512 و 513
در نیویورک در شهری که مطبوعات رفت و امدهای اشخاص به اصطلاح مشهور و جالب توجه را به نحوی پایان ناپذیر و تحت پوشش قرار میدادند و توصیف میکردند دوررونی سر چشمه ی اطلاعات بود او با یک شخصیت برجسته و سرشناس ازدواج کرده و هنگامی که شوهرش او را به خاطر منشی 21 ساله اش طلاق داده بود دورونی هالیستر ناچار شده بود کار کند اوو شغلی را انتخاب کرد که با استعداد های ذاتی اش خوب جور در می امد نویسنده ی ستون شایعات روزنامه شد زیرا همه ی کسانی را که درباره شان مقاله مینوشت میشناخت و از انجا که ان اشخاص معتقد بودند دوروتی فردی قابل اعتماد است عده کمی اسرارشان را از او پنهان میکردند
اگر کسی میتوانست چیزی درباره ی جورج ملیس یه ایو بگوید او دوروش هالیستر بود ایو او را به صرف ناهار در رستوران لاپیرامید دعوت کرد هالیستر زنی سنگین وزن با صورتی چاق موهای سرخ رنگ شده ثدای لبند گوشخراش و خنده ای بود که به عرعر شباهت داشت تمام جواهراتی که به خودش اویخته بود بدلی بود
پس از سفارش دادن غذا ایو با حالتی بیتفاوت گفت:"هفته ی پیش به جزایر باهاما رفته بودم راستی که مکان فوق العاده ایست"
دوروتی هالیستر گفت:"اره خبر دارم از فهرست مهمانان شیتا لودویگ با اطلاعم مهمانی خوش گذشت؟"
ایو با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"خیلی از دوستان قدیمی ام را در انجا ملاقات کردم مرد جالبی را هم دیدم به نام..."مکثی کرد با حالتی متفکر چینی به ابرو انداخت و ادامه داد:"جورج نمیدانم کی اها میلز بله یک نفر یونانی"
دوروتی هالیستر خندید خنده ای بلند و رعد اسا که مشتریان در سراسر رستوران شنیدن"ملیس عزیزم جورج ملیس"
"بله همینطور است ملیس ایا تو او را میشناسی؟"
"بله دیده امش وقتی دیدمش فکر کردم ممکن است به ستونی از نمک تبدیل شوم خدای من واقعا جذاب و تو دلبرو ست"
"دوروتی سابقه خانوادگی اش چیست؟"
دوروتی هالیستر به اطراف نگاهی کرد و سپس به جلو خم شد و اهسته گفت:"هیچکس این را نمیداند و تو هم به کسی نگو باشد؟جورج گوسفند سیاه و مطرود خانواده است افراد خانواده ی او در کار عده فروشی مواد غذایی هستند و خدا میداند انقدر ثروتمندند که در بیان نمیگنجد جورج قرار بود اداره ی حرفه ی خانوادگی را به دست گیرد اما اینطور که من شنیده ام انقدر دختر ها و پسر ها را مورد بی حرمتی قرار داده و حتی به گوسفندان بیچاره هم رحم نکرده که پدر و برادرهایش بالاخره طاقتشان طاق شد و او را از مملکتشان بیرون کردند"
ایو کلمه به کلمه ان سخنان را با دقت جذب میکرد
"انها حتی یک درخما به این پسر بیچاره کمک نکردند بنابراین او هم مجبور شد برای امرار معاش تن به کار بدهد"
از این گفته معلوم شد که چرا جورج گردنبند ایو را بداشته بود
"البته جورج نباید نگران باشد همین روزها با یک دختر بیوه ی ثروتمند ازدواج میکند"دوروتی نگاهی به ایو انداخت و پرسید:"عزیزم به او علاقه مند شده ای؟"
"راستش را بگویم نه"
اما ایو چیزی بیشتر از علاقه مند بود جورج ملیس همان کلیدی بود که او به دنبالش میگشت کلید بازکردن صندوقچه ی ثروت خانوادگی اش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)