546 تا آخر 555
چه می کشند و برای عفو و بخشش التماس می کنند همانطور که پدرش وقتی او پسر کوچکی بود آنقدر او را کتک میزد که ضجه بکشد وبرای بخشودگی به التماس بیفتد تنبیه پدرش برای کوچکترین قانون شکنی جورج کتک هایی بود که اغلب او را بیهوش بر جا میگذاشت وقتی که جورج هشت ساله بود و پدرش او و پسر همسایه را با هم دید آنقدر او را زد که خون از گوش ها و بینی اش جاری شد و برای آن که اطمینان حاصل کند که پسرش دیگر هرگز گرد گناه نخواهد گشت سیگار روشنی را روی پایین تنه جورج فشرد آن زخم بهبود پیدا کرد اما جراحت درونش چرکی شد و به صورت عقده ای درآمد.
جورج ملیس آن سرشت سرکش و آتشین اجدادش را در دوران یونان باستان را داشت نمی توانست این فکر را که کسی بر او مسلط باشد تحمل کند تحقیر خفت باری را که ایو بلک ول بر او روا داشته بود تنها به این دلیل تحمل میکرد که به وی احتیاج داشت اگر او ثروت خانواده بلک ول را به دست می آورد قصد داشت ایو را چنان مجازات کند که به او التماس کند هر چه زودتر وی را بکشد و از شکنجه نجاتش دهد ملاقات با ایو بهترین اتفاقی بود که در زندگی اش رخ داده بود جورج با خوشحالی اندیشید خوشا به حال من بدا به حال ایو.
آلکساندرا از این که جورج دقیقا می دانست چه گل هایی برایش بفرستد چه صفحه هایی برایش بخرد و چه کتاب هایی او را خشنود میکند پیوسته در شگفت می شد هنگامی که جورج او را به یک موزه برد از همان تابلوهایی که آلکساندرا می پسندید خوشش آمد این موضوع برای آلکساندرا اعجاب آور و توضیح ناپذیر بود که چطور سلیقه هایشان کاملا یکسان است او به دنبال عیبی در جورج ملیس میگشت و نمی توانست پیدا کند جورج بی عیب و نقص بود آلکساندرا بیش از پیش مشتاق می شد که کیت او را ببیند.
اما جورج همیشه بهانه ای برای اجتناب از ملاقات با کیت بلک ول پیدا میکرد.
-چرا عزیزم؟تو از او خوشت خواهد آمد به علاوه می خواهم تو را به او نشان بدهم تا ببیند چه دوست خوش قیافه ای دارم.
جورج با مظلومیت پسرانه ای گفت:
-مطمئن که او بانوی فوق العاده ای است ولی می ترسم فکر کند من مناسب تو نیستم.
-این مسخره است!
شرم و حیای جورج وی را تحت تاثیر قرار داد:
-مامانی عاشق تو خواهد شد.
جورج به آلکساندرا گفت:
-به زودی به زودی شهامت لازم را پیدا میکنم.
جورج شبی با ایو در این مورد صحبت کرد.
ایو درباره آن اندیشید و گفت:
-بسیار خوب تو که دیر یا زود بایستی این کار را انجام بدهی اما باید هر لحظه مراقب اعمال و گفتارت باشی کیت یک ماده سگ است یک ماده سگ زیرک او را به هیچ وجه دست کم نگیر اگر مشکوک بشود که دنبال چیزی هستی قلبت را از سینه بیرون خواهد کشید و به سگ هایش خواهد داد که بخورند.
جورج پرسید:
-برای چی به او احتیاج داریم؟
-چون اگر تو کاری بکنی که میان آلکساندرا و او شکر آب شود هر دوی ما از بازی خارج خواهیم شد.
آلکساندرا هرگز آن قدر عصبی نبود آنها برای نخستین بار می خواستند با هم شام بخورند جورج و کیت و خود او و آلکساندرا دعا میکرد که هیچ مشکلی پیش نیاید او بیشتر از هر چیز دیگری در دنیا دلش می خواست مادربزرگش و جورج از هم خوششان بیاید که مادربزرگش ببیند جورج چه شخص فوق العاده است و جورج قدر کیت بلک ول را بداند.
کیت هرگز نوه اش را اینقدر خوشحال ندیده بود آلکساندرا چند نفر از شایسته ترین مردان جوان دنیا را که مناسب همسری او بودند ملاقات کرده بود ولی هیچکدام از انها توجه او را جلب نکرده بودند کیت قصد داشت نگاه بسیار دقیقی به این مرد که قلب نوه اش را تسخیر کرده بود بیندازد خود او سال های متمادی راجع به شکارچیان
ثروت تجربه اندوخته بود و هیچ قصد نداشت اجازه بدهد که آلکساندرا در بند یکی از آنها گرفتار شود.
کیت با اشتیاق و بی صبری در انتظار ملاقات با آقای جورج ملیس بود این احساس را داشت که ان مرد تاکنون از دیدن وی اکراه داشته است و از خودش می پرسید چرا.
کیت شنید که زنگ در خانه به صدا در آمد و دقیقه ای بعد آلکساندرا در حالی که دست بیگانه ی بلند بالا و فوق العاده خوش قیافه ای را گرفته بود و او را هدایت میکرد به اتاق پذیرایی آمد.
-مامانی اشان جورج ملیس هستند.
کیت گفت:
-بالاخره من من داشتم فکر میکردم شما از دیدن من امتناع میکنید آقای ملیس.
-برعکس خانم بلک ول نمی دانید چقدر من انتظار این لحظه را می کشیدم.
او می خواست بگوید:
"شما حتی زیباتر از آنی هستید که آلکس برایم تعریف کرده."
اما جلوی خودش را گرفت.
مراقب باش تملق بی تملق جورجو مثل این است که یک پرچم سرخ را به نشانه ی اعلان جنگ به سوی آن بانوی سالمند تکان بدهی.
پیشخدمت مردی داخل شد نوشیدنی تعارف کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.
-خواهش میکنم بنشینید آقای ملیس.
-متشکرم.
آلکساندرا کنار جورج روی کاناپه نشست و روبه روی مادر بزرگش قرار گرفت.
-این طور که شنیده ام شما و نوه ام مدتی است که با همدیگر معاشرت میکنید.
-باعث خوشوقتی من است بله.
کیت با چشمان خاکستری روشن خود جوجر را برانداز میکرد.
-به گفته ی آلکساندرا شما در استخدام یک شرکت کارگزار اوراق بهادار هستید.
-بله.
-صادقانه بگویم کمی به نظرم عجیب می رسد آقای ملیس که شما تصمیم گرفته اید یک کارمند حقوق بگیر باشید در حالی که می توانستید حرفه خانوادگی بسیار پر منفعت را سرپرستی کنید.
-مامانی من توضیح دادم که...
-آلکساندرا دوست دارم از دهان خود آقای ملیس بشنوم.
مودب باش اما به خاطر خدا زیادی در برابر او تعظیم و تکریم نکن اگر کوچکترین علامتی از ضعف به او نشان بدهی تو را تکه و پاره خواهد کرد.
-خانم بلک ول من عادت ندارم درباره ی زندگی خصوصی ام زیاد صحبت کنم.
جورج مکثی کرد مثل آن که تصمیمی گرفت.
-من مرد خیلی مستقلی هستم صدقه قبول نمیکنم اگر خودم شرکت ملیس و شرکت را بنیان گذاشته بودم امروز آن را اداره میکردم اما این شرکت توسط پدر بزرگم تاسیس شد و پدرم آن را به یک تجارت خیلی پر منفعت تبدیل کرد ان شرکت به من احتیاجی ندارد من سه برادر دارم که به خوبی قادر به اداره یامور هستند من ترجیح میدهم همان طور که شما ان را می نامید یک کارمند حقوق بگیر باشم تا زمانی که امکان پیدا کنم خودم شالوده ی شرکتی را بریزم و به آن افتخار کنم.
کیت سرش را به آرامی تکان داد این مرد اصلا آن کسی نبود که او توقع داشت او خودش را آماده ی رویارویی با یک جوان هرزه ی خوش گذران کرده بود یک شکارچی گنج از آن جور آدمهایی که از زمانی که کیت به خاطر داشت نوه هایش را دنبال کرده بودند این یکی متفاوت از بقیه به نظر می رسید و با وجود این چیزی پریشان کننده در وجود این پسر بود که کیت نمی توانست آن را شناسایی کند او خیلی ب یعیب و نقص به نظر می رسید.
-شنیده ام که خانواده ی ثروتمندی دارید.
تنها چیزی که کیت باید باور کند این است که تو خیلی پولدار و دیوانه وار عاشق آلکسی هستی بانزاکت و دلنشین باش تسلط بر اعصابت را حفظ کن و به این ترتیب موفق خواهی شد.
-البته که پول یک ضرورت است خانم بلک ول اما صدها چیز دیگر وجود دارد که نظر مرا بیشتر جلب میکند.
کیت ارزش شرکت ملیس و شرکت را جویا شده بود طبق گزارش موسسه دان و براد استریت ارزش ان شرکت متجاوز از سی میلیون دلار بود!
-آقای ملیس آیا به خانواده تان نزدیک هستید؟
چهره جورج از خوشحالی درخشید:
-شاید بیش از حد نزدیک.
او اجازه داد لبخندی روی لبهایش بنشیند
-ما ضرب المثلی در خانواده مان داریم خانم بلک ول وقتی که یکی از ما انگشتی را می برد همه ی ما دچار خونریزی می شویم مرتب با هم در تماس هستیم.
جورج بیش از سه سال بود که با هیچکدام از اعضای خانواده اش تماس نگرفته بود.
کیت از روی تایید سری تکان داد:
-چقدر عالی است که اعضای یک خانواده این طور به هم وابسته و نزدیک باشند.
او نگاهی به نوه اش کرد از چهره ی آلکساندرا ستایش و تحسین می بارید برای یک لحظه ی گذرا کیت به یاد خودش و دیوید در ان روزهای گذشته ی بسیار دور افتاد هنگامی که آن دو خیلی عاشق هم بودند گذشت سالها خاطرات پر مهر او از مرد محبوبش را کمرنگ نکرده بود.
لستر داخل اتاق شد:
-خانم شام آماده است.
گفت گوی سر میز شام عادی و پیش پا افتاده به نظر می رسید اما تمام سوالات کیت با منظور مطرح می شد جورج آماده پاسخ دادن به مهم ترین سوالی بود که موقع صرف شام از وی پرسیده شد.
-آقای ملیس آیا شما دوست دارید صاحب فرزند بشوید؟
کیت عاشق این است که نتیجه اش را ببیند....بیش از هر چیز دیگری در جهان مشتاق است.
جورج که ظاهرا غافلگیر شده بود به سوی کیت برگشت:دوست دارم صاحب فرزند شوم؟یک مرد بدون فرزندان پس و دخترش چیست؟متاسفانه باید بگویم که وقتی ازدواح بکنم همسر بیچاره ام سرش خیلی شلوغ خواهد شد در یونان ارزش یک مرد را با تعداد بچه هایی که به وجود اورده می سنجند.
کیت به خود گفت:
"خیلی صادق و بی ریا به نظر می رسد اما احتیاط به نظر می رسد اما احتیاط ضرری ندارد فردا از براد راجرز خواهم خواست وضعیت مالی او را بررسی کند.
الکساندرا پیش از رفتن به بستر به ایو تلفن زد او به ایو گفته بود که جورج ملیس برای صرف شام نزد آنها می آید.
ایو گفته بود:
-عزیزم با بی صبری منتظر شنیدن ماجرا هستم به محض این که جورج رفت باید به من تلفن بزنی یک گزارش کامل می خواهم.
و اکنون آلکساندرا گزارش می داد:
-فکر میکنم مامانی از او خیلی خوشش امده.
لرزشی خفیف ناشی از هیجان و رضایت به ایو دست داد:
-او چی گفت؟
-مامانی صد تا سوال خصوصی از جورج پرسید او هم خیلی عالی به همه ی سوال ها پاسخ داد.
پس درست رفتار کرده است.
-آه آیا شما دو پرنده ی عاشق می خواهید با هم ازدواج کنید؟
-من – ایو او که هنوز از من خواستگاری نکرده اما فکر میکنم که به زودی این کار را بکند.
ایو می توانست خوشبختی و سعادت را در صدای آلکساندرا حس کند.
-و مامانی موافقت خواهد کرد؟
-اوه مطمئنم که موافقت خواهد کرد او می خواهد وضعیت مالی جورج را بررسی کند اما البته مشکلی در کار نیست.
قلب ایو فرو ریخت.
آلکساندرا می گفت:
-می دانی که مامانی چقدر محتاط و مراقب است.
ایو آهسته گفتک
-بله می دانم.
کارشان تمام شده بود مگر انکه او هر چه سریع تر چاره ای می اندیشید.
ایو گفت:
-مرا بی خبر نگذار.
-بسیار خوب شب بخیر.
به محض آنکه ایو تلفن را قطع کرد شماره ی منزل جورج ملیس را گرفت او هنوز به خانه نرسیده بود هر ده دقیقه یک بار تلفن خانه جورج را می گرفت و هنگامی که سرانجام وی به تلفن پاسخ داد ایو گفت:
-می توانی به سرعت یک میلیون دلار پول فراهم کنی؟
-این چه مزخرفی است که میگویی؟
-کیت می خواهد وضعیت مالی تو را بررسی کند.
-او می داند که خانواده ی من چقدر ثروتمندند او ...
-من راجع به خانواده ات صحبت نمیکنم راجع به خودت حرف میزنم به تو گفتم که او احمق نیست.
سکوتی برقرار شد سپس جورج گفت:
-من از کجا یک میلیون دلار پول فراهم کنم؟
ایو به او گفت:
-من فکری دارم.
صبح روز بعد هنگامی که کیت وارد دفترش شد به معاونش گفت:
-از براد راجرز بخواه وضعیت مالی جورج ملیس را بررسی کند او در استخدام شرکت هنسن و هنسن است.
-آقای راجرز تا فردا خارج شهر تشریف دارند خانم بلک ول می شود تا ان موقع صبر کنید یا ...
-فردا هم خوب است.
در انتهای جنوبی مانهاتان در وال استریت جورج ملیس پشت میزش در شرکت کارگزاری اوراق بهادار هنسن وهنسن نشسته بود معاملات سهام در حال انجام بود و دفتر بزرگ صحنه ای پر از جنجال و هیاهو و جنب و جوش بود 222 کارمند در دفتر مرکزی شرکت کار میکردند دلالان بورس تحلیل گرها حسابداران کارمندها و نمایندگان مشتری ها و هرکسی با سرعتی تب آلود کار میکرد مگر جورج ملیس او پشت میزش نشسته و مات و وحشتزده بود قرار بود دست به کاری بزند که در صورت ناکامی به زندان می افتاد اما اگر موفق می شد دنیایی از ان او بود.
-نمی خواهی گوشی تلفنت را برداری؟
یکی از همکارانش بالای سر او ایستاده بود و جورج متوجه شد که تلفنش مدتی است زنگ می زند می باید عادی رفتار میکرد و کاری نمیکرد که شک کسی را برانگیز گوشی تلفن را برداشت
-بفرمایید جورج ملیس هستم.
و لبخندی حاکی از سپاسگزاری به همکارش زد.
جورج ان روز صبح را به گرفتن سفارش های خرید و فروش سپری کرد اما فکرش پیرامون نقشه ایو برای دزدیدن یک میلیون دلار دور می زد جورج این کار ساده ای است تنها کاری که باید بکنی این است که برای یک شب تعدادی گواهی سهام از شرکت قرض کنی می توانی فردا صبح انها را بازگردانی و هیچ کس مطلع نخواهد شد.
هر شرکت کارگزاری سهام میلیون ها دلار به صورت سهام و اوراق قرضه داشت که برای آسایش و خاطر جمعی مشتریان در گاو صندوق های شرکت نگه داری می شد برخی از گواهی های سهام نام مالک را در خود داشتند اما بیشتر این گواهی ها به صورت سهام بی نام و با یک شماره ی رمز متعلق به "انجمن ایمنی همگن روندهای شناسایی" بودند که مالک را مشخص می کرد گواهی های سهام قابل نقد شدن نیستند اما جورج ملیس هم قصد نداشت انها را خرج کند او فکر دیگری داشت در شرکت هنسن و هنسن سهام در یک گاو صندوق برزگ در طبقه هفتم در یک منطقه حفاظت شده که یک مامور پلیس مسلح جلوی در قطور ان نگهبانی می داد نگهداری می شد آن در بزرگ را تنها می شد با یک کارت دستیابی پلاستیکی رمزدار باز کرد جورج ملیس ان کارت را نداشت اما می دانست چه کسی دارد.
هلن تاچر بیوه ی تنهایی در سن چهل و چند سالگی بود چهره ای مهربان و اندامی نسبتا متناسب داشت و آشپز زبده ای بود به مدت بیست و سه سال متاهل بود و مرگ شوهرش خلایی در زندگی او ایجاد کرده بود هلن به مردی احتیاج داشت که از او مراقبت کند مشکلش این بود که اکثر زنانی که در شرکت هنسن و هنسن کار میکردند جوان تر از او بودند و کارمندان شرکت بیشتر نظرشان به انها جلب می شد هیچکس هلن را تحویل نمی گرفت.
او در قسمت حسابداری در طبقه ی بالای طبقه ای که جورج ملیس بود کار میکرد از نخستین باری که جورج را دیده بود پیش خود تصور کرده بود که جورج برایش شوهر مناسبی می شود پنج شش بار جورج را به خانه اش دعوت کرده بود تا شام دست پخت خودش را به تقدیم کند به قول خودش یک غذای خانگی و خوشمزه و اشاره کرده بود که نه تنها با شام بلکه هر طور بتواند وظیفه ی میزبانی را به جا می آورد اما جورج همیشه بهانه ای پیدا کرده و دعوت او را نپذیرفته بود در آن صبح بخصوص هنگام که زنگ تلفن هلن به صدا در امد و او گفت:
-قسمت حسابداری خانم تاچر صحبت میکند.
صدای جورج کلیس از آن سوی خط به گوشش رسید:
-هلن؟سلام من جورج هستم.
صدایش گرم و مهر آمیز بود و قلب هلن را به لرزه در آورد:
-جورج از دست من چه کاری برایت ساخته است؟
-می خواهم غافلگیرت کنم می شود پایین به دفتر من بیایی؟
-حالا؟
-بله.
-باید مرا ببخشی من در حال انجام....
-اوه اگر سرت خیلی شلوغ است عیبی ندارد صبر میکنم.
-نه نه من – من همین حالا به طبقه ی پایین می آیم.
تلفن جورج باز هم زنگ می زد اما بو به ان اعتنایی نکرد تعدادی کاغذ زیر بغلش گرفت و به طرف آسانسور ها رفت در حالی که به اطراف نگاه میکرد تا مطمئن شود کسی او را نمی بیند از مقابل آسانسورها گذشت و از پله های پشتی بالا رفت وقتی که بهط بقه بالا رسید نگاه کرد تا اطمینان یابد که هلن دفترش را ترک کرده است سپس به طرزی خیلی عادی داخل دفتر هلن شد مثل آنکه آمجا کاری دارد اگر مچش را می گرفتند – اما جورج نمی توانست به این احتمال فکر کند- او کشوی وسطی را گشود می دانست که هلن کارت دستیابی به خزانه را در آن کشو نگه داری میکند کارت آنجا بود ان را برداشت و در جیبش گذاشت از دفتر خارج شد و به عجله از پله ها پایین امد وقتی که به میزش رسید هلن آنجا بود به اطراف نگاه میکرد تا او را بیابد.
جورج گفت:
-متاسفم با من کار داشتند مجبور شدم بروم.
-اوه اشکالی ندارد بگو با چه خبری می خواستی غافلگیرم کنی؟
جورج گفت:
-بسیار خوب یک پرنده ی کوچولو به من گفته که امروز روز تولدت است و من می خواهم امروز تو رابرای صرف ناهار بیرون ببرم.
جورج حالت تعجب توام با خوشحالی را در چهره ی هلن مشاهده کرد هلن ....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)