چشم چون نوشـَد تو را
عـشق بر رفع عطش،کوشد تو را
آدمــی دانست در آخــــر رضای کیـستـــی؟!
یـا که در مشهد فقط جوشد تو را،
رنگ بفروشد تو را؟!
خواندم از انسانی ات
قصّه ی دریائی و بارانی ات
ای امیـر ِ بی نهایت هشتمین در مـاورا!
مانـده ام از آسمان گردانی ات
سیر ِ آبادانی ات
حُسن ربّ العالمین
بــر خـداونـد ِ خداوندان قـرین
زاهدان را درب نور و عارفانی را حضور
اسوه ی مهر و محبّت بر زمین
پس تویی ای راز دین!
حیرتم افزون گشت
جام دل در سوگ تو پرخون گشت
کـورهـا آنـدم تـو را نشنـاختند و تـاختند
زهـر تهدید از خطا بیـرون گشت
دیده ها جیحون گشت
باز می گریم به خود
بی سر و ناساز می گریم به خود
کاش اکنون چون تـو یار ِ مهــربانی داشتم
بشنو! با آواز می گریـم بـه خود
باز می گریم به خود
ناله ها پَـر می کشند
بر محبّت هایتان سر می کشند
ناگهان قــربانی ِ طرز نگاهت می شونـد
تا لبانم اشک را تــر می کشند
عکس دلبر می کشند
واژه ها حیران توست
سطـرهـا زیبنده ی پیمان تـوست
عـشق بادا نـا تمـام و عـاشقـی هــا مستـدام
این«زلال»،آهوی سرگردان توست
جاری چشمان توست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)