قسمت پنجاه و نهم پیرمردی با چشم بندی سیاه بر یک چشم از حیاط وارد سرسرا شد. او نیز بار و بنه اش را گم کرده بود یا چیزی به همراه نداشت. اولین کسی بود که پایش به اجساد حیاط خورد، اما فریاد نزد. کنار اجساد ایستاد تا آرامش و سکوت برقرار شود.
یک ساعت صبر کرد. حالا نوبت اوست که سرپناهی برای خود دست و پا کند. خیلی آهسته، با دستهای دراز کرده در مقابل، به تجسس راهش پرداخت. درِ بخش یکِ سمت راست را پیدا کرد، صدای افرادی را که درون بخش بودند شنید، سپس پرسید آیا تخت خالی در این بخش پیدا می شود.
سرازیر شدنِ این همه آدم کور حداقل یک مزیت داشت، یا شاید دو مزیت، اولی در واقع ماهیتی روانشناسانه داشت، چون فرق زیادی است از یک سو بین انتظار مداوم برای آمدن زندانیان جدید، و از سوی دیگر درک این واقعیت که ظرفیت ساختمان کامل شده و منبعد امکان برقراری و حفظ روابط دیرپا با همسایگان وجود دارد، آن هم بدون نابسامانی هایی که تاکنون بود و از وقفه ها و ملاحظات بی پایانِ ورودِ زندانیان جدید ناشی می شد و همه را مجبور می کرد دوستیهای خود را از نو پایه ریزی کنند.
مزیت دوم که ماهیتی عملی و روشن و اساسی داشت این بود که دست اندر کارانِ خارج از زندان، چه نظامی و چه غیرنظامی، فهمیده بودند تهیه ی غذا برای بیست سی زندانی که چون تعدادشان زیاد نبود با اشتباهات یا دیر و زود شدن غذا کم و بیش مدارا می کردند یک چیز است، و مسئولیت ناگهانی و دشوار سیر کردن شکم دویست و چهل نفر، با سلیقه ها و خٌلقها و خاستگاههای اجتماعی متفاوت، چیز دیگری است.
دقت کنید، دویست و چهل نفر، و تازه حداقل بیست زندانی اضافی هم هستند که نتوانسته اند تختی برای خود دست و پا کنند و روی زمین می خوابند.
به هر صورت، باید اذعان کرد که سیر کردن سی نفر با جیره ی غذایی ده نفر، فرق دارد با این که سهمیه ی دویست و چهل نفر میان دویست و شصت نفر تقسیم شود.
تفاوت محسوس نیست.
نتیجه این که، احساس مسئولیت بیشتر، و شاید هم فرضیه ای که نادیده نمی توان گرفت، یعنی ترس از بروز اغتشاشات، موجب تغییر روند مسئولان گردید، دستور دادند غذا به اندازه ی کافی و سر وقت معین به بازداشت شدگان تحویل داده شود.
روشن است که پس از آن کشمکش رقت باری که شاهد بودیم، جابجایی این تعداد بازداشت شده ی کور آسان و خالی از دغدغه نبود،
کافیست انسانهای فلک زده ی آلوده به میکروبی را یاد کنیم که هنوز می توانستند ببینند و اکنون دیگر نمی توانند،
یا زوجهای از هم جدا افتاده ای که بچه هایشان را گم کرده بودند،
یا درد و رنج آنهایی که زمین خوردند و زیر دست و پا ماندند، بعضی ها دو سه بار،
و یا کسانی که به دنبال اشیای گمشده ای که برایشان عزیز بود دوره افتاده بودند و آنها را پیدا نمی کردند،
باید خیلی انسان بی احساسی بود که بدبختیهای این اشخاص را به هیچ گرفت و فراموش کرد.
با تمام این احوال نمی شود انکار کرد که اعلام وقت ناهار، برای همه مانند مرهمی تسلی بخش بود.
و اگر چه نمی شود انکار کرد که به دلیل ضعف مدیریت و نبود مسئولی که قادر به تحمیل انضباط لازم باشد، تهیه ی یک چنین مقدار خوراک و تقسیم آن برای سیر کردن این همه شکم به اختلافات بیشتری منجر شد، ولی باید اعتراف کرد که جو تغییر کرد و به مراتب بهتر شد وقتی که در سراسر تیمارستان متروکه هیچ صدایی به جز صدای جویدن دویست و شصت دهان به گوش نمی رسید.
جمع کردن ریخت و پاش در پایان غذا با چه کسی بود، این سوالی است که هنوز جواب ندارد،
فقط بعد ازظهرها بلندگو قوانین مربوط به نظم و انضباط را تکرار می کرد که به نفع همه بود و تنها آن وقت بود که معلوم می شد تازه واردین تا چه حد مراعات این قوانین را می کنند.
این را هم نباید دست کم گرفت که زندانیان بخش دو در ضلع راست ساختمان سرانجام تصمیم به دفن کشته هایشان گرفته اند، حداقل از شر این بوی گند خلاص می شویم، به بوی زنده ها، هر قدر هم متعفن باشد، آسانتر می شود عادت کرد.
اما در بخش یک، شاید به خاطر پیش کسوتی و راه و روشهای تثبیت شده ای برای خو گرفتن با کوری، یک ربع پس از اتمام غذا، حتی یک تکه کاغذ کثیف یا یک بشقاب فراموش شده و یا ظرفی که چکه کند روی زمین دیده نمی شد.
همه چیز جمع می شد، ظروف کوچکتر در ظروف بزرگتر جا می گرفت، و ظروف کثیف تر درون ظروف بالنسبه تمیزتر، کاملاً طبق اصول منطقی بهداشت، پس مانده ی غذاها و آشغالها با نهایت دقت و تلاش برای انجام این تکلیف شاق جمع آوری می شد.
طرز فکری که به ناچار تعیین کننده ی رفتار اجتماعی است نه قابل سرهم بندی است و نه خودجوش.
در مورد خاصی که منظور ماست، برخورد آموزشی زن کوری که در انتهای بخش است اثری سرنوشت ساز دارد،
زنی که همسر چشم پزشک است، و همیشه به ما می گوید اگر نمی توانیم مانند انسانها زندگی کنیم لااقل سعی کنیم مانند حیوانات زندگی نکنیم، این جملات را آنقدر تکرار کرده است که در بخش به صورت ضرب المثل درآمده، یا مَثَل، یا نظریه، یک قانون زندگی، کلماتی که در واقع ساده و ابتدایی بودند، طرز فکری که مساعد درک نیازمندیها و موقعیت هایی بود که سهمی ولو اندک در استقبال گرمی داشت که پیرمردی که چشم بند سیاه داشت وقتی سرش را از درِ بخش داخل کرد و پرسید آیا یک تخت خالی در آنجا پیدا می شود، با آن مواجه شد.
از حسن اتفاق، که نویدبخش پیامدهای آینده بود، یک تخت خالی وجود داشت، فقط یک تخت، و هیچکس نمی توانست حدس بزند چگونه این تخت از یورش تازه واردین برکنار مانده بود،
در این تخت ماشین دزد دردهای جانکاهی را متحمل شده بود، و شاید به همین دلیل حال و هوای رنج و عذابی را حفظ کرده بود که برای مردم دافعه داشت.
این بازیهای تقدیر، این رمز و رازهای پنهانی، و این تصادف بی مقدمه و ابتدا به ساکن نبود، ابداً، کافیست یادآور شویم تمام بیمارانی که در روز مراجعه ی مردی که اول کور شد به خاطر ناراحتی چشم در مطب بودند، اکنون در همین بخش هستند، و حتی در این موقع هم کسی فکر پیامدی را نمی کند،
زن دکتر، طبق معمول با صدای آهسته، به این خاطر که کسی به راز حضورش در آنجا ظنین نشود، در گوش همسرش گفت شاید این مرد هم یکی از مریضهای تو باشد،
پیرمردی است که وسط سرش طاس است و دورش موی سفیدی دارد، با یک چشم بند سیاه، خوب یادم است که راجع به او با من صحبت کردی،
کدام چشم،
چشم چپ،
پس خودش است.
دکتر به سوی راهروی میان دو ردیف تخت رفت، صدایش را قدری بلند کرد و گفت می خواهم مردی را که همین الان به جمع ما آمده لمس کنم، از او خواهش می کنم به سوی من بیاید و من هم به سمت او حرکت می کنم.
در نیمه ی راه به هم برخوردند و انگشتهاشان با هم تماس پیدا کرد، مانند دو مورچه که با حرکت ماهرانه ی شاخکهاشان یکدیگر را بشناسند، اما در این مورد چنین اتفاقی نیفتاد،
دکتر اجازه خواست، دست روی صورت پیرمرد کشید، و فوراً چشم بند او را پیدا کرد.
با تعجب گفت تردید ندارم، این هم تنها شخصی که جایش اینجا خالی بود، یعنی مریضی که چشم بند سیاه داشت،
پیرمرد پرسید مقصودتان چیست، شما کی هستید،
من چشم پزشک شما هستم، یا بهتر است بگویم بودم، یادتان هست، درباره ی تاریخ عمل آب مروارید شما توافق کردیم،
از کجا مرا شناختید،
اول از صدایتان، صدا وسیله ی بینایی فردی است که نمی تواند ببیند،
بله، صدا، من هم دارم صدای شما را به یاد می آورم، مگر می شد فکرش را کرد دکتر، حالا دیگر نیازی به عمل نیست،
اگر برای مسئله ای که داریم شفایی باشد، هر دو به آن احتیاج داریم،
دکتر، یادم است به من گفتید بعد از عمل دنیایی را که در آن زندگی می کردم نخواهم شناخت، حالا معلوم شد که حق با شما بود،
کی کور شدید،
دیشب،
و به این سرعت شما را به اینجا آوردند،
وحشت از کوری در بیرون به حدی است که همین امروز و فرداست که مردم را به مجرد کور شدن بکشند،
صدای مردی بلند شد که گفت تا به حال اینجا ده نفر را کشته اند،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت فقط گفت من جسدشان را پیدا کردم،
همان صدا ادامه داد آنها از بخش دیگری بودند، و انگار بخواهد گزارشی را به پایان برساند اضافه کرد ما کشته هایمان را فوراً دفن کردیم.
دختری که عینک دودی داشت نزدیک آمده بود، مرا یادتان هست، عینک دودی به چشم داشتم،
علیرغم آب مرواریدم، شما را خیلی خوب یادم هست، یادم هست چقدر قشنگ بودید،
دختر لبخند زد و گفت متشکرم، و سر جایش برگشت.
از آنجا با صدای بلند گفت پسربچه هم اینجاست،
صدای پسرک بلند شد که مادرم را می خواهم، انگار از فرط گریه ی عبث خسته و مانده شده بود.
مردی که اول کور شد گفت من هم اولین مردی بودم که کور شدم، با زنم اینجا هستیم،
و منشی مطب گفت من منشی مطب هستم،
زن دکتر گفت فقط من مانده ام که خودم را معرفی کنم، و خودش را معرفی کرد.
سپس پیرمرد انگار که بخواهد جبران این استقبال را کرده باشد گفت من یک رادیو دارم،
دختری که عینک دودی داشت کف زد و با صدای بلند گفت رادیو، موسیقی، چه عالی،
پیرمرد یاد آور شد بله، اما یک رادیوی کوچک باطری دار، باطری ها هم که تا ابد کار نمی کنند،
مردی که اول کور شد گفت مگر خیال می کنید تا ابد در این قفس می مانیم،
تا ابد نه، تا ابد زمان خیلی درازی است،
دکتر گفت می توانیم به اخبار گوش کنیم،
دختری که عینک دودی داشت تأکید کرد، و کمی موسیقی،
همه از یک جور موسیقی خوششان نمی آید، اما همگی مایلیم بدانیم در دنیای خارج چه می گذرد، بهتر است رادیو را برای همین کار بگذاریم،
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت موافقم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)