قسمت نهم
مردی که بعداً ماشین مرد کور را دزدید، از پیشنهاد کمک به او در آن لحظه ی خاص، نیت پلیدی نداشت،
کاملاً برعکس، فقط تابع احساسات بشری و ایثاری بود که، همه می دانند، دو خصلت نیک انسانی است و در جانیان سنگدل تر از این مرد هم دیده می شود،
این مرد چیزی نبود جز یک ماشین دزد ساده، بدون هیچ امیدی به ترقی، که صاحبان اصلی این حرفه استثمارش می کردند، چون آنها هستند که از نیاز تنگ دستان سوءاستفاده می کنند.
در حقیقت، بین کمک به یک مرد کور به نیت دزدیدن مالش و مراقبت از یک سالمند افتان و خیزان و الکن با گوشه چشمی به میراثش، تفاوت چندانی نیست.
فقط وقتی که به خانه مرد کور نزدیک شدند این فکر به طور طبیعی به سرش راه یافت
و دقیقاً می توان گفت که انگار با دیدن فروشنده بلیت بخت آزمایی، تصمیم به خرید یک بلیت گرفته بود،
هیچ چیزی به دلش برات نشده بود، بلیت را خرید تا ببیند چه میشود،
از پیش تسلیم هوس بازی های تقدیر بود، یا چیزی می شد یا هیچ چیزی نمی شد،
دیگران می توانند بگویند او طبق واکنش شرطی شخصیت خود عمل کرد.
شکاکان، که زیادند و سرسخت، می گویند با توجه به فطرت بشر، اگر راست باشد که موقعیت مناسب، همیشه انسان را دزد نمی کند، اما این نیز حقیقتی است که در دزد شدن او نقش مهمی دارد.
و اما ما، ما ترجیح می دهیم فکر کنیم که اگر مرد کور پیشنهاد دوم این نیکوکار دروغین را قبول کرده بود، در آخرین لحظه امکان داشت جوانمردی پیروز شود،
اشاره ما به تعارف مرد است که پیشنهاد کرد نزد مرد کور بماند تا زنش برسد، کسی چه می داند شادی مسوولیت اخلاقی ناشی از اطمینانی که به او ابراز می شد، وسوسه ی بزهکاری را نفی می کرد و چه بسا موجب فاتح شدن صفات ارزشمند و شریفی می شد که همیشه در شرورترین آدم ها نیز می شود یافت.
برای پایان بردن سخن به شیوه مردمی، بنا بر یک ضرب المثل قدیمی، وقتی که مرد کور خواست زیرابرو را بردارد، فقط چشم خودش را کور کرد.
وجدان اخلاقی که این همه مردمان بی فکر از آن پیروی نمی کنند و عده ی بیشتری آن را زیر پا می گذارند، چیزی است که وجود دارد و همیشه وجود داشته، اختراع فلاسفه ی عهد دقیانوس، یعنی دورانی نیست که روح بشر چیزی جز یک قضیه مبهم نبود.
با گذشت زمان، همراه با رشد اجتماعی و تبدیل و تحول ژنتیکی، ما بلاخره وجدان خود را در رنگ خون و نمک اشک انداختیم،
و انگار همین کافی نبود،
چشم ها را نیز تبدیل به نوعی آیینه ی درون نگر کردیم،
نتیجه این که چشم ها غالباً آنچه را سعی داریم با زبان انکار کنیم، بی پروا نشان می دهند.
به این نظریه ی کلی اضافه کنید که، در موقعیت یک آدم معمولی،
ندامت پس از ارتکاب جرم بیش تر با ترس های گوناگون آباء و اجدادی اشتباه گرفته می شود و مکافات حقه ی خلاف کار، بی هیچ رحم و شفقتی، دوچندان می گردد.
پس در چنین موردی نمی توان گفت که وقتی دزد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد چه اندازه ترس و چه اندازه عذاب وجدان آزارش می داد.
بی تردید امکان نداشت او با احساس آرامش در جای کسی بنشیند که همین رل را در دست داشت و ناگهان کور شد،
از همین شیشه ی جلوی ماشین نگاه کرد و دیگر نتوانست ببیند،
قدرت تخیل زیادی نمی خواهد تا چنین افکاری هیولای پلید و موذی ترس را بیدار کند که از هم اکنون سر بر می آورد.
اما احساس پشیمانی هم می کرد، همان ندای وجدان آزرده ای که به آن اشاره کردیم،
یا به عبارت دیگر وجدانی که دندان هم دارد و گاز هم می گیرد،
وقتی دزد در خانه را بست تصویر اندوه بار مرد کور بیچاره را در مقابل چشمانش آورد، که داشت در را می بست و گفت لازم نیست، لازم نیست، و از آن پس دیگر قادر نبود به تنهایی یک قدم بردارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)