قسمت سی و چهارم با این حال واضح است که همه ی این روابط هم اشکار و دانسته نخواهد شد،
یا به خاطر دست ندادن فرصت مناسب،
و یا چون هیچکدام توان تصور چنین رابطه هایی را ندارند،
و یا خیلی ساده، از روی شعور و کیاست.
مستخدمه هتل هرگز به خواب هم نمی دید که زن لختی که دیده بود اینجا باشد،
می دانیم که فروشنده ی داروخانه به مشتریان دیگری با عینک دودی نیز قطره ی چشم فروخته است،
هیچ یک ان قدر بی احتیاط نبودند که حضور ماشین دزد را به افسر پلیس خبر دهند،
راننده ی تاکسی قسم می خورد در چند روز گذشته مسافر کور نداشته.
البته مردی که اول کور شد اهسته به همسرش گفت که یکی از بازداشت شده ها همان شیادی است که ماشینشان را دزدید،
عجب تصادفی، نه،
اما، از ان جایی که در این فاصله می دانست مردک بیچاره رانش به شدت اسیب دیده،
با جوانمردی اضافه کرد، به حد کافی تقاص پس داده.
غم و شادی برخلاف اب و روغن می توانند با هم مخلوط شوند،
و حالا زنش، به دلیل غم عمیق کور شدن و شادی مفرط پیدا کردن شوهر، دیگر انچه را که دو روز پیش گفته بود به خاطر نداشت،
به خاطر نداشت که گفته بود حاضر است یک سال از عمرش را بدهد تا این دزد دغل، واژه انتخابی خودش بود، کور شود.
و اگر هم هنوز کوچکترین ته رنگی از خشم روحش را می ازرد، باشنیدن ناله ی رقت انگیز مرد زخمی از میان رفت،
خواهش می کنم دکتر، به من کمک کنید.
دکتر با کمک زنش، دور زخم را با احتیاط لمس کرد،
کار دیگری از او بر نمی امد، شستن زخم ها بی فایده بود، عفونت می توانست به خاطر فرو رفتن عمیق پاشنه کفشی ایجاد شده باشد که با سطح خیابان و کف اتاقهای این ساختمان تماس داشته،
و یا شاید ناشی از عوامل بیماری زایی بود که چه بسا در اب الوده و تقریبا راکد لوله های قدیمی اسقاط وجود داشت.
دختری که عینک دودی داشت با شنیدن ناله ی مرد، از جا بلند شد و با شمردن تخت ها اهسته اهسته خود را به تخت او رساند.
خم شد و دستش را دراز کرد، دستش اول با صورت زن دکتر تماس پیدا کرد،
و انگاه، معلوم نیست چگونه،
پس از یافتن دست مرد زخمی که از داغی می سوخت، با لحنی غمگین گفت خواهش می کنم مرا ببخشید، همه اش تقصیر من بود،نباید این کار را می کردم،
مرد در جواب گفت مهم نیست، توی زندگی از این چیز ها پیش میاد، من هم کاری کردم که نباید می کردم.
تقریبا همزمان با چند کلمه اخر، صدای خشن از بلندگو غرش کرد،
توجه، توجه، غذا و وسایل بهداشتی و نظافت در ورودی ساختمان گذاشته شده،
اول نوبت کور هاست که بروند و غذایشان را بردارند، اول کورها.
مرد زخمی که از شدت تب منگ بود، تمام حرفها را درک نکرد، فکر کرد که می گویند باید انجا را ترک کنند، فکر کرد زمان باز داشتشان تمام شده،
سعی کرد از جا بلند شود، اما زن دکتر مانع شد،
کجا می روید،
مرد زخمی پرسید مگر نشنیدید، گفتند کورها باید بروند،
بله، اما بروند غذایشان را بیاورند.
مرد زخمی ناله ی نومیدانه ای کرد، مجددا احساس دردی را کرد که گوشت بدنش را می درید.
دکتر گفت شما همینجا بمانید،من می روم،
زنش گفت من هم می ایم.
درست وقتی می خواستند از بخش بیرون بروند،
مردی که از ضلع دیگر به انجا امده بود، پرسید این مرد کیست،
مردی که اول کور شد جواب او را داد، او دکتر است، متخصص چشم.
راننده ی تاکسی گفت چه مسخره، این هم از شانس ما که با دکتری بیفتیم که هیچ کاری نمی تواند برایمان بکند،
دختری که عینک دودی داشت با زخم زبان جواب داد،
و ما هم با راننده تاکسیی بیفتیم که نتواند ما را هیچ جا ببرد.
کانتینر غذا در سرسرا بود.
دکتر از زنش خواست او را تا در اصلی ببرد،
چرا،
می خواهم به انها بگویم ما در اینجا بیماری داریم که دچار عفونت جدی شده و دارو نداریم،
هشداری که دادند یادت هست،
بله، اما شاید در این مورد خاص،
تردید دارم،
من هم همینطور،
اما باید سعی خودمان را بکنیم.
بالای پله ها که به جلو خان ساختمان می رسید، روشنایی روز چشم زنش را زد،
نه به این خاطر که شدید بود، ابر های سیاهی از اسمان می گذشت، و به نظر می امد که باران در پیش است،
زن پیش خودش گفت در همین مدت کوتاه عادت به روشنایی روز را از دست داده ام،
در همین لحظه، سربازی که نزدیک در بزرگ ورودی بود، فریاد کشید ایست، برگردید، دستور تیر دارم،
و تفنگش را به سوی ان ها گرفت و با همان صدای بلند گفت گروهبان، چند نفر می خواهند از اینجا بروند.
دکتر با اعتراض گفت ما خیال نداریم از اینجا برویم،
گروهبان که نزدیک می شد گفت به نظر من هم نمی خواهند بیرون بروند،
و در حالی که از میان میله های در اصلی به انها نگاه می کرد، پرسید چه خبر است،
مردی پایش زخمی شده و عفونت پیدا کرده، ما احتیاج فوری به انتی بیوتیک و دارو های دیگر داریم،
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)