صفحه 626 تا آخر635
جمعه 7:00 شب
جورج ملیس نقشه ایو را بارها و بارها بررسی کرده بود. در آن کوچکترین اشتباهی وجود نداشت. یک قایق موتوری در خلیج کوچک فیلبروک انتظار تو را می کشد. با آن به دارک هاربر برو و حواست باشد که کسی تو را نبیند. قایق را به قسمت عقب کورسر ببند. آلکساندرا را به گردشی روی آب زیر نور مهتاب خواهی برد. وقتی که به وسط دریا رسیدید ، هر کار که دلت می خواهد بکن، جورج ... فقط لکه های خون روی قایق بر جا نگذار. جنازه را از قایق به دریا بینداز، سوار لنج بشوو کورسر را همان طور شناور در وسط آب باقی بگذار. قایق را به خلیج فیلبروک برگردان ، سپس سوار کرجی لینکلن ویل شو و به دارک هاربر برگرد. با یک تاکسی به خانه بیا. بهانه ای جور کن که راننده را به خانه بکشانی به طوری که هر دوی شما متوجه شوید کورسر در اسکله نیست. وقتی که خبری از آلکساندرا نمی شود به پلیس تلفن خواهی زد. آنها هرگز جنازه آلکساندرا را پیدا نخواهند کرد. مد دریا آن را به وسط دریا خواهد برد. دو دکتر سرشناس شهادت خواهند داد که او احتمالاً خودکشی کرده است.
جورج قایق موتوری را در خلیج کوچک فیلبروک پیدا کرد. طبق نقشه ، آن قایق انتظار او را می کشید.
جورج پهنای خلج را بدون روشن کردن چراغ های قایق پشت سر گذاشت ، از نور مهتاب برای راندن قایق بهره می گرفت. از مقابل چند قایق بسته شده بدون آن که شناخته شود گذشت ، و به اسکله ملک بلک ول رسید. موتور را خاموش کرد و طناب آن را محکم به کورسر که از آن قایق موتوری بزرگتر بود ، بست.
آلکساندرا با تلفن حرف می زد ، در اتاق پذیرایی منتظر جورج بود که وی از راه رسید. او به سوی جورج دست تکان داد ، دستش را روی گوشی تلفن گذاشت و بدون صدا با حرکات لب گفت: ایو است. لحظه ای دیگر گوش کرد و سپس گفت: ایو من دیگر باید بروم. مرد دلبندم همین الان از راه رسید ، هفته آینده برای صرف ناهار می بینمت. گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و شتابان به طرف جورج آمد و خودش را در آغوش او انداخت: عزیزم ، چه خوب که زود آمدی. خیلی خوشحالم.
- دلم برایت تنگ شد ، بنابراین کارهایم را زمین گذاشتم و آمدم.
آلکساندرا جورج را بوسید: دوستت دارم.
- من هم دوستت دارم ، ماتیامو. مستخدم ها را رد کردی؟
آلکساندرا لبخند زد: فقط ما دو نفر هستیم. حدس بزن چی؟ برایت موساکا درست کرده ام.
جورج بازوی همسرش را از پشت بلوز ابریشمی نوازش کرد و گفت: می دانی تمام بعد از ظهر در آن دفتر وحشتناک به چی فکر می کردم؟ این که با تو به قایقرانی بروم. باد خوبی می وزد. چرا یکی دو ساعتی بیرون نرویم و روی آب گردشی نکنیم؟
- هر طور میلت است. اما خوراک موساکای من...
جورج آلکساندرا را محکم در آغوش گرفت و گفت: شام می تواند منتظر بماند . من نمی توانم.
آلکساندرا خندید: خیلی خوب. می روم لباسم را عوض کنم. یک دقیقه بیشتر طول نمی کشد.
- ببینم چه کسی زودتر لباسش را عوض می کند ، من یا تو.
جورج به طبقه بالا به طرف کمد لباس هایش رفت ، لباس هایش را از تن خارج کرد و به جای آنها یک شلوار گشاد راحت ، یک پولوور و یک جفت کفش مخصوص قایق سواری پوشید. حالا که زمانش فرا رسیده بود ، وجودش از احساس هیجان راجع به آنچه در شرف وقوع بود آکنده بود ، احساسی که تا انفجار فاصله ای نداشت.
جورج صدای همسرش را شنید: عزیزم ، من آماده ام.
جورج برگشت. آلکساندرا در آستانه در ایستاده بود ، یک پولوور ، شلوار کشی مشکی و کفش های کتانی پوشیده بود. گیسوان بلند و طلایی اش را از پشت با یک روبان کوچک آبی بسته بود. جورج اندیشید ، خدای من ، چقدر خوشگل است! از این که چنین زن زیبایی را می خواست نابود کند ، لحظه ای احساس شرم کرد.
جورج به او گفت: من هم حاظرم.
آلکساندرا متوجه شد یک قایق موتوری به پشت قایق تفریحی بسته شده است ، و پرسید: عزیزم این برای چیست؟
جورج توضیح داد : جزیره کوچکی در انتهای خلیج هست که همیشه دلم می خواست در آن گردش کنم. ما با قایق موتوری به آنجا می رویم تا نگران برخورد کف کورسر به صخره ها نباشیم.
او طناب را باز کرد و آنها با نیروی موتور کورسر آهسته شروع به حرکت کردند. جورج دماغه قایق را در مسیر باد قرار داد تا بادبان را افراشته کند ، و قایق به سمت راست منحرف شد و سرعتش بیشتر و بیشتر گردید. باد در بادبان های بزرگ افتاد و کورسر را با سرعت به جلو راند. کورسر دریا را می شکافت. جورج به طرف وسط دریا پیش می رفت. همچنان که از منطقه موج شکن ها دور شدند ، باد نیرومندتر شد ، و قایق کج شد. نردبان نصب به قایق به زیر آب فرو رفت. آلکساندرا فریاد زد: باد چقدر خروشان و دوست داشتنی است. چقدر به من خوش می گذرد ، عزیزم.
جورج تبسمی کرد و گفت: به من هم همینطور.
جورج به نحوی عجیب احساس لذت می کرد که آلکساندرا خوشحال بود و می خواست خوشحال بمیرد. او افق را بررسی کرد تا مطمئن شود که قایقی در نزدیکی آنها نیست. تنها چراغ های محوی در دوردست نمایان بود. وقتش فرا رسیده بود.
او قایق را روی سیستم هدایت خودکار گذاشت ، نگاه دیگری به اطراف و به افق خالی انداخت و به طرف نرده بادپناه رفت ، قلبش از هیجان به شدت می تپید.
جورج صدا زد: آلکس بیا اینجا را نگاه کن.
آلکساندرا از آن سوی قایق به طرف جورج آمد و به آب سرد و تاریک که زیر پایشان در تلاطم بود نگریست.
- بیا پیش خودم. صدای جورج لحن آمرانه داشت.
آلکساندرا به طرف جورج آمدو جورج به چشمان او نگریست. بازوانش دور او حلقه شده بود ، او را در بر گرفته بود ، و احساس کرد که همسرش در آغوش او بی حال و سست شد. جورج عضلاتش را منقبض کرد و او را در هوا بلند کرد و به سوی نرده برد.
همسرش ناگهان با او به مبارزه برخاست: جورج!
او بدن همسرش را بالا برد و احساس کرد که همسرش می خواهد خودش را از چنگال او برهاند ، اما جورج خیلی قویتر بود. آلکساندرا تقریباً به بالای نرده رسیده بود ، وحشیانه با پاهایش لگد می زد ، و جورج آماده شد تا او را از پهلو به دریا بیندازد. در همان لحظه دردی بس سوزنده و ناگهانی در سینه اش احساس کرد. نخستین اندیشه اش این بود ، سکته کرده ام. دهانش را گشود تا سخنی بگوید اما خون از دهانش بیرون جهید. بازوانش را پایین آورد و با ناباوری به سینه اش نگریست. خون از زخم گشوده ای به بیرون می ریخت. سرش را بالا آورد و نگاه کرد ، او آنجا با کاردی خونین در دستش ایستاده بود و به جورج تبسم می کرد.
آخرین فکر جورج این بود ، ایو... .
ساعت ده شب بود که آلکساندرا به خانه دارک هاربر رسید. او چندین بار سعی کرده بود تلفنی با جورج تماس بگیرد و خبر بدهد ، اما کسی جواب تلفن را نداده بود. امیدوار بود که جورج از دیر کردن او عصبانی نشده باشد. او به طرزی احمقانه دچار اشتباه شده بود. اوایل همان بعد از ظهر ، هنگامی که آلکساندرا در حال ترک خانه به مقصد دارک هاربر بود ، تلفن زنگ زده بود. او اندیشیده بود ، دیرم شده ، بگذار تلفن زنگ بزند ، و از خانه خارج شده و به طرف اتومبیلش رفته بود. ولی مستخدمه دوان دوان دنبالش آمده بود.
- خانم ملیس! خواهرتان پشت خط هستند. می گویند کار فوری دارند.
وقتی که آلکساندرا گوشی تلفن را برداشت ، ایو گفت: عزیزم ، من در واشنگتن دی سی هستم. مشکل بدی پیدا کرده ام. باید تو را ببینم.
آلکساندرا فوراًگفت: البته ، من حالا به دارک هاربر می روم تا در آنجا جورج را ملاقات کنم ، اما دوشنبه صبح باز می گردم و...
- تا آن موقع نمی شود صبر کرد. ایو با درماندگی گفت: می شود در فردگاه لاگاردیا به دیدنم بیایی؟ من با هواپیمای پنج بعد از ظهر پرواز می کنم.
- دلم می خواهد ، ایو ، اما به جورج گفته ام...
- این یک موقعیت فوری و اضطراری است ، آلکس. اما ، البته ، اگر سرت خیلی شلوغ است...
- صبر کن! بسیار خوب. به فرودگاه می آیم.
- ممنون عزیزم . می دانستم که می توانم روی تو حساب کنم.
رویداد نادری بود که ایو از او تقاضای لطفی بکند ، بنابراین نمی توانست روی خواهرش را زمین بیندازد. می توانست با هواپیمای بعدی به جزیره برود. به دفتر جورج تلفن زد تا به او بگوید کمی معطل خواهد شد ، اما جورج آنجا نبود. برای منشی اش پیغام گذاشت. یک ساعت بعد سوار تاکسی شد و خودش را به موقع به فرودگاه لاگاردیا رساند تا هنگامی که هواپیمای ساعت پنج از مبدأ واشنگتن به زمین می نشیند ، او آنجا باشد. ایو جزو مسافران آن هواپیما نبود. آلکساندرا برای دو ساعت دیگر منتظر ماند ، و هنوز اثری از ایو نبود. او شماره تلفنی از ایو در واشنگتن نداشت. سرانجام ، از آنجا که کار دیگری از دستش بر نمی آمد سوار هواپیمایی به مقصد جزیره شد. اکنون که به « خانه تپه سدر» رسیده بود ، آن را تاریک می دید. جورج یقیناً تا آن زمان باید در خانه می بود.آلکساندرا از اتاقی به اتاق دیگر رفت و چراغ ها را روشن کردو
- جورج؟
هیچ اثری از شوهرش نبود. او به منزلش در مانهاتان تلفن زد. کلفت خانه گوشی را برداشت.
آلکساندرا پرسید: آقای ملیس آنجا هستند؟
- نه ، خانم ملیس. ایشان گفتند که شما دو نفر برای تعطیلات به مسافرت می روید.
- متشکرم ، مری. حتماً یک جایی معطل شده است.
غیبت جورج می بایست دلیلی منطقی می داشت. از قرار در آخرین دقیقه کاری پیش آمده بود ، و طبق معمول ، شرکا از وی خواسته بودند به آن رسیدگی کند. هر لحظه ممکن بود جورج از راه برسد. آلکساندرا شماره تلفن منزل ایو را گرفت.
او با پریشانی گفت: ایو! چه اتفاقی برایت افتاد؟
- چه اتفاقی برای تو افتاد؟ من در فرودگاه کندی منتظرت ماندم ، وقتی که اثری از تو ندیدم ...
- فرودگاه کندی؟ تو که گفتی فرودگاه لاگاردی.
- نه ، عزیزم ، فرودگاه کندی.
- اما... . دیگر مهم نبود. آلکساندرا گفت: معذرت می خواهم. حتماً اشتباه متوجه شدم. حالت خوب است؟
- حالا خوبم. ساعاتی جهنمی را پشت سر گذاشتم. به مردی دل باخته ام که یک شخصیت مهم سیاسی در واشنگتن است. او به طرزی جنون آمیز حسود است و ... . ایو خندید: نمی توانم پای تلفن وارد جزییات بشوم. شرکت تلفن خط تلفن هر دوی ما را قطع خواهد کرد. روز دوشنبه راجع به آن مفصلاً برایت خواهم گفت.
- بسیار خوب. و خیال آلکساندرا کاملاً راحت شد.
- آخر هفته خوبی داشته باشی. جورج کجاست؟
- اینجا که نیست. آلکساندرا سعی کرد حالت نگرانی را از صدایش بزداید: فکر می کنم گرفتار کاری شده و فرصت نکرده به من تلفن بزند.
- مطمئنم که به زودی خبری از او دریافت خواهی کرد. شب بخیر ، عزیزم.
- شب بخیر ، ایو.
آلکساندرا گوشی را سر جایش گذاشت و اندیشید ، چقدر خوب می شود که ایو هم شوهر خوبی پیدا کند. یک نفر به خوبی و مهربانی جورج. او به ساعت مچی اش نگاه کرد. ساعت حدود یازده بود. حالا حتماً جورج فرصت پیدا می کرد که به او تلفن بزند. او گوشی تلفن را برداشت و شماره شرکت کارگذاری اوراق بهادار را گرفت. کسی گوشی را بر نمی داشت. به باشگاه جورج تلفن زد . نه ، آنها آقای ملیس را ندیده بودند. نیمه شب ، آلکساندرا به شدت نگران شد ، و ساعت یک بامداد در حالت وحشت کامل به سر می برد. نمی دانست چه کار بکند. این امکان وجود داشت که جورج با یک مشتری بیرون رفته باشد و به تلفن دسترسی نداشته باشد ، یا شاید بایستی با هواپیما به جایی می رفته و قادر نبوده است قبل از رفتنش آلکساندرا را بیابد. حتماً توضیح ساده ای وجود داشت. فکر کرد اگر به پلیس زنگ بزند ، و جورج داخل منزل بشود ، احساس حماقت خواهد کرد.
در ساعت دو بامداد ، سرانجام به اداره پلیس تلفن زد. در خود جزیره آیلزبورو قوای پلیسی وجود نداشت ، و نزدیکترین پاسگاه در والدوکانتی بود.
صدای خواب آلودی گفت: دفتر کلانتر والدوکانتی . گروهبان لمبرت.
- سلام ، من خانم جورج ملیس هستم و از خانه تپه سدر تلفن می زنم.
- بله ف خانم ملیس. صدا ناگهان هوشیار شد: از دست من چه خدمتی ساخته است؟
- راستش را بگویم ، مطمئن نیستم. آلکساندرا مردد ادامه داد: قرار بود من و شوهرم اول شب در این خانه همدیگر را ملاقات کنیم ، و او ... او هنوز پیدایش نشده است.
- که اینطور. در اینعبارت هم نوع مفاهیم ضمنی یافت می شد. تا آنجا که گروهبان می دانست ، ن که یک شوهر در ساعت دو بامداد هنوز به خانه بازنگشته باشد می توانست سه دلیل داشته باشد: زن های موطلایی ، زن های مو مشکی ، زن های مو قرمز.
گروهبان مدبرانه گفت: آیا ممکن است ایشان به خاطر کاری در جایی معطل شده باشد؟
- او... او معمولاً تلفن می زند.
- بسیار خوب ، می دانید که بعضی وقت ها چطور می شود ، خانم ملیس. بعضی وقت ها فرد در موقعیتی قرار می گیرد که نمی تواند تلفن بزند. مطمئنم که به زودی از او با خبر خواهید شد.
حالا آلکساندرا واقعاً احساس حماقت می کرد. البته که از دست پلیس کاری ساخته نبود. او در جایی خوانده بود که یک نفر گمشده می بایست از بیست و چهار ساعت پیش ناپدید شده باشد پلیس جست و جو برای یافتن او را آغاز کند. و به خودش گفت ، بس کن به خاطر خدا ، جورج که ناپدید نشده است ، فقط تأخیر دارد.
آلکساندرا در تلفن گفت: بله ، کاملاً حق با شماست. متأسفم که مزاحمتان شدم.
- به هیچ وجه خانم ملیس. شرط می بندم که ایشان فردا صبح سوار بر قایق ساعت هفت به سوی شما خواهد آمد.
جورج سوار قایق ساعت هفت صبح یا قایق بعدی نبود. آلکساندرا دوباره به خانه مانهاتان تلفن زد. جورج آنجا هم نبود.
احساس وقوع یک فاجعه گلوی آلکساندرا را می فشرد. حتماً جورج دچار سانحه ای شده بود ، جایی در بیمارستانی بستری بود ، مصدوم شده یا فوت کرده بود. کاش آن مسئله اشتباه گرفتن فرودگاهها به خاطر ایو پیش نیامده بود.شاید جورج به خانه آمده و چون اثری از او ندیده بود ، رفته بود. اما در این صورت هم خیلی چیزها مبهم می ماند. حداقل بایستی یادداشتی برای آلکساندرا می نوشت. شاید موقع آمدنش به خانه دزد ها را غافلگیر کرده و مورد حمله آنان قرار گرفته یا توسط آنها ربوده شده است. آلکساندرا اتاق به اتاق خانه را زیر پا گذاشت ، به دنبال هر گونه سرنخ احتمالی می گشت. همه چیز دست نخورده بود. با اسکله رفت. کورسر آنجا بود ، محکم به اسکله بسته شده بود.
او دوباره به دفتر کلانتر والدوکانتی تلفن زد. ستوان فیلیپ اینگرم ، یک
.