صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 111

موضوع: کوری | ژوزه ساراماگو

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم

    مردی که بعداً ماشین مرد کور را دزدید، از پیشنهاد کمک به او در آن لحظه ی خاص، نیت پلیدی نداشت،

    کاملاً برعکس، فقط تابع احساسات بشری و ایثاری بود که، همه می دانند، دو خصلت نیک انسانی است و در جانیان سنگدل تر از این مرد هم دیده می شود،

    این مرد چیزی نبود جز یک ماشین دزد ساده، بدون هیچ امیدی به ترقی، که صاحبان اصلی این حرفه استثمارش می کردند، چون آنها هستند که از نیاز تنگ دستان سوءاستفاده می کنند.

    در حقیقت، بین کمک به یک مرد کور به نیت دزدیدن مالش و مراقبت از یک سالمند افتان و خیزان و الکن با گوشه چشمی به میراثش، تفاوت چندانی نیست.

    فقط وقتی که به خانه مرد کور نزدیک شدند این فکر به طور طبیعی به سرش راه یافت

    و دقیقاً می توان گفت که انگار با دیدن فروشنده بلیت بخت آزمایی، تصمیم به خرید یک بلیت گرفته بود،

    هیچ چیزی به دلش برات نشده بود، بلیت را خرید تا ببیند چه میشود،

    از پیش تسلیم هوس بازی های تقدیر بود، یا چیزی می شد یا هیچ چیزی نمی شد،

    دیگران می توانند بگویند او طبق واکنش شرطی شخصیت خود عمل کرد.

    شکاکان، که زیادند و سرسخت، می گویند با توجه به فطرت بشر، اگر راست باشد که موقعیت مناسب، همیشه انسان را دزد نمی کند، اما این نیز حقیقتی است که در دزد شدن او نقش مهمی دارد.
    و اما ما، ما ترجیح می دهیم فکر کنیم که اگر مرد کور پیشنهاد دوم این نیکوکار دروغین را قبول کرده بود، در آخرین لحظه امکان داشت جوانمردی پیروز شود،

    اشاره ما به تعارف مرد است که پیشنهاد کرد نزد مرد کور بماند تا زنش برسد، کسی چه می داند شادی مسوولیت اخلاقی ناشی از اطمینانی که به او ابراز می شد، وسوسه ی بزهکاری را نفی می کرد و چه بسا موجب فاتح شدن صفات ارزشمند و شریفی می شد که همیشه در شرورترین آدم ها نیز می شود یافت.

    برای پایان بردن سخن به شیوه مردمی، بنا بر یک ضرب المثل قدیمی، وقتی که مرد کور خواست زیرابرو را بردارد، فقط چشم خودش را کور کرد.

    وجدان اخلاقی که این همه مردمان بی فکر از آن پیروی نمی کنند و عده ی بیشتری آن را زیر پا می گذارند، چیزی است که وجود دارد و همیشه وجود داشته، اختراع فلاسفه ی عهد دقیانوس، یعنی دورانی نیست که روح بشر چیزی جز یک قضیه مبهم نبود.

    با گذشت زمان، همراه با رشد اجتماعی و تبدیل و تحول ژنتیکی، ما بلاخره وجدان خود را در رنگ خون و نمک اشک انداختیم،

    و انگار همین کافی نبود،

    چشم ها را نیز تبدیل به نوعی آیینه ی درون نگر کردیم،

    نتیجه این که چشم ها غالباً آنچه را سعی داریم با زبان انکار کنیم، بی پروا نشان می دهند.

    به این نظریه ی کلی اضافه کنید که، در موقعیت یک آدم معمولی،

    ندامت پس از ارتکاب جرم بیش تر با ترس های گوناگون آباء و اجدادی اشتباه گرفته می شود و مکافات حقه ی خلاف کار، بی هیچ رحم و شفقتی، دوچندان می گردد.

    پس در چنین موردی نمی توان گفت که وقتی دزد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد چه اندازه ترس و چه اندازه عذاب وجدان آزارش می داد.

    بی تردید امکان نداشت او با احساس آرامش در جای کسی بنشیند که همین رل را در دست داشت و ناگهان کور شد،

    از همین شیشه ی جلوی ماشین نگاه کرد و دیگر نتوانست ببیند،

    قدرت تخیل زیادی نمی خواهد تا چنین افکاری هیولای پلید و موذی ترس را بیدار کند که از هم اکنون سر بر می آورد.

    اما احساس پشیمانی هم می کرد، همان ندای وجدان آزرده ای که به آن اشاره کردیم،

    یا به عبارت دیگر وجدانی که دندان هم دارد و گاز هم می گیرد،

    وقتی دزد در خانه را بست تصویر اندوه بار مرد کور بیچاره را در مقابل چشمانش آورد، که داشت در را می بست و گفت لازم نیست، لازم نیست، و از آن پس دیگر قادر نبود به تنهایی یک قدم بردارد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم


    دزد برای فرار از این افکار وحشتناک حواسش را دوچندان به رانندگی داد،

    خوب می دانست که نمی تواند به خود اجازه ی کوچک ترین خلاف یا ذره ای حواس پرتی بدهد.

    پلیس همه جا هست و کافی بود یکی از آن ها به او ایست بدهد،

    ممکن است کارت هویت و گواهینامه تان را ببینم،

    بازگشت به زندان، عجب زندگی سختی.

    در رعایت چراغ راهنمایی دقت کامل به خرج می داد،

    وقتی قرمز بود به هیچ عنوان حرکت نمی کرد،

    مواظب چراغ زرد کهربایی بود،

    و باحوصله منتظر روشن شدن چراغ سبز می ماند.

    موقعی رسید که متوجه شد با وسواس به چراغ های راهنمایی خیره می شود.

    آن وقت سرعت ماشین را طوری تنظیم کرد که همیشه به چراغ سبز بخورد، ولو این که مجبور شود تندتر کند یا، برعکس، به قیمت عصبی کردن رانندگان پشت سر، آهسته تر براند.

    بلاخره سردرگم و بی قرار وارد یک خیابان فرعی شد که می دانست چراغ راهنمایی ندارد، و بی آن که به جلو و عقب نگاه کند، ماشین را پارک کرد، راننده ی خیلی خوبی بود.

    احساس می کرد اعصابش دارد می ترکد، هیمن کلمات بود که از مغزش گذشت، اعصابم دارد می ترکد.

    داخل ماشین خفه بود.

    پنجره های دوطرف را پایین کشید، اما هوای بیرون، اگر هم جریانی داشت، هوای داخل ماشین را خنک نکرد.

    از خودش پرسید حالا چه کار کنم.

    گاراژی که می خواست ماشین را به آن برساند دور بود، در قریه ای بیرون شهر،

    و با حال و وضعی که او داشت نمی توانست خود را به آن جا برساند.

    زیر لب گفت یا پلیس دستگیرم می کند یا از آن بدتر، تصادف می کنم.

    در این موقع به فکرش رسید چند لحظه ای از ماشین پیاده شود و سعی کند تمرکز فکر پیدا کند، شاید هوای خنک کارتنک های ذهنم را با خود ببرد،

    اگر آن فلک زده کور شد دلیل نمی شود که همان بلا به سر من هم بیاید، سرماخوردگی نیست که مسری باشد، یک چرخی توی این محله می زنم و حالم بهتر می شود.

    از ماشین پیاده شد و زحمت قفل کردن در ماشین را به خود نداد،

    همین الان برمی گردد، و راه افتاد.

    سی چهل قدمی بیشتر نرفته بود که کور شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم


    در مطب دکتر، آخرین مریض همان پیرمرد مهربان بود، همان که در حق بی چاره ای که ناگهان کور شد محبت کرده بود.
    او فقط آمده بود برای عمل آب مروارید تک چشمی که برایش باقی مانده بود تاریخی تعیین کند،

    چشم بندش روپوش یک حفره بود، و ربطی به این عمل نداشت، این ها عوارض پیری است،

    چندی پیش دکتر گفته بود هر وقت آب مروارید برسد عملش می کنیم، و آن وقت دیگر خانه ات را نمی شناسی.

    وقتی پیرمردی که چشم بند سیاه داشت از مطب بیرون رفت و منشی گفت دیگر مریضی در اتاق نیست،

    دکتر پرونده مرد کور را درآورد و خواند، یک بار، دو بار، چندبار، چند دقیقه ای به فکر فرو رفت و دست آخر به یکی از همکارانش تلفن زد و این گفت و شنود را با او رد و بدل کرد:

    باید به شما بگوبم،

    امروز به یک مورد خیلی غریبی برخوردم، مردی که در یک لحظه بینایی اش را به کلی از دست داد و معاینه هیچ نوع ضایعه یا نقص مادرزادی نشان نداد،

    می گوید همه چیز را سفید می بینید، یک جور سفیدی حجیم و شیری رنگ که به چشم هایش می چسبد،

    من سعی دارم وضیعتی را که او توصیف کرد به بهترین طرزی که می دانم توضیح دهم،

    بله، البته که این کوری می تواند روانی باشد،

    نه، مردک نسبتاً جوان است، سی و هشت سالش است،

    هیچ وقت موردی مثل این به گوشتان خورده، با درباره اش خوانده اید، یا چیزی شنیده اید،

    من هم همین فکر را کردم،

    فعلاً راهی به نظرم نمی رسد، برای اینکه فرصت داشته باشم چند آزمایش را پیشنهاد کرده ام،

    بله، می توانیم یکی از این روزها با هم او را معاینه کنیم،

    بعد از شام سراغ چند کتاب می روم، دوباره به کتاب های مربوط نگاهی می کنم، شاید سرنخی پیدا کنم،

    بله، با ناشناسایی (agnosia: اختلالی مغزی که نمی گذارد بیمار احساس ها را به درستی تفسیر کند)آشنا هستم،

    می تواند کوری روانی باشد،

    اما در این صورت اولین موردی است که چنین مشخصاتی دارد، چون شکی نیست که این مرد حقیقتاً کور است،

    و می دانیم که، ناشناسایی ناتوانی در شناخت اشیای آشناست،

    چون در عین حال به نظرم رسید که می تواند نابینایی گذرا هم باشد،

    اما یادتان باشد که اول گفتم، این کوری سفید است، یعنی درست برخلاف نابینایی که سیاه مطلق است،

    مگر اینکه نوع سفید آن هم متحمل باشد، مثلاً یک تاریکی سفید،

    بله، می دانم، هیچ کس نشنیده،

    موافق ام، فردا به او تلفن می کنم، می گویم که می خواهیم دو نفری معاینه اش کنیم.

    در پایان این گفت و گو، دکتر به پشتی صندلی اش تکیه داد، چند دقیقه ای به همان حالت ماند،

    بعد ایستاد، کت سفیدش را با تأنی و خستگی درآورد.

    به دستشویی رفت تا دست هایش را بشوید، اما این بار از آیینه ولو با نگاه نپرسید که این چه می تواند باشد، دوباره نگرش علمی اش را به دست آورده بود،

    این که ناشناسایی و نابینایی گذرا بیماری های شناخته شده ای هستند که دقیقاً در کتاب های پزشکی تعریف شده اند،

    مانع از آن نیست که به انواع گوناگون و جهش یافته، (اگر این کلام متناسب باشد)، ظاهر نشوند،

    و چه بسا به چنین جهشی رسیده اند.

    مغز به هزار و یک دلیل بسته می شود، هیمن، و لا غیر،

    مثل کسی که دیر از مهمانی برگردد و در ساختمان را بسته ببیند.

    چشم پزشک مردی بود با گوشه ی چشمی به ادبییات و استعدادی برای یافتن تضمین ادبی مناسب.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوازدهم


    همان شب، بعد از شام، دکتر به زنش گفت امروز به مورد غریبی در مطب برخوردم،

    یک نوع کوری روانی یا نابینایی گذرا، اما علایم این بیماری ظاهراً هرگز به ثبت نرسیده،

    زنش پرسید که این بیماری ها، نابینایی گذرا و آن یکی که گفتی، چی هستند.

    توضیح دکتر متناسب با دانش یک فرد عادی و برای ارضای کنجکاوی همسرش بود،

    بعد به سراغ قفسه ای رفت که کتاب های پزشکی اش را گذاشته بود،

    چند جلدی به سال های دانشگاه برمی گشت، چند جلدی جدیدتر، و چند جلدی که همین اواخر منتشر شده بود و هنوز فرصت خواندنشان را پیدا نکرده بود.

    به فهرست های راهنما رجوع کرد و با نظم و ترتیب تمام مطالبی را که درباره ی کوری روانی و نابینایی گذرا پیدا کرد خواند، با این احساس آزار دهنده که به زمینه ای فراسوی صلاحیتش تخطی می کند، به پهنه اسرارآمیز جراحی مغز و اعصاب، که در آن باره زمینه ذهنی اندکی داشت.

    پاسی از شب گذشته کتاب هایی را که مطالعه کرده بود کنار گذاشت، چشم ها خسته اش را مالید، و به پشتی صندلی اش تکیه داد.

    در همان موقع امکان دیگری به وضوح تمام خودنمایی کرد.

    اگر این بیمار ناشناسایی بود، پس بیمار اکنون باید بتواند هرچه را که همیشه دیده بود، ببیند، به این معنا که از توان دیدش کاسته نمیشد، فقط مغزش صرفاً اگر جایی یک صندلی قرار داشت آن را نمی شناخت،

    به عبارت دیگر، به محرک نور که به عصب بینایی می رسید، واکنش صحیح نشان میداد

    اما به زبان ساده تری، توان تشخیص دانسته هایش را از دست داده بود و به علاوه، از بیان آن ها هم عاجز بود.

    اما در مورد نابینایی گذرا، تردید جایز نبود.

    برای این بیماری، باید بیمار همه چیز را سیاه ببیند، البته باید استفاده از فعل دیدن را ببخشید، زیرا در این بیماری همه چیز سیاهی مطلق است.

    مرد کور صراحتاً گفته بود که آن چه می بیند، باز هم استفاده از این فعل را ببخشید، رنگ سفید حجیم یک دستی است انگار که با چشم باز توی دریای از شیر پریده باشد.

    نابینایی سفید، سوای این که از نقطه نظر زبان شناسی ضد و نقیض است، از نقطه نظر عصب شناسی هم امکان ندارد،

    زیرا مغز که عاجز از درک تصویر و شکل و رنگ حقیقی است، به همان دلیل نمی تواند با سفیدی پوشانده شود،

    یک سفیدی بی حد و مرز، مثل یک نقاشی سفید یک دست، بدون رنگ ها و تصویرهایی که در طبیعت به چشم سالم می خورد،

    ولو این که دشوار بتوان چشم سالم را توصیف کرد.

    دکتر که با تحقیق و کند و کاوی که کرده بود وجدانش راحت شده بود اما به بن بست رسیده بود، سرش را مایوسانه تکان داد و به اطرافش نگریست.

    زنش رفته بود بخوابد،

    دکتر به طرز مبهمی یادش آمد که زنش آمده و پیشانی اش را بوسیده بود، و لابد گفته بود من می روم بخوابم،

    آپارتمان حالا ساکت بود، و کتاب ها هنوز روی میز پراکنده، پیش خود گفت این چیه،

    و یک دفعه ترسید، انگار هر لحظه امکان داشت خودش هم کور شود و این را از همین حالا بداند.

    سرش را گرفت و منتظر ماند. خبری نشد.

    اما دقیقه ای بعد که کتاب ها را جمع می کرد تا در قفسه بگذار، بروز کرد.

    اول متوجه شد که نمی تواند دست هایش را ببیند،

    و آن وقت فهمید که کور شده است.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم


    ناراحتی دختری که عینک دودی داشت جدی نبود، نوعی ورم ملایم ملتحمه بود که با قطره ای که دکتر تجویز کرد آناً خوب می شد،

    دکتر به او گفت می دانید چه باید بکنید، در چند روز آینده فقط موقع خواب عینکتان را بردارید.

    سال ها بود که این شوخی را تکرار می کرد و حتی می توانیم فرض کنیم که این شوخی از یک نسل چشم پزشک به نسل دیگر رسیده بود، اما ردخورد نداشت،

    دکتر لخندزنان شوخی اش را کرد و بیمار لبخندزنان به او گوش داد،

    و این بار به زحمتش می ارزید، زیرا دندان های دختر قشنگ بود و او بلد بود چگونه آن ها را به نمایش بگذارد.

    به دلیل مردم گریزی یا به خاطر ناکامی های بی شمار زندگی، هر فرد شکاک معمولی که با جزئیات زندگی این زن آشنا بود، تلویحاً لبخند زیبای او را فقط یک ترفند حرفه ای قلمداد می کرد،

    حکم زشت و ناحقی بود، چون او از وقتی که بچه ی نوپایی بود همین لبخند را یدک می کشید، زمانی که آتیه اش چون یک کتاب بسته بود و کسی هنوز کنجکاو باز کردنش نشده بود.

    به زبان ساده، این زن را می شد روسپی شمرد،

    اما پیچیدگی روابط اجتماعی، چه در روز و چه در شب، چه افقی و عمودی، در زمان تعریف این داستان، به ما هشدار می دهد که احتیاط کنیم و از قضاوت های شتاب زده و قاطعانه پرهیز کنیم،

    مرضی که به خاطر اعتماد به نفس بیش ازحد، شاید نتوانیم از آن خلاص شویم.

    شاید مقدار ابر سیاه ژونون (در اساطیر روم، یونو خواهر و زن ژوپیتر و ملکه خدایان و حامی زنان و هم تراز هرا در اساطیر یونان بود. در سال 1804 سیاره کوچکی کشف شد، که به نام او ژنون می خوانند.) بر ما معلوم باشد،

    اما روا نیست تراکم طبیعی قطره های آب در جو را با یک الهه ی یونانی اشتباه کنیم و در اشتباهمان مُصرّ باشیم.

    بی تردید، این زن در ازای پول، خودفروشی می کند، واقعیتی را که اجازه می دهد بدون در نظر گرفتن عوامل دیگر او را در زمره ی روسپیان قرار دهیم،

    اما، از آن جایی که این نیز حقیقت دارد که او فقط زمانی با مردی می رود که از او خوشش بیاید و او را بخواهد،

    نمی توانیم این امکان را نفی کنیم که همین تفاوت اساسی، باید محض احتیاط او را من حیث المجموع از این جمع مستثنی کند.

    این زن نیز، مثل بقیه ی مردم عادی، کسب و کاری دارد و، باز مانند بقیه ی مردم عادی، از این وقت آزادش برای لذت بردن و ارضای نیازهایش، استفاده می کند.

    اگر نمی خواستیم او را تا سطح یک صفت ساده تنزل دهیم،

    در مفهوم کلی، باید می گفتیم که او همان طور که دوست دارد زندگی می کند و لذت زیادی هم از زندگی اش می برد.





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهاردهم


    هوا تاریک شده بود که دختر از مطب بیرون آمد.

    عینکش را برنداشت، چراغ های روشن خیابان آزارش می داد، به خصوص چراغ های پرنور تبلیغاتی.

    به داروخانه رفت تا قطره ای را که دکتر تجویز کرده بود بخرد،

    تصمیم گرفت به حرف های فروشنده ی داروخانه که گفت واقعاً حیف است بعضی چشم ها پشت عینک دودی پنهان بمانند اعتنا نکند،

    این اظهار نظر، آن هم از طرف یک شاگرد داروخانه، نه فقط گستاخانه بود، بلکه توی ذوقش خورد،

    چون فکر می کرد عینک دودی به او جذابیت اسرارآمیزی می دهد، و توجه مردانی را که از کنارش می گذرند، جلب می کند و او می تواند واکنشی در خورد به آن ها نشان دهد،

    اما امروز مردی منتظرش بود، از این دیدار نتایج خوبی انتظار داشت، چه از نظر مالی و چه از سایر جنبه ها.

    مردی که با او قرار ملاقات داشت یک آشنای دیرینه بود،

    او نه فقط ناراحت نمی شد از این که دختر می گفت نمی تواند عینکش را بردارد،

    ولو وقتی که دکتر هنوز این دستور را به او نداده بود، بلکه برایش جالب بود، چیزی متفاوت بود.

    دختر از داروخانه خارج شد و یک تاکسی صدا زد، آدرس هتلی را داد.

    در صندلی لمید، از حالا لذت هایی را که در انتظارش بود مزه مزه می کرد،

    و ما نمی دانیم آیا مزه مزه کردن در این مورد اصطلاح مناسبی است یا نه!

    در این افکار غرق بود که، شاید به این دلیل که کمی پیش حق ویزیت دکتر داده بود،

    از خودش پرسید شاید بد فکری نباشد که از همین امروز آن چه را که با حسن تعبیر، جبران به حق زحماتش می دانست، افزایش دهد.



    کمی پیش از رسیدن به مقصد به تاکسی گفت نگه دارد، با مردمی که به سمت و سوی هتل می رفتند قاطی شد،

    انگار می خواست آن ها او را با خود بکشند و ببرند، ناشناس و بدون کوچک ترین نشانه ای از شرم یا گناه.

    با حالتی عادی وارد هتل شد، از سرسرا به سمت بار رفت.

    چند دقیقه زود رسیده بود و باید منتظر می ماند،

    ساعت ملاقاتشان با دقت تعیین شده بود. یک نوشابه غیر الکی سفارش داد، آن را با تأنی نوشید،

    به هیچ کس نگاه نمی کرد چون نمی خواست او را با یک زن بدکاره ی جلف که درصدد شکار مرد است اشتباه بگیرند.

    پس از مدتی، مثل جهان گردی که بخواهد بعد از بازدید موزه ها برای استراحت به اتاق خود برود، به سمت آسانسور رفت.

    یقیناً هیچ کس این واقعیت را نادیده نمی گیرد که نجابت، در مسیر بسیار دشوار کمال، همواره با اشکالات فراوان متوجه می شود،

    اما بخت چنان با گناه و فساد یار است که نرسیده به آسانسور، در آن باز شد، دو نفر از آسانسور خارج شدند،

    یک زوج سالمند، دختر وارد آسانور شد،

    دکمه طبقه سوم را فشار داد،

    اتاق سیصد و دوازده انتظارش را می کشید،

    وقتی به آن رسید، با احتیاط در زد.










    به هال که آمد، خسته و خشنود گفت، من هنوز همه چیز را سفید می بینم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پانزدهم
    یک افسر پلیس ماشین دزد را به خانه برد.
    به مغز این مأمور محتاط و رئوف دولت نمی رسید که بازوی یک بزه کار کهنه کار را گرفته،
    نه برای اینکه مانع فرارش شود، که در موقعیتی دیگر چه بسا چنین می بود،
    بلکه خیلی ساده و به این خاطر که مرد بیچاره پایش به چیزی نگیرد و زمین نخورد.
    در عوض، به راحتی می شود نگرانی همسر دزد را در نظر آورد وقتی که در را باز کرد و با یک افسر اونیفرم پوشیده رو در رو شد که زندانی مسکینی را به دنبال یدک می کشید، یا به نظر می آمد که یدک می کشد،
    از قیافه اندوهبار دزد پیدا بود که بلایی موحش تر از دستگیری به سرش آمده.
    اولین فکر زن این بود که لابد شوهرش را در حین سرقت گرفته اند و افسر آمده منزلشان را بگردد،
    اما از طرفی، عجیب است که این فکر تا حدی به او قوت قلب می داد چون شوهرش فقط ماشین می دزدید،
    کالایی که به خاطر حجمش نمی شد زیر تخت پنهان کرد.
    تردیدش چندان طولی نکشید، افسر پلیس به او گفت این مرد کور است، مواظبش باشید،
    و زن به جای اینکه خاطر جمع شود پلیس فقط شوهرش را به خانه رسانده،
    وقتی شوهرش گریه کنان خود را در آغوش او افکند و آن چه را می دانیم برایش نقل کرد، تازه فهمید چه مصیبتی دامن گیرشان خواهد شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شانزدهم

    دختری را هم که عینک دودی داشت پلیس به خانه پدر و مادرش برد،

    اما موقعیت جالب او، زن عریانی که در هتل هوار می کشید و سایر مهمانان را هراسان کرده بود،

    و مرد همراهش که به سرعت شلوارش را بالا می کشید تا فرار کند، قدری از تلخی واقعه می کاست.

    دختر کور، خجلت زده از نجواهای خشکه مقدس های ریاکار و به ظاهر پاک دامن، احساسی که با عشق فروشی اش منافاتی نداشت.

    وقتی که فهمید کورش اش ثمره ی نوع جدید و غیر منتظره ای از لذت نیست، جیغ های گوش خراشی کشید،

    اما جرأت گریه و زاری در مقابل ستم روزگار را نکرد،

    چون بدون رعایت نزاکت، بدون اینکه فرصت دهند لباسش را درست بپوشد، و تقریباً به زور از هتل بیرونش کرده بودند.

    افسر پلیس با لحنی که می توانست تمسخر آمیز باشد اما در واقع بی ادبانه بود،

    پس از جویا شدن از نشانی خانه اش، پرسید آیا پول برای تاکسی دارد، و هشدار داد که در این گونه موارد دولت پول نمی دهد،

    روالی که باید اذعان کرد چندان بی منطق هم نیست،

    زیرا این زنان از جمله ی آن عده بی شماری هستند که مالیت عایدات خلاف اخلاقشان را نمی پردازند.

    دختر سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد،

    اما چون کور بود، تصورش را بکنید، فکر کرد پلیس متوجه حرکت او نشده و زیر لب گفت بله، پول دارم،

    و سپس آهسته گفت ای کاش نداشتم،

    کلماتی که می تواند برایمان تعجب آور باشد،

    اما اگر هزارتوی ذهن انسان را در نظر بگیریم که فاقد راه های میان بر و مستقیم است، همین کلمات می تواند معنای کاملاً واضحی بگیرند،

    مقصود دختر این بود که تقاص اعمال ننگین و هرزگی اش را پس می دهد.

    به مادرش گفته بود برای شام منزل نمی رود و حالا حتی زودتر از پدرش به خانه رسیده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفدهم


    وضع چشم پزشک متفاوت بود،

    نه فقط به این خاطر که وقتی به ناگاه کور شد در خانه بود،

    بلکه؛ چون پزشک بود و نمی خواست مانند افرادی که فقط زمانی به بدن خود توجه می کنند که درد داشته باشند، تسلیم یأس شود.

    حتی در این موقعیت اضطراب آور، و شب پریشانی که در پیش داشت،

    هنوز می توانست به خاطر آورد که هومر در ایلیاد چه نوشته، والاترین شعری که تاکنون درباره ی مرگ و رنج سورده شده است.

    ارزش یک پزشک به اندازه چند مرد است، نه اینکه بخواهیم این کلمات را به عنوان بیان صریح کمیت بپذیریم،

    بلکه همانطور که به زودی خواهیم دید، کیفیت مورد نظر ماست.

    دکتر توانست با شجاعت و بی آن که آرامش زنش را به هم زد به بستر رود،

    حتی وقتی که همسرش نیمه هوشیار و نجواکنان غلتی زد و در آغوش او جا خوش کرد.

    ساعت ها بیدار ماند و اگر گاهی چرتی زد از فرط خسگی بود.

    آرزو می کرد شب هرگز به پایان نگیرد تا او، شخصی که حرفه اش مداوای چشم دیگران بود، مجبور نشود بگوید من کورم،

    اما، در عین حال، بی صبرانه در انتظار روشنایی روز بود، و این دقیقاً همان کلماتی است که به ذهنش خطور کرد،

    روشنایی روز، با علم به اینکه نخواهد توانست آن را ببیند.

    درحقیقت یک چشم پزشک کور به درد کسی نمی خورد، اما او وظیفه داشت مسولان بهداری را در جریان بگذارد،

    به آن ها هشدار دهد که این وضع ممکن است به یک فاجعه ملی بدل شود، نه کمتر و نه بیشتر،

    نوعی کوری که تاکنون ناشناخته مانده با این احتمال که شدیداً واگیر هم دارد

    و طبق ظواهر امر، بدون هیچ گونه پیشینه ناخوشی مانند التهاب یا عفونت یا یک بیماری حاد، به ناگاه اتفاق می افتد،

    همان گونه که در مورد مرد کوری که به مطبش مراجعه کرد ثابت شده بود،

    یا همان گونه که در مورد خودش پیش آمده بود،

    اندکی از نزدیک بینی، یک آستیگماتیسم جزئی، آنقدر کم که تصمیم گرفته بود عینک استفاده نکند.

    چشم هایی که دیگر نمی دیدند، چشم هایی که کاملاً کور شده بود، اما در عین حال سالم سالم بود،

    بدون هیچ ضایعه ای در گذشته یا حال، بدون هیچ ضایعه اکتسابی یا مادرزاد.

    معاینه ی کاملی را که از مرد کور کرده بود به یاد آورد،

    به یاد آورد که چگونه قسمت های مختلفی که چشم پزشک می توانست رؤیت کند به نظرش سالم آمده بود،

    بدون هیچ نشانه ای تغییرات غیرعادی، پدیده ای کاملاً نادر در مردی که می گفت سی و هشت سال سن دارد یا حتی در فردی جوان تر.

    پیش خود گفت آن مرد نمی توانست کور باشد،

    و برای لحظه ای یادش رفت که خودش هم کور شده،

    حیرت آور است که بعضی ها تا چه اندازه می توانند فارغ از خود باشند،

    و این تازگی ندارد، گفته هومر را به یاد بیاوریم، البته در قالب کلمات.



    وقتی زنش بلند شد دکتر خودش را به خواب زد.

    لطافت بوسه ای را که همسرش بر پیشانی اش زد حس کرد،

    انگار نمی خواست شوهرش را از آنچه خوابی عمیق می پنداشت بیرون بکشد،

    شاید پیش خود گفته بود طفلک، دیشب تا دیروفت نشسته بود و پرونده ی عجیب آن مرد کور بی چارهت را می خواند.

    دکتر، وقتی احساس کرد تنها است،

    انگار که ابر غلیظی بر سینه اش فشار آورد و وارد بینی اش شود و آرام آرام خفه اش کند و از درون کور سازد،

    ناله خفیفی کرد و اجازه داد دو قطره اشک از چشم هایش جاری شود،

    پیش خود گفت لابد سفیدند و وقتی به چشمش می رسند از دو طرف صورتش، از شقیقه های پایین می ریزند،

    اکنون وحشت مریض هایش را درک می کرد وقتی به او می گفتند دکتر، خیال می کنم دارم کور می شوم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هجدهم


    سر و صدای معمول خانه به اتاق خواب می رسید،

    هر لحظه ممکن بود زنش سر برسد تا ببیند هنوز خواب است یا نه،

    تقریباً وقتش رسیده بود که به بیمارستان بروند،

    با احتیاط از جا برخاست، کورمال کورمال ربدوشامبرش را پیدا کرد و به سرعت آن را به تن کشید،

    سپس به حمام رفت تا خود را سبک خود،

    به سمت نقطه ای که می دانست آیینه آنجاست چرخید،

    اما این بار از خود نپرسید چه خبر شده،

    نگفت که به هزاران دلیل ممکن است مغز آدمی از کار بیافتد،

    فقط دستش را دراز کرد و آیینه را لمس کرد، می دانست نقشش در آن منعکس است و او را می نگرد، عکسش او را می دید، نمی توانست عکسش را ببیند.

    ورود زنش را به اتاق شنید. اه، بلند شدی،

    دکتر جواب داد بله.

    او را در کنارش احساس کرد، صبح بخیر عشق من،

    پس از این همه سال زندگی مشترک، هنوز با محبت به هم سلام می کردند،

    سپس دکتر انگار که در نمایش نامه ای بازی کند و نوبت صحبتش باشد گفت تردید دارم که خیلی هم به خیر باشد، چشمم مسأله پیدا کرده.

    زن فقط قسمت پایانی جمله اش را شنید، گفت بگذار ببینم،

    و با دقت چشم های شوهرش را نگاه کرد، من که چیزی نمی بینم، این جمله به وضوح عاریه بود و در متن نمایش نامه وجود نداشت، این کلمات را می بایست دکتر بگوید، اما او فقط گفت نمی توانم ببینم، و اضافه کرد لابد از مریض دیروزی گرفته ام.


    در اثر گذشت زمان و ایجاد صمیمت، همسر پزشکان هم سرانجام چیزهایی از طب سرشان می شود،
    و این خانوم که در تمام امور با همسرش صمیمی بود، آنقدر می دانست که کوری مرضی نیست که مانند بیماری های همه گیر مسری باشد،
    کوری چیزی نیست که از نگاه مردی کور به فردی که کور نیست سرایت کند،
    کوری مشکلی است شخصی بین فرد و چشم هایی که با آن ها به دنیا آمده.
    به هرحال پزشک باید مسؤولانه حرف بزند، به همین خاطر هم در دانشکده ی پزشکی تعلیم حرفه ای می بینند،
    و اگر این دکتر، سوای این که می گوید کور شده، علناً می گوید که مرض به او سرایت کرده،
    زنش کیست که، هرقدر هم از طب سررشته پیدا کرده باشد, در حرف او تردید کند.
    پس قابل درک است اگر زن بی چاره، در رویارویی با چنین نشانه ی انکار ناپذیری، مثل هر همسر عادی دیگر، که ما اکنون با دونفر از آن ها آشنا هستیم، واکنش نشان دهد و به همسرش بچسبد و علائم غم و غصه اش را بروز دهد.
    در بحبوحه ی گریه پرسید حالا باید چه بکنیم،
    باید مقامات بهداری را مطلع کنیم، وزارتخانه را، این اولین کاری است که باید کرد، اگر این بیماری همه گیر باشد، باید اقدامات لازم را بکنند.
    زنش که نمی خواست این آخرین رشته امد قطع شود،
    با اصرار گفت تا حالا کسی نشنیده که کوری همه گیر باشد، هیچ کس هم تا حالا ندیده که کسی بی دلیل کور بشود،
    ولی تا همین لحظه حداقل دو نفر در این وضع هستند.
    هنوز آخرین کلمات از دهن دکتر بیرون نیامده بود که حالت چهره اش تغییر کرد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/