درباره ی خواهرش، آلکساندرا، با تو صحبت کند؟
«آیا پس از دیدار ایو، آلکساندرا هم به دیدن تو آمده؟»
«بله، در واقع الکساندرا فردای آن روز به مطب من آمد چرا این سوال را می پرسی را می پرسی؟»
«فقط کنجکاو. می شود به من بگویی که خواهر ایو برای چه به دیدنت آمده؟»
«آلکساندرا دچار افسردگی شدیدی شده بود. ایو سعی می کرد به او کمک کند.»
ایو از شوهر آکساندرا چنان کتکی خورده بود که در آستانه ی مرگ قرار گرفته بود. و حالا آن مرد به قتل رسیده و این آلکساندرا بود که مقصر شناخته می شد.
کِیث وِبستِر همیشه می دانست که خیلی باهوش نیست. در مدرسه مجبور بود خیلی زحمت بکشد تا بتواند به سختی در درسها نمره ی قبولی بگیرد. او موضوع دایمی شوخی های همکلاسی هایش بود. نه ورزشکار بود و نه شاگرد ممتاز، و در روابط اجتماعی بی دست و پا و بی لیاقت بود. نزدیک بود که برای همیشه حقیر و بی ارزش بماند. افراد خانواده ی خود او وقتی که فهمیدند کِیث وِبستِر برای تحصیل در دانشکده پزشکی پذیرفته شده است، بیش از هر کس دیگری شگفت زده شدند. هنگامی که وی تصمیم گرفت جراح بشود، نه همکلاسی هایش و نه استادانش امید نداشتند که او جراح موفقی بشود، چه رسد به اینکه جراحی سرشناس و بی رقیب شود. اما کِیث وِبستِر همه آنها را به حیرت آورد. استعدادی ذاتی در اعماق وجودش نهفته بود که کم از نبوغ نبود. او مثل مجسمه سازی بی همتا که معجزه ی خود را به عوض گل روی پوست و گوشت بدن انسان انجام می داد، و در مدت کوتاهی شهرتش در همه جا پراکنده شد. وی علیرغم موفقیت هایش، هرگاه قادر نبود خاطرات دوران کودکی اش را به فراموشی بسپارد. در درونش هنور پسر بچه ی کوچکی بود که باعث کسالت همگان می شد، همان کسی که دخترها مسخره اش می کردند.
هنگامی که سرانجام کِیث وفق شد با ایو تماس بگیرد، دستانش از فرط عرق خیس و لغزان شده بود. ایو با شنیدن اولین زنگ، تلفن را جواب داد:
«روری، تو هستی؟» صدایش آهسته و شهوانی بود.
«نه من هستم، کِیث وِبستِر »
دکتر متوجه تغییر صدای او شد. پرسید:«حالا چطور است ایو؟»
دکتر می تواانست کلافگی و بی حوصلگی او را حس کند:«می ـ می خواستم ببینمت.»
«من این روزها کسی رو نمی بینم. اگر روزنامه ها را خوانده باشی، می دانی که شوهر خواهرم به قتل رسیده است. من عزادارم.»
دکتر دستهایش را به شلوارش مالید تا عرق نکند:«ایو، به همین خاطر است که می خواهم ببینمت. اطلاعاتی دارم که تو بایستی از آن مطلع شوی.»
«ترجیح می دهم در تلفن راجع به آن صحبت نکنم.» او می توانست از لحن کلام ایو حدس بزند که مغز وی به کار افتاده است.
« اگر اشکالی ندارد، همین حالا.»
سی دقیقه بعد، موقعی که کِیث به آپارتمان ایو رسید، ایو در را به رویش گشود و گفت:« من سرم خیلی شلوغ است. برای چه می خواستی مرا ببینی؟»
کِیث با لحنی حاکی از عذر خواهی گفت:« درباره ی این،» او یک پاکت قهوه ای را که محکم به دست گرفته بود گشود، و عکسی را بیرون آورد و با کمرویی به دست او داد.
ایو به عکس نگاه کرد، متحیر:« خوب که چی؟»
ایو با لحنی جدی گفت:« بله می بینم منظورت از نشان دادن آن به من چیست؟»
« این عکس پس از عمل تو گرفته شده است.»
«ایو روی پیشانی ات جای زخمی نیست.»
او تغییری را که در چهره ی ایو رخ دا ملاحظه کرد.
کِیث مقابل ایو روی لبه کاناپه نشست. نمی توانست نگاه خیره اشت را از روی او برگیرد. او به زنان زیبای فراوانی در جریان طبابت خود برخورده بود، اما ایو بلک ول به راستی محسورش کرده بود. دکتر کسی را همچون ایو ندیده بود.
« فکر می کنم بهتر است به من بگویی این کارها برای چیست.»
دکتر از ابتدا شروع کرد. درباره ی دیدارش با دکتر هارلی و درباره آن جای زخم اسرار آمیز گفت، و همان طور که سخن می گفت؛ به چشمان ایو چشم دوخته بود، اما هیچ حالت بخصوصی در آن چشم ها مشهود نبود.
هنگامی که کِیث وِبستِر سخنانش را تمام کرد، ایو گفت:« نمی دانم تو چه فکری در سرداری، اما هر چه است بدان که وقتم را تلف می کنی. درباره آن جای زخم، من داشتم با خواهرم شوخی می کردم. به همین سادگی. حالا اگر تمام حرفهایت را زده ای ، لطفاً از اینجا برو که من خیلی کار دارم که باید انجام بدهم.»
دکتر همانطور سر جایش نشسته بود:« متاسفم که باعث رنجشت شدم فقط فکر کردم بیش از رفتن نزد پلیس، بایستی با تو صحبت کرده باشم.» او متوجه شد که در آن حال توجه ایو را حقیقتاً به خود جلب کرده است.
« آخر برای چه می خواهی نزد پلیس بروی؟»
« من موظفم که حمله جرج میلس به تو را گزارش بدهم. سپس آن مساله تو و آن جای زخم را هم باید متذکر شوم. من که چیزی دستگیرم نشده است، اما مطمئنم که تو می توانی موضوع را برای آنها توصیح بدهی.»
ایو برای نحستین بار دچار وحشت عجیبی شد.این مرد ریز اندام بیچاره احمق که مقابلش نشسته بوداصلاً نمی دانس که موضوع واقعاً از چه قرار است، اما آنقدر می دانست که باعث شود پلیس بازچویی را آغاز کند.
جورج ملیس منظماً به آپارتمان او رفت و آمد می کرد. پلیس حتماً شاهدی می بافت که وی را دیده باشدایو درباره بودن در واشینگتن در شب قتل جورج دروغ گفته بود. هیچ مدرکی دال بر حضور در محل وقوع جرم نداشت. هگز فکر نکرده بود که به چنین مدرکی احتیاج پیدا کند. اگر پلیس می فهمید که جورج آنقدر او را کتک زده و مصدوم کرده بود که او در آستانه مرگ قرار گرفته بود، همین می توانست انگیزه ای برای ارتکاب قتل محسوب شود. کل نقشه برملا می شد. ایو باید این مرد را ساکت می کرد.
او حالت رنجشی را که در چهره دکتر هویدا شد، مشاهده کرد. « پس، چی؟»
دگتر وِبستِر نگاهش را به قالی دوخت، چهره اش از خجالت سرخ شد:
« من ـ من، از تو خوشم می آید، ایو. دلم نمی خواهد کوچکترین بلایی یرت بیاید.»
ایو به زور لبخند زد:« هیچ بلایی سر من نخواهد آمد کیث. من هیچ کار اشتباهی مرتکب نشده ام. حرفم را باور کن، هیچ کدام از اینها که گفتی هیچ ربطی به کشته شدن جورج ملیس ندارد.» ایو دست دراز کرد ودست دکتر را گرفت:
« اگر این موضوع را فراموش کنی واقعاً از تو ممنون می شوم. خوب؟»
دکتر دست دیگرش را هم روی دست ایو گذاشت و آن را به گرمی فشرد:
« دلم می خواهد، ایو. خیلی دلم می خواهد. اما روز شنبه پزشک قانونی پرس و جوی خود را آغاز کرد. من یک پزشکم. متاسفانه این وظیفه من استکه ئر آن تحقیق شهادت بدهم و هر چه را که می دانم به آنها بگویم.»
دکتر حالت ترسی را که در چشمان ایو نمایان شد، دید.
« تو مجبور نیستی این کار را بکنی!»
کیث دست ایو را باز هم نوازش کرد:« ایو من مجبورم. این وظیفه ای است که نسبت به آن سوگند یاد کرده ام. فقط یک راه وجو دارد که می تواند مرا از انجام این کار باز دارد.» اوو ملاحظه کرد که ایو به سرعت در دام کلمات او جهید.
صدای دکتر خیلی ملایم و مهربان:« یک شوهر را نمی توان مجبور کرد که علیه همسرش شهادت بدهد»
مراسم عروسی دو روز قبل از بازجوایی پزشک قانونی صورت گرفت. آنها توسط یک قاضی در دفتر خصوصی اش به عقد هم در آمدند. حتی فکر ازدواج کردن با کِیث وِبستِر باعث می شد که از شدت وحشت مو به تن ایو راست شود، اما راه انتخاب دیگری نداشت. آن احمق فکر می کند که من همسرش باقی خواهم ماند. به محض آن که بازجویی به پایان برسد، ایو عقد ازدواج را فسخ خواهد کرد و این پایان وحشت او خواهد بود.
ستوان کاراگاه نیک پاپاس مشکلی داشت او مطمئن بود که قاتل جرج مایس کرده است، اما مدرک برای اثبات آن اثبات آن نداشت. او در ارتباط با اعضای خانواده ی بلک ول با تو طئه سکوتی مواجه بود و نمی توانست آن تو طئه را در هم بکشند. این مشکل را با مافوقش سروان هارولد کُن در میان گذاشت. سروان کُن مامور پلیس زبده ای بود که سال ها در مناطق فقیرنشین دارای بالاترین میزان دزدی و جنایت خدمت کرده بود. وی کارش را از پایه ی سربازی شروع کرده تا به درجه سروانی رسیده بود.
کُن به آرامی به سخنان پاپاس گوش داد و گفت:« این حرف ها همه اش باد هواست، نیک. تو کوچکتذین مدرکی نداری. در دادگاه به ما خواهند خندید.»
ستوان پاپاس آهی کشید و گفت:«می دانم. اما حق با من است.» سستوان لحظه ای آنجا نشسته بود، فکر می کرد:« اشکالی ندارد که با کیت بلک ول صحبت کنم؟»
« گشتی است برای پهن کردن تور ماهیگیری. او آن خانواده را رهبری می کند. شاید اطلاعات را دارد.»
« بایستی خیلی مراقب حرف زدنت باشی.»
« و اصلاً ناراحتش نکن، نیک. او بانوی سالخورده ای است.»
نیک پاپاس گفت:« بله، حواسم کاملاً جمع است.»
ملاقات با کیت، همان روز بعد ازظهر در دفتر کیت بلک ول صورت گرفت. نیک پاپاس حدس می زد که کیت باید حدود هشتاد سال و اندی سن داشته باشد، اما او بسیار خوب مانده بود. کیت فقط کمی از رنج و عذابی را که یقیناَ احساس می کرد، ظاهر می ساخت. او مسایل شخصی اش را برای خودش نگه می داشت، ولی اکنون به ناچار شاهد آن بود که بود که نام بلک ول به موضوعی برای حدس و گمانه زنی مردم و رسوائی تبدیل شده است.
« جناب ستوان، منشی من گفت که شما می خواستند به خاطر یک مساله بسیار ضروری مرا ببینید.»
« بله، خانم. فردا پزشک قانونی درباره ی مرگ جورج ملیس به تحقیق و بازجویی می پردازد. من بنا به دلایلی که دارم فکر می کنم نوه شما در این قتل دست داشته است.»
کیت با سر سختی عجیبی گفت:« من این را باور نمی کنم.»
« خواهش می کنم به حرف های من گوش بدهید، خانم بلک ول. هر تحقیق پلیسی با سوال و انگیزه شروع می شود. جورج ملیس یک شکارچی ثروت و یک دیوانه ی روانی دگرآزار بود.» ستوان واکنش حاکی از حیرت را روی چهره ی کیت دید، اما باز هم ادامه دا:« او با نوه شما ازدواج کرد و ناگهان متوجه شد که دست روی چه ثروت بزرگی گذاشت است. گمان می کنم آلکساندرا را خیلی کتک می زد و وقتی که آلکساندرا از او تقاضای طلاق کرد، تقاضایش را رد کرد. تنها راه آلکساندرا برای خلاص شدن از شر جورج، به قتل رساندن او بود.»
کیت به کارآگاه خیره مانده بود، رنگ از صورتش پریده بود.
« من برا ی حمایت از نظریه ام به دنبال مدرک مدرک گشتم. ما می انستم که جورج ملیس قبل از ناپدید شدنش در خانه ی تپه سدر بوده در خانه ی تپه سدر شده بوده است. برای رسیدن به دارک هاربر از سمت خشکی تنها دو وسیله وجود دارد ـ هواپیما یا قایق، بر طبق تحقیقات دفتر کلانتر محلی، جورج ملیس از هیچکدام از این وسایل استفاده نکرده است. من که به معجزه معتقد نیستن، و کر نمی کنم ملیس از آن جور آدم هایی بوده که می توانسته روی آب راه برود. تنها احتمالی که باقی می ماند این است که او از جای دیگر در ادامه ساحل سوار قایق شده باشد. من شروع به بررسی و سرزدن به مکان های کرایه ی قایق کردم و در گیلکی هاربر به نتیجه رسیدم. در ساعت چهار بعد از ظهر روزی که جورج ملیس به قتل رسیدم. در ساعت چهار بعد از ظهر روزی که جورج ملیس به قتل رسید، زنی یک قایق موتوری در آنجا کرایه کرد و گفت که کمی بعد دوستی سوار آن خواهد شد. آن زن پول نقد داد، اما باید قبض کرایه را هم امضا می کرد. او از نام سولانژ دونا استفاده کرد. آیا این نام چیزی به خاطر تان می آورد؟»
« بله. اوـ معلم سرخانه بچه ها بود که در بچگی به آنها رسیدگی می کردسال ها قتل به فرانسه بازگشت. »
پاپاس سری تکان داد، حالتی حاکی از رضایت برچهره داشت.« کمی بالاتر در شمال ساحل همان زن قایق دومی اجازه کرد. سوار آن شد و سه ساعت بعد آن را برگرداند او دوباره با نام سولانژ دونا قبض را امضا کرد. من عکس آککساندرا را به هر دو متصدی قایق ها نشان دادم. هر دو گفتند خودش بوده است، اما کاملاً هم مطمئن نبودند، زیرا زنی که قایق ها را کرایه کرد مو سیاه بود.»
«پس چی باعث شد که شما فکر کنید ـ»
« خوی، او کلاه گیس سرش گذاشته.»
کیت با سرسختی گفت: « من هم فکر نمی کنم، خانم بلک ول. این کار خواهرش ایو بوده است.»
کیت بلک ول مثل سنگ شده بود. کوچکترین تکانی نمی خورد.
« آلکساندرا نمی تواند این کار را کرده باشد. من درباره فعالیت های او در روز قتل تحقیق کردم او اوایل روز را در نیویورک با دوستی گذراند، سپس از نیویورک مستقیماً به سمت جزیره پرواز است. به هیچ وجه امکان نداشته است که او بتواند آن دو قایق موتوری را کرایه کرده باشد.» کارآگاه به جلو خم شد:
« بنابراین، من می مانم و آن زن شبیه آلکساندرا که به نام سولانژ دونا قبض های کرایه را امضا کرده بود. او بدون شک ایو بود. من به دنبال انگیزه اش برای قتل گشتم. عکسی از جورج ملیس را به ساکنان مجتمع آپارتمانی که ایو در آن زندگی می کند نشان دادم، و معلوم شد که ملیس بازدید کننده ی دائمی آنجا بوده است. سرایدار ساختمان به من گفت که یک شب ملیس آنجا بوده، ایو از فرط کتک خوردن و مصدوم شدن به حال مرگ افتاده است. آیا این را می دانستند؟ »
«نه.» صدای کیت به نجوایی می مانست.
« کار ملیس بود این جور کارها منطق با الگوی شخصیت او بود. و همین انگیزه ی ایو برای قتل را تشکیل داد ـ انتقام. ایو با حیله جورج را به دارک هاربر کشاند و او را به قتل رساند.» کاراگاه به کیت نگریست، و از این که آن زن سالخورده را مورد سوء استفاده قرار داده بود احساس گناه شدیدی کرد.« مدرک ایو برای اثبات عدم حضور در محل وقوع جنایت آن است که می گوید در آن روز در واشینگتن دی سی بوده است. او به راننده ی تاکسی ای که او را به فرودگاه برد یک اسکناس صد دلاری داد تا راننده به طور قطع به یقین ایو را به خاطر بسپارد، و در خصوص از دست دادن هواپیما واشینگتن جنجالی به پا کرد. اما فکر نمی کنم که اصلاً به واشینگتن رفته باشد. به گمان من او یک کلاه گیس تیره بر سرگذشت و سوار بر هواپیمای تجاری به مین رفت، و در آنجا قایق ها را کرایه کرد. جورج ملیس را کشت، جسدش را از روی عرشه قایق موتوری جورج را با قایق خود یدک کشید و به اسکله قایق های کرایه بازگرداند، که در آن موقع دیگر اسکله تعطیل شده بود.»
کیت برای مدتی طولانی به او نریست. سپس آهسته گفت:« همه ی مدارکی که شما دارید بر مبنای قائن است، اینطور نیست؟»
«بله.» کاراگاه آماده شد تا ضربه کاری را وارد کند:« من احتیاج به مدرکی محکم برای پزشکی قانونی دارم. خانم بلک ول، شما نوه تان را بهتر از هر کس دیگری در جهان می شناسید. از شما می خواهم هر گونه اطلاعاتی را که فکر می کنندمی تواند به ما کمک کند به من بدهید.»
کیت آرام آنجا نشسته بود و تصمیمش را گرفت. بالاخره گفت:« فکر می کنم برای آن تحقیقات بتوانم اطلاعات مفیدی در اختیارتان قرار بدهم.»
و قلب نیک پاپاس به تپش در آمد. او طی مدتی نسبتاً طولانی کوشش فراوانی کرده بود، و حالا این کوشش به نتیجه می رسید. خانم سالخورده می خواست همکاری کند. پاپاس بی اختیار به جلو خم شد:« بله بفرمایید خانم بلک ول.»
کیت با لحنی آهسته و شمرده چنین گفت:«در روزی که جورج ملیس به قتل رسید، جناب ستوان، نوه ام ایو و من با هم در واشینگتن دی سی بودیم.»
او آثار حیرت و تعجب را در چهره ی کاراگاه مشاهده کرد. کیت بلک ول در دلش گفت، تو آدم احمق. واقعاً فکر می کردی من یک عضو خانواده بلک ول را به عنوان قربانی تقدیم تو می کنم؟ که من اجازه می دهم مطبوعات با نام بلک ول سرگرم شوند و تفریح کنند، مثل رومی های باستان که گلادیاتورها را وسط میدان می انداختند تا شاهد دریده شدنشان باشند؟ نه من ایو را به روش خودم مجازات خواهم کرد.
رای صادره از سوی هیات پزشکی قانونی حاکی از مرگ جورج ملیس توسط مهاجم ناشناس بود.
در کمال تعجب و سپاس آلکساندرا، پیتر تمپلتون در جلسه ی تحقیق در دادگاه استان حضور داشت.
او به آلکساندرا گفت:« وظیفه خودم دانستم که بیایم، فقط برای این که پشیمانی ام را ابراز کنم. » به نظر پیتر، آلکساندرا را برای صرف ناهار به رستوران کوچکی موسوم به خانه ی خرچنگ که مشرف به خلیج لینکن بود، برد.
پیتر گفت:« وقتی اسن ماجرا به پاپان برسد، فکر می کنم خوب است تو به سفر بروی و برای از اینجا دور شوی.»
آلکساندرا گفت:« بله. ایو از من خواسته است با هم به سفر برویم.»
چشمان آلکساندرااز فرط اندوه پُر از اشک شد:« هنوز باورم نمی شود که جورج مرده است. می دانم که این اتفاق افتاده، اما هنوز برایم غزیز واقعی است.»
« طبیعت به این روش از فشار ضربه ی روحی می کاهد تا این که رنج و درد قابل تحمل بشود.»
« خیلی م انگیز است. او چه مرد خوبی بود.» سرش را بالا آورد و به پیتر نگاه کرد: « شما او را می شناختید، اوقاتی را با او می گذراندید. او با شما حرف می زد. آیا آدم فوق العاده ای نبود؟»
پیتر آهسته گفت:« چرا چرا آدم فوق العاده ای بود.»
ایو گفت:« کِیث، من طلاق توافقی می خواهم.»
کِیث وِبستِر در حالی که به همسرش می نگریستاز فرط حیرت شروع به چشمک زدن کرد.« آخر برای چه می خواهی از من طلاق بگیری؟»
«اوه، دست بردار، کِیث از ته دل که فکر نمی کنی من می خواهم همسر تو باقی بمانم، مگرنه؟»
« البته که اینطور فکر می کنم. ایو تو همسر منی.»
«تو دنبال چه هستی؟ ثروت خانواده ی بلک ول؟»
« عزیزم، من به پول احتیاج ندارم. خودم خیلی خوب پول در می آورم. هر چه بخواهی می توانم برایت فراهم کنم.»
« به تو گفتم که چه می خواهم طلاق.»
کِیث سرش را با تاثر تکان داد و گفت:«متاسفم که این خواسته ی تو را نمی توانم بر آورده کنم.»
« پس من خودم تقاضای طلاق خواهم کرد.»
«فکر نمی کنم این کار درستی باشد. می دانی، ایو، در حقیقت هیچ چیز تغییر نکرده است. پلیس نفهمیده که چه کسی شوهر خواهر تو را کشته، بتابرین پرونده ی این قتل هنوز باز است.می دانی که جنایت مشمول مرور زمان نمی شود اگر از من طلاق بگیری، من هم مجبور می شوم... » او دست هایش را با درماندگی بالا برد.
« یک جور حرف می زنی مثل اینکه من او را کشته ام.»
« بله ایو، تو او را کشته ای.»
لحن کلام ایو احقیر آمیز بود:« تو از کجا می دانی؟»
« فقط به این دلیل بود که حاضر شدی با من ازدواج کنی.»
ایو به او نگریست، انزجار از چهره اش می بارید:« تو آدم رذلی هستی! چطور دلت می آید. با من اینطور رفتار کنی؟»
«خیلی ساده است. من عاشقت هستم.»
«ولی من از تو متنفرم. این را می فهمی؟ از تو بدم می آید!»
کِیث با اندوه لبخند زد و گفت:« خیلی دوستت دارم.»
برنامه ی سفر با آلکساندرا منتفی شد. ایو به او گفت:« من برای سفر ماه عسلم به باربادوس می روم.»
رفتن به باربادوس، عقیده ی کِیث بود.
ایو با حالتی بیروح به کِیث با کمرویی گفت:«من نمی آیم.» فکر رفتن به ماه عسل با او نفرت آور بود.
کِیث با کمرویی گفت:« اگر به سفر ماه عسل نرویم، برای مردم عجیب خواهد بود. ما که نمی خواهیم مردم سوالات ناجور از ما بپرسن، مگر نه عزیزم؟»
تماس های الکساندرا با پیتر تمپلتون به تدریج بیشتر شد و حالا هفته ای یک بار برای صرف ناهار او را می دید. در آغاز، این دیدار ها به خاطر آن بود که آلکساندرا می خواست با دکتر تمپلتون درباره ی جورج صحب کند، هیچ کس دیگری نبود که بتواند راجع بع شوهرش با وی درددل کند. اما پس از چند ماه معاشرت،آلکساندرا نزد خودش اعتراف کرد که از مصاحبت پیتر تمپلتون بسیار لذت می برد. او فرد قابل اعتمادی بود و آلکساندرا به شدت به چنین فردی نیاز داشت. پیتر به زیر و بم و خلق و خوی وی حساس بود، و بسیار باهوش و خوش مشرب بود.
او به آلکساندرا گفت:« وقتی که من کار آموز پزشکی بودم، روزی برای نخستین بار از طریق تلفنی که به منزلم شد، در یک هوای بسیار سرد زمستانی به بالین مریضی احضار شدم. بسیار پیرمرد نحیفی بود که به شدت سرفه می کرد. من خواستم که صداهای سینه اش را با گوشی گوش کنم، اما از آنجا که نمی خواستم ناراحتشش کنم، تصمیم گرفتم اول گوشی ام را که به خاطر هوای بیرون سرد شده بود گرم کنم. در مدتی که گلئ و چشمان را معاینه می کردم، گوشی را روی رادیاتور شوقاژ گذاشتم. سپس گوشی پزشکی ام را برداشتم و آن را روی سینه ی پیرمرد قرار دادم. پیرمرد مثل گربه ی سوخته ای از تخت بیرون پرید. سرفه اش قطع شد، اما دو هفته ای طول کشید تا سوختگی سینه اش التیام پیدا کند.»
آلکساندرا خندی. مدتها بود که نخندیده بود.
پیتر پرسید:«می شود هفته آینده هم دیددارمان را تکرار کنیم؟»
سفر ماه عسل ایو بهتر از آنچه پیش بینی می کرد برگزار شد. کِیث به دلیل پوست سفید و حساسی که داشت، می پرسید به هوای آزاد و زیر تابش نور آفتاب قدم بگذارد، بنابراین ایو هر روز تنها به ساحل می رفت. او مدت زیادی تنها نمی ماند. توسط نجات غریق های عشق پیشه، بیکاره های ساحل، آدم های پولداربا اسم و رسم و جوان های عیاش و خوشگذران احاطه می شد. آن اوقات مثل سورچرانی در یک ضیافت بسیار عالی که انواع خوراک ها را پذیرایی کنند بود، و ایو هر روز غذای متفاوتی را برمی گزید. او از این ماجرایی خود لذتی دوگانه میبرد، زیرا می دانست که شوهرش در آپارتمانشان در طبقه ی بالای هتل منتظرش نشسته است و از دستش کاری برنمی آید. شوهرش مثل سگ کار می کرد، پول در می آورد و دودستی تقدیم او می کرد، مانند سگی جلوی پای ایو می نشست و زبانش را بیرونش می آورد و دمش را تکان می داد تا ایو دست نوازشی بر سرش بکشد. اگر ایو آرزویی می کرد، بلافاصله آن را برآورده می ساخت. ایو برای اهانت به او، خشمگین کردنش، و برای این که او را طوری از خودش منزجر گرداند که رهایش کند، هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. اما از عشق کِیث ذره ای کاسته نمی شد. فکر این که به کِیث اجازه بدهد با وی معاشقه کند حال ایو را به هم می زد، و وی خوشحال و سپاسگذار بود که تمایلات جنسی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)