قسمت ششم


رفتند پایین،

در سرسرا زنش چراغ را روشن کرد و آهسته در گوشش گفت همین جا منتظرم باش، اگر همسایه ها آمدند خیلی عادی با آن ها حرف بزن، بگو منتظر منی، هیچ کس با دیدن تو نمی تواند حدس بزند که نمی بینی و تازه لزومی هم ندارد همه چیزمان را به مردم بگوییم،

خیلی خوب، فقط معطل نکن،

زنش به سرعت خارج شد.

نه همسایه ای آمد و نه همسایه ای رفت.

مرد کور از روی تجربه می دانست که چراغ راه پله تا وقتی روشن است که صدای کلید اتوماتیک به گوش می رسد، در نتیجه تا سکوت می شد، دکمه برق را فشار می داد.

نور، این نور خاص، برایش به صدا تبدیل شده بود نمی فهمید چرا زنش آن قدر طول می دهد،

کوچه همان نزدیکی بود، در هشتاد نود قدمی، فکر کرد اگر بیشتر طولش بدهم دکتر می رود.

نتوانست بی اختیار دست چپش را بالا نیاورد و برای نگاه کردن به ساعتش چشم به زیر ندوزد.

انگار که یک درد ناگهانی سراغش آمده باشد لب ورچید،

شاکر بود که در آن لحظه همسایه ای دور و برش نمی پلکد، چون اگر کسی با او حرف می زد، جا به جا گریه می افتاد.



ماشینی در خیابان ایستاد. پیش خود گفت بلاخره آمد،

اما متوجه شد که صدای موتور ماشین خودش نیست، موتور دیزل است،

گفت حتما یک تاکسی است، و بار دیگر دکمه برق را فشار داد.

زنش آمد، ناراحت و عصبی، این آقای نیکوکار تو، این خدای مروت، ماشین ما را برده،

امکان ندارد، حتما خوب نگشتی،

البته که خوب گشتم، من که ناراحتی چشم ندارم،

این جمله ی آخر بی اختیار از دهانش پرید،

حرفش را اصلاح کرد، تو گفتی ماشین توی کوچه پهلویی است، و نیست، مگر این که درکوچه دیگری گذاشته باشد،

نه، نه، مطمئنم توی همین کوچه پارک بود،

خب پس ناپدید شده،

پس سوییچ چی شده،

ظاهراً از ناراحتی و پریشانی ات سوء استفاده کرده و ماشین ما را دزدیده.

مرا بگو که نمی خواستم وارد آپارتمان بشود مبادا چیزی بلند کند، اما اگر پیش من مانده بود تا تو برسی، نمی توانست ماشین را بدزدد،

حالا برویم، تاکسی منتظر است. به خدا حاضرم یک سال از عمرم را بدهم تا این دزد دغل هم کور شود،

به این بلندی حرف نزن،

و دار و ندارش را دزد بزند،

شاید سر و کله اش پیدا بشود،

عجب، پس تو خیال می کنی فردا در می زند که از حواس پرتی ماشین را برده و آمده معذرت بخواهد و ببیند حالت بهتر است یا نه.


تا مطب دکتر خاموش ماندند.
زن سعی کرد به ماشین دزدیده شده فکر نکند، دست شوهرش را با مهر می فشرد،
و مرد، که سرش را پایین انداخته بود تا راننده از آیینه جلو چشم هایش را نبیند،
مدام از خودش می پرسید چگونه ممکن است چنین بلایی به سرش آمده باشد، چرا من.
هربار که تاکسی می ایستاد صدای ترافیک را می شنید، صداهای بلند دیگری را هم می شنید،
بارها پیش آمده که هنوز خواب باشیم و صداهای بیرون در پرده ضمیر ناخودآگاهمان که مثل یک ملافه ی سفید ما را در خود پیچیده رخنه کند.
سر تکان داد، آه کشید، زنش با مهربانی گونه اش را نوازش کرد، به این شیوه می گفت آرام باش، من پهلویت هستم،
و مرد سرش را روی شانه زنش گذاشت، برایش فرقی نمی کرد راننده چه فکر کند،
بچگانه اندیشید اگر تو هم در وضع من بودی که دیگر نمی توانستی رانندگی کنی،
و بدون توجه به پوچی این فکر، به خودش تبریک گفت که با وجود یأسی که دارد هنوز هم می تواند منطقی فکر کند.