صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 586 تا آخر 595
    جورج ملیس از آن حادثه به شدت یکه خورده بود. نزدیک بود همه چیزهایی را که آن طور از ته دل می خواست به باد دهد. جورج قبل از آن نمی دانست که به دست گرفتن اداره شرکت کروگر- برنت با مسئولیت محدود چقدر برایش مهم است. او قبلاً به امرار معاش از طریق هدایایی که زنان تنها به او می دادند قانع بود ، اما حالا با یک عضو خانواده بلک ول ازدواج کرده بود ، و شرکتی با ارزش تر از هر آنچه پدرش در زندگی به دست آورده بود در دسترسش قرار داشت. پاپا ، به من نگاه کن. من دوباره زنده شده ام. صاحب شرکتی بزرگتر از شرکت شما هستم. این دیگر یک بازی نبود.
    او می دانست که برای به دست آوردن آنچه می خواست حاضر بود آدم بکشد.
    جورج بیشترین تلاش خود را صرف خلق تصویر یک شوهر بسیار خوب کرده بود. او هر لحظه اش را با آلکساندرا می گذراند. آنها با هم صبحانه می خوردند. او آلکساندرا را برای صرف ناهار بیرون می برد و همیشه دقت می کرد که از اول شب در خانه باشد. در تعطیلات آخر هفته ، آنها به ویلای ساحلی متعلق به خانواده بلک ول در ایست همپتون در لانگ آیلند می رفتند ، یا با هواپیمای مسا 620 شرکت ، عازم دارک هاربر می شدند. دارک هاربر ملک مورد علاقه جورج بود. او عاشق این خانه قدیمی و بزرگ ، با آن اثاث عتیقه زیبا و تابلوهای نقاشی گران بهایش بود. در آن اتاق های وسیع گردش می کرد و می اندیشید ، به زودی همه اینها مال من خواهد شد. چه احساس دلپذیر و شورانگیزی بود.
    جورج همچنین داماد بسیار خوبی بود. او توجه و علاقه زیادی به کیت نشان می داد. کیت هشتاد و یک ساله ، رییس هیأت مدیره کروگر- برنت با مسئولیت محدود ، و زنی همچنان پر قدرت و سر زنده بود. جورج دقت می کرد که او و آلکساندرا هفته ای یکبار با کیت شام صرف کنند ، و هر چند روز یکبار به آن بانوی سالخورده تلفن می زد و با وی دوستانه به گفت و گو می پرداخت. او تصویر شوهری عاشق و دامادی مفتون و شیفته را به دقت از خودش ترسیم می کرد.
    هیچ کس به او ظن نمی برد که دونفر را که آنقدر دوستشان داشته است را به قتل رسانده باشد.
    خشنودی و رضایت جورج ملیس ناگهان توسط یک تماس تلفنی از سوی دکتر جان هارلی نقش بر آب شد.
    - ترتیبی داده ام تو به دیدن روانپزشکی به نام دکتر پیتر تمپلتون بروی.
    جورج با لحنی گرم و صمیمی و با چاپلوسی گفت: دکتر هارلی دیگر واقعاً لزومی به این کار نیست. من فکر می کنم...
    - من اصلاً اهمیتی نمی دهم که تو چه فکر می کنی. ما با هم توافق کردیم. من کار تو را به پلیس گزارش نمی کنم ، و تو با یک روانپزشک مشاوره می کنی. اگر می خواهی آن توافق را زیر پا بگذاری...
    جورج فوراً گفت: نه، نه، اگر شما می خواهید این کار را بکنم ، بسیار خوب ، من حرفی ندارم.
    - شماره تلفن دکتر تمپلتون ، پنج- پنج-پنج-سه- یک- شش- یک است. او منتظر تلفن توست ، همین امروز . دکتر هارلی با غیظ تلفن را قطع کرد.
    جورج با خشم اندیشید ، آدم مزاحم لعنتی. کاری ندارد جز آنکه در کارهای مردم دخالت کند. آخرین چیزی که ممکن بود در زندگی بخواهد این بود که وقتش را با دکتر مخ تلف کند ، اما نمی توانست خطر کند و تهدید دکتر هارلی را نادیده بگیرد. او به دکتر تمپلتون تلفن خواهد زد ، یکی دو بار به دیدنش خواهد رفت و قضیه خاتمه می یابد.
    ایو به جورج در دفترش تلفن زد: به خانه برگشتم.
    - بر گشتی...؟ با آن که می ترسید بپرسد ولی پرسید: حالت خوب شده؟
    - خودت بیا و ببین ، امشب.
    - برایم مشکل است که در بروم و پیش تو بیایم. آلکس و من...
    - ساعت هشت شب.
    جورج به سختی باورش می شد. ایو مقابلش ایستاده بود ، به همان زیبایی سابق بود. صورتش را از نزدیک ملاحظه کرد و نتوانست از بلاهای وحشتناکی که بر سرش آورده بود هیچ نشانه ای بیابد.
    - این فوق العاده است! تو... تو قیافه ات دقیقاً مثل سابق است.
    - بله من هنوز زیبا هستم ، اینطور نیست ، جورج؟ ایو تبسمی کرد ، تبسمی محیلانه، به آنچه در نظر داشت بر سر جورج بیاورد می اندیشید. جورج جانوری بیمار بود ، درست نبود زنده بماند. بایستی به خاطر آنچه بر سر او آورده بود تقاص شدیدی پس می داد ، اما هنوز زود بود. ایو هنوز به وی احتیاج داشت. آنها آنجا ایستاده بودندو به همدیگر لبخند می زدند.
    - ایو ، نمی دانی چقدر متأسفم...
    ایو دستش را بالا آورد و گفت: بگذار دیگر راجع به آن صحبت نکنیم. تمام شد. چیزی تغییر نکرده است.
    اما جورج به خاطر می آورد که چیزی تغییر کرده بود. او گفت: هارلی به من تلفن زد. ترتیبی داده که به دیدن یک روانپزشک دیوانه بروم.
    ایو سرش را به علامت نفی تکان داد: نه ، به او بگو که وقت این کار را نداری
    - گفتم . اگر نروم ، او گزارش آن ... سانحه را به پلیس خواهد داد.
    - لعنت بر او.
    ایو آنجا ایستاده و غرق در فکر بود: او کیست؟
    - روانپزشک را می گویی؟ یک نفر به اسم تمپلتون ، پیتر تمپلتون.
    - نامش را شنیده ام. دکتر خوبی است.
    - نگران نباش . من فقط پنجاه دقیقه روی کاناپه اش دراز می کشم و حرفی نمی زنم. اگر...
    ایو دیگر گوش نمی داد. فکری به نظرش رسیده بود ، و در حال بررسی آن بود. او به جورج رو کرد : شاید این بهترین چیزی بود که می توانست اتفاق بیافتد.
    پیتر تمپلتون در اواسط سنین سی سالگی بود. بیش از 180 سانتی متر قد ، شانه های پهن ، چشمان آبی نافذ و صورتی با اجزای خوش تراش داشت، و صورتش را به دقت اصلاح می کرد. او بیشتر به یک بازیکن مهاجم فوتبال شباهت داشت تا یک پزشک. در آن لحظه ، او به یادداشتی که به برنامه زمان بندی شده اش الصاق شده بود با اخم می نگریست: جورج ملیس... داماد کیت بلک ول.
    مشکلات ثروتمندان جاذبه ای برای پیتر تمپلتون نداشت ، در حالی که اکثر همکاران او خوشحال می شدند که بیمارانی از طبقه سرشناس جامعه داشته باشند. هنگامی که پیتر تمپلتون تازه کارش را شروع کرده بود ، تعدادی از این گونه بیماران به او مراجعه کردند ، اما او به سرعت دریافت که قادر به همدردی با آنان نیست. بیوه های مسن و ثروت مندان به مطب او می آمدند که از ته دل ضجه می کشیدند چون به یک رویداد اجتماعی دعوت نشده بودند ، سرمایه گذارانی بیمار او بودند که تهدید به خودکشی می کردند زیرا پولشان را در بازار سهام از دست داده بودند ، و بانوان پیر و چاقی که سرگرمی شان سورچرانی و رفتن به تفریحگاه ها و چشمه های آب معدنی برای انجام تمرینات بدنی به منظور لاغرشدن بود. جهان پر از مشکلات بود ، و پیتر تمپلتون از مدت ها پیش به این نتیجه رسیده بود که اینها مشکلاتی نیست که او علاقه ای به حلشان داشته باشد.
    پیتر تنها به دلیل احترامی که برای دکتر جان هارلی قایل بود، ملاقات با جورج ملیس را با اکراه پذیرفته بود. گفته بود: کاش او را به جای دیگری می فرستادی. برنامه من کاملاً پر است.
    - پیتر این را لطفی بدان که در حق من می کنی.
    - مشکلش چیست؟
    - این مربوط به تخصص تو می شود. من یک دکتر روستایی هستم.
    پیتر موافقت کرده بود: بسیار خوب . بگو به من تلفن بزند.
    اکنون جرج آمده بود. دکتر تمپلتون دکمه تلفن داخلی روی میزش را فشرد: آقای ملیس را داخل بفرستید.
    پیتر تمپلتون عکس هایی از جورج ملیس را در روزنامه ها و مجلات دیده بود ، اما انتظار نداشت آن حالت نشاط و شادابی تأثیر گذار را در او ببیند. ملیس تعبیر تازه ای به کلمه کاریسما به معنای جاذبه جادویی می بخشید.
    آنها با هم دست دادند. پیتر گفت: بفرمایید بنشینید ، آقای ملیس.
    جورج به کاناپه نگاه کرد: آنجا؟
    - هر جا که راحتید.
    جورج روی صندلی مقابل میز دکتر نشست. او به پیتر تمپلتون نگریست ولبخندی زد. ابتدا از فرا رسیدن آن لحظه خیلی وحشت داشت ، اما پس از صحبتش با ایو ، نظرش عوض شده بود. دکتر تمپلتون قرار بود متحد او و شاهدش باشد.
    پیتر مردی را که مقابلش بود برانداز کرد. هنگامی که بیماران برای نخستین بار به دیدنش می آمدند ، همگی بی هیچ تفاوتی عصبی بودند. عده ای آن حالت را با تهور و شجاعت ظاهری می پو شاندند، بعضی خاموش یا پرحرف بودند و بقیه حالت تدافعی به خود می گرفتند. پیتر نمی توانست هیچ کدام از علایم عصبی بودن را در آن مرد شناسایی کند. برعکس به نظر می رسید که به او خوش می گذرد. پیتر اندیشید ، کنجکاو شدم.
    - دکتر هارلی به من گفت که شما مشکلی دارید.
    جورج آهی کشید: متأسفانه دو مشکل دارم.
    - چرا راجع به این مشکلات برایم تعریف نمی کنید؟
    - خیلی احساس شرم می کنم. به همین علت بود که من ... من اصرار داشتم شما را ببینم. جورج در صندلی اش به جلو خم شد و صمیمانه گفت: آقای دکتر ، من کاری کردم که هرگز در زندگی ام انجام نداده بودم. من زنی را کتک زدم.
    پیتر گوش می داد.
    - ما با هم مشاجره ای داشتیم و جلوی چشمان من تیره و تار شد ، و وقتی که به خودم آمدم ، متوجه شدم که ... او را کتک زده ام. صدایش کمی لرزید: وحشتناک بود.
    ندای درونی پیتر تمپلتون به او خبر می داد که از همان لحظه پی برده است که مشکل جورج ملیس چیست. آن مرد از کتک زدن زن ها لذت می برد.
    - آیا آن زن را که کتک زدید همسرتان بود؟
    - خواهر خانمم بود.
    پیتر گه گاه در روزنامه ها و مجلات چشمش به مقالاتی درباره دوقلو های بلک ول افتاده بود ، و آن هنگامی که آنها در رویداد های مربوط به امورخیریه یا مسائل اجتماعی ظاهر می شدند. پیتر به خاطر داشت ، که آنها دوقلو های همسان، و بسیار زیبا بودند. بنابراین این مرد خواهر زنش را کتک زده بود. پیتر این واقعه را کمی جالب یافت. همچنین به نظرش جالب آمد که جورج ملیس طوری حرف می زند گویی فقط یکی دو کشیده به آن زن زده است. اگر حقیقت ماجرا این گونه بود ، جان هارلی اصرار نمی کرد که وی جورج ملیس را ببیند.
    - شما می گویید که او را کتک زدید ، به او آسیبی هم رساندید؟
    - در واقع ، بد جوری به او آسیب رساندم. همانطور که گفتم آقای دکتر ، جلوی چشمانم تیره و تار شد. وقتی که حالم جا آمد... باورم نمی شد.
    وقتی که حالم جا آمد. دفاع همیشگی. من این کار را نکردم. ضمیر ناخودآگاهم این کار را کرد.
    - و آیا هیچ می دانید چه چیز باعث آن واکنش شد؟
    - اخیراً من تحت تنش های روحی وحشتناکی بوده ام. پدرم به شدت بیمار است. او چند بار سکته قلبی کرده. من واقعاً نگران حالش هستم. افراد خانواده ما به هم خیلی وابسته اند.
    - آیا پدرتان اینجاست؟
    - او در یوتان زندگی می کند.
    - شما گفتید دو مشکل دارید..
    - بله همسرم آلکساندرا... . جورج خاموش شد.
    - شما مشکل زناشویی دارید؟
    - نه به آن صورتی که شما فکر می کنید. ما همدیگر را خیلی دوست داریم. موضوع فقط این است که... . جورج مکثی کرد. آلکساندرا اخیراً حال چندان خوشی ندارد.
    - از نظر جسمانی؟
    - از نظر روحی. او تمام مدت افسرده است. همه اش درباره خودکشی حرف می زند.
    - آیا به پزشک مراجعه کرده؟
    جورج تبسم اندوهناکی کرد: از رفتن پیش دکتر امتناع می کند.
    پیتر اندیشید چه بد شد. دکتری که مطبش در خیابان پارک است از خالی کردن جیب پر از پول این مرفهان بی درد محروم مانده است. : آیا شما راجع به این موضوع با دکتر هارلی صحبت کرده اید؟
    - نه
    - از آنجا که او پزشک خانوادگی شماست ، پیشنهاد می کنم با او مشورت کنید. اگر لازم ببیند ، همسرتان را نزد روانپزشک خواهد فرستاد.
    جورج ملیس با حالتی عصبی گفت: نه ، من نمی خواهم آلکساندرا احساس کند که پشت سرش حرف زده ام. می ترسم که دکتر هارلی...
    مسأله ای نیست ، آقای ملیس . خودم به دکتر زنگ خواهم زد.
    جورج بی مقدمه گفت: ایو ، دچار مشکل شده ایم ، یک مشکل بزرگ.
    - چه اتفاقی افتاد؟
    - من دقیقاً آن کاری را که تو گفتی کردم. گفتم که نگران آلکساندرا هستم ، چون او قصد خودکشی دارد.
    - و؟
    - آن پست فطرت می خواهد به جان هارلی تلفن بزند و موضوع را با او در میان بگذارد!
    - اوه ، خدای من! نباید چنین چیزی اتفاق بیافتد.
    ایو شروع به قدم زدن در اتاق کرد. ناگهان ایستاد: بسیار خوب ، من خودم به مشکل هارلی رسیدگی می کنم. آیا تو قرار ملاقات دیگری با تمپلتون داری؟
    - بله
    - حتماً برو.
    صبح روز بعد ، ایو به دیدن دکتر هارلی در دفترش رفت. جان هارلی خانواده بلک ول را دوست داشت. او ناظر بزرگ شدن بچه ها بود ؛ شاهد مرگ غم انگیز ماریانه، حمله تونی به کیت، و سپردن تونی به یک آسایشگاه روانی بود. کیت خیلی زجر کشیده بود. و سپس آن اختلاف و جدایی میان کیت و ایو به وقوع پیوسته بود. دکتر هارلی نمی توانست حدس بزند. چه چیز باعث آن اختلاف بود ، اما این موضوع اصلاً ربطی به او نداشت. کار او این بود که اعضای خانواده را از نظر جسمانی تندرست نگه دارد.
    هنگامی که ایو قدم به مطب دکتر نهاد ، دکتر هارلی نگاهی به او کرد و گفت: کیث وستر عجب کار خارق العاده ای انجام داده تنها نشانه آن واقعه ، جای زخمی کمی قرمز و خیلی مختصر بود که به سختی رؤیت می شد و روی پیشانی ایو قرار داشت. ایو گفت: دکتر وستر این جای زخم را یکی دو ماه دیگر بر خواهد داشت.
    دکتر هارلی بازوی ایو را نوازش کرد: که باعث می شود تو باز هم زیباتر شوی ، ایو ، خیلی خوشحالم. دکتر به او اشاره کرد روی صندلی بنشیند: از دست من چه کاری ساخته است؟
    - در مورد خودم نیست ، جان. در مورد آلکساندرا است.
    دکتر هارلی اخمی کرد و گفت: او مشکلی دارد؟ مشکلی در رابطه با جورج؟
    ایو فوراً گفت: اوه ، نه ، جورج رفتار خوبی با زنش دارد. در واقع جورج نگران اوست. این اواخر آلکس رفتار عجیبی دارد. خیلی افسرده است. همه اش از خودکشی حرف می زند.
    دکتر هارلی نگاهی به ایو کرد و بی پرده گفت: من که باورم نمی شود. این به آلکساندرا نمی خورد.
    - می دانم. خودم هم باورم نمی شد. بنابراین به دیدنش رفتم. از تغییر خلق و خویش جا خوردم. در حالت افسردگی عمیقی است. واقعاً نگرانش هستم ، جان. نمی توانم نزد مادربزرگ بروم و این موضوع را به او بگویم... برای همین است که پیش تو آمده ام. بایستی یک کاری بکنی. چشمانش از اشک تر شد.
    - مادربزرگم را که از دست داده ام، دیگر نمی توانم از دست دادن خواهرم را تحمل کنم.
    - چند وقت است که دچار این حالت است؟
    - مطمئن نیستم. به او التماس کردم که درباره مشکلش با شما صحبت کند. اول قبول نکرد ، اما بالاخره قانعش کردم. شما باید به او کمک کنید.
    - البته که کمکش خواهم کرد. به او بگو فردا صبح نزد من بیاید و سعی کن نگران نباشی، ایو. این روزها داروهای تازه معجزه می کنند.
    دکتر هارلی او را تا در اتاقش مشایعت کرد. کاش کیت اینقدر سرسخت و یکدنده نبود. ایو چه دختر مهربانی بود.
    هنگامی که ایو به آپارتمانش بازگشت ، زخم قرمز روی پیشانی را با دقت با شیر پاک کن پاک کرد.
    صبح روز بعد ساعت ده ، منشی دکتر هارلی اعلام کرد: خانم جورج ملیس اینجا هستند، آقای دکتر.
    - ایشان را به داخل بفرستید.
    او آهسته راه می رفت ، حالتی نامطمئن داشت. رنگش پریده بود و زیر چشمانش حلقه های سیاه دیده می شد.
    جان هارلی دست او را در دستش گرفت و گفت: آلکساندرا از دیدنت خوشحالم. حالا این حرف ها دیگر چیست که درباره مشکلات تو می شنوم؟
    صدایش آهسته بود: جان ، از این که مزاحمت شدم احساس حماقت می کنم. مطمئنم که چیزیم نیست. اگر ایو اصرار نکرده بود ، هرگز به اینجا نمی آمدم. از نظر جسمی حالم خوب است.
    - از نظر روحی چطور؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 596 تا 605
    او مکثی کرد ، سپس گفت: خیلی خوب نمی خوابم.
    - دیگر چه؟
    - حتماً فکر می کنی من آدم خود بیمار پنداری هستم... .
    - من تو را بهتر از اینها می شناسم ، آلکساندرا.
    او به پایین نگریست و گفت: تمام مدت افسرده هستم. به نوعی مضطرب و ... خسته ام. جورج خیلی تلاش می کند که خوشحالم کند و دائماً نقشه می کشد که چه کارهای جالبی را می توانیم با هم انجام بدهیم و به چه مکان های جالبی می توانیم برویم. مشکل این است که من اصلاً دوست ندارم کاری بکنم یا جایی بروم. همه چیز در نظرم خیلی... نا امید کننده است.
    دکتر به هر کلمه او گوش می داد ، با دقت براندازش می کرد: دیگر چه؟
    - من... من گاهی وقت ها فکر می کنم چه خوب است خودم را بکشم.
    صدایش آنقدر آهسته بود که دیگر به سختی حرفش را می شنید. آلکساندرا سرش را بالا آورد و به دکتر نگاه کرد و گفت: آیا دارم دیوانه می شوم؟
    دکتر سرش را به علامت منفی تکان داد: نه ، من که فکر نمی کنم تو داری دیوانه می شوی. آیا درباره آن هدونیا چیزی شنیده ای؟
    آلکساندرا سرش را به علامت منفی تکان داد.
    - این یه اختلال زیست شناختی است که نشانه هایی را که توصیف کردی ایجاد می کند. این ناراحتی کاملاً شایع است ، و دارو های تازه ای به بازار آمده که در درمان مؤثرند. این داروها هیچ گونه عوارض جانبی ندارند ، و بسیار مفیدند. می خواهم تو را معاینه کنم ، اما مطمئنم که ما هیچ مشکل جدی در تو پیدا نخوتهیم کرد.
    هنگامی که معاینه به پایان رسید و آلکساندرا دوباره لباس پوشید ، دکتر هارلی گفت: می خواهم قرص ولبوترین برایت تجویز کنم. این قرص ، کشف تازه ای از داروهای ضد افسردگی است... یکی از آن داروهای جدید و اعجاب انگیز.
    آلکساندرا با بی علاقه گی دکتر را که نسخه می نوشت تماشا کرد.
    - می خواهم هفته آینده باز هم به اینجا بیایی. در طول این یک هفته ، اگر مشکلی داشتی به من تلفن بزن ، روز یا شب فرقی نمی کند. و نسخه را به دست آلکساندرا داد.
    آلکساندرا گفت : ممنونم جان ، امیدوارم که این قرص ها آن کابوس را هم از بین ببرد.
    - کدام کابوس؟
    - اوه ، فکر می کنم برایت گفته باشم. هر شب فقط یک خواب می بینم. خواب می بینم در یک کشتی هستم و هوا توفانی استو می شنوم که دریا مرا صدار می زند. به طرف نرده کشتی می روم و به پایین نگاه می کنم و خودم را در آب می بینم، که در حال غرق شدن هستم... .
    او از مطب دکتر هارلی خارج شد و به خیابان قدم گذاشت. به دیوار بیرونی ساختمان تکیه داد ، نفس های عمیق می کشید. ایو با سرخوشی اندیشبد ، موفق شدم. به من شک نبرد و نسخه را به دور انداخت.
    کیت بلک ول خسته بود. جلسه خیلی طول کشیده بود. و به جانب میز گردهمایی ، به سه مرد و سه زن که از اعضای هیأت اجرایی بودن نگریست. همگی سرحال و با نشاط به نظر می رسیدند. کیت با خود گفت ، پس جلسه بیش از حد طول نکشیده است ، این منم که از سالها کار بی وقفه خسته شده ام. به زودی هشتاد و دو ساله خواهم شد. دارم پیر می شوم. این فکر او را افسرده کرد ، نه به دلیل آنکه از مردن می ترسید، بلکه به این سبب که هنوز آماده نبود. او تا زمانی که کروگر- برنت با مسئولیت محدود عضوی از خانواده بلک ول را به عنوان مدیر داشاته باشد ، خیال مردن نداشت. پس از آنکه به تلخی از ایو نا امید شده بود ، کیت سعی کرده بود نقشه های آینده اش را در ارتباط با آلکساندرا طرح ریزی کند.
    - مامانی ، می دانی که حاضرم هر کاری برایت بکنم. اما من علاقه ای به درگیر شدن در امور شرکت ندارم. جورج یک مدیر عالی برای شرکت خواهد شد... .
    - آیا تو موافقی کیت؟ براد راجرز با او صحبت می کرد.
    - این سئوال کیت را از خیالبافی هایش بیرون کشید ، و او با قیافه ای گناهکار به براد نگریست و گفت: متأسفم ، سئوالتان چه بود؟
    - ما درباره ادغام شرکت دلکو صحبت می کنیم. با بردباری حرف می زد. براد راجرز نگران کیت بلک ول بود. در چند ماه اخیر ، کیت طی جلسات هیأت مدیره همواره در حال خیالبافی بوده و سپس درست هنگامی که براد راجرز به این نتیجه می رسید که کیت پیر شده و بایستی از عضویت در هیأت مدیره کناره گیری کند ، او با هوش و بصیرتی اعجاب انگیز ابراز عقیده می کرد و همه را به حیرت می انداخت که چرا خودشان به این فکر نیفتاده بودند. کیت زنی تحسین برانگیز بود. براد به مودت کوتاه مدتی که در گذشته ای دور با هم داشتند اندیشید و باز هم از خودش پرسید که چرا آنقدر ناگهانی خاتمه یافته بود.
    این بار دومی بود که جورج ملیس نزد پیتر تمپلتون می رفت: آقای ملیس ، در گذشته شما خشونت زیادی وجود داشته است؟
    جورج سرش را به علامت منفی تکان داد: نه. من از خشونت متنفرم.
    آره ، همینطور یادداشت بردار ، دکتر عوضی. پزشک قانونی در این مورد از تو سئوال خواهد کرد.
    - شما به من گفتید که پدر و مادرتان هرگز شما را تنبیه بدنی نمی کردند.
    - بله همینطور است.
    - یعنی می گویید که شما بچه سربزیری بودید؟
    مراقب باش . مثل اینکه برایت تله گذاشته است: کم و بیش مطیع و سر به زیر ، اینطور فکر می کنم.
    - چنین بچه ای هم معمولاً گاه به خاطر زیر پا گذاشتن قوانین دنیای بزرگسالان تنبیه می شود.
    جورج تبسمی حاکی از بد دانستن و مردود شمردن بر لب آورد: فکر می کنم من هیچ قانونی را زیر پا نمی کذاشتم.
    پیتر تمپلتون اندیشید ، دروغ می گوید. سئوال این است که چرا؟ چه چیز را پنهان می کند؟ او گفت و گویی را که پس از نخستین چلسه روانکاوی جورج ملیس ، با دکتر هارلی داشت ، به خاطر آود.
    - جان او گفت که خواهر زنش را کتک زد ، و ... .
    - کتک زد! صدای جان هارلی آکنده از رنجش و خشم بود: پیتر کارش مثل سلاخی بود. او استخوان گونه آن زن را له کرد ، بینی و سه دنده اش را شکست ، و پشت و کف پاهایش را با سیگار سوزاند.
    پیتر تمپلتون احساس کرد موجی از انزجار سراپایش را فرا گرفت: در این باره چیزی به من نگفت.
    دکتر هارلی فوراً گفت: معلوم است که چیزی نمی گوید. به او گفتم اگر به تو مراجعه نکند ، پلیس را در جریان خواهم گذاشت.
    پیتر کلمات جورج را به خاطر آورد:خیلی احساس شرم می کنم. به همین علت اصرار داشتم شما را ببینم. پس او در این مورد هم دروغ گفته بود.
    - ملیس به من گفت که همسرش از افسردگی رنج می برد ، و درباره خودکشی صحبت می کند.
    - بله این را درست می گوید. آلکساندرا چند روز پیش به دیدن من آمد. من برایش ولبوترین تجویز کردم. خیلی نگرانش هستم. برداشت ذهنی تو از جورج ملیس چیست؟
    پیتر آهسته گفت: هنوز نمی دانم ، ولی فکر می کنم آدم خطرناکی است.
    دکتر کیث وستر قادر نبود فکر ایو بلک ول را از سرش خارج کند. آن زن مانند الهه ای از زیبایی بود ؛ غیر واقعی و دست نیافتنی. او صمیمی ، خونگرم ، سرزنده و اغوا کننده بود. در حالیکه دکتر خودش خجول و بی روح و کسل کننده بود. کیث وستر هنوز پسر بود و همسری اختیار نکرده بود ، زیرا هرگز به زنی برخورد نکرده بود که آنقدر بی قدر و منزلت باشد که بتواند همسر او شود. صرفنظر از کار و حرفه ، دکتر در امور شخصی اصلاً اعتماد به نفس نداشت. او در خانواده ای با یک مادر به شدت مستبد و سلطه جو و پدری ضعیف و بی لیاقت بزرگ شده بود. غریزه جنسی کیث وستر اندک بود ، و همان مقدار کم هم در کارش مستحیل شده بود. اما اکنون دکتر خواب ایو بلک ول را می دید ، و هنگامی که صبحدم رویاهایش را به خاطر می آورد؛ شرمنده می شد. ایو کاملاً بهبود یافته بود و هیچ دلیلی وجود نداشت که وی ایو را دوباره ببیند ، اما می دانست که باید او را ببیند.
    دکتر به آپارتمان ایو تلفن زد: ایو ، من هستم ، کیث وستر . امیدوارم مزاحمت نشده باشم. من ... اه ... چند روز پیش یادت افتادم ، و ... فکر کردم حال و احوالت را جویا بشوم. خوب چطوری؟
    - خوبم ، ممنون ، کیث. تو چطوری؟ در صدایش باز هم نشانی از شیطنت و دست انداختن دکتر وجود داشت.
    دکتر گفت: من ... خوب. سکوتس برقرار شد. دکتر جسارت به خرج داد: احتمالاً سرت آنقدر شلوغ است که نمی توانی با من ناهار بخوری؟
    ایو در دلش خندید. این دکتر چه مرد با نمک و کمرو و نازنینی بود. حتماً به او خوش می گذشت: کیث ، خیلی دوست دارم.
    - راست می گویی؟ ایو می توانست حالت تعجب را در صدای کیث احساس کند: کی؟
    - فردا چطور است؟
    دکتر به سرعت و قبل از این که ایو تصمیمش را عععوووض کند ، گگگفت: عالی است. پس قرارمان گذاشته شد.
    ایو از آن ناهار بسیار لللذت برد. دکتر کیث وستر مثل یک پسر مدرسه ای کم سن و عاشق رفتار می کرد. او دستمال سفره اش را به زمین انداخت ، شرابش را روی رومیزی ریخت و گلدان گل روی میز را واژ گون ساخت. ایو در حالیکه او را تماشا می کرد ، با خوشی اندیشید ، آدم باورش نمی شود که او چه جراح حاذقی است.
    هنگامی که خوردن غذا به پایان رسید ، کیث وستر خجولانه پرسید: می شود... می شود ما این کار را گه گاهی انجام بدهیم؟
    ایو در حالیکه جلوی خنده اش را می گرفت ، پاسخ داد: بهتر است این کار را نکنیم ، کیث. من می ترسم عاشقت بشوم.
    دکتر کاملاً سرخ شد ، نمی دانست چه بگوید.
    ایو دست او را نوازش کرد: هرگز تو را فراموش نخواهم کرد.
    دکتر دوباره دستش به گلدان گل روی میز خورد و آن را واژگون ساخت.
    دکتر در رستوران بیمارستان ناهار می خورد که کیث وستر به او ملحق شد.
    کیث گفت: جان ، قول می دهخم در این خصوص به کسی چیزی نگویم ، اما اگر تو به من حقیقت را بگویی ، که چه بلایی سر ایو بلک ول آمد ، خیالم آسوده تر می شود.
    هارلی درنگی کرد ، سپس شانه هایش را بالا انداخت و گفت: بسیار خوب. کار شوهر خواهرش ، جورج ملیس بود.
    و کیث وبستر احساس کرد که اکنون در بخشی از دنیای رمزآلود ایو شریک است.
    جورج ملیس بی تاب بود.: پول در دسترس است ، وصیت نامه هم عوض شده ... پس ما منتظر چه هستیم!
    ایو روی کاناپه نشسته بود ، پاهای بلند و کشیده اش را زیر بدنش جمع کرده بود ، و جورج را که با بی تابی عرض و طول اتاق را می پیمود ، تماشا می کرد.
    - ایو می خواهم قال قضیه کنده شود.
    ایو اندیشید ، جورج کم کم تسلط بر اعصابش را از دست می دهد. جورج مثل یک مار افعی خطرناک بود. ایو یک بار مرتکب اشتباهی شد و او را بیش از حد برانگیخته و تحریک کرده بود ، و این نزدیک بود به قیمت زندگی اش تمام شود. دیگر نمی خواست این اشتباه را مرتکب شود.
    ایو آهسته گفت: با تو موافقم . فکر می کنم وقتش فرا رسیده.
    جورج از قدم زدن باز ایستاد: کی؟
    - هفته آینده.
    - جلسه روانکاوی تقریباً تمام شده بود و جورج ملیس یک کلمه راجع به همسرش نگفته بود. حالا ، ناگهان گفت: آقای دکتر تمپلتون ، من نگران آلکساندرا هستم. گویا افسردگی اش بدتر شده. دیشب همه اش درباره غرق شدن حرف میزد. نمی دانم چه بکنم.
    - من با جان هارلی صحبت کردم. او برای همسرتان چند دارو تجویز کرده که فکر می کند به حالش مفید واقع شود.
    جورج صادقانه گفت: آقای دکتر ، کاش چنین بشود. اگر بلایی سرش بیاید من چه بکنم؟
    و پیتر تمپلتون ، که گوشش به واژه های ناگفته حساس بود ، این احساس نا خوشایند را داشت که شاهد یک خیمه شب بازی است. در این مرد خشونت مرگ باری وجود داشت: آقای ملیس ، شما روابط گذشته تان با زن ها را چگونه توصیف می کنید؟
    جورج ملیس می دانست که آن سئوال به کجا منهی می شود: هرگز.
    جوجه دکتر ، با تو که خوش رفتارم.: به شما که گفتم ، از اعمال خشونت بیزارم.
    پیتر کار او مثل سلاخی بود. او استخوان گونه آن زن را له کرد ، بینی و سه دنده اش را شکست و پشت و کف پاهایش را با آتش سیگار سوزاند.
    پیتر گفت: گاهی وقت ها ، اعمال خشونت برای بعضی از اشخاص یک راه حل ضروری محسوب می شود ، وسیله ای است برای خالی کردن عقده ها و آزاد کردن احساسات.
    - منظورتان را می فهمم. خود من دوستی دارم که زنان بد نام را کتک می زند.
    خود من دوستی دارم. یک علامت هشدار دهنده: راجع به دوستت برایم بگو.
    - او از فواحش متنفر است. آنها همیشه سعی می کنند جیب های او را خالی کنند. بنا براین وقتی می خواهد از نزدشان برود ، کمی به خشونت متوسل می شود ... فقط برای اینکه درس عبرتی به آنها بدهد. جورج به چهره پیتر نگریست، اما هیچ حالتی دال بر مخالفت و تقبیح این کار ندید. جورج که شجاع تر شده بود ، به سخنانش ادامه داد: به خاطر می آورم که من و او با هم یکبار در جاماییکا بودیم. یک فاحشه کوچک سیاه پوست او را به اتاق هتلی برد ، و پس از آن که حسابی از او دلربایی کرد ، گفت که پول بیشتری می خواهد. تبسمی کرد و ادامه داد: آن دوستم هم کتک مفصلی به او زد و حالش را جا آورد. شرط می بندم که آن دختر دیگر هرگز از این جور بازی ها سر کسی در نیاورد.
    پیتر تمپلتون نتیجه گرفت ، این ملیس یک مجنون روانی است. بدون شک دوستی در کار نبود. او با غرور از خودش سخن می گفت، پشت یک شخصیت تغییر یافته پنهان شده بود. این مرد یک دیوانه قدرت نما و بسیار خطرناک بود.
    پیتر نتیجه گرفت که بهتر است هر چه سریعتر گفت و گوی دیگری با جان هارلی داشته باشد.
    دو مرد همدیگر را برای صرف نهار در باشگاه هاروارد ملاقات کردند. پیتر تمپلتون در موقعیت دشواری قرار داشت. او بدون آن که اصل محرمانه بودن روابط میان پزشک و بیمار را زیر پا بگذارد ، نیاز داشت که تمامی اطلاعات ممکن را راجع به جورج ملیس به دست آورد.
    او از هارلی پرسید: درباره همسر جورج ملیس چه می توانی برایم بگویی؟
    - آلکساندرا؟ دختری دوست داشتنی است. از وقتی که او و خواهرش نوزاد بودند ، من پزشک خانوادگی شان بوده ام. دکتر هارلی آهسته خندید و افزود: درباره دوقلوهای همسان هر روز چیزهایی می شنویم ، اما تا آن دو تا را با هم نبینی هرگز نمی توانی معنی واقعی دوقلو بودن را درک کنی.
    پیتر آهسته پرسید: آنها دوقلوهای همسان هستند؟
    - هیچ کس نمی تواند آن دو را از هم تشخیص بدهد. از وقتی خیلی کوچک بودند عادت داشتند همه نوع شوخی و مسخره بازی را سر مردم در بیاورند. یادم می آید یک بار که ایو مریض بود و بایستی به او آمپول می زدم ، آنقدر بازی سرم در آوردند و گیجم کردند که آخر سر آمپول را به آلکساندرای بیچاره تزریق کردم. او جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید و اضافه کرد: حیرت آور است. حالا هم که بزرگ شده اند ، من هنوز نمی توانم آنها را از هم تشخیص بدهم.
    پیتر راجع به این حرف اندیشید و سپس گفت: تو گفتی که آلکساندرا نزدت آمد چون احساس می کرد امید به زندگی اش را از دست داده است؟
    - بله همینطور است.
    - جان ، از کجا مطمئنی که او آلکساندرا بود؟
    - کار آسانی بود. ایو هنوز از جراحی پلاستیک به دنبال آن کتکی که جورج ملیس به او زد ، اثر زخم کوچکی روی پیشانی اش دارد.
    عجب نشانه ای: که اینطور
    - با ملیس چطور پیش می روی؟
    پیتر مردد بود ، فکر می کرد تا چه حد می تواند بگوید: به روحش دست نیافته ام. پشت ظاهری متین مخفی شده است. می خواهم این ظاهر را در هم بشکنم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 606 تا آخر 615
    - مراقب باش ، پیتر. اگر نظر مرا بخواهی ، این مرد دیوانه است. هارلی بار دیگر ایو را به خاطر آورد که غرق در خون در بستر افتاده بود.
    پیتر پرسید: هر دو خواهر وارث ثروت بزرگی هستند ، اینطور نیست؟
    اکنون نوبت جان هارلی بود که دچار تردید شود. او گفت: البته ، این یک مسأله خصوصی و خانوادگی است ، اما پاسخ خیر است. مادر بزرگشان ایو را از ارث محروم کرد و حالا همه چیز به آلکساندرا می رسد.
    آقای دکتر تمپلتون ، من نگران آلکساندرا هستم. به نظر می رسد افسردگی او بدتر شده. همه اش درباره غرق شدن حرف می زند. اگر بلایی به سرش بیاید ، من چه بکنم؟
    به نظر پیتر تمپلتون چنین می رسید که همه چیز مثل تدارکات مرسوم برای انجام قتل است. فقط یک چیز جور در نمی آمد و آن اینکه جورج ملیس خودش وارث ثروت هنگفتی بود. دلیلی نداشت که او کسی را به خاطر پول بکشد. پیتر به خودش نهیب زد ، تو فکر و خیال بیخود می کنی.
    زنی در دریایی سرد در حال غرق شدن بود ، و او سعی می کرد به سویش شنا کند ، اما امواج دریا خیلی بلند بودند ، و زن مرتباً زیر آب می رفت و بالا می آمد. او فریاد زد ، باز هم دست و پا بزن. دارم به سویت می آیم. او سعی کرد تندتر شنا کند ، اما بازوان و پاهایش سنگین شده بود ، و دید که زن دوباره به زیر آب رفت. هنگامی که به جایی که زن ناپدید شده بود رسید، به اطراف نگریست و یک کوسه سفید بسیار بزرگ را دید که دندان هایش را در بدن او فرو می برد. پیتر تمپلتون از خواب پرید. چراغ ها را روشن کرد و روی تخت نشست. به رویایش اندیشید.
    صبح زود ، تمپلتون به کارآگاه ستوان نیک پاپاس تلفن کرد.
    نیک پاپاس مردی غول پیکر بود ، 190 سانتی متر قد و 140 کیلو گرم وزن داشت. همان طور که تمام جانیان می توانستند شهادت بدهند ، ده گرم آن هم چربی نبود. ستوان پاپاس در دایره جنایی پلیس در حوزه" جوراب ابریشم" در مانهاتان خدمت می کرد. پیتر او را چند سال قبل در حالیکه به عنوان روانپزشک کارشناس در محاکمه ای جنایی شهادت می داد ملاقات کرده بود و او و پاپاس با هم دوست شده بودند. سرگرمی مورد علاقه پاپاس شطرنج بود و آنها ماهی یکبار همدیگر را می دیدند و با هم شطرنج بازی می کردند.
    نیک تلفن را پاسخ داد: دایره جنایی پاپاس هستم.
    - نیک من هستم پیتر
    - دوست عزیزم! اسرار مغز آدمی چگونه است؟
    - هنوز هم در تلاش هستم تا این اسرار را کشف کنم ، نیک . حال تینا چطور است؟
    - عالی است . از دست من چه کاری ساخته است؟
    - یک کمی اطلاعات احتیاج دارم. آیا هنوز هم با یونان در تماس هستی؟
    پاپاس ناله کنان گفت: معلوم است که هستم! من آنجا صد نفر خویشاوند دارم ، و همه آنها به پول نیاز دارند. نکته احمقانه این است که من برایشان می فرستم. شاید تو بایستی مرا روان درمانی کنی؟
    پیتر به او گفت: خیلی دیر شده ، امیدی به درمان تو نیست.
    - این همان چیزی است که تینا به من می گوید. به چه اطلاعاتی نیاز داری؟
    - آیا چیزی راجع به جورج ملیس شنیده ای؟
    - خانواده تولید کننده مواد غذایی؟
    - بله
    - تا به حال سر و کارش به حوزه خدمت من نیافتاده ، اما می دانم کیست. راجع به او چه می خواهی بدانی؟
    - می خواهم بدانم مال و منالی دارد یا نه.
    - حتما! سر به سرم می گذاری. خانواده او ... .
    - منظورم خودش است.
    - پیتر راجع به آن تحقیق خواهم کرد ، اما وقتمان را تلف می کنیم. خانواده ملیس خیلی خیلی پولدار هستند.
    - راستی اگر از کسی خواستی که از پدر جورج ملیس سئوال کند، به او بگو که به ملایمت این کار را انجام بدهد . پیرمرد چند بار سکته قلبی کرده است.
    - بسیار خوب در تلگرامم این نکته را هم گوشزد می کنم.
    پیتر رویایش را به خاطر آورد: نیک ، می شود به جای تلگرام تلفن بزنی؟ همین امروز؟
    لحن پاپاس تغییر مشهودی کرد: پیتر ، موضوع مهمی است که می خواهی به من بگویی؟
    - فعلاً چیزی ندارم که بگویم. فقط می خواهم حس کنجکاوی ام را ارضا کنم. پول تلفن به خارج از کشور را با من حساب کن.
    - معلوم است که این کار را خواهم کرد... و تو هم مرا به صرف شام دعوت می کنی که بگویی موضوع از چه قرار است.
    - بسیار خوب. پیتر گوشی تلفن را پایین گذاشت. حالش کمی بهتر شده بود.

    کیت بلک ول احساس ناخوشی می کرد. او پشت میزش نشسته بود و با تلفن حرف می زد که حمله ای ناگهانی را احساس کرد. اتاق دور سرش شروع به چرخیدن کرد ، لبه میزش را محکم گرفت تا بعد از مدتی کم کم همه چیز مقابل چشمانش دوباره سر جایش برگشت و ثابت شد.
    براد داخل دفتر شد. نگاهی به چهره رنگ پریده کیت کرد و پرسید: کیت ، حالت خوبه؟
    کیت لبه میز را رها کرد: کمی دچار سرگیجه شدم. چیز مهمی نیست.
    - آخرین باری که توسط پزشک معاینه شدی کی بود؟
    - براد ، من برای انجام این کارهای بی فایده وقت ندارم.
    - وقتی برایش پیدا کن. می خواهم به آنت بگویم تلفن بزند و از دکتر جان هارلی برایت وقت ملاقات بگیرد.
    - لعنت بر شیطان ، براد. می شود اینقدر کولی بازی در نیاوری؟
    - به دیدنش می روی؟
    - اگر دست از سرم برداری، آره.

    صبح فردا ، منشی پیتر تمپلتون گفت: کارآگاه پاپاس پشت خط یک تلفن هستند.
    پیتر گوشی تلفن را برداشت: سلام ، نیک.
    - دوست من ، فکر می کنم بهتر باشد من و تو کمی با هم صحبت کنیم.
    پیتر ناگهان دچار اضطراب شد: با کسی راجع به ملیس حرف زدی؟
    - من با خود ملیس صحبت کردم. اول از همه آن که هرگز در زندگی دچار سکته قلبی نشده است ، و دوم آن که گفت تا آنجا که به او مربوط می شود، پسرش جورج از نظر او مرده است. او چند سال پیش جورج را از ارث به کلی محروم کرد. وقتی علتش را پرسیدم ، پیرمرد گوشی را قطع کرد. بعد من به یکی از رفقای قدیمی ام در اداره پلیس آتن تلفن زدم. جورج ملیس شما واقعاً خوش بر و رو است. پلیس او را خوب می شناسد. او با لگد به جان دخترها و پسر های یونانی می افتاده ، و آخرین قربانی او قبل از ترک یونان ، یک جوان پانزده ساله بوده است. آنها جنازه پسر را در هتلی پیدا کردند. و جنایت را به ملیس ربط دادند. پیرمرد رشوه کلانی داد ، پسرش جورجی را با اردنگی از یونان بیرون انداخت. خوب بگو ببینم این اطلاعات تو را راضی می کند؟
    اطلاعات نه تنها پیتر را راضی کرد ، بلکه او را به وحشت انداخت: ممنون نیک ، یکی طلب تو.
    - اوه ، نه ، رفیق. فکر می کنم مایل باشم این حسابم را همین حالا تسویه کنم. اگر پسر کج رفتار تو باز هم دسته گلی به آب داده است ، بهتر است به من بگویی.
    - به موقعش می گویم ، نیک. سلام فراوان مرا به تینا برسان. و پیتر گوشی را پایین گذاشت. او باید راجع به خیلی چیزها فکر می کرد. جورج ملیس هنگام ظهر به مطبش می آمد.
    دکتر جان هارلی در حال معاینه بیماری بود که منشی اش گفت: آقای دکتر ، خانم جورج ملیس به دیدن شما آمده است. از قبل وقت نگرفته است ، من به ایشان گفتم که برنامه شما...
    جان هارلی گفت: از در بغلی او را راهنمایی کن و به اتاقم بیاورش.
    صورت آلکساندرا رنگ پریده تر از دفعه پیش بود و سایه های زیر چشمانش تیره تر شده بود: متأسفم که اینطور مزاحمت شدم ، جان ، اما...
    - اشکالی ندارد ، آلکساندرا . مشکل چیست؟
    - همه چیز. من ... من احساس بدی دارم.
    - قرص های ولبوترین را مرتب خورده ای؟
    - بله
    - و هنوز احساس افسردگی می کنی؟
    آلکساندرا دست هایش را مشت کرده بود: این بدتر از افسردگی است. این مثل... من شدیداً احساس یأس می کنم که هیچ تسلطی بر هیچ چیز ندارم. دیگر خودم را هم نمی توانم تحمل کنم. می ترسم که ... که دست به کار وحتناکی بزنم.
    دکتر با لحنی اطمینان بخش گفت: تو هیچ مشکل جسمانی نداری. حاضرم شهرتم را سر این حرف بگذارم. همه مشکلات روحی است. میخواهم تو را با داروی دیگری درمان کنم ، ، این دارو خیلی مؤثر است. در عرض چند روز متوجه تغییری خواهی شد. دکتر نسخه ای نوشت و به دست او داد: اگر تا جمعه حالت بهتر نشد ، حتماً به من تلفن بزن. شاید تو را به یک روانپزشک معرفی کنم.
    سی دقیقه بعد ، ایو به آپارتمانش بازگشت. در آنجا ، کرم کمرنگ زیر آرایش را از چهره اش برداشت و سیاهی های زیر چشمانش را با پنبه پاک کرد.
    نبض کار به تدریج تندتر می شد.

    جورج ملیس مقابل پیتر تمپلتون نشسته بود ، لبخند بر لب داشت و قیافه مطمئنی به خود گرفته بود.
    - امروز چطورید؟
    - خیلی بهترم ، آقای دکتر. می دانید ، این چند جلسه ای که با هم داشتیم خیلی به من کمک کرده است.
    - راستی؟ به چه صورتی؟
    - اوه ، این که کسی را داشته باشی که با او صحبت کنی. کلیسای کاتولیک هم بر همین اصل بنا شده است ، انطور نیست؟ اعتراف؟
    - خوشحالم که احساس می کنید جلسات روانکاوی به شما کمک کرده است. حال همسرتان بهتر شده است؟
    جورج اخمی کرد: متأسفانه نه. دوباره نزد دکتر هارلی رفته ، و با این حال بیشتر و بیشتر درباره خودکشی صحبت می کند. شاید او را برای مدتی به جایی دور از اینجا ببرم. فکر می کنم بایستی آب و هوایی تازه کند.
    به نظر پیتر در آن کلمات احساس خطر شومی وجود داشت. آیا او اینها را خیال می کرد؟
    پیتر با حالتی بی تفاوت گفت: یونان مکان خیلی خوبی برای استراحت است. آیا تا به حال او را به آنجا برده اید تا با خانواده تان آشنا شود؟
    - هنوز نه. آنها با بیتابی منتظر ملاقات آلکس هستند. جورج خنده ای کرد و افزود: فقط مشکل در این است که هر بار من و پاپا به هم می رسیم ، او همه اش سعی می کند با آوردن دلیل و منطق مرا به بازگشت به یونان و به دست گرفتن کسب و کار خانوادگی ترغیب کند.
    در آن لحظه ، پیتر دانست که آلکساندرا ملیس واقعاً در خطر است.

    مدتی طولانی بعد از رفتن جورج ملیس ، پیتر تمپلتون در مطبش نشسته بود و یادداشت هایی را مرور می کرد. بالاخره دست به تلفن برد و شماره ای را گرفت.
    - جان ، می خواهم لطفی در حقم بکنی. می شود پرس و جو کنی که جورج ملیس همسرش را برای ماه عسل به کجا برد؟
    - همین حالا می توانم به تو بگویم . پیش از این که حرکت کنند ، ما به افتخارشان چند جام نوشیدیم. آنها به جاماییکا رفتند.
    من دوستی دارم که روسپی ها را کتک می زند ... به خاطر می آورم که یک بار با هم به جاماییکا رفته بودیم. یک فاحشه کوچک سیاه پوست او را به اتاق هتلی برد و پس از آن که حسابی از او دلربایی کرد ، گفت که پول بیشتری می خواهد... ان دوستم هم کتک مفصلی به او زد و حالش را جا آورد. شرط می بندم که آن دختر دیگر هرگز این بازی ها سر کسی در نیاورد.
    با وجود این هنوز مدرکی وجود نداشت که به وسیله آن بتوانند ثابت کنند که جورج ملیس نقشه کشتن همسرش را کشیده است. جان هارلی با اطمینان گفته بود که آلکساندرا ملیس قصد خودکشی دارد. پیتر سعی کرد به خود بقبولاند این مشکل من نیست. اما می دانست که این مشکل اوست.
    پیتر تمپلتون حتی در زمان تحصیل در مدرسه مجبور بود کار کند. پدرش سرایدار ساختمان یک آموزشگاه عالی در شهر کوچکی در نبراسکا بود ،ولی پیتر حتی با وجود اخذ کمک هزینه تحصیلی ، استطاعت آنرا نداشت که به یکی از دانشکده های پزشکی آیوی لیگ ( صاحب شأن و پرآوازه ) برود. او با نمرات عالی از دانشگاه نبراسکا فارغ التحصیل شد و برای گرفتن تخصص رشته روانپزشکی را برگزید. او از آغاز پزشک موفقی بود. راز موفقیتش در آن بود که مردم را به راستی دوست داشت ، مشکلات آنها برایش مهم بود. آلکساندرا بیمار او نبود ، با وجود این خودش را درگیر با مسائل آن زن احساس می کرد. وی قطعه گمشده یک بازی معما بود ، و دیدن آلکساندرا و چهره به چهره وی قرار گرفتن می توانست دکتر را درحل معما یاری دهد. دکتر پرونده جورج ملیس را از قفسه پرونده ها بیرون آورد ، شماره تلفن منزل او را پیدا کرد و به آلکساندرا ملیس تلفن زد. مستخدمی آلکساندرا را به پای تلفن فرا خواند.
    - خانم ملیس ، نام من پیتر تمپلتون است. من ...
    - اوه ، آقای دکتر ، شما را می شناسم. جورج راجع به شما برایم گفته است.
    پیتر متعجب شد. او حتی حاضر بود شرط ببندد که جورج ملیس راجع به او چیزی به همسرش نگفته است: ممکن است همدیگر را ملاقات کنیم ، مثلاً برای صرف ناهار؟
    - مسأله به جورج مربوط می شود؟ مشکلی پیش آمده؟
    - نه ، چیزی نیست. فقط فکر کردم شاید بهتر باشد گفت و گویی با هم داشته باشیم.
    - بله ، حتماً ، آقای دکتر تمپلتون.
    آنها برای فردا قرار ملاقاتی با هم گذاشتند.
    آنها پشت یک میز در گوشه ای از رستوران " قورباغه" نشسته بودند. از لحظه ای که آلکساندرا پا به آن رستوران گذاشته بود ، پیتر قادر نبود چشمانش را از او برگیرد. آلکساندرا لباس ساده ای پوشیده بود ، بلوز و دامن سفیدی که اندام زیبایش را به نمایش می گذاشت ، و یک ردیف مروارید هم به گردنش بسته بود. پیتر به دنبال علائم خستگی و افسردگی که دکتر هارلی متذکر شده بود در چهره وی گشت. اما هیچ نشانی دیده نمی شد. اگر هم آلکساندرا از نگاه خیره پیتر آگاه شده بود ، چیزی از خود بروز نداد.
    - حال شوهرم خوب است ، مگر نه ، آقای تمپلتون؟
    - بله. وضعیت بسی دشوارتر از آنی بود که پیتر پیش بینی کرده بود. او در مسیر بسیار باریکی گام بر می داشت. حق نداشت به حریم مقدس رابطه بیمار و پزشک تجاوز کند ، و با وجود این احساس می کرد که باید به آلکساندرا ملیس هشدار بدهد.
    پس از سفارش غذا پیتر گفت: خانم ملیس ، آیا شوهرتان به شما گفته بود که به دیدار من می آید؟
    - بله . او این اواخر تحت فشار روحی زیادی بوده است. شرکایش در شرکت کارگزاری اوراق بهادار جایی که جورج کار می کند ، مسئولیت بیشتر امور را به گردن او می گذارند. این را احتمالاً می دانید آقای دکتر ، که جورج خیلی با وجدان است.
    باور کردنی نبود. آلکساندرا از حمله به خواهرش هیچ اطلاعی نداشت. چرا کسی به او چیزی نگفته بود؟
    - جورج به من گفت که چقدر از این که می تواند مشکلاتش را پیش کسی مطرح کند خوشحال است. آلکساندرا لبخندی حاکی از سپاسگذاری به لب آورد و افزود: واقعاً خوشحالم که شما به او کمک می کنید.
    - چقدر این زن معصوم و بی گناه بود! او به نحوی بارز شوهرش را می پرستید. انچه پیتر بایستی به او می گفت می توانست نابودش کند. چطور می توانست به وی اطلاع دهد که شوهرش یک دیوانه روانی است که یک جوان را به قتل رسانده ، از سوی خانواده اش طرد شده و اخیراً به طرز سبعانه ای خواهر زنش را کتک زده است؟ و در عین حال ، چطور می توانست این چیزها را نگوید؟
    آلکساندرا ادامه داد: حتماً روانپزشک بودن حرفه خشنود کننده ای است. شما می توانید به خیلی ها کمک کنید.
    پیتر با احتیاط گفت: ما بعضی وقت ها می توانیم کمک کنیم ، بعضی وقت ها هم نمی توانیم.
    غذا را آوردند. آنها همانطور که غذا را می خوردند ، حرف می زدند و تفاهم دلچسبی میانشان وجود داشت. پیتر احساس کرد که خیلی از مصاحبت آن خانم مشعوف است. و ناگهان با ناراحتی پی برد که به جورج ملیس غبطه می خورد.
    آلکساندرا سرانجام گفت: از این ناهار خیلی لذت بردم. اما آقای دکتر تمپلتون ، حتماً شما به دلیلی می خواستید مرا ببینید ، اینطور نیست؟
    لحظه گفتن حقیقت فرا رسیده بود.
    - در واقع ، بله. من...
    پیتر دست از صحبت برداشت. کلماتی که اینک می خواست بگوید ، می توانست زندگی آلکساندرا را نابود سازد. او مصمم به این که شک هایش را برای آلکساندرا بگوید و به وی پیشنهاد کند که شوهرش را در مؤسسه ای تحت معالجه قرار دهند ، به دیدن آلکساندرا شتافته بود. اکنون که وی را دیده بود ، متوجه شده بود که این کار خیلی آسانی نیست. بار دیگر به کلمات جورج ملیس اندیشید: حال همسرم اصلاً خوب نشده. این موضوع خودکشی است که مرا نگران می کند. پیتر اندیشید که هرگز شخصی را خوشبخت تر و عادی تر از آن زن ندیده است. آیا این نتیجه داروهایی بود که می خورد؟ حداقل می توانست راجع به این موضوع از وی سئوال کند. گفت: جان هارلی به من گفت که شما دا...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    616-625

    و صدای جورج ملیس به گوشش رسید: عزیزم اینجا هستی! به خانه تلفن زدم و به من گفتند که تو اینجایی. او رو به پیتر کرد: آقای دکتر تمپلتون ، از دیدنتان خوشحالم. می شود به شما ملحق شوم؟ و فرصت از دست رفت. ایو پرسید: چرا دکتر می خواست آلکس را ملاقات کند؟ جورج گفت: هیچ نمی دانم. خدا را شکر که آلکس برایم پیغام گذاشته بود که اگر کارش داشتم کجا پیدایش کنم. قرار ملاقات با پیتر تمپلتون ، خدای من! با منتهای سرعت خودم را به آنجا رساندم! - از این جریان هیچ خوشم نیامد. - حرفم را باور کن. هیچ مشکلی در کار نیست. پس از ملاقات از آلکس پرس و جو کردم و او به من گفت که درباره هیچ چیز بخصوصی صحبت نکرده بودند. - فکر می کنم بهتر باشد نقشه مان را به اجرا در آوریم. جورج ملیس از شنیدن این کلمات از دهان ایو ، دچار لرزشی لذت آور شد. مدت درازی بود که انتظار ین لحظه را می کشید. پرسید: کی؟ - حالا. دوره های متناوب سرگیجه با وخامت بیشتری به سراغ کیت می آمد و همه چیز در ذهن او تدریج تیره و تار می شد. او پشت میزش می نشست ، به فکر ادغام شرکتی در کمپانی کروگر- برنت می افتاد و ناگهان متوجه می شد که این ادغام ده سال پیش صورت گرفته است. این موضوع او را می ترساند. بالاخره به این نتیجه رسید که به نصیحت براد راجرز عمل کند و به دیدن جان هارلی برود. از آخرین باری که دکتر هارلی توانسته بود کیت بلک ول را به انجام معاینه پزشکی ترغیب کند مدت درازی گذشته بود ، و بنا براین دکتر از دیدار کیت کمال استفاده را برد. او به دقت کیت را معاینه کرد ، و وقتی معاینه اش تمام شد از وی خواست در اتاق مطب منتظرش بماند. فکار جان هاری آشفته بود. کیت بلک ول با وجود سنش کاملاً هوشیار و سرحال بود ، اما علائم نگران کننده ای در او دیده می شد. تصلب مشخص شرایین، علت سرگیجه های متناوب و ضعف حافظه اش بود. کیت می بایست سال ها پیش بازنشسته می شد ، و معذالک با سماجت کار می کرد و حاظر نبود زمام امور را به کس دیگری بسپارد. دکتر اندیشید، من کی هستم که اظهار نظر بکنم؟ خودم هم باید سالها پیش بازنشسته می شدم. اکنون جان هارلی با در نظر گرفتن نتایج معاینات که پیش رویش بود گفت: کاش وضعیت تو را داشتم کیت. - جان ، بس کن این سفسطه ها را درد من چیست؟ - به طور عمده ، بالا بودن سن. کمی تصلب شراین هم داری ، و... - منظورت آرتریواسکلروز است؟ جان هارلی خنده کنان پرسید: اوه ، آیا واژه پزشکی برای آن همین است؟ هرچه که باشد ، تو به آن مبتلا شده ای. - خیلی بد است؟ - برای سن تو ، به نظرم کاملاً عادی است. همه این چیزها نسبی است - می شود دارویی به من بدهی که جلوی این سرگیجه های لعنتی را بگیرد؟ از این که در اتاقی پر از مرد غش کنم بیزارم. آبروی هم جنس های خودم را می برم. دکتر سرش را به علامت تأیید تکان داد: باشد ، عیبی ندارد ، دارو تجویز می کنم. راستی کیت، کی می خواهی بازنشسته شوی؟ - وقتی که پسر آلکساندرا اداره امور شرکت را به دست بگیرد. این دو دوست قدیمی که از سالها پیش همدیگر را می شناختند ، نگاه هایشان را از دو سوی میز به هم دوختند و یکدیگر را بررسی کردند. جان هارلی همیشه با کارهای کیت موافق نبود ،اما همیشه شجاعت او را ستوده بود. کیت مثل آنکه فکر دکتر را خوانده باشد آهی کشید و گفت: می دانی جان ، می دانی بزرگترین مایه یأس و دلسردی ام در زندگی چیست؟ ایو است. من واقعاً آن بچه را دوست داشتم. می خواستم دنیا را به او تقدیم کنم ف اما او هرگز به هیچکس غیر از خودش فکر نمی کرد. - کیت ، تو اشتباه می کنی. او خیلی تو را دوست دارد. - آره ، جان خودش ، خیلی دوستم دارد. - باور کن ، من این را می دانم. اخیراً او... . دکتر مجبور بود کلمات را با احتیاط انتخاب کند... دچار سانحه وحشتناکی شد. نزدیک بود بمیرد ، اما خوشبختانه جان سالم به در برد. قلب کیت فرو ریخت: چرا... چرا به من نگفتی؟ - او نگذاشت. آنقدر نگران حال تو بود و می ترسید از این خبر غصه بخوری ، که مرا قسم داد کلمه ای به احدی نگویم. - اوه ، خدای من. این نجوایی عذاب آلود بود: حالا... حالش خوب است؟ صدای کیت گرفته بود. - حالا حالش خوب است. کیت نشسته بود ، به روبرویش خیره شده بود: جان ممنونم که به من گفتی. ممنونم. - برایت نسخه ای می نویسم. قرص ها سرگیجه ات را برطرف خواهد کرد. وقتی که دکتر نوشتن نسخه را به پایان برد ، سرش را بالا آورد و به کیت نگریست. کیت بلک ول رفته بود. ایو در را گشود و با ناباوری مبهوت ماند. مادربزرگش مثل همیشه راست و با قامت استوار آنجا ایستاده بود ، و هیچ علامتی از ضعف و سستی در او دیده نمی شد. کیت پرسید: ممکن است داخل شوم؟ ایو یک قدم کنار گذاشت ، قادر نبود آنچه را رخ می داد درک کند: البته. کیت داخل شد و به اطراف آپارتمان کوچک نگریست ، اما اظهار نظری راجع به آن نکرد: می شود بنشینم؟ - بله ، معذرت می خواهم. بله ، حتماً بنشینید. مرا ببخشید ... این واقعاً... چیزی میل دارید برایتان بیاورم؟ چای ، قهوه ، چیز دیگر؟ - نه ، ممنون. حالت خوب است ، ایو؟ - بله. متشکرم. حالم خوب است. - همین الان از پیش دکتر جان می آیم. او به من گفت که تو دچار سانحه وحشتناکی شده بودی. ایو با احتیاط به مادربزرگش نگاه کرد ، مطمئن نبود چه حرف هایی از دهان مادربزرگش بیرون خواهد آمد: بله... - او گفت که تو... در آستانه مرگ بودی ، ولی نگذاشتی در این باره به من چیزی بگوید چون نمی خواستی نگرانم کنی. که اینطور . ایو حالا با لحن مطمئن تری گفت: بله ، مامانی....
    - همین باعث می شود که من فکر کنم. صدای کیث ناگهان لرزید: که تو... که تو مرا دوست داری. ایو از سر آرامش فریاد زد: البته که دوستت دارم . همیشه دوستت داشته ام. و به گریه افتاد. لحظه ای بعد ایو در آغوش مادر بزرگش بود. کیت ایو را خیلی نزدیک به خود نگه داشته بود و لبانش را بر سر طلایی رنگی که روی پایش بود می فشرد. سپس نجوا کرد: چه پیرزن احمقی بودم. مرا می بخشی؟. کیت دستمال کتانی بیرون آورد و بینی اش را گرفت. گفت: خیلی نسبت به تو سختگیری کردم. آخ ، اگر اتفاقی برایت می افتاد. از غصه می مردم. ایو با مهربنی پشت دست مادربزرگش را که رگ های آبی آن بیرون زده بود ، نوازش کرد و گفت: حالم خوب است ، مامانی. اوضاعم روبه راه است. کیت از جا برخاسته بود ، اشک ها را از چشمانش پاک می کرد: پس بهتر است شروع تازه ای داشته باشیم ، خوب است؟. او دست های ایو را گرفت و نوه اش را از جا بلند کرد تا رو در رویش قرار گیرد: من خیلی کله شق و انعطاف ناپذیر بوده ام ، درست مثل پدرم. می خواهم جبران کنم. نخستین کاری که می خواهم بکنم این است که دوباره تو را به وصیت نامه ام ، به جایی که به آن تعلق داری باز گردانم. آنچه اتفاق می افتاد آنقدر خوب بود که نمی شد باور کرد!: من ... من به پول اهمیتی نمی دهم. فقط به شما اهمیت می دهم. - شما وارثان من هستید... تو و آلکساندرا . شما دو نفر همه کس من هستید، تنها کس و کاری که دارم. ایو گفت: زندگی من بد نمی گذرد. اما اگر ایم کار شما را خوشحال می کند... - بله ، خیلی خوشحالم می کند ، عزیزم. واقعاً خیلی خوشحالم می کند. کی می توانی دوباره به خانه نقل مکان کنی؟ او لحظظه ای مکث کرد وسپس گفت: فکر می کنم بهتر باشد من همین جا بمانم ، اما هر وقت مایل به دیدنم باشید به دیدنتان خواهم شتافت. اوه ، مامانی ، نمی دانی چقدر تنهابوده ام. کیت دست نوه اش را در دست گرفت و گفت: مرا می بخشی؟ ایو چشمانش را در چشمان مادربزرگش دوخت و موقرانه گفت: البته که شمارا می بخشم. به محض آنکه کیت رفت ، ایو برای خودش یک لیولن مشروب اسکاچ و آب درست کرد و در کاناپه ولو شد تا آن صحنه باورنکردنی را که همین چند لحظه پیش رخ داده بود از نو در ذهنش زنده کند. می خواست از خوشحالی فریاد بزند. او و آلکساندرا اکنون تنها وارثان ثروت خانواده بلک ول بودند. از شر آلکساندرا به راحتی می توانست خلاص شود. اما این جورج ملیس بود که ایو را نگران می کرد.جورج ناگهان به افعی تبدیل شده بود. ایو به جورج گفت: تغییری در نقشه ها رخ داده. کیت مرا به وصیت نامه اش بازگردانده است. جورج که در حال روشن کردن سیگاری بود ، مکثی کرد و گفت: راستی؟ تبریک می گویم. - حالا اگر اتفاقی برای آلکساندرا بیفتد ، شبهه انگیز خواهد شد. بنابراین بعداً به حسابش خواهیم رسید ، وقتی که... - متأسفانه بعداً به درد من نمی خورد - منظورت چیست؟ - عزیزم ، من که احمق نیستم. اگر بلایی سر آلکساندرا بیاید ، من سهم او را به ارث خواهم برد. می خواهی مرا از میدان به در کنی ، نه؟ ایو شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت: بگذار فکر کنیم که تو وضعیت را بیهوده بغرنج می کنی. می خواهم معامله ای با تو بکنم. آلکساندرا را طلاق بده ، و به محض آتکه من به پول رسیدم ، به تو مبلغی خواهم داد... جورج خندید: دستم انداخته ای. اما این کار خوب نیست. عزیز دلم. هیچ چیز تغییر نکرده است. من و آلکس برای جمعه شب در دارک هاربر با هم قرار ملاقات گذاشته ایم. می خواهم سر ان قرار حاظر شوم. آلکساندرا وقتی که اخبار راجع به ایو ومادر بزرگش را شنید غرق در خوشی و لذت شد. او گفت: خوب ، اعضای خانواده ما دوباره دور هم جمع می شوند. تلفن زنگ زد. - ایو ، امیدوارم که مزاحمت نشده باشم ، ایو. من هستم ، کیث وبستر. دکتر حالا هفته ای دو یا سه بار به ایو تلفن می زد. در ابتدا اشتیاق دکتر که توأم با ناشیگری بود ایو را سرگرم می کرد ، اما اخیراً تلفن های وی اسباب مزاحمت شده یود. ایو گفت: حالا نمی توانم با تو صحبت کنم. داشتم از در بیرون می رفتم. اوه. لحن صدایش توأم با عذرخواهی بود: پس زود حرفم را بگویم و مزاحمت نشوم. من دو بلیط برای نمایش اسب ها که هفته آینده برگزار می شود دارم. می دانم که تو عاشق اسبی ، و فکر کردم... - متأسفم . فکر می کنم هفته آینده در شهر نباشم. - که اینطور. ایو می توانست نومیدی را از صدای دکتر احساس کند. دکتر گفت: پس ، شاید هفته بعد از آن بتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم. بلیت یک نمایش دیگر را تهیه می کنم.دوست داری کدام نمایش را ببینی؟ ایو با لحنی جدی گفت: همه شان را دیده ام. بایستی عجله کنم. او گوشی تلفن را پایین گذاشت. وقت آن بود که لباس بپوشد. اخیراً با روری مک کنا آشنا شده بود. این هنرپیشه مرد جوان را در یک نمایش دیده بود ، نمایشی که در تماشا خانه ای خارج از منطقه برادوی روی صحنه رفته بود. روری پنج سال جوان تر از ایو بود ، و مثل یک اسب نر و حشی پر حرارت و خروشان بود. ایو به یاد ساعات خوبی که با او گذرانده بود افتاد و شور و شوق وجودش را به لرزه درآورد. با بی صبری انتظار اوقاتی پرهیجان را می کشید. جورج ملیس در راه بازگشت به خانه توقفی کرد تا برای آلکساندرا گل بخرد. خلق و خوی بسیار خوشی داشت گر چه بد شده بود که بانوی ساخورده ایو را به آن طرز غیرمنتظره به وصیت نامه اش بازگردانده بود ، اما این موضوع چیزی را عوض نمی کرد. پس از حادثه ای که برای آلکساندرا رخ می داد، جورج به حساب ایو می رسید. او همه چیز را تدارک دیده بود. روز جمعه ، آلکساندرا در دارک هاربر منتظرش بود. او در حال بوسیدن آلکساندرا از وی تقاضا کرده بود: فقط خودمان دو نفر باشیم عزیزم. همه مستخدم ها را مرخص کن. پیتر تمپلتون قادر نبود فکر آلکساندرا ملیس را از ذهنش خارج کند. کلمات جورج ملیس در گوش هایش طنین می افکند: شاید بهتر باشد او را به جایی دور از اینجا ببرم. فکر می کنم احتیاج دارد آب و هوایی تازه کند.غرایز پیتر به او می گفتند که جان آلکساندرا در خطر است، و با وجود این او برای وارد عمل شدن قدرتی نداشت. علیرغم ظن هایش نمی توانست نزد نیک پاپاس برود. مدرکی برای اثبات ادعایش نداشت. آن سوی شهر ، در دفاتر اجرایی شرکت کروگر- برنت با مسؤولیت محدود، کیت بلک ول وصیت نامه تازه ای را امضا می کرد ، و قسمت اعظم اموالش را برای دو نوه اش باقی می گذاشت. در شمال شهر نیویورک ، تونی بلک ول مقابل سه پایه ونقاشی اش در باغ آسایشگاه روانی ایستاده بود. تابلوی نقاشی شده روی سه پایه ، ترکیب درهم و برهمی از رنگها بود ، از آن جور نقاشی هایی که یک بچه بی استعداد می تواند بکشد. تونی قدمی به عقب برداشت تا به آن نگاه کند و باخونسردی لبخند زد. جمعه ساعت 10:57 صبح. در فرودگاه لاگاردیا، یک تاکسی درست مقابل پایانه مخصوص آمد و شد مسافران خطوط هوایی شرق توقف کرد و ایو بلک ول از آن پیاده شد. او یک اسکناس صد دلاری به راننده داد. راننده گفت: هی ، خانم. من پول خرد ندارم. اسکناس کوچک تری داری؟ - نه - پس باید بروید داخل و این اسکناس را خرد کنید. - وقت ندارم. بایستی سوار هواپیمایی به سوی واشنگتن بشوم. او به ساعت مچی اش که دارای نشان بوم و مرسیه بود نگاهی انداخت و تصمیمش را گرفت: به راننده سردرگم گفت: بقیه اش مال خودت. - ایو با عجله به طرف پایانه رفت. نیمه دوان به سوی در خروجی مخصوص سوارشدن به هواپیما که بر بالای آن تابلوی «پرواز واشنگتن» نصب شده بود ، رفت. ایو در حالی که از نفس افتاده بود ، گفت: بلیت رفت به سوی واشنگتن می خواهم. مرد به ساعت بالای سرش نگریست و گفت: دو دقیقه پیش این پرواز را از دست دادید. هواپیما در حال بلند شدن از روی باند است. - من بایستی سوار آن هواپیما بشوم. با کسی قرار ملاقات دارم ... کاری از دست شما بر نمی آید؟ نزدیک بود از وحشت سکته کند. - خانم عزیز ، اینقدر سخت نگیرید. هواپیمای دیگری یک ساعت دیگر اینجا را به سوی واشنگتن ترک می کند. - خیلی دیر است... لعنت. مرد او را تماشا می کرد که تسلط بر اعصابش را باز می یافت. - بسیار خوب . صبر خواهم کرد. این اطراف قهوه خانه ای نیست؟ - نه ، خانم. پایین راهرو یک دستگاه خودکار فروش قهوه وجود دارد. - متشکرم. مرد ایو را از پشت سر نظاره کرد و اندیشید ، چه زن زیبایی . خوش به حال آن شخصی که او اینقدر برای دیدنش عجله دارد. جمعه ساعت 2:00 بعد از ظهر. آلکساندرا اندیشید این یک ماه عسل دوم است. فکر آن او را به هیجان می آورد. مستخدمه ها را مرخص کن ، می خواهم فقط ما دو نفر باشیم، فرشته من. آخر هفته خوشی را با هم سپری خواهیم کرد. و اکنون آلکساندرا خانه دارای سنگ قهوه ای را ترک می کرد ، عازم دارک هاربر برای ملاقات با جورج در آنجا بود. او دیرش شده بود ، ناهار ار با چند نفر از دوستانش صرف کرده بود و غذا خوردن بیشتر از آنچه پیش بینی کرده بود طول کشیده بود. او به مستخدمه اش گفت: من می روم، دوشنبه صبح باز می گردم. همچنان که آلکساندرا به در جلویی رسید ، تلفن زنگ زد. او به خود گفت ، دیرم شده ، بگذار تلفن زنگ بزند ، و با شتاب از در خارج شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    صفحه 626 تا آخر635
    جمعه 7:00 شب
    جورج ملیس نقشه ایو را بارها و بارها بررسی کرده بود. در آن کوچکترین اشتباهی وجود نداشت. یک قایق موتوری در خلیج کوچک فیلبروک انتظار تو را می کشد. با آن به دارک هاربر برو و حواست باشد که کسی تو را نبیند. قایق را به قسمت عقب کورسر ببند. آلکساندرا را به گردشی روی آب زیر نور مهتاب خواهی برد. وقتی که به وسط دریا رسیدید ، هر کار که دلت می خواهد بکن، جورج ... فقط لکه های خون روی قایق بر جا نگذار. جنازه را از قایق به دریا بینداز، سوار لنج بشوو کورسر را همان طور شناور در وسط آب باقی بگذار. قایق را به خلیج فیلبروک برگردان ، سپس سوار کرجی لینکلن ویل شو و به دارک هاربر برگرد. با یک تاکسی به خانه بیا. بهانه ای جور کن که راننده را به خانه بکشانی به طوری که هر دوی شما متوجه شوید کورسر در اسکله نیست. وقتی که خبری از آلکساندرا نمی شود به پلیس تلفن خواهی زد. آنها هرگز جنازه آلکساندرا را پیدا نخواهند کرد. مد دریا آن را به وسط دریا خواهد برد. دو دکتر سرشناس شهادت خواهند داد که او احتمالاً خودکشی کرده است.
    جورج قایق موتوری را در خلیج کوچک فیلبروک پیدا کرد. طبق نقشه ، آن قایق انتظار او را می کشید.
    جورج پهنای خلج را بدون روشن کردن چراغ های قایق پشت سر گذاشت ، از نور مهتاب برای راندن قایق بهره می گرفت. از مقابل چند قایق بسته شده بدون آن که شناخته شود گذشت ، و به اسکله ملک بلک ول رسید. موتور را خاموش کرد و طناب آن را محکم به کورسر که از آن قایق موتوری بزرگتر بود ، بست.
    آلکساندرا با تلفن حرف می زد ، در اتاق پذیرایی منتظر جورج بود که وی از راه رسید. او به سوی جورج دست تکان داد ، دستش را روی گوشی تلفن گذاشت و بدون صدا با حرکات لب گفت: ایو است. لحظه ای دیگر گوش کرد و سپس گفت: ایو من دیگر باید بروم. مرد دلبندم همین الان از راه رسید ، هفته آینده برای صرف ناهار می بینمت. گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و شتابان به طرف جورج آمد و خودش را در آغوش او انداخت: عزیزم ، چه خوب که زود آمدی. خیلی خوشحالم.
    - دلم برایت تنگ شد ، بنابراین کارهایم را زمین گذاشتم و آمدم.
    آلکساندرا جورج را بوسید: دوستت دارم.
    - من هم دوستت دارم ، ماتیامو. مستخدم ها را رد کردی؟
    آلکساندرا لبخند زد: فقط ما دو نفر هستیم. حدس بزن چی؟ برایت موساکا درست کرده ام.
    جورج بازوی همسرش را از پشت بلوز ابریشمی نوازش کرد و گفت: می دانی تمام بعد از ظهر در آن دفتر وحشتناک به چی فکر می کردم؟ این که با تو به قایقرانی بروم. باد خوبی می وزد. چرا یکی دو ساعتی بیرون نرویم و روی آب گردشی نکنیم؟
    - هر طور میلت است. اما خوراک موساکای من...
    جورج آلکساندرا را محکم در آغوش گرفت و گفت: شام می تواند منتظر بماند . من نمی توانم.
    آلکساندرا خندید: خیلی خوب. می روم لباسم را عوض کنم. یک دقیقه بیشتر طول نمی کشد.
    - ببینم چه کسی زودتر لباسش را عوض می کند ، من یا تو.
    جورج به طبقه بالا به طرف کمد لباس هایش رفت ، لباس هایش را از تن خارج کرد و به جای آنها یک شلوار گشاد راحت ، یک پولوور و یک جفت کفش مخصوص قایق سواری پوشید. حالا که زمانش فرا رسیده بود ، وجودش از احساس هیجان راجع به آنچه در شرف وقوع بود آکنده بود ، احساسی که تا انفجار فاصله ای نداشت.
    جورج صدای همسرش را شنید: عزیزم ، من آماده ام.
    جورج برگشت. آلکساندرا در آستانه در ایستاده بود ، یک پولوور ، شلوار کشی مشکی و کفش های کتانی پوشیده بود. گیسوان بلند و طلایی اش را از پشت با یک روبان کوچک آبی بسته بود. جورج اندیشید ، خدای من ، چقدر خوشگل است! از این که چنین زن زیبایی را می خواست نابود کند ، لحظه ای احساس شرم کرد.
    جورج به او گفت: من هم حاظرم.
    آلکساندرا متوجه شد یک قایق موتوری به پشت قایق تفریحی بسته شده است ، و پرسید: عزیزم این برای چیست؟
    جورج توضیح داد : جزیره کوچکی در انتهای خلیج هست که همیشه دلم می خواست در آن گردش کنم. ما با قایق موتوری به آنجا می رویم تا نگران برخورد کف کورسر به صخره ها نباشیم.
    او طناب را باز کرد و آنها با نیروی موتور کورسر آهسته شروع به حرکت کردند. جورج دماغه قایق را در مسیر باد قرار داد تا بادبان را افراشته کند ، و قایق به سمت راست منحرف شد و سرعتش بیشتر و بیشتر گردید. باد در بادبان های بزرگ افتاد و کورسر را با سرعت به جلو راند. کورسر دریا را می شکافت. جورج به طرف وسط دریا پیش می رفت. همچنان که از منطقه موج شکن ها دور شدند ، باد نیرومندتر شد ، و قایق کج شد. نردبان نصب به قایق به زیر آب فرو رفت. آلکساندرا فریاد زد: باد چقدر خروشان و دوست داشتنی است. چقدر به من خوش می گذرد ، عزیزم.
    جورج تبسمی کرد و گفت: به من هم همینطور.
    جورج به نحوی عجیب احساس لذت می کرد که آلکساندرا خوشحال بود و می خواست خوشحال بمیرد. او افق را بررسی کرد تا مطمئن شود که قایقی در نزدیکی آنها نیست. تنها چراغ های محوی در دوردست نمایان بود. وقتش فرا رسیده بود.
    او قایق را روی سیستم هدایت خودکار گذاشت ، نگاه دیگری به اطراف و به افق خالی انداخت و به طرف نرده بادپناه رفت ، قلبش از هیجان به شدت می تپید.
    جورج صدا زد: آلکس بیا اینجا را نگاه کن.
    آلکساندرا از آن سوی قایق به طرف جورج آمد و به آب سرد و تاریک که زیر پایشان در تلاطم بود نگریست.
    - بیا پیش خودم. صدای جورج لحن آمرانه داشت.
    آلکساندرا به طرف جورج آمدو جورج به چشمان او نگریست. بازوانش دور او حلقه شده بود ، او را در بر گرفته بود ، و احساس کرد که همسرش در آغوش او بی حال و سست شد. جورج عضلاتش را منقبض کرد و او را در هوا بلند کرد و به سوی نرده برد.
    همسرش ناگهان با او به مبارزه برخاست: جورج!
    او بدن همسرش را بالا برد و احساس کرد که همسرش می خواهد خودش را از چنگال او برهاند ، اما جورج خیلی قویتر بود. آلکساندرا تقریباً به بالای نرده رسیده بود ، وحشیانه با پاهایش لگد می زد ، و جورج آماده شد تا او را از پهلو به دریا بیندازد. در همان لحظه دردی بس سوزنده و ناگهانی در سینه اش احساس کرد. نخستین اندیشه اش این بود ، سکته کرده ام. دهانش را گشود تا سخنی بگوید اما خون از دهانش بیرون جهید. بازوانش را پایین آورد و با ناباوری به سینه اش نگریست. خون از زخم گشوده ای به بیرون می ریخت. سرش را بالا آورد و نگاه کرد ، او آنجا با کاردی خونین در دستش ایستاده بود و به جورج تبسم می کرد.
    آخرین فکر جورج این بود ، ایو... .
    ساعت ده شب بود که آلکساندرا به خانه دارک هاربر رسید. او چندین بار سعی کرده بود تلفنی با جورج تماس بگیرد و خبر بدهد ، اما کسی جواب تلفن را نداده بود. امیدوار بود که جورج از دیر کردن او عصبانی نشده باشد. او به طرزی احمقانه دچار اشتباه شده بود. اوایل همان بعد از ظهر ، هنگامی که آلکساندرا در حال ترک خانه به مقصد دارک هاربر بود ، تلفن زنگ زده بود. او اندیشیده بود ، دیرم شده ، بگذار تلفن زنگ بزند ، و از خانه خارج شده و به طرف اتومبیلش رفته بود. ولی مستخدمه دوان دوان دنبالش آمده بود.
    - خانم ملیس! خواهرتان پشت خط هستند. می گویند کار فوری دارند.
    وقتی که آلکساندرا گوشی تلفن را برداشت ، ایو گفت: عزیزم ، من در واشنگتن دی سی هستم. مشکل بدی پیدا کرده ام. باید تو را ببینم.
    آلکساندرا فوراًگفت: البته ، من حالا به دارک هاربر می روم تا در آنجا جورج را ملاقات کنم ، اما دوشنبه صبح باز می گردم و...
    - تا آن موقع نمی شود صبر کرد. ایو با درماندگی گفت: می شود در فردگاه لاگاردیا به دیدنم بیایی؟ من با هواپیمای پنج بعد از ظهر پرواز می کنم.
    - دلم می خواهد ، ایو ، اما به جورج گفته ام...
    - این یک موقعیت فوری و اضطراری است ، آلکس. اما ، البته ، اگر سرت خیلی شلوغ است...
    - صبر کن! بسیار خوب. به فرودگاه می آیم.
    - ممنون عزیزم . می دانستم که می توانم روی تو حساب کنم.
    رویداد نادری بود که ایو از او تقاضای لطفی بکند ، بنابراین نمی توانست روی خواهرش را زمین بیندازد. می توانست با هواپیمای بعدی به جزیره برود. به دفتر جورج تلفن زد تا به او بگوید کمی معطل خواهد شد ، اما جورج آنجا نبود. برای منشی اش پیغام گذاشت. یک ساعت بعد سوار تاکسی شد و خودش را به موقع به فرودگاه لاگاردیا رساند تا هنگامی که هواپیمای ساعت پنج از مبدأ واشنگتن به زمین می نشیند ، او آنجا باشد. ایو جزو مسافران آن هواپیما نبود. آلکساندرا برای دو ساعت دیگر منتظر ماند ، و هنوز اثری از ایو نبود. او شماره تلفنی از ایو در واشنگتن نداشت. سرانجام ، از آنجا که کار دیگری از دستش بر نمی آمد سوار هواپیمایی به مقصد جزیره شد. اکنون که به « خانه تپه سدر» رسیده بود ، آن را تاریک می دید. جورج یقیناً تا آن زمان باید در خانه می بود.آلکساندرا از اتاقی به اتاق دیگر رفت و چراغ ها را روشن کردو
    - جورج؟
    هیچ اثری از شوهرش نبود. او به منزلش در مانهاتان تلفن زد. کلفت خانه گوشی را برداشت.
    آلکساندرا پرسید: آقای ملیس آنجا هستند؟
    - نه ، خانم ملیس. ایشان گفتند که شما دو نفر برای تعطیلات به مسافرت می روید.
    - متشکرم ، مری. حتماً یک جایی معطل شده است.
    غیبت جورج می بایست دلیلی منطقی می داشت. از قرار در آخرین دقیقه کاری پیش آمده بود ، و طبق معمول ، شرکا از وی خواسته بودند به آن رسیدگی کند. هر لحظه ممکن بود جورج از راه برسد. آلکساندرا شماره تلفن منزل ایو را گرفت.
    او با پریشانی گفت: ایو! چه اتفاقی برایت افتاد؟
    - چه اتفاقی برای تو افتاد؟ من در فرودگاه کندی منتظرت ماندم ، وقتی که اثری از تو ندیدم ...
    - فرودگاه کندی؟ تو که گفتی فرودگاه لاگاردی.
    - نه ، عزیزم ، فرودگاه کندی.
    - اما... . دیگر مهم نبود. آلکساندرا گفت: معذرت می خواهم. حتماً اشتباه متوجه شدم. حالت خوب است؟
    - حالا خوبم. ساعاتی جهنمی را پشت سر گذاشتم. به مردی دل باخته ام که یک شخصیت مهم سیاسی در واشنگتن است. او به طرزی جنون آمیز حسود است و ... . ایو خندید: نمی توانم پای تلفن وارد جزییات بشوم. شرکت تلفن خط تلفن هر دوی ما را قطع خواهد کرد. روز دوشنبه راجع به آن مفصلاً برایت خواهم گفت.
    - بسیار خوب. و خیال آلکساندرا کاملاً راحت شد.
    - آخر هفته خوبی داشته باشی. جورج کجاست؟
    - اینجا که نیست. آلکساندرا سعی کرد حالت نگرانی را از صدایش بزداید: فکر می کنم گرفتار کاری شده و فرصت نکرده به من تلفن بزند.
    - مطمئنم که به زودی خبری از او دریافت خواهی کرد. شب بخیر ، عزیزم.
    - شب بخیر ، ایو.
    آلکساندرا گوشی را سر جایش گذاشت و اندیشید ، چقدر خوب می شود که ایو هم شوهر خوبی پیدا کند. یک نفر به خوبی و مهربانی جورج. او به ساعت مچی اش نگاه کرد. ساعت حدود یازده بود. حالا حتماً جورج فرصت پیدا می کرد که به او تلفن بزند. او گوشی تلفن را برداشت و شماره شرکت کارگذاری اوراق بهادار را گرفت. کسی گوشی را بر نمی داشت. به باشگاه جورج تلفن زد . نه ، آنها آقای ملیس را ندیده بودند. نیمه شب ، آلکساندرا به شدت نگران شد ، و ساعت یک بامداد در حالت وحشت کامل به سر می برد. نمی دانست چه کار بکند. این امکان وجود داشت که جورج با یک مشتری بیرون رفته باشد و به تلفن دسترسی نداشته باشد ، یا شاید بایستی با هواپیما به جایی می رفته و قادر نبوده است قبل از رفتنش آلکساندرا را بیابد. حتماً توضیح ساده ای وجود داشت. فکر کرد اگر به پلیس زنگ بزند ، و جورج داخل منزل بشود ، احساس حماقت خواهد کرد.
    در ساعت دو بامداد ، سرانجام به اداره پلیس تلفن زد. در خود جزیره آیلزبورو قوای پلیسی وجود نداشت ، و نزدیکترین پاسگاه در والدوکانتی بود.
    صدای خواب آلودی گفت: دفتر کلانتر والدوکانتی . گروهبان لمبرت.
    - سلام ، من خانم جورج ملیس هستم و از خانه تپه سدر تلفن می زنم.
    - بله ف خانم ملیس. صدا ناگهان هوشیار شد: از دست من چه خدمتی ساخته است؟
    - راستش را بگویم ، مطمئن نیستم. آلکساندرا مردد ادامه داد: قرار بود من و شوهرم اول شب در این خانه همدیگر را ملاقات کنیم ، و او ... او هنوز پیدایش نشده است.
    - که اینطور. در اینعبارت هم نوع مفاهیم ضمنی یافت می شد. تا آنجا که گروهبان می دانست ، ن که یک شوهر در ساعت دو بامداد هنوز به خانه بازنگشته باشد می توانست سه دلیل داشته باشد: زن های موطلایی ، زن های مو مشکی ، زن های مو قرمز.
    گروهبان مدبرانه گفت: آیا ممکن است ایشان به خاطر کاری در جایی معطل شده باشد؟
    - او... او معمولاً تلفن می زند.
    - بسیار خوب ، می دانید که بعضی وقت ها چطور می شود ، خانم ملیس. بعضی وقت ها فرد در موقعیتی قرار می گیرد که نمی تواند تلفن بزند. مطمئنم که به زودی از او با خبر خواهید شد.
    حالا آلکساندرا واقعاً احساس حماقت می کرد. البته که از دست پلیس کاری ساخته نبود. او در جایی خوانده بود که یک نفر گمشده می بایست از بیست و چهار ساعت پیش ناپدید شده باشد پلیس جست و جو برای یافتن او را آغاز کند. و به خودش گفت ، بس کن به خاطر خدا ، جورج که ناپدید نشده است ، فقط تأخیر دارد.
    آلکساندرا در تلفن گفت: بله ، کاملاً حق با شماست. متأسفم که مزاحمتان شدم.
    - به هیچ وجه خانم ملیس. شرط می بندم که ایشان فردا صبح سوار بر قایق ساعت هفت به سوی شما خواهد آمد.
    جورج سوار قایق ساعت هفت صبح یا قایق بعدی نبود. آلکساندرا دوباره به خانه مانهاتان تلفن زد. جورج آنجا هم نبود.
    احساس وقوع یک فاجعه گلوی آلکساندرا را می فشرد. حتماً جورج دچار سانحه ای شده بود ، جایی در بیمارستانی بستری بود ، مصدوم شده یا فوت کرده بود. کاش آن مسئله اشتباه گرفتن فرودگاهها به خاطر ایو پیش نیامده بود.شاید جورج به خانه آمده و چون اثری از او ندیده بود ، رفته بود. اما در این صورت هم خیلی چیزها مبهم می ماند. حداقل بایستی یادداشتی برای آلکساندرا می نوشت. شاید موقع آمدنش به خانه دزد ها را غافلگیر کرده و مورد حمله آنان قرار گرفته یا توسط آنها ربوده شده است. آلکساندرا اتاق به اتاق خانه را زیر پا گذاشت ، به دنبال هر گونه سرنخ احتمالی می گشت. همه چیز دست نخورده بود. با اسکله رفت. کورسر آنجا بود ، محکم به اسکله بسته شده بود.
    او دوباره به دفتر کلانتر والدوکانتی تلفن زد. ستوان فیلیپ اینگرم ، یک
    .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    افسر کار ازموده قوای پلیس با بیست سال سابقه خدمت، در حال انجام وظیفه در نوبت صبح بود. او خبر داشت که جرج ملیس همه شب در منزل بوده است. این موضوع اصلی گف و گوی ها در ان پاسگاه انتظامی در تمام طول صبح بود و اکثرا با الفاظ رکیک و خشن مردانه بازگو می شد.
    اکنون به ستوان الکساندارا گفت: خانم ملیس، اصلا خبری از او دریافت نکرده اید؟ بسیار خوب. همین حالا خودم پیش شما می ایم.
    او می داند که وقتش را هدر می دهد. شوهر دلبند ان خانم حتما در کوچه پس کوچه ای در ان اطراف به دنبال زنی بود. ستوان با چهره ای در هم کشیده اندیشید، اما وقتی که از خانه بلک ول کسی تلفن می زند، تمام روستاییان با عجله نزد انها می شتابد. به هر حال این عضو خانواده بلک ول بانوی مودب و خوش برخوردی بود. ستوان طی سالها الکساندرا را چندبار ملاقات کرده بود.
    او به گروهبان که پشت میز نشسته بود گفت: یک ساعت دیگر یا کمی دیرتر برمی گردم.
    ستوان اینگرم به داستان الکساندرا گوش داد، خانه و اسکله را بررسی کرد و به این نتیجه رسید که الکساندرا ملیس دچار مشکل شده است. جورج ملیس بایستی شب قبل همسرش را در راک هاربر ملاقات می کرد، اما خودش ار نشان نداده بود. در حالی که این مشکل ستوان اینگرم نبود، می دانست که ضرری هم به او نمی رساند که یه عضوی از خانواده بلک ول کمک کند. اینگرم به فرودگاه جزیره و پایانه قایق ها در لینکن ویل تلفن زد. جورج ملیس در عرض بیست و چهار ساعت گذشته از هیچکدام از این تسهیلات حمل و نقل استفاده نکرده بود. ستوان به الکساندرا گفت: شوهر شما به دارک هاربر نیامده است. و این چه سخن یاوه ای بود؟ چط.ر مردی می توانست اینطور غیبش زده باشد؟ از دیدگاه ستوان، هیچ مرد عاقلی زنی مثل الکساندرا را از روی قصد به حال خودش رها نمی کرد.
    ما سر خواهیم زد به بیمارستان ها و مراکز.... ستوان جلوی خودش را گرفت: و سایر اماکن، و من اطلاعیه ای همراه با عکس او به عنوان گمشده به کلیه مراکز اجرایی مخابره خواهم کرد.
    الکساندرا می کوشید که بر احساسش مسلط باشد. اما ستوان می دید که او برای این کار چه سخت تلاش می کند: متشکرم، ستوان نمی دانید چقدر از شما ممنون خواهم شد که هر اقدامی که لازم می دانید در این خصوص انجام بدهید.
    ستوان اینگرم گفت: خواهش می کنم خانم، این وظیفه ماست.
    هنگامی که اینگرم به کلانتری بازگشت، شروع به تلفن زدن به بیمارستان ها و سردخانه ها شد، پاسخ همگی منفی بود. هیچ گزارشی حاکی از تصادف و هیچ مصدومی به نام جورج ملیس در کار نبود. اقدام بعدی ستوان اینگرم تلفن زدن به یک دوست روزنامه نگار در بین کوریر بود. پس از ان، ستوان اطلاعیه ای در مورد فرد گمشده به همه مراکز اجرایی قانون مخابره کرد.
    روزنامه هایی بعدازظهر ان روز داستانی بااین عنوان را در خود داشتند: شوهر وارث ثروتمند خانواده بلک ول مفقود شده است.
    پیتر نمپلتون در وهله نخست جبر را از کارآگاه نیک بابا می شنید.
    - بیشتر به خاطر می اوری که چند وقت پیش از من خوساتی سابقه جورج ملیس را برایت پیدا کنم؟
    - بله....
    - او خودش را مخفی کرده است.
    - او چه کار کرده؟
    -
    - بله....
    - او خودش را مخفی کرده است.
    - او چه کار کرده؟
    - ناپدید شده، با عجله فرار کرده، در رفته است.
    نیک پایاس منتظر ماند تا پیتر ان خبر را کاملا درک کند.
    - چیزی هم با خودش برده؟ پول، لباس، گذرنامه؟
    - نوچ، بر طبق گزارش هایی که ما از مین کسب کرده ایم، اقای ملیس آب شده و در زمین فرو رفته است. تو دکتر این ادم دیوانه بودی. فکر می کنم در این مورد که چرا این یارو چنین کاری کرده است نظری داشته باشی.
    پیتر صادقانه گفت: نیک، من هیچ نظری ندارم.
    - اگر چیزی به نظرت رسید حتما به من تلفن بزن. موضوعی داغ برای تحقیق است.
    پیتر قول داد: بله حتما تلفن خواهم زد.
    سی دقیقه بعد، آلکساندرا به پیتر نمپلتون تلفن زد. پیتر می توانست از صدای زبر و وحشتزده آلکساندرا درک کند که وی در چه حالتی به سر می برد.« من – جورج گم شد. خیچ کسی خبری از او ندارد. امیدوار بودم شاید به شما چیزی گفته باشد و در مورد برنامه اش سرنخی به شما داد باشد یا...» نتوانست جمله اش را تمام کند.
    - متاسفم خانم ملیس. او چیزی به من نگفت. نمی دانم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.
    - اوه.
    پیتر در دل ارزو می کرد که کاش می توانست الکساندرا را به طریقی تسکین دهد. « اگر چیزی به نظرم رسید به شما تلفن خواهم زد. کجا می توانم پیداتان کنم؟»
    - فعلا که در دارک هاربر هستم. اما امشب به نیویورک برمی گردم. در خانه مادربزرگم خواهم بود.
    آلکساندرا نمی توانست فکر تنها بودن در خانه اش را تحمل کند. ان روز صبح او با کیت چند بار تلفنی صحبت کرده بود . کیت گفته بود: اوه عزیزم. مطمئنم که جای نگرانی نیست. احتمالا درگیر یک ماجرای تجاری است و فراموش کرده است راجع به ان به تو بگوید.
    هیچ یک از ان دو چنین چیزی را باور نداشتند.
    ایو داستان ناپدید شدن جورج را از تلویزیون تماشا کرد. عکس هایی از بیرون خانه تپه سدر، و تصاویری از الکساندرا و جورج پس ار مراسم عروسی شان نمایش داده شد. تصاویری نزدیک از صورت جورج نشان دادند که با چشم های گشاد شده به بالا نگاه می کرد. این تصویر ایو را کم و بیش به یاد نگاه جورح قبل از مردنش می انداخت.
    گوینده اخبار گفت: هیچ گونه مدرکی حاکی از انجام جنایت و دسایس کثیف در دست نیست. هیچ تقاضایی برای باجگیری توسط ادم ربایی احتمالی مطرح نشده است. پلیس حدس می زند که جورج ملیس احتمالا در سانحه ای مصدوم و شاید دچار فراموشی شده است. ایو با رضایت لبخند زد.
    انها هرگز جنازه را پیدا نخواهند کرد. جنازه جورج با جریان مد به اعماق دریا برده شده است. جورج بیچاره، او نقشه ایو را به خوبی پیگیری کرده بود. اما ایو نقشه را عوض کرده بود. ایو با هواپیما به مین رفته و در خلیج کوچک فیل بروک یک قایق موتوری اجاره کرده بود، تا برای دوستی نگه داری شود. سپس قایق موتوری دومی از یک اسکله نزدیک کرایه کرده و با ان به دارک هاربر رفته و در انجا منتظر جورج مانده بود و جورج تا لحظه مرگش اصلا به چیزی مشکوک نشده بود. ایو قبل از ان که قایق تفریحی مادربزرگش را به اسکله بازگرداند عرشه را به دقت تمیز کرده بود. پس از ان ، کار ساده ای بود که قایق موتوری کرایه شده برای جورج را با قایق موتوری خودش یدک بکشد و سپس ان را به ستون خاص خودش در اسکله ببندد، قایق موتوری خودش را بازگرداند و با هواپیما به نیویورک بازگردد و منتظر تلفنی بماند که می دانست الکساندرا به او خواهد کرد.
    این یک جایت بی عیب و نقص بود. پلیس نام جورج را در فهرست اسامی افرادی که به طرز اسرارامیزی مفقود شده اند قرار می داد.
    گوینده گفت: اخبار سایر نقاط... ایو تلویزیون را خاموش کرد. نمی خواست سر قرار ملاقاتش با روری مک گناه دیر حاضر شود.
    ساعت شش صبح روز بعد، یک قایق ماهیگیری جسد جورج ملیس را که به موج شکنی در دهانه خلیج پنیسکات گیر کرده بود پیدا کرد. در اخبار اول صبح ان واقعه را سقوط اتفاقی در اب و غرق شدن گزارش کردند، اما همچنان که اطلاعات بیشتری به دست امد، مفهوم کلی داستان شروع به تغییر کرد. از دفتر پزشک قانونی خبر رسید که انچه در ابتدا گمان می کردند جای دندان های کوسه ها باشد، عملا زخم های چاقو بوده است. روزنامه های عصر عنوان درشت این اخبار را منتشر کردند: مگر اسرار امیز جورج ملیس احتمالا قتل بوده است...جسد جوان میلیونر در حالی که جای ضربات دشنه بر پیکرش بود پیدا شد.
    ستوان اینگرام جداول جزر و مد مربوط به شب گذشته را بررسی می کرد. هنگامی که مطالعه اش به پایان رسید، در صندلی اش لم داد، چهر اش حالت سردرگمی داشت. جسد جورج ملیس اگر به موج شکن برخورد نکرده بود احتمالا به اعماق دریا کشانده می شد. انچه ستوان را به حیرت واداشته بود این بود که جنازه از جهت دارگ هاربر توسط جریان مد به نقطه ای که پیدا شده حمل شده بود؛ جایی که گفته می شد جورج ملیس اصلا در انجا حضور نداشته است.
    کاراگاه نیک پاپاس با هواپیما به مین رفت تا با ستوان اینگرام صحبت کند. نیک گفت: فکر می کنم دایره من بتواند در این مورد به شما کمک کند. ما درباره جورج ملیس اطلاعات جالبی داریم. می دانیم این از اختیارات قانونی ما خارج است، اما اگر شما خوستار همکاری با ما باشید، خوشحال می شویم که به شما کمک کنیم. جناب ستوان.
    بیست سال بود که ستوان اینگرم در دفتر کلانتر والدو کانتی خدمت می کرد و تنها ماجرای واقعا پرهیجانی که در ان مدت شاهد ان بود، هنگامی بود که یک گردشگر مست با تفنگش به سوی سر گوزن خشک شده ای نصب شده بر دیوار در یک فروشگاه محلی که در ان اجناس نادر و عجیب به فروش می رسید شلیک کرده بود. قتل جورج ملیس خبر صفحات اول روزنامه ها بود، و ستوان اینگرم احساس می کرد فرصتی نصیبش شده است تا شهرتی برای خودش کسب نماید. با کمی خوش اقبالی، می توانست ترقی کند، و در اداره پلیس نیویورک، جایی که جنبش و تحرک واقعی در انجا نهفته بود، به عنوان کاراگاه شغلی بیابد. اکنون ستوان نگاهی به نیک پاپاس انداخت و زیر لب گفت: نمی دانم...
    نیک پاپاس که گویی فکر ستوان را خوانده بود گفت: ما دنبال کسب شهرت برای خودمان نیستیم. برای کشف انگیزه قتل و شناسایی قاتل از هر سو به ما خیلی فشار خواهند اورد، و اگر ماجرا را هر چه زودتر روشن کنیم زندگی برای همه مان دلپذیر خواهد شد. من می توانم با دادن اطلاعاتی درباره گذشته جورج ملیس به شما، کار را اغاز کنم.
    ستوان اینگرم پیش خود نتیجه گرفت که از این کار ضرری عایدش نمی شود: بسیار خوب، پیشنهاد شما را می پذیرم.
    آلکساندرا در بستر بود، چند قرص مسکن خورده بود. در ذهنش به طرزی لجاجت امیز از پذیرفتن این حقیقت که جورج به قتل رسیده است خودداری می کرد. چطور ممکن است او به قتل رسیده باشد/ هیچ دلیلی در این جهان وجود نداشت که کسی بخواهد او را بکشد. پلیس درباره جراحت هایی با چاقو سخن گفته بود. اما انها حتما اشتباه می کردند. حتما حادثه ای پیش امده بود و این جراحات به طور اتفاقی بر بدن جورج ایجاد شده بود. هیچ کس مرگ او را نمی خواست. هیچ کس مرگ او را نمی خواست....داروی خواب اوری که دکتر هارلی به الکساندرا داده بود بالاخره کار خودش را کرد و او به خواب رفت.
    ایو از شنیدن خبر پیدا شدن جنازه جورج بسیار حیرت کرد. با خود اندیشید، خوب، زیاد هم بد نشد. الکساندرا تنها فرد مضنون است و او ان شب انجا، در جزیره بوده است.
    کیت کنار ایو روی کاناپه اتاق نشیمن نشسته بود. ان اخبار، ضربه سخت و وحشتناکی به کیت وارد کرده بود.
    او پرسید: اخر به چه دلیل جورج را به قتل رسانده اند؟
    ایو اهی کشید و گفت: مامانی، نمی دانم. واقعا نمی دانم. دلم برای الکس بیچاره می سوزد.
    ستوان اینگرم از متصدی ی قایق های لینکلن ویل – آیلزبورو سوال کرد: ایا شما می گویید نه اقا و نه خانم ملیس عصر جمعه با قایق دارک هاربر نرفتند؟
    - فیل، انها رد نوبت من به انجا نرفته اند. و من از متصدی نوبت صبح هم سوال کردم. او هم انها را ندیده بود. انها بایستی با هواپیما رفته باشند.
    - یک سوال دیگر، لو. ایا هیچ غریبه ای روز جمعه سوار قایق نشد؟
    - لعنت، تو میدانی که ما در این موقع سال غریبه ای را به جزیره نمی بریم. در تابستان شاید چند نفر گردشگر بیاید اما در ماه نوامبر؟ لعنت بر این کاسبی؟
    ستوان اینگرم سراغ رییس فرودگاه رفت تا با او صحبت کند: به یقین جورج ملیس ان شب با هواپیما به جزیره نرفته است، فیل. احتمالا قایق عازم جزیره شده است.
    - لو گفت که او را ندیده است.
    - خوب، چه می دانم با شنا که نرفته، رفته؟
    - راجع به خانم ملیس چه می گویی؟
    - بله. او با هواپیمای بیچ کرفت شخصی خود ساعت ده به اینجا امد. من پسرم چارلی را مامور کردم که او را با اتومبیل از فرودگاه به خانه سدر برساند.
    - خانم ملیس چه حالی داشت؟
    - خوب شد که پرسیدی. او مثل قطره ابی بود که روی بدنه داغ کتری بیفتد، فوق العاده عصبی بود. حتی پسرم متوجه حالتش شد. معمولا او ارام است. همیشه کلماتی دلنشین به هر کسی می گوید. با همه تعاریف و احوالپرسی می کند. اما ان شب خیلی عجله داشت.
    - یک سوال دیگر. ایا در ان بعدازظهر یا شامگاه بخصوص، غریبه ای با هوایپما به جزیره امد؟ چهره ای نااشنا؟!
    رییس فرودگاه سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: نوچ. فقط مسافران همیشگی.
    یک ساعت بعد ، ستوان اینگرم با تلفن در حال صحبت با نیک پاپاس بود. او به کاراگاه نیویورکی گفت: انچه تا به حال دریافته ام فقط باعث سردرگمی است. شب جمعه خانم ملیس با هواپیمای شخصی اش حوالی ساعت ده به فرودگاه رسیده است، اما شوهرش همراهش نبوده است. و شوهر با هواپیما یا قایق به جزیره نیامده است. در حقیقت، هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان بدهد او اصلا در ان شب به جزیره بوده است یا نه.
    - مگر جزر و مد دریا.
    - اره.
    - و کسی که او را کشته احتمالا جسدش را از روی قایق به دریا پرتاب کرده است، فکر کرده که جریان مد جسد را به اعماق دریا خواهد بود به کورسر نگاهی انداخته ای؟
    - بله نگاه کردم. هیچ نشانی از نزاع و یا لکه های خون دیده نمی شود.
    - می خواهم یک کارشناس پزشکی قانونی را به انجا بیاورم . از نظر تو که اشکالی ندارد؟
    - نه تا وقتی که تو توافق کوچکمان را به خاطر داشته باشی اشکالی ندارد.
    - به خاطر خواهم داشت. فردا می بینمت.
    صبح روز بعد ، نیک پاپاس و گروهی از کارشناسان از راه رسیدند. ستوان اینگرم انها را به اسکله بلک ول جایی که کورسر بسته شده بود، برد. دو ساعت بعد، کارشناس گفت: مثل این که جایزه بزرگ نصیب ما شد نیک. زیر نرده باد پناه چند قطره خون دیده می شود.
    ان روز بعدازظهر ازمایشگاه پلیس اعلام کرد که لکه های خون با گروه خونی جورج ملیس مطابقت دارد.
    حوزه انتظامی جوراب ابریشم مانهاتان شلوغ تر از همیشه بود. گروهی از معتادان که باید شب را در انجا می ماندند زندان بزرگتر را تا ظریفیت کامل پر کرده بودند، و سلول های کوچک مخصوص حبس تا علام حکم دادگاه هم پر از فواحش، افراد مست و متجاوزان جنسی بود. سر و صدا و بوی گند بدن انها توجه پیتر تمیلتون رو جلب کرد. در ان حال او از میان ان جنجال و سر و صدا به دفتر ستوان کارآگاه پاپاس راهنمایی می شد.
    - سلام پیتر، چه خوب شد که سری هم به ما زدی.
    نیک پاپاس در تلفن گفته بود: رفیق، تو داری چیزی را از من پنهان می کنی. قبل از ساعت شش در دفتر من باش. و گرنه گروهی از ماموران پلیس ضدشورش مان را سراغت می فرستم که تو را نزد ما بیاورند.
    هنگامی که مامور همراه پیتر دفتر را ترک کرد پیتر پرسید:
    - نیک، موضوع از چه قرار است؟ چه چیزی فکرت را مشغول کرده؟
    - به تو می گویم که چه چیز فکرم را مشغول کرده. در این ماجرا یک نفر زیاده از حد زرنگ بوده است. می دانی ما چه یافته ایم؟ مردی در جزیره ای که هرگز به انجا نرفته، به قتل رسیده است.
    - این چه حرف بی معنی است.
    - برایم تعریف کن، رفیق. متصدی قایق ها و ان یارو که فرودگاه را اداره می کند هر دو قسم خوردند که در شبی که جوج ملیس ناپدید شد، اصلا او را ندیده اند. تنها وسیله دیگری که او می توانست توسط ان به دارک هاربر برود، یک قایق موتوری است. ما از همه کرایه دهندگان قایق موتوری در منطقه سوال کردیم. هیچ چیز عایدمان نشد.
    - شاید او ان شب اصلا در دارک هاربر نبوده است.
    - ازمایشگاه پزشک قانونی چیز دیگری می گوید. انها مدرکی یافته اند که به موجب ان ملیس در خانه بوده و کت و شوار محل کارش را از تن خارج کرده و لباس های قایقرانی را که موقع پیدا شدن جنازه اش به تن داشته پوشیده است.
    - ایا او را در خانه کشته اند؟
    - در قایق تفریحی خانواده بلک ول. جسدش را از روی عرشه به دریا انداخته اند. هر کسی این کار را کرده فکر کرده جریان اب جنازه را تا چین خواهد برد.
    - چطور؟
    نیک پاپاس دست قوی و عضلانی اش را بالا برد: فعلا نوبت من است. اجازه بده حرفم را تمام کنم. ملیس بیمار تو بود. بایستی درباره همسرش با تو صحبت کرده باشد.
    - همسر ملیس چه ربطی به این ماجرا دارد؟
    - همه جور ربط دارد. او اولین، دویمن و سومین فرد مظنون من است.
    - تو دیوانه ای.
    - هی، فکر کردم شما روانپزشک ها هرگز کلماتی مثل دیوانه را به کار نمی برید.
    - نیک، چی باعث شده تو فکر کنی الکساندرا ملیس شوهرش را کشته.
    - آلکساندرا انجا بوده، و انگیزه ای هم داشته است. او دیر وقت همان شب به جزیره رسیده، و این عذر و بهانه مسخره را اورده که دیر کردنش به خاطر ان بوده است که فرودگاه را برای دیدن خواهرش اشتباه گرفته است.
    - خواهرش چه می گوید؟
    - اجازه بده نفسی تازه کنم. توقع داری او چه می گوید؟ انها دو قلو هستند. ما می دانیم که جورج ملیس ان شب در خانه بوده، اما همسرش قسم می خورد که اصلا جورج را ندیده است. انجا خانه بزرگی است. پیتر، اما انقدر ها هم بزرگ نیست. مساله بعدی ان که خانم م همه مستخدم ها را در ان اخر هفته مرخص کرده است. وقتی که از او پرسیدم چرا این کار را کرده، جواب داد این فکر جورج بوده است. لبان جورج هم که البته ممهور شده است.
    پیتر انجا نشسته و عمیقا فکر فرو رفته بود: شما گفتید که خانم ملیس انگیزه ای برای قتل داشته است. انگیزه اش چه بوده؟
    - مثل ان که حافظه ات خیلی خوب نیست و همه چیز زود از یادت می رود. تو همان کسی هستی که مرا در مسیر صحیح قرار دادی. این خانم با یک ادم روانی ازدواج کرده، ادمی که هر کسی را که مظلوم گیر می اورده مورد سواستفاده جنسی قرار می داده و وی را به باد مشت و لگد می گرفته، و لابد زنش را هم حسابی کتک می زده است. بگذار بگویم که خانم ملیس به این نتیجه رسیده که دیگر بیش از این حوصله این کارهای شوهرش را ندارد. درخواست طلاق کرده ولی جورج گفته طلاقت نمی دهم. چرا باید طلاقش می داد؟ با هزار دوز و کلک خودش را به خانواده بلک ول متصل کرده است. خانم جرات نداشته شوهرش را به دادگاه بکشاند. چون رسوایی بزرگی برپا می شد. پس راه انتخاب دیگری نداشته و بایستی او را می کشته است. پاپاس در صندلی اش یله داد.
    - از من چه می خواهی؟
    - اصلاعات ده روز پیش با همسر ملیس ناهار خوردی. او دکمه روی ضبط را فشرد. حالا می خواهم حرف هایت را ضبط کنم. پیتر، به من درباره ان ملاقات نهار بگو. آلکساندرا ملیس چگونه رفتار کرد. ایا تحت فشار بود؟ عصبی؟ متشنج؟
    - نیک، من هرگز بانوی خانه داری اسوده خاطرتر و خوشبخت تر از او ندیده ام.
    نیک پاپاس نگاهی خیره به دکتر کرد و ضبط صورت را با حرکت تند انگشتش خاموش کرد: دوست من، مرا بازی نده، امروز صبح به دیدن دکتر جان هارلی رفته بودم. او برای الکساندرا ملیس داروهایی تجویز کرده بود تا مانع از اقدام وی به خودکشی شود، خدای من، حالا چه می گویی!
    دکتر جان هارلی از ملاقاتش با ساوان پاپاس به شدت پریشان حال شده بود. کارآگاه مستقیما سر اصل مطلب رفته بود: ایا اخیرا خانم ملیس به خاطر مشکلات پزشکی با شما مشورت کرده بود؟
    دکتر هارلی گفت: متاسفم. من حق ندارم درباره مسایل خصوصب بیمارانم با کسی صحبت کنم. متاسفانه کمکی از دست من برنمیاد.
    - بسیار خوب. دکتر جان. درک می کنم شما دوستان قدیمی هستید. دویت دارید کل ماجرا را ارام و بی سر و صدا نگه دارید. از نظر من اشکالی ندارد.
    کاراگاه به پا خواست.
    - این یک مورد جنایی است. من یک ساعت دیگر با حکم کتبی برای ملاحظه پرونده خانم ملیس و جزییات ملاقات شما با ایشان بازخواهم گشت و هنگامی که اطلاعات را به دست اوردم، روزنامه ها را درجریان خواهم گذاشت.
    دکتر هارلی او را برانداز می کرد.
    - ما می توانیم به این کار اقدام کنیم، و یا این که شما چیزهایی را که من می خواهم بدانم همین حالا می گویید، و در عوض من هر کاری از دستم بربیاید برای جلوگیری از هیاهو و جنجال انجام خواهم داد. خوب چه می گویید؟
    دکتر هارلی گفت: بفرمایید بنشینید.
    نیک پاپاس نشست: الکساندرا اخیرا کمی مشکلات روحی پیدا کرده بود.
    - چه نوع مشکلاتی؟
    - او به شدت افسرده بود. دوباره اقدام به خودکشی کرده بود.
    - ایا منظورش استفاده از چاقو بود؟
    - نه. می گفت دایما خواب می بیند که رد اب غرق می شود. من برایش ولبوترین تجویز کردم. او دوباره نزد من امد و گفت احساس نمی کند این دارو در تغییر وضع روحی اش کمکی کرده باشد. و من نامی فنرین تجویز کردم. من نمی دانم که ایا این یکی دارو روی او موثر واقع شده یا نه.
    نیک پاپاس انجا نشسته بود، در ذهنش وقایع را کنار هم قرار داد عاقبت سرش را بالا اورد و گفت: چیز دیگری هم هست؟
    - همه اش همین بوده، جناب ستوان.
    اما چیزهای بیشتری در کار بود، و وجدان جان هارلی را عذاب می داد او از بازگو کردن حمله ددمنشانه جورج ملیس به ایو بلک ول عمدا خودداری کرده بود. بخشی از نگرانی اش از ان رو بود که وظیفه داشت در موقع بروز این حادثه ان را به پلیس گزارش کند اما نکرده بود، ولی عمدتاً به ان سبب حرفی نزده بود که می خواست از خانواده بلک ول حمایت کند. او از هیچ راهی نمی توانست بفهمد ایا بین حمله به ایو و قتل جورج ملیس ارتباطی وجود دارد یا نه، اما غرایزش به او می گفت که بهتر است این موضوع را برملا نکند . او قصد داشت برای حمایت از کیت بلک ول هرکاری که از دستش برمی امد انجام دهد.
    پانزده دقیقه بعد، پس از ان که هارلی تصمیمش را گرفت، پرستاری به او گفت: اقای دکتر، دکتر کیث و وبستر پشت خط دو هستند.
    مثل ان بود که وجدانش او را به این کار وامی داشت.
    کیت وبستر گفت: جان، می خواستم امروز عصر به مطبت بیایم و تو را ببینم وقت داری؟
    - وقتش را پیدا می کنم. چه ساعتی خواهی امد؟
    - ساعت پنج بعدازظهر چطور است؟
    - بسیار خوب کیت، ان موقع می بینمت.
    بنابراین موضوع به این اسانی ها مسکوت گذاشته نخواهد شد.
    ساعت پنج بعدازظهر جان هارلی کیت وبستر را در مطب خود راهنمایی کرد. مسروب میل داری؟
    - نه متشکرم. حان. مشروب نمی نوشم. مرا ببخش که همین طوری مزاحمت شدم.
    به نظر جان هارلی چنین می امد که هر بار که کیت وبستر را می دید، وی به خاطر چیزی از او عذرخواهی می کرد. ان مرد ریز اندام وارسته و متین چنین بود. همیشه بسیار مودب و مایل به خرسند ساختن همه از خود، مانند توله سگی که منتظر بود دست نوزاش بر سرش بکشند. برای جان هارلی شگفت انگیز بود که در ورای ان ظاهر نامطمئن و بیروح چنان جراح حاذقی وجود داشته باشد.
    - کیت از دست من کاری ساخته است؟
    کیت وبستر نفس عمیقی کشید و گفت: می خواستم درباره خودت که می دانی درباره ان کتکی که جورج ملیس به ایو بلک ول زد از تو سوال کنم.
    - چه می خواهی بدانی؟
    - می دانی که ایو نزدیک بود بمیرد.
    - بله.
    - خوب، این وقاعه هرگز به پلیس گزارش نشد. با توجه به اتفاقاتی که اخیرا رخ داده است، از خودم می پرسیدم که ایا نباید درباره ان واقعه چیزی به پلیس بگوییم.
    پس ماجرا از این قرار بود. به نظر می رسید راهی برای خلاص شدن از این مشکل وجود نداشت.
    - کیت تو بایستی کاری که صلاح می دانی بکنی.
    کیت وبستر با دلخوری گفت: بله، می دانم. فقط موضوع این است که نمی خواهم هیچ کاری بکنم که باعث ازار و رنجش ایوبلک ول شود. او زن بسیار فوق العاده ای است.
    دکتر هارلی محتاطانه او را نظاره می کرد: بله همین طور است.
    کیت وبستر اهی کشید: جان مشکل من این است که اگر الان در این مورد سکوت کنم و پلیس بعدها بویی از ماجرا ببرد برای من خیلی بد خواهد شد.
    دکتر هارلی اندیشید برای هردومان بد خواهد شد. برای گریز از ان بحث، طوری که انگار موضوع پیش پا افتاده ای است گفت: احتمالش خیلی کم است که پلیس چیزی بفهمد؟ اینطور نیست؟ ایو که یقیا هیچکاه در مورد ان مساله با کسی صحبت نکرده، و تو هم چهره او را بی عیب و نقص عمل کردی. صرفنظر از جای زخم کوچک، واقعا نمی شود حدس زد که چهره اش زمانی کاملاً از شکل افتاده باشد و تو ان را با جراحی پلاستیک این طور ماهرانه ترمیم کردی.
    کیت وبستر چشمکی زد و پرسید: کدام جای زخم کوچک؟
    - جای زخم قرمز رنگ روی پیشانی اش. او به من گفت که تو در نظر داری یکی دو ماه دیگر ان را برداری.
    دکتر وبستر حالا تندتر چشمک زد. دکتر هارلی پیش خود گفت، حتما نوعی پرش عصبی است.
    - من که یادم نمی – اخرین بار کی ایو را دیدی؟
    - ایو حدود ده روز پیش به اینجا امد تا درباره مشکلی در رابطه با خواهرش صحبت کند. درواقع، ان جای زخم تنها نشانه ای بود که توسط ان من توانستم تشخیص دهم او ایر است، نه الکساندرا، انها دوقلوهای همسان هستند. خودت که می دانی.
    کیت وبستر اهسته سر تکان داد : بله، من عکس هایی از خواهر ایو در روزنامه ها دیده ام. شباهتشان اعجاب اور است. و تو می گویی تنها از این طریق جای زخم روی پیشانی ایو بعد از عملی که من انجام داده ام بود که توانستی انها را از هم تشخیص بدهی؟
    - بله همین طور است.
    دکتر ووبستر خاموش انجا نشسته بود، لب پایینی اش را می گزید. بالاخره گفت: شاید هنوط صلاح نباشد که من نزد پلیس بروم. می خواهم کمی بیشتر به این موضوع فکر کنم.
    صادقانه بگویم کیت، فکر می کنم این کار عاقلانه ای باشد. انها دو دختر جوان و دوست داشتنی هستند. روزنامه ها اشاره کرده اند که پلیس فر می کند الکساندرا جورج را کشته است. این ممکن نیست. به خاطر دارم که وقتی انها دخترهای کوچولویی بودند.....
    دکتر وبستر دیگر گوش نداد.
    هنگامی که کیت وبستر مطب دکتر هارلی را ترک کرد، در افکار خویش غوطه ور بود. او حتم داشت که حتی کوچترین جای زخمی روی ان چهره زیبا بر جای نگذاشته بود. با وجود این، جان هارلی ان را دیده بود. این احتمال می رفت که صورت ایو در حادثه دیگری زخم برداشته باشد، اما اگر حادثه ای برایش رخ نداده بود پس چرا دروغ گفته بود؟ معلوم نبود.
    وبستر این موضوع را از تمام زوایایش بررسی کرد، احتمالات مختلف را در نظر گرفت، و هنگامی که به نتیجه رسید، اندیشید، اگر حق با من باشد، این ماجرا مسیر زندگانی ام را کاملا عوض خواهد کرد....
    صبح روز بعد، کیت وبستر به دکتر هارلی تلفن زد. او چنین سخن اغاز کرد: جان مرا ببخش که مزاحمت شدم. گفتی که ایو بلک ول نزدت امد تا..........




    تا صفحه 451


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    652 تا 665
    درباره ی خواهرش، آلکساندرا، با تو صحبت کند؟
    «بله، همینطور است.»
    «آیا پس از دیدار ایو، آلکساندرا هم به دیدن تو آمده؟»
    «بله، در واقع الکساندرا فردای آن روز به مطب من آمد چرا این سوال را می پرسی را می پرسی؟»
    «فقط کنجکاو. می شود به من بگویی که خواهر ایو برای چه به دیدنت آمده؟»
    «آلکساندرا دچار افسردگی شدیدی شده بود. ایو سعی می کرد به او کمک کند.»
    ایو از شوهر آکساندرا چنان کتکی خورده بود که در آستانه ی مرگ قرار گرفته بود. و حالا آن مرد به قتل رسیده و این آلکساندرا بود که مقصر شناخته می شد.
    کِیث وِبستِر همیشه می دانست که خیلی باهوش نیست. در مدرسه مجبور بود خیلی زحمت بکشد تا بتواند به سختی در درسها نمره ی قبولی بگیرد. او موضوع دایمی شوخی های همکلاسی هایش بود. نه ورزشکار بود و نه شاگرد ممتاز، و در روابط اجتماعی بی دست و پا و بی لیاقت بود. نزدیک بود که برای همیشه حقیر و بی ارزش بماند. افراد خانواده ی خود او وقتی که فهمیدند کِیث وِبستِر برای تحصیل در دانشکده پزشکی پذیرفته شده است، بیش از هر کس دیگری شگفت زده شدند. هنگامی که وی تصمیم گرفت جراح بشود، نه همکلاسی هایش و نه استادانش امید نداشتند که او جراح موفقی بشود، چه رسد به اینکه جراحی سرشناس و بی رقیب شود. اما کِیث وِبستِر همه آنها را به حیرت آورد. استعدادی ذاتی در اعماق وجودش نهفته بود که کم از نبوغ نبود. او مثل مجسمه سازی بی همتا که معجزه ی خود را به عوض گل روی پوست و گوشت بدن انسان انجام می داد، و در مدت کوتاهی شهرتش در همه جا پراکنده شد. وی علیرغم موفقیت هایش، هرگاه قادر نبود خاطرات دوران کودکی اش را به فراموشی بسپارد. در درونش هنور پسر بچه ی کوچکی بود که باعث کسالت همگان می شد، همان کسی که دخترها مسخره اش می کردند.
    هنگامی که سرانجام کِیث وفق شد با ایو تماس بگیرد، دستانش از فرط عرق خیس و لغزان شده بود. ایو با شنیدن اولین زنگ، تلفن را جواب داد:
    «روری، تو هستی؟» صدایش آهسته و شهوانی بود.
    «نه من هستم، کِیث وِبستِر »
    «آه، سلام.»
    دکتر متوجه تغییر صدای او شد. پرسید:«حالا چطور است ایو؟»
    «خوبم.»
    دکتر می تواانست کلافگی و بی حوصلگی او را حس کند:«می ـ می خواستم ببینمت.»
    «من این روزها کسی رو نمی بینم. اگر روزنامه ها را خوانده باشی، می دانی که شوهر خواهرم به قتل رسیده است. من عزادارم.»
    دکتر دستهایش را به شلوارش مالید تا عرق نکند:«ایو، به همین خاطر است که می خواهم ببینمت. اطلاعاتی دارم که تو بایستی از آن مطلع شوی.»
    «چه جور اطلاعاتی؟»
    «ترجیح می دهم در تلفن راجع به آن صحبت نکنم.» او می توانست از لحن کلام ایو حدس بزند که مغز وی به کار افتاده است.
    « بسیار خوب. کی؟»
    « اگر اشکالی ندارد، همین حالا.»
    سی دقیقه بعد، موقعی که کِیث به آپارتمان ایو رسید، ایو در را به رویش گشود و گفت:« من سرم خیلی شلوغ است. برای چه می خواستی مرا ببینی؟»
    کِیث با لحنی حاکی از عذر خواهی گفت:« درباره ی این،» او یک پاکت قهوه ای را که محکم به دست گرفته بود گشود، و عکسی را بیرون آورد و با کمرویی به دست او داد.
    ایو به عکس نگاه کرد، متحیر:« خوب که چی؟»
    « این عکس توست.»
    ایو با لحنی جدی گفت:« بله می بینم منظورت از نشان دادن آن به من چیست؟»
    « این عکس پس از عمل تو گرفته شده است.»
    «خوب؟»
    «ایو روی پیشانی ات جای زخمی نیست.»
    او تغییری را که در چهره ی ایو رخ دا ملاحظه کرد.
    «بنشین کِیث.»
    کِیث مقابل ایو روی لبه کاناپه نشست. نمی توانست نگاه خیره اشت را از روی او برگیرد. او به زنان زیبای فراوانی در جریان طبابت خود برخورده بود، اما ایو بلک ول به راستی محسورش کرده بود. دکتر کسی را همچون ایو ندیده بود.
    « فکر می کنم بهتر است به من بگویی این کارها برای چیست.»
    دکتر از ابتدا شروع کرد. درباره ی دیدارش با دکتر هارلی و درباره آن جای زخم اسرار آمیز گفت، و همان طور که سخن می گفت؛ به چشمان ایو چشم دوخته بود، اما هیچ حالت بخصوصی در آن چشم ها مشهود نبود.
    هنگامی که کِیث وِبستِر سخنانش را تمام کرد، ایو گفت:« نمی دانم تو چه فکری در سرداری، اما هر چه است بدان که وقتم را تلف می کنی. درباره آن جای زخم، من داشتم با خواهرم شوخی می کردم. به همین سادگی. حالا اگر تمام حرفهایت را زده ای ، لطفاً از اینجا برو که من خیلی کار دارم که باید انجام بدهم.»
    دکتر همانطور سر جایش نشسته بود:« متاسفم که باعث رنجشت شدم فقط فکر کردم بیش از رفتن نزد پلیس، بایستی با تو صحبت کرده باشم.» او متوجه شد که در آن حال توجه ایو را حقیقتاً به خود جلب کرده است.
    « آخر برای چه می خواهی نزد پلیس بروی؟»
    « من موظفم که حمله جرج میلس به تو را گزارش بدهم. سپس آن مساله تو و آن جای زخم را هم باید متذکر شوم. من که چیزی دستگیرم نشده است، اما مطمئنم که تو می توانی موضوع را برای آنها توصیح بدهی.»
    ایو برای نحستین بار دچار وحشت عجیبی شد.این مرد ریز اندام بیچاره احمق که مقابلش نشسته بوداصلاً نمی دانس که موضوع واقعاً از چه قرار است، اما آنقدر می دانست که باعث شود پلیس بازچویی را آغاز کند.
    جورج ملیس منظماً به آپارتمان او رفت و آمد می کرد. پلیس حتماً شاهدی می بافت که وی را دیده باشدایو درباره بودن در واشینگتن در شب قتل جورج دروغ گفته بود. هیچ مدرکی دال بر حضور در محل وقوع جرم نداشت. هگز فکر نکرده بود که به چنین مدرکی احتیاج پیدا کند. اگر پلیس می فهمید که جورج آنقدر او را کتک زده و مصدوم کرده بود که او در آستانه مرگ قرار گرفته بود، همین می توانست انگیزه ای برای ارتکاب قتل محسوب شود. کل نقشه برملا می شد. ایو باید این مرد را ساکت می کرد.
    « چه می خواهی؟ پول؟»
    «نه؟»
    او حالت رنجشی را که در چهره دکتر هویدا شد، مشاهده کرد. « پس، چی؟»
    دگتر وِبستِر نگاهش را به قالی دوخت، چهره اش از خجالت سرخ شد:
    « من ـ من، از تو خوشم می آید، ایو. دلم نمی خواهد کوچکترین بلایی یرت بیاید.»
    ایو به زور لبخند زد:« هیچ بلایی سر من نخواهد آمد کیث. من هیچ کار اشتباهی مرتکب نشده ام. حرفم را باور کن، هیچ کدام از اینها که گفتی هیچ ربطی به کشته شدن جورج ملیس ندارد.» ایو دست دراز کرد ودست دکتر را گرفت:
    « اگر این موضوع را فراموش کنی واقعاً از تو ممنون می شوم. خوب؟»
    دکتر دست دیگرش را هم روی دست ایو گذاشت و آن را به گرمی فشرد:
    « دلم می خواهد، ایو. خیلی دلم می خواهد. اما روز شنبه پزشک قانونی پرس و جوی خود را آغاز کرد. من یک پزشکم. متاسفانه این وظیفه من استکه ئر آن تحقیق شهادت بدهم و هر چه را که می دانم به آنها بگویم.»
    دکتر حالت ترسی را که در چشمان ایو نمایان شد، دید.
    « تو مجبور نیستی این کار را بکنی!»
    کیث دست ایو را باز هم نوازش کرد:« ایو من مجبورم. این وظیفه ای است که نسبت به آن سوگند یاد کرده ام. فقط یک راه وجو دارد که می تواند مرا از انجام این کار باز دارد.» اوو ملاحظه کرد که ایو به سرعت در دام کلمات او جهید.
    « آن راه چیست؟»
    صدای دکتر خیلی ملایم و مهربان:« یک شوهر را نمی توان مجبور کرد که علیه همسرش شهادت بدهد»
    35
    مراسم عروسی دو روز قبل از بازجوایی پزشک قانونی صورت گرفت. آنها توسط یک قاضی در دفتر خصوصی اش به عقد هم در آمدند. حتی فکر ازدواج کردن با کِیث وِبستِر باعث می شد که از شدت وحشت مو به تن ایو راست شود، اما راه انتخاب دیگری نداشت. آن احمق فکر می کند که من همسرش باقی خواهم ماند. به محض آن که بازجویی به پایان برسد، ایو عقد ازدواج را فسخ خواهد کرد و این پایان وحشت او خواهد بود.
    ستوان کاراگاه نیک پاپاس مشکلی داشت او مطمئن بود که قاتل جرج مایس کرده است، اما مدرک برای اثبات آن اثبات آن نداشت. او در ارتباط با اعضای خانواده ی بلک ول با تو طئه سکوتی مواجه بود و نمی توانست آن تو طئه را در هم بکشند. این مشکل را با مافوقش سروان هارولد کُن در میان گذاشت. سروان کُن مامور پلیس زبده ای بود که سال ها در مناطق فقیرنشین دارای بالاترین میزان دزدی و جنایت خدمت کرده بود. وی کارش را از پایه ی سربازی شروع کرده تا به درجه سروانی رسیده بود.
    کُن به آرامی به سخنان پاپاس گوش داد و گفت:« این حرف ها همه اش باد هواست، نیک. تو کوچکتذین مدرکی نداری. در دادگاه به ما خواهند خندید.»
    ستوان پاپاس آهی کشید و گفت:«می دانم. اما حق با من است.» سستوان لحظه ای آنجا نشسته بود، فکر می کرد:« اشکالی ندارد که با کیت بلک ول صحبت کنم؟»
    «پروردگارا! برای چی؟»
    « گشتی است برای پهن کردن تور ماهیگیری. او آن خانواده را رهبری می کند. شاید اطلاعات را دارد.»
    « بایستی خیلی مراقب حرف زدنت باشی.»
    « مراقب خواهم بود.»
    « و اصلاً ناراحتش نکن، نیک. او بانوی سالخورده ای است.»
    نیک پاپاس گفت:« بله، حواسم کاملاً جمع است.»
    ملاقات با کیت، همان روز بعد ازظهر در دفتر کیت بلک ول صورت گرفت. نیک پاپاس حدس می زد که کیت باید حدود هشتاد سال و اندی سن داشته باشد، اما او بسیار خوب مانده بود. کیت فقط کمی از رنج و عذابی را که یقیناَ احساس می کرد، ظاهر می ساخت. او مسایل شخصی اش را برای خودش نگه می داشت، ولی اکنون به ناچار شاهد آن بود که بود که نام بلک ول به موضوعی برای حدس و گمانه زنی مردم و رسوائی تبدیل شده است.
    « جناب ستوان، منشی من گفت که شما می خواستند به خاطر یک مساله بسیار ضروری مرا ببینید.»
    « بله، خانم. فردا پزشک قانونی درباره ی مرگ جورج ملیس به تحقیق و بازجویی می پردازد. من بنا به دلایلی که دارم فکر می کنم نوه شما در این قتل دست داشته است.»
    کیت با سر سختی عجیبی گفت:« من این را باور نمی کنم.»
    « خواهش می کنم به حرف های من گوش بدهید، خانم بلک ول. هر تحقیق پلیسی با سوال و انگیزه شروع می شود. جورج ملیس یک شکارچی ثروت و یک دیوانه ی روانی دگرآزار بود.» ستوان واکنش حاکی از حیرت را روی چهره ی کیت دید، اما باز هم ادامه دا:« او با نوه شما ازدواج کرد و ناگهان متوجه شد که دست روی چه ثروت بزرگی گذاشت است. گمان می کنم آلکساندرا را خیلی کتک می زد و وقتی که آلکساندرا از او تقاضای طلاق کرد، تقاضایش را رد کرد. تنها راه آلکساندرا برای خلاص شدن از شر جورج، به قتل رساندن او بود.»
    کیت به کارآگاه خیره مانده بود، رنگ از صورتش پریده بود.
    « من برا ی حمایت از نظریه ام به دنبال مدرک مدرک گشتم. ما می انستم که جورج ملیس قبل از ناپدید شدنش در خانه ی تپه سدر بوده در خانه ی تپه سدر شده بوده است. برای رسیدن به دارک هاربر از سمت خشکی تنها دو وسیله وجود دارد ـ هواپیما یا قایق، بر طبق تحقیقات دفتر کلانتر محلی، جورج ملیس از هیچکدام از این وسایل استفاده نکرده است. من که به معجزه معتقد نیستن، و کر نمی کنم ملیس از آن جور آدم هایی بوده که می توانسته روی آب راه برود. تنها احتمالی که باقی می ماند این است که او از جای دیگر در ادامه ساحل سوار قایق شده باشد. من شروع به بررسی و سرزدن به مکان های کرایه ی قایق کردم و در گیلکی هاربر به نتیجه رسیدم. در ساعت چهار بعد از ظهر روزی که جورج ملیس به قتل رسیدم. در ساعت چهار بعد از ظهر روزی که جورج ملیس به قتل رسید، زنی یک قایق موتوری در آنجا کرایه کرد و گفت که کمی بعد دوستی سوار آن خواهد شد. آن زن پول نقد داد، اما باید قبض کرایه را هم امضا می کرد. او از نام سولانژ دونا استفاده کرد. آیا این نام چیزی به خاطر تان می آورد؟»
    « بله. اوـ معلم سرخانه بچه ها بود که در بچگی به آنها رسیدگی می کردسال ها قتل به فرانسه بازگشت. »
    پاپاس سری تکان داد، حالتی حاکی از رضایت برچهره داشت.« کمی بالاتر در شمال ساحل همان زن قایق دومی اجازه کرد. سوار آن شد و سه ساعت بعد آن را برگرداند او دوباره با نام سولانژ دونا قبض را امضا کرد. من عکس آککساندرا را به هر دو متصدی قایق ها نشان دادم. هر دو گفتند خودش بوده است، اما کاملاً هم مطمئن نبودند، زیرا زنی که قایق ها را کرایه کرد مو سیاه بود.»
    «پس چی باعث شد که شما فکر کنید ـ»
    « خوی، او کلاه گیس سرش گذاشته.»
    کیت با سرسختی گفت: « من هم فکر نمی کنم، خانم بلک ول. این کار خواهرش ایو بوده است.»
    کیت بلک ول مثل سنگ شده بود. کوچکترین تکانی نمی خورد.
    « آلکساندرا نمی تواند این کار را کرده باشد. من درباره فعالیت های او در روز قتل تحقیق کردم او اوایل روز را در نیویورک با دوستی گذراند، سپس از نیویورک مستقیماً به سمت جزیره پرواز است. به هیچ وجه امکان نداشته است که او بتواند آن دو قایق موتوری را کرایه کرده باشد.» کارآگاه به جلو خم شد:
    « بنابراین، من می مانم و آن زن شبیه آلکساندرا که به نام سولانژ دونا قبض های کرایه را امضا کرده بود. او بدون شک ایو بود. من به دنبال انگیزه اش برای قتل گشتم. عکسی از جورج ملیس را به ساکنان مجتمع آپارتمانی که ایو در آن زندگی می کند نشان دادم، و معلوم شد که ملیس بازدید کننده ی دائمی آنجا بوده است. سرایدار ساختمان به من گفت که یک شب ملیس آنجا بوده، ایو از فرط کتک خوردن و مصدوم شدن به حال مرگ افتاده است. آیا این را می دانستند؟ »
    «نه.» صدای کیت به نجوایی می مانست.
    « کار ملیس بود این جور کارها منطق با الگوی شخصیت او بود. و همین انگیزه ی ایو برای قتل را تشکیل داد ـ انتقام. ایو با حیله جورج را به دارک هاربر کشاند و او را به قتل رساند.» کاراگاه به کیت نگریست، و از این که آن زن سالخورده را مورد سوء استفاده قرار داده بود احساس گناه شدیدی کرد.« مدرک ایو برای اثبات عدم حضور در محل وقوع جنایت آن است که می گوید در آن روز در واشینگتن دی سی بوده است. او به راننده ی تاکسی ای که او را به فرودگاه برد یک اسکناس صد دلاری داد تا راننده به طور قطع به یقین ایو را به خاطر بسپارد، و در خصوص از دست دادن هواپیما واشینگتن جنجالی به پا کرد. اما فکر نمی کنم که اصلاً به واشینگتن رفته باشد. به گمان من او یک کلاه گیس تیره بر سرگذشت و سوار بر هواپیمای تجاری به مین رفت، و در آنجا قایق ها را کرایه کرد. جورج ملیس را کشت، جسدش را از روی عرشه قایق موتوری جورج را با قایق خود یدک کشید و به اسکله قایق های کرایه بازگرداند، که در آن موقع دیگر اسکله تعطیل شده بود.»
    کیت برای مدتی طولانی به او نریست. سپس آهسته گفت:« همه ی مدارکی که شما دارید بر مبنای قائن است، اینطور نیست؟»
    «بله.» کاراگاه آماده شد تا ضربه کاری را وارد کند:« من احتیاج به مدرکی محکم برای پزشکی قانونی دارم. خانم بلک ول، شما نوه تان را بهتر از هر کس دیگری در جهان می شناسید. از شما می خواهم هر گونه اطلاعاتی را که فکر می کنندمی تواند به ما کمک کند به من بدهید.»
    کیت آرام آنجا نشسته بود و تصمیمش را گرفت. بالاخره گفت:« فکر می کنم برای آن تحقیقات بتوانم اطلاعات مفیدی در اختیارتان قرار بدهم.»
    و قلب نیک پاپاس به تپش در آمد. او طی مدتی نسبتاً طولانی کوشش فراوانی کرده بود، و حالا این کوشش به نتیجه می رسید. خانم سالخورده می خواست همکاری کند. پاپاس بی اختیار به جلو خم شد:« بله بفرمایید خانم بلک ول.»
    کیت با لحنی آهسته و شمرده چنین گفت:«در روزی که جورج ملیس به قتل رسید، جناب ستوان، نوه ام ایو و من با هم در واشینگتن دی سی بودیم.»
    او آثار حیرت و تعجب را در چهره ی کاراگاه مشاهده کرد. کیت بلک ول در دلش گفت، تو آدم احمق. واقعاً فکر می کردی من یک عضو خانواده بلک ول را به عنوان قربانی تقدیم تو می کنم؟ که من اجازه می دهم مطبوعات با نام بلک ول سرگرم شوند و تفریح کنند، مثل رومی های باستان که گلادیاتورها را وسط میدان می انداختند تا شاهد دریده شدنشان باشند؟ نه من ایو را به روش خودم مجازات خواهم کرد.
    رای صادره از سوی هیات پزشکی قانونی حاکی از مرگ جورج ملیس توسط مهاجم ناشناس بود.
    در کمال تعجب و سپاس آلکساندرا، پیتر تمپلتون در جلسه ی تحقیق در دادگاه استان حضور داشت.
    او به آلکساندرا گفت:« وظیفه خودم دانستم که بیایم، فقط برای این که پشیمانی ام را ابراز کنم. » به نظر پیتر، آلکساندرا را برای صرف ناهار به رستوران کوچکی موسوم به خانه ی خرچنگ که مشرف به خلیج لینکن بود، برد.
    پیتر گفت:« وقتی اسن ماجرا به پاپان برسد، فکر می کنم خوب است تو به سفر بروی و برای از اینجا دور شوی.»
    آلکساندرا گفت:« بله. ایو از من خواسته است با هم به سفر برویم.»
    چشمان آلکساندرااز فرط اندوه پُر از اشک شد:« هنوز باورم نمی شود که جورج مرده است. می دانم که این اتفاق افتاده، اما هنوز برایم غزیز واقعی است.»
    « طبیعت به این روش از فشار ضربه ی روحی می کاهد تا این که رنج و درد قابل تحمل بشود.»
    « خیلی م انگیز است. او چه مرد خوبی بود.» سرش را بالا آورد و به پیتر نگاه کرد: « شما او را می شناختید، اوقاتی را با او می گذراندید. او با شما حرف می زد. آیا آدم فوق العاده ای نبود؟»
    پیتر آهسته گفت:« چرا چرا آدم فوق العاده ای بود.»
    ایو گفت:« کِیث، من طلاق توافقی می خواهم.»
    کِیث وِبستِر در حالی که به همسرش می نگریستاز فرط حیرت شروع به چشمک زدن کرد.« آخر برای چه می خواهی از من طلاق بگیری؟»
    «اوه، دست بردار، کِیث از ته دل که فکر نمی کنی من می خواهم همسر تو باقی بمانم، مگرنه؟»
    « البته که اینطور فکر می کنم. ایو تو همسر منی.»
    «تو دنبال چه هستی؟ ثروت خانواده ی بلک ول؟»
    « عزیزم، من به پول احتیاج ندارم. خودم خیلی خوب پول در می آورم. هر چه بخواهی می توانم برایت فراهم کنم.»
    « به تو گفتم که چه می خواهم طلاق.»
    کِیث سرش را با تاثر تکان داد و گفت:«متاسفم که این خواسته ی تو را نمی توانم بر آورده کنم.»
    « پس من خودم تقاضای طلاق خواهم کرد.»
    «فکر نمی کنم این کار درستی باشد. می دانی، ایو، در حقیقت هیچ چیز تغییر نکرده است. پلیس نفهمیده که چه کسی شوهر خواهر تو را کشته، بتابرین پرونده ی این قتل هنوز باز است.می دانی که جنایت مشمول مرور زمان نمی شود اگر از من طلاق بگیری، من هم مجبور می شوم... » او دست هایش را با درماندگی بالا برد.
    « یک جور حرف می زنی مثل اینکه من او را کشته ام.»
    « بله ایو، تو او را کشته ای.»
    لحن کلام ایو احقیر آمیز بود:« تو از کجا می دانی؟»
    « فقط به این دلیل بود که حاضر شدی با من ازدواج کنی.»
    ایو به او نگریست، انزجار از چهره اش می بارید:« تو آدم رذلی هستی! چطور دلت می آید. با من اینطور رفتار کنی؟»
    «خیلی ساده است. من عاشقت هستم.»
    «ولی من از تو متنفرم. این را می فهمی؟ از تو بدم می آید!»
    کِیث با اندوه لبخند زد و گفت:« خیلی دوستت دارم.»
    برنامه ی سفر با آلکساندرا منتفی شد. ایو به او گفت:« من برای سفر ماه عسلم به باربادوس می روم.»
    رفتن به باربادوس، عقیده ی کِیث بود.
    ایو با حالتی بیروح به کِیث با کمرویی گفت:«من نمی آیم.» فکر رفتن به ماه عسل با او نفرت آور بود.
    کِیث با کمرویی گفت:« اگر به سفر ماه عسل نرویم، برای مردم عجیب خواهد بود. ما که نمی خواهیم مردم سوالات ناجور از ما بپرسن، مگر نه عزیزم؟»
    تماس های الکساندرا با پیتر تمپلتون به تدریج بیشتر شد و حالا هفته ای یک بار برای صرف ناهار او را می دید. در آغاز، این دیدار ها به خاطر آن بود که آلکساندرا می خواست با دکتر تمپلتون درباره ی جورج صحب کند، هیچ کس دیگری نبود که بتواند راجع بع شوهرش با وی درددل کند. اما پس از چند ماه معاشرت،آلکساندرا نزد خودش اعتراف کرد که از مصاحبت پیتر تمپلتون بسیار لذت می برد. او فرد قابل اعتمادی بود و آلکساندرا به شدت به چنین فردی نیاز داشت. پیتر به زیر و بم و خلق و خوی وی حساس بود، و بسیار باهوش و خوش مشرب بود.
    او به آلکساندرا گفت:« وقتی که من کار آموز پزشکی بودم، روزی برای نخستین بار از طریق تلفنی که به منزلم شد، در یک هوای بسیار سرد زمستانی به بالین مریضی احضار شدم. بسیار پیرمرد نحیفی بود که به شدت سرفه می کرد. من خواستم که صداهای سینه اش را با گوشی گوش کنم، اما از آنجا که نمی خواستم ناراحتشش کنم، تصمیم گرفتم اول گوشی ام را که به خاطر هوای بیرون سرد شده بود گرم کنم. در مدتی که گلئ و چشمان را معاینه می کردم، گوشی را روی رادیاتور شوقاژ گذاشتم. سپس گوشی پزشکی ام را برداشتم و آن را روی سینه ی پیرمرد قرار دادم. پیرمرد مثل گربه ی سوخته ای از تخت بیرون پرید. سرفه اش قطع شد، اما دو هفته ای طول کشید تا سوختگی سینه اش التیام پیدا کند.»
    آلکساندرا خندی. مدتها بود که نخندیده بود.
    پیتر پرسید:«می شود هفته آینده هم دیددارمان را تکرار کنیم؟»
    « بله، حتماً.»
    سفر ماه عسل ایو بهتر از آنچه پیش بینی می کرد برگزار شد. کِیث به دلیل پوست سفید و حساسی که داشت، می پرسید به هوای آزاد و زیر تابش نور آفتاب قدم بگذارد، بنابراین ایو هر روز تنها به ساحل می رفت. او مدت زیادی تنها نمی ماند. توسط نجات غریق های عشق پیشه، بیکاره های ساحل، آدم های پولداربا اسم و رسم و جوان های عیاش و خوشگذران احاطه می شد. آن اوقات مثل سورچرانی در یک ضیافت بسیار عالی که انواع خوراک ها را پذیرایی کنند بود، و ایو هر روز غذای متفاوتی را برمی گزید. او از این ماجرایی خود لذتی دوگانه میبرد، زیرا می دانست که شوهرش در آپارتمانشان در طبقه ی بالای هتل منتظرش نشسته است و از دستش کاری برنمی آید. شوهرش مثل سگ کار می کرد، پول در می آورد و دودستی تقدیم او می کرد، مانند سگی جلوی پای ایو می نشست و زبانش را بیرونش می آورد و دمش را تکان می داد تا ایو دست نوازشی بر سرش بکشد. اگر ایو آرزویی می کرد، بلافاصله آن را برآورده می ساخت. ایو برای اهانت به او، خشمگین کردنش، و برای این که او را طوری از خودش منزجر گرداند که رهایش کند، هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. اما از عشق کِیث ذره ای کاسته نمی شد. فکر این که به کِیث اجازه بدهد با وی معاشقه کند حال ایو را به هم می زد، و وی خوشحال و سپاسگذار بود که تمایلات جنسی
    تا پایان665



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    666-669






    کیث اندک بود. کیت بلک ول اندیشید دیگر حسابی پیر شده ام سالهای زیادی سپری شده بود و آن سالها بسیار پر بار و موفقیت آمیز بود. شرکت کروگر برونت با مسئولیت محدود به دستی قوی در راس امورش احتیاج داشت نیازمند شخصی بود که خون بلک ول در رگ هایش جریان داشته باشد کیت با خود گفت بعد از رفتن من کسی نیست که اداره امور را به دست گیرد همه ان تلاش ها و برنامه ریزی ها و مبارزه ها به خاطر شرکت به باد می رود آخر ان کوشش هاب رای چه بود برای این که روزی غریبه ها ریاست شرکت را به دست گیرند؟لعنت بر شیطان نمی توانم بگذارم چنین اتفاقی رخ بدهد. یک هفته پس از آن کیث و ایو از سفر ماه عسلشان بازگشتند کیث با پوزش خواهی گفت: -عزیزم متاسفم که بایستی سرکام برگردم برای تعداد زیادی عمل جراحی وقت تعیین کرده ام روزها بدون من که حوصله ات سر نمی رود؟ ایو خیلی تلاش کرد قیافه ای جدیه داشته باشد و نخندد: -سعی میکنم حوصله ام سر نرود. کیث هر روز صبح زود مدتها پیش از بیدار شدن ایو از خواب برمیخاست و از خانه خارج میشد و هنگامی که ایو به آشپزخانه می رفت می دید که وی قهوه درست کرده و همه یوسایل صبحانه را برایش روی میز چیده است کیث یک حساب بانکی به نام ایو افتتاح کرد و همیشه آن را پر از پول نگه می داشت ایو پول او را بی مهابا خرج میکرد کیث به خوشی ایو خوشحال بود ایو برای روری که تقریبا همه بعد از ظهرش را با او می گذراند جواهرات گرانبها می خرید روری خیلی کم کار میکرد او به ایو گله میکرد: -هر نقشی را که نمی توانم بپذیرم به اعتبار بازیگری ام لطمه میخورد. -عزیزم متوجه ام. -راستی متوجه هستی؟آخر تو آدم نادان درباره کار نمایش چه می دانی از وقتی که پا به دنیا گذاشته ای با قاشق نقره در دهان لعنتی ات غذا گذاشته اند. و ایو هدیه ای بسیار زیبا برای روری می خرید تا خشم وی را فرو بنشاند او کرایه ی خانه ی روری را می پرداخت و برای مصاحبه هایش برای پیدا کردن نقش لباس می خرید و پول شام هایی را که روری در رستوران های گران قیمت می خورد تا بلکه سینما گران مهم چهره ی او را ببینند و بپسندند پرداخت میکرد ایو می خواست بیست و چهار ساعت شبانه روز را با روری بگذراند اما به خاطر شوهرش نمی توانست شب ها ساعت هفت یا هشت به خانه باز میگشت و کیث را در آشپزخانه می دید که پیش بندی که روی ان نوشته شده بود آشپز را ببوس به خودش بسته بود و شام تدارک می دید او هرگز از ایو سوال نمیکرد کجا بوده است. در سول سال آتی آلکساندرا و پیتر تمپلتون بیشتر و بیشتر همدیگر را می دیدند پیتر هر بار که الکساندرا به دیدن پدرش در آسایشگاه روانی می رفت وی را همراهی میکرد بودن پیتر در کنار آلکساندرا به هر ترتیب تحمل درد را برای وی آسان تر می نمود. یک شب که پیتر برای به گردش بردن آلکساندرا به خانه ی او آمده و منتظر بود تا او از طبقه بالا بیاید کیت را ملاقات کرد کیت گفت: -پس شما دکتر هستید آره من یک دو جین دکتر را زیر خاک کرده ام و خودم هنوز زنده ام چیزی درباره ی تجارت سرت می شود؟ -نه زیاد خانم بلک ول. کیت پرسید: -جواز تاسیس بیمارستان داری؟ -نه کیت خرناسی کشید: -لعنت بر شیطان پس چیزی نمی دانی تو احتیاج به یک حسابرس خوب داری ترتیب ملاقاتت را با حسابرس خودم خواهم داد اولین کاری که او خواهد کرد این است که جواز تاسیسی برایت درخواست کند و ... -ممنونم خانم بلک ول همینطور هم روزگارم بد نمی گذرد. کیت گفت: -شوهر من هم آدم لجباز و یکدنده ای بود او رو به آلکساندرا کرد و ادامه داد: -این آقا را یک شب برای شام به منزلمان دعوت کن شاید بتوانم او را سر عقل بیاورم. بیرون خانه پیتر گفت: -مادربزرگت از من بدش می آید. آلکساندرا خندید: -دست بر قضا تو را دوست دارد بایستی ببینی که مامانی با اشخاصی که ازشان خوشش نمی آید چطور رفتار میکند. -نمی دانم وقتی که به او بگویم که می خواهم با تو ازدواح بکنم چه احساسی پیدا خواهد کرد آلکس... و آلکساندرا سرش را بالا آورد و با خوشحالی به او نگریست -ما هر دو فوق العاده خوشحال خواهیم شد پیتر! کیت پیشرفت ماجرای عاشقانه ی آلکساندرا و پیتر تمپلتون را با کمال علاقه نظاره میکرد او پزشک جوان را دوست داشت و به این نتیجه رسیده بود که وی شوهر خوبی برای آلکساندرا می شود اما ته دلش هنوز هم به تجارت فکر میکرد اینک مقابل بخاری دیواری روبه هردوی انها نشسته بود. کیت به دروغ گفت: -باید به شما بگویم که این تصمیم شما حقیقتا غافلگیرم کرد همیشه آرزو داشتم آلکساندرا با یکی از روسای شرکت های تابعه ی خودمان ازدواج کند و سپس آن شخص اداره ی امور کروگر برونت را بر عهده بگیرد. -خانم بلک ول موضوع تجارت نیست من و آلکساندرا میخواهیم با هم ازدواج کنیم. کیت طوری که انگار وقفه ای در سخنانش پیش نیامده است ادامه داد: -از طرفی جنابعالی روانشناس هستید می دانید که مغز و احساسات آدمها چطور کار میکند احتمال آدم اهل مذاکره ای هستید دلم می خواهد که شما به امور شرکت بپردازید می توانید .. پیتر با سرسختی گفت: -نه من پزشک هستم علاقه ای به درگیر شدن در امور تجاری ندارم. کیت فورا گفت: -این که درگیر شدن در امور تجاری نیست ما درباره بغالی سر کوچه صحبت نمیکنیم شما به عضوی از خانواده تبدیل خواهید شد و من احتیاج دارم که یک نفر ... -متاسفم لحن کلام پیتر ختم آن بحث را اعلام میکرد: -من کاری با شرکت کروگر برونت ندارم شما بایستی کس دیگری را برای اداره انجا.... کیت به آلکساندرا گفت: -تو چه میگویی؟ -مامانی من میخواهم پیتر خوشحال باشد کیت با خشم به او نگریست: -ای ناسپاس نمک نشناس خودخواه هر دوی شما را می گویم. بعد آهی کشید: -آه بسیار خوب کسی چه می داند شاید روزی تصمیممتان را عوض کنید. و معصومانه افزود: -بچه دار که می شوید؟ پیتر خندید: -این یک موضوع خصوصی است من این احساس را دارم که شما خانم بلک ول دوست دارید دیگران را وادار کنید به میل شما رفتار کنند اما من و آلکس می خواهیم به میل خودمان زندگی کنیم و بچه های ما هم اگر صاحب فرزندانی بشویم به میل خودشان زندگی خواهند کرد. کیت لبخند گرمی زدک -پیتر من هم چیزی غیر از این نمی خواهم من در همه عمرم به خودم نهیب زده ام که هیچ وقت در زندگی دیگران دخالت نکنم. دو ماه بعد هنگامی که آلکساندرا و پیتر از ماه عسلشان بازگشتند ،



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    674 - 670


    الکساندرا حامله بود. موقعی که کیث این خبر راشنید،در دل گفت،خوب شد حتما پسر خواهد بود. ایو در بستر دراز کشیده بود و روری را که از حمام بیرون می آمد تماشا می کرد.روری هیکل زیبایی داشت،باریک اندام و ورزیده بود.ایو عاشق او بود اما روری آن اواخر توجه زیادی به وی نشان نمی­داد.ایو مظنون بود که شاید روری با زن­های دیگری هم مراوده داشته باشد،اما می­ترسید چنین سوالی از او بپرسد،می­ترسید چیزی بگوید که آتش خشمش راشعله ور کند. اکنون روری همانطور که روی لبه­ی تخت می­نشست ،انگشتانش را روی پوست ایو حرکت داد، ودرست زیر چشمانش را لمس کرد و گفت : "هی عزیزم، زیر چشم­هایت چروک افتاده،چه بامزه ."
    این کلمات همچون دشنه­ای در قلب ایو فرو رفت، اختلاف سنشان را به یاد آورد و به این حقیقت اندیشید که خودش بیست وپنج سال داشت.آنها دوباره به هم عشق ورزیدند،اما این بار فکر ایو جای دیگری بود.
    حدود ساعت نه بود که ایو به منزل رسید.کیث مشغول ریختن روغن روی تکه گوشت گوساله ­ای بود که در فر طبخ می­شد. کیث گونه­ی ایو را بوسید :"سلام،عزیز جان. غذاهای مورد علاقه­ات را درست کردم .برای شام امشب ما ­­_ ".
    "کیث،می­خواهم این چروک­ها رو بردارم."
    کیث با چشمک زدن گفت: " کدام چروک­ها؟ "
    ایو به ناحیه دور چشمانش اشاره کرد : " این­ها را. "
    " عزیزم ،این­ها چروک­های خنده هستند. من که خیلی دوستشان دارم. "
    ایو فریاد زد : " من ندارم ،از ای­ها متنفرم. "
    " ایو،حرفم را باور کن اینها را نباید ­_ "
    " به خاطر خدا، شرشان را از سرم کم کن. مگر تو از راه عمل کردن و برداشتن همین چروک­ها امرار معاش نمی کنی؟ "
    " بله، اما ­ _ بسیار خوب. " در حالی که می­خواست خشم ایو را فرو بنشاند گفت:" اگر باعث خوشحالیت می­شود،این کار را خواهم کرد ،عزیزم. "
    " کی ؟ "
    " شش هفته ­ی دیگر .در حال حاضر برنامه­ام پر است _ "
    ایو بلافاصله گفت: " من که یکی از آن بیمارهای نفرین شده­ات نیستم.من زن تو هستم.می­خواهم حالا این کارو بکنی – یعنی فردا. "
    " درمانگاه روزهای شنبه بسته است. "
    " خوب بازش کن! " چقدر این مرد احمق است خدایا،کی از شر او خلاص خواهد شد؟ ولی بالاخره خلاص خواهد شد.یک روزی و به زودی.
    " یک دقیقه بیا به آن اتاق" او ایو را به اتاق تعویض لباس برد. ایو روی صندلی زیر نوری قوی نشست وکیث با دقت شروع به معاینه­ی صورتش کرد.در یک آن او از یک مرد ریز اندام خجول و بی دست وپا به یک جراح حاذق تغییر ماهیت داد، وایو می توانست این تغییر ماهیت را حس کند. ایو کار معجزه آسایی را که کیث روی صورت او انجام داده بود به خاطر داشت.شاید این عمل از نظر کیث غیر لازم بود اما اشتباه می­کرد.برای ایو امری حیاتی بود. حتی حتی فکر از دست دادن روری را نمی­توانست به سرش راه دهد.
    کیث چراغ را خاموش کرد. به ایو اطمینان خاطر داد : " مشکلی نیست . این کار را فردا صبح خواهم کرد. "
    صبح فردای آن شب،آن دو به درمانگاه رفتند.کیث به ایو گفت : "معمولا پرستاری دارم که به من کمک می­کند،اما در مورد عملی به این کوچکی،نیازی به پرستار نیست."
    ایو تکه­ای از پوست گردنش را به زور به سمت خارج کشید و گفت: "موقع عمل،بدنیست فکری هم به حال این بکنی."
    "به روی چشم،عزیزم.حالا می­خواهم چیزی به تو تزریق کنم که تو را به خواب ببرد تا احساس ناراحتی نکنی.نمی خواهم دلبند من ذره­ای درد بکشد."
    ایو اورا تماشا کرد که سرنگی را از مایعی پرکرد وبا مهارت به او تزریق کرد،اگرهم درد می­کشید برایش مهم نبود.او این کار را به خاطر روری می­کرد.روری عزیز،به اندام سفت وهمچون سنگ او وآن نگاه آتشین وقتی که تشنه­ی او بود اندیشید وبه خواب فرو رفت.
    ایو بیدار شد،وخود را روی تخت اتاق پشتی کلینیک یافت.کیث روی یک صندلی نزدیک تخت نشسته بود.صدای ایو خواب آلود وگرفته بود : " عمل چطور پیش رفت ؟ "
    کیث لبخند زد : " به زیبایی."
    ایو سری تکان داد ودوباره به خواب رفت.
    ããã
    کمی بعد از آن موقعی که ایو از خواب بیدار شد،کیث آنجا بود : "ما نوارهای زخم بندی را برای چند روز دیگر روی صورتت باقی خواهیم گذاشت.تورا همین جا نگه می­دارم تا به خوبی ازت مراقبت شود. "
    " بسیار خوب ."
    کیث هر روز به ایو سر می­زد؛صورتش را معاینه می­کرد و سری تکان می­داد : " عالی است ."
    " کی می­تونم خودم را در آینه نگاه کنم ؟ "
    کیث با لحنی اطمینان بخش گفت : " تا جمعه همه­ی زخم­ها التیام پیدا خواهد کرد."
    ایو به سرپرستار دستور داد که در کنار تخت او یک دستگاه تلفن با خط مستقیم بگذارند.نخستین تلفنی که زد به خانه­ی روری بود. روری پرسید : " سلام عزیزم ،کدام گوری هستی؟ خیلی می­خواهمت."
    " من هم همین طور ،عزیزم من هنوز گرفتار همایش پزشکی لعنتی او که در فلوریدا برگزار می­شود هستم،اما هفته­ی آینده به نزد تو بازمی­گردم. "
    "بهتر است تا هفته­ی دیگر خودت را برسانی."
    "دلت برایم تنگ شده ؟ "
    "خیلی زیاد ."
    ایو زمزمه­هایی را از اتاق روری شنید" آیا کسی باتوست؟ "
    "آره،مجلس عیاشی و میگساری کوچکی تشکیل داده ­ایم."روری دوست داشت شوخی کند "باید بروم "تلفن قطع شد.
    ایو به آلکسانندرا تلفن زدوباکلافگی به سخنان پر از شور و هیجان آلکساندرا درباره­ی حاملگی­اش گوش داد.ایو به او گفت: " با بی صبری منتظر تولد نوزاد هستم. همیشه دلم می­خواست خاله بشوم . "
    ایو به ندرت مادربزرگش را می دید.سردی روابطی بین آنها به وجود آمده بودکه ایو علتش را درک نمی­کرد.باخود اندیشید،باز هم دنبالم خواهد آمد.کیث هرگز درباره­ی چیزی نمی­پرسید،ویو هم اورا سرزنش نمی­کرد،چون کیث اصلا آدم نبود.شاید روزی ایو با روری وارد مذاکره بشود تا به او کمک کند که شر کیث را بکند.در این صورت روری برای ابد به او وابسته می­شد.برای ایو بسیار شگفت انگیز بود که با وجودی که هر روز به شوهرش خیانت می­کرد ،اونه مشکوک می­شد نه اهمیتی می­داد.بسیار خوب،خدا را شکر که کیث لااقل برای یک کار استعداد داشت.نوارهای زخم بندی روز جمعه باید از صورتش برداشته می­شد.
    ایو روز جمعه صبح زود از خواب بیدار شد وبا بی صبری در انتظار آمدن کیث ماند.اوباگله مندی گفت: "نزدیک ظهر است کدام گوری بودی؟ " کیث باعذر خواهی گفت : " متاسفم عزیزم ، تمام مدت صبح در اتاق عمل بودم و _ "
    " خیلی خوب ،من اصلا اهمیتی نمی­دهم که کجا بودی .این نوارهای زخم­بندی را از صورتم بردار.می­خواهم خودم را در آینه تماشا کنم. "
    " بسیار خوب "
    ایو روی تخت نشست وجنب نخورد ، ودر آن حال شوهرش نوارهای زخم بندی را با مهارت برید و از صورتش برداشت.کیث قدمی به عقب برداشت تا اورا برانداز کند،وایو می­توانست رضایت را در چشمان وی مشاهده کند." عالی شد . "
    " یک آینه به من بده. "
    کیث به سرعت از اتاق بیرون رفت و لحظه­ای بعد با یک آینه دستی بازگشت.بالبخندی پرغرور،آینه را به او تقدیم کرد.ایو آهسته آینه را بالا آورد وبه تصویر خود نگریست.
    و فریادی ضجه آلود کشید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #110
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بخش پایانی

    کیت

    1982


    فصل 36





    به نظر کیت چنین می آمد که چرخ روزگار تندتر می چرخد،روزها با سرعت از پی هم سپری می شوند،برف زمستان آب می شود و بهار از راه می رسد و تابستان پایان می یابد و پاییز فرا می رسد.زمان آن قدر تند سپری می شود که فصل ها و سال ها در هم ادغام و یکی می شوند.او اکنون در اواخر سنین هشتاد سالگی اش بود.هشتاد و چند سال؟بعضی وقت ها سن دقیقش را فراموش میکرد.او می توانست با واقعیت پیر شدن روبرو شود ،اما نمی توانست پیری همراه با زشت و شلخته شدن را بپذیر،و با آن که رسیدگی به وضع ظاهرش به خوبی گذشته برایش بسیار شاق شده بود،اما از رسیدگی به وضع ظاهرش به خوبی گذشته برایش بسیار شاق شده بود،اما از آن غافل نبود.هر بار که به آینه می نگریست،زنی پاکیزه با قد و قامت برافراشته،مغرور و تسلیم ناپذیر را می دید.
    او هنوز هر روز به دفترش میرفت،اما این تنها ظاهر سازی بود،نیرنگی بود برای دور کردن مرگ از خودش.در تمام جلسات هیات مدیره حضور میافت اما مسائل برایش به آن روشنی گذشته نبودند.به نظرش چنین می رسید که اطرافیانش خیلی به سرعت صحبت میکنند.پریشان کننده ترین موضوع برای کیت این بود که ذهنش او را فریب می داد.گذشته و حال دایما با هم مخلوط میشدند.جهان اودر حال انسداد بود،کوچک و کوچک تر میشد.
    ریسمان که کیت نومیدانه به آن تمسک می جست تا زنده بماند و نیرویی که او را در زندگی به پیش می برد همانا ایمان راسخ و برخاسته از قلبش نسبت به این موضوع بود که سرانجام روزی یک نفر از اعضای خانواده اش بایستی مدیریت شرکت کروگر-برونت را بر عهده بگیرد.کیت هیچ قسد نداشت اجازه بدهد افراد بیگانه در راس آنچه که جیمی مک گریگور و مارگارت و او و دیوید سالیان دراز آن همه برایش زحمت کشیده و تلاش کرده بودند قرار بگیرند کیت دوبار به ایو امید بسته بود که بلکه عهده دار این مسئولیت شود اما ایو هر بار ناامیدش ساخته بود او یک قاتل از آب در آمده بود و اکنون به زنی با قیافه ای بسیار زشت و کریه تبدیل شده بود کیت ضرورتی نمی دید که او را تنبیه یا مجازات کند یک بار او را دیده بود و بلایی که بر سرش امده بود بزرگترین مجازاتش بود.

    روزی که ایو چهره اش را در آینه دید سعی کرد خودکشی کند او یک شیشه قرص خواب آور خورد اما کیث معده اش را شست و شو داد و او را به خانه بازگرداند و در انجه مثل پروانه دورش می چرخید و مواظبش بود هنگامی که کیث می باید به بیمارستان می رفت پرستارهایی به نوبت و روز و شب از ایو مراقبت میکردند.
    ایو به همسرش التماس کرد:
    -بگذار بمیرم.خواهش میکنم کیث!نمی خواهم با این قیافه زنده بمانم.
    کیث به او گفت:
    -حالا تو مال منی.و من همیشه دوستت خواهم داشت.
    تصویر چهره ای که سابقا داشت در مغز ایو حک شده بود او کیث را تشویق کرد که پرستارها را مرخص کند نمی خواست کسی در اطرافش باشد که به او نگاه کند که به او خیره شود.
    آلکساندرا بارها و بارها تلفن زد اما ایو از دیدن ولی خودداری کرد نامه ها و قبض ها بایستی همان طور پشت در گذاشته می شد تا او بعدا در را باز کند و آنها را بردارد چون نمی خواست کسی صورتش را ببیند تنها کسی که او را می دید کیث بود.حالا دیگر کیث تنها کسی بود که برایش مانده بود تنها پیوند او با دنیای خارج بود و ایو کم کم به وحشت افتاد که نکند کیث او را ترک کند که مبادا تنها و بی کس بماند و چیزی به جز زشتی اش-زشتی غیر قابل تحملش نداشته باشد.
    کیث هر روز ساعت پنج صبح از خواب بر می خاست تا به بیمارستان یا درمانگاه برود و ایو همیشه زودتر از وی بیدار می شد تا برایش صبحانه درست کند او هر شب برای شوهرش شام می پخت و وقتی که کیث دیر می کرد وجودش از دلهره و تشویش آکنده می شد نکند زن دیگری پیدا کرده باشد؟نکند نزد او بازنگردد؟
    هنگامی که صدای چرخیدن کلید را رد قفل می شنید با عجله به سوی در می رفت و در را برایش می گشود و در آغوشش می گرفت او را محکم در بغل می فشرد هرگز به او پیشنهاد معاشقه نمی کرد چرا که می ترسید کیث امتناع کند اما وقتی که کیث به او عشق می ورزید ایو احساس می کرد که شوهرش لطف و مرحمت بزرگی در حقش میکند.
    روزی ایو با کمرویی پرسید:
    -عزیزم آیا به اندازه ی کافی تنبیهم نکرده ای؟نمی شود صورتم را ترمیم کنی؟
    کیث به او نگریست و با غرور گفت:
    -این صورت دیگر ترمیم شدنی نیست.

    همچنان که زمان می گذشت کیث پرتوقع تر و سخت گیرتر می شد آمرانه و با تحکم صحبت می کرد تا این که ایو کاملا و به طور تمام عیار برده ی او شد.دیگر همه ی خواسته های او را بی چون و چرا اجرا می کرد زشتی ایو وی را با پیوندی به قدرت و استحکام زنجیرهای آهنین به شوهرش وابسته می ساخت.

    آلکساندرا و پیتر صاحب فرزندی شدند که رابرت نام گرفت او یک پسر باهوش و خوشگل بود رابرت کیت را به یاد کودکی تونی می انداخت اینک رابرت حدود هشت سال داشت ولی بزرگ نر و عاقل تر از سنش به نظر می رسید کیت اندیشید به راستی که بزرگ تر از سنش به نظر می رسد یک پسر واقعا با شخصیت است.

    همه ی اعضا خانواده کارت های دعوتشان را یک روز دریافت کردند.در دعوتنامه امده بود:
    "خانم بلک ول از شما تقاضا دارند با قدوم خود مجلس جشن نودمین سال زندگی ایشان را که در خانه تپه سدر واقع در دارک هاربر ایالت مین برگزار می شود مزین فرمایید تاریخ برگزاری جشن:
    24 سپتامبر 1982 ساعت هشت شب لباس رسمی."
    هنگامی که کیث کارت دعوت را خواند به ایو نگریست و گفت:
    -ما به این جشن خواهیم رفت.
    -اوه نه من نمی آیم تو برو من می خواهم-
    کیث گفت:
    -ما با هم خواهیم رفت.

    تونی بلک ول در باغ آسایشگاه بود نقاشی می کرد که رفیقش جلو آمد و گفت:
    -تونی نامه ای برایت آمده.
    تونی نامه را گشود و تبسم گنگی چهره اش را نورانی کرد او گفت:
    -چه خوب شد من جشن های تولد را دوست دارم.

    پیتر تمپلتون دعوتنامه را با دقت خواند و گفت:
    -باورم نمی شود که این دختره بچه ی نود ساله شده است او هنوز فوق العاده است.
    آلکساندرا موافقت کرد:
    -آره درست می گویی.
    و متفکرانه افزود:
    -یک چیز بامزه برایت بگویم.رابرت هم کارت دعوتی جداگانه دریافت کرده که به نام خودش نوشته شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/