صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #91
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 508 تا 511

    ایو با نا باوری به او نگاه کرد.
    جورج تبسم کنان گفت:«بعضی وقتها خیلی خشن میشوم.»و گیسوی ایو را دوباره نوازش کرد:«اما تو را دوست دارم،بنابراین با تو مهربان بودم،عزیز دلم.به این وضع عادت خواهی کرد.قول میدهم.» اگر در آن لحظه ایو اسلحه ای داشت،جورج را میکشت:«تو دیوانه ای!»
    او مشاهد کرد برق شریرانه ای به چشمان جورج آمد،و دید که وی دستش را مشت کرد.در آن لحظه ایو دچار وحشت عجیبی شد.آن مرد حقیقتا دیوانه بود.
    ایو بلافاصله گفت:«دلخور نشو،شوخی کردم.فقط...فقط هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم.خواهش میکنم،برو.حالا میخواهم بخوابم.خواهش میکنم برو.» جورج ملیس برای مدتی طولانی به او خیره مانده و سپس آرامش خود را بازیافت.از جا برخاست و به طرف میز آرایش جایی که ایو جواهراتش را میگذاشت رفت.النگویی از جنی پلاتین و یک گردنبند الماس گرانقیمت در آنجا قرار داشت.او چنگی به گردنبند زد و آن را برداشت،نگاهش کرد،و آن را در جیبش گذاشت:«این را به عنوان یادگاری کوچکی پیش خودم نگه میدارم.» ایو میترسید دهانش را به اعتراض باز کند.
    «شب بخیر،عزیزم.»و دوباره به طرف تخت آمد،خم شد و به ملایمت ایو را بوسید.
    ایو صبر کرد تا برود،و بعد سینه خیز از تخت خارج شد،بدنش از درد میسوخت.هر قدمی که برمیداشت،عذابی بود.موقعی که در اتاقش را قفل کرد تازه احساس آسودگی نمود.مطمئن نبود بتواند خود را تا حمام برساند.روی تخت افتاد و صبر کرد تا آرام شود.نمیتوانست شدت خشمی را که احساس میکرد باور کند.جورج به طزر وحشتناک و سیمانه ای آزارش داده بود.از خودش میپرسید که نکند این بلا را سر همان دختری که میخواسته خودکشی کند هم آورده باشد.
    هنگامی که ایو بالاخره خودش را کشان کشان به حمام رساند و در آینه نگاه کرد،مبهوت ماند.صورتش در جایی که جورج او را زده بود کبود بود و متورم شده بود،و یک چشمش از شدت ورم تقریبا بسته بود.شیر آب داغ را که باز کرد و وان را پر کرد و مثل حیوانی زخمی به داخل آن خزید،گذاشت که حرارت تسکین بخش آب درد و رنج را از وجودش بزداید.برای مدتی طولانی در وان دراز کشید و سرانجام هنگامی که آب دیگر گرمایی نداشت،از وان بیرون آمد و چند قدم برداشت.درد کم شده بود،اما هنوز آزاردهنده بود.ایو بقیه ساعات شب را بیدار در بستر ماند،وحشت داشت که مبادا جورج بازگردد.
    روز بعد،هنگامی که ایو از خاوب بیدار شد،لکه های خون را روی ملافه دید.جورج باید تقاص این کار را پس میداد.او به طرف حمام رفت،آهسته راه میرفت و دوباره وان را از آب داغ پر کرد.ورم صورتش حالا بیشتر شده بود وکبودی ها حسابی پرنگ شده بودند.لیف حمامی را در آب سرد فرو برد و آن را روی گونه و چشمش گذاشت.سپس در وان دراز کشید،به جورج می اندیشید.چیز حیرت انگیزی در رفتار آن مرد وجود داشت که ربطی به جنون دگرآزاری اش نداشت.ناگهان فهمید که آن حالت اسرار آمیز چه بود،گردنبند.چرا جرج گردنبند را برداشته بود؟ دو ساعت پس از آن،ایو به طبقه پایین رفت تا برای صرف صبحانه به سایر مهمانان بپیوندد،گرچه اشتهایی نداشت.او به شدت احتیاج داشت تا با نیتا لودویگ صحبت کند.
    نیتا پرسید:«خدای من!چه بلایی سر صورتت آمده؟»
    ایو خنده اندوهناکی کرد و گفت:«احمقانه ترین حادثه ممکن.نیمه های شب از جا برخاستم که به توالت بروم،و به خودم زحمت روشن کردن چراغ را ندادم.مستقیما به یکی از درهای زیبای خانه تو برخورد کردم.»
    «میخواهی نزد دکتر برویم که نگاهی به آن بیندازد؟» ایو به او اطمینان خاطر داد:«چیز مهمی نیست.فقط یک کبودی کوچک است.»ایو به اطراف نگاه کرد:«جورج ملیس کجاست؟» «بیرون رفته تا تنیس بازی کند.او یکی از بهترین بازیکن هاست.گفت به تو بگویم موقع ناهار ملاقاتت خواد کرد.عزیزم،فکر میکنم او واقعا تو را دوست دارد.» ایو با حالتی بی تفاوت گفت:«راجع به او برایم بگو.سابقه خانوادگی اش چیست؟» «جورج؟او از خانواده ای یونانی است که جد اندر جدشان ثروتمند بوده اند.پسر ارشد است،و خیلی پول دارد.در یک شرکت کارگزاری اوراق بهادار نیویورک موسوم به هنسن و هنسن کار میکند.» «در حرفه خانوادگی فعالیت نمیکند؟» «نه،حتما از زیتون بدش می آید.به هر حال،با ثروتی که خانواده ملیس دارد،او اصلا نیازی به کار کردن ندارد.فکر میکنم برای پر کردن ساعات روزش در آن شرکت کار میکند.»نیتا خنده ای کرد و گفت:«شبها که به اندازه کافی مشغله دارد.» «راست میگویی؟» «عزیزم،جورج ملیس خوش قیافه ترین مرد مجرد در این اطراف است.دخترها با بی صبری میخواهند وجودشان ار تقدیم او کنند.همه آنها خودشان را خانم ملیس آینده تصور میکنند و قند در دلشان آب میشود.صادقانه بگویم،من هم اگر شوهر نداشتم،بدم نمی آمد زن او بشوم.جانور خوش اندام و فوق العده ای نیست؟» ایو گفت:«چرا،فوق العاده است.»
    جورج ملیس به تراس به جایی که ایو تنها نشسته بود قدم گذاشت،بدن ایو برخلاف میل خودش از ترس تیر کشید.
    او یکراست به طرف ایو آمد و گفت:«صبح بخیر،ایو.حالت خوبه؟» احساس نگرانی واقعی در صورتش موج میزد.جورج به ملایمت گونه کبود ایو را لمس کرد و گفت:«عزیزم،تو چقدر خوشگلی.»او یک صندلی را جبو کشید و در حالی که صندلی را میان دو پایش قرار داده بود،مقابل وی نشست و به دریای زیبا که در زیر نور خورشید میدرخشید خیره ماند:«آیا چیزی زیباتر از این دیده ای؟» مثل آن بود که شب گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است.ایو به صحبتهای جورج ملیس،که بی وقفه حرف میزد گوش میداد،و یک بار دیگر جذبه قوی آن مرد را احساس کرد.حتی پس از کابوسی که تجربه کرده بود،هنوز میتوانست گیرایی او را حس کند.این موضوع برایش توضیح ناپذیر بود.او به رب النوع های یونان باستان شباهت دارد.باید او را در موزه بگذارند.باید او را در آسایشگاه روانی بستری کنند.
    جورج ملیس گفت:«باید امشب به نیویورک برگردم.شماره تلفنت را به من بده تا با تو تماس بگیرم.» ایو فوری گفت:«من تازه خانه ام را عوض کرده ام.هنوز خط تلفن نگرفته ام.تو شماره تلفنت را بده.» جورج خندید:«بسیار خوب،عزیزم.دیشب که خیلی بهت خوش گذشت،نه؟»
    ایو نمیتوانست چیزی را که میشنید باور کند.
    جورج نجوا کرد:«ایو،خیلی چیزها بلدم که باید به تو بیاموزم.»
    ایو با خودش عهد کرد،و من هم باید چیزی به تو بیاموزم،آقای ملیس.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #92
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    512 و 513
    در نیویورک در شهری که مطبوعات رفت و امدهای اشخاص به اصطلاح مشهور و جالب توجه را به نحوی پایان ناپذیر و تحت پوشش قرار میدادند و توصیف میکردند دوررونی سر چشمه ی اطلاعات بود او با یک شخصیت برجسته و سرشناس ازدواج کرده و هنگامی که شوهرش او را به خاطر منشی 21 ساله اش طلاق داده بود دورونی هالیستر ناچار شده بود کار کند اوو شغلی را انتخاب کرد که با استعداد های ذاتی اش خوب جور در می امد نویسنده ی ستون شایعات روزنامه شد زیرا همه ی کسانی را که درباره شان مقاله مینوشت میشناخت و از انجا که ان اشخاص معتقد بودند دوروتی فردی قابل اعتماد است عده کمی اسرارشان را از او پنهان میکردند
    اگر کسی میتوانست چیزی درباره ی جورج ملیس یه ایو بگوید او دوروش هالیستر بود ایو او را به صرف ناهار در رستوران لاپیرامید دعوت کرد هالیستر زنی سنگین وزن با صورتی چاق موهای سرخ رنگ شده ثدای لبند گوشخراش و خنده ای بود که به عرعر شباهت داشت تمام جواهراتی که به خودش اویخته بود بدلی بود
    پس از سفارش دادن غذا ایو با حالتی بیتفاوت گفت:"هفته ی پیش به جزایر باهاما رفته بودم راستی که مکان فوق العاده ایست"
    دوروتی هالیستر گفت:"اره خبر دارم از فهرست مهمانان شیتا لودویگ با اطلاعم مهمانی خوش گذشت؟"
    ایو با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"خیلی از دوستان قدیمی ام را در انجا ملاقات کردم مرد جالبی را هم دیدم به نام..."مکثی کرد با حالتی متفکر چینی به ابرو انداخت و ادامه داد:"جورج نمیدانم کی اها میلز بله یک نفر یونانی"
    دوروتی هالیستر خندید خنده ای بلند و رعد اسا که مشتریان در سراسر رستوران شنیدن"ملیس عزیزم جورج ملیس"
    "بله همینطور است ملیس ایا تو او را میشناسی؟"
    "بله دیده امش وقتی دیدمش فکر کردم ممکن است به ستونی از نمک تبدیل شوم خدای من واقعا جذاب و تو دلبرو ست"
    "دوروتی سابقه خانوادگی اش چیست؟"
    دوروتی هالیستر به اطراف نگاهی کرد و سپس به جلو خم شد و اهسته گفت:"هیچکس این را نمیداند و تو هم به کسی نگو باشد؟جورج گوسفند سیاه و مطرود خانواده است افراد خانواده ی او در کار عده فروشی مواد غذایی هستند و خدا میداند انقدر ثروتمندند که در بیان نمیگنجد جورج قرار بود اداره ی حرفه ی خانوادگی را به دست گیرد اما اینطور که من شنیده ام انقدر دختر ها و پسر ها را مورد بی حرمتی قرار داده و حتی به گوسفندان بیچاره هم رحم نکرده که پدر و برادرهایش بالاخره طاقتشان طاق شد و او را از مملکتشان بیرون کردند"
    ایو کلمه به کلمه ان سخنان را با دقت جذب میکرد
    "انها حتی یک درخما به این پسر بیچاره کمک نکردند بنابراین او هم مجبور شد برای امرار معاش تن به کار بدهد"
    از این گفته معلوم شد که چرا جورج گردنبند ایو را بداشته بود
    "البته جورج نباید نگران باشد همین روزها با یک دختر بیوه ی ثروتمند ازدواج میکند"دوروتی نگاهی به ایو انداخت و پرسید:"عزیزم به او علاقه مند شده ای؟"
    "راستش را بگویم نه"
    اما ایو چیزی بیشتر از علاقه مند بود جورج ملیس همان کلیدی بود که او به دنبالش میگشت کلید بازکردن صندوقچه ی ثروت خانوادگی اش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #93
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    314_317
    صبح زود روز بعد، ايو به شركت كارگزاري جورج همان جا كه او كار مي كرد تلفن زد. جورج بلافاصله صداي ايو را از پشت تلفن شناخت.
    "ايو، با بي صبري منتظر تلفنت بودم. امشب مي توانيم شام را با هم بخوريم و ..."
    "نه، باشد براي فردا ناهار."
    جورج مكثي كرد ، يكه خورده بود. گفت:" بسيار خوب. قرار بود ناهار فردا را با يك مشتري صرف كنم ، اما قرارم را با آن آقا به هم مي زنم."
    ايو باورش نمي شد كه مشتري او يك آقا است. گفت:" به آپارتمان من بيا." و نشاني منزلش را به جورج داد :" ساعت دوازده و نيم مي بينمت."
    "حتما خواهم آمد. "ايو مي توانست رضايت متكبرانه اي را كه در صداي او بود حس كند.جورج مليس حتما غافلگير مي شد.
    جورج سي دقيقه ديرتر آمد، و ايو متوجه شد كه اين هم از خصوصيات اخلاقي اوست. اين بي ادبي از روي عمد نبود، بلكه نوعي بي تفاوتي بود ، لابد فكر مي كرد مردم تا ابد منتظرش مي شوند و هر بار كه زحمتي به خودش بدهد و دست دراز كند مي تواند از لذايذ زندگي بهره مند گردد.
    با آن قيافه زيبا و دلپسند ، همه ي دنيا به او تعلق داشت. فقط اشكال كار در آن بود كه او فقير بود، و فقر نقطه ي آسيب پذيرش بود.
    جورج به دوروبر آن آپارتمان كوچك نگاهي كرد، با حالتي كارشناسانه، ارزش محتويات آن را حدس مي زد:"جاي قشنگي است."
    او با آغوش باز به سوي ايو آمد:" در تمام اين مدت هر لحظه به تو فكر مي كردم."
    ايو از آغوش او جا خالي داد:" صبر كن ، جورج ، مي خواهم چيزي به تو بگويم."
    جورج چشمان سياهش را به چشمان ايو دوخت:"بعدا راجع به آن صحبت خواهيم كرد."
    "همين حالا بايد صحبت كنيم." ايو آهسته و شمرده، حرف مي زد:"اگر دوباره مثل دفعه قبل بخواهي به من دست درازي كني ،مي كشمت."
    جورج به او نگاه كرد، لبخند روي لب هايش خشك شد :" اين چه جور شوخي بي مزه اي است؟"
    "شوخي نمي كنم. جدي مي گويم. برايت يك پيشنهاد كاري دارم."
    شگفتي و حيرت در چهره ي جورج نمايان شد:"براي يك گفت و گوي كاري مرا به اينجا احضار كردي؟"
    "بله نمي دانم از كلاه گذاشتن سر آن پيرزن هاي احمق براي خريد سهام و اوراق قرصه چقدر پول مي گيري، اما مطمئنم كه پول زيادي گيرت نمي آيد."
    چهره جورح از خشم سياه شد: نكند ديوانه شده اي؟ خانواده ي من..."
    "خانواده ي تو ثروتمند است ... خودت نه. خانواده ي من هم ثروتمند است ... خودم نه. ما هر دو در يك قايق پارويي شكسته و سوراخ هستيم، عزيزم. من راهي بلدم كه مي توانيم اين قايق شكسته را به يك كشتي تفريحي تبديل كنيم."
    ايو آنجا ايستاده بود و او را تماشا مي كرد كه خشمي كه در چهره اش بود جاي خود را به كنجكاوي مي داد.
    "بهتر است به من بگويي راجع به چه صحبت مي كني."
    "خيلي ساده است. من از يك ثروت فوق العاده زياد محروم شده ام. خواهرم آلكساندرا محروم نشده است."
    "اين چه ربطي به من دارد؟"
    "اگر تو با الكساندرا ازدواج كني، آن ثروت مال تو... مال ما، خواهد شد."
    "معذرت مي خواهم. اصلا نمي توانم تحملش را بكنم كه در بند ازدواج با كسي باشم."
    ايو به او اطمينان خاطر داد:"دست بر قضا، اين مشكل مهمي نيست، هميشه سوانحي براي خواهرم رخ داده است."
    فصل 27
    نام بنگاه تبليغات بركلي و متيوز، در صدر اسامي بنگاه هاي تبليغات خيابان مديسون قرار داشت. تعداد مشتريان و در آمد سالانه ي آنجا،از مجموع مشتريان و در آمد دويست بنگاه رقيب هم بيشتر بود، عمدتا به اين دليل كه سفارش دهنده ي اصلي آن شركت كروگر_ برتت با مسئوليت محدود، و دهها شكرت وابسته به آن در سراسر جهان بود.بيش از هفتاد و پنج كارمند حسابداري، كارمند رسيدگي به حق انحصاري چاپ و تكثير ، مدير خلاق ، عكاس، طراح، نقاش هنرمند و كارشناس مطبوعاتي فقط به خاطر انجام سفارش هاي شركت كروگر _برتت، به تنهايي ، استخدام شده بودند.
    بنابراين تعجبي نداشت كه هنگامي كه كيت بلك ول به آرون بركلي تلفن زد و از او خواست كه اگر ممكن است شغلي در بنگاهش براي آلكساندرا بيابد، آن شغل بلافاصله براي وي پيدا شد. اگر كيت بلاك ول مايل بود، ممكن بود آلكساندرا را به سمت مدير بنگاه هم برگزينند.
    كيت به آرون بركلي گفت:" فكر مي كنم و نوه ام مايل است طراح تبليغات شود."
    بركلي به كيت اطمينان خاطر داد كه اتفاقا در قسمت ارائه سوژه هاي تبليغاتي يك جاي خالي وجود دارد و آلكساندرا هر وقت بخواهد مي تواند كارش را شروع كند.
    او دوشنبه ي هفته بعد سر كارش رفت.
    ***

    معدودي از بنگاه هاي تبليغات خيابان مديسون عملا در خود خيابان مديسون واقعند، اما بنگاه هاي بركلي و متيوز يك استثناء بود. آن بنگاه در يك ساختمان بزرگ و امروزي در نبش خيابان مديسون و خيابان پنجاه و هفتم قرار داشت. دفاتر بنگاه هشت طبقه از ساختمان را اشغال كرده و چند طبقه ديگر هم براي مدتي طولاني اجاره شده بود.
    آرون بركلي و شريكش نورمن متيوز براي آن كه حقوق بيشتري به آلكساندرا بدهند، تصميم گرفتند او را به جاي يك كارمند جوان قسمت حق انحصاري چاپ و تكثير كه شش ماه قبل استخدام شده بود بگذارند و آن كارمند را اخراج كنند.اين خبر فورا در شركت پخش شد . هنگامي كه كاركنان شركت دريافتند كه خانم جواني كه عذرش خواسته اند توسط نوه ي بزرگترين مشتري شركت جايگزين شده است، دچار رنجش و عصبانيتي گسترده شدند. بدون آنكه حتي آلكساندرا را ديده باشند، به طور ضمني توافق كردند بپذيرند كه او يك دختر لوس و نازپرورده است و احتمالا براي جاسوسي نزد آنها فرستاده شده است.
    هنگامي كه آلكساندرا به كار دعوت شد، او را به دفتر بزرگ آراسته به اثاث شيك و امروزي آرون بركلي بردند.
    در آنجا بركلي ومتيوز هر دو منتظرش بودند و به او خير مقدم گفتند. دو شريك اصلا شباهتي به هم نداشتند بركلي قد بلند و لاغر بود و سري پوشيده از موهاي سپيد داشت. متيوز كوتاه قد و خپل و كاملا طاس بود. آنها دو وجه اشتراك داشتند: مردان مبلغ با استعدادي بودند كه برخي از مشهورترين شعار هاي تبليغاتي دهه ي گذشته را آفريده بودند، و علاوه بر آن كارفرماهايي به شدت مستبد و ظالم بودند آنها با كاركنانشان مثل اسرا رفتار مي كردند، و آن كاركنان با وجود چنان رفتاري تنها به اين دليل در آنجا مانده بودند و كار مي كردند، كه هر كس كه براي بركلي و متيوز كار كرده بود مي توانست در هر بنگاه تبليغاتي در جهان كار پيدا كند و ترقي نمايد. آنجا محل تمرين و كارآموزي بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #94
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    518-519
    هنگام که الکساندرا وارد دفتر شد، لوکاس پینکرتن معاون شرکت هم در آنجا حضور داشت. او مردی متبسم با رفتاری خادمانه و چاپلوسانه، و چشمانی سرد و بی روح بود. پینکرتن از رؤسایش جوانتر بود، اما کم سنیش را با کینه توزی نسبت به مردان و زنانی که برایش کار می کردند جبران میکرد.
    آرون برکلی الکساندرا را به سوی یک مبل راحتی هدایت نمود و او را دعوت به نشستن کرد:" دوشیزه بلک ول، چی میل دارید؟ قهوه چای؟"
    "متشکرم، چیزی نمی خواهم"
    "بسیار خوب. شما قرار است به عنوان ارائه کننده ی طرح های تبلیغاتی در اینجا با ما کار کنید."
    "واقعا ازتان ممنونم آقای برکلی، که این فرصت را به من دادید. می دانم که باید خیلی چیزها یاد بگیرم، اما خیلی سخت تلاش خواهم کرد."
    تورمن متیوز فوری گفت:" لزومی به این کار نیست." بعد حرف خودش را اصلاح کرد:" منظورم این است که شما نمیتوانید برای کسب این طور تجارب عجله بکنید. هرچقدر بخواهید وقت دارید."
    آرون برکلی افزود:" مطمئنم که در اینجا به شما خوش خواهد گذشت. شما با بهترین بروبچه های تبلیغات کار خواهید کرد."
    یک ساعت بعد، الکساندرا با خود اندیشید، آنها ممکن است بهترین باشند، اما یقیناً صمیمانه ترین افراد نیستند. لوکاس پینکرتن اطراف را به الکساندرا نشان داده و او را به کارکنان معرفی کرده بود و در همه جا کارکنان رفتار سردی با او داشتند. به محض آنکه از حضورش آگاه میشدند یکدفعه و به سرعت کارهای دیگری پیدا می کردند و از او دور می شدند الکساندرا دلخوری آنها را احساس کرده بود، اما نمی دانست چه چیز باعث آن شده است. پینکرتن او را به اتاق کنفرانس پر از دود سیگار برد. در کنار یک دیوار قفسه ای بود که داخل آن پر از جوایز مربوط به بهترین و موفق ترین تبلیغات سال و جوایز بهترین کارگردان های هنری بود. دور یک میز، یک زن و دو مرد که هر سه آنها سیگاری های قهار بودند نشسته بودند. زن کوتاه قد و چاق با موهایی به رنگ زنگ فلز بود. مردها در اواسط سنین سی سالگی و رنگ پریده و نگران بودند.
    پینکرتن گفت:" شما با این گروه مبتکر و خلاق کار خواهید کرد. آلیس کاپل، وینس بارنز، و مارتی برگیر ایشان دوشیزه بلک ول هستند."
    آن سه نفر خیره به الکساندرا نگاه کردند.
    پینکرتن گفت:" بسیار خوب شما را تنها می گذارم تا با هم آشنا شوید."
    او رو به وینس بارتز کرد:" توقع دارم که فردا صبح طرح تازه مربوط به تبلیغ عطر روی میزم باشد. مراقب دوشیزه بلک ول باشید و هرچه لازم دارد در اختیارش بگذارید." و از آنجا رفت. وینس بارتز پرسید: "چی لازم داری؟"
    این سؤال الکساندرا را غافلگیر کرد:" من – من فکر می کنم فقط لازم دارم کار تبلیغات را بیاموزم."
    آلی کاپل با لبخند گفت: " خوب جایی آمدی، دوشیزه بلک ول ما داشتیم پرپر میزدیم که نقش معلم را بازی کنیم."
    برگیمر گفت:"بس کن"
    الکسندرا متحیر بود :" آیا کار خطایی انجام داده ام که شما را از خودم ناراحت کرده ام؟"
    مارلی برگیمر پاسخ داد:" نه دوشیزه بلک ول. ما فقط اینجا خیلی تحت فشار هستیم. ما برای برنده شدن طرح تبلیغاتی یک عطر کار می کنیم و تا حالا آقای برکلی و آقای متیوز از کارمان راضی نبوده اند."



    520-521
    الکساندرا قول داد:"من سعی می کنم مزاحمتان نشوم."
    آلیس کاپل گفت: "عالی است."
    بقیه ساعات روز هم بهتر از این پیش نرفت. هیچ کس لبخند نمی زد یکیاز همکاران آنها بدون هیچ تو ضیحی به خاطر این لوس ننر ثروتمند اخراج شده بود و آنها می خواستند از این دختر انتقام بگیرند.
    در پایان نخستین روز کار، آرون برکلی و نورمن متیوز به دفتر کوچکی که الکساندرا در آن مستقر شده بود آمدند تا اطینان حاصل کنند که او جایش راحت است. حالت و رفتار همکاران الکساندرا تغییری نکرده بود.
    همه کارکنان بنگاه تبلیغات یکدیگر را با نام کوچک صدا می زدند – در مورد الکسادرا این طور نبود. او برای همه دوشیزه بلک ول بود.
    خودش می گفت: "نام من الکساندرا است."
    "بسیار خوب"
    و دفعه بعد که صدایش می زدند، باز هم "دوشیزه بلک ول" می گفتند.
    الکساندرا مشتاق یادگیری و مشارکت در اور بود. او در جلساتی که برای حل مشکلات برگزار می شد و مقابل هرکس یک رایانه قرار داشت شرکت می کرد. در آنجا مسؤلان مربوط به حق انحصاری چاپ و تکثیر، عقاید نو و مبتکرانه ی خود را ابراز می کردند. او طراحان هنرمند را می دید که طرح هایشان را در رایانه طراحی می کردند. به حرف های لوکاس پینکرتن گوش می داد که طرح تازه تبلیغات عطر را که نزدش آورده بودند تا تصویب کند، پاره کرد و دور انداخت. وی مردی خبیث و بدجنس بود، و الکساندرا دلش برای آنها که زیردست آن مرد کار می کردند می سوخت. الکساندرا برای ملاقات با مدیران قسمت ها، دیدن مشتریان و شرکت در جلسات بررسی طرح ها و جلسات بحث پیرامون خط مشی شرکت، از طبقه ای به طبقه دیگر می رفت.
    او دهانش را بسته نگه می داشت، گوش می داد و می آموخت. در پایان هفته اول کارش، احساس می کرد که حدود یک ماه است آنجاست. خسته به خانه بازمی گشت، و خستگی اش از شدت کار نبود بلکه از فشار و تنشی بود که به نظر می رسید حضورش در شرکت آفریده است.
    هنگامی که کیت راجع به کارش از او جویا شد، الکساندرا پاسخ داد:" خوب است مامانی خیلی جالب است."
    "مطمئنم که تو کارت را خوب انجام می دهی، الکس اگر به مشکلی برخورد کردی، فقط پیش آقای برکلی یا آقای متیوز برو."
    و این آخرین کاری بود که الکسادرا قصد انجامش را داشت.
    دوشنبه هفته آینده، الکساندرا در حالی که مصمم بود راه حلی برای مشکلش بیابد به محل کار رفت. برای استراحت و صرف قهوه صبح و عصر دقایقی پیش بینی شده بود و گفت و گو در آن مواقع راحت و عادی بود.
    "شنیده ای چه اتفاقی در بنگاه تبلیغات نشنال مدیا افتاده؟ چد نفر از نامه های آنجا می خواستند توجه مردم را به سال خوبی که پشت سر گذاشته اند جلب کنند، بنابراین گزارش مالی شان را در روزنامه نیویورک تایمز با جوهر قرمز چاپ کردند!"
    "تبلیغ بازرگانی خط هواپیمایی را به خاطر داری آیا می خواهید همسرانتان مجانی پرواز کنند؟ این یک تبلیغ موفق بود تا آن که شرکت هواپیمایی تقدیر نامه هایی برای همسران مشتریان فرستاد و سیلی از نامه دریافت کرد. در آن نامه ها زنان پرسیده بودند که شوهرانشان با چه کسانی همسفر بوده اند. آنها..."
    الکساندرا به داخل قدم گذاشت و گفت و گوها قطع شد.
    "دوشیزه بلک ول، قهوه میل دارید؟"
    "ممنون خودم بر می دارم."
    سکوت همچنان برقرار بود و در آن حال الکساندرا یک سکه ی بیست و پنج


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #95
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    522 تا 525

    سنتی در دستگاه انداخت تا قهوه اش را بگیرد. وقتی اتاق را ترک کرد، گفت و گو ها را از سرگرفته شد.

    « راجع به خراب شدن تبلیغ صابون خالی چیزی شنیده ای؟ آن بازیگر زیبا و فرشته صورتی که ازش تبلیغ صابون استفاده کرده بودند هنرپیشه ی فیلم های مستهجن از آب درآمد....»
    هنگام ظهر آلکساندرا به آلیس کاپل گفت:« اگر برای ناهار قراری نداری، فکر می کنم می توانیم-»
    « ببخشید با دوستم قرار ملاقات دارم.»
    آلکساندرا به وتیس بارتز نگاه کرد. او گفت:« من هم مینطور.»
    او به مارتی برگیمر نگریست:« من سرم خیلی شلوغ است.»
    آلکساندرا آن قدر عصبی بود که نتوانست ناهار بخورد. آنها طوری با او رفتار می کردند مثل این که بی ارزش و حقیر است، و او خیلی خشمگین شده بود. قصد نداشت تسلیم بشود. می خواست راهی برای دستیابی به آنها و دوست شدن با هکارانش بیابد، تا انها بفهمند که با وجودی که او بلک ول نام دارد، معذلک یکی از خودشان است. او درملاقات و جلسات می نشست و به حرفای آرون برکلی و نورمن متیوز و لوکاس پینکرتن گوش می داد و می شنید که چگونه آدم های با استهعدادی را که تنها سعی کرده بودند کارشان را به نحو احسن انجام بدهد به یاد فحش و استهزاء می گرفتند. آلکساندرا با کارمندان همدردی می کرد، اما کارمندان همدردی او وجود خودش را نمی خواستند.
    آلکساندرا سه روز دیگر پیش از این که باز هم سعی کند صبر کرد. سپس به آلیس کابل گفت:« شنیده ام این نزدیکی ها یک رستوران کوچک و عالی ایتالیایی هست که غذای-»
    « ببخشید، من غذای ایتالیایی دوست ندارم.»
    او رو به وینس بارتز کرد و وی گفت:« من رژیم دارم.»
    الکساندرا به مارتی برگیمر نگریست و به او گفت:« می خواهم بروم غذای چینی بخورم.»
    صورت آلکساندرا از خشم گر گرفت. آنها نمی خواستند همراه او برنده شوند.
    بسیار خوب، لعنت به آنها، لعنت به همه شان. هر چه تحمل کرده بود، بس بود. خیلی سعی کرده بود با آنها دوست شود، و هر بار او او را درکمال بی ادبی و گستاخی از خود رانده و دست رد به سینه اش زده بودند. کار کردن درانجا یک اشتباه بود. او شغل دیگری در شرکتی که مادربزرگش با ان ارتباطی نداشته باشدپیدا خواهد کرد. درپایان هفته از آن کار دست می کشد. آلکساندرا با دلخوری اندیشید، اما کاری می کنم که برای همیشه مرا به خاطر داشته باشید.
    درساعت 00/1بعدازظهر روز پنج شنبه، همه به جز متصدی پذیرش که پشت دستگاه تلفن مرکزی می نشست، برای صرف ناهار از شرکت بیرون رفته بودند.
    آلکساندرا جایی مخفی شد و درشرکت ماند. او دیده بود که دردفاتر رؤسا تلفن های داخلی وجود داشت که ارتباط قسمت های مختلف را برقار می کرد. به این صورت که اگر رییسی می خواست با یک کارمند زیر دستش صحبت کند، کافی بود دگمه ای را روی دستگاه درجایی که نام کارمند مربوطه را وری کارت کوچکی نوشته بودند فشار دهد. آلکساندرا به دفاتر تهی از کارکنان آرون برکلی و نورمن متیوز و لوکاس پینکرتن خزید و ساعتی را به تعویض کارت ها سپری کرد. به این ترتیب اوایل همان بعدازظهر بود که لوکاس پینکرتن کلیدی را که ارتباط او را با بهترین نوسنده ی سورژه های تبلیغاتی برقرار می کرد فشرد و گفت:« تن لشت را تکانی بده بیا اینجا، همین حالا!»
    برای لحظه ای، سکوتی حاکی از حیرت برقرار شد. سپس نعره ی نورمن متیوز به گوش رسید که گفت:« چی گفتی؟»
    پینکرتن به دستگاه خیره شد، ماتش برده بود:« آقای متیوز، شما هستید؟»
    « معلومه که من هستم. تن لش خودت را تکان بده بیا اینجا ببینم.» همین حالا!»
    دقیقه ای بعد، یکی از طراحان دکمه ی روی تلفن داخلی اش را فشار داد و گفت:« یک طرح دارم که باید یه طبقه پایین بری.»
    صدای آرون برکلی همچون غرشی به گوش طراح رسید:« تو چی گفتی؟»
    این آغاز جنجالی بزرگ بود. چهار ساعت طول کشید تا افتضاحی را که آلکساندرا به پا کرده بود درست کنند، و آن چهار ساعت بهترین اوقاتی بود که کارکنان بنگاه تبلیغات برکلی و متیوز درآن محل گذرانده بودند. انها هر بار که اتفاقی از این دست رخ می داد، غریو شادی سر می دادند. به رؤسای شرکت تلفنی دستور داده می شد که مأموریت های پستی انجام بدهد. پادویی کنند، بروند بسته سیگاری بخرند و بیاورند و یک توالت شکسته را تعمیر کنند. آرون برکلی و تورمن متیوز و لوکاس پینکرتن فوراً شروع به تحقیق کردند و محل را زیر و ور نمودند. می خواستند بدانند مقصر کیست، اما هیچ کس چیزی نمی دانست.
    تنها کسی که دیده بودآلکساندرا وارد دفاتر مختلف می شد فران بود، زنی که پشت دستگاه تلفن مرکزی می نشست، اما او بیشتر از آن که از آلکساندرا نفرت داشته باشد از رؤسایش متنفر بود بنابراین تنها چیزی که گفت این بود:« من هیچ مس را ندیدم.»
    همان شب فران هنگامی که نزد وینس بارتز بود، پیشامد آن روز را با رفت و آمدهای آلکیاندرا مربوط دانست.
    وینس روی تخت نشست و پرسید:« دختر بلک ول این کار را کرد؟ من چقدر احمق بودم!»
    صبح روز بعد هنگامی که آلکساندرا به دفترش قدم می گذاشت، وینس بارتز، آلبس کاپل و مارتی برگیمر انجا منتظرش بودند. آنها خاموش بودند و خیره خیره نگاهش می کردند. آلکساندرا پرسید:« مشکلی یش آمده؟»
    آلیس گفت:« مشکلی پیش نیامده، آلکس. من و پسرها فقط می خواستیم ببینیم آیا ممکن است دعوت ما را به ناهار قبول کنی؟ ما آن رستوران خوب ایتالیایی نزدیک اینجا را می شناسیم....»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #96
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 526 تا 545


    28
    از زمانی که ایر بلک ول دختر خردسالی بود، همیشه از توانایی اش در بازیچه قرار دادن مردم آگاه بود. قبلا این همیشه برایش به منزله نوعی بازی بود اما اکنون بازی به شدت جدی شده بود. با او ناجوانمردانه رفتار شده بود، خواهر دسیسه باز و مادر بزرگ کینه توزش او را از ثروت بزرگی که به حق متعلق به او بود محروم کرده بودند. آنها بایستی به خاطر آنچه بر سر او آورده بودند تقاص پس می دادند و همین فکر چنان لذتی به ایو می بخشید که او به اوج سرمستی می رسید. زندگی آن دو اکنون در دستان او بود.
    ایو نقشه اش را با دقت و احتیاط فراوان طرح ریزی کرد و هر حرکتی را کاملا پیش بینی نمود. در آغاز، جورج ملیس با اکراه با او همدست شده بود.
    او بحث می کرد و می گفت: " یا عیسی مسیح. این کار خیلی خطرناک است. من دوست ندارم در کاری مثل این در گیر بشوم. می توانم هر چه پول می خواهم به آسانی بدست بیاورم."
    ایو با تحقیر پرسید: " چطور؟ از طریق وقت گذرانی با تعداد زیادی زن چاق که موهایشان را آبی رنگ کرده اند؟ آیا می خواهی بقیه عمرت را اینطور بگذرانی؟ اگر کمی چاق بشوی و دور چشمهایت چروک بیفتد آن وقت چه خواهی کرد؟ نه، جورج، تو هرگز فرصتی به این خوبی به دست نخواهی آورد. اگر به حرف های من گوش بدهی من و تو می توانیم صاحب یکی از بزرگترین مجتمع های تولیدی دنیا بشویم. حرفم را شنیدی؟ صاحب آن شویم.
    " از کجا می دانی که نقشه ایت قابل عملی شدن است؟"
    " چون من در خصوص مادر بزرگ و خواهرم بهترین کارشناس هستم. حرفم را باور کن. این نقشه عملی شدنی است."
    ایر گرچه مطمئن بودت اما او هم نگرانی هایی داشت و آ« نگرانی ها در ارتباط با جورج ملیس بود. ایر می دانست که نقش خودش را خوب بازی خواهد کرد اما مطمئن نبود جورج هم قادر به ایفای نقش خود باشد. او شخصیتی متزلزل داشت. و در این مورد جایی برای اشتباه وجود نداشت. یک اشتباه کافر بود تا سراسر نقشه به هم بریزد.
    اکنون ایر به جورج گفت: " تصمیمت را بگیر. با من هستی یا نیستی؟"
    جورج برای مدتی طولانی به وی نگریست: " هستم." او به ایر نزدیکتر شد و ئستانش را نوازش کرد. صدایش گرفته بود. " می خواهم در کارت باشم."
    ایر که لرزشی سرتاپایش را فرا گرفته بود نجوا کرد" " بسیار خوب. اما این بار بایستی به میل من رفتار کنی."
    از نظر ایر، جورج ادمی بود منحصر به فرد که وی سراسر عمرش نظیرش را ندیده بود. آدمی خطرناک و شرور اما همین نکته تنها بر شور ایر می افزود. او اکنون به راحتی قادر بود عنان اختیار جورج را به دست گیرد. او می دید که با سپری شدن هر لحظه بر دلخوری جورج افزوده می شود. جورج می خواست او را کتک بزند و در زیر مشت و لگد خرد و خمیرش کند اما جرات نمی کرد.
    سپس ایر ناگهان با لحنی جدی گفت: " خوب دیگر باید بروی. بهتر است هر چه زودتر این کار را بکنی."
    جورج در حالی که از فرط خشم و ناخرسندی می لرزید از جا برخاست.
    ایو که او را آماده رفتن می شد. نظاره کرد، لبخندی شریرانه بر لبانش نقش بسته بود: " جورج، تو پسر خوبی بودی. آن است که پاداشت را دریافت کنی. می خواهم الکساندرا را دو دستی تقدیمت کنم."
    یک شبه همه چیز برای الکساندرا تغییر کرد. آنچه قرار بود آخرین روز کارش در برکلی و متیوز باشد. به یک پیروزی برای او تبدیل شد. او از یک شخصیت مطرود به یک قهرمان مبدل گشت. اخبار مربوط به طرح شیطنت آمیز و با نمک او در سراسر خیابان مدیسون سیر می کرد.
    وینس بارنز لبخند زنان گفت: " تو به افسانه زمانه ات تبدیل شده ای."
    اکنون الکساندرا یکی از آنان بود.
    الکساندرا از کارش لذت می برد بخصوص آن جلسات خلاقانه را که هر روز صبح تشکیل می شد دوست داشت. می دانست که این کاری نیست که بخواهد تا آخر عمرش انجام بدهد اما اصلا مطمئن نبود چه می خواهد. حداقل ده پیشنهاد ازدواج دریافت کرده بود، و حتی یکی دو نفر از خواستگاران را پسندیده بود و آن این که صرفا مرد مورد نظرش را نیافته بود.
    صبح روز جمعه، ایو به الکساندرا تلفن زد تا او را به صرف ناهار دعوت کند. " یک رستوران فرانسوی هست که تازه باز شده. شنیده ام غذایش عالی است."
    الکساندرا از این که خبری از خواهرش می شنید خوشحال بود. او خیلی نگران بود. الکساندرا دو یا سه بار در هفته به ایو تلفن می زد اما ایو یا در خانه نبود یا سرش خیلی شلوغ بود و نمی توانست او را ببیند. بنابراین گرچه الکساندرا کاری داشت که باید در آن هنگام انجام می داد گفت: " خیلی دوست دارم ناهار را با تو بخورم."
    آنجا رستورانی مجلل و گران قیمت بود و پیشخان نوشیدنی ها مالامال از مشتریان دائمی بود که منتظر خالی شدن یک میز بودند. ایو ناچار شده بود برای ذخیره میز از نام مادربزرگش استفاده کند. همین مایه رنجش او شده و به خود گفت: " فقط صبر کنید. روزی به من التماس خواهید کرد که در رستوران نفرت انگیزتان غذا بخورم. ایو تازه نشسته بود که الکساندرا از راه رسید. او همچنان که مباشر رستوران الکساندرا را به سوی میز هدایت می کرد خواهرش را تماشا کرد، و به نحو عجیبی احساس کرد خودش را می بیند که به میز نزدیک می شود.
    او با بوسه بر گونه الکساندرا به خواهرش خوشامد گفت: " الکس، چقدر خوشگل شدی. کار به تو ساخته."
    آنها غذا سفارش دادند و از وضع زندگی هم جویا شدند.
    ایو پرسید: " کار چطور پیش می رود؟"
    الکساندرا هر چه برایش رخ داده بود برای ایو تعریف کرد و ایو شرحی به دقت حک و اصلاح شده از زندگی خودش را به الکساندرا گفت. در وسط گفت و گویشان ایو سرش را بالا آورد. جورج ملیس آنجا ایستاده بود و به هر دوی آنها نگاه می کرد و برای لحظه ای فکرش پریشان بود. ایو فورا فهمید، خدای من، او نمی داند من کدام یکی هستم.
    گفت: " جورج"
    جورج با احساس آرامش به سمت او چرخید: "ایو"
    ایو گفت: " چه غافلگیری دلپذیری" و با سر به الکساندرا اشاره کرد. " فکر نمی کنم تو خواهرم را دیده باشی. الکسی، آقای جورج ملیس را به تو معرفی می کنم."
    جورج دست الکساندرا را گرفت و گفت : " از دیدن شما خوشوقتم." ایو به او گفته بود که خواهر دوقلویی دارد اما به مغزش خطور نکرده بود که آنها ممکن است دوقلوهای همسان باشند.
    الکساندرا به جورج خیره شده بود، تحت تاثیر ظاهر زیبا و دلچسب او قرار گرفته بود.
    آیو گفت: " پیش ما نمی نشینی؟"
    " کاش می توانستم. متاسفانه قرار ملاقاتی دارم و دیرم شده است. شاید یک دفعه دیگر." او به الکساندرا ناه کرد و افزود:" و امیدوارم به زودی همدیگر را ببینیم."
    آنها رفتن جورج را نگاه کردهند. الکساندرا گفت: " خدای بزرگ! او کی بود؟"
    " اوه، او یکی از دوستان نینا لودویک است. من با او در مهمانی خانه نینا آشنا شدم."
    " آیا من دیوانه شده ام یا او به همان زیبایی و جذابیتی است که من فکر می کنم؟"
    ایو خندید: " البته من شخصا او را نمی پسندم اما به چشم بیشتر زن ها خیلی جذاب می آید."
    " من هم همینطور فکر می کنم! ازدواج کرده؟"
    " نه، اما دلیلش اینست که زن ها برای ازدواج با او پرپر نمی زنند، عزیزم جورج خیلی ثروتمند است. شاید بشود گفت که همه چیز دارد: ظاهر زیبا، پول، خانواده حسابی." و ایو به طرز ماهرانه ای موضوع صحبت را عوض کرد. هنگامی که ایو از پیشخدمت خواست صورتحساب غذا را بیاورد او گفت که آقای ملیس آن را پرداخته است.
    الکساندرا نمی توانست لحظه ای به جورج ملیس فکر نکند.
    عصر دوشنبهف ایو به الکساندرا تلفن کرد و گفت: " خوب، عزیزم، مثل اینکه خوب به هدف زده ای. جورج ملیس به من تلفن زد و شماره تلفن تو را از من خواست. آیا اشکالی ندارد شماره ات را به او بدهم؟"
    چنان لبخند رضایتمندانه ای بر لبان آلکساندرا نشست که خودش هم شگفت زده شد: " مطمئنی که خودت علاقه ای به او نداری؟"
    " الکس، همانطور که گفتم من قیافه او را نمی پسندم."
    " پس اشکالی ندارد که شماره تلفنم را به او بدهی."
    آنها چند دقیقه دیگر هم گفتگو کردند و ایو به مکالمه خاتمه داد. گوشی را پایین گذاشت و به جورج نگاه کرد که روی تخت در کنارش دراز کشیده بود. " خانم گفتند بله."
    " کی به او تلفن کنم؟"
    " هر وقت که گفتم."
    الکساندرا سعی کرد فراموش کند که جورج ملیس قرار است به او تلفن بزند. اما هر چه بیشتر سعی می کرد جورج را از ذهنش خارج کند بیشتر به وی فکر می کرد. او هرگز مجذوب مردان بسیار خوش قیافه نشده بود، چرا که متوجه شده بود اکثر آنها بسیار خودخواه و خودمحور هستند اما به نظر الکساندرا جورج ملیس متفاوت از بقیه بود. کیفیتی مقهور کننده داشت. تنها سر دست او حالش را دگرگون کرده بود. به خودش گفت، تو دیوانه ای، تو آن مرد را فقط دو دقیقه دیده ای.
    جورج در تمام طول آن هفته تلفن نزد، و احساسات الکساندرا از بی صبری به دلخوری و سپس به خشم تبدیل شد. با خود گفت، لعنت بر او. حتما کس دیگری را پیدا کرده. به جهنم.
    هنگامی که در پایان هفته تلفن زنگ زد و الکساندرا صدای مردانه و گرفته او را شنید، خشمش به طرز جاویی به یکباره محو شد.
    او گفت: " سلام، جورج ملیس هستم. موقعی که شما و خواهرتان در رستوران ناهار می خوردید ما همدیگر را مدت کوتاهی دیدیم. ایو گفت که اگر به شما تلفن بزنم ناراحت نمی شوید."
    الکساندرا در حالی که سعی می کرد هیجانش را مخفی کند گفت: " او گفت که شاید شما به من تلفن بزنید. به هر حال ممنونم که آن روز ما را ناهار مهمان کردید."
    " به افتخار شما باید ضیافتی بزرگ ترتیب بدهم. باید بنای یادبودی به افتخارتان بسازم."
    الکساندرا خندید، از تملق گویی او لذت می برد.
    " نمی دانم آیا به من افتخار می دهید که شبی با هم برای صرف شام بیرون برویم؟"
    " چرا _ من _ بله. بسیار عالی است."
    " فوق العاده است. اگر نه می گفتید حتما خودم را می کشتم."
    الکساندرا گفت: " خواهش می کنم این کار را نکنید. از تنها غذا خوردن نفرت دارم."
    " من هم همینطور. من یک رستوران کوچک خوب در خیابان مالیری می شناسم، به اسم ماتون. جای خیلی پر زرق و برقی نیست اما غذا _ "
    الکساندرا با خوشحالی گفت: " رستوران ماتون. من آنجا را خیلی دوست دارم. آنجا رستوران مورد علاقه من است."
    " آنجا را می شناسی؟" شگفتی و حیرت در صدایش موج می زد.
    " اوه بله"
    جورج نگاهی به ایو انداخت و خندید. ذهن خلاق ایو ستودنی بود. او جورج را به اختصار در جریان چیزهایی که آلکساندرا دوست داشت و آنچه از آن متنفر بود قرار داده بود. جورج هر چیزی را که می بایست درباره خواهر ایو بداند دانسته بود.
    سرانجام موقعی که جورج گوشی را پایین گذاشت ایو اندیشید، بازی شروع شد.
    آن شب، دلپذیرترین شب زندگی الکساندرا بود. یک ساعت پیش از ان که جورج ملیس به دنبالش بیاید، دوازده بادکنک صورتی رنگ با یک گل ارکیده متصل به هر یک از بادکنک ها برایش فرستاده شد. وجود الکساندرا مالامال از ترس شده بود، می ترسید مبادا تصوراتش باعث شود که توقعات زیاده از حد داشته باشد، اما به محض آنکه دوباره جورج ملیس را دید همه شک هایش برطرف شد و بار دیگر جاذبه مقهور کننده آن مرد را احساس کرد.
    انها در خانه نوشیدنی نوشیدند و سس به رستوران رفتند.
    جورج پرسید: " دوست داری به صورت غذاها نگاهی بیندازی، یا دلت می خواهد من برایت غذا سفارش بدهم؟ "
    جورج همه خوراک های مورد علاقه الکساندرا را انتخاب کرد و الکساندرا این احساس عجیب را داشت که وی فکرش را می خواند. آنها رنشوی آب پز، خوراک گوشت گوساله ماتون که غذای مخصوص رستوران بود و موی فرشته که یک نوع ماکارونی ظریف بود، خوردند. سپس سالادی خوردند که جورج آن را با مهارت خاصی روی میز هم زد.
    الکساندرا پرسید: " تو اشپزی بلدی؟"
    " اه، آشپزی یکی از کارهای مورد علاقه من در زندگی است. مادرم یادم داده، او آشپز فئق العاده ای است."
    " جورج، آیا به خانواده ات نزدیک هستی؟"
    جورج لبخند زد و الکساندرا فکر کرد این زیباترین لبخندی است که به عمر خود دیده است.
    جورج با سادگی گفت: " من یونانی هستم. بزرگترین فرزند خانواده ام و سه برادر و دو خواهر دارم و ما مثل یک روح در چند کالبد هستشم، هاله ای از نم چشمان زیبایش را پوشاند: " جدا شدن از آنها مشکل ترین کاری بود که در زندگی انجام دادم. پدر و برادرهایم به من التماس کردند پیششان بمانم. ما کسب و کار بزرگی داریم و آنها عقیده داشتند که وجود من در آنجا ضروری است."
    " پس چرا نماندی؟"
    " شاید به نظر تو احمق باشم اما ترجیح دادم که با تلاش خودم به جایی برسم. همیشه قبول هدیه از طرف هر کسی برایم مشکل بوده و این تجارت خانوادگی هدیه ای است که از پدربزرگم به پدرم رسیده است. نه، من از پدرم چیزی قبول نمی کنم. بگذار سهم من به برادرهایم برسد."
    الکساندرا در دلش او را به فراوانی ستود.
    جورج با مهربانی افزود: " به علاوه، اگر من در یونان می ماندم که هرگز نمی توانستم تو را ملاقات کنم."
    الکساندرا احساس کرد صورتش گر گرفته است: " تاکنون ازدواج نکرده ای؟"
    جورج به مسخره گفت: " نه، عادت داشتم روزی یک بار نامزد کنم. اما در آخرین لحظه همیشه احساس می کردم یک جای کار ایراد دارد." او به جلو خم شد، لحن صدایش صادقانه و صمصمی بود:" الکساندرای زیبا، شاید فکر کنی من خیلی کهنه اندیش و امل هستم اما اگر روزی ازدواج کنم بدان که برای همیشه است. یک زن کافی است به شرطی که زن دلخواهم باشد."
    الکساندرا آهسته گفت: " فکر می کنم این عقیده بسیار عالی باشد."
    جورج ملیس پرسید:" و تو؟ آیا تا به حال عاشق شده ای؟"
    " نه."
    او گفت: " بدا به حال تو که عاشق نشده ای اما خوش به حال آن مردی که ..."
    در آن لحظه پیشخدمت با دسر ظاهر شد. آلکساندرا دلش پر می زد که جورج جمله اش را تمام کند اما می ترسید این تقاضا را مطرح کند.
    الکساندرا هرگز خودش را با کسی اینقدر راحت احساس نکرده بود. جورج ملیس چنان شیفته او به نظر می رسید که او دلش می خواست از کودکی اش، تمام زندگی اش و تجاربی که اندوخته بود برای وی تعریف کند.
    جورج ملیس از بابت اینکه در مورد زن ها کارشناس است و زن ها را خوب می شناسد به خودش می بالید. او می دانست که زنان زیبا معمولا احساس ناامنی می کنند چرا که مردها تنها زیبایی آنها را مورد توجه قرار می دهند و باعث می شوند زن خودش را بیشتر یک شی احساس کند تا یک انسان. هنگامی که جورج با زن زیبایی بود هرگز به زیبایی او اشاره ای نمی کرد بلکه کاری می کرد که زن احساس کند او به باطن و احساسات وی توجه دارد، مونس و همدمی است که در رویاهای وی شریک است. این روشی تازه و استثنایی برای الکساندرا بود. او درباره کیت و ایو برای جورج سخن گفت.
    " خواهرت با تو و مادربزرگت زندگی نمی کند؟"
    " نه، او _ ایو می خواست جدا زندگی کند."
    الکساندرا نمی توانست حدس بزند که چرا جورج ملیس جذب خواهر او شده است. دلیلش هر چه بود الکساندرا سپاسگذار بود. موقع خوردن شام، متوجه شد که همه زنان آن رستوران از حضور جورج آگاهند، اما برای یک بار هم که شده جورج به اطراف نگاه نکرد و چشمانش را از الکساندرا برنداشت.
    موقع صرف قهوه جورج گفت: " نمی دانم که موسیقی جاز دوست داری یا نه اما در محله سنت مارک باشگاهی هست که پنج نقطه نام دارد...."
    " آنجا سیسیل تیلور می نوازد."
    جورج با حیرت به الکساندرا نگاه کرد: " پس تو به آنجا رفته ای؟"
    الکساندرا خندید: " بیشتر وقت ها می روم. من او را خیلی دوست دارم. واقعا عجیب است که ما چقدر هم سلیقه هستیم."
    جورج به آرامی گفت : " مثل نوعی معجزه است."
    انها سه آوای مسحور کننده سیسیل تیلور را گوش دادند، تکنوازی های طولانی که با ریتم های آهسته و تند در فضای سالن طنین انداز بود . انگشتان نوازنده ماهرانه روی کلید های پیانو حرکت می کرد و گاه آهسته و گاه چنان سریع روی کلیدها جا به جا می شد گویی روی آنها سر می خورد. آنها از آنجا به باشگاهی در خیابان بلیکر رفتند. آنجا مشتریان مشروب می نوشیدند، ذرت بو داده می خوردند، بازی پرتاب نیزه کوتاه (دارت) را انجام می دادند و به موسیقی دلنشین پیانو گوش می کردند. الکساندرا جورج را تماشا می کرد که با یکی از مشتریان دائمی برای نشانه گرفتن نیزه مسابقه می داد. جورج با چنان حرارت و دقتی بازی می کرد که تقریبا هراس آور بود. گرچه فقط یک سرگرمی بود، اما او طوری بازی می کرد گویی پای مرگ یا زندگی در بین است. الکساندرا اندیشید، او مردی است که باید برنده شود.
    ساعت 2 بامداد بود که آنها باشگاه را ترک کردند و الکساندرا از این که شب رو به پایان بود اندوهگین بود.
    جورج سوار اتومبیل رولزرویس با راننده ای که کرایه کرده بود و در کنار الکساندرا نشست. سخنی نمی گفت فقط به الکساندرا نگاه می کرد. شباهت چهره های آن دو خواهر حیرت آور بود. نمی دانم اندامشان هم یکسان است یا نه ... او الکساندرا را در آغوش خود مجسم کرد که از درد به خود می پیچد و فریاد می زند.
    الکساندرا پرسید: " به چی فکر می کنی؟"
    جورج روی از او برگرداند تا الکساندرا نتواند از چشمانش چیزی بخواند. " اگر بگویم حتما به من خواهی خندید."
    " نمی خندم، قول می دهم."
    " تازه اگر هم بخندی سرزنشت نمی کنم. فکر می کنم مردم مرا یک جوان خوشگذران بدانند. می دانی کسی که از هر لحظه زندگی لذت می برد. با کشتی تفریحی سفر می کند. مهمانی می رود و الی آخر."
    " بله..."
    جورج چشمانش را به او دوخت:" فکر می کنم تو همان زنی هستی که می توانی روند زندگیم را تغییر بدهی. برای همیشه."
    الکساندرا احساس کرد ضربان نبضش تند شد. " من _ من نمی دانم چه بگوشم."
    " خواهش می کنم چیزی نگو." لب های جورج خیلی نزدیک صورت او بود و او آماده بود. اما جورج حرکتی نکرد. ایو به وی هشدار داده بود، شب اول زیاد پیش نرو. اگر این کار را بکنی تو هم به صف طولانی عشاق سینه چاکی خواهی پیوست که پرپر می زدند تا به او و ثروتش دست پیدا کنند. الکساندرا بایستی حرکت اول را بکند.
    . بنابراین جورج ملیس تنها دست الکساندرا را در دستش نگه داشت تا این که اتومبیل بسیار به نرمی و آهستگی مقابل عمارت با شکوه بلک ول توقف کرد. جورج الکساندرا را تا دم در خانه اش همراهی کرد. الکساندرا رو به وی کرد و گفت:" نمی دانی امشب چقدر به من خوش گذشت."
    " برای من هم شب جادویی بود."
    لبخند الکساندرا آنقدر زیبا و نورانی بود که می توانست خیابان را روشن کند. او نجوا کرد: " شب بخیر جورج" و داخل خانه شد.
    ****************
    پانزده دقیقه بعد تلفن الکساندرا زنگ زد. " می دانی الان چه کار می کدم؟ به خانواده ام تلفن زدم. درباره زن فوق العاده ای که امشب با او بودم برایشان تعریف کردم. الکساندرای دوست داشتنی خوب بخوای."
    هنگامی که جورج ملیس گوشی را پایین گذاشت اندیشید، بعد از آن که با هم ازدواج کردیم، به خانواده ام تلفن خواهم زد و به آنها خواهم گفت که همه شان به درک واصل شوند.
    29
    الکساندرا به آ« زودی ها خبری از جورج ملیس نشنید. نه آن روز ، نه روز بعد، و نه در بقیه روزهای آخر هفته. هر بار تلفن زنگ می زد او با عجله گوشی را بر می داشت اما همیشه ناامید می شد. نمی توانست پیش خود تصور کند که چه مشکلی پیش آمده است. مدام وقایع آن شب را در ذهن خود مرور می کرد: فکر می کنم تو همان زنی هستی که می توانی روند زندگیم را تغییر بدهی و من به پدر و مادر و برادرهایم تلفن زدم و درباره زن فوق العاده ای که امشب را با او گذراندم برایشان تعریف کردم. الکساندرا مثل آن که ذکر بگوید دلایل تلفن نزدن جورج را زیر لب می خواند.
    بدون اینکه بخواهد به نحوی او را رنجانده است.
    جورج از او خیلی خوشش آمده، می ترسیده عاشقش شود و تصمصم گرفته که دیگر هرگز او را نبیند.
    پی برده ه الکساندرا زن مورد نظرش نیست.
    دچار سانحه وحشتناکی شده و درمانده و بیچاره در بیمارستانی بستری است.
    مرده است.
    هنگامی که الکساندرا دیگر نتوانست بیشتر از آن تحمل کند به ایو تلفن زد، خودش را مجبور کرد که دست کم به مدت یک دقیقه با خواهرش صحبت کند تا بتواند پس از آن با هیجان بپرسد: " ایو، اخیرا به طور اتفاقی چیز از جورج ملیس نشنیده ای؟"
    " چرا، نه فکر می کردم تلفن می زند تا تو را به صرف شام دعوت کند."
    " ما هفته پیش با هم شام خوردیم."
    " و تو از آن موقع تا به حال خبری از او نشنیده ای؟"
    " نه"
    " حتما سرش شلوغ است."
    الکساندرا اندیشید، هیچ کس سرش اینقدر شلوغ نمی شود. و به صدای بلند گفت: " بله، شاید."
    " عزیزم جورج ملیس را فراموش کن. یک کانادایی خیلی خوش قیافه هست که دوست دارم با او آشنا شوی. صاحب یک شرکت هواپیمایی است و ..."
    هنگامی که ایو گوشی را گذاشت به پشت صندلی تکیه داد، لبخند می زد. کاش مادربزرگش می دانست که او نقشه همه چیز را چقدر زیبا طرح کرده است.
    الیس کایل پرسید:" هی، چه چیز مثل خوره به جانت افتاده است؟"
    الکساندرا پاسخ داد: " متاسفم."
    او در تمام طول آن روز صبح به همه بداخلاقی کرده و تشر زده بود. دقیقا دو هفته بود که از جورج ملیس خبری نشنیده بود و نه از دست وی بلکه از دست خودش عصبانی بود که نتوانسته بود وی را فراموش کند. جورج به او هیچ دینی نداشت. آنها غریبه هایی بودند که یک شب زیبا را با هم گذرانده بودند، و الکساندرا طوری رفتار می کرد که گویی توقع داشت جورج با او ازدواج کند. به خاطر خدا بس کن! جورج ملیس می توانست هر زنی را در جهان از ان خود کند. چه دلیلی داشت که او را بخواهد؟
    حتی مادر بزرگش هم متوجه شدهب ود که الکساندرا چقد رتحریک پذیر شده است. " بچه جان تو را چه می شود؟ ایا در بنگاه تبلیغات از تو خیلی کار می کشند؟"
    " نه، مامانی. فقط به این دلیل است که من _ من اخیرا خوب نمی خوابم."
    وقتی می خوابید رویاهای ترسناکی درباره جورج ملیس می دید. لعنت بر او! کاش ایو هرگز جورج را به او معرفی نکرده بود.
    بعد از ظهر فردای آن روز در دفتر، تلفنی که آن همه منتظرش بود به او شد. " آلکس؟ سلام، جورج ملیس هستم." مثل اینکه او آن صدای گرفته مردانه را در رویاهایش نشنیده بود.
    " الکس، پشت خط هستی؟"
    " بله، هستم." و وجودش از احساسات درهم و برهمی آکنده بود. نمی دانست بخندد یا بگرید. جورج بی فکر بود، خودخواه و خودپسند و الکساندرا اصلا اهمیتی نمی داد که باز هم او را ببیند یا نه. جورج معذرت خواهی کرد: " می خواستم زودتر بهت تلفن بزنم ولی درست همین چند دقیقه پیش از آتن برگشتم."
    دل الکساندرا نرم شد:" تو به آتن رفته بودی؟"
    " بله، آن شب را که با هم شام خوردیم به خاطر داری؟"
    الکساندرا به خاطر داشت.
    " صبح فردایش استیو برادرم به من تلفن کرد_ پدر دچار سکته قلبی شده بود."
    " اوه! جورج." الکساندرا بابت آن همه فکر های وحشتناکی که راجع به جورج کرده بود احساس گناه کرد: " حالش چطور است؟"
    " شکر خدا حالش خوب خواهد شد. اما من احساس می کردم وجودم هزار پاره می شود. به من التماس کرد به یونان برگردم و اداره حرفه خانوادگی را به دست گیرم."
    " آیا می روی؟" نفس در سینه اش حبس شده بود.
    "نه"
    الکساندرا نفس راحتی از سینه بیرون داد.
    " می دانم که جای من اینجاست. روز و ساعتی نبوده که بدون فکر کردن به تو بگذرانم. کی می توانم ببینمت."
    " امشب برای شام برنامه ای ندرام."
    جورج تقریبا وسوسه شدهب ود که نام یکی دیگر از رستوران های مورد علاقه الکساندرا را به زبان آورد. در عوض گفت: " عالی است. دوست داری کجا شام بخوریم؟"
    " هر جا شد. برایم مهم نیست. دوست داری شام را در خانه ما بخوریم؟"
    " نه" او هنوز آ»ادگی ملاقات با کیت را نداشت. هر غلطی می کنی، فعلا از کیت بلک ول پرهیز کن. او بزرگترین مانع توست. جورج به الکساندرا گفت: " ساعت هشت شب دنبالت می آیم."
    الکساندرا گوشی را پایین گذاشت با آلیس کاپل، وینس بارتز و مارتی برگر روبوسی کرد و گفت: " با اجازه شما مرخص می شوم. می خواهم به آرایشگاه بروم. فردا صبح می بینمتان."
    آنها ناظر بودند که او با عجله از دفتر خارج شد.
    آلیس کاپل گفت: " پای مردی در میان است."
    *************
    آنها در رستوران مکسولز پلام شام خوردند. پیشخدمت آنها را از مقابل پیشخوان مشروبات که نزدیک در ورودی و به شکل نعل بود و جلوی آن مشتری ها ازدحام کرده بودند عبور داد و به طبقه بالا به سالن غذا خوری برد. آنها سفارش غذا دادند.
    جورج پرسید: " وقتی در سفر بودم آیا تو هم به من فکر می کردی؟"
    " بله" الکساندرا احساس کرد که بایستی با این مرد کاملا صادق باشد _ مردی که اینقدر رک و صریح و بسیار آسیب پذیر بود. " وقتی از تو خبری نشنیدم فکر کردم مبادا اتفاق بدی برایت افتاده باشد. خیلی خیلی وحشت کردم. فکر نمی کنم می توانستم این بی خبری را یک روز دیگر تحمل کنم."
    جورج اندیشید، آفرین بر ایو. ایو گفته بود تو کاریت نباشد. خودم به تو می گویم کی به او تلفن بزنی. برای نخستین بار جورج احساس کرد که این نقشه به راستی قابل اجراست. تا آن لحظه گذاشتهب ود که این طرح حاشیه ذهنش را مشغول کند اما فکر به دست آوردن ثروت بی حد وحصر بلک ول را خیلی جدی نگرفته بود و اصلا جرات نداشت آن را باور کند. این فقط نوعی بازی بود که او و ایو انجام داده بودند. حالا که به الکساندرا که آن سوی میز مقابل او نشسته بود نگاه می کرد و عشق و ستایشی را که از چشمانش می بارید می دید، دانست که این دیگر بازی نیست. الکساندرا متعلق به او بود. این نخستین مرحله نقشه بود. مراحل بعدی ممکن بود خطرناک باشند اما با کمک ایو او از پس آن بر می آمد.
    ما تمام راه را با هم هستیم، جورج و همه چیز را با هم نصف خواهیم کرد.
    جورج علاقه ای به داشتن شریک نداشت. موقعی که آنچه را که می خواهد به دست بیاورد و هنگامی که از شر الکساندرا خلاص شود سپس حساب ایو را هم خواهد رسید. از این فکر لذت بی شائبه ای به او دست داد.
    الکساندرا گفت: " چرا لبخند می زنی؟"
    جورج دستش را روی دست الکساندرا گذاشت و لمس دست او الکساندرا را گرم کرد. " داشتم فکر می کردم چقدر خوب است که اینجا و با هم هستیم. کاش همه جا با هم باشیم." او دست در جیبش برد و یک جعبه جواهر از آن بیرون آورد: " از یونان چیزی برایت آوردم."
    " اوه، جورج... "
    " الکس بازش کن."
    داخل جعبه یک گردنبند بسیار زیبای الماس نشان بود." چه زیباست."
    این همان گردنبندی بود که جورج از ایو گرفته بود. ایو به او گفته بود می توانی این را به او هدیه بدهی. هرگز به گردن من ندیده.
    " راستی که خیلی خجالتم دادی."
    " قابل تو را ندارد. دوست دارم آنرا به گردنت بیندازی."
    " من _ الکساندرا می لرزید. " متشکرم."
    جورج به بشقاب غذای الکساندرا نگاه کرد. " هنوز که هیچی نخورده ای."
    "گرسنه نیستم."
    جورج دوباره به چشمان الکساندرا نگریست و ان پدیده آشنای فزونی گرفتن قدرت را در خود احساس کرد. این حالت تسلیم را در چشمان زنان بیشماری دیده بود. زنان زیبا، زنان زشت، زنان ثروتمند و زنان فقیر. جورج همه آنها را بازیچه خود قرار داده بود و از آنها استفاده کرده بود. به هر حال هر کدام چیزی داشتند که به او بدهند. اما این یکی قرار بود به او چیزی عطا کند که بیشتر از مجموع چیزهایی که از دیگران گرفته بود ارزش داشت.
    صدای گرفته اش همچون دعوتی بود: " دوست داری چه کار کنی؟"
    الکساندرا ساده و بی آۀایش آن دعوت را پذیرفت : " می خواهم با تو باشم."
    جورج ملیس حق داشت که به آپارتمانش ببالد. آن آپارتمان همچون گوهر با ارزشی بود که بسیار با سلیقه و به خرج انواع اقسام عشاق سپاسگذار تزیین شده بود. عشاقی که سعی داشتند با هدایای گرانقیمتشان عشق جورج را برای خود بخرند و موفق هم شده بودند، گرچه موفقیت آنها زودگذر بود.
    الکساندرا گفت: " چه آپارتمان قشنگی."
    جورج به طرف او رفت و آهسته او را طوری چرخاند که گردنبند الماس در نور ملایم اتاق بدرخشد. " عزیزم از قشنگی وجود توست که اینجا قشنگ به نظر می رسد."
    و دستان او را ملایم نوازش کرد. دیوار ها و پرده ها و کف اتاق جورج به رنگ سایه های مختلف آبی و انابی با سلیقه و متناسب زندگی یک مرد در آن دیده می شد. در وسط اتاق یک تخت بزرگ دو نفره قرار داشت. جورج وقتی دوباره به آلکساندرا نگاه کرد متوجه شد که او می لرزد. "حالت خوبه؟"
    " من _ من کمی عصبی هستم." الکساندرا می ترسید مبادا وی را از خودش ناامید سازد. نفس عمیقی کشید و به ورج نزدیک شد.
    جورج به دختر مو طلایی زیبایی که پیش رویش قرار داشت نگریست و حرف های ایو را به خاطر آورد: بر خودت مسلط باش. اگر به الکساندرا اسیب برسانی ، اگر بفهمد که تو حقیقتا چه جانور نفرت انگیزی هستی دیگر هرگز او را نخواهی دید. فهمیدی؟ مشتت را برای انواع و اقسام عشاق دیگرت نگه دار.
    و بنابراین جورج با ملایمت تمام با الکساندرا رفتار کرد. او از لحاظ ظاهری درست شبیه ایو بود: زیبا و متناسب. جورج میل شدیدی به کبود کردن آن چهره سفید و ظریف داشت. دلش می خواست کتکش بزند، گردنش را بفشارد، فریادش را به آسمان بلند کند. اگر به او آسیبی برسانی دیگر هرگز او را نخواهی دید.
    آنها آنجا ایستاده بودند و به چشمان همدیگر نگاه می کردند و سپس جورج با ملایمت دستان الکساندرا را در دست گرفت و در گوشش کلمات عاشقانه نجوا کرد و به عشق خود اعتراف نمود. هنگامی که الکساندرا سرانجام آرام شد آهی کشید و گفت: " اوه، عزیزم، امیدوارم تو هم به اندازه من احساس عشق و علاقه کنی." جورج به دروغ گفت: " همین طور است."
    الکساندرا او را محکم بغل کرده بود و می گریست، نمی دانست چرا گریه می کند. فقط می دانست که از بابت شکوه و عظمت آن عشق سپاسگذار است.
    جورج تسکینش داد: " بس کن، بس کن دیگر. همه چیز استثنایی و رویایی است."
    و این طور هم بود.
    ایو باید خیلی به او افتخار کند.
    در هر رابطه عاشقانه ای سوتفاهم ها، حسادت ها و رنجش های کوچک وجود دارد اما در عشق میان جورج و آلکساندرا از هیچکدام از این ها اثری نبود. با تعلیمات محتاطانه ایو، جورج قادر بود ماهرانه روی هر احساس الکساندرا تاثیر بگذارد. او ترس ها، آرزوها، علایق و مایه های نفرت و بیزاری الکساندرا را می شناخت و همیشه آماده بود که دقیقا آنچه را که محبوبش نیاز داشت به وی بدهد. جورج می دانست چه چیز سبب خنده و چه چیز باعث گریه الکساندرا می شود. الکساندرا از لحظاتی که با هم می گذراندند فوق العاده خرسند بود اما جورج آن لحظات را کسالت آور و بیهوده می یافت. هنگامی که در کنار وی بود دلش می خواست وی را به شدت کتک بزند، فریادش را بشنود که طلب رحم و بخشایش می کند تا خودش آرامش یابد. اما می دانست که اگر این کار را بکند همه چیز خراب می شود. بر کسالت و ملال او دایما افزوده می شد و هر چه بیشتر به هم عشق می ورزیدند جورج از وی متنفر تر می شد.
    مکان های خاصی وجود داشت که جورج ملیس می توانست آنجا تمدد اعصاب کند اما می دانست که بایستی بسیار محتاط باشد. گاهی وقت ها در ساعات دیر شب به یکی از هتل های دور افتاده واقع در وست ساید یا بوثری یا گرینویچ ویلیچ سر میزد و با اشخاص تنها و تشنه محبت مصاحب می شد. او هرگز دوبار به یک هتل نمی رفت چون اگر می رفت به او خوشامد نمی گفتند. قربانیان او معمولا بیهوش یا نیمه هشیار در حالی که بدنشان به شدت مضروب شده و گاهی پوشیده از سوختگی های ایجاد شده با سیگار بود، پیدا می شدند.
    جورج از آدم های خودآزار پرهیز می کرد. آنها از درد لذت می بردند و همین امر خوشی او راز ایل می کرد، نه، او بایستی بشنود که آنها ضجه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #97
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    546 تا آخر 555




    چه می کشند و برای عفو و بخشش التماس می کنند همانطور که پدرش وقتی او پسر کوچکی بود آنقدر او را کتک میزد که ضجه بکشد وبرای بخشودگی به التماس بیفتد تنبیه پدرش برای کوچکترین قانون شکنی جورج کتک هایی بود که اغلب او را بیهوش بر جا میگذاشت وقتی که جورج هشت ساله بود و پدرش او و پسر همسایه را با هم دید آنقدر او را زد که خون از گوش ها و بینی اش جاری شد و برای آن که اطمینان حاصل کند که پسرش دیگر هرگز گرد گناه نخواهد گشت سیگار روشنی را روی پایین تنه جورج فشرد آن زخم بهبود پیدا کرد اما جراحت درونش چرکی شد و به صورت عقده ای درآمد.
    جورج ملیس آن سرشت سرکش و آتشین اجدادش را در دوران یونان باستان را داشت نمی توانست این فکر را که کسی بر او مسلط باشد تحمل کند تحقیر خفت باری را که ایو بلک ول بر او روا داشته بود تنها به این دلیل تحمل میکرد که به وی احتیاج داشت اگر او ثروت خانواده بلک ول را به دست می آورد قصد داشت ایو را چنان مجازات کند که به او التماس کند هر چه زودتر وی را بکشد و از شکنجه نجاتش دهد ملاقات با ایو بهترین اتفاقی بود که در زندگی اش رخ داده بود جورج با خوشحالی اندیشید خوشا به حال من بدا به حال ایو.

    آلکساندرا از این که جورج دقیقا می دانست چه گل هایی برایش بفرستد چه صفحه هایی برایش بخرد و چه کتاب هایی او را خشنود میکند پیوسته در شگفت می شد هنگامی که جورج او را به یک موزه برد از همان تابلوهایی که آلکساندرا می پسندید خوشش آمد این موضوع برای آلکساندرا اعجاب آور و توضیح ناپذیر بود که چطور سلیقه هایشان کاملا یکسان است او به دنبال عیبی در جورج ملیس میگشت و نمی توانست پیدا کند جورج بی عیب و نقص بود آلکساندرا بیش از پیش مشتاق می شد که کیت او را ببیند.
    اما جورج همیشه بهانه ای برای اجتناب از ملاقات با کیت بلک ول پیدا میکرد.
    -چرا عزیزم؟تو از او خوشت خواهد آمد به علاوه می خواهم تو را به او نشان بدهم تا ببیند چه دوست خوش قیافه ای دارم.
    جورج با مظلومیت پسرانه ای گفت:
    -مطمئن که او بانوی فوق العاده ای است ولی می ترسم فکر کند من مناسب تو نیستم.
    -این مسخره است!
    شرم و حیای جورج وی را تحت تاثیر قرار داد:
    -مامانی عاشق تو خواهد شد.
    جورج به آلکساندرا گفت:
    -به زودی به زودی شهامت لازم را پیدا میکنم.

    جورج شبی با ایو در این مورد صحبت کرد.
    ایو درباره آن اندیشید و گفت:
    -بسیار خوب تو که دیر یا زود بایستی این کار را انجام بدهی اما باید هر لحظه مراقب اعمال و گفتارت باشی کیت یک ماده سگ است یک ماده سگ زیرک او را به هیچ وجه دست کم نگیر اگر مشکوک بشود که دنبال چیزی هستی قلبت را از سینه بیرون خواهد کشید و به سگ هایش خواهد داد که بخورند.
    جورج پرسید:
    -برای چی به او احتیاج داریم؟
    -چون اگر تو کاری بکنی که میان آلکساندرا و او شکر آب شود هر دوی ما از بازی خارج خواهیم شد.

    آلکساندرا هرگز آن قدر عصبی نبود آنها برای نخستین بار می خواستند با هم شام بخورند جورج و کیت و خود او و آلکساندرا دعا میکرد که هیچ مشکلی پیش نیاید او بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دلش می خواست مادربزرگش و جورج از هم خوششان بیاید که مادربزرگش ببیند جورج چه شخص فوق العاده است و جورج قدر کیت بلک ول را بداند.
    کیت هرگز نوه اش را اینقدر خوشحال ندیده بود آلکساندرا چند نفر از شایسته ترین مردان جوان دنیا را که مناسب همسری او بودند ملاقات کرده بود ولی هیچکدام از انها توجه او را جلب نکرده بودند کیت قصد داشت نگاه بسیار دقیقی به این مرد که قلب نوه اش را تسخیر کرده بود بیندازد خود او سال های متمادی راجع به شکارچیان
    ثروت تجربه اندوخته بود و هیچ قصد نداشت اجازه بدهد که آلکساندرا در بند یکی از آنها گرفتار شود.
    کیت با اشتیاق و بی صبری در انتظار ملاقات با آقای جورج ملیس بود این احساس را داشت که ان مرد تاکنون از دیدن وی اکراه داشته است و از خودش می پرسید چرا.
    کیت شنید که زنگ در خانه به صدا در آمد و دقیقه ای بعد آلکساندرا در حالی که دست بیگانه ی بلند بالا و فوق العاده خوش قیافه ای را گرفته بود و او را هدایت میکرد به اتاق پذیرایی آمد.
    -مامانی اشان جورج ملیس هستند.
    کیت گفت:
    -بالاخره من من داشتم فکر میکردم شما از دیدن من امتناع میکنید آقای ملیس.
    -برعکس خانم بلک ول نمی دانید چقدر من انتظار این لحظه را می کشیدم.
    او می خواست بگوید:
    "شما حتی زیباتر از آنی هستید که آلکس برایم تعریف کرده."
    اما جلوی خودش را گرفت.
    مراقب باش تملق بی تملق جورجو مثل این است که یک پرچم سرخ را به نشانه ی اعلان جنگ به سوی آن بانوی سالمند تکان بدهی.
    پیشخدمت مردی داخل شد نوشیدنی تعارف کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.
    -خواهش میکنم بنشینید آقای ملیس.
    -متشکرم.
    آلکساندرا کنار جورج روی کاناپه نشست و روبه روی مادر بزرگش قرار گرفت.
    -این طور که شنیده ام شما و نوه ام مدتی است که با همدیگر معاشرت میکنید.
    -باعث خوشوقتی من است بله.
    کیت با چشمان خاکستری روشن خود جوجر را برانداز میکرد.
    -به گفته ی آلکساندرا شما در استخدام یک شرکت کارگزار اوراق بهادار هستید.
    -بله.
    -صادقانه بگویم کمی به نظرم عجیب می رسد آقای ملیس که شما تصمیم گرفته اید یک کارمند حقوق بگیر باشید در حالی که می توانستید حرفه خانوادگی بسیار پر منفعت را سرپرستی کنید.
    -مامانی من توضیح دادم که...
    -آلکساندرا دوست دارم از دهان خود آقای ملیس بشنوم.
    مودب باش اما به خاطر خدا زیادی در برابر او تعظیم و تکریم نکن اگر کوچکترین علامتی از ضعف به او نشان بدهی تو را تکه و پاره خواهد کرد.
    -خانم بلک ول من عادت ندارم درباره ی زندگی خصوصی ام زیاد صحبت کنم.
    جورج مکثی کرد مثل آن که تصمیمی گرفت.
    -من مرد خیلی مستقلی هستم صدقه قبول نمیکنم اگر خودم شرکت ملیس و شرکت را بنیان گذاشته بودم امروز آن را اداره میکردم اما این شرکت توسط پدر بزرگم تاسیس شد و پدرم آن را به یک تجارت خیلی پر منفعت تبدیل کرد ان شرکت به من احتیاجی ندارد من سه برادر دارم که به خوبی قادر به اداره یامور هستند من ترجیح میدهم همان طور که شما ان را می نامید یک کارمند حقوق بگیر باشم تا زمانی که امکان پیدا کنم خودم شالوده ی شرکتی را بریزم و به آن افتخار کنم.
    کیت سرش را به آرامی تکان داد این مرد اصلا آن کسی نبود که او توقع داشت او خودش را آماده ی رویارویی با یک جوان هرزه ی خوش گذران کرده بود یک شکارچی گنج از آن جور آدمهایی که از زمانی که کیت به خاطر داشت نوه هایش را دنبال کرده بودند این یکی متفاوت از بقیه به نظر می رسید و با وجود این چیزی پریشان کننده در وجود این پسر بود که کیت نمی توانست آن را شناسایی کند او خیلی ب یعیب و نقص به نظر می رسید.
    -شنیده ام که خانواده ی ثروتمندی دارید.
    تنها چیزی که کیت باید باور کند این است که تو خیلی پولدار و دیوانه وار عاشق آلکسی هستی بانزاکت و دلنشین باش تسلط بر اعصابت را حفظ کن و به این ترتیب موفق خواهی شد.
    -البته که پول یک ضرورت است خانم بلک ول اما صدها چیز دیگر وجود دارد که نظر مرا بیشتر جلب میکند.
    کیت ارزش شرکت ملیس و شرکت را جویا شده بود طبق گزارش موسسه دان و براد استریت ارزش ان شرکت متجاوز از سی میلیون دلار بود!
    -آقای ملیس آیا به خانواده تان نزدیک هستید؟
    چهره جورج از خوشحالی درخشید:
    -شاید بیش از حد نزدیک.
    او اجازه داد لبخندی روی لبهایش بنشیند
    -ما ضرب المثلی در خانواده مان داریم خانم بلک ول وقتی که یکی از ما انگشتی را می برد همه ی ما دچار خونریزی می شویم مرتب با هم در تماس هستیم.
    جورج بیش از سه سال بود که با هیچکدام از اعضای خانواده اش تماس نگرفته بود.
    کیت از روی تایید سری تکان داد:
    -چقدر عالی است که اعضای یک خانواده این طور به هم وابسته و نزدیک باشند.
    او نگاهی به نوه اش کرد از چهره ی آلکساندرا ستایش و تحسین می بارید برای یک لحظه ی گذرا کیت به یاد خودش و دیوید در ان روزهای گذشته ی بسیار دور افتاد هنگامی که آن دو خیلی عاشق هم بودند گذشت سالها خاطرات پر مهر او از مرد محبوبش را کمرنگ نکرده بود.
    لستر داخل اتاق شد:
    -خانم شام آماده است.

    گفت گوی سر میز شام عادی و پیش پا افتاده به نظر می رسید اما تمام سوالات کیت با منظور مطرح می شد جورج آماده پاسخ دادن به مهم ترین سوالی بود که موقع صرف شام از وی پرسیده شد.
    -آقای ملیس آیا شما دوست دارید صاحب فرزند بشوید؟
    کیت عاشق این است که نتیجه اش را ببیند....بیش از هر چیز دیگری در جهان مشتاق است.
    جورج که ظاهرا غافلگیر شده بود به سوی کیت برگشت:دوست دارم صاحب فرزند شوم؟یک مرد بدون فرزندان پس و دخترش چیست؟متاسفانه باید بگویم که وقتی ازدواح بکنم همسر بیچاره ام سرش خیلی شلوغ خواهد شد در یونان ارزش یک مرد را با تعداد بچه هایی که به وجود اورده می سنجند.
    کیت به خود گفت:
    "خیلی صادق و بی ریا به نظر می رسد اما احتیاط به نظر می رسد اما احتیاط ضرری ندارد فردا از براد راجرز خواهم خواست وضعیت مالی او را بررسی کند.

    الکساندرا پیش از رفتن به بستر به ایو تلفن زد او به ایو گفته بود که جورج ملیس برای صرف شام نزد آنها می آید.
    ایو گفته بود:
    -عزیزم با بی صبری منتظر شنیدن ماجرا هستم به محض این که جورج رفت باید به من تلفن بزنی یک گزارش کامل می خواهم.
    و اکنون آلکساندرا گزارش می داد:
    -فکر میکنم مامانی از او خیلی خوشش امده.
    لرزشی خفیف ناشی از هیجان و رضایت به ایو دست داد:
    -او چی گفت؟
    -مامانی صد تا سوال خصوصی از جورج پرسید او هم خیلی عالی به همه ی سوال ها پاسخ داد.
    پس درست رفتار کرده است.
    -آه آیا شما دو پرنده ی عاشق می خواهید با هم ازدواج کنید؟
    -من – ایو او که هنوز از من خواستگاری نکرده اما فکر میکنم که به زودی این کار را بکند.
    ایو می توانست خوشبختی و سعادت را در صدای آلکساندرا حس کند.
    -و مامانی موافقت خواهد کرد؟
    -اوه مطمئنم که موافقت خواهد کرد او می خواهد وضعیت مالی جورج را بررسی کند اما البته مشکلی در کار نیست.
    قلب ایو فرو ریخت.
    آلکساندرا می گفت:
    -می دانی که مامانی چقدر محتاط و مراقب است.
    ایو آهسته گفتک
    -بله می دانم.
    کارشان تمام شده بود مگر انکه او هر چه سریع تر چاره ای می اندیشید.
    ایو گفت:
    -مرا بی خبر نگذار.
    -بسیار خوب شب بخیر.
    به محض آنکه ایو تلفن را قطع کرد شماره ی منزل جورج ملیس را گرفت او هنوز به خانه نرسیده بود هر ده دقیقه یک بار تلفن خانه جورج را می گرفت و هنگامی که سرانجام وی به تلفن پاسخ داد ایو گفت:
    -می توانی به سرعت یک میلیون دلار پول فراهم کنی؟
    -این چه مزخرفی است که میگویی؟
    -کیت می خواهد وضعیت مالی تو را بررسی کند.
    -او می داند که خانواده ی من چقدر ثروتمندند او ...
    -من راجع به خانواده ات صحبت نمیکنم راجع به خودت حرف میزنم به تو گفتم که او احمق نیست.
    سکوتی برقرار شد سپس جورج گفت:
    -من از کجا یک میلیون دلار پول فراهم کنم؟
    ایو به او گفت:
    -من فکری دارم.
    صبح روز بعد هنگامی که کیت وارد دفترش شد به معاونش گفت:
    -از براد راجرز بخواه وضعیت مالی جورج ملیس را بررسی کند او در استخدام شرکت هنسن و هنسن است.
    -آقای راجرز تا فردا خارج شهر تشریف دارند خانم بلک ول می شود تا ان موقع صبر کنید یا ...
    -فردا هم خوب است.

    در انتهای جنوبی مانهاتان در وال استریت جورج ملیس پشت میزش در شرکت کارگزاری اوراق بهادار هنسن وهنسن نشسته بود معاملات سهام در حال انجام بود و دفتر بزرگ صحنه ای پر از جنجال و هیاهو و جنب و جوش بود 222 کارمند در دفتر مرکزی شرکت کار میکردند دلالان بورس تحلیل گرها حسابداران کارمندها و نمایندگان مشتری ها و هرکسی با سرعتی تب آلود کار میکرد مگر جورج ملیس او پشت میزش نشسته و مات و وحشتزده بود قرار بود دست به کاری بزند که در صورت ناکامی به زندان می افتاد اما اگر موفق می شد دنیایی از ان او بود.
    -نمی خواهی گوشی تلفنت را برداری؟
    یکی از همکارانش بالای سر او ایستاده بود و جورج متوجه شد که تلفنش مدتی است زنگ می زند می باید عادی رفتار میکرد و کاری نمیکرد که شک کسی را برانگیز گوشی تلفن را برداشت
    -بفرمایید جورج ملیس هستم.
    و لبخندی حاکی از سپاسگزاری به همکارش زد.
    جورج ان روز صبح را به گرفتن سفارش های خرید و فروش سپری کرد اما فکرش پیرامون نقشه ایو برای دزدیدن یک میلیون دلار دور می زد جورج این کار ساده ای است تنها کاری که باید بکنی این است که برای یک شب تعدادی گواهی سهام از شرکت قرض کنی می توانی فردا صبح انها را بازگردانی و هیچ کس مطلع نخواهد شد.
    هر شرکت کارگزاری سهام میلیون ها دلار به صورت سهام و اوراق قرضه داشت که برای آسایش و خاطر جمعی مشتریان در گاو صندوق های شرکت نگه داری می شد برخی از گواهی های سهام نام مالک را در خود داشتند اما بیشتر این گواهی ها به صورت سهام بی نام و با یک شماره ی رمز متعلق به "انجمن ایمنی همگن روندهای شناسایی" بودند که مالک را مشخص می کرد گواهی های سهام قابل نقد شدن نیستند اما جورج ملیس هم قصد نداشت انها را خرج کند او فکر دیگری داشت در شرکت هنسن و هنسن سهام در یک گاو صندوق برزگ در طبقه هفتم در یک منطقه حفاظت شده که یک مامور پلیس مسلح جلوی در قطور ان نگهبانی می داد نگهداری می شد آن در بزرگ را تنها می شد با یک کارت دستیابی پلاستیکی رمزدار باز کرد جورج ملیس ان کارت را نداشت اما می دانست چه کسی دارد.
    هلن تاچر بیوه ی تنهایی در سن چهل و چند سالگی بود چهره ای مهربان و اندامی نسبتا متناسب داشت و آشپز زبده ای بود به مدت بیست و سه سال متاهل بود و مرگ شوهرش خلایی در زندگی او ایجاد کرده بود هلن به مردی احتیاج داشت که از او مراقبت کند مشکلش این بود که اکثر زنانی که در شرکت هنسن و هنسن کار میکردند جوان تر از او بودند و کارمندان شرکت بیشتر نظرشان به انها جلب می شد هیچکس هلن را تحویل نمی گرفت.
    او در قسمت حسابداری در طبقه ی بالای طبقه ای که جورج ملیس بود کار میکرد از نخستین باری که جورج را دیده بود پیش خود تصور کرده بود که جورج برایش شوهر مناسبی می شود پنج شش بار جورج را به خانه اش دعوت کرده بود تا شام دست پخت خودش را به تقدیم کند به قول خودش یک غذای خانگی و خوشمزه و اشاره کرده بود که نه تنها با شام بلکه هر طور بتواند وظیفه ی میزبانی را به جا می آورد اما جورج همیشه بهانه ای پیدا کرده و دعوت او را نپذیرفته بود در آن صبح بخصوص هنگام که زنگ تلفن هلن به صدا در امد و او گفت:
    -قسمت حسابداری خانم تاچر صحبت میکند.
    صدای جورج کلیس از آن سوی خط به گوشش رسید:
    -هلن؟سلام من جورج هستم.
    صدایش گرم و مهر آمیز بود و قلب هلن را به لرزه در آورد:
    -جورج از دست من چه کاری برایت ساخته است؟
    -می خواهم غافلگیرت کنم می شود پایین به دفتر من بیایی؟
    -حالا؟
    -بله.
    -باید مرا ببخشی من در حال انجام....
    -اوه اگر سرت خیلی شلوغ است عیبی ندارد صبر میکنم.
    -نه نه من – من همین حالا به طبقه ی پایین می آیم.
    تلفن جورج باز هم زنگ می زد اما بو به ان اعتنایی نکرد تعدادی کاغذ زیر بغلش گرفت و به طرف آسانسور ها رفت در حالی که به اطراف نگاه میکرد تا مطمئن شود کسی او را نمی بیند از مقابل آسانسورها گذشت و از پله های پشتی بالا رفت وقتی که بهط بقه بالا رسید نگاه کرد تا اطمینان یابد که هلن دفترش را ترک کرده است سپس به طرزی خیلی عادی داخل دفتر هلن شد مثل آنکه آمجا کاری دارد اگر مچش را می گرفتند – اما جورج نمی توانست به این احتمال فکر کند- او کشوی وسطی را گشود می دانست که هلن کارت دستیابی به خزانه را در آن کشو نگه داری میکند کارت آنجا بود ان را برداشت و در جیبش گذاشت از دفتر خارج شد و به عجله از پله ها پایین امد وقتی که به میزش رسید هلن آنجا بود به اطراف نگاه میکرد تا او را بیابد.
    جورج گفت:
    -متاسفم با من کار داشتند مجبور شدم بروم.
    -اوه اشکالی ندارد بگو با چه خبری می خواستی غافلگیرم کنی؟
    جورج گفت:
    -بسیار خوب یک پرنده ی کوچولو به من گفته که امروز روز تولدت است و من می خواهم امروز تو رابرای صرف ناهار بیرون ببرم.
    جورج حالت تعجب توام با خوشحالی را در چهره ی هلن مشاهده کرد هلن ....




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #98
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    556-565





    مردد بود حقیقت را به جورج بگوید یا نه.اگر می گفت که ان روز روز تولدش نیست قرار ناهار با او را از دست می داد.
    گفت:
    -واقعا خیلی لطف کردی خیلی دوست دارم ناهار را با تو بخورم.
    جورج گفت:
    -بسیار خوب پس ساعت یک بعد از ظهر در رستوران تونی می بینمت.
    جورج می توانست تلفنی هم با او قرار بگذارد اما هلن تاچز آنقدر هیجان زده شده بود که نتوانست این کار او را زیر سوال ببرد جورج ناظر رفتن وی بود.
    به محض آن که هلن رفت جورج وارد عمل شد پیش از بازگرداندن کارت دستیابی کارهای زیادی باید انجام می داد با آسانسور به طبقه هفتم و به طرف منطقه ی حفاظت شده رفت جایی که نگهبانی جلوی در بسته ی متشکل از شبکه آهنی ایستاده بود جورج کارت پلاستیکی را وارد دستگاه کرد و در باز شد همچنان که داخل میشد نگهبان گفت:
    -فکر نمیکنم قبلا شما رو اینجا دیده باشم.
    ضربان قلب جورج تندتر شد تبسمی کرد و گفتک
    -نه معمولا به اینجا نمی آیم اما یکی از مشتریانم ناگهان هوس کرده گواهی های سهامش را ببیند بنابراین بایستی آنها را از خزانه بیرون بیاورم امیدوارم تمام وقتم در ایت بعد از ظهر لعنتی به این کار نگذرد.
    نگهبان از روی همدردی لبخندی زد و گفت:
    -موفق باشید.
    و جورج را تماشا کرد که وارد خزانه شد.
    دیوارها و کف و سقف اتاق از بتون بود و اتاق نه متر در چهار و نیم متر وسعت داشت جورج به طرف قفسه های مخصوص پرونده ها که ضد حریق و حاوی سهام بودند رفت و کشو های پولادین را باز کرد داخل کشوها صدها گواهی وجود داشت که نمایانگر سهام هر شرکت و معاملات نیویورک و امریکا بود تعداد سهم هایی که توسط هر گواهی مشخص می شود روز برگه یگواهی چاپ شده و از یک تا یکصد هزار سهم متغیر است جورج کارشناسانه به سرعت به بررسی برگه ها پرداخت.او گواهی های چندین شرکت معتبر را که ارزش برابر یک میلیون دلار داشتند انتخاب کرد اوراق را در جیب بغلی کت خود پنهان کرد کشو را بست و به طرف نگهبان بازگشت.
    نگهبان گفتک
    -کارت را زود انجام دادی.
    ورج سرش را با دلخوری تکان داد و گفت:
    -رایانه شماره ها را اشتباه داده است بایستی فردا صبح به آن رسیدگی کنم.
    نگهبان با همدردی گفتک
    -امان از این رایانه های لعنتی حالا ببین چگونه همه ی مارا تباه خواهد کرد.
    هنگامی که جورج پشت میزش بازگشت متوجه شد که خیس عرق است اما تا حالا که کار خوب پیش رفته است گوشی تلفن را برداشت و به آلکساندرا تلفن زد.
    گفت:
    عزیزم امشب می خواهم به دیدن تو و مادربزرگت بیایم.
    -جورج فکر میکردم امشب گرفتاری کاری داری.
    -داشتم اما به بعد موکولش کردم می خواهم موضوع خیلی مهمی را به تو بگویم.

    راس ساعت 1 بعد از ظهر جورج در دفتر هلن تاچر بود و کارت دستیابی به اطلاعات کامپیوتری را در کشوی میز او قرار می داد در حالی که هلن در رستوران منتظرش بود جورج خیلی مایل بود که کارت را نزد خودش نگه دارد می ترسید مبادا دوباره به آن نیاز پیدا کند اما می دانست که هر کارتی که شب بازگردانده نشود صبح روز بعد توسط رایانه بی اعتبار می گردد ساعت یک و ده دقیقه جورج در حال صرف ناهار با هلن تاچر بود.
    جورج دست هلن را در دستش گرفت و در حالی که با علاقه به او نگاه میکرد گفتک
    -دلم می خواهد این کار را بیشتر انجام دهیم فردا هم وقت داری ناهار را با هم بخوریم؟
    هلن با خوشحالی گفت:
    -اوه بله جورج.
    هنگامی که آن بعد از ظهر جورج ملیس از دفترش خارج می شد گواهی های سهامی به ارزش یک میلیون دلار با خود داشت.

    او سر ساعت 7 بعد از ظهر به خانه بلک ول رسید و به کتابخانه هدایت شد کیت و آلکساندرا آنجا منتظرش بودند.
    جورج گفت:
    -شب بخیر امیدوارم که مزاحمتان نشده باشم اما باید با شما دو نفر صحبت میکردم.
    رو به کیت کرد:
    -می دانم که کمی قدیمی فکر میکنم خانم بلک ول اما می خواستم نوه تان را از شما خواستگاری کنم من آلکساندرا را دوست دارم و فکر میکنم او هم مرا دوست دارد اما اگر شما رضایت خود را اعلام کنید هر دو خوشحال می شویم .
    او دست به جیب بغل کتش برد گواهی های سهام را بیرون آورد و روی میز مقابل کیت گذاشت:
    -من به عنوان هدیه ی عروسی یک میلیون دلار به آلکساندرا تقدیم میکنم اما هر دوی ما به دعاهای خیر شما نیازمندیم.
    کیت به گواهی های سهام که جورج با بی اعتنایی روی میز پراکنده ساخته بود نگاهی انداخت او همه ی ان شرکت ها را می شناخت آلکساندرا به طرف جورج آمد چشمانش می درخشید:
    -اوه عزیزم!
    او رو به مادربزرگش کرد چشمانش پرسشگر بودند:
    -مامان بزرگ؟
    کیت به آن دو که کنار هم ایستاده بودند نگریست به هیچ طریق نمی توانست به انها جواب منفی بدهد برای لحظه ای کوتاه به آنها غبطه خورد گفتک
    -امیدوارم خوشبخت بشوی.
    جورج خندید و به طرف کیت رفت:
    -ممکن است؟
    و گونه ی کیت را بوسید.

    آنها به مدت دو ساعت با هیجان درباره ی نقشه های ازدواج صحبت کردند آلکساندرا گفتک
    --مامانی من یک عروسی مفصل نمی خواهم ما مجبور نیستیم جشن مفصلی بگیریم.
    جورج پاسخ داد:
    -موافقم عشق یک موضوع خصوصی است.
    در پایان تصمیم گرفتند مراسمی کوچک برگزار کنند و یک قاضی آنها را عقد کند.
    کیت پرسید:
    -پدرت هم برای مراسم عروسی می آید؟
    جورج خندید:
    -شما نمی توانید مانع آمدن او شوید پدرم سه برادرم و دو خواهرم خواهند آمد.
    -با بی صبری منتظر ملاقاتشان هستم.
    -مظمئنم که از انها خوشتان خواهد آمد.
    سپس چشمانش به سوی آلکساندرا برگشت.
    کیت آن شب خیلی تحت تاثیر قرار گرفت او به خاطر نوه اش خوشحال بود از این که آلکساندرا به مردی که ان همه دوستش دارد شوهر میکند خشنود بود کیت می اندیشید یادم باشد به براد راجرز بگویم برای تحقیق راجع به وضع مالی جورج به خودش زحمت بیهوده ندهد.
    جورج پیش از رفتن هنگامی که با آلکساندرا تنها شد یکدفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد گفت:
    -فکر نمیکنم کهر درستی باشد که یک میلیون دلار اوراق بهادار را همینطور در خانه بگذاریم آنها را در صندوق امانات بانکم می گذارم.
    آلکساندرا گفت:
    -بله حتما همین کار را بکن.
    جورج گواهی های سهام را برداشت و انها را دوباره در جیب کتش قرار داد.


    صبح فردا جورج کار روز پیش را تکرار کرد در حالی که هلن تاچر برای دیدن او به طبقه پایین می آمد
    "من یک هدیه کوچک برایت گرفته ام"
    جورج در دفتر هلن بود وکارت دستیابی را برمیداشت او یک روسری طرح گوچی به هلن هدیه داد:
    "یک هدیه تولد که کمی دیر تقدیم شد"
    و قرار ناهارش را با او قطعی کرد این بار وارد شدن به خزانه شرکت آسان تر می نمود گواهی های سهام را در جایشان گذاشت کارت دستیابی را به صاحبش بازگرداند و در رستورانی که در نزدیکی شرکت بود هلن تاچر را ملاقات کرد.
    هلن دست جورج را در دستش گرفت و گفت:
    -جورج دوست داری امشب شام خوشمزه ای برای خودمان تدارک ببینم؟
    و جورج پاسخ داد:
    -هلن متاسفانه مقدور نیست من به زودی ازدواج میکنم.

    سه روز قبل از آن که مراسم عروسی برگزار شود جوجر با چهره ای حاکی از رنجش و ناراحتی به خانه ی بلک ول آمد و گفت:
    -خبر بدی دریافت کردم پدرم سکته قلبی کرد.
    کیت گفت:
    -اوه خیلی متاسفم الان حالش چطور است؟
    -همه شب با خانواده تلفنی صحبت میکردم آنها فکر میکنند حال پدرم خوب می شود اما البته قادر به حضور در مراسم عروسی نخواهد بود.
    آلکساندرا پیشنهاد کرد:
    -برای ماه عسل به آتن برویم و آنها را می بینیم.
    جورج گونه ی او را نوازش کرد و گفت:
    -ماتیامو عزیز دلم من برای ماه عسلمان برنامه ی دیگری دارم دیدن خانواده جزو برنامه نیست فقط من و توایم.

    مراسم عروسی در سالن پذیرایی عمارت با شکوه بلک ول برگزار شد کمتر از دوازده میهمان حضور داشتند و در میان انها وینس بارنز آلیس کاپل و مارتی برگیمر بودند آلکساندرا به مادربزرگش التماس کرده بود که اجازه دهد ایو در جشن عروسی حضور داشته باشد اما کیت سر سخت و انعطاف پذیر بود:
    -خواهرت دیگر حق ندارد پایش را به این خانه بگذارد.
    اشک در چشمان آلکساندرا حلقه بست:
    -مامانی تو سنگدل شده ای من هر دوی شما را دوست دارم نمی شود او را ببخشی؟
    برای لحظه ای کیت وسوسه شد کل ماجرای خصومت ایو با خواهرش و رفتار زشت و وقیحانه او را تعریف کند اما جلوی خودش را گرفت:
    -من آن کاری را که به صلاح همه است انجام می دهم.
    عکاس از مراسم عکس هایی گرفت و کیت شنید که جورج از عکاس می خواست تا از عکس ها تعدادی اضافه چاپ کند تا او برای خانواده اش بفرستد کیت با خود گفت چه مرد با ملاحظه ای است.
    پس از مراسم بریدن کیک جورج در گوش آلکساندرا نجوا کرد:
    -عزیزم من باید یک ساعتی غیبت کنم.
    -مشکلی پیش آمده
    -البته که نه اما تنها از این طریق توانستم دفتر را راضی کنم که برای ماه عسلمان به من مرخصی بدهند که قول بدهم کار یک مشتری کهم را زود انجام دهم خیلی دیر نخواهم کرد هواپیما ساعت پنج پرواز میکند.
    آلکساندرا لبخند زد:
    -پس زود برگرد.نمی خواهم بدون تو به سفر ماه عسلمان بروم.
    هنگامی که جورج به آپارتمان ایو رسید او منتظرش بود لباس خواب نازکی بر تن داشت.
    -جشن عروسی ات خوش گذشت عزیزم؟
    -بله ممنون جشن کوچک اما باشکوهی بود بدون مشکلی برگزار شد.
    -علتش را می دانی؟جورج به خاطر من بود که همه چیز خوب پیش رفت هرگز این را فراموش نکن.
    جورج نگاهی به او کرد و آهسته گفت:
    -فراموش نخواهم کرد.
    -ما تا پایان راه شریک هم هستیم.
    -البته.
    ایو لبخندی زد و گفت:
    -خوب خوب پس تو با خواهر کوچولوی من ازدواج کردی.
    جورج نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
    -بله و باید زود برگردم.
    ایو به او گفت:
    -حالا نه.
    -چرا نه؟
    -چون شوهر خواهر عزیزم من از او مهم تر هستم.






    فصل 30





    ایو ماه عسل را برنامه ریزی کرده بود گرچه پر هزینه بود اما به جورج گفت:
    -در هیچ چیز نباید صرفه جویی کنی.
    او سه قطعه جواهر را که از یکی از ستایشگران دست و دلبازش هدیه گرفته بود فروخت و پولش را به جورج داد.
    جورج گفت:
    -واقعا لطف داری ایو .من ...
    -این پول را از تو پس خواهم گرفت.

    ماه عسل یک سفر بی نظیر و رویایی بود جورج و آلکساندرا در هتل راندهیل واقع در خلیج مونتگو در شمال جامائیکا اقامت کردند سرسرای هتل ساختمانی کوچک و سفید بود که در وسط حدود بیست و چهار ویلای زیبا و اختصاصی قرار داشت ویلاها از بالای تپه ای به سمت پایین و به سوی دریای آبی و شفاف ادامه می یافتند خانواده ملیس ویلای نوئل کوآرد را در اختیار داشتند در انجا استخر شنای اختصاصی وجود داشت و مستخدمه ای اماده بود برایشان صبحانه درست کند تا آنها در یک اتاق غذا خوری رو باز میل کنند جورج یک قایق کوچک اجاره کرد و انها به قایق سواری و ماهیگیری رفتند شنا میکردند و مجله و کتاب می خواندن و با هم تخته نرد بازی میکردند و به هم عشق می ورزیدند آلکساندرا هرکاری که به ذهنش می رسید برای جلب رضایت جورج انجام می داد و از این که جورج خشنود به نظر می رسید بسیار خوشحال و هیجان زده بود.
    روز پنجم ماه عسلشان جورج گفت:
    -آلکس باید به خاطر یک مساله کاری با اتومبیل به شهر کینگستن بروم شرکت یک شعبه هم آنجا دارد و از من خواسته اند سری به آن بزنم.
    آلکساندرا گفت:
    -بسیار خوب من هم همراهت می آیم.
    جورج اخمی کرد و گفت:
    -عزیزم خیلی دوست داشتم بیایی اما من منتظر تلفنی از راه دور هستم تو باید اینجا بمانی و پیغام را دریافت کنی.
    آلکساندرا با یاس گفت:
    -نمی شود کارمند هتل آن پیغام را بگیرد؟
    -نه چون خیلی مهم است و به انها هم نمی شود اعتماد کرد.
    -بسیار خوب من اینجا می مانم.
    جورج اتومبیلی کرایه کرد و به کینگستن رفت اوخر بعد از ظهر بود که به آنجا رسید خیابان های شهر پر از جماعت گردشگرانی با لباس های رنگارنگ بود که از کشتی های تفریحی پیاده شده و امده بودند تا از بازارهای موقتی دارای سقف های ساخته شده از کاه و بازارهای کوچک دیگر خرید کنند کینگستن شهر تجارت است چندین پالایشگاه انبار و بازارهای فروش ماهی دارد و بندرگاهش از همه سو جز یک طرف در خشکی محصور است همچنین شهر ساختمان های زیبای قدیمی و موزه ها و کتابخانه های عمومی است.
    جورج به هیچ کدام از این چیزها علاقه نداشت وجودش مالامال از نیاز سرکوب شده ای بود که برای هفته ها در وجودش تلنبار شده بود و حالا باید ارضا می شد او به اولین میکده ای که دید رفت و با متصدی پیشخان نوشیدنی ها صحبت کرد پنج دقیقه بعد جورج با یک دختر سیاه پوست پانزده ساله در حال بالا رفتن از پله های یک هتل ارزان قیمت بود او به مدت دو ساعت با ان دختر بچه بود و هنگامی که ار اتاق بیرون آمد انجا را به تنهایی ترک کرد سوار اتومبیل شد و به طرف خلیج مونتگو راند آنجا آلکساندرا به او گفت که از آن تلفن ضروری که منتظرش بود هنوز خبری نشده است.
    صبح روز بعد روزنامه های کینگستن گزارش کردند که یک گردشگر یک دختر فروش را به شدت مضروب و مجروح کرده است و نوشتند کن دختر در آستانه مرگ قرار دارد.

    در شرکت هنسن و هنسن شرکای اصلی شرکت درباره ی جورج ملیس بحث میکردند تعدادی از مشتریات به خاطر بی مبالاتی جورج در نگه داری حساب اوراق بهادار از او شکایت کرده بودند شرکا چنین تصمیم گرفته بودند که او را اخراج کنند اما البته حالا در حال بررسی دوباره ی موضوع بودند.
    یکی از شرکای اصلی شرکت گفت:
    -او با یکی از نوه های کیت بلک ول ازواج کرده است این بعد تازه ای به مسئله می بخشد.
    شریک دیگر اضافه کرد:
    -بله یقینا همین طور است اگر ما بتوانیم بلک ول را مشتری خود کنیم...
    حرص و آزی که در هوا موج می زد کم و بیش ملموس بود آنها تصمیم گرفتند فرصت دیگری به جورج ملیس بدهند.

    هنگامی که آلکساندرا و جورج از سفر ماه عسلشان برگشتند کیت به انها گفت:
    -می خواهم شما به این خانه نقل مکان کنید و نزد من باشید اینجا خانه ی خیلی بزرگی است و ما اصلا مزاحمتی برای هم فراهم نخواهیم کرد شما...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #99
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 566 تاآخر575
    جورج به میان کلام کیت پرید و گفت: این نهایت لطف شما را می رساند، اما من فکر می کنم من و آلکس مکانی برای خودمان داشته باشیم.
    او اصلا قصد نداشت با پیرزنی که که می خواست مرتباً در زندگی او کند و کاو کند و هر حرکتش را تحت نظر قرار بدهد، زیر یک سقف زندگی کند.
    کیت پاسخ داد : متوجه هستم. در این صورت، اطفاً به من اجازه دهید خانه ای برای شما بخرم. این هدیه عروسی من به شما خواهد بود.
    جورج بازوانش را دور بدن کیت حلقه کرد و او را در آغوش کشید: این کمال سخاوت شما را می رساند. صدایش از فرط احساس گرفته بود: من و آلکس هدیه شما را با سپاس فراوان می پذیریم.
    آلکساندرا کفت: ممنونم مامانی. ما دنبال خونه ای خواهیم گشت که خیلی از شما دور نباشد.
    جورج موافقت کرد: درست است . می خواهیم به قدری نزدیک باشیم که مرتب به شما سر بزنیم. شما بانوی فوق العاده جذابی هستید، نمی توانیم شما را تنها بگذاریم، خودتان که بهتر می دانید!
    هفته ای طول نکشید که آنها یک خانه ی زیبای قدیمی با نمای سنگ قهوه ای نزدیک خیابان پارک، به فاصله ی چند چهار راه از عمارت بلک ول یافتند. آنجا خانه ای قشنگ و سه طبقه بود؛ یک اتاق خواب بزرگ با سرویس کامل ، دو اتاق خواب مهمان ، استراحت گاه خدمه، یک آشپزخانه بزرگ قدیمی ، یک سالن غذا خوری که دیوار های آن با چوب تزیین شده بود، یک اتاق پذیرایی مجلل، و یک کتابخانه داشت.
    جورج به الکساندرا گفت: عزیزم تو بایستی خودت اینجا را تزیین کنی. من گرفتار مشتری ها هستم. حقیقت این بود که او تقریبا وقتی را در دفترش نمی گذراند، و وقت بسیار کمی هم برای مشتریانش صرف می کرد. در عوض روزهایش را با مشغله های جالب تری پر می کرد. مرتبا تعداد زیادی گزارش مربوط به تعدی و تجاوز و ضرب و شتم افراد و اذیت و آزار زن های تنهایی که به میکده های خاص مجرد ها سر می زدند، به پلیس می رسید. خود قربانیان ، مهاجم را خوش قیافه و با فرهنگ ، دارا ی تبار خارجی، احتمالا لاتین ، توصیف می کردند و آنهایی که مایل بودند به عکس های بایگانی شده در اداره پلیس نگاهی بیاندازند، قادر به شناسایی فرد مهاجم از روی آن عکس ها نبودند.
    ایو و جورج در حال صرف نهار در یک رستوران کوچک پایین شهر بودند. در آنجا احتمال اینکه آشنایی آنها را ببیند وجود نداشت. ایو گفت: باید بدون اینکه کیت بویی ببرد، آلکساندرا را وادار کنی وصیت نامه جدیدی تنظیم کند.
    جورج جواب داد: چه جوری این کار را بکنم؟
    ایو- به تو خواهم گفت، عزیزم...
    شب بعد ، جورج با الکساندرا قرار گذاشت در رستوران پلزپر که یکی از بهترین رستوران های فرانسوی در نیویورک بود ، با هم شام بخورند. خودش حدود نیم ساعت دیرتر از وقتی که تعیین کرده بود ، در آنجا حاظر شد.
    پی یر ژوردان، صاحب رستوران ، او را به سوی میزی که الکساندرا پشت آن نشسته بود و منتظر شوهرش بود ، هدایت کرد. جورج که از نفس افتاده بود گفت: فرشته من ، مرا ببخش، پیش وکیلم بودم و می دانی که وکلا چه جور آدم هایی هستند. هر کاری را خیلی پیچیده می کنند. آلکساندرا پرسید: جورج، مشکلی پیش آمده؟
    جورج- نه فقط وصیت نامه ام را تغییر دادم. او دست آلکساندرا را در دستانش گرفت و گفت: از حالا به بعد اگر اتفاقی برای من بیافتد، هر چه دارم متعلق به تو خواهد شد.
    آلکساندرا- عزیزم من نمی خواهم...
    جورج- اوه، اموال من قابل مقایسه با ثروت خانواده بلک ول نیست، اما زندگی راحتی برایت فراهم خواهم کرد.
    آلکساندرا- هیچ اتفاقی برای تو نخواهد افتاد، هرگز.
    جورج- البته که نه، آلکس. اما بعضی وقت ها زندگی بازی های مسخره ای دارد. رویارویی با این جور چیزها خوشایند نیست، بنابراین بهتر است از قبل برنامه ریزی کرد و آماده بود، تو اینطور فکر نمی کنی؟
    آلکساندرا لحظه ای متفکرانه بر جای ماند: من هم باید وصیت نامه ام را عوض کنم، اینطور نیست؟
    - برای چی؟ جورج متعجب به نظر می رسید.
    - تو شوهر منی، هر چه دارم مال توست.
    جورج دستش را از دست آلکساندرا خارج کرد و گفت: آلکس، من هیچ اهمیتی به پول تو نمی دهم.
    -این را می دانم ، جورج . اما حق با تست. بهتر است به آینده اندیشید و آماده بود. چشمانش پر از اشک شد: می دانم که احمق هستم، اما آنقدر خوشبختم که نمی توانم این فکر را تحمل کنم که اتفاقی برای هر کدام از ما بیافتد. می خواهم تا ابد در کنار همدیگر باشیم.
    جورج زیر لب گفت : من هم همینطور
    - فردا با براد راجرز درباره عوض کردن وصیت نامه ام صحبت خواهم کرد. جورج با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: هر طور میلت هست عزیزم. سپس مثل آنکه فکری به نظرش رسیده باشد افزود: حالا که فکرش را می کنم شاید بهتر باشد وکیل من این کار را بکند. او با خانواده من آشنایی دارد و می تواند ترتیب همه چیز را بدهد.
    - هر طور میل توست. مامانی فکر می کند... جورج گونه او را نوازش داد: بگذار در این خصوص چیزی به مادر بزرگت نگوییم. گر چه من عاشق او هستم اما فکر نمی کنی بهتر باشد امر خصوصی مان را برای خودمان نگه داریم؟
    - حق با توست عزیزم چیزی به مادر بزرگ نخاهم گفت. میشود از وکیلت قرار ملاقاتی برای فردا بگیری تا به دیدن او بروم؟
    - یادم بیانداز که به او تلفن بزنم. فعلا که دارم از گرسنگی هلاک می شوم. چرا غذا را با خوراک خرچنگ آغاز نکنیم...؟
    یک هفته بعد جورج برای دیدن ایو به آپارتمانش رفت.
    ایو پرسید: آیا آلکس وصیت نامه تازه را امضا کرد؟
    - امروز صبح. او سهمش از شرکت را هفته آینده در روز تولدش دریافت خواهد کرد.
    هفته بعد، 49 درصد از سهام شرکت کروگر- برنت با مسئولیت محدود به آلکسانرا منتقل شد. جورج تلفنی به ایو خبر داد. ایو گفت: فوق العاده است! امشب پیش من بیا. می خواهیم جشن بگیریم.
    - نمی دانم. کیت به افتخار آلکس جشن تولدی ترتیب داده است.
    سکوتی برقرار شد. بعد کیت گفت: چه غذاهایی پذیرایی خواهند کرد؟
    -من از کجا بدانم.
    - سئوال کن. خط قطع شد.
    چهل و پنج دقیقه بعد جورج دوباره به ایو تلفن زد و با بداخلاقی گفت: نمی دانم چرا تو به صورت غذاهای جشن علاقه داری ، تازه به مهمانی هم دعوت نشده ای، اما از قرار صدف ژان-ژاک ، شاتو بریان ، سالاد کاهو ، پنیر بری ، قهوه کاپوچینو ، و یک کیک تولد با بستنی مورد علاقه آلکس، موسوم به ناپولی پذیرایی خواهد شد، راضی شدی؟
    - بله جورج امشب می بینمت
    - نه ایو ممکن نیست من بتوانم در بروم آن هم درست وسط جشن تولد آلکس...
    - یک بهانه ای جور کن
    لعنت بر این روسپی! جورج گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و به ساعت مچی اش نگاه کرد. لعنت بر همه چیز! او قرار ملاقاتی با یک مشتری مهم داشت که تا آن زمان دو بار وی را از سر خود باز کرده بود. اکنون هم دیرش شده بود. می دانست که شرکای شرکت تنها به خاطر آن که او با خانواده بلک ول وصلت کرده است عذرش را نخواسته اند. او نمی توانست موقعیتش را به خطر اندازد. او تصویری بی عیب و نقص از خودش به آلکساندرا و کیت نشان داده بود و لازم بود که چیزی این تصویر را خدشه دار و ضایع نکند. به زودی به هیچکدام از آنها نیازی نخواهد داشت. او برای پدرش یک کارت عروسی فرستاده بود، پیرمرد حتی به خود زحمت جواب دادن نداده و یک کلمه هم به او تبریک نگفته بود. پدرش قبلا به او گفته بود دیگر نمی خواهم هرگز ببینمت. تو برای من مرده ای، فهمیدی؟ مرده ای. بسیار خوب ، حالا پدرش متعجب خواهد شد. پسر خطاکار دوباره به زندگی باز می گشت.
    جشن بیست و یکمین سال تولد آلکساندرا ضیافتی باشکوه بود. چهل میهمان دعوت شده بودند. آلکساندرا از جورج خواسته بود چند نفر از دوستانش را دعوت کند اما وی با لحنی محجوب گفته بود: آلکس این میهمانی توست. بگذار فقط دوستان تو در آن شرکت داشته باشند. حقیقت این بود که جورج دوستی نداشت. او یک فرد تک رو بود و این را با افتخار به خودش می گفت. از نظر او ، آنهایی که به دیگران وابسته بودند آدم های ضعیفی بودند. او آلکساندرا را تماشا کرد که شمع های روی کیکش را فوت کرد و در دل آرزویی کرد. جورج می دانست که آن آرزو در ارتباط با خود اوست، و در دل گفت ، عزیزم بایستی برای عمری طولانی تر آرزو می کردی. جورج اعتراف کرد که آلکساندرا در آن شب فوق العاده زیبا شده است. او یک پیراهن بلند سپید از جنس شیفون به تن داشت، صندل های ظریف نقره ای پوشیده بود و گردن بندی مزین به نگین های الماس ، که هدیه ای از طرف کیت بود به گردن آویخته بود. آن سنگ های درشت و گلابی شکل به وسیله زنجیری از جنس طلای سفید به هم وصل شده بودند و در زیر نور شمع ها می درخشیدند. کیت به آن سنگ ها نگاه کرد و اندیشید، یادم می آید در اولین سالگرد عروسی مان ، دیوید آن گردنبند را به گردنم بست و به من گفت که چقدر دوستم دارد. و جورج اندیشید آن گردنبند بایستی دست کم صد و پنجاه هزار دلار بیارزد.
    جورج در تمام مدت آن شب آگاه بود که چند نفر از دوستان آلکساندرا که زن بودند به او چشم دوخته اند و با لبخند او را به سوی خود می خوانند، موقع صحبت با او با نگاهشان نوازشش می کنند. جورج با تحقیر اندیشید، زنان هرزه هوسران. در شرایط دیگری او ممکن بود وسوسه بشود و خطر کند، اما نه با دوستان آلکساندرا. آنها ممکن بود جرأت نکنند به آلکساندرا گله کنند، اما همیشه این احتمال وجود داشت که به پلیس مراجعه کنند . نه ، همه چیز آنقدر عالی و بی دردسر پیش می رفت که نبایستی کوچترین اشتباهی مرتکب می شد.
    یک دقیقه مانده به ساعت ده ، جورج نزدیک تلفن ایستاد. وقتی که یک دقیقه بعد تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشت: بله بفرمایید
    - آقای ملیس؟
    - بله
    - اینجا خدمات پاسخگویی به تلفن های شماست. از من خواسته بودید ساعت ده به شما تلفن کنم.
    آلکساندرا نزدیک جورج ایستاده بود. جورج نگاهی به او انداخت و اخمی کرد: او کی تلفن زد؟
    - آقای ملیس ، خودتان هستید؟
    - بله
    - گفته بودید ساعت ده به شما تلفن بزنم ، قربان.
    حالا آلکساندرا کاملا در کنار او بود.
    جورج در تلفن گفت: بسیار خوب ، به او بگویید الان راه می افتم. او را در باشگاه یان آمریکن ملاقات خواهم کرد.
    جورج گوشی را محکم روی دستگاه تلفن کوبید.
    - عزیزم چی شده؟
    جورج رو به آلکساندرا کرد و گفت: یکی از آن شرکای احمق می خواهد به سنگاپور برود، ولی چند قرارداد را که باید با خودش ببرد در دفتر جا گذاشته است. بایستی آن قراردادها را بردارم و قبل از آن که هواپیمایش پرواز کند به دستش بدهم.
    - حالا؟ صدای آلکساندرا مالامال از نومیدی بود: نمی شود کس دیگری این کار را بکند؟
    جورج آهی کشید : من تنها فرد مورد اعتمادشان هستم. باور کن ، مثل اینکه من تنها آدم با عرضه در کل سازمان هستم. او بازوانش را دور بدن آلکساندرا حلقه کرد و افزود: عزیزم متأسفم . نگذار رفتن من میهمانی ات را خراب کند. تو با مهمانان خوش بگذران و من خیلی زود بر می گردم.
    آلکساندرا به زور لبخندی زد: دلم برات تنگ می شود
    آلکساندرا رفتن او را تماشا کرد، سپس به اطراف اتاق نگریست تا مطمئن شود که به مهمانان خوش می گذرد. از خودش پرسید در سالگرد تولدشان ایو چه می کند.
    ایو در را گشود تا جورج داخل شود. گفت: خوب ، تونستی بیای. مرد بسیار باهوشی هستی.
    - مدت زیادی نمی تونم بمانم ، ایو. آلکس...
    ایو دست او را گرفت : بیا تو عزیزم . می خواهم غافلگیرت کنم. او جورج را به اتاق غذاخوری کوچک خود هدایت کرد. میز برای دو نفر با ظروف زیبای نقره و دستمال سفره های سفید چیده شده بود. شمع های روشن در وسط میز قرار داشت.
    - اینها برای چیست؟
    - جورج ، امشب جشن تولد من است.
    جورج با بی حالی گفت: البته . من معذرت می خواهم که برایت هدیه ای نیاورده ام.
    ایو گونه جورج را نوازش کرد و گفت: چرا آورده ای عشق من. آن را بعدا به من خواهی داد. بنشین.
    جورج گفت: ممنونم ولی دیگر جا ندارم. شام مفصلی خورده ام.
    - بنشین! لحن صدایش دیگر مهربان نبود. جورج به چشمان ایو نگریست و پشت میز نشست. شام شامل صدف ژان-ژاک ، شاتو بریان ، سالاد کاهو ، پنیر بری ، قهوه کاپوچینو، و یک کیک تولد با بستنی ناپولی بود.
    ایو آن سوی میز مقابل او نشست و جورج را تماشا می کرد که به زور غذا را فرو می داد. به جرج گفت: من و آلکس در همه چیز با هم شریک بوده ایم. امشب من در شام تولد او شریک هستم. اما سال آینده فقط یکی از ما وجود خواهد داشت که تولدش را جشن بگیرد. عزیزم ، زمان آن فرا رسیده است که خواهرم دچار سانحه ای بشود و پس از آن مادر بزرگ پیر و بیچاره از فرط غصه دق خواهد کرد. جورج همه چیز مال ما خواهد شد. حالا به اتاقم بیا و هدیه تولدم را بده.
    جورج از این لحظه وحشت داشت. او یک مرد بود . قوی و نیرومند و ایو بر او تسلط داشت و باعث می شد او خودش را نا توان احساس کند.
    - عزیزم بیا اینجا. پسر کوچولو. تو از این کار لذت نمی بری، می دانی چرا؟ چون تو آدمی عجیب و غیر عادی هستی. تو زنها را دوست نداری. اینطور نیست جورج؟ فقط از آزار دادنشان لذت می بری. می خواهی مرا کتک بزنی نه؟ بگو که دوست داری مرا بزنی.
    - دوست دارم بکشمت.
    ایو خندید: اما تو این کار را نخواهی کرد، چون تو هم به اندازه من دلت می خواهد صاحب شرکت بشوی. تو هرگز به من اسیب نمی رسانی جورج ، چون اگر برایم اتفاقی بیافتد ، یکی از دوستانم نامه ای دارد که آنرا به پلیس تحویل خواهد داد. جورج حرفش را باور نکرد: تو داری بلوف می زنی.
    ایو ناخن بلند و تیزش را روی سینه لخت جورج حرکت داد و با طعنه گفت: تنها از یک طریق می توانی بفهمی که بلوف می زنم یا نه، اینطور نیست؟
    و ناگهان جورج دانست که ایو حقیقت را می گوید. فهمید که هرگز قادر نخواهد بود از شر آن زن خلاص شود! ایو همیشه حضور خواهد داشت تا به او طعنه بزند، او را اسیر خود کند. نمی توانست این فکر را تحمل کند که تا آخر عمرش محتاج لطف و مرحمت آن زن هرزه باشد. و در آن حال چیزی در درونش منفجر شد. پرده ای قرمز جلوی چشمانش را گرفت و از آن لحظه به بعد نمی دانست چه می کند.مثل آن بود که یک نفر خارج از وجودش به او فرمان می داد. همه چیز مثل فیلمی با دور آهسته اتفاق افتاد، او به خاطر داشت که به ایو حمله ور شد، فریادهای زجرآلود ایو در گوشش می پیچید. او محکم ، خیلی محکم به چیزی ضربه می زد، و این کار به طرزی توصیف ناپذیر عالی بود. عشق را آن طور که می خواست تجربه کرد و اندیشید، اوه ، چند وقت بود که آرزویش را داشتم. از جایی در دور دست، یک نفر فریاد می زد. پرده قرمز روی چشمانش کم کم به کنار رفت، و او به پایین نگاه کرد. ایو روی تخت افتاده بود و سرا پایش خون آلود بود. بینی اش له شده بود ،بدنش سراسر کبود و پوشیده از اثر سوختگی سیگار بود و چشمانش از فرط ورم بسته بود. آرواره اش شکسته بودو از گوشه دهانش ناله می کرد: بس کن ، بس کن ، بس کن...
    جورج سرش را تکان داد تا چگونگی اوضاع را برای خودش روشن کند. هنگامی که واقعیت آن وضعیت بر او مسجل شد، ناگهان ترس وجودش را فرا گرفت. توجیه کاری که کرده بود از هیچ راهی امکان نداشت. او همه چیز را خراب کرده بود. همه چیز! جورج به طرف ایو خم شد: ایو؟
    ایو چشم ورم کرده اش را باز کرد: دکتر... یک ... دکتر... خبر کن. ادای هر کلمه برایش دردآلود بود: دکتر هارلی... جان هارلی.
    تنها چیزی که جورج ملیس در تلفن گفت ، این بود: می شود همین الان به اینجا بیایید؟ ایو بلک ول دچار حادثه ای شده است.
    هنگامی که دکتر جان هارلی وارد اتاق شد ، به ایو و تخت خون آلود و دیوارهایی که به آن خون پاشیده شده بود نگاهی کرد و گفت: اوه، خدای من! او نبض ایو را حس کرد و به طرف جورج برگشت: پلیس را خبر کن. به آنها بگو به آمبولانس احتیاج داریم.
    ایو در میان هاله ای از درد نجوا کرد: جان...
    جان روی تخت خم شد: حالت خوب خواهد شد. تو را به بیمارستان می رسانیم
    ایو دستش را دراز کرد و دست دکتر را پیدا کرد: پلیس را خبر نکن...
    - من ناچارم این واقعه را گزارش کنم. من...
    بغض گلوی ایو را گرفته بود: نه ... پلیس خبر نکن...
    دکتر به گونه لهیده، آرواره شکسته و جای سوختگی های ناشی از سیگار روی بدن او نگاهی کرد و گفت: سعی نکن حرف بزنی
    درد کشنده بود، اما ایو به خاطر زندگی اش می جنگید: خواهش می کنم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #100
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه576 تا آخر 585
    مدت درازی طول کشید تا کلمات را از دهانش خارج کند: محرمانه بماند... مادربزرگ هرگز نفهمد... مرا ببخش... نه... پلیس... خبر نکن... یک اتومبیل به من زد و ... فرار کرد... .
    وقتی برای مشاجره نبود. دکتر هارلی به طرف تلفن رفت و شماره ای گرفت: الو ، من دکتر هارلی هستم. نشانی ایو را داد و گفت: می خواهم فوراً آمبولانسی به اینجا بفرستید. دکتر کیث وبستر را پیدا کنید و از او بخواهید که مرا در بیمارستان ملاقات کند. به او بگویید یک موقعیت اضطراری است. اتاق عمل را آماده کنید. او برای لحظه ای گوش داد، سپس گفت: یک حادثه اتومبیل ، راننده ای این خانم را مصدوم کرده و پا به فرار گذاشته است.او گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.
    جورج نفس راحتی کشید: ممنون دکتر
    دکتر هارلی چرخید تا به شوهر آلکساندرا نگاه کند، انزجار در چشمانش موج می زد. معلوم بود جورج لباسش را با عجله به تن کرده است، در ضمن بند بند انگشتانش زخمی با پوستی ورآمده بود ، روی دست ها و صورتش هنوز لکه های خون دیده می شد. دکتر گفت: لازم نیست از من تشکر کنی. من این کار را به خاطر خانواده بلک ول می کنم. اما به یک شرط ؛ که تو موافقت کنی نزد یک روانپزشک بروی.
    - من احتیاجی به ...
    - پس الان پلیس خبر می کنم رذل پست فطرت. تو نباید همینطور آزاد بگردی. دگتر هارلی دوباره دست به گوشی تلفن برد.
    - یک دقیقه صبر کن! . جورج همه چیز را به باد داده بود، فکر می کرد. او تقریباً همه چیز را به باد داده بود، اما حالا به شکلی معجزه آسا ، فرصت دیگری به او داده شده بود : بسیار خوب ، من به دیدن روانپزشک خواهم رفت. صدای آمبولانس از فاصله دور به گوششان رسید.
    ایو احساس می کرد او را به سرعت در تونلی دراز پیش می برند ، و چراغ های رنگی خاموش و روشن می شود. احساس مس کرد بدنش سبک و در هوا معلق است و اندیشید ، اگر بخواهم می توانم پرواز کنم ، سعی کرد بازوانش را تکان دهد، اما چیزی آنرا سر جایشان نگه داشته بود. ایو چشمانش را گشود و دید که او را روی برانکاری با شتاب از راهرویی سفید عبور می دهند. دو مرد که چهره بند به صورت و کلاه سبز بر سر داشتند برانکار او را به جلو می راندند. ایو اندیشید ، دارم در فیلم بازی میکنم. سطرهایم را بلد نیستم. سطرهایم چه بودند؟ هنگامی که دوباره چشم هایش را گشود ، در اتاقی بزرگ و سفید روی تخت عمل بود. مرد ریز نقش و لاغراندامی در لباس سبز جراحی روی او خم شده بود: نام من کیث وبستر است . می خواهم عمل جراحی ات کنم.
    ایو نجوا کرد : نمی خواهم زشت بشوم. حرف زدن برایش دشوار بود: تو رو خدا نگذار که من... زشت بشوم.
    دکتر وبستر قول داد: به هیچ وجه . حالا می خواهم تو را به خواب ببرم فقط راحت باش و بدنت را شل کن. سپس به دکتر بیهوشی علامت داد.
    جورج در حمام خانه ایو خودش را شست و خون را از بدنش پاک کرد ، اما وقتی به ساعت مچی اش نگاه کرد بر خودش لعنت فرستاد. ساعت سه بامداد بود. امیدوار بود که آلکساندرا خوابیده باشد ، اما موقعی که به اتاق پذیرایی خانه شان قدم گذاشت ، آلکساندرا منتظرش بود.
    - عزیزم! داشتم دیوانه می دم! حالت خوب است؟
    - خوبم آلکس
    آلکساندرا به طرف جورج آمد و او را در آغوش گرفت: کم مانده بود به پلیس تلفن کنم. فکر کردم بلایی سرت آمده است.
    جورج اندیشید ، آره حق داری
    - قراردادها را تحویل دادی؟
    - قراردادها؟ جورج ناگهان به خاطر آورد : اوه ، آن قراردادها را می گویی ، بله؛ تحویل دادم. مثل آنکه سالها از گفتن آن حرف گذشته بود، دروغی مربوط به گذشته ای دور.
    - چرا اینقدر دیر کردی؟
    جورج با چرب زبانی گفت: هواپیمایش تأخیر داشت. می خواست من نزدش بمانم. همه اش فکر می کردم تا چند دقیقه دیگر او سوار هواپیما می شود ، و با لاخره آنقدر دیر شد که فرصت نکردم به تو تلفن بزنم. متأسفم .
    - اشکالی ندارد. حالا که آمدی.
    جورج به ایو در حالیکه او را روی برانکار می بردند فکر کرد. او از میان دهان شکسته و کج و معوجش ناله کنان گفته بود: برو... به خانه... هیچ اتفاقی... نیفتاده. اما اگر ایو می مرد آن وقت چه می شد؟ وی را به جرم قتل دستگیر می کردند. اگر ایو زنده می ماند، همه چیز رو به راه می شد؛ همه چیز درست مثل سابق می شد
    ایو او را می بخشید چرا که به او نیاز داشت.
    جورج بقیه مدت شب را بیدار در بستر دراز کشید. به ایو و فریادها و التماس هایش برای طلب بخشایش فکر می کرد. احساس می کرد همچنان استخوان های ایو زیر ضربات مشت او خرد می شود ، و بوی پوست سوخته اش را استشمام می کرد، و در آن لحظه خیلی دوستش داشت.
    این نهایت خوش اقبالی بود که جان هارلی توانشت خدمات کیث وبستر را برای ایو فراهم کند. دکتر وبستر یکی از زبده ترین جراحان پلاستیک جهان بود. او مطبی خصوصی در پارک اونیو و یک درمانگاه شخصی در جنوب مانهاتان داشت. در آن درمانگاه ، جراحی پلاستیک را به طور تخصصی روی کسانی انجام می داد که با بد شکلی های مادرزادی متولد شده بودند. اشخاصی که به درمانگاه او می آمدند هر چقدر استطاعت داشتند پول می پرداختند. دکتر وبستر به درمان ناشی از سوانح عادت داشت ، اما با نخستین نگاهش به چهره مصدوم و له شده ایو بلک ول تکان سختی خورد. او عکس هایی از ایو در مجلات دیده بود و حالا با مشاهده این که آن همه زیبایی را عمداً از بین برده بودند ، وجودش از خشم عمیقی لبریز گشت.
    - جان چه کسی این بلا را سر ش آورده؟
    - کیث ، اتومبیلی به او زد و فرار کرد.
    کیث وبستر خرناسی کشید و گفت: و بعد هم راننده توقف کرد تا لختش کند و با سیگار روشنش پشت او را بسوزاند؟ حقیقت ماجرا چیست؟
    - متأسفانه نمی توانم چیزی بگویم. می توانی اجزای چهره اش را به حالت قبل برگردانی؟
    - جان ، کار من همین است که اجزای صورتش را به حالت قبل برگردانم.
    حدود ظهر بود که سرانجام دکتر وستر به دستیارانش گفت: کارمان تمام شد. او را به بخش مراقبت های ویژه ببرید. در صورتی که کوچکترین مشکل پیش آمد حتماً به من تلفن بزنید.
    عمل جراحی نه ساعت به طول انجامیده بود. ایو چهل و هشت ساعت پس از آن، از بخش مراقبت های ویژه خارج شد. جورج به بیمارستان رفت. باید ایو را می دید ، با او صحبت می کرد و مطمئن می شد که او قصد ندارد انتقام سختی از وی بگیرد.
    جورج به پرستار بخش گفت: من وکیل دوشیزه بلک ول هستم. او خواسته است مرا ببیند. فقط چند دقیقه نزدش می مانم.
    پرستار نگاهی به آن مرد خوش قیافه انداخت و گفت: قرار نیست این خانم ملاقات کننده ای داشته باشد ، اما فکر می کنم اشکالی نداشته باشد که شما داخل شوید.
    ایو در اتاق خصوصی بود ، روی تخت به پشت دراز کشیده بود ، در نوارهای زخم بندی محصور بود و لوله هایی مثل زوایدی زشت به بدنش وصل بودند. تنها قسمت هایی از بدنش که قابل رؤیت بود چشمان و لب هایش بود.
    - سلام ایو...
    - جورج... صدایش نجوایی خش دار بود. جورج ناچار شد سرش را نزدیک ببرد و خم کند تا حرف های ایو را بشنود.
    - به آلکس... چیزی گفتی؟
    - نه ، البته که نه. جورج روی لبه تخت نشست: آمدم چون...
    - می دانم برای چه آمده ای... ما... باز هم ... به کارمان ادامه خواهیم داد.
    احساس آرامشی وصف ناپذیر به جورج دست داد: از این بابت متأسفم ، ایو واقعاً متأسفم ، من...
    - به یک نفر بگو به آلکس تلفن بزند... و به او بگوید که من از شهر خارج شده ام... به سفر رفته ام... تا چند هفته دیگر ... بر می گردم.
    - بسیار خوب
    دو چشم به خون افتاده به بالا و به او نگاه کردند: جورج ... لطفی در حق من بکن.
    - بله؟
    - با زجر بمیر...
    ایو به خواب رفت. هنگامی که بیدار شد ، دکتر کیث وبستر در کنار تخت او بود.
    - حالت چطور است؟. صدایش ملایم و تسکین بخش بود.
    - خیلی خسته ام... چه بلاهایی... بر سرم آمده بود؟
    دکتر وبستر مکثی کرد. عکس برداری با اشعه ایکس یک استخوان گونه شکسته و یک شکستگی همراه با ترکیدگی استخوان را نشان داده بود. استخوان گونه به داخل رفته و گود شده بود، که همین روی عضله شقیقه ای اثر گذاشته بود ، به طوری که ایو قادر نبود دهانش را بدون احساس درد باز و بسته کند. بینی اش شکسته بود. دودنده شکسته و سوختگی های عمیق ایجاد شده با سیگار روی پشتش و کف پاهایش وجود داشت.
    ایو تکرار کرد: چه بلاهایی؟
    دکتر وستر در کمال مهربانی و ملایمت گفت: یکی از استخوان های گونه ات شکسته بود. بینی ات شکسته بود. بستر استخوانی که چشمت روی آن قرار می گیرد جا به جا شده بود. فشار روی عضله ای که دهان تو را باز و بسته می کند ، بود. سوختگی های سیگار روی بدنت فراوان بود. به همه این چیزها رسیدگی و از تو مراقبت شد.
    ایو نجوا کرد: به من یک آینه بدهید.
    این آخرین کاری بود که دکتر اجازه می داد. او تبسمی کرد و گفت: متأسفم ، هنوز کارمان تمام نشده است.
    ایو می ترسید سئوال بعدی را بپرسد: بعد از اینکه نوار های زخم بندی برداشته شد ، چه قیافه ای... چه قیافه ای خواهم داشت؟
    - کاملاً خوشحال و راضی خواهی شد. قیافه ات دقیقاً به همان شکل که قبل از سانحه بودی می شود.
    - باورم نمی شود.
    - خواهی دید. حالا آیا می خواهی به من بگویی چه اتفاقی افتاد؟ بایستی یک گزارش برای پلیس بنویسم.
    سکوتی طولانی برقرار شد: یک کامیون به من زد.
    دکتر کیث وبستر دوباره از خودش پرسید که چطور یک نفر توانسته است بکوشد آن زیبایی شکننده را تباه کند ، اما از مدت ها پیش از تعمق و اندیشیدن به اعمال غیر عادی نوع بشر و توانایی آدمیزاد در سنگدلی ، دست کشیده بود. او به ملایمت گفت: چه کسی این کار را کرد؟
    - مک
    - و نام خانوادگی اش چیست؟
    - کامیون
    دکتر وبستر از این سکوت توطئه آمیز در حیرت بود. اول جان هارلی ، اکنون ایو بلک ول.
    کیث وبستر به ایو گفت: در مورد تهاجم های جنایی ، من از نظر قانونی ملزم هستم ورقه گزارشی را برای پلیس پر کنم.
    ایو دستش را به سوی او دراز کرد و دست دکتر را فشرد و محکم نگه داشت: خواهش می کنم ، اگر مادربزرگ و یا خواهرم بفهمد ، این مسأله آنها را نابود خواهد کرد. اگر به پلیس گزارش بدهید... به روزنامه درز می کند. نباید... خواهش می کنم...
    - من نمی توانم یک سانحه رانندگی شامل برخورد اتومبیل به تو و فرار راننده را گزارش کنم. خانم ها بدون لباس در خیابان راه نمی روند.
    - خواهش می کنم!
    دکتر به پایین و به ایو نگاه کرد و دلش برای او به رحم آمد: گمان می کنم که پایت به چیزی گیر کرده و از بالای پله های خانه ات به پایین سقوط کرده ای.
    ایو دست دکتر را محکمتر فشرد: این دقیقاً همان چیزی است که اتفاق افتاد... .
    دکتر وبستر آهی کشید: ولی این زاییده تخیل من است.
    از آن پس دکتر وبستر هر روز از ایو عیادت می کرد ، بعضی وقت ها روزی دو یا سه بار بر بالین او می آمد و برایش گل و هدایای کوچک که از فروشگاه بیمارستان می خرید ، می آورد. هر روز ایو با دلهره از او می پرسید: من روز و شب اینجا دراز کشیده ام . چرا کسی کاری نمی کند؟
    دکتر وبستر به او گفت: شریک من در راه درمان تو کار می کند.
    - شریکت؟
    - دست قادر طبیعت. زیر آن نوارهای زخم بندی که به نظر وحشتناک می رسد ، تو به طرز زیبایی بهبود پیدا می کنی.
    هر چند روز یک بار دکتر پانسمان را بر می داشت و ایو را معاینه می کرد.
    ایو التماس می کرد: یک آینه به من بدهید.
    اما پاسخ دکتر همیشه یکسان بود: هنوز زود است.
    دکتر تنها مصاحبی بود که ایو داشت ، و کم کم ایو با بی صبری منتظر آمدن و دیدن او می شد. وی مردی غیر جذاب ، کوچک و لاغر اندام با موهای کم پشت خاکستری و چشمان نزدیک بین قهوه ای بود ، دایماً پلک می زد. در حضور ایو بسیار خجول بود و همین ایو را سرگرم می کرد.
    ایو پرسید: آیا تا به حال ازدواج کرده ای؟
    - نه
    - چرا نه؟
    - من... من نمی دانم. حدس می زدم که شوهر خیلی خوبی نشوم. چون به خاطر فوریت های پزشکی دایماً به بیمارستان احضارم می کنند.
    - اما حتماً دوست مونثی داری؟
    دکتر وبستر سرخ شد: خوب ، میدانی...
    ایو سر به سرش گذاشت: برایم تعریف کن
    - من دوست مونثی که همیشه او را ببینم ندارم.
    - شرط می بندم که همه پرستارها عاشقت هستند.
    - نه ، متأسفانه من آدم خیلی عاشق پیشه ای نیستم.
    ایو در دلش گفت ، بگو اصلاً نیستی . و با وجود این وقتی که درباره کیث وبستر با پرستارها و کار آموزهایی که به سراغش می آمدند تا اعمال مزاحمت گونه ای روی بدنش انجام دهند صحبت می کرد ؛ آنها طوری حرف می زدند مثل آنکه او نوعی فرمانروای بی چون و چرا است.
    انترنی می گفت: این مرد با دست هایش معجزه می کند . کاری وجود ندارد که نتواند روی صورت انسان انجام بدهد.
    آنها درباره عمل های جراحی او روی کودکان ناقص و بدشکل و جانیان صحبت می کردند ، اما هنگامی که ایو از کیث وبستر در این مورد سئوال کرد ، او موضوع را با گفتن این جمله خاتمه داد که : متأسفانه مردم دنیا از روی ظاهر افراد راجع به آنها قضاوت می کنند. من سعی می کنم به کسانی که با نقایص جسمانی زاده شده اند کمک کنم. این می تواند تحول بزرگی در زندگیشان ایجاد کند.
    ایو از دکتر تعجب می کرد. او این کار را به خاطر پول یا شهرت انجام نمی داد ، بلکه انسانی حقیقتاً فداکار و ایثارگر بود. ایو هرگز کسی را مثل او ندیده بود ، و از خودش می پرسید چه چیز اینچنین مشوق این مرد است. اما این کنجکاوی بیهوده بود ، زیرا ایو هیچ علاقه ای به کیث وبستر نداشت ، بلکه علاقه اش فقط به خاطر کاری بود که دکتر می توانست برای او انجام بدهد.
    پانزده روز پس از ان که ایو در بیمارستان پذیرفته شده بود ، او را به درمانگاهی خصوصی در شمال نیو یورک منتقل کردند.
    دکتر وبستر به او اطمینان خاطر داد: اینجا راحت تر خواهی بود.
    ایو می دانست که راه دکتر خیلی دورتر شده است ، و با وجود این کتر هر روز در درمانگاه حاضر می شد و به دیدن ایو می آمد. ایو پرسید: مگر بیمار دیگری نداری؟
    - کسی مثل تو نه.
    پنج هفته پس از ورود ایو به کلینیک، کیث وبستر نوارهای زخم بندی را برداشت. او سر ایو را از یک سمت به سمت دیگر چرخاندو پرسید: احساس درد می کنی؟
    - نه
    - سفتی؟
    - نه
    دکتر وبستر سرش را بالا آورد و به پرستار نگاه کرد: برای دوشیزه بلک ول آینه ای بیاورید.
    ترسی ناگهانی وجود ایو را فرا گرفت. از هفته ها پیش آرزوکرده بود که به تصویرش در آینه بنگرد و اکنون که آن لحظه رسیده بود ، به شدت می ترسید. ایو صورت خودش را می خواست و نه چهره یک آدم بیگانه را. هنگامی که دکتر وبستر آینه را به دستش داد ، او با نا توانی گفت: می ترسم.
    دکتر با مهربانی گفت: به خودت نگاه کن.
    ایو آهسته آیینه را بالا آورد. یک معجزه بود ! هیچ تغییری و جود نداشت ، او چهره خودش را می دید. به دنبال جای زخم بهبود یافته گشت . اثری از آن نبود. اشک در چشمانش حلقه بست. سرش را بالا آورد و گفت: متشکرم و جلو آمد تا کیث وبستر را ببوسد. این قرار بود یک بوسه کوتاه حاکی از سپاسگذاری باشد ، اما دکتر خیلی حرارت به خرج داد. سپس خودش را کنار کشید ، ناگهان احساس شرم کرد و گفت: من... من خیلی خوشحالم که تو راضی هستی.
    - راضیِ راضی ، همه درست می گفتند تو با دست هایت معجزه می کنی.
    دکتر خجولانه گفت: نگاه کن و ببین روی چه چیز باید کار می کردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 10 از 12 نخستنخست ... 6789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/