افسر کار ازموده قوای پلیس با بیست سال سابقه خدمت، در حال انجام وظیفه در نوبت صبح بود. او خبر داشت که جرج ملیس همه شب در منزل بوده است. این موضوع اصلی گف و گوی ها در ان پاسگاه انتظامی در تمام طول صبح بود و اکثرا با الفاظ رکیک و خشن مردانه بازگو می شد.
اکنون به ستوان الکساندارا گفت: خانم ملیس، اصلا خبری از او دریافت نکرده اید؟ بسیار خوب. همین حالا خودم پیش شما می ایم.
او می داند که وقتش را هدر می دهد. شوهر دلبند ان خانم حتما در کوچه پس کوچه ای در ان اطراف به دنبال زنی بود. ستوان با چهره ای در هم کشیده اندیشید، اما وقتی که از خانه بلک ول کسی تلفن می زند، تمام روستاییان با عجله نزد انها می شتابد. به هر حال این عضو خانواده بلک ول بانوی مودب و خوش برخوردی بود. ستوان طی سالها الکساندرا را چندبار ملاقات کرده بود.
او به گروهبان که پشت میز نشسته بود گفت: یک ساعت دیگر یا کمی دیرتر برمی گردم.
ستوان اینگرم به داستان الکساندرا گوش داد، خانه و اسکله را بررسی کرد و به این نتیجه رسید که الکساندرا ملیس دچار مشکل شده است. جورج ملیس بایستی شب قبل همسرش را در راک هاربر ملاقات می کرد، اما خودش ار نشان نداده بود. در حالی که این مشکل ستوان اینگرم نبود، می دانست که ضرری هم به او نمی رساند که یه عضوی از خانواده بلک ول کمک کند. اینگرم به فرودگاه جزیره و پایانه قایق ها در لینکن ویل تلفن زد. جورج ملیس در عرض بیست و چهار ساعت گذشته از هیچکدام از این تسهیلات حمل و نقل استفاده نکرده بود. ستوان به الکساندرا گفت: شوهر شما به دارک هاربر نیامده است. و این چه سخن یاوه ای بود؟ چط.ر مردی می توانست اینطور غیبش زده باشد؟ از دیدگاه ستوان، هیچ مرد عاقلی زنی مثل الکساندرا را از روی قصد به حال خودش رها نمی کرد.
ما سر خواهیم زد به بیمارستان ها و مراکز.... ستوان جلوی خودش را گرفت: و سایر اماکن، و من اطلاعیه ای همراه با عکس او به عنوان گمشده به کلیه مراکز اجرایی مخابره خواهم کرد.
الکساندرا می کوشید که بر احساسش مسلط باشد. اما ستوان می دید که او برای این کار چه سخت تلاش می کند: متشکرم، ستوان نمی دانید چقدر از شما ممنون خواهم شد که هر اقدامی که لازم می دانید در این خصوص انجام بدهید.
ستوان اینگرم گفت: خواهش می کنم خانم، این وظیفه ماست.
هنگامی که اینگرم به کلانتری بازگشت، شروع به تلفن زدن به بیمارستان ها و سردخانه ها شد، پاسخ همگی منفی بود. هیچ گزارشی حاکی از تصادف و هیچ مصدومی به نام جورج ملیس در کار نبود. اقدام بعدی ستوان اینگرم تلفن زدن به یک دوست روزنامه نگار در بین کوریر بود. پس از ان، ستوان اطلاعیه ای در مورد فرد گمشده به همه مراکز اجرایی قانون مخابره کرد.
روزنامه هایی بعدازظهر ان روز داستانی بااین عنوان را در خود داشتند: شوهر وارث ثروتمند خانواده بلک ول مفقود شده است.
پیتر نمپلتون در وهله نخست جبر را از کارآگاه نیک بابا می شنید.
- بیشتر به خاطر می اوری که چند وقت پیش از من خوساتی سابقه جورج ملیس را برایت پیدا کنم؟
- بله....
- او خودش را مخفی کرده است.
- او چه کار کرده؟
-
- بله....
- او خودش را مخفی کرده است.
- او چه کار کرده؟
- ناپدید شده، با عجله فرار کرده، در رفته است.
نیک پایاس منتظر ماند تا پیتر ان خبر را کاملا درک کند.
- چیزی هم با خودش برده؟ پول، لباس، گذرنامه؟
- نوچ، بر طبق گزارش هایی که ما از مین کسب کرده ایم، اقای ملیس آب شده و در زمین فرو رفته است. تو دکتر این ادم دیوانه بودی. فکر می کنم در این مورد که چرا این یارو چنین کاری کرده است نظری داشته باشی.
پیتر صادقانه گفت: نیک، من هیچ نظری ندارم.
- اگر چیزی به نظرت رسید حتما به من تلفن بزن. موضوعی داغ برای تحقیق است.
پیتر قول داد: بله حتما تلفن خواهم زد.
سی دقیقه بعد، آلکساندرا به پیتر نمپلتون تلفن زد. پیتر می توانست از صدای زبر و وحشتزده آلکساندرا درک کند که وی در چه حالتی به سر می برد.« من – جورج گم شد. خیچ کسی خبری از او ندارد. امیدوار بودم شاید به شما چیزی گفته باشد و در مورد برنامه اش سرنخی به شما داد باشد یا...» نتوانست جمله اش را تمام کند.
- متاسفم خانم ملیس. او چیزی به من نگفت. نمی دانم چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد.
- اوه.
پیتر در دل ارزو می کرد که کاش می توانست الکساندرا را به طریقی تسکین دهد. « اگر چیزی به نظرم رسید به شما تلفن خواهم زد. کجا می توانم پیداتان کنم؟»
- فعلا که در دارک هاربر هستم. اما امشب به نیویورک برمی گردم. در خانه مادربزرگم خواهم بود.
آلکساندرا نمی توانست فکر تنها بودن در خانه اش را تحمل کند. ان روز صبح او با کیت چند بار تلفنی صحبت کرده بود . کیت گفته بود: اوه عزیزم. مطمئنم که جای نگرانی نیست. احتمالا درگیر یک ماجرای تجاری است و فراموش کرده است راجع به ان به تو بگوید.
هیچ یک از ان دو چنین چیزی را باور نداشتند.
ایو داستان ناپدید شدن جورج را از تلویزیون تماشا کرد. عکس هایی از بیرون خانه تپه سدر، و تصاویری از الکساندرا و جورج پس ار مراسم عروسی شان نمایش داده شد. تصاویری نزدیک از صورت جورج نشان دادند که با چشم های گشاد شده به بالا نگاه می کرد. این تصویر ایو را کم و بیش به یاد نگاه جورح قبل از مردنش می انداخت.
گوینده اخبار گفت: هیچ گونه مدرکی حاکی از انجام جنایت و دسایس کثیف در دست نیست. هیچ تقاضایی برای باجگیری توسط ادم ربایی احتمالی مطرح نشده است. پلیس حدس می زند که جورج ملیس احتمالا در سانحه ای مصدوم و شاید دچار فراموشی شده است. ایو با رضایت لبخند زد.
انها هرگز جنازه را پیدا نخواهند کرد. جنازه جورج با جریان مد به اعماق دریا برده شده است. جورج بیچاره، او نقشه ایو را به خوبی پیگیری کرده بود. اما ایو نقشه را عوض کرده بود. ایو با هواپیما به مین رفته و در خلیج کوچک فیل بروک یک قایق موتوری اجاره کرده بود، تا برای دوستی نگه داری شود. سپس قایق موتوری دومی از یک اسکله نزدیک کرایه کرده و با ان به دارک هاربر رفته و در انجا منتظر جورج مانده بود و جورج تا لحظه مرگش اصلا به چیزی مشکوک نشده بود. ایو قبل از ان که قایق تفریحی مادربزرگش را به اسکله بازگرداند عرشه را به دقت تمیز کرده بود. پس از ان ، کار ساده ای بود که قایق موتوری کرایه شده برای جورج را با قایق موتوری خودش یدک بکشد و سپس ان را به ستون خاص خودش در اسکله ببندد، قایق موتوری خودش را بازگرداند و با هواپیما به نیویورک بازگردد و منتظر تلفنی بماند که می دانست الکساندرا به او خواهد کرد.
این یک جایت بی عیب و نقص بود. پلیس نام جورج را در فهرست اسامی افرادی که به طرز اسرارامیزی مفقود شده اند قرار می داد.
گوینده گفت: اخبار سایر نقاط... ایو تلویزیون را خاموش کرد. نمی خواست سر قرار ملاقاتش با روری مک گناه دیر حاضر شود.
ساعت شش صبح روز بعد، یک قایق ماهیگیری جسد جورج ملیس را که به موج شکنی در دهانه خلیج پنیسکات گیر کرده بود پیدا کرد. در اخبار اول صبح ان واقعه را سقوط اتفاقی در اب و غرق شدن گزارش کردند، اما همچنان که اطلاعات بیشتری به دست امد، مفهوم کلی داستان شروع به تغییر کرد. از دفتر پزشک قانونی خبر رسید که انچه در ابتدا گمان می کردند جای دندان های کوسه ها باشد، عملا زخم های چاقو بوده است. روزنامه های عصر عنوان درشت این اخبار را منتشر کردند: مگر اسرار امیز جورج ملیس احتمالا قتل بوده است...جسد جوان میلیونر در حالی که جای ضربات دشنه بر پیکرش بود پیدا شد.
ستوان اینگرام جداول جزر و مد مربوط به شب گذشته را بررسی می کرد. هنگامی که مطالعه اش به پایان رسید، در صندلی اش لم داد، چهر اش حالت سردرگمی داشت. جسد جورج ملیس اگر به موج شکن برخورد نکرده بود احتمالا به اعماق دریا کشانده می شد. انچه ستوان را به حیرت واداشته بود این بود که جنازه از جهت دارگ هاربر توسط جریان مد به نقطه ای که پیدا شده حمل شده بود؛ جایی که گفته می شد جورج ملیس اصلا در انجا حضور نداشته است.
کاراگاه نیک پاپاس با هواپیما به مین رفت تا با ستوان اینگرام صحبت کند. نیک گفت: فکر می کنم دایره من بتواند در این مورد به شما کمک کند. ما درباره جورج ملیس اطلاعات جالبی داریم. می دانیم این از اختیارات قانونی ما خارج است، اما اگر شما خوستار همکاری با ما باشید، خوشحال می شویم که به شما کمک کنیم. جناب ستوان.
بیست سال بود که ستوان اینگرم در دفتر کلانتر والدو کانتی خدمت می کرد و تنها ماجرای واقعا پرهیجانی که در ان مدت شاهد ان بود، هنگامی بود که یک گردشگر مست با تفنگش به سوی سر گوزن خشک شده ای نصب شده بر دیوار در یک فروشگاه محلی که در ان اجناس نادر و عجیب به فروش می رسید شلیک کرده بود. قتل جورج ملیس خبر صفحات اول روزنامه ها بود، و ستوان اینگرم احساس می کرد فرصتی نصیبش شده است تا شهرتی برای خودش کسب نماید. با کمی خوش اقبالی، می توانست ترقی کند، و در اداره پلیس نیویورک، جایی که جنبش و تحرک واقعی در انجا نهفته بود، به عنوان کاراگاه شغلی بیابد. اکنون ستوان نگاهی به نیک پاپاس انداخت و زیر لب گفت: نمی دانم...
نیک پاپاس که گویی فکر ستوان را خوانده بود گفت: ما دنبال کسب شهرت برای خودمان نیستیم. برای کشف انگیزه قتل و شناسایی قاتل از هر سو به ما خیلی فشار خواهند اورد، و اگر ماجرا را هر چه زودتر روشن کنیم زندگی برای همه مان دلپذیر خواهد شد. من می توانم با دادن اطلاعاتی درباره گذشته جورج ملیس به شما، کار را اغاز کنم.
ستوان اینگرم پیش خود نتیجه گرفت که از این کار ضرری عایدش نمی شود: بسیار خوب، پیشنهاد شما را می پذیرم.
آلکساندرا در بستر بود، چند قرص مسکن خورده بود. در ذهنش به طرزی لجاجت امیز از پذیرفتن این حقیقت که جورج به قتل رسیده است خودداری می کرد. چطور ممکن است او به قتل رسیده باشد/ هیچ دلیلی در این جهان وجود نداشت که کسی بخواهد او را بکشد. پلیس درباره جراحت هایی با چاقو سخن گفته بود. اما انها حتما اشتباه می کردند. حتما حادثه ای پیش امده بود و این جراحات به طور اتفاقی بر بدن جورج ایجاد شده بود. هیچ کس مرگ او را نمی خواست. هیچ کس مرگ او را نمی خواست....داروی خواب اوری که دکتر هارلی به الکساندرا داده بود بالاخره کار خودش را کرد و او به خواب رفت.
ایو از شنیدن خبر پیدا شدن جنازه جورج بسیار حیرت کرد. با خود اندیشید، خوب، زیاد هم بد نشد. الکساندرا تنها فرد مضنون است و او ان شب انجا، در جزیره بوده است.
کیت کنار ایو روی کاناپه اتاق نشیمن نشسته بود. ان اخبار، ضربه سخت و وحشتناکی به کیت وارد کرده بود.
او پرسید: اخر به چه دلیل جورج را به قتل رسانده اند؟
ایو اهی کشید و گفت: مامانی، نمی دانم. واقعا نمی دانم. دلم برای الکس بیچاره می سوزد.
ستوان اینگرم از متصدی ی قایق های لینکلن ویل – آیلزبورو سوال کرد: ایا شما می گویید نه اقا و نه خانم ملیس عصر جمعه با قایق دارک هاربر نرفتند؟
- فیل، انها رد نوبت من به انجا نرفته اند. و من از متصدی نوبت صبح هم سوال کردم. او هم انها را ندیده بود. انها بایستی با هواپیما رفته باشند.
- یک سوال دیگر، لو. ایا هیچ غریبه ای روز جمعه سوار قایق نشد؟
- لعنت، تو میدانی که ما در این موقع سال غریبه ای را به جزیره نمی بریم. در تابستان شاید چند نفر گردشگر بیاید اما در ماه نوامبر؟ لعنت بر این کاسبی؟
ستوان اینگرم سراغ رییس فرودگاه رفت تا با او صحبت کند: به یقین جورج ملیس ان شب با هواپیما به جزیره نرفته است، فیل. احتمالا قایق عازم جزیره شده است.
- لو گفت که او را ندیده است.
- خوب، چه می دانم با شنا که نرفته، رفته؟
- راجع به خانم ملیس چه می گویی؟
- بله. او با هواپیمای بیچ کرفت شخصی خود ساعت ده به اینجا امد. من پسرم چارلی را مامور کردم که او را با اتومبیل از فرودگاه به خانه سدر برساند.
- خانم ملیس چه حالی داشت؟
- خوب شد که پرسیدی. او مثل قطره ابی بود که روی بدنه داغ کتری بیفتد، فوق العاده عصبی بود. حتی پسرم متوجه حالتش شد. معمولا او ارام است. همیشه کلماتی دلنشین به هر کسی می گوید. با همه تعاریف و احوالپرسی می کند. اما ان شب خیلی عجله داشت.
- یک سوال دیگر. ایا در ان بعدازظهر یا شامگاه بخصوص، غریبه ای با هوایپما به جزیره امد؟ چهره ای نااشنا؟!
رییس فرودگاه سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: نوچ. فقط مسافران همیشگی.
یک ساعت بعد ، ستوان اینگرم با تلفن در حال صحبت با نیک پاپاس بود. او به کاراگاه نیویورکی گفت: انچه تا به حال دریافته ام فقط باعث سردرگمی است. شب جمعه خانم ملیس با هواپیمای شخصی اش حوالی ساعت ده به فرودگاه رسیده است، اما شوهرش همراهش نبوده است. و شوهر با هواپیما یا قایق به جزیره نیامده است. در حقیقت، هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان بدهد او اصلا در ان شب به جزیره بوده است یا نه.
- مگر جزر و مد دریا.
- اره.
- و کسی که او را کشته احتمالا جسدش را از روی قایق به دریا پرتاب کرده است، فکر کرده که جریان مد جسد را به اعماق دریا خواهد بود به کورسر نگاهی انداخته ای؟
- بله نگاه کردم. هیچ نشانی از نزاع و یا لکه های خون دیده نمی شود.
- می خواهم یک کارشناس پزشکی قانونی را به انجا بیاورم . از نظر تو که اشکالی ندارد؟
- نه تا وقتی که تو توافق کوچکمان را به خاطر داشته باشی اشکالی ندارد.
- به خاطر خواهم داشت. فردا می بینمت.
صبح روز بعد ، نیک پاپاس و گروهی از کارشناسان از راه رسیدند. ستوان اینگرم انها را به اسکله بلک ول جایی که کورسر بسته شده بود، برد. دو ساعت بعد، کارشناس گفت: مثل این که جایزه بزرگ نصیب ما شد نیک. زیر نرده باد پناه چند قطره خون دیده می شود.
ان روز بعدازظهر ازمایشگاه پلیس اعلام کرد که لکه های خون با گروه خونی جورج ملیس مطابقت دارد.
حوزه انتظامی جوراب ابریشم مانهاتان شلوغ تر از همیشه بود. گروهی از معتادان که باید شب را در انجا می ماندند زندان بزرگتر را تا ظریفیت کامل پر کرده بودند، و سلول های کوچک مخصوص حبس تا علام حکم دادگاه هم پر از فواحش، افراد مست و متجاوزان جنسی بود. سر و صدا و بوی گند بدن انها توجه پیتر تمیلتون رو جلب کرد. در ان حال او از میان ان جنجال و سر و صدا به دفتر ستوان کارآگاه پاپاس راهنمایی می شد.
- سلام پیتر، چه خوب شد که سری هم به ما زدی.
نیک پاپاس در تلفن گفته بود: رفیق، تو داری چیزی را از من پنهان می کنی. قبل از ساعت شش در دفتر من باش. و گرنه گروهی از ماموران پلیس ضدشورش مان را سراغت می فرستم که تو را نزد ما بیاورند.
هنگامی که مامور همراه پیتر دفتر را ترک کرد پیتر پرسید:
- نیک، موضوع از چه قرار است؟ چه چیزی فکرت را مشغول کرده؟
- به تو می گویم که چه چیز فکرم را مشغول کرده. در این ماجرا یک نفر زیاده از حد زرنگ بوده است. می دانی ما چه یافته ایم؟ مردی در جزیره ای که هرگز به انجا نرفته، به قتل رسیده است.
- این چه حرف بی معنی است.
- برایم تعریف کن، رفیق. متصدی قایق ها و ان یارو که فرودگاه را اداره می کند هر دو قسم خوردند که در شبی که جوج ملیس ناپدید شد، اصلا او را ندیده اند. تنها وسیله دیگری که او می توانست توسط ان به دارک هاربر برود، یک قایق موتوری است. ما از همه کرایه دهندگان قایق موتوری در منطقه سوال کردیم. هیچ چیز عایدمان نشد.
- شاید او ان شب اصلا در دارک هاربر نبوده است.
- ازمایشگاه پزشک قانونی چیز دیگری می گوید. انها مدرکی یافته اند که به موجب ان ملیس در خانه بوده و کت و شوار محل کارش را از تن خارج کرده و لباس های قایقرانی را که موقع پیدا شدن جنازه اش به تن داشته پوشیده است.
- ایا او را در خانه کشته اند؟
- در قایق تفریحی خانواده بلک ول. جسدش را از روی عرشه به دریا انداخته اند. هر کسی این کار را کرده فکر کرده جریان اب جنازه را تا چین خواهد برد.
- چطور؟
نیک پاپاس دست قوی و عضلانی اش را بالا برد: فعلا نوبت من است. اجازه بده حرفم را تمام کنم. ملیس بیمار تو بود. بایستی درباره همسرش با تو صحبت کرده باشد.
- همسر ملیس چه ربطی به این ماجرا دارد؟
- همه جور ربط دارد. او اولین، دویمن و سومین فرد مظنون من است.
- تو دیوانه ای.
- هی، فکر کردم شما روانپزشک ها هرگز کلماتی مثل دیوانه را به کار نمی برید.
- نیک، چی باعث شده تو فکر کنی الکساندرا ملیس شوهرش را کشته.
- آلکساندرا انجا بوده، و انگیزه ای هم داشته است. او دیر وقت همان شب به جزیره رسیده، و این عذر و بهانه مسخره را اورده که دیر کردنش به خاطر ان بوده است که فرودگاه را برای دیدن خواهرش اشتباه گرفته است.
- خواهرش چه می گوید؟
- اجازه بده نفسی تازه کنم. توقع داری او چه می گوید؟ انها دو قلو هستند. ما می دانیم که جورج ملیس ان شب در خانه بوده، اما همسرش قسم می خورد که اصلا جورج را ندیده است. انجا خانه بزرگی است. پیتر، اما انقدر ها هم بزرگ نیست. مساله بعدی ان که خانم م همه مستخدم ها را در ان اخر هفته مرخص کرده است. وقتی که از او پرسیدم چرا این کار را کرده، جواب داد این فکر جورج بوده است. لبان جورج هم که البته ممهور شده است.
پیتر انجا نشسته و عمیقا فکر فرو رفته بود: شما گفتید که خانم ملیس انگیزه ای برای قتل داشته است. انگیزه اش چه بوده؟
- مثل ان که حافظه ات خیلی خوب نیست و همه چیز زود از یادت می رود. تو همان کسی هستی که مرا در مسیر صحیح قرار دادی. این خانم با یک ادم روانی ازدواج کرده، ادمی که هر کسی را که مظلوم گیر می اورده مورد سواستفاده جنسی قرار می داده و وی را به باد مشت و لگد می گرفته، و لابد زنش را هم حسابی کتک می زده است. بگذار بگویم که خانم ملیس به این نتیجه رسیده که دیگر بیش از این حوصله این کارهای شوهرش را ندارد. درخواست طلاق کرده ولی جورج گفته طلاقت نمی دهم. چرا باید طلاقش می داد؟ با هزار دوز و کلک خودش را به خانواده بلک ول متصل کرده است. خانم جرات نداشته شوهرش را به دادگاه بکشاند. چون رسوایی بزرگی برپا می شد. پس راه انتخاب دیگری نداشته و بایستی او را می کشته است. پاپاس در صندلی اش یله داد.
- از من چه می خواهی؟
- اصلاعات ده روز پیش با همسر ملیس ناهار خوردی. او دکمه روی ضبط را فشرد. حالا می خواهم حرف هایت را ضبط کنم. پیتر، به من درباره ان ملاقات نهار بگو. آلکساندرا ملیس چگونه رفتار کرد. ایا تحت فشار بود؟ عصبی؟ متشنج؟
- نیک، من هرگز بانوی خانه داری اسوده خاطرتر و خوشبخت تر از او ندیده ام.
نیک پاپاس نگاهی خیره به دکتر کرد و ضبط صورت را با حرکت تند انگشتش خاموش کرد: دوست من، مرا بازی نده، امروز صبح به دیدن دکتر جان هارلی رفته بودم. او برای الکساندرا ملیس داروهایی تجویز کرده بود تا مانع از اقدام وی به خودکشی شود، خدای من، حالا چه می گویی!
دکتر جان هارلی از ملاقاتش با ساوان پاپاس به شدت پریشان حال شده بود. کارآگاه مستقیما سر اصل مطلب رفته بود: ایا اخیرا خانم ملیس به خاطر مشکلات پزشکی با شما مشورت کرده بود؟
دکتر هارلی گفت: متاسفم. من حق ندارم درباره مسایل خصوصب بیمارانم با کسی صحبت کنم. متاسفانه کمکی از دست من برنمیاد.
- بسیار خوب. دکتر جان. درک می کنم شما دوستان قدیمی هستید. دویت دارید کل ماجرا را ارام و بی سر و صدا نگه دارید. از نظر من اشکالی ندارد.
کاراگاه به پا خواست.
- این یک مورد جنایی است. من یک ساعت دیگر با حکم کتبی برای ملاحظه پرونده خانم ملیس و جزییات ملاقات شما با ایشان بازخواهم گشت و هنگامی که اطلاعات را به دست اوردم، روزنامه ها را درجریان خواهم گذاشت.
دکتر هارلی او را برانداز می کرد.
- ما می توانیم به این کار اقدام کنیم، و یا این که شما چیزهایی را که من می خواهم بدانم همین حالا می گویید، و در عوض من هر کاری از دستم بربیاید برای جلوگیری از هیاهو و جنجال انجام خواهم داد. خوب چه می گویید؟
دکتر هارلی گفت: بفرمایید بنشینید.
نیک پاپاس نشست: الکساندرا اخیرا کمی مشکلات روحی پیدا کرده بود.
- چه نوع مشکلاتی؟
- او به شدت افسرده بود. دوباره اقدام به خودکشی کرده بود.
- ایا منظورش استفاده از چاقو بود؟
- نه. می گفت دایما خواب می بیند که رد اب غرق می شود. من برایش ولبوترین تجویز کردم. او دوباره نزد من امد و گفت احساس نمی کند این دارو در تغییر وضع روحی اش کمکی کرده باشد. و من نامی فنرین تجویز کردم. من نمی دانم که ایا این یکی دارو روی او موثر واقع شده یا نه.
نیک پاپاس انجا نشسته بود، در ذهنش وقایع را کنار هم قرار داد عاقبت سرش را بالا اورد و گفت: چیز دیگری هم هست؟
- همه اش همین بوده، جناب ستوان.
اما چیزهای بیشتری در کار بود، و وجدان جان هارلی را عذاب می داد او از بازگو کردن حمله ددمنشانه جورج ملیس به ایو بلک ول عمدا خودداری کرده بود. بخشی از نگرانی اش از ان رو بود که وظیفه داشت در موقع بروز این حادثه ان را به پلیس گزارش کند اما نکرده بود، ولی عمدتاً به ان سبب حرفی نزده بود که می خواست از خانواده بلک ول حمایت کند. او از هیچ راهی نمی توانست بفهمد ایا بین حمله به ایو و قتل جورج ملیس ارتباطی وجود دارد یا نه، اما غرایزش به او می گفت که بهتر است این موضوع را برملا نکند . او قصد داشت برای حمایت از کیت بلک ول هرکاری که از دستش برمی امد انجام دهد.
پانزده دقیقه بعد، پس از ان که هارلی تصمیمش را گرفت، پرستاری به او گفت: اقای دکتر، دکتر کیث و وبستر پشت خط دو هستند.
مثل ان بود که وجدانش او را به این کار وامی داشت.
کیت وبستر گفت: جان، می خواستم امروز عصر به مطبت بیایم و تو را ببینم وقت داری؟
- وقتش را پیدا می کنم. چه ساعتی خواهی امد؟
- ساعت پنج بعدازظهر چطور است؟
- بسیار خوب کیت، ان موقع می بینمت.
بنابراین موضوع به این اسانی ها مسکوت گذاشته نخواهد شد.
ساعت پنج بعدازظهر جان هارلی کیت وبستر را در مطب خود راهنمایی کرد. مسروب میل داری؟
- نه متشکرم. حان. مشروب نمی نوشم. مرا ببخش که همین طوری مزاحمت شدم.
به نظر جان هارلی چنین می امد که هر بار که کیت وبستر را می دید، وی به خاطر چیزی از او عذرخواهی می کرد. ان مرد ریز اندام وارسته و متین چنین بود. همیشه بسیار مودب و مایل به خرسند ساختن همه از خود، مانند توله سگی که منتظر بود دست نوزاش بر سرش بکشند. برای جان هارلی شگفت انگیز بود که در ورای ان ظاهر نامطمئن و بیروح چنان جراح حاذقی وجود داشته باشد.
- کیت از دست من کاری ساخته است؟
کیت وبستر نفس عمیقی کشید و گفت: می خواستم درباره خودت که می دانی درباره ان کتکی که جورج ملیس به ایو بلک ول زد از تو سوال کنم.
- چه می خواهی بدانی؟
- می دانی که ایو نزدیک بود بمیرد.
- بله.
- خوب، این وقاعه هرگز به پلیس گزارش نشد. با توجه به اتفاقاتی که اخیرا رخ داده است، از خودم می پرسیدم که ایا نباید درباره ان واقعه چیزی به پلیس بگوییم.
پس ماجرا از این قرار بود. به نظر می رسید راهی برای خلاص شدن از این مشکل وجود نداشت.
- کیت تو بایستی کاری که صلاح می دانی بکنی.
کیت وبستر با دلخوری گفت: بله، می دانم. فقط موضوع این است که نمی خواهم هیچ کاری بکنم که باعث ازار و رنجش ایوبلک ول شود. او زن بسیار فوق العاده ای است.
دکتر هارلی محتاطانه او را نظاره می کرد: بله همین طور است.
کیت وبستر اهی کشید: جان مشکل من این است که اگر الان در این مورد سکوت کنم و پلیس بعدها بویی از ماجرا ببرد برای من خیلی بد خواهد شد.
دکتر هارلی اندیشید برای هردومان بد خواهد شد. برای گریز از ان بحث، طوری که انگار موضوع پیش پا افتاده ای است گفت: احتمالش خیلی کم است که پلیس چیزی بفهمد؟ اینطور نیست؟ ایو که یقیا هیچکاه در مورد ان مساله با کسی صحبت نکرده، و تو هم چهره او را بی عیب و نقص عمل کردی. صرفنظر از جای زخم کوچک، واقعا نمی شود حدس زد که چهره اش زمانی کاملاً از شکل افتاده باشد و تو ان را با جراحی پلاستیک این طور ماهرانه ترمیم کردی.
کیت وبستر چشمکی زد و پرسید: کدام جای زخم کوچک؟
- جای زخم قرمز رنگ روی پیشانی اش. او به من گفت که تو در نظر داری یکی دو ماه دیگر ان را برداری.
دکتر وبستر حالا تندتر چشمک زد. دکتر هارلی پیش خود گفت، حتما نوعی پرش عصبی است.
- من که یادم نمی – اخرین بار کی ایو را دیدی؟
- ایو حدود ده روز پیش به اینجا امد تا درباره مشکلی در رابطه با خواهرش صحبت کند. درواقع، ان جای زخم تنها نشانه ای بود که توسط ان من توانستم تشخیص دهم او ایر است، نه الکساندرا، انها دوقلوهای همسان هستند. خودت که می دانی.
کیت وبستر اهسته سر تکان داد : بله، من عکس هایی از خواهر ایو در روزنامه ها دیده ام. شباهتشان اعجاب اور است. و تو می گویی تنها از این طریق جای زخم روی پیشانی ایو بعد از عملی که من انجام داده ام بود که توانستی انها را از هم تشخیص بدهی؟
- بله همین طور است.
دکتر ووبستر خاموش انجا نشسته بود، لب پایینی اش را می گزید. بالاخره گفت: شاید هنوط صلاح نباشد که من نزد پلیس بروم. می خواهم کمی بیشتر به این موضوع فکر کنم.
صادقانه بگویم کیت، فکر می کنم این کار عاقلانه ای باشد. انها دو دختر جوان و دوست داشتنی هستند. روزنامه ها اشاره کرده اند که پلیس فر می کند الکساندرا جورج را کشته است. این ممکن نیست. به خاطر دارم که وقتی انها دخترهای کوچولویی بودند.....
دکتر وبستر دیگر گوش نداد.
هنگامی که کیت وبستر مطب دکتر هارلی را ترک کرد، در افکار خویش غوطه ور بود. او حتم داشت که حتی کوچترین جای زخمی روی ان چهره زیبا بر جای نگذاشته بود. با وجود این، جان هارلی ان را دیده بود. این احتمال می رفت که صورت ایو در حادثه دیگری زخم برداشته باشد، اما اگر حادثه ای برایش رخ نداده بود پس چرا دروغ گفته بود؟ معلوم نبود.
وبستر این موضوع را از تمام زوایایش بررسی کرد، احتمالات مختلف را در نظر گرفت، و هنگامی که به نتیجه رسید، اندیشید، اگر حق با من باشد، این ماجرا مسیر زندگانی ام را کاملا عوض خواهد کرد....
صبح روز بعد، کیت وبستر به دکتر هارلی تلفن زد. او چنین سخن اغاز کرد: جان مرا ببخش که مزاحمت شدم. گفتی که ایو بلک ول نزدت امد تا..........
تا صفحه 451
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)