616-625

و صدای جورج ملیس به گوشش رسید: عزیزم اینجا هستی! به خانه تلفن زدم و به من گفتند که تو اینجایی. او رو به پیتر کرد: آقای دکتر تمپلتون ، از دیدنتان خوشحالم. می شود به شما ملحق شوم؟ و فرصت از دست رفت. ایو پرسید: چرا دکتر می خواست آلکس را ملاقات کند؟ جورج گفت: هیچ نمی دانم. خدا را شکر که آلکس برایم پیغام گذاشته بود که اگر کارش داشتم کجا پیدایش کنم. قرار ملاقات با پیتر تمپلتون ، خدای من! با منتهای سرعت خودم را به آنجا رساندم! - از این جریان هیچ خوشم نیامد. - حرفم را باور کن. هیچ مشکلی در کار نیست. پس از ملاقات از آلکس پرس و جو کردم و او به من گفت که درباره هیچ چیز بخصوصی صحبت نکرده بودند. - فکر می کنم بهتر باشد نقشه مان را به اجرا در آوریم. جورج ملیس از شنیدن این کلمات از دهان ایو ، دچار لرزشی لذت آور شد. مدت درازی بود که انتظار ین لحظه را می کشید. پرسید: کی؟ - حالا. دوره های متناوب سرگیجه با وخامت بیشتری به سراغ کیت می آمد و همه چیز در ذهن او تدریج تیره و تار می شد. او پشت میزش می نشست ، به فکر ادغام شرکتی در کمپانی کروگر- برنت می افتاد و ناگهان متوجه می شد که این ادغام ده سال پیش صورت گرفته است. این موضوع او را می ترساند. بالاخره به این نتیجه رسید که به نصیحت براد راجرز عمل کند و به دیدن جان هارلی برود. از آخرین باری که دکتر هارلی توانسته بود کیت بلک ول را به انجام معاینه پزشکی ترغیب کند مدت درازی گذشته بود ، و بنا براین دکتر از دیدار کیت کمال استفاده را برد. او به دقت کیت را معاینه کرد ، و وقتی معاینه اش تمام شد از وی خواست در اتاق مطب منتظرش بماند. فکار جان هاری آشفته بود. کیت بلک ول با وجود سنش کاملاً هوشیار و سرحال بود ، اما علائم نگران کننده ای در او دیده می شد. تصلب مشخص شرایین، علت سرگیجه های متناوب و ضعف حافظه اش بود. کیت می بایست سال ها پیش بازنشسته می شد ، و معذالک با سماجت کار می کرد و حاظر نبود زمام امور را به کس دیگری بسپارد. دکتر اندیشید، من کی هستم که اظهار نظر بکنم؟ خودم هم باید سالها پیش بازنشسته می شدم. اکنون جان هارلی با در نظر گرفتن نتایج معاینات که پیش رویش بود گفت: کاش وضعیت تو را داشتم کیت. - جان ، بس کن این سفسطه ها را درد من چیست؟ - به طور عمده ، بالا بودن سن. کمی تصلب شراین هم داری ، و... - منظورت آرتریواسکلروز است؟ جان هارلی خنده کنان پرسید: اوه ، آیا واژه پزشکی برای آن همین است؟ هرچه که باشد ، تو به آن مبتلا شده ای. - خیلی بد است؟ - برای سن تو ، به نظرم کاملاً عادی است. همه این چیزها نسبی است - می شود دارویی به من بدهی که جلوی این سرگیجه های لعنتی را بگیرد؟ از این که در اتاقی پر از مرد غش کنم بیزارم. آبروی هم جنس های خودم را می برم. دکتر سرش را به علامت تأیید تکان داد: باشد ، عیبی ندارد ، دارو تجویز می کنم. راستی کیت، کی می خواهی بازنشسته شوی؟ - وقتی که پسر آلکساندرا اداره امور شرکت را به دست بگیرد. این دو دوست قدیمی که از سالها پیش همدیگر را می شناختند ، نگاه هایشان را از دو سوی میز به هم دوختند و یکدیگر را بررسی کردند. جان هارلی همیشه با کارهای کیت موافق نبود ،اما همیشه شجاعت او را ستوده بود. کیت مثل آنکه فکر دکتر را خوانده باشد آهی کشید و گفت: می دانی جان ، می دانی بزرگترین مایه یأس و دلسردی ام در زندگی چیست؟ ایو است. من واقعاً آن بچه را دوست داشتم. می خواستم دنیا را به او تقدیم کنم ف اما او هرگز به هیچکس غیر از خودش فکر نمی کرد. - کیت ، تو اشتباه می کنی. او خیلی تو را دوست دارد. - آره ، جان خودش ، خیلی دوستم دارد. - باور کن ، من این را می دانم. اخیراً او... . دکتر مجبور بود کلمات را با احتیاط انتخاب کند... دچار سانحه وحشتناکی شد. نزدیک بود بمیرد ، اما خوشبختانه جان سالم به در برد. قلب کیت فرو ریخت: چرا... چرا به من نگفتی؟ - او نگذاشت. آنقدر نگران حال تو بود و می ترسید از این خبر غصه بخوری ، که مرا قسم داد کلمه ای به احدی نگویم. - اوه ، خدای من. این نجوایی عذاب آلود بود: حالا... حالش خوب است؟ صدای کیت گرفته بود. - حالا حالش خوب است. کیت نشسته بود ، به روبرویش خیره شده بود: جان ممنونم که به من گفتی. ممنونم. - برایت نسخه ای می نویسم. قرص ها سرگیجه ات را برطرف خواهد کرد. وقتی که دکتر نوشتن نسخه را به پایان برد ، سرش را بالا آورد و به کیت نگریست. کیت بلک ول رفته بود. ایو در را گشود و با ناباوری مبهوت ماند. مادربزرگش مثل همیشه راست و با قامت استوار آنجا ایستاده بود ، و هیچ علامتی از ضعف و سستی در او دیده نمی شد. کیت پرسید: ممکن است داخل شوم؟ ایو یک قدم کنار گذاشت ، قادر نبود آنچه را رخ می داد درک کند: البته. کیت داخل شد و به اطراف آپارتمان کوچک نگریست ، اما اظهار نظری راجع به آن نکرد: می شود بنشینم؟ - بله ، معذرت می خواهم. بله ، حتماً بنشینید. مرا ببخشید ... این واقعاً... چیزی میل دارید برایتان بیاورم؟ چای ، قهوه ، چیز دیگر؟ - نه ، ممنون. حالت خوب است ، ایو؟ - بله. متشکرم. حالم خوب است. - همین الان از پیش دکتر جان می آیم. او به من گفت که تو دچار سانحه وحشتناکی شده بودی. ایو با احتیاط به مادربزرگش نگاه کرد ، مطمئن نبود چه حرف هایی از دهان مادربزرگش بیرون خواهد آمد: بله... - او گفت که تو... در آستانه مرگ بودی ، ولی نگذاشتی در این باره به من چیزی بگوید چون نمی خواستی نگرانم کنی. که اینطور . ایو حالا با لحن مطمئن تری گفت: بله ، مامانی....
- همین باعث می شود که من فکر کنم. صدای کیث ناگهان لرزید: که تو... که تو مرا دوست داری. ایو از سر آرامش فریاد زد: البته که دوستت دارم . همیشه دوستت داشته ام. و به گریه افتاد. لحظه ای بعد ایو در آغوش مادر بزرگش بود. کیت ایو را خیلی نزدیک به خود نگه داشته بود و لبانش را بر سر طلایی رنگی که روی پایش بود می فشرد. سپس نجوا کرد: چه پیرزن احمقی بودم. مرا می بخشی؟. کیت دستمال کتانی بیرون آورد و بینی اش را گرفت. گفت: خیلی نسبت به تو سختگیری کردم. آخ ، اگر اتفاقی برایت می افتاد. از غصه می مردم. ایو با مهربنی پشت دست مادربزرگش را که رگ های آبی آن بیرون زده بود ، نوازش کرد و گفت: حالم خوب است ، مامانی. اوضاعم روبه راه است. کیت از جا برخاسته بود ، اشک ها را از چشمانش پاک می کرد: پس بهتر است شروع تازه ای داشته باشیم ، خوب است؟. او دست های ایو را گرفت و نوه اش را از جا بلند کرد تا رو در رویش قرار گیرد: من خیلی کله شق و انعطاف ناپذیر بوده ام ، درست مثل پدرم. می خواهم جبران کنم. نخستین کاری که می خواهم بکنم این است که دوباره تو را به وصیت نامه ام ، به جایی که به آن تعلق داری باز گردانم. آنچه اتفاق می افتاد آنقدر خوب بود که نمی شد باور کرد!: من ... من به پول اهمیتی نمی دهم. فقط به شما اهمیت می دهم. - شما وارثان من هستید... تو و آلکساندرا . شما دو نفر همه کس من هستید، تنها کس و کاری که دارم. ایو گفت: زندگی من بد نمی گذرد. اما اگر ایم کار شما را خوشحال می کند... - بله ، خیلی خوشحالم می کند ، عزیزم. واقعاً خیلی خوشحالم می کند. کی می توانی دوباره به خانه نقل مکان کنی؟ او لحظظه ای مکث کرد وسپس گفت: فکر می کنم بهتر باشد من همین جا بمانم ، اما هر وقت مایل به دیدنم باشید به دیدنتان خواهم شتافت. اوه ، مامانی ، نمی دانی چقدر تنهابوده ام. کیت دست نوه اش را در دست گرفت و گفت: مرا می بخشی؟ ایو چشمانش را در چشمان مادربزرگش دوخت و موقرانه گفت: البته که شمارا می بخشم. به محض آنکه کیت رفت ، ایو برای خودش یک لیولن مشروب اسکاچ و آب درست کرد و در کاناپه ولو شد تا آن صحنه باورنکردنی را که همین چند لحظه پیش رخ داده بود از نو در ذهنش زنده کند. می خواست از خوشحالی فریاد بزند. او و آلکساندرا اکنون تنها وارثان ثروت خانواده بلک ول بودند. از شر آلکساندرا به راحتی می توانست خلاص شود. اما این جورج ملیس بود که ایو را نگران می کرد.جورج ناگهان به افعی تبدیل شده بود. ایو به جورج گفت: تغییری در نقشه ها رخ داده. کیت مرا به وصیت نامه اش بازگردانده است. جورج که در حال روشن کردن سیگاری بود ، مکثی کرد و گفت: راستی؟ تبریک می گویم. - حالا اگر اتفاقی برای آلکساندرا بیفتد ، شبهه انگیز خواهد شد. بنابراین بعداً به حسابش خواهیم رسید ، وقتی که... - متأسفانه بعداً به درد من نمی خورد - منظورت چیست؟ - عزیزم ، من که احمق نیستم. اگر بلایی سر آلکساندرا بیاید ، من سهم او را به ارث خواهم برد. می خواهی مرا از میدان به در کنی ، نه؟ ایو شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت: بگذار فکر کنیم که تو وضعیت را بیهوده بغرنج می کنی. می خواهم معامله ای با تو بکنم. آلکساندرا را طلاق بده ، و به محض آتکه من به پول رسیدم ، به تو مبلغی خواهم داد... جورج خندید: دستم انداخته ای. اما این کار خوب نیست. عزیز دلم. هیچ چیز تغییر نکرده است. من و آلکس برای جمعه شب در دارک هاربر با هم قرار ملاقات گذاشته ایم. می خواهم سر ان قرار حاظر شوم. آلکساندرا وقتی که اخبار راجع به ایو ومادر بزرگش را شنید غرق در خوشی و لذت شد. او گفت: خوب ، اعضای خانواده ما دوباره دور هم جمع می شوند. تلفن زنگ زد. - ایو ، امیدوارم که مزاحمت نشده باشم ، ایو. من هستم ، کیث وبستر. دکتر حالا هفته ای دو یا سه بار به ایو تلفن می زد. در ابتدا اشتیاق دکتر که توأم با ناشیگری بود ایو را سرگرم می کرد ، اما اخیراً تلفن های وی اسباب مزاحمت شده یود. ایو گفت: حالا نمی توانم با تو صحبت کنم. داشتم از در بیرون می رفتم. اوه. لحن صدایش توأم با عذرخواهی بود: پس زود حرفم را بگویم و مزاحمت نشوم. من دو بلیط برای نمایش اسب ها که هفته آینده برگزار می شود دارم. می دانم که تو عاشق اسبی ، و فکر کردم... - متأسفم . فکر می کنم هفته آینده در شهر نباشم. - که اینطور. ایو می توانست نومیدی را از صدای دکتر احساس کند. دکتر گفت: پس ، شاید هفته بعد از آن بتوانیم همدیگر را ملاقات کنیم. بلیت یک نمایش دیگر را تهیه می کنم.دوست داری کدام نمایش را ببینی؟ ایو با لحنی جدی گفت: همه شان را دیده ام. بایستی عجله کنم. او گوشی تلفن را پایین گذاشت. وقت آن بود که لباس بپوشد. اخیراً با روری مک کنا آشنا شده بود. این هنرپیشه مرد جوان را در یک نمایش دیده بود ، نمایشی که در تماشا خانه ای خارج از منطقه برادوی روی صحنه رفته بود. روری پنج سال جوان تر از ایو بود ، و مثل یک اسب نر و حشی پر حرارت و خروشان بود. ایو به یاد ساعات خوبی که با او گذرانده بود افتاد و شور و شوق وجودش را به لرزه درآورد. با بی صبری انتظار اوقاتی پرهیجان را می کشید. جورج ملیس در راه بازگشت به خانه توقفی کرد تا برای آلکساندرا گل بخرد. خلق و خوی بسیار خوشی داشت گر چه بد شده بود که بانوی ساخورده ایو را به آن طرز غیرمنتظره به وصیت نامه اش بازگردانده بود ، اما این موضوع چیزی را عوض نمی کرد. پس از حادثه ای که برای آلکساندرا رخ می داد، جورج به حساب ایو می رسید. او همه چیز را تدارک دیده بود. روز جمعه ، آلکساندرا در دارک هاربر منتظرش بود. او در حال بوسیدن آلکساندرا از وی تقاضا کرده بود: فقط خودمان دو نفر باشیم عزیزم. همه مستخدم ها را مرخص کن. پیتر تمپلتون قادر نبود فکر آلکساندرا ملیس را از ذهنش خارج کند. کلمات جورج ملیس در گوش هایش طنین می افکند: شاید بهتر باشد او را به جایی دور از اینجا ببرم. فکر می کنم احتیاج دارد آب و هوایی تازه کند.غرایز پیتر به او می گفتند که جان آلکساندرا در خطر است، و با وجود این او برای وارد عمل شدن قدرتی نداشت. علیرغم ظن هایش نمی توانست نزد نیک پاپاس برود. مدرکی برای اثبات ادعایش نداشت. آن سوی شهر ، در دفاتر اجرایی شرکت کروگر- برنت با مسؤولیت محدود، کیت بلک ول وصیت نامه تازه ای را امضا می کرد ، و قسمت اعظم اموالش را برای دو نوه اش باقی می گذاشت. در شمال شهر نیویورک ، تونی بلک ول مقابل سه پایه ونقاشی اش در باغ آسایشگاه روانی ایستاده بود. تابلوی نقاشی شده روی سه پایه ، ترکیب درهم و برهمی از رنگها بود ، از آن جور نقاشی هایی که یک بچه بی استعداد می تواند بکشد. تونی قدمی به عقب برداشت تا به آن نگاه کند و باخونسردی لبخند زد. جمعه ساعت 10:57 صبح. در فرودگاه لاگاردیا، یک تاکسی درست مقابل پایانه مخصوص آمد و شد مسافران خطوط هوایی شرق توقف کرد و ایو بلک ول از آن پیاده شد. او یک اسکناس صد دلاری به راننده داد. راننده گفت: هی ، خانم. من پول خرد ندارم. اسکناس کوچک تری داری؟ - نه - پس باید بروید داخل و این اسکناس را خرد کنید. - وقت ندارم. بایستی سوار هواپیمایی به سوی واشنگتن بشوم. او به ساعت مچی اش که دارای نشان بوم و مرسیه بود نگاهی انداخت و تصمیمش را گرفت: به راننده سردرگم گفت: بقیه اش مال خودت. - ایو با عجله به طرف پایانه رفت. نیمه دوان به سوی در خروجی مخصوص سوارشدن به هواپیما که بر بالای آن تابلوی «پرواز واشنگتن» نصب شده بود ، رفت. ایو در حالی که از نفس افتاده بود ، گفت: بلیت رفت به سوی واشنگتن می خواهم. مرد به ساعت بالای سرش نگریست و گفت: دو دقیقه پیش این پرواز را از دست دادید. هواپیما در حال بلند شدن از روی باند است. - من بایستی سوار آن هواپیما بشوم. با کسی قرار ملاقات دارم ... کاری از دست شما بر نمی آید؟ نزدیک بود از وحشت سکته کند. - خانم عزیز ، اینقدر سخت نگیرید. هواپیمای دیگری یک ساعت دیگر اینجا را به سوی واشنگتن ترک می کند. - خیلی دیر است... لعنت. مرد او را تماشا می کرد که تسلط بر اعصابش را باز می یافت. - بسیار خوب . صبر خواهم کرد. این اطراف قهوه خانه ای نیست؟ - نه ، خانم. پایین راهرو یک دستگاه خودکار فروش قهوه وجود دارد. - متشکرم. مرد ایو را از پشت سر نظاره کرد و اندیشید ، چه زن زیبایی . خوش به حال آن شخصی که او اینقدر برای دیدنش عجله دارد. جمعه ساعت 2:00 بعد از ظهر. آلکساندرا اندیشید این یک ماه عسل دوم است. فکر آن او را به هیجان می آورد. مستخدمه ها را مرخص کن ، می خواهم فقط ما دو نفر باشیم، فرشته من. آخر هفته خوشی را با هم سپری خواهیم کرد. و اکنون آلکساندرا خانه دارای سنگ قهوه ای را ترک می کرد ، عازم دارک هاربر برای ملاقات با جورج در آنجا بود. او دیرش شده بود ، ناهار ار با چند نفر از دوستانش صرف کرده بود و غذا خوردن بیشتر از آنچه پیش بینی کرده بود طول کشیده بود. او به مستخدمه اش گفت: من می روم، دوشنبه صبح باز می گردم. همچنان که آلکساندرا به در جلویی رسید ، تلفن زنگ زد. او به خود گفت ، دیرم شده ، بگذار تلفن زنگ بزند ، و با شتاب از در خارج شد.