قسمت چهارم با صدای پایین رفتن آسانسور نفس راحتی کشید.
با یک حرکت غیر ارادی، و فراموش کردن وضع خودش، سرپوش روزنه ی پشت در را کنار زد تا بیرون را نگاه کند.
انگار در آن طرفِ در یک دیوار سفید بود. می توانست تماس قاب آهنی را با ابرویش حس کند، مژه هایش به عدسی موچک مالیده می شد، اما بیرون را نمی توانست ببیند، سفیدی مطلق همه چیز را پوشانده بود.
می دانست در خانه خودش است، بو، حال و هوا، و سکوت خانه را شناخت، می توانست تک تک اشیاء خانه را لمس کند و تشخیص دهد، اما در عین حال مثل این بود که همه چیز در ابعاد غریبی حل می شد، بی سمت و سو و اوج، بی شمال و جنوب، بی پایین و بالا.
در کودکی، مثل بیشتر مردم، ادای کور بودن را درآورده بود، و پس از پنج دقیقه چشم بستن، به این نتیجه رسیده بود که کوری، که بدون شک مصیبت وحشتناکی است، شاید نسبتاً قابل تحمل باشد اگر قربانی بخت برگشته بتواند حافظه اش را به حدّ کافی حفظ کند، نه فقط در مورد رنگ ها، بلکه در مورد شکل و سطح و ریخت و جنس اشیاء،
البته با این پیش فرض که کور مادرزاد نباشد.
حتی فکر کرده بود که ظلمت زندگی کورها چیزی نیست جز نبودن نور، و آن چه کوری می نامیم فقط ظاهر مردم و اشیاء را پنهان می کند و آن ها را در پشت این پرده سیاه صیحی و سالم نگه می دارد.
حالا، برعکس، خودش در یک سفیدی غرق بود و این سفیدی آنقدر واضح و مطلق بود که نه فقط رنگ ها، بلکه اشیاء و اشخاص را هم به جای آن که در خود جذب کند، می بلعید و آن ها را دو چندان نامرئی می کرد.
وقتی که مرد کور به سمت اتاق نشیمن می رفت، با تمام احتیاطی که به خرج داد و دست نامطمئنی به دیوار کشید،
با آن که انتظار نداشت چیزی جلوی پایش سبز شود، یک گلدان گل را روی زمین واژگون کرد و شکست.
چنین گلدانی را به یاد نداشت، شاید زنش قبل از رفتن به سر کار آن را این جا گذاشته بود و خیال داشت بعداً جای مناسب تری برایش پیدا کند.
دولا شد تا خسارت را تخمین بزند. آب، کف اتاق واکس خورده جاری بود.
سعی کرد گل ها را جمع کند و در فکر گلدان شکسته نبود، یک تکه شیشه ی بلند و تیز انگشتش را برید،
و با شروع درد، اشک کودکانه ی عجز به چشم هایش دوید،
در وسط آپارتمان که با نزدیک شدن غروب، تاریک می شد، سفیدی کورش کرده بود.
گل ها را محکم در دست گرفته بود و احساس می کرد از انگشتش خون می آید، به پهلو چرخید و دستمالش را از جیب درآورد و هرطور بود دور انگشتش بست.
بعد، کورمال کورمال و تلو تلو خوران، با احتیاط کامل که مبادا پایش به فرش بگیرد، مبل و صندلی ها را دور زود و تا خودش را به کاناپه ای برساند که با زنش روی آن می نشستند و تلویزیون تماشا می کردند.
نشست، گل ها را روی زانویش گذاشت، و با دقت بسیار، دستمال را از دور انگشتش باز کرد.
خون دستش نوچ شده بود، نگران شد، فکر می کرد چون نمی تواند ببیند، خونش تبدیل به ماده ای بی رنگ و چسبناک شده،
چیزی بیگانه که در هرحال مال خودش بود، اما به خطری شباهت داشت که خودش علیه خودش ایجاد کرده بود.
خیلی آهسته، با دست سالمش سعی کرد آرام آرام محل فرورفتن خرده شیشه را که مثل یک خنجر ظریف تیز بود، پیدا کند، و با نزدیک کردن ناخن های سبابه و شست، آن را کاملا بیرون بکشد.
دستمال را دوباره دور انگشت زخمی اش پیچید، این دفعه سفت تر تا خون بند بیاید، بعد، خسته و ناتوان، به پشتی کاناپه تکیه داد.
بر خلاف حکم عقل و منطق که در لحظات خاص تشویش یا یأس، اعصاب بیدار و هوشیار می طلبید، بعد از لحظه ای، در نتیجه ی یکی از واکنش های انفعالی رایج بدن، دچار نوعی رخوت شد،
و این رخوت بیشتر شبیه خواب آلودگی و به همان سنگینی بود.
بلافاصله خواب دید ادای کور بودن را درمی آورد، خواب دید مدام پلک می زند، و هر بار، انگار از سفر بازگشته باشد، تمام شکل ها و رنگ هایی که در دنیا دیده بود و می شناخت، ثابت و بدون تغییر، در انتظارش بود.
با وجود این احساس امیدوار کننده، احساس گنگ و آزار دهنده ی شک و تردید را هم داشت، شاید این خواب، خیالی بیش نبود، توهمی که دیر یا زود باید از آن بیرون بیاید، بدون این که بداند چه واقعیتی در انتظار اوست.
بعد، در حالت نیمه هوشیار که انسان می خواهد بیدار شود، خیلی جدی، البته اگر این کلام در چند ثانیه ای که این خستگی طول می کشد معنا داشته باشد،
خیلی جدی فکر کرد که عاقلانه نیس که در این وضع متزلزل بماند،
بیدار شوم، بیدار نشوم، بیدار شوم، بیدار نشوم، بلاخره لحظه ای می رسد که چاره ای جز خطر کردن نیست، من این جا چه می کنم، با این گل روی زانو، با این چشم های بسته که انگار می ترسم بازشان کنم،
آن جا چه می کنی، چرا گل ها را روی زانوت گذاشتی خوابیدی، زنش بود می پرسید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)