صفحه 566 تاآخر575
جورج به میان کلام کیت پرید و گفت: این نهایت لطف شما را می رساند، اما من فکر می کنم من و آلکس مکانی برای خودمان داشته باشیم.
او اصلا قصد نداشت با پیرزنی که که می خواست مرتباً در زندگی او کند و کاو کند و هر حرکتش را تحت نظر قرار بدهد، زیر یک سقف زندگی کند.
کیت پاسخ داد : متوجه هستم. در این صورت، اطفاً به من اجازه دهید خانه ای برای شما بخرم. این هدیه عروسی من به شما خواهد بود.
جورج بازوانش را دور بدن کیت حلقه کرد و او را در آغوش کشید: این کمال سخاوت شما را می رساند. صدایش از فرط احساس گرفته بود: من و آلکس هدیه شما را با سپاس فراوان می پذیریم.
آلکساندرا کفت: ممنونم مامانی. ما دنبال خونه ای خواهیم گشت که خیلی از شما دور نباشد.
جورج موافقت کرد: درست است . می خواهیم به قدری نزدیک باشیم که مرتب به شما سر بزنیم. شما بانوی فوق العاده جذابی هستید، نمی توانیم شما را تنها بگذاریم، خودتان که بهتر می دانید!
هفته ای طول نکشید که آنها یک خانه ی زیبای قدیمی با نمای سنگ قهوه ای نزدیک خیابان پارک، به فاصله ی چند چهار راه از عمارت بلک ول یافتند. آنجا خانه ای قشنگ و سه طبقه بود؛ یک اتاق خواب بزرگ با سرویس کامل ، دو اتاق خواب مهمان ، استراحت گاه خدمه، یک آشپزخانه بزرگ قدیمی ، یک سالن غذا خوری که دیوار های آن با چوب تزیین شده بود، یک اتاق پذیرایی مجلل، و یک کتابخانه داشت.
جورج به الکساندرا گفت: عزیزم تو بایستی خودت اینجا را تزیین کنی. من گرفتار مشتری ها هستم. حقیقت این بود که او تقریبا وقتی را در دفترش نمی گذراند، و وقت بسیار کمی هم برای مشتریانش صرف می کرد. در عوض روزهایش را با مشغله های جالب تری پر می کرد. مرتبا تعداد زیادی گزارش مربوط به تعدی و تجاوز و ضرب و شتم افراد و اذیت و آزار زن های تنهایی که به میکده های خاص مجرد ها سر می زدند، به پلیس می رسید. خود قربانیان ، مهاجم را خوش قیافه و با فرهنگ ، دارا ی تبار خارجی، احتمالا لاتین ، توصیف می کردند و آنهایی که مایل بودند به عکس های بایگانی شده در اداره پلیس نگاهی بیاندازند، قادر به شناسایی فرد مهاجم از روی آن عکس ها نبودند.
ایو و جورج در حال صرف نهار در یک رستوران کوچک پایین شهر بودند. در آنجا احتمال اینکه آشنایی آنها را ببیند وجود نداشت. ایو گفت: باید بدون اینکه کیت بویی ببرد، آلکساندرا را وادار کنی وصیت نامه جدیدی تنظیم کند.
جورج جواب داد: چه جوری این کار را بکنم؟
ایو- به تو خواهم گفت، عزیزم...
شب بعد ، جورج با الکساندرا قرار گذاشت در رستوران پلزپر که یکی از بهترین رستوران های فرانسوی در نیویورک بود ، با هم شام بخورند. خودش حدود نیم ساعت دیرتر از وقتی که تعیین کرده بود ، در آنجا حاظر شد.
پی یر ژوردان، صاحب رستوران ، او را به سوی میزی که الکساندرا پشت آن نشسته بود و منتظر شوهرش بود ، هدایت کرد. جورج که از نفس افتاده بود گفت: فرشته من ، مرا ببخش، پیش وکیلم بودم و می دانی که وکلا چه جور آدم هایی هستند. هر کاری را خیلی پیچیده می کنند. آلکساندرا پرسید: جورج، مشکلی پیش آمده؟
جورج- نه فقط وصیت نامه ام را تغییر دادم. او دست آلکساندرا را در دستانش گرفت و گفت: از حالا به بعد اگر اتفاقی برای من بیافتد، هر چه دارم متعلق به تو خواهد شد.
آلکساندرا- عزیزم من نمی خواهم...
جورج- اوه، اموال من قابل مقایسه با ثروت خانواده بلک ول نیست، اما زندگی راحتی برایت فراهم خواهم کرد.
آلکساندرا- هیچ اتفاقی برای تو نخواهد افتاد، هرگز.
جورج- البته که نه، آلکس. اما بعضی وقت ها زندگی بازی های مسخره ای دارد. رویارویی با این جور چیزها خوشایند نیست، بنابراین بهتر است از قبل برنامه ریزی کرد و آماده بود، تو اینطور فکر نمی کنی؟
آلکساندرا لحظه ای متفکرانه بر جای ماند: من هم باید وصیت نامه ام را عوض کنم، اینطور نیست؟
- برای چی؟ جورج متعجب به نظر می رسید.
- تو شوهر منی، هر چه دارم مال توست.
جورج دستش را از دست آلکساندرا خارج کرد و گفت: آلکس، من هیچ اهمیتی به پول تو نمی دهم.
-این را می دانم ، جورج . اما حق با تست. بهتر است به آینده اندیشید و آماده بود. چشمانش پر از اشک شد: می دانم که احمق هستم، اما آنقدر خوشبختم که نمی توانم این فکر را تحمل کنم که اتفاقی برای هر کدام از ما بیافتد. می خواهم تا ابد در کنار همدیگر باشیم.
جورج زیر لب گفت : من هم همینطور
- فردا با براد راجرز درباره عوض کردن وصیت نامه ام صحبت خواهم کرد. جورج با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: هر طور میلت هست عزیزم. سپس مثل آنکه فکری به نظرش رسیده باشد افزود: حالا که فکرش را می کنم شاید بهتر باشد وکیل من این کار را بکند. او با خانواده من آشنایی دارد و می تواند ترتیب همه چیز را بدهد.
- هر طور میل توست. مامانی فکر می کند... جورج گونه او را نوازش داد: بگذار در این خصوص چیزی به مادر بزرگت نگوییم. گر چه من عاشق او هستم اما فکر نمی کنی بهتر باشد امر خصوصی مان را برای خودمان نگه داریم؟
- حق با توست عزیزم چیزی به مادر بزرگ نخاهم گفت. میشود از وکیلت قرار ملاقاتی برای فردا بگیری تا به دیدن او بروم؟
- یادم بیانداز که به او تلفن بزنم. فعلا که دارم از گرسنگی هلاک می شوم. چرا غذا را با خوراک خرچنگ آغاز نکنیم...؟
یک هفته بعد جورج برای دیدن ایو به آپارتمانش رفت.
ایو پرسید: آیا آلکس وصیت نامه تازه را امضا کرد؟
- امروز صبح. او سهمش از شرکت را هفته آینده در روز تولدش دریافت خواهد کرد.
هفته بعد، 49 درصد از سهام شرکت کروگر- برنت با مسئولیت محدود به آلکسانرا منتقل شد. جورج تلفنی به ایو خبر داد. ایو گفت: فوق العاده است! امشب پیش من بیا. می خواهیم جشن بگیریم.
- نمی دانم. کیت به افتخار آلکس جشن تولدی ترتیب داده است.
سکوتی برقرار شد. بعد کیت گفت: چه غذاهایی پذیرایی خواهند کرد؟
-من از کجا بدانم.
- سئوال کن. خط قطع شد.
چهل و پنج دقیقه بعد جورج دوباره به ایو تلفن زد و با بداخلاقی گفت: نمی دانم چرا تو به صورت غذاهای جشن علاقه داری ، تازه به مهمانی هم دعوت نشده ای، اما از قرار صدف ژان-ژاک ، شاتو بریان ، سالاد کاهو ، پنیر بری ، قهوه کاپوچینو ، و یک کیک تولد با بستنی مورد علاقه آلکس، موسوم به ناپولی پذیرایی خواهد شد، راضی شدی؟
- بله جورج امشب می بینمت
- نه ایو ممکن نیست من بتوانم در بروم آن هم درست وسط جشن تولد آلکس...
- یک بهانه ای جور کن
لعنت بر این روسپی! جورج گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و به ساعت مچی اش نگاه کرد. لعنت بر همه چیز! او قرار ملاقاتی با یک مشتری مهم داشت که تا آن زمان دو بار وی را از سر خود باز کرده بود. اکنون هم دیرش شده بود. می دانست که شرکای شرکت تنها به خاطر آن که او با خانواده بلک ول وصلت کرده است عذرش را نخواسته اند. او نمی توانست موقعیتش را به خطر اندازد. او تصویری بی عیب و نقص از خودش به آلکساندرا و کیت نشان داده بود و لازم بود که چیزی این تصویر را خدشه دار و ضایع نکند. به زودی به هیچکدام از آنها نیازی نخواهد داشت. او برای پدرش یک کارت عروسی فرستاده بود، پیرمرد حتی به خود زحمت جواب دادن نداده و یک کلمه هم به او تبریک نگفته بود. پدرش قبلا به او گفته بود دیگر نمی خواهم هرگز ببینمت. تو برای من مرده ای، فهمیدی؟ مرده ای. بسیار خوب ، حالا پدرش متعجب خواهد شد. پسر خطاکار دوباره به زندگی باز می گشت.
جشن بیست و یکمین سال تولد آلکساندرا ضیافتی باشکوه بود. چهل میهمان دعوت شده بودند. آلکساندرا از جورج خواسته بود چند نفر از دوستانش را دعوت کند اما وی با لحنی محجوب گفته بود: آلکس این میهمانی توست. بگذار فقط دوستان تو در آن شرکت داشته باشند. حقیقت این بود که جورج دوستی نداشت. او یک فرد تک رو بود و این را با افتخار به خودش می گفت. از نظر او ، آنهایی که به دیگران وابسته بودند آدم های ضعیفی بودند. او آلکساندرا را تماشا کرد که شمع های روی کیکش را فوت کرد و در دل آرزویی کرد. جورج می دانست که آن آرزو در ارتباط با خود اوست، و در دل گفت ، عزیزم بایستی برای عمری طولانی تر آرزو می کردی. جورج اعتراف کرد که آلکساندرا در آن شب فوق العاده زیبا شده است. او یک پیراهن بلند سپید از جنس شیفون به تن داشت، صندل های ظریف نقره ای پوشیده بود و گردن بندی مزین به نگین های الماس ، که هدیه ای از طرف کیت بود به گردن آویخته بود. آن سنگ های درشت و گلابی شکل به وسیله زنجیری از جنس طلای سفید به هم وصل شده بودند و در زیر نور شمع ها می درخشیدند. کیت به آن سنگ ها نگاه کرد و اندیشید، یادم می آید در اولین سالگرد عروسی مان ، دیوید آن گردنبند را به گردنم بست و به من گفت که چقدر دوستم دارد. و جورج اندیشید آن گردنبند بایستی دست کم صد و پنجاه هزار دلار بیارزد.
جورج در تمام مدت آن شب آگاه بود که چند نفر از دوستان آلکساندرا که زن بودند به او چشم دوخته اند و با لبخند او را به سوی خود می خوانند، موقع صحبت با او با نگاهشان نوازشش می کنند. جورج با تحقیر اندیشید، زنان هرزه هوسران. در شرایط دیگری او ممکن بود وسوسه بشود و خطر کند، اما نه با دوستان آلکساندرا. آنها ممکن بود جرأت نکنند به آلکساندرا گله کنند، اما همیشه این احتمال وجود داشت که به پلیس مراجعه کنند . نه ، همه چیز آنقدر عالی و بی دردسر پیش می رفت که نبایستی کوچترین اشتباهی مرتکب می شد.
یک دقیقه مانده به ساعت ده ، جورج نزدیک تلفن ایستاد. وقتی که یک دقیقه بعد تلفن زنگ زد ، گوشی را برداشت: بله بفرمایید
- آقای ملیس؟
- بله
- اینجا خدمات پاسخگویی به تلفن های شماست. از من خواسته بودید ساعت ده به شما تلفن کنم.
آلکساندرا نزدیک جورج ایستاده بود. جورج نگاهی به او انداخت و اخمی کرد: او کی تلفن زد؟
- آقای ملیس ، خودتان هستید؟
- بله
- گفته بودید ساعت ده به شما تلفن بزنم ، قربان.
حالا آلکساندرا کاملا در کنار او بود.
جورج در تلفن گفت: بسیار خوب ، به او بگویید الان راه می افتم. او را در باشگاه یان آمریکن ملاقات خواهم کرد.
جورج گوشی را محکم روی دستگاه تلفن کوبید.
- عزیزم چی شده؟
جورج رو به آلکساندرا کرد و گفت: یکی از آن شرکای احمق می خواهد به سنگاپور برود، ولی چند قرارداد را که باید با خودش ببرد در دفتر جا گذاشته است. بایستی آن قراردادها را بردارم و قبل از آن که هواپیمایش پرواز کند به دستش بدهم.
- حالا؟ صدای آلکساندرا مالامال از نومیدی بود: نمی شود کس دیگری این کار را بکند؟
جورج آهی کشید : من تنها فرد مورد اعتمادشان هستم. باور کن ، مثل اینکه من تنها آدم با عرضه در کل سازمان هستم. او بازوانش را دور بدن آلکساندرا حلقه کرد و افزود: عزیزم متأسفم . نگذار رفتن من میهمانی ات را خراب کند. تو با مهمانان خوش بگذران و من خیلی زود بر می گردم.
آلکساندرا به زور لبخندی زد: دلم برات تنگ می شود
آلکساندرا رفتن او را تماشا کرد، سپس به اطراف اتاق نگریست تا مطمئن شود که به مهمانان خوش می گذرد. از خودش پرسید در سالگرد تولدشان ایو چه می کند.
ایو در را گشود تا جورج داخل شود. گفت: خوب ، تونستی بیای. مرد بسیار باهوشی هستی.
- مدت زیادی نمی تونم بمانم ، ایو. آلکس...
ایو دست او را گرفت : بیا تو عزیزم . می خواهم غافلگیرت کنم. او جورج را به اتاق غذاخوری کوچک خود هدایت کرد. میز برای دو نفر با ظروف زیبای نقره و دستمال سفره های سفید چیده شده بود. شمع های روشن در وسط میز قرار داشت.
- اینها برای چیست؟
- جورج ، امشب جشن تولد من است.
جورج با بی حالی گفت: البته . من معذرت می خواهم که برایت هدیه ای نیاورده ام.
ایو گونه جورج را نوازش کرد و گفت: چرا آورده ای عشق من. آن را بعدا به من خواهی داد. بنشین.
جورج گفت: ممنونم ولی دیگر جا ندارم. شام مفصلی خورده ام.
- بنشین! لحن صدایش دیگر مهربان نبود. جورج به چشمان ایو نگریست و پشت میز نشست. شام شامل صدف ژان-ژاک ، شاتو بریان ، سالاد کاهو ، پنیر بری ، قهوه کاپوچینو، و یک کیک تولد با بستنی ناپولی بود.
ایو آن سوی میز مقابل او نشست و جورج را تماشا می کرد که به زور غذا را فرو می داد. به جرج گفت: من و آلکس در همه چیز با هم شریک بوده ایم. امشب من در شام تولد او شریک هستم. اما سال آینده فقط یکی از ما وجود خواهد داشت که تولدش را جشن بگیرد. عزیزم ، زمان آن فرا رسیده است که خواهرم دچار سانحه ای بشود و پس از آن مادر بزرگ پیر و بیچاره از فرط غصه دق خواهد کرد. جورج همه چیز مال ما خواهد شد. حالا به اتاقم بیا و هدیه تولدم را بده.
جورج از این لحظه وحشت داشت. او یک مرد بود . قوی و نیرومند و ایو بر او تسلط داشت و باعث می شد او خودش را نا توان احساس کند.
- عزیزم بیا اینجا. پسر کوچولو. تو از این کار لذت نمی بری، می دانی چرا؟ چون تو آدمی عجیب و غیر عادی هستی. تو زنها را دوست نداری. اینطور نیست جورج؟ فقط از آزار دادنشان لذت می بری. می خواهی مرا کتک بزنی نه؟ بگو که دوست داری مرا بزنی.
- دوست دارم بکشمت.
ایو خندید: اما تو این کار را نخواهی کرد، چون تو هم به اندازه من دلت می خواهد صاحب شرکت بشوی. تو هرگز به من اسیب نمی رسانی جورج ، چون اگر برایم اتفاقی بیافتد ، یکی از دوستانم نامه ای دارد که آنرا به پلیس تحویل خواهد داد. جورج حرفش را باور نکرد: تو داری بلوف می زنی.
ایو ناخن بلند و تیزش را روی سینه لخت جورج حرکت داد و با طعنه گفت: تنها از یک طریق می توانی بفهمی که بلوف می زنم یا نه، اینطور نیست؟
و ناگهان جورج دانست که ایو حقیقت را می گوید. فهمید که هرگز قادر نخواهد بود از شر آن زن خلاص شود! ایو همیشه حضور خواهد داشت تا به او طعنه بزند، او را اسیر خود کند. نمی توانست این فکر را تحمل کند که تا آخر عمرش محتاج لطف و مرحمت آن زن هرزه باشد. و در آن حال چیزی در درونش منفجر شد. پرده ای قرمز جلوی چشمانش را گرفت و از آن لحظه به بعد نمی دانست چه می کند.مثل آن بود که یک نفر خارج از وجودش به او فرمان می داد. همه چیز مثل فیلمی با دور آهسته اتفاق افتاد، او به خاطر داشت که به ایو حمله ور شد، فریادهای زجرآلود ایو در گوشش می پیچید. او محکم ، خیلی محکم به چیزی ضربه می زد، و این کار به طرزی توصیف ناپذیر عالی بود. عشق را آن طور که می خواست تجربه کرد و اندیشید، اوه ، چند وقت بود که آرزویش را داشتم. از جایی در دور دست، یک نفر فریاد می زد. پرده قرمز روی چشمانش کم کم به کنار رفت، و او به پایین نگاه کرد. ایو روی تخت افتاده بود و سرا پایش خون آلود بود. بینی اش له شده بود ،بدنش سراسر کبود و پوشیده از اثر سوختگی سیگار بود و چشمانش از فرط ورم بسته بود. آرواره اش شکسته بودو از گوشه دهانش ناله می کرد: بس کن ، بس کن ، بس کن...
جورج سرش را تکان داد تا چگونگی اوضاع را برای خودش روشن کند. هنگامی که واقعیت آن وضعیت بر او مسجل شد، ناگهان ترس وجودش را فرا گرفت. توجیه کاری که کرده بود از هیچ راهی امکان نداشت. او همه چیز را خراب کرده بود. همه چیز! جورج به طرف ایو خم شد: ایو؟
ایو چشم ورم کرده اش را باز کرد: دکتر... یک ... دکتر... خبر کن. ادای هر کلمه برایش دردآلود بود: دکتر هارلی... جان هارلی.
تنها چیزی که جورج ملیس در تلفن گفت ، این بود: می شود همین الان به اینجا بیایید؟ ایو بلک ول دچار حادثه ای شده است.
هنگامی که دکتر جان هارلی وارد اتاق شد ، به ایو و تخت خون آلود و دیوارهایی که به آن خون پاشیده شده بود نگاهی کرد و گفت: اوه، خدای من! او نبض ایو را حس کرد و به طرف جورج برگشت: پلیس را خبر کن. به آنها بگو به آمبولانس احتیاج داریم.
ایو در میان هاله ای از درد نجوا کرد: جان...
جان روی تخت خم شد: حالت خوب خواهد شد. تو را به بیمارستان می رسانیم
ایو دستش را دراز کرد و دست دکتر را پیدا کرد: پلیس را خبر نکن...
- من ناچارم این واقعه را گزارش کنم. من...
بغض گلوی ایو را گرفته بود: نه ... پلیس خبر نکن...
دکتر به گونه لهیده، آرواره شکسته و جای سوختگی های ناشی از سیگار روی بدن او نگاهی کرد و گفت: سعی نکن حرف بزنی
درد کشنده بود، اما ایو به خاطر زندگی اش می جنگید: خواهش می کنم...