از صفحه576 تا آخر 585
مدت درازی طول کشید تا کلمات را از دهانش خارج کند: محرمانه بماند... مادربزرگ هرگز نفهمد... مرا ببخش... نه... پلیس... خبر نکن... یک اتومبیل به من زد و ... فرار کرد... .
وقتی برای مشاجره نبود. دکتر هارلی به طرف تلفن رفت و شماره ای گرفت: الو ، من دکتر هارلی هستم. نشانی ایو را داد و گفت: می خواهم فوراً آمبولانسی به اینجا بفرستید. دکتر کیث وبستر را پیدا کنید و از او بخواهید که مرا در بیمارستان ملاقات کند. به او بگویید یک موقعیت اضطراری است. اتاق عمل را آماده کنید. او برای لحظه ای گوش داد، سپس گفت: یک حادثه اتومبیل ، راننده ای این خانم را مصدوم کرده و پا به فرار گذاشته است.او گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.
جورج نفس راحتی کشید: ممنون دکتر
دکتر هارلی چرخید تا به شوهر آلکساندرا نگاه کند، انزجار در چشمانش موج می زد. معلوم بود جورج لباسش را با عجله به تن کرده است، در ضمن بند بند انگشتانش زخمی با پوستی ورآمده بود ، روی دست ها و صورتش هنوز لکه های خون دیده می شد. دکتر گفت: لازم نیست از من تشکر کنی. من این کار را به خاطر خانواده بلک ول می کنم. اما به یک شرط ؛ که تو موافقت کنی نزد یک روانپزشک بروی.
- من احتیاجی به ...
- پس الان پلیس خبر می کنم رذل پست فطرت. تو نباید همینطور آزاد بگردی. دگتر هارلی دوباره دست به گوشی تلفن برد.
- یک دقیقه صبر کن! . جورج همه چیز را به باد داده بود، فکر می کرد. او تقریباً همه چیز را به باد داده بود، اما حالا به شکلی معجزه آسا ، فرصت دیگری به او داده شده بود : بسیار خوب ، من به دیدن روانپزشک خواهم رفت. صدای آمبولانس از فاصله دور به گوششان رسید.
ایو احساس می کرد او را به سرعت در تونلی دراز پیش می برند ، و چراغ های رنگی خاموش و روشن می شود. احساس مس کرد بدنش سبک و در هوا معلق است و اندیشید ، اگر بخواهم می توانم پرواز کنم ، سعی کرد بازوانش را تکان دهد، اما چیزی آنرا سر جایشان نگه داشته بود. ایو چشمانش را گشود و دید که او را روی برانکاری با شتاب از راهرویی سفید عبور می دهند. دو مرد که چهره بند به صورت و کلاه سبز بر سر داشتند برانکار او را به جلو می راندند. ایو اندیشید ، دارم در فیلم بازی میکنم. سطرهایم را بلد نیستم. سطرهایم چه بودند؟ هنگامی که دوباره چشم هایش را گشود ، در اتاقی بزرگ و سفید روی تخت عمل بود. مرد ریز نقش و لاغراندامی در لباس سبز جراحی روی او خم شده بود: نام من کیث وبستر است . می خواهم عمل جراحی ات کنم.
ایو نجوا کرد : نمی خواهم زشت بشوم. حرف زدن برایش دشوار بود: تو رو خدا نگذار که من... زشت بشوم.
دکتر وبستر قول داد: به هیچ وجه . حالا می خواهم تو را به خواب ببرم فقط راحت باش و بدنت را شل کن. سپس به دکتر بیهوشی علامت داد.
جورج در حمام خانه ایو خودش را شست و خون را از بدنش پاک کرد ، اما وقتی به ساعت مچی اش نگاه کرد بر خودش لعنت فرستاد. ساعت سه بامداد بود. امیدوار بود که آلکساندرا خوابیده باشد ، اما موقعی که به اتاق پذیرایی خانه شان قدم گذاشت ، آلکساندرا منتظرش بود.
- عزیزم! داشتم دیوانه می دم! حالت خوب است؟
- خوبم آلکس
آلکساندرا به طرف جورج آمد و او را در آغوش گرفت: کم مانده بود به پلیس تلفن کنم. فکر کردم بلایی سرت آمده است.
جورج اندیشید ، آره حق داری
- قراردادها را تحویل دادی؟
- قراردادها؟ جورج ناگهان به خاطر آورد : اوه ، آن قراردادها را می گویی ، بله؛ تحویل دادم. مثل آنکه سالها از گفتن آن حرف گذشته بود، دروغی مربوط به گذشته ای دور.
- چرا اینقدر دیر کردی؟
جورج با چرب زبانی گفت: هواپیمایش تأخیر داشت. می خواست من نزدش بمانم. همه اش فکر می کردم تا چند دقیقه دیگر او سوار هواپیما می شود ، و با لاخره آنقدر دیر شد که فرصت نکردم به تو تلفن بزنم. متأسفم .
- اشکالی ندارد. حالا که آمدی.
جورج به ایو در حالیکه او را روی برانکار می بردند فکر کرد. او از میان دهان شکسته و کج و معوجش ناله کنان گفته بود: برو... به خانه... هیچ اتفاقی... نیفتاده. اما اگر ایو می مرد آن وقت چه می شد؟ وی را به جرم قتل دستگیر می کردند. اگر ایو زنده می ماند، همه چیز رو به راه می شد؛ همه چیز درست مثل سابق می شد
ایو او را می بخشید چرا که به او نیاز داشت.
جورج بقیه مدت شب را بیدار در بستر دراز کشید. به ایو و فریادها و التماس هایش برای طلب بخشایش فکر می کرد. احساس می کرد همچنان استخوان های ایو زیر ضربات مشت او خرد می شود ، و بوی پوست سوخته اش را استشمام می کرد، و در آن لحظه خیلی دوستش داشت.
این نهایت خوش اقبالی بود که جان هارلی توانشت خدمات کیث وبستر را برای ایو فراهم کند. دکتر وبستر یکی از زبده ترین جراحان پلاستیک جهان بود. او مطبی خصوصی در پارک اونیو و یک درمانگاه شخصی در جنوب مانهاتان داشت. در آن درمانگاه ، جراحی پلاستیک را به طور تخصصی روی کسانی انجام می داد که با بد شکلی های مادرزادی متولد شده بودند. اشخاصی که به درمانگاه او می آمدند هر چقدر استطاعت داشتند پول می پرداختند. دکتر وبستر به درمان ناشی از سوانح عادت داشت ، اما با نخستین نگاهش به چهره مصدوم و له شده ایو بلک ول تکان سختی خورد. او عکس هایی از ایو در مجلات دیده بود و حالا با مشاهده این که آن همه زیبایی را عمداً از بین برده بودند ، وجودش از خشم عمیقی لبریز گشت.
- جان چه کسی این بلا را سر ش آورده؟
- کیث ، اتومبیلی به او زد و فرار کرد.
کیث وبستر خرناسی کشید و گفت: و بعد هم راننده توقف کرد تا لختش کند و با سیگار روشنش پشت او را بسوزاند؟ حقیقت ماجرا چیست؟
- متأسفانه نمی توانم چیزی بگویم. می توانی اجزای چهره اش را به حالت قبل برگردانی؟
- جان ، کار من همین است که اجزای صورتش را به حالت قبل برگردانم.
حدود ظهر بود که سرانجام دکتر وستر به دستیارانش گفت: کارمان تمام شد. او را به بخش مراقبت های ویژه ببرید. در صورتی که کوچکترین مشکل پیش آمد حتماً به من تلفن بزنید.
عمل جراحی نه ساعت به طول انجامیده بود. ایو چهل و هشت ساعت پس از آن، از بخش مراقبت های ویژه خارج شد. جورج به بیمارستان رفت. باید ایو را می دید ، با او صحبت می کرد و مطمئن می شد که او قصد ندارد انتقام سختی از وی بگیرد.
جورج به پرستار بخش گفت: من وکیل دوشیزه بلک ول هستم. او خواسته است مرا ببیند. فقط چند دقیقه نزدش می مانم.
پرستار نگاهی به آن مرد خوش قیافه انداخت و گفت: قرار نیست این خانم ملاقات کننده ای داشته باشد ، اما فکر می کنم اشکالی نداشته باشد که شما داخل شوید.
ایو در اتاق خصوصی بود ، روی تخت به پشت دراز کشیده بود ، در نوارهای زخم بندی محصور بود و لوله هایی مثل زوایدی زشت به بدنش وصل بودند. تنها قسمت هایی از بدنش که قابل رؤیت بود چشمان و لب هایش بود.
- سلام ایو...
- جورج... صدایش نجوایی خش دار بود. جورج ناچار شد سرش را نزدیک ببرد و خم کند تا حرف های ایو را بشنود.
- به آلکس... چیزی گفتی؟
- نه ، البته که نه. جورج روی لبه تخت نشست: آمدم چون...
- می دانم برای چه آمده ای... ما... باز هم ... به کارمان ادامه خواهیم داد.
احساس آرامشی وصف ناپذیر به جورج دست داد: از این بابت متأسفم ، ایو واقعاً متأسفم ، من...
- به یک نفر بگو به آلکس تلفن بزند... و به او بگوید که من از شهر خارج شده ام... به سفر رفته ام... تا چند هفته دیگر ... بر می گردم.
- بسیار خوب
دو چشم به خون افتاده به بالا و به او نگاه کردند: جورج ... لطفی در حق من بکن.
- بله؟
- با زجر بمیر...
ایو به خواب رفت. هنگامی که بیدار شد ، دکتر کیث وبستر در کنار تخت او بود.
- حالت چطور است؟. صدایش ملایم و تسکین بخش بود.
- خیلی خسته ام... چه بلاهایی... بر سرم آمده بود؟
دکتر وبستر مکثی کرد. عکس برداری با اشعه ایکس یک استخوان گونه شکسته و یک شکستگی همراه با ترکیدگی استخوان را نشان داده بود. استخوان گونه به داخل رفته و گود شده بود، که همین روی عضله شقیقه ای اثر گذاشته بود ، به طوری که ایو قادر نبود دهانش را بدون احساس درد باز و بسته کند. بینی اش شکسته بود. دودنده شکسته و سوختگی های عمیق ایجاد شده با سیگار روی پشتش و کف پاهایش وجود داشت.
ایو تکرار کرد: چه بلاهایی؟
دکتر وستر در کمال مهربانی و ملایمت گفت: یکی از استخوان های گونه ات شکسته بود. بینی ات شکسته بود. بستر استخوانی که چشمت روی آن قرار می گیرد جا به جا شده بود. فشار روی عضله ای که دهان تو را باز و بسته می کند ، بود. سوختگی های سیگار روی بدنت فراوان بود. به همه این چیزها رسیدگی و از تو مراقبت شد.
ایو نجوا کرد: به من یک آینه بدهید.
این آخرین کاری بود که دکتر اجازه می داد. او تبسمی کرد و گفت: متأسفم ، هنوز کارمان تمام نشده است.
ایو می ترسید سئوال بعدی را بپرسد: بعد از اینکه نوار های زخم بندی برداشته شد ، چه قیافه ای... چه قیافه ای خواهم داشت؟
- کاملاً خوشحال و راضی خواهی شد. قیافه ات دقیقاً به همان شکل که قبل از سانحه بودی می شود.
- باورم نمی شود.
- خواهی دید. حالا آیا می خواهی به من بگویی چه اتفاقی افتاد؟ بایستی یک گزارش برای پلیس بنویسم.
سکوتی طولانی برقرار شد: یک کامیون به من زد.
دکتر کیث وبستر دوباره از خودش پرسید که چطور یک نفر توانسته است بکوشد آن زیبایی شکننده را تباه کند ، اما از مدت ها پیش از تعمق و اندیشیدن به اعمال غیر عادی نوع بشر و توانایی آدمیزاد در سنگدلی ، دست کشیده بود. او به ملایمت گفت: چه کسی این کار را کرد؟
- مک
- و نام خانوادگی اش چیست؟
- کامیون
دکتر وبستر از این سکوت توطئه آمیز در حیرت بود. اول جان هارلی ، اکنون ایو بلک ول.
کیث وبستر به ایو گفت: در مورد تهاجم های جنایی ، من از نظر قانونی ملزم هستم ورقه گزارشی را برای پلیس پر کنم.
ایو دستش را به سوی او دراز کرد و دست دکتر را فشرد و محکم نگه داشت: خواهش می کنم ، اگر مادربزرگ و یا خواهرم بفهمد ، این مسأله آنها را نابود خواهد کرد. اگر به پلیس گزارش بدهید... به روزنامه درز می کند. نباید... خواهش می کنم...
- من نمی توانم یک سانحه رانندگی شامل برخورد اتومبیل به تو و فرار راننده را گزارش کنم. خانم ها بدون لباس در خیابان راه نمی روند.
- خواهش می کنم!
دکتر به پایین و به ایو نگاه کرد و دلش برای او به رحم آمد: گمان می کنم که پایت به چیزی گیر کرده و از بالای پله های خانه ات به پایین سقوط کرده ای.
ایو دست دکتر را محکمتر فشرد: این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاد... .
دکتر وبستر آهی کشید: ولی این زاییده تخیل من است.
از آن پس دکتر وبستر هر روز از ایو عیادت می کرد ، بعضی وقت ها روزی دو یا سه بار بر بالین او می آمد و برایش گل و هدایای کوچک که از فروشگاه بیمارستان می خرید ، می آورد. هر روز ایو با دلهره از او می پرسید: من روز و شب اینجا دراز کشیده ام . چرا کسی کاری نمی کند؟
دکتر وبستر به او گفت: شریک من در راه درمان تو کار می کند.
- شریکت؟
- دست قادر طبیعت. زیر آن نوارهای زخم بندی که به نظر وحشتناک می رسد ، تو به طرز زیبایی بهبود پیدا می کنی.
هر چند روز یک بار دکتر پانسمان را بر می داشت و ایو را معاینه می کرد.
ایو التماس می کرد: یک آینه به من بدهید.
اما پاسخ دکتر همیشه یکسان بود: هنوز زود است.
دکتر تنها مصاحبی بود که ایو داشت ، و کم کم ایو با بی صبری منتظر آمدن و دیدن او می شد. وی مردی غیر جذاب ، کوچک و لاغر اندام با موهای کم پشت خاکستری و چشمان نزدیک بین قهوه ای بود ، دایماً پلک می زد. در حضور ایو بسیار خجول بود و همین ایو را سرگرم می کرد.
ایو پرسید: آیا تا به حال ازدواج کرده ای؟
- نه
- چرا نه؟
- من... من نمی دانم. حدس می زدم که شوهر خیلی خوبی نشوم. چون به خاطر فوریت های پزشکی دایماً به بیمارستان احضارم می کنند.
- اما حتماً دوست مونثی داری؟
دکتر وبستر سرخ شد: خوب ، میدانی...
ایو سر به سرش گذاشت: برایم تعریف کن
- من دوست مونثی که همیشه او را ببینم ندارم.
- شرط می بندم که همه پرستارها عاشقت هستند.
- نه ، متأسفانه من آدم خیلی عاشق پیشه ای نیستم.
ایو در دلش گفت ، بگو اصلاً نیستی . و با وجود این وقتی که درباره کیث وبستر با پرستارها و کار آموزهایی که به سراغش می آمدند تا اعمال مزاحمت گونه ای روی بدنش انجام دهند صحبت می کرد ؛ آنها طوری حرف می زدند مثل آنکه او نوعی فرمانروای بی چون و چرا است.
انترنی می گفت: این مرد با دست هایش معجزه می کند . کاری وجود ندارد که نتواند روی صورت انسان انجام بدهد.
آنها درباره عمل های جراحی او روی کودکان ناقص و بدشکل و جانیان صحبت می کردند ، اما هنگامی که ایو از کیث وبستر در این مورد سئوال کرد ، او موضوع را با گفتن این جمله خاتمه داد که : متأسفانه مردم دنیا از روی ظاهر افراد راجع به آنها قضاوت می کنند. من سعی می کنم به کسانی که با نقایص جسمانی زاده شده اند کمک کنم. این می تواند تحول بزرگی در زندگیشان ایجاد کند.
ایو از دکتر تعجب می کرد. او این کار را به خاطر پول یا شهرت انجام نمی داد ، بلکه انسانی حقیقتاً فداکار و ایثارگر بود. ایو هرگز کسی را مثل او ندیده بود ، و از خودش می پرسید چه چیز اینچنین مشوق این مرد است. اما این کنجکاوی بیهوده بود ، زیرا ایو هیچ علاقه ای به کیث وبستر نداشت ، بلکه علاقه اش فقط به خاطر کاری بود که دکتر می توانست برای او انجام بدهد.
پانزده روز پس از ان که ایو در بیمارستان پذیرفته شده بود ، او را به درمانگاهی خصوصی در شمال نیو یورک منتقل کردند.
دکتر وبستر به او اطمینان خاطر داد: اینجا راحت تر خواهی بود.
ایو می دانست که راه دکتر خیلی دورتر شده است ، و با وجود این کتر هر روز در درمانگاه حاضر می شد و به دیدن ایو می آمد. ایو پرسید: مگر بیمار دیگری نداری؟
- کسی مثل تو نه.
پنج هفته پس از ورود ایو به کلینیک، کیث وبستر نوارهای زخم بندی را برداشت. او سر ایو را از یک سمت به سمت دیگر چرخاندو پرسید: احساس درد می کنی؟
- نه
- سفتی؟
- نه
دکتر وبستر سرش را بالا آورد و به پرستار نگاه کرد: برای دوشیزه بلک ول آینه ای بیاورید.
ترسی ناگهانی وجود ایو را فرا گرفت. از هفته ها پیش آرزوکرده بود که به تصویرش در آینه بنگرد و اکنون که آن لحظه رسیده بود ، به شدت می ترسید. ایو صورت خودش را می خواست و نه چهره یک آدم بیگانه را. هنگامی که دکتر وبستر آینه را به دستش داد ، او با نا توانی گفت: می ترسم.
دکتر با مهربانی گفت: به خودت نگاه کن.
ایو آهسته آیینه را بالا آورد. یک معجزه بود ! هیچ تغییری و جود نداشت ، او چهره خودش را می دید. به دنبال جای زخم بهبود یافته گشت . اثری از آن نبود. اشک در چشمانش حلقه بست. سرش را بالا آورد و گفت: متشکرم و جلو آمد تا کیث وبستر را ببوسد. این قرار بود یک بوسه کوتاه حاکی از سپاسگذاری باشد ، اما دکتر خیلی حرارت به خرج داد. سپس خودش را کنار کشید ، ناگهان احساس شرم کرد و گفت: من... من خیلی خوشحالم که تو راضی هستی.
- راضیِ راضی ، همه درست می گفتند تو با دست هایت معجزه می کنی.
دکتر خجولانه گفت: نگاه کن و ببین روی چه چیز باید کار می کردم.