674 - 670
الکساندرا حامله بود. موقعی که کیث این خبر راشنید،در دل گفت،خوب شد حتما پسر خواهد بود. ایو در بستر دراز کشیده بود و روری را که از حمام بیرون می آمد تماشا می کرد.روری هیکل زیبایی داشت،باریک اندام و ورزیده بود.ایو عاشق او بود اما روری آن اواخر توجه زیادی به وی نشان نمیداد.ایو مظنون بود که شاید روری با زنهای دیگری هم مراوده داشته باشد،اما میترسید چنین سوالی از او بپرسد،میترسید چیزی بگوید که آتش خشمش راشعله ور کند. اکنون روری همانطور که روی لبهی تخت مینشست ،انگشتانش را روی پوست ایو حرکت داد، ودرست زیر چشمانش را لمس کرد و گفت : "هی عزیزم، زیر چشمهایت چروک افتاده،چه بامزه ."
این کلمات همچون دشنهای در قلب ایو فرو رفت، اختلاف سنشان را به یاد آورد و به این حقیقت اندیشید که خودش بیست وپنج سال داشت.آنها دوباره به هم عشق ورزیدند،اما این بار فکر ایو جای دیگری بود.
حدود ساعت نه بود که ایو به منزل رسید.کیث مشغول ریختن روغن روی تکه گوشت گوساله ای بود که در فر طبخ میشد. کیث گونهی ایو را بوسید :"سلام،عزیز جان. غذاهای مورد علاقهات را درست کردم .برای شام امشب ما _ ".
"کیث،میخواهم این چروکها رو بردارم."
کیث با چشمک زدن گفت: " کدام چروکها؟ "
ایو به ناحیه دور چشمانش اشاره کرد : " اینها را. "
" عزیزم ،اینها چروکهای خنده هستند. من که خیلی دوستشان دارم. "
ایو فریاد زد : " من ندارم ،از ایها متنفرم. "
" ایو،حرفم را باور کن اینها را نباید _ "
" به خاطر خدا، شرشان را از سرم کم کن. مگر تو از راه عمل کردن و برداشتن همین چروکها امرار معاش نمی کنی؟ "
" بله، اما _ بسیار خوب. " در حالی که میخواست خشم ایو را فرو بنشاند گفت:" اگر باعث خوشحالیت میشود،این کار را خواهم کرد ،عزیزم. "
" کی ؟ "
" شش هفته ی دیگر .در حال حاضر برنامهام پر است _ "
ایو بلافاصله گفت: " من که یکی از آن بیمارهای نفرین شدهات نیستم.من زن تو هستم.میخواهم حالا این کارو بکنی – یعنی فردا. "
" درمانگاه روزهای شنبه بسته است. "
" خوب بازش کن! " چقدر این مرد احمق است خدایا،کی از شر او خلاص خواهد شد؟ ولی بالاخره خلاص خواهد شد.یک روزی و به زودی.
" یک دقیقه بیا به آن اتاق" او ایو را به اتاق تعویض لباس برد. ایو روی صندلی زیر نوری قوی نشست وکیث با دقت شروع به معاینهی صورتش کرد.در یک آن او از یک مرد ریز اندام خجول و بی دست وپا به یک جراح حاذق تغییر ماهیت داد، وایو می توانست این تغییر ماهیت را حس کند. ایو کار معجزه آسایی را که کیث روی صورت او انجام داده بود به خاطر داشت.شاید این عمل از نظر کیث غیر لازم بود اما اشتباه میکرد.برای ایو امری حیاتی بود. حتی حتی فکر از دست دادن روری را نمیتوانست به سرش راه دهد.
کیث چراغ را خاموش کرد. به ایو اطمینان خاطر داد : " مشکلی نیست . این کار را فردا صبح خواهم کرد. "
صبح فردای آن شب،آن دو به درمانگاه رفتند.کیث به ایو گفت : "معمولا پرستاری دارم که به من کمک میکند،اما در مورد عملی به این کوچکی،نیازی به پرستار نیست."
ایو تکهای از پوست گردنش را به زور به سمت خارج کشید و گفت: "موقع عمل،بدنیست فکری هم به حال این بکنی."
"به روی چشم،عزیزم.حالا میخواهم چیزی به تو تزریق کنم که تو را به خواب ببرد تا احساس ناراحتی نکنی.نمی خواهم دلبند من ذرهای درد بکشد."
ایو اورا تماشا کرد که سرنگی را از مایعی پرکرد وبا مهارت به او تزریق کرد،اگرهم درد میکشید برایش مهم نبود.او این کار را به خاطر روری میکرد.روری عزیز،به اندام سفت وهمچون سنگ او وآن نگاه آتشین وقتی که تشنهی او بود اندیشید وبه خواب فرو رفت.
ایو بیدار شد،وخود را روی تخت اتاق پشتی کلینیک یافت.کیث روی یک صندلی نزدیک تخت نشسته بود.صدای ایو خواب آلود وگرفته بود : " عمل چطور پیش رفت ؟ "
کیث لبخند زد : " به زیبایی."
ایو سری تکان داد ودوباره به خواب رفت.
کمی بعد از آن موقعی که ایو از خواب بیدار شد،کیث آنجا بود : "ما نوارهای زخم بندی را برای چند روز دیگر روی صورتت باقی خواهیم گذاشت.تورا همین جا نگه میدارم تا به خوبی ازت مراقبت شود. "ããã
" بسیار خوب ."
کیث هر روز به ایو سر میزد؛صورتش را معاینه میکرد و سری تکان میداد : " عالی است ."
" کی میتونم خودم را در آینه نگاه کنم ؟ "
کیث با لحنی اطمینان بخش گفت : " تا جمعه همهی زخمها التیام پیدا خواهد کرد."
ایو به سرپرستار دستور داد که در کنار تخت او یک دستگاه تلفن با خط مستقیم بگذارند.نخستین تلفنی که زد به خانهی روری بود. روری پرسید : " سلام عزیزم ،کدام گوری هستی؟ خیلی میخواهمت."
" من هم همین طور ،عزیزم من هنوز گرفتار همایش پزشکی لعنتی او که در فلوریدا برگزار میشود هستم،اما هفتهی آینده به نزد تو بازمیگردم. "
"بهتر است تا هفتهی دیگر خودت را برسانی."
"دلت برایم تنگ شده ؟ "
"خیلی زیاد ."
ایو زمزمههایی را از اتاق روری شنید" آیا کسی باتوست؟ "
"آره،مجلس عیاشی و میگساری کوچکی تشکیل داده ایم."روری دوست داشت شوخی کند "باید بروم "تلفن قطع شد.
ایو به آلکسانندرا تلفن زدوباکلافگی به سخنان پر از شور و هیجان آلکساندرا دربارهی حاملگیاش گوش داد.ایو به او گفت: " با بی صبری منتظر تولد نوزاد هستم. همیشه دلم میخواست خاله بشوم . "
ایو به ندرت مادربزرگش را می دید.سردی روابطی بین آنها به وجود آمده بودکه ایو علتش را درک نمیکرد.باخود اندیشید،باز هم دنبالم خواهد آمد.کیث هرگز دربارهی چیزی نمیپرسید،ویو هم اورا سرزنش نمیکرد،چون کیث اصلا آدم نبود.شاید روزی ایو با روری وارد مذاکره بشود تا به او کمک کند که شر کیث را بکند.در این صورت روری برای ابد به او وابسته میشد.برای ایو بسیار شگفت انگیز بود که با وجودی که هر روز به شوهرش خیانت میکرد ،اونه مشکوک میشد نه اهمیتی میداد.بسیار خوب،خدا را شکر که کیث لااقل برای یک کار استعداد داشت.نوارهای زخم بندی روز جمعه باید از صورتش برداشته میشد.
ایو روز جمعه صبح زود از خواب بیدار شد وبا بی صبری در انتظار آمدن کیث ماند.اوباگله مندی گفت: "نزدیک ظهر است کدام گوری بودی؟ " کیث باعذر خواهی گفت : " متاسفم عزیزم ، تمام مدت صبح در اتاق عمل بودم و _ "
" خیلی خوب ،من اصلا اهمیتی نمیدهم که کجا بودی .این نوارهای زخمبندی را از صورتم بردار.میخواهم خودم را در آینه تماشا کنم. "
" بسیار خوب "
ایو روی تخت نشست وجنب نخورد ، ودر آن حال شوهرش نوارهای زخم بندی را با مهارت برید و از صورتش برداشت.کیث قدمی به عقب برداشت تا اورا برانداز کند،وایو میتوانست رضایت را در چشمان وی مشاهده کند." عالی شد . "
" یک آینه به من بده. "
کیث به سرعت از اتاق بیرون رفت و لحظهای بعد با یک آینه دستی بازگشت.بالبخندی پرغرور،آینه را به او تقدیم کرد.ایو آهسته آینه را بالا آورد وبه تصویر خود نگریست.
و فریادی ضجه آلود کشید .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)