556-565





مردد بود حقیقت را به جورج بگوید یا نه.اگر می گفت که ان روز روز تولدش نیست قرار ناهار با او را از دست می داد.
گفت:
-واقعا خیلی لطف کردی خیلی دوست دارم ناهار را با تو بخورم.
جورج گفت:
-بسیار خوب پس ساعت یک بعد از ظهر در رستوران تونی می بینمت.
جورج می توانست تلفنی هم با او قرار بگذارد اما هلن تاچز آنقدر هیجان زده شده بود که نتوانست این کار او را زیر سوال ببرد جورج ناظر رفتن وی بود.
به محض آن که هلن رفت جورج وارد عمل شد پیش از بازگرداندن کارت دستیابی کارهای زیادی باید انجام می داد با آسانسور به طبقه هفتم و به طرف منطقه ی حفاظت شده رفت جایی که نگهبانی جلوی در بسته ی متشکل از شبکه آهنی ایستاده بود جورج کارت پلاستیکی را وارد دستگاه کرد و در باز شد همچنان که داخل میشد نگهبان گفت:
-فکر نمیکنم قبلا شما رو اینجا دیده باشم.
ضربان قلب جورج تندتر شد تبسمی کرد و گفتک
-نه معمولا به اینجا نمی آیم اما یکی از مشتریانم ناگهان هوس کرده گواهی های سهامش را ببیند بنابراین بایستی آنها را از خزانه بیرون بیاورم امیدوارم تمام وقتم در ایت بعد از ظهر لعنتی به این کار نگذرد.
نگهبان از روی همدردی لبخندی زد و گفت:
-موفق باشید.
و جورج را تماشا کرد که وارد خزانه شد.
دیوارها و کف و سقف اتاق از بتون بود و اتاق نه متر در چهار و نیم متر وسعت داشت جورج به طرف قفسه های مخصوص پرونده ها که ضد حریق و حاوی سهام بودند رفت و کشو های پولادین را باز کرد داخل کشوها صدها گواهی وجود داشت که نمایانگر سهام هر شرکت و معاملات نیویورک و امریکا بود تعداد سهم هایی که توسط هر گواهی مشخص می شود روز برگه یگواهی چاپ شده و از یک تا یکصد هزار سهم متغیر است جورج کارشناسانه به سرعت به بررسی برگه ها پرداخت.او گواهی های چندین شرکت معتبر را که ارزش برابر یک میلیون دلار داشتند انتخاب کرد اوراق را در جیب بغلی کت خود پنهان کرد کشو را بست و به طرف نگهبان بازگشت.
نگهبان گفتک
-کارت را زود انجام دادی.
ورج سرش را با دلخوری تکان داد و گفت:
-رایانه شماره ها را اشتباه داده است بایستی فردا صبح به آن رسیدگی کنم.
نگهبان با همدردی گفتک
-امان از این رایانه های لعنتی حالا ببین چگونه همه ی مارا تباه خواهد کرد.
هنگامی که جورج پشت میزش بازگشت متوجه شد که خیس عرق است اما تا حالا که کار خوب پیش رفته است گوشی تلفن را برداشت و به آلکساندرا تلفن زد.
گفت:
عزیزم امشب می خواهم به دیدن تو و مادربزرگت بیایم.
-جورج فکر میکردم امشب گرفتاری کاری داری.
-داشتم اما به بعد موکولش کردم می خواهم موضوع خیلی مهمی را به تو بگویم.

راس ساعت 1 بعد از ظهر جورج در دفتر هلن تاچر بود و کارت دستیابی به اطلاعات کامپیوتری را در کشوی میز او قرار می داد در حالی که هلن در رستوران منتظرش بود جورج خیلی مایل بود که کارت را نزد خودش نگه دارد می ترسید مبادا دوباره به آن نیاز پیدا کند اما می دانست که هر کارتی که شب بازگردانده نشود صبح روز بعد توسط رایانه بی اعتبار می گردد ساعت یک و ده دقیقه جورج در حال صرف ناهار با هلن تاچر بود.
جورج دست هلن را در دستش گرفت و در حالی که با علاقه به او نگاه میکرد گفتک
-دلم می خواهد این کار را بیشتر انجام دهیم فردا هم وقت داری ناهار را با هم بخوریم؟
هلن با خوشحالی گفت:
-اوه بله جورج.
هنگامی که آن بعد از ظهر جورج ملیس از دفترش خارج می شد گواهی های سهامی به ارزش یک میلیون دلار با خود داشت.

او سر ساعت 7 بعد از ظهر به خانه بلک ول رسید و به کتابخانه هدایت شد کیت و آلکساندرا آنجا منتظرش بودند.
جورج گفت:
-شب بخیر امیدوارم که مزاحمتان نشده باشم اما باید با شما دو نفر صحبت میکردم.
رو به کیت کرد:
-می دانم که کمی قدیمی فکر میکنم خانم بلک ول اما می خواستم نوه تان را از شما خواستگاری کنم من آلکساندرا را دوست دارم و فکر میکنم او هم مرا دوست دارد اما اگر شما رضایت خود را اعلام کنید هر دو خوشحال می شویم .
او دست به جیب بغل کتش برد گواهی های سهام را بیرون آورد و روی میز مقابل کیت گذاشت:
-من به عنوان هدیه ی عروسی یک میلیون دلار به آلکساندرا تقدیم میکنم اما هر دوی ما به دعاهای خیر شما نیازمندیم.
کیت به گواهی های سهام که جورج با بی اعتنایی روی میز پراکنده ساخته بود نگاهی انداخت او همه ی ان شرکت ها را می شناخت آلکساندرا به طرف جورج آمد چشمانش می درخشید:
-اوه عزیزم!
او رو به مادربزرگش کرد چشمانش پرسشگر بودند:
-مامان بزرگ؟
کیت به آن دو که کنار هم ایستاده بودند نگریست به هیچ طریق نمی توانست به انها جواب منفی بدهد برای لحظه ای کوتاه به آنها غبطه خورد گفتک
-امیدوارم خوشبخت بشوی.
جورج خندید و به طرف کیت رفت:
-ممکن است؟
و گونه ی کیت را بوسید.

آنها به مدت دو ساعت با هیجان درباره ی نقشه های ازدواج صحبت کردند آلکساندرا گفتک
--مامانی من یک عروسی مفصل نمی خواهم ما مجبور نیستیم جشن مفصلی بگیریم.
جورج پاسخ داد:
-موافقم عشق یک موضوع خصوصی است.
در پایان تصمیم گرفتند مراسمی کوچک برگزار کنند و یک قاضی آنها را عقد کند.
کیت پرسید:
-پدرت هم برای مراسم عروسی می آید؟
جورج خندید:
-شما نمی توانید مانع آمدن او شوید پدرم سه برادرم و دو خواهرم خواهند آمد.
-با بی صبری منتظر ملاقاتشان هستم.
-مظمئنم که از انها خوشتان خواهد آمد.
سپس چشمانش به سوی آلکساندرا برگشت.
کیت آن شب خیلی تحت تاثیر قرار گرفت او به خاطر نوه اش خوشحال بود از این که آلکساندرا به مردی که ان همه دوستش دارد شوهر میکند خشنود بود کیت می اندیشید یادم باشد به براد راجرز بگویم برای تحقیق راجع به وضع مالی جورج به خودش زحمت بیهوده ندهد.
جورج پیش از رفتن هنگامی که با آلکساندرا تنها شد یکدفعه مثل این که چیزی یادش آمده باشد گفت:
-فکر نمیکنم کهر درستی باشد که یک میلیون دلار اوراق بهادار را همینطور در خانه بگذاریم آنها را در صندوق امانات بانکم می گذارم.
آلکساندرا گفت:
-بله حتما همین کار را بکن.
جورج گواهی های سهام را برداشت و انها را دوباره در جیب کتش قرار داد.


صبح فردا جورج کار روز پیش را تکرار کرد در حالی که هلن تاچر برای دیدن او به طبقه پایین می آمد
"من یک هدیه کوچک برایت گرفته ام"
جورج در دفتر هلن بود وکارت دستیابی را برمیداشت او یک روسری طرح گوچی به هلن هدیه داد:
"یک هدیه تولد که کمی دیر تقدیم شد"
و قرار ناهارش را با او قطعی کرد این بار وارد شدن به خزانه شرکت آسان تر می نمود گواهی های سهام را در جایشان گذاشت کارت دستیابی را به صاحبش بازگرداند و در رستورانی که در نزدیکی شرکت بود هلن تاچر را ملاقات کرد.
هلن دست جورج را در دستش گرفت و گفت:
-جورج دوست داری امشب شام خوشمزه ای برای خودمان تدارک ببینم؟
و جورج پاسخ داد:
-هلن متاسفانه مقدور نیست من به زودی ازدواج میکنم.

سه روز قبل از آن که مراسم عروسی برگزار شود جوجر با چهره ای حاکی از رنجش و ناراحتی به خانه ی بلک ول آمد و گفت:
-خبر بدی دریافت کردم پدرم سکته قلبی کرد.
کیت گفت:
-اوه خیلی متاسفم الان حالش چطور است؟
-همه شب با خانواده تلفنی صحبت میکردم آنها فکر میکنند حال پدرم خوب می شود اما البته قادر به حضور در مراسم عروسی نخواهد بود.
آلکساندرا پیشنهاد کرد:
-برای ماه عسل به آتن برویم و آنها را می بینیم.
جورج گونه ی او را نوازش کرد و گفت:
-ماتیامو عزیز دلم من برای ماه عسلمان برنامه ی دیگری دارم دیدن خانواده جزو برنامه نیست فقط من و توایم.

مراسم عروسی در سالن پذیرایی عمارت با شکوه بلک ول برگزار شد کمتر از دوازده میهمان حضور داشتند و در میان انها وینس بارنز آلیس کاپل و مارتی برگیمر بودند آلکساندرا به مادربزرگش التماس کرده بود که اجازه دهد ایو در جشن عروسی حضور داشته باشد اما کیت سر سخت و انعطاف پذیر بود:
-خواهرت دیگر حق ندارد پایش را به این خانه بگذارد.
اشک در چشمان آلکساندرا حلقه بست:
-مامانی تو سنگدل شده ای من هر دوی شما را دوست دارم نمی شود او را ببخشی؟
برای لحظه ای کیت وسوسه شد کل ماجرای خصومت ایو با خواهرش و رفتار زشت و وقیحانه او را تعریف کند اما جلوی خودش را گرفت:
-من آن کاری را که به صلاح همه است انجام می دهم.
عکاس از مراسم عکس هایی گرفت و کیت شنید که جورج از عکاس می خواست تا از عکس ها تعدادی اضافه چاپ کند تا او برای خانواده اش بفرستد کیت با خود گفت چه مرد با ملاحظه ای است.
پس از مراسم بریدن کیک جورج در گوش آلکساندرا نجوا کرد:
-عزیزم من باید یک ساعتی غیبت کنم.
-مشکلی پیش آمده
-البته که نه اما تنها از این طریق توانستم دفتر را راضی کنم که برای ماه عسلمان به من مرخصی بدهند که قول بدهم کار یک مشتری کهم را زود انجام دهم خیلی دیر نخواهم کرد هواپیما ساعت پنج پرواز میکند.
آلکساندرا لبخند زد:
-پس زود برگرد.نمی خواهم بدون تو به سفر ماه عسلمان بروم.
هنگامی که جورج به آپارتمان ایو رسید او منتظرش بود لباس خواب نازکی بر تن داشت.
-جشن عروسی ات خوش گذشت عزیزم؟
-بله ممنون جشن کوچک اما باشکوهی بود بدون مشکلی برگزار شد.
-علتش را می دانی؟جورج به خاطر من بود که همه چیز خوب پیش رفت هرگز این را فراموش نکن.
جورج نگاهی به او کرد و آهسته گفت:
-فراموش نخواهم کرد.
-ما تا پایان راه شریک هم هستیم.
-البته.
ایو لبخندی زد و گفت:
-خوب خوب پس تو با خواهر کوچولوی من ازدواج کردی.
جورج نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
-بله و باید زود برگردم.
ایو به او گفت:
-حالا نه.
-چرا نه؟
-چون شوهر خواهر عزیزم من از او مهم تر هستم.






فصل 30





ایو ماه عسل را برنامه ریزی کرده بود گرچه پر هزینه بود اما به جورج گفت:
-در هیچ چیز نباید صرفه جویی کنی.
او سه قطعه جواهر را که از یکی از ستایشگران دست و دلبازش هدیه گرفته بود فروخت و پولش را به جورج داد.
جورج گفت:
-واقعا لطف داری ایو .من ...
-این پول را از تو پس خواهم گرفت.

ماه عسل یک سفر بی نظیر و رویایی بود جورج و آلکساندرا در هتل راندهیل واقع در خلیج مونتگو در شمال جامائیکا اقامت کردند سرسرای هتل ساختمانی کوچک و سفید بود که در وسط حدود بیست و چهار ویلای زیبا و اختصاصی قرار داشت ویلاها از بالای تپه ای به سمت پایین و به سوی دریای آبی و شفاف ادامه می یافتند خانواده ملیس ویلای نوئل کوآرد را در اختیار داشتند در انجا استخر شنای اختصاصی وجود داشت و مستخدمه ای اماده بود برایشان صبحانه درست کند تا آنها در یک اتاق غذا خوری رو باز میل کنند جورج یک قایق کوچک اجاره کرد و انها به قایق سواری و ماهیگیری رفتند شنا میکردند و مجله و کتاب می خواندن و با هم تخته نرد بازی میکردند و به هم عشق می ورزیدند آلکساندرا هرکاری که به ذهنش می رسید برای جلب رضایت جورج انجام می داد و از این که جورج خشنود به نظر می رسید بسیار خوشحال و هیجان زده بود.
روز پنجم ماه عسلشان جورج گفت:
-آلکس باید به خاطر یک مساله کاری با اتومبیل به شهر کینگستن بروم شرکت یک شعبه هم آنجا دارد و از من خواسته اند سری به آن بزنم.
آلکساندرا گفت:
-بسیار خوب من هم همراهت می آیم.
جورج اخمی کرد و گفت:
-عزیزم خیلی دوست داشتم بیایی اما من منتظر تلفنی از راه دور هستم تو باید اینجا بمانی و پیغام را دریافت کنی.
آلکساندرا با یاس گفت:
-نمی شود کارمند هتل آن پیغام را بگیرد؟
-نه چون خیلی مهم است و به انها هم نمی شود اعتماد کرد.
-بسیار خوب من اینجا می مانم.
جورج اتومبیلی کرایه کرد و به کینگستن رفت اوخر بعد از ظهر بود که به آنجا رسید خیابان های شهر پر از جماعت گردشگرانی با لباس های رنگارنگ بود که از کشتی های تفریحی پیاده شده و امده بودند تا از بازارهای موقتی دارای سقف های ساخته شده از کاه و بازارهای کوچک دیگر خرید کنند کینگستن شهر تجارت است چندین پالایشگاه انبار و بازارهای فروش ماهی دارد و بندرگاهش از همه سو جز یک طرف در خشکی محصور است همچنین شهر ساختمان های زیبای قدیمی و موزه ها و کتابخانه های عمومی است.
جورج به هیچ کدام از این چیزها علاقه نداشت وجودش مالامال از نیاز سرکوب شده ای بود که برای هفته ها در وجودش تلنبار شده بود و حالا باید ارضا می شد او به اولین میکده ای که دید رفت و با متصدی پیشخان نوشیدنی ها صحبت کرد پنج دقیقه بعد جورج با یک دختر سیاه پوست پانزده ساله در حال بالا رفتن از پله های یک هتل ارزان قیمت بود او به مدت دو ساعت با ان دختر بچه بود و هنگامی که ار اتاق بیرون آمد انجا را به تنهایی ترک کرد سوار اتومبیل شد و به طرف خلیج مونتگو راند آنجا آلکساندرا به او گفت که از آن تلفن ضروری که منتظرش بود هنوز خبری نشده است.
صبح روز بعد روزنامه های کینگستن گزارش کردند که یک گردشگر یک دختر فروش را به شدت مضروب و مجروح کرده است و نوشتند کن دختر در آستانه مرگ قرار دارد.

در شرکت هنسن و هنسن شرکای اصلی شرکت درباره ی جورج ملیس بحث میکردند تعدادی از مشتریات به خاطر بی مبالاتی جورج در نگه داری حساب اوراق بهادار از او شکایت کرده بودند شرکا چنین تصمیم گرفته بودند که او را اخراج کنند اما البته حالا در حال بررسی دوباره ی موضوع بودند.
یکی از شرکای اصلی شرکت گفت:
-او با یکی از نوه های کیت بلک ول ازواج کرده است این بعد تازه ای به مسئله می بخشد.
شریک دیگر اضافه کرد:
-بله یقینا همین طور است اگر ما بتوانیم بلک ول را مشتری خود کنیم...
حرص و آزی که در هوا موج می زد کم و بیش ملموس بود آنها تصمیم گرفتند فرصت دیگری به جورج ملیس بدهند.

هنگامی که آلکساندرا و جورج از سفر ماه عسلشان برگشتند کیت به انها گفت:
-می خواهم شما به این خانه نقل مکان کنید و نزد من باشید اینجا خانه ی خیلی بزرگی است و ما اصلا مزاحمتی برای هم فراهم نخواهیم کرد شما...