنی سردسته ی دزدها، کیف را باز کرده بود و با دستهای ورزیده اشیاء و پولها را در می آورد، استادانه لمس و شناسایی می کرد، روشن بود که با حس لامسه طلا را از غیرطلا تشخیص می دهدف ارزش اسکناسها و سکه ها را هم تشخیص می داد، برای آدم باتجربه کار آسانی بود،
    سرانجام پس از چند دقیقه دکتر صدای مشخص قلم حکاکی را روی کاغذ شنید و بلافاصله آن را شناخت، شخصی در نزدیکی شان با الفبای بریل یادداشت برمی داشت، صدای قلم وقتی کاغذ را نقطه چین می کرد و به صفحه ی فلزی زیرین می خورد، آرام اما واضح به گوش می رسید.
    پس یک کور معمولی در بین این تبهکاران بود،فرد کوری که زمانی مانند بقیه ی اشخاص کور نابینا خوانده می شد،
    بیچاره مردک ظاهراً میان بقیه بُر خورده بود، اما حالا وقت کند و کاو و سوال نبود که اخیراً کور شده اید یا سالها پیش، تعریف کنید بینایی تان را چگونه از دست دادید.
    بخت با تبهکاران یار بود، نه فقط در لاتاری برنده ی یک میرزا بنویس شده بودند، بلکه می توانستند از او به عنوان راهنما هم استفاده کنند، یک شخص کورِ مجرب به عنوان یک کور حسابش جداست و هم وزنِ خودش طلا می ارزد.
    صورت نویسی دارایی ادامه داشت، گاهی دزد مسلح با حسابدارش مشاوره می کرد،
    نظرت در مورد این چیست،
    حسابدار از کار دست می کشید و نظر می داد، می گفت این یک بدلی بی ارزش است،
    در این صورت مردک مسلح تهدید می کرد اگر از این جور چیزها زیاد باشد، غذا بی غذا،
    و اگر اشیاء ارزشمند بود می گفت هیچ چیز مثل معامله با آدمهای درستکار نیست.
    بالاخره سه کانتینر غذا روی تخت قرار گرفت و سردسته ی مسلح گروه گفت ببَر.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دکتر کانتینرها را شمرد،
    سه کانتینر کافی نیست، وقتی فقط برای بخش ما غذا می آوردند چهارتا می آوردند،
    همزمان سردی لوله ی هفت تیر را روی گردنش احساس کرد، برای یک فرد کور نشانه گیری اش بد نبود،
    هر وقت اعتراض کنی یک کانتینر از سهمیه تان کم می کنم، حالا بزن به چاک، اینها را بردار و ببر و خدا را شکر کن که هنوز چیزی دارید بخورید.
    دکتر زیر لب گفت خیلی خوب، و دوتا از کانتینرها را برداشت و مردی که اول کور شد عهده دار سومی شد،
    سپس از همان راهی که آمده بودند برگشتند.
    به مراتب آهسته تر، چون دستهاشان پُر بود.
    وقتی به سرسرا رسیدند و حس کردند کسی در آن نیست،
    دکتر گفت دیگر هرگز چنین فرصتی برایم پیش نمی آید،
    مردی که اول کور شد پرسید مقصودتان چیست،
    او هفت تیرش را روی گردنم گذاشت، می توانستم آن را از دستش بقاپم،
    خطرناک بود،
    نه آنقدرها، می دانستم هفت تیرش کجاست، او نمی توانست بداند دستهای من کجاست، با این حال مطمئنم در آن لحظه او از من کورتر بود، حیف به فکرم نرسید، شاید هم به فکرم رسید و جرأتش را نکردم.
    مردی که اول کور شد پرسید بعدش چه می کردید،
    مقصودتان چیست،
    فرض کنید اسلحه را از او گرفته بودید، خیال نمی کنم قدرت استفاده از آن را می داشتید،
    اگر فکر می کردم به اوضاع سر و سامان می دهم چرا، می داشتم،
    اما مطمئن نیستید،
    نه، راستش مطمئن نیستم،
    پس همان بهتر که اسلحه ها نزد خودشان باشد، لااقل تا وقتی که از آنها علیه ما استفاده نمی کنند.
    تهدیدِ کسی با اسلحه مثل حمله به اوست،
    اگر هفت تیرش را گرفته بودید، جنگ واقعی شروع می شد، و به احتمال زیاد از اینجا زنده جان به در نمی بردیم،
    دکتر گفت حق با شماست، وانمود می کنم تمام این افکار را مرور کرده ام،
    چیزی را که اندکی پیش به من گفتید فراموش نکنید دکتر،
    چه گفتم،
    گفتید که باید دراینجا اتفاقی بیفتد،
    اتفاق افتاد، من بودم که از آن استفاده نکردم،
    باید اتفاق دیگری می افتاد، نه این.
    وقتی که وارد بخش شدند و غذای اندکی را که همراه آورده بودند روی میز گذاشتند،
    عده ای به آنها ایراد گرفتند که چرا اعتراض نکردند و غذای بیشتری نخواستند، مگر آنها را به این خاطر به نمایندگی انتخاب نکرده بودند.
    بعد دکتر ماجرا را برایشان تعریف کرد، از حسابدار کور گفت، از رفتار اهانت آمیز مرد کور مسلح گفت، و از خودِ هفت تیر.
    صدای ناراضی ها فروکش کرد و دست آخر به اتفاق اذعان کردند که مصلحت بخش به دست افراد صالح است.
    سرانجام غذا میان همه پخش شد،
    عده ای طاقت نیاوردند و به عده ای دیگر یادآور شدند که غذای کم بهتر از هیچ است، به علاوه، دیگر وقت ناهار شده بود،
    یک نفر گفت بدترین چیز این است که مثل آن اسب معروف بشویم که بعد از این که عادتِخوردن را از دست داد مُرد.
    بقیه لبخند کمرنگی به لب آوردند و یکی از آنها گفت پس خیلی هم بد نمی شد اگر حقیقت می داشت که وقتی اسب می میرد، نمی داند که دارد می میرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/