از صفحه 596 تا 605
او مکثی کرد ، سپس گفت: خیلی خوب نمی خوابم.
- دیگر چه؟
- حتماً فکر می کنی من آدم خود بیمار پنداری هستم... .
- من تو را بهتر از اینها می شناسم ، آلکساندرا.
او به پایین نگریست و گفت: تمام مدت افسرده هستم. به نوعی مضطرب و ... خسته ام. جورج خیلی تلاش می کند که خوشحالم کند و دائماً نقشه می کشد که چه کارهای جالبی را می توانیم با هم انجام بدهیم و به چه مکان های جالبی می توانیم برویم. مشکل این است که من اصلاً دوست ندارم کاری بکنم یا جایی بروم. همه چیز در نظرم خیلی... نا امید کننده است.
دکتر به هر کلمه او گوش می داد ، با دقت براندازش می کرد: دیگر چه؟
- من... من گاهی وقت ها فکر می کنم چه خوب است خودم را بکشم.
صدایش آنقدر آهسته بود که دیگر به سختی حرفش را می شنید. آلکساندرا سرش را بالا آورد و به دکتر نگاه کرد و گفت: آیا دارم دیوانه می شوم؟
دکتر سرش را به علامت منفی تکان داد: نه ، من که فکر نمی کنم تو داری دیوانه می شوی. آیا درباره آن هدونیا چیزی شنیده ای؟
آلکساندرا سرش را به علامت منفی تکان داد.
- این یه اختلال زیست شناختی است که نشانه هایی را که توصیف کردی ایجاد می کند. این ناراحتی کاملاً شایع است ، و دارو های تازه ای به بازار آمده که در درمان مؤثرند. این داروها هیچ گونه عوارض جانبی ندارند ، و بسیار مفیدند. می خواهم تو را معاینه کنم ، اما مطمئنم که ما هیچ مشکل جدی در تو پیدا نخوتهیم کرد.
هنگامی که معاینه به پایان رسید و آلکساندرا دوباره لباس پوشید ، دکتر هارلی گفت: می خواهم قرص ولبوترین برایت تجویز کنم. این قرص ، کشف تازه ای از داروهای ضد افسردگی است... یکی از آن داروهای جدید و اعجاب انگیز.
آلکساندرا با بی علاقه گی دکتر را که نسخه می نوشت تماشا کرد.
- می خواهم هفته آینده باز هم به اینجا بیایی. در طول این یک هفته ، اگر مشکلی داشتی به من تلفن بزن ، روز یا شب فرقی نمی کند. و نسخه را به دست آلکساندرا داد.
آلکساندرا گفت : ممنونم جان ، امیدوارم که این قرص ها آن کابوس را هم از بین ببرد.
- کدام کابوس؟
- اوه ، فکر می کنم برایت گفته باشم. هر شب فقط یک خواب می بینم. خواب می بینم در یک کشتی هستم و هوا توفانی استو می شنوم که دریا مرا صدار می زند. به طرف نرده کشتی می روم و به پایین نگاه می کنم و خودم را در آب می بینم، که در حال غرق شدن هستم... .
او از مطب دکتر هارلی خارج شد و به خیابان قدم گذاشت. به دیوار بیرونی ساختمان تکیه داد ، نفس های عمیق می کشید. ایو با سرخوشی اندیشبد ، موفق شدم. به من شک نبرد و نسخه را به دور انداخت.
کیت بلک ول خسته بود. جلسه خیلی طول کشیده بود. و به جانب میز گردهمایی ، به سه مرد و سه زن که از اعضای هیأت اجرایی بودن نگریست. همگی سرحال و با نشاط به نظر می رسیدند. کیت با خود گفت ، پس جلسه بیش از حد طول نکشیده است ، این منم که از سالها کار بی وقفه خسته شده ام. به زودی هشتاد و دو ساله خواهم شد. دارم پیر می شوم. این فکر او را افسرده کرد ، نه به دلیل آنکه از مردن می ترسید، بلکه به این سبب که هنوز آماده نبود. او تا زمانی که کروگر- برنت با مسئولیت محدود عضوی از خانواده بلک ول را به عنوان مدیر داشاته باشد ، خیال مردن نداشت. پس از آنکه به تلخی از ایو نا امید شده بود ، کیت سعی کرده بود نقشه های آینده اش را در ارتباط با آلکساندرا طرح ریزی کند.
- مامانی ، می دانی که حاضرم هر کاری برایت بکنم. اما من علاقه ای به درگیر شدن در امور شرکت ندارم. جورج یک مدیر عالی برای شرکت خواهد شد... .
- آیا تو موافقی کیت؟ براد راجرز با او صحبت می کرد.
- این سئوال کیت را از خیالبافی هایش بیرون کشید ، و او با قیافه ای گناهکار به براد نگریست و گفت: متأسفم ، سئوالتان چه بود؟
- ما درباره ادغام شرکت دلکو صحبت می کنیم. با بردباری حرف می زد. براد راجرز نگران کیت بلک ول بود. در چند ماه اخیر ، کیت طی جلسات هیأت مدیره همواره در حال خیالبافی بوده و سپس درست هنگامی که براد راجرز به این نتیجه می رسید که کیت پیر شده و بایستی از عضویت در هیأت مدیره کناره گیری کند ، او با هوش و بصیرتی اعجاب انگیز ابراز عقیده می کرد و همه را به حیرت می انداخت که چرا خودشان به این فکر نیفتاده بودند. کیت زنی تحسین برانگیز بود. براد به مودت کوتاه مدتی که در گذشته ای دور با هم داشتند اندیشید و باز هم از خودش پرسید که چرا آنقدر ناگهانی خاتمه یافته بود.
این بار دومی بود که جورج ملیس نزد پیتر تمپلتون می رفت: آقای ملیس ، در گذشته شما خشونت زیادی وجود داشته است؟
جورج سرش را به علامت منفی تکان داد: نه. من از خشونت متنفرم.
آره ، همینطور یادداشت بردار ، دکتر عوضی. پزشک قانونی در این مورد از تو سئوال خواهد کرد.
- شما به من گفتید که پدر و مادرتان هرگز شما را تنبیه بدنی نمی کردند.
- بله همینطور است.
- یعنی می گویید که شما بچه سربزیری بودید؟
مراقب باش . مثل اینکه برایت تله گذاشته است: کم و بیش مطیع و سر به زیر ، اینطور فکر می کنم.
- چنین بچه ای هم معمولاً گاه به خاطر زیر پا گذاشتن قوانین دنیای بزرگسالان تنبیه می شود.
جورج تبسمی حاکی از بد دانستن و مردود شمردن بر لب آورد: فکر می کنم من هیچ قانونی را زیر پا نمی کذاشتم.
پیتر تمپلتون اندیشید ، دروغ می گوید. سئوال این است که چرا؟ چه چیز را پنهان می کند؟ او گفت و گویی را که پس از نخستین چلسه روانکاوی جورج ملیس ، با دکتر هارلی داشت ، به خاطر آود.
- جان او گفت که خواهر زنش را کتک زد ، و ... .
- کتک زد! صدای جان هارلی آکنده از رنجش و خشم بود: پیتر کارش مثل سلاخی بود. او استخوان گونه آن زن را له کرد ، بینی و سه دنده اش را شکست ، و پشت و کف پاهایش را با سیگار سوزاند.
پیتر تمپلتون احساس کرد موجی از انزجار سراپایش را فرا گرفت: در این باره چیزی به من نگفت.
دکتر هارلی فوراً گفت: معلوم است که چیزی نمی گوید. به او گفتم اگر به تو مراجعه نکند ، پلیس را در جریان خواهم گذاشت.
پیتر کلمات جورج را به خاطر آورد:خیلی احساس شرم می کنم. به همین علت اصرار داشتم شما را ببینم. پس او در این مورد هم دروغ گفته بود.
- ملیس به من گفت که همسرش از افسردگی رنج می برد ، و درباره خودکشی صحبت می کند.
- بله این را درست می گوید. آلکساندرا چند روز پیش به دیدن من آمد. من برایش ولبوترین تجویز کردم. خیلی نگرانش هستم. برداشت ذهنی تو از جورج ملیس چیست؟
پیتر آهسته گفت: هنوز نمی دانم ، ولی فکر می کنم آدم خطرناکی است.
دکتر کیث وستر قادر نبود فکر ایو بلک ول را از سرش خارج کند. آن زن مانند الهه ای از زیبایی بود ؛ غیر واقعی و دست نیافتنی. او صمیمی ، خونگرم ، سرزنده و اغوا کننده بود. در حالیکه دکتر خودش خجول و بی روح و کسل کننده بود. کیث وستر هنوز پسر بود و همسری اختیار نکرده بود ، زیرا هرگز به زنی برخورد نکرده بود که آنقدر بی قدر و منزلت باشد که بتواند همسر او شود. صرفنظر از کار و حرفه ، دکتر در امور شخصی اصلاً اعتماد به نفس نداشت. او در خانواده ای با یک مادر به شدت مستبد و سلطه جو و پدری ضعیف و بی لیاقت بزرگ شده بود. غریزه جنسی کیث وستر اندک بود ، و همان مقدار کم هم در کارش مستحیل شده بود. اما اکنون دکتر خواب ایو بلک ول را می دید ، و هنگامی که صبحدم رویاهایش را به خاطر می آورد؛ شرمنده می شد. ایو کاملاً بهبود یافته بود و هیچ دلیلی وجود نداشت که وی ایو را دوباره ببیند ، اما می دانست که باید او را ببیند.
دکتر به آپارتمان ایو تلفن زد: ایو ، من هستم ، کیث وستر . امیدوارم مزاحمت نشده باشم. من ... اه ... چند روز پیش یادت افتادم ، و ... فکر کردم حال و احوالت را جویا بشوم. خوب چطوری؟
- خوبم ، ممنون ، کیث. تو چطوری؟ در صدایش باز هم نشانی از شیطنت و دست انداختن دکتر وجود داشت.
دکتر گفت: من ... خوب. سکوتس برقرار شد. دکتر جسارت به خرج داد: احتمالاً سرت آنقدر شلوغ است که نمی توانی با من ناهار بخوری؟
ایو در دلش خندید. این دکتر چه مرد با نمک و کمرو و نازنینی بود. حتماً به او خوش می گذشت: کیث ، خیلی دوست دارم.
- راست می گویی؟ ایو می توانست حالت تعجب را در صدای کیث احساس کند: کی؟
- فردا چطور است؟
دکتر به سرعت و قبل از این که ایو تصمیمش را عععوووض کند ، گگگفت: عالی است. پس قرارمان گذاشته شد.
ایو از آن ناهار بسیار لللذت برد. دکتر کیث وستر مثل یک پسر مدرسه ای کم سن و عاشق رفتار می کرد. او دستمال سفره اش را به زمین انداخت ، شرابش را روی رومیزی ریخت و گلدان گل روی میز را واژ گون ساخت. ایو در حالیکه او را تماشا می کرد ، با خوشی اندیشید ، آدم باورش نمی شود که او چه جراح حاذقی است.
هنگامی که خوردن غذا به پایان رسید ، کیث وستر خجولانه پرسید: می شود... می شود ما این کار را گه گاهی انجام بدهیم؟
ایو در حالیکه جلوی خنده اش را می گرفت ، پاسخ داد: بهتر است این کار را نکنیم ، کیث. من می ترسم عاشقت بشوم.
دکتر کاملاً سرخ شد ، نمی دانست چه بگوید.
ایو دست او را نوازش کرد: هرگز تو را فراموش نخواهم کرد.
دکتر دوباره دستش به گلدان گل روی میز خورد و آن را واژگون ساخت.
دکتر در رستوران بیمارستان ناهار می خورد که کیث وستر به او ملحق شد.
کیث گفت: جان ، قول می دهخم در این خصوص به کسی چیزی نگویم ، اما اگر تو به من حقیقت را بگویی ، که چه بلایی سر ایو بلک ول آمد ، خیالم آسوده تر می شود.
هارلی درنگی کرد ، سپس شانه هایش را بالا انداخت و گفت: بسیار خوب. کار شوهر خواهرش ، جورج ملیس بود.
و کیث وبستر احساس کرد که اکنون در بخشی از دنیای رمزآلود ایو شریک است.
جورج ملیس بی تاب بود.: پول در دسترس است ، وصیت نامه هم عوض شده ... پس ما منتظر چه هستیم!
ایو روی کاناپه نشسته بود ، پاهای بلند و کشیده اش را زیر بدنش جمع کرده بود ، و جورج را که با بی تابی عرض و طول اتاق را می پیمود ، تماشا می کرد.
- ایو می خواهم قال قضیه کنده شود.
ایو اندیشید ، جورج کم کم تسلط بر اعصابش را از دست می دهد. جورج مثل یک مار افعی خطرناک بود. ایو یک بار مرتکب اشتباهی شد و او را بیش از حد برانگیخته و تحریک کرده بود ، و این نزدیک بود به قیمت زندگی اش تمام شود. دیگر نمی خواست این اشتباه را مرتکب شود.
ایو آهسته گفت: با تو موافقم . فکر می کنم وقتش فرا رسیده.
جورج از قدم زدن باز ایستاد: کی؟
- هفته آینده.
- جلسه روانکاوی تقریباً تمام شده بود و جورج ملیس یک کلمه راجع به همسرش نگفته بود. حالا ، ناگهان گفت: آقای دکتر تمپلتون ، من نگران آلکساندرا هستم. گویا افسردگی اش بدتر شده. دیشب همه اش درباره غرق شدن حرف میزد. نمی دانم چه بکنم.
- من با جان هارلی صحبت کردم. او برای همسرتان چند دارو تجویز کرده که فکر می کند به حالش مفید واقع شود.
جورج صادقانه گفت: آقای دکتر ، کاش چنین بشود. اگر بلایی سرش بیاید من چه بکنم؟
و پیتر تمپلتون ، که گوشش به واژه های ناگفته حساس بود ، این احساس نا خوشایند را داشت که شاهد یک خیمه شب بازی است. در این مرد خشونت مرگ باری وجود داشت: آقای ملیس ، شما روابط گذشته تان با زن ها را چگونه توصیف می کنید؟
جورج ملیس می دانست که آن سئوال به کجا منهی می شود: هرگز.
جوجه دکتر ، با تو که خوش رفتارم.: به شما که گفتم ، از اعمال خشونت بیزارم.
پیتر کار او مثل سلاخی بود. او استخوان گونه آن زن را له کرد ، بینی و سه دنده اش را شکست و پشت و کف پاهایش را با آتش سیگار سوزاند.
پیتر گفت: گاهی وقت ها ، اعمال خشونت برای بعضی از اشخاص یک راه حل ضروری محسوب می شود ، وسیله ای است برای خالی کردن عقده ها و آزاد کردن احساسات.
- منظورتان را می فهمم. خود من دوستی دارم که زنان بد نام را کتک می زند.
خود من دوستی دارم. یک علامت هشدار دهنده: راجع به دوستت برایم بگو.
- او از فواحش متنفر است. آنها همیشه سعی می کنند جیب های او را خالی کنند. بنا براین وقتی می خواهد از نزدشان برود ، کمی به خشونت متوسل می شود ... فقط برای اینکه درس عبرتی به آنها بدهد. جورج به چهره پیتر نگریست، اما هیچ حالتی دال بر مخالفت و تقبیح این کار ندید. جورج که شجاع تر شده بود ، به سخنانش ادامه داد: به خاطر می آورم که من و او با هم یکبار در جاماییکا بودیم. یک فاحشه کوچک سیاه پوست او را به اتاق هتلی برد ، و پس از آن که حسابی از او دلربایی کرد ، گفت که پول بیشتری می خواهد. تبسمی کرد و ادامه داد: آن دوستم هم کتک مفصلی به او زد و حالش را جا آورد. شرط می بندم که آن دختر دیگر هرگز از این جور بازی ها سر کسی در نیاورد.
پیتر تمپلتون نتیجه گرفت ، این ملیس یک مجنون روانی است. بدون شک دوستی در کار نبود. او با غرور از خودش سخن می گفت، پشت یک شخصیت تغییر یافته پنهان شده بود. این مرد یک دیوانه قدرت نما و بسیار خطرناک بود.
پیتر نتیجه گرفت که بهتر است هر چه سریعتر گفت و گوی دیگری با جان هارلی داشته باشد.
دو مرد همدیگر را برای صرف نهار در باشگاه هاروارد ملاقات کردند. پیتر تمپلتون در موقعیت دشواری قرار داشت. او بدون آن که اصل محرمانه بودن روابط میان پزشک و بیمار را زیر پا بگذارد ، نیاز داشت که تمامی اطلاعات ممکن را راجع به جورج ملیس به دست آورد.
او از هارلی پرسید: درباره همسر جورج ملیس چه می توانی برایم بگویی؟
- آلکساندرا؟ دختری دوست داشتنی است. از وقتی که او و خواهرش نوزاد بودند ، من پزشک خانوادگی شان بوده ام. دکتر هارلی آهسته خندید و افزود: درباره دوقلوهای همسان هر روز چیزهایی می شنویم ، اما تا آن دو تا را با هم نبینی هرگز نمی توانی معنی واقعی دوقلو بودن را درک کنی.
پیتر آهسته پرسید: آنها دوقلوهای همسان هستند؟
- هیچ کس نمی تواند آن دو را از هم تشخیص بدهد. از وقتی خیلی کوچک بودند عادت داشتند همه نوع شوخی و مسخره بازی را سر مردم در بیاورند. یادم می آید یک بار که ایو مریض بود و بایستی به او آمپول می زدم ، آنقدر بازی سرم در آوردند و گیجم کردند که آخر سر آمپول را به آلکساندرای بیچاره تزریق کردم. او جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید و اضافه کرد: حیرت آور است. حالا هم که بزرگ شده اند ، من هنوز نمی توانم آنها را از هم تشخیص بدهم.
پیتر راجع به این حرف اندیشید و سپس گفت: تو گفتی که آلکساندرا نزدت آمد چون احساس می کرد امید به زندگی اش را از دست داده است؟
- بله همینطور است.
- جان ، از کجا مطمئنی که او آلکساندرا بود؟
- کار آسانی بود. ایو هنوز از جراحی پلاستیک به دنبال آن کتکی که جورج ملیس به او زد ، اثر زخم کوچکی روی پیشانی اش دارد.
عجب نشانه ای: که اینطور
- با ملیس چطور پیش می روی؟
پیتر مردد بود ، فکر می کرد تا چه حد می تواند بگوید: به روحش دست نیافته ام. پشت ظاهری متین مخفی شده است. می خواهم این ظاهر را در هم بشکنم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)