قسمت هفتم وقتی با کمک محتاطانه زنش از تاکسی پیاده شد، به نظر آرام می رسید، اما وقتی وارد مطب شد تا از سرنوشتش مطلع شود، با نجوایی لرزان از زنش پرسید معلوم نیست با چه حالی از این جا بیرون بروم، و انگار که دیگر امیدی نداشته باشد، سر تکان داد.
زنش به منشی دکتر گفت من بودم که نیم ساعت پیش به خاطر حال شوهرم تلفن کردم.
و منشی آن ها را به اتاق کوچکی برد که چند مریض در انتظار نشسته بودند،
پیرمردی با چشم بندی سیاه بر یک چشم،
پسرکی لوچ، با زنی که لابد مادرش بود،
دختری با عینک دودی،
دو نفر دیگر که ویژگی بارزی نداشتند،
اما کسی که کور باشد نبود، کورها به چشم پزشک مراجعه نمی کنند.
زن شوهرش را برد و روی یک صندلی خالی نشاند، و چون صندلی های دیگر پر بود، خودش در کنار او ایستاد و آهسته در گوشش گفت باید صبر کنیم.
مرد فهمید چرا باید صبر کنند، صدای کسانی که در اتاق انتظار بودند شنیده بود. حالا نگرانی دیگری به جانش افتاده بود،
فکر می کرد هرچه دکتر او را دیرتر معاینه کند، کوری اش وخیم تر و لاعلاج تر می شود.
روی صندلی اش وول می خورد، بی قرار بود، می خواست ناراحتی اش را به زنش بگوید، اما در همین وقت در باز شد و منشی دکتر گفت شما دو نفر بفرمایید،
بعد رو به سایر مریض ها کرد، دستور دکتر است، این آقا در بک وضعیت اضطراری است.
مادر پسرک لوچ اعتراض کرد که حق، حق اوست، او اولین نفر بوده و یک ساعت است که منتظر است.
سایرین زیر لب از او پشتیبانی کردند،
اما هیچ کدام، حتی زن معترض، صلاح ندیدند قضیه را کش دهند، مبادا به دکتر بربخورد و به خاطر گستاخی شان آن ها را بیشتر منتظر بگذارد، همان طور که گاهی پیش می آید.
پیرمردی که چشم بند داشت با لحنی بزرگوارانه گفت بگذارید این مرد بیچاره قبل از ما برود، وضعش از ما خیلی بدتر است.
مرد کور حرفش را نشنید، چون وارد مطب دکتر شده بود،
و زنش می گفت از التفات شما ممنونیم دکتر، آخر شوهرم،
و با گفتن این کلمات مکث کرد، زیرا حقیقتاً نمی دانست چه اتفاقی افتاده، فقط می دانست شوهرش کور شده و ماشینشان را دزدیده اند.
دکتر گفت خواهش می کنم بنشینید، و خودش رفت تا به مریض کمک کند روی صندلی بنشیند،
بعد، با لمس کردن دست مرد کور او را مستقیماً مورد خطاب قرار داد، حالا برایم بگویید چه شده.
مرد کور گفت در ماشین، پشت چراغ قرمز نشسته بود که ناگهان دیگر نتوانست چیزی ببیند،
گفت که چند نفر به کمکش آمدند، زنی که صدایش پیدا بود مسن است گفته بود شاید از اعصاب باشد، بعد مردی او را به خانه اش رسانده بود چون خودش به تنهایی از عهده برنمی آمد،
همه چیز را سفید می بینم، دکتر.
از دزدیده شدن ماشین حرفی نزد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)