قسمت دوم
مگر کسی باور می کند.
یک نگاه که بیاندازی چشم های مرد را سالم می بینی، نی نی شان می درخشد و برق می زند، سفیده شان سفید و صلب است، مثل چینی.
چشم ها باز باز، پوست صورت چروک چروک، ابروها ناگهان گره افتاد، هرکسی می داند که همه این ها نشان می دهد درونش غوغا است.
با یک حرکت سریع آنچه در دیدرس بود توی مشت های گره کرده ی مرد ناپدید می شود، انگار سعی می کند آخرین تصویری را که دیده در ذهنش نگه دارد، نور گرد چراغ راهنمایی.
وقتی چند نفر کمکش کردند تا از ماشین پیاده شود، با ناامیدی گفت من کور شده ام، من کور شده ام، و اشکش درخشش چشم هایی را که مدعی بود مرده اند بیش تر می کرد.
زنی گفت این چیزها پیش می آید، ولی رد می شود، خاطرت جمع، گاهی مال اعصاب است.
چراغ راهنمایی دوباره عوض شده بود، چند عابر فضول دور جمع حلقه بسته بودند و راننده های پشت سر که نمی دانستند قضیه چیست، اعتراض می کردند که هر خبری شده باشد این همه الم شنگه ندارد، یک تصادف معمولی، یک چراغ شکسته، یک سپر غر شده، فریاد می زنند پلیس خبر کنید و این ابوقراضه را از سر راه کنار بزنید.
مرد کور التماس می کرد خواهش می کنم، یک نفر مرا ببرد خانه. زنی که نظر داده بود قضیه مال اعصاب است می گفت باید آمبولانس خبر کرد و مرد را به بیمارستان برد، اما مرد کور زیر بار نمی رفت، لازم نبود، فقط می خواست یک نفر او را تا در ورودی ساختمان محل سکونتش ببرد.
همین نزدیکی هاست و بزرگ ترین لطفی که در حق من می توانید بکنید همین است.
یکی پرسید پس ماشین چه می شود. صدای دیگری گفت سوییچ به ماشین است. ببریدش به پیاده رو.
صدای سومی بلند شد که لازم نیست، ماشین با من، این بابا را می رسانم به خانه اش.
زمزمه تایید بلند شد. مرد کور حس کرد یک نفر بازویش را گرفته، همان صدا می گفت بیا، با من بیا. او را در صندلی جلو کنار راننده نشاندند و کمربند ایمنی اش را بستند. هنوز گریه می کرد و زیر لب می گفت نمی توانم ببینم، نمی توانم ببینم.
مرد پرسید بگو ببینم خانه ات کجاست. چهره های کنجکاو از پشت شیشه های ماشین آن دو را می پاییدند و برای خبر تازه حرص می زدند. مرد کور دست هایش را به طرف چشم هایش برد و با ایما اشاره گفت هیچی، انگار توی مه گیر کرده باشم یا افتاده باشم توی یک دریای شیر.
مرد دیگر گفت اما کوری که این جوری نیست، می گویند کوری سیاه است،
خب من همه چیز را سفید می بینم،
شاید آن زنکه راست می گفت، شاید مال اعصاب باشد،
اعصاب نگو بلا بگو،
داری به من می گویی، مصیبت است،
بله، چه مصیبتی،
لطفا بگو خانه ات کجاست، و در همین وقت موتور ماشین روشن شد.
مرد کور با لکنت نشانی اش را داد، انگار کوری حافظه اش را ضعیف کرده بود، بعد گفت نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم،
و دیگری جواب داد خواهش می کنم حرفش را هم نزن، امروز نوبت توست، فردا نوبت من، آدم از فردا چه خبر دارد،
راست می گویید، امروز صبح که از خانه درآمدم، کی فکرش را می کرد هم چو بلایی بناست به سرم بیاید.
متعجب بود که چرا هنوز ایستاده اند، پرسید چرا راه نمی افتیم، دیگری جواب داد چراغ هنوز قرمز است.
از این به بعد مرد کور دیگر نخواهد دانست کی چراغ قرمز است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)