بخش پایانی

کیت

1982


فصل 36





به نظر کیت چنین می آمد که چرخ روزگار تندتر می چرخد،روزها با سرعت از پی هم سپری می شوند،برف زمستان آب می شود و بهار از راه می رسد و تابستان پایان می یابد و پاییز فرا می رسد.زمان آن قدر تند سپری می شود که فصل ها و سال ها در هم ادغام و یکی می شوند.او اکنون در اواخر سنین هشتاد سالگی اش بود.هشتاد و چند سال؟بعضی وقت ها سن دقیقش را فراموش میکرد.او می توانست با واقعیت پیر شدن روبرو شود ،اما نمی توانست پیری همراه با زشت و شلخته شدن را بپذیر،و با آن که رسیدگی به وضع ظاهرش به خوبی گذشته برایش بسیار شاق شده بود،اما از رسیدگی به وضع ظاهرش به خوبی گذشته برایش بسیار شاق شده بود،اما از آن غافل نبود.هر بار که به آینه می نگریست،زنی پاکیزه با قد و قامت برافراشته،مغرور و تسلیم ناپذیر را می دید.
او هنوز هر روز به دفترش میرفت،اما این تنها ظاهر سازی بود،نیرنگی بود برای دور کردن مرگ از خودش.در تمام جلسات هیات مدیره حضور میافت اما مسائل برایش به آن روشنی گذشته نبودند.به نظرش چنین می رسید که اطرافیانش خیلی به سرعت صحبت میکنند.پریشان کننده ترین موضوع برای کیت این بود که ذهنش او را فریب می داد.گذشته و حال دایما با هم مخلوط میشدند.جهان اودر حال انسداد بود،کوچک و کوچک تر میشد.
ریسمان که کیت نومیدانه به آن تمسک می جست تا زنده بماند و نیرویی که او را در زندگی به پیش می برد همانا ایمان راسخ و برخاسته از قلبش نسبت به این موضوع بود که سرانجام روزی یک نفر از اعضای خانواده اش بایستی مدیریت شرکت کروگر-برونت را بر عهده بگیرد.کیت هیچ قسد نداشت اجازه بدهد افراد بیگانه در راس آنچه که جیمی مک گریگور و مارگارت و او و دیوید سالیان دراز آن همه برایش زحمت کشیده و تلاش کرده بودند قرار بگیرند کیت دوبار به ایو امید بسته بود که بلکه عهده دار این مسئولیت شود اما ایو هر بار ناامیدش ساخته بود او یک قاتل از آب در آمده بود و اکنون به زنی با قیافه ای بسیار زشت و کریه تبدیل شده بود کیت ضرورتی نمی دید که او را تنبیه یا مجازات کند یک بار او را دیده بود و بلایی که بر سرش امده بود بزرگترین مجازاتش بود.

روزی که ایو چهره اش را در آینه دید سعی کرد خودکشی کند او یک شیشه قرص خواب آور خورد اما کیث معده اش را شست و شو داد و او را به خانه بازگرداند و در انجه مثل پروانه دورش می چرخید و مواظبش بود هنگامی که کیث می باید به بیمارستان می رفت پرستارهایی به نوبت و روز و شب از ایو مراقبت میکردند.
ایو به همسرش التماس کرد:
-بگذار بمیرم.خواهش میکنم کیث!نمی خواهم با این قیافه زنده بمانم.
کیث به او گفت:
-حالا تو مال منی.و من همیشه دوستت خواهم داشت.
تصویر چهره ای که سابقا داشت در مغز ایو حک شده بود او کیث را تشویق کرد که پرستارها را مرخص کند نمی خواست کسی در اطرافش باشد که به او نگاه کند که به او خیره شود.
آلکساندرا بارها و بارها تلفن زد اما ایو از دیدن ولی خودداری کرد نامه ها و قبض ها بایستی همان طور پشت در گذاشته می شد تا او بعدا در را باز کند و آنها را بردارد چون نمی خواست کسی صورتش را ببیند تنها کسی که او را می دید کیث بود.حالا دیگر کیث تنها کسی بود که برایش مانده بود تنها پیوند او با دنیای خارج بود و ایو کم کم به وحشت افتاد که نکند کیث او را ترک کند که مبادا تنها و بی کس بماند و چیزی به جز زشتی اش-زشتی غیر قابل تحملش نداشته باشد.
کیث هر روز ساعت پنج صبح از خواب بر می خاست تا به بیمارستان یا درمانگاه برود و ایو همیشه زودتر از وی بیدار می شد تا برایش صبحانه درست کند او هر شب برای شوهرش شام می پخت و وقتی که کیث دیر می کرد وجودش از دلهره و تشویش آکنده می شد نکند زن دیگری پیدا کرده باشد؟نکند نزد او بازنگردد؟
هنگامی که صدای چرخیدن کلید را رد قفل می شنید با عجله به سوی در می رفت و در را برایش می گشود و در آغوشش می گرفت او را محکم در بغل می فشرد هرگز به او پیشنهاد معاشقه نمی کرد چرا که می ترسید کیث امتناع کند اما وقتی که کیث به او عشق می ورزید ایو احساس می کرد که شوهرش لطف و مرحمت بزرگی در حقش میکند.
روزی ایو با کمرویی پرسید:
-عزیزم آیا به اندازه ی کافی تنبیهم نکرده ای؟نمی شود صورتم را ترمیم کنی؟
کیث به او نگریست و با غرور گفت:
-این صورت دیگر ترمیم شدنی نیست.

همچنان که زمان می گذشت کیث پرتوقع تر و سخت گیرتر می شد آمرانه و با تحکم صحبت می کرد تا این که ایو کاملا و به طور تمام عیار برده ی او شد.دیگر همه ی خواسته های او را بی چون و چرا اجرا می کرد زشتی ایو وی را با پیوندی به قدرت و استحکام زنجیرهای آهنین به شوهرش وابسته می ساخت.

آلکساندرا و پیتر صاحب فرزندی شدند که رابرت نام گرفت او یک پسر باهوش و خوشگل بود رابرت کیت را به یاد کودکی تونی می انداخت اینک رابرت حدود هشت سال داشت ولی بزرگ نر و عاقل تر از سنش به نظر می رسید کیت اندیشید به راستی که بزرگ تر از سنش به نظر می رسد یک پسر واقعا با شخصیت است.

همه ی اعضا خانواده کارت های دعوتشان را یک روز دریافت کردند.در دعوتنامه امده بود:
"خانم بلک ول از شما تقاضا دارند با قدوم خود مجلس جشن نودمین سال زندگی ایشان را که در خانه تپه سدر واقع در دارک هاربر ایالت مین برگزار می شود مزین فرمایید تاریخ برگزاری جشن:
24 سپتامبر 1982 ساعت هشت شب لباس رسمی."
هنگامی که کیث کارت دعوت را خواند به ایو نگریست و گفت:
-ما به این جشن خواهیم رفت.
-اوه نه من نمی آیم تو برو من می خواهم-
کیث گفت:
-ما با هم خواهیم رفت.

تونی بلک ول در باغ آسایشگاه بود نقاشی می کرد که رفیقش جلو آمد و گفت:
-تونی نامه ای برایت آمده.
تونی نامه را گشود و تبسم گنگی چهره اش را نورانی کرد او گفت:
-چه خوب شد من جشن های تولد را دوست دارم.

پیتر تمپلتون دعوتنامه را با دقت خواند و گفت:
-باورم نمی شود که این دختره بچه ی نود ساله شده است او هنوز فوق العاده است.
آلکساندرا موافقت کرد:
-آره درست می گویی.
و متفکرانه افزود:
-یک چیز بامزه برایت بگویم.رابرت هم کارت دعوتی جداگانه دریافت کرده که به نام خودش نوشته شده است.