صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    446_449

    ...........
    شخصیت های آنها را بهتر از گذشته تشخیص بدهد:ایو، قوی تر و خیلی جسورتر بود.آلکساندرا ملایم تر بود، و از پیروزی از فرامین خواهرش خرسند می شد.کیت مدام به خود می گفت، حالا که پدر مادری ندارند، جای شکرش باقی است که همدیگر را دارند و اینقدر همدیگر را دوست دارند.شب قبل از پنجمین سالگرد تولدشان، ایو سعی کرد آلکساندرا را به قتل برساند.
    در کتاب آفرینش (انجیل) آمده است:و فرزندان درونش با هم به جنگ برخاستند..و پروردگار خطاب به او گفت:
    دو ملت در بطن تو جای دارند و دو نوع از آدمیان از احشاء تو جدا خواهند شد و گروهی (از مردم)قویتر از گروه دیگر(مردم) خواهند بود و بزرگتر بایستی به خدمت کوچکتر در آید.
    در مورد ایو و آلکساندرا ،ایو هیچ قصد نداشت که به خدمت خواهر کوچکترش در آید.ایو از زمانی که به خاطر می آورد از خواهرش متنفر بود.هر بار که یک نفر آلکساندرا را بغل می کرد ، یا نوازش می کرد یا به او هدیه ای می داد،
    ایو به خشمی خاموش فرو می رفت.او احساس می کرد که مغبون شده و سرش کلاه رفته است.همه چیز را برای خودش می خواست_همه ی عشق و تمام چیزهای زیبایی را که آنها را احاطه کرده بود.او نمی خواست حتی یک جشن تولد برای خودش داشته باشد.به سبب این که آلکساندرا شکل اوست ،مثل او لباس می پوشد،
    و بخشی از عشق مادر بزرگ را که به او تعلق دارد ربوده است از خواهرش نفرت داشت.آلکساندرا ایو را تحسین می کرد و ایو به همین خاطر از او منزجر بود.آلکساندرا بخشنده وسخی بود، علاقه داشت همه ی اسباب بازی ها و عروسکهایش را به او بدهد ،و همین امر وجود ایو را با احساس تحقیر بیشتری پر می ساخت.ایو دلش نمی خواست چیزی را با کسی سهیم بشود. آنچه مال او بود به خودش تعلق داشت ،اما این کافی نبود.او همه چیزهایی را هم که آلکساندرا داشت می خواست.شب ،زیر چشمان مراقب سولانژ دونا هر دو دختر دعاهایشان را به صدای بلند می خواندند اما ایو همیشه یک دعای خاموش را اضافه می خواند،.به خدا التماس می کرد که آلکساندرا را بکشد.وقتی که دعایش مستجاب نشد ،پیش خودش نتیجه گرفت که خودش باید فکری برای آن بکند.
    تنها چند روز به به پنجمین سالگرد تولدشان باقی بود و ایو نمی توانست فکر اینکه یک مهمانی تولد دیگر را هم با آلکساندرا سهیم باشد تحمل کند.آن مهمانان دوستان او بودند، و هدایا هم مال او بودند که خواهرش از او می دزدید.او بایستی هرچه زودتر آلکساندرا را میکشت.در شب قبل از جشن تولدشان، ایو در بسترش دراز کشیده بود ولی چشمانش باز باز بود.وقتی که مطمئن شد خدمت کارها به خواب رفته اند، به طرف تخت آلکساندرا رفت و بیدارش کرد.نجواکنان گقت :"آلکس بیا برویم پایین به آشپزخانه و کیک های تولدمان را ببینیم."
    آلکساندرا خواب آلود گفت:"همه خوابیده اند." "ما که کسی را از خواب بیدار نمی کنیم" "مادموازل سولانژ از این کارمان خوشش نخواهد آمد.چرا فردا صبح نگاهی به کیک ها نیندازیم؟" "چون من میخواهم کیک ها را الان ببینم. می آیی یا نه؟" آلکساندرا با دست مالیدن به چشم هایش خواب را از آنها زدود.او هیچ علاقه ای به دیدن کیک های تولد نداشت اما نمی خواست احساسات خواهرش را جریحه دار کند.گفت:"دارم می آیم ."
    آلکساندرا از بستر بیرون آمد و یک جفت دمپایی پوشید.هر دو دختر لباس خواب های نایلونی صورتی رنگ پوشیده بوند.ایو گفت:"راه بیفت.و سرو صدا هم نکن" آلکساندرا قول داد:"سر و صدا نمی کنم"
    آنها پاورچین از اتاق خوابشان خارج شدند در راهروی طویل به حرکت در آمدند از مقابل در بسته ی اتاق خواب مادموازل دونا عبور کردند.و از پله های پشتی بلندی که به آشپزخانه منتهی می شد پایین رفتند.آنجا آشپزخانه بزرگی بود با دو اجاق گاز بزرگ ،شش فر، سه یخچال و یک اتاقک انجماد.
    در یخچال، ایو کیک های تولدی را یافت که خانم تایلر آشپز درست کرده بود.روی یکی از آنها نوشته شده بودند:تولدت مبارک، آلکساندرا.روی دیگری آمده بدو:تولدت مبارک ،ایو.ایو با خوشحالی اندیشید سال دیگر فقط یک کیک خواهد بود.ایو کیک آلکساندرا را از یخچال بیرون آورد و آن را روی میز چوبی وسط آشپزخانه که برای بریدن گوشت و خرد کردن سبزی در نظر گرفته شده بود قرار داد.او یک کشو را بیرون کشید و یک بسته شمع رنگی ریز از آن بیرون آورد.آلکساندرا پرسید:"چه کار می کنی ؟" "می خواهم ببینم وقتی که همه ی شمعها روشن بشود کیک چه شکلی خواهد شد"ایو شرو به فرو کردن شمع ها در کیک یخ زده کرد.
    "ایو فکر نمی کنم این کار درستی باشد.داری کیک را خراب می کنی.خانم تایلر عصبانی خواهد شد."
    "او اهمیتی نمی دهد"ایو کشو دیگری را باز کرد و دو بسته کبریت آشپزخانه از آن بیرون آورد.""بیا به من کمک کن" "می خواهم به رختخوابم برگردم و بخوابم"ایو با عصبانیت رو به خواهرش کرد و گفت:"بسیار خوب به رختخواب برگرد بچه گربه ی ترسو.خودم تنهایی این کار را می کنم"آلکساندرا مردد ماند:"از من می خواهی چه کار بکنم؟"ایو یکی از بسته های کبریت را به دست خواهرش داد:"شمع ها را یکی یکی روشن کن"
    آلکساندرا از آتش می ترسید.به هر دو دختر راجع به خطر بازی کردن با کبریت بارها و بارها هشدار شده بود.آنها درباره ی بچه هایی که از این قانون نافرمانی کرده بودند داستان های وحشتناکی شنیده بودند.اما آلکساندرا نمی خواست ایو را مایوس کند ،و بنابر این مطیعانه شروع به روشن کردن شمع ها کرد.
    ایو لحظه ای او را تماشا کرد.گفت:"احمق جون، شمع های آن طرف را روشن نکردی."آلکساندرا به جلو خم شد تا دستش به شمع هایی که در سمت دیگر کیک بودند برسد و آنها را هم روشن کند، پشتش به ایو بود.ایو بلافاصله کبریتی روشن کرد و نوک آن را به چوب کبریت های جعبه ای که در دستش بود تماس داد.همچنان که همه چوب کبریت ها شعله ور شدند ،ایو جعبه را جلوی پای آلکساندرا انداخت، طوری که پایین لباس خواب او آتش گرفت.چند لحظه سپری شد تا آلکساندرا بفهمد که چه اتفاقی دارد می افتد.وقتی که او نخستین سوزش عذاب آور را روی ساق پاهایش احساس کرد به پایین نگاه کرد و فریاد زد:"کمک!کمکم کنید!"ایو برای لحظه ای به پیراهن خواب شعله ور خواهرش خیره ماند.تحت تاثیر میزان موفقیتش غرق در شادی بود.آلکساندرا آنجا ایستاده بود ،از ترس زهره ترک شده بود.ایو گفت:"تکان نخور!الان یک سطل آب می آورم"او با شتاب به طرف سرداب رفت قلبش از لذتی هراس آور به تندی می زد.
    یک فیلم وحشتناک باعث شد زندگی آلکساندرا نجات پیدا کند.خانم تایلر آشپز خانواده ی بلک ول، با یک گروهبان پلیس که گاهی با او مراوده داشت به سینما رفته بود.آن شب ،صحنه های کشتار و جنایت و جنازه های


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    450 تا 453

    مثله شده به قدری درآن فیلم فراوان بود که بالاخره خانم تایلر متوجه شد که دیگر بیشتر از آن نمی تواند تماشا کند. دروسط یک صحنه ی گردن زدن، او گفت:« ریچارد تو ممکن است همه این صحنه ها دریک روزگاری مشاهده کنی، اما برای من دیگر بس است.»
    گروهبان ریچارد دوثرتی با اکراه به دنبال او از سینما خارج شد.
    آنها یک ساعت زودتر از آنچه قرار بود به عمارت باشکوه بلک ول رسیدند، و همچنان که خانم تایلر درپشتی ساختمان را گشود، صدای فریادهای آلکساندرا را که از سمت آشپزخانه می آمد، شنید. خانم تایلر و گروهبان دوثرتی با عجله به آن سو دویدند، با وحشت به صحنه ای که مقابلشان بود نگاهی کردند و وارد عمل شدند. گروهبان به طرف آلکساندرا تاول زده بود، اما شعله های آتش به موی سر یا قسمت پیشین بدنش نرسیده بود.آلکساندرا بیهوش به زمین افتاد. خانم تایلر یک ظرف بزرگ را پراز آب کرد و روی شعله های آتش به زمین ریخت.
    گروهبان دوثرتی آمرانه گفت:« یک آمبولانس خبرکن.آیا خانم بلک ول درمنزل است؟»
    « بایستی طبقه بالا خوابیده باشد.»
    « بیدارش کن.»
    همچنان که خانم تایلر تلفن زد و آمبولانس خبر کرد، صدای فریادی از سرداب به گوش رسید، و ایو درحالی که با آشفتگی و بیقراری گریه می کرد ویک قابلمه آب با خودش می آورد، به آشپزخانه دوید.
    ایو فریاد زد:« آلکساندرا مرده؟ او مرده؟»
    خانم تایلر ایو را درمیان بازوانش گرفت و به اوتسلی خاطر داد:« نه، عزیزم، حال او خوب است. حال او خوب خوب خواهد شد.»
    ایو هق هق می گریست:« تقصیر من بود. او می خواست شمع های روی کیک تولدش را روشن کند. من نباید به او اجازه ی این کار را می دادم.
    خانم تایلر پشت ایو را نوازش کرد:« اشکالی ندارد. تو نباید خودت را سرزنش کنی.»
    « کـ کبریت از دستم افتاد و آلکساندرا آتش گرفت و و- وحشتناک بود.»
    گروهبان دوثرتی نگاهی به ایو انداخت و با دلسوزی گفت:« طفل بیچاره.»
    دکتر هارلی به کیت گفت:« ساق پاها و پشت آلکساندرا دچار سوختگی درجه دو شده است. اما حالش خوب خواهد شد. این روزها ما دکترها کارهای اعجاب آوری در درمان سوختگی ها انجام می دهیم. حرفم را باور کن، ممکن بود وضعیت فاجعه آمیزی پیش بیاید.»
    کیت گفت:« می دانم.» سوختگی بدن آلکساندرا را دیده بود، ودیدن آن وجودش را آکنده از ترس ساخته بود. کیت لحظه ای مردد ماند، سپس گفت:« جان، من خیلی بیشتر نگران ایو هستم.»
    « ایو هم آسیب دیده؟»
    « به لحاظ جسمی نه، اما طفل بچاره خودش را به خاطر این سانحه سرزنش می کند. کابوس های وحشتناکی می بیند. سه شب گذشته، مجبور شدم دربسترش بخوابم و آنقدر درآغوشش تا به خواب برود. نمی خواهم بیشتر از این صدمه ببیند. ایو خیلی حساس است.»
    « کیت، بچه ها این جور اتفاقات را خیلی زود فراموش می کنند، اگر مشکلی ادامه پیدا کرد، به من خبر بده، و من یک روانپزشک اطفال را به شما معرفی خواهم کرد.»
    کیت با سپاس گفت:« ممنونم.»
    ایو خیلی عصبانی بود، مهمانی تولد لغو شده بود. او با اوقات تلخی به ود گفت، آلکساندرا بازهم به من کلک زد.
    آلکساندرا کاملاً بهبود یافت، هیچ علایمی از جای سوختگی بر بدنش باقی نماند. ایو با سهولتی قابل ملاحضه احساس گناه خود را به فراموشی سپرد، زیرا کیت به او اطمینان خاطر داده بود:« عزیزم، حادثه برای هر کسی پیش می آید. تو نباید خودت را سرزنش کنی.»
    ایو خودش را سرزنش نمی کرد، خانم تایلر را سرزنش می کرد. چرا او زودتر به خانه برگشته بود و همه چیز را خراب کرده بود؟ نقشه ی خودش، یک نقشه ی بی عیب و نقص بود.
    آسایشگاه روانی که تونی درآن محبوس بود مکانی آرام و صلح آمیز و مشجر در کانکتی کات بود. کیت ماهی یک بار با اتومبیل به آنجا می رفت تا تونی را ببیند.برداشتن تکه ای از مغز، عملی موفقیت آمیز بود. دیگر کوچکترین نشانه ای از پرخاشگری در تونی مشاهده نمی شد. اوکیت را می شناخت وهربار مؤدبانه راجع به ایو وآلکساندرا سؤال می کرد، اما هیچ علاقه ای برای دیدن انها نشان نمی داد. او کمترین علاقه ای به هیچ چیز نشان نمی داد، اما سرحال به نظر می رسید کیت نظر خودش را اصلاح کرد، نه، سرحال نه. بلکه راضی از چه؟- راضی به انجام چه کاری؟
    کیت از آقای برگر، مدیرآسایشگاه پرسید:« آیا پسرم درتمام طول روز کاری انجام نمی دهد؟»
    « اوه، چرا، خانم بلک ول. از ساعت ها یک جا می نشیند و نقاشی می کند، پسرش، که می توانست جهان را از آن خودش کند،حالا یک گوشه می نشست و تمام طول روز نقاشی می کرد. کیت سعی کرد درباره ی این بیهودگی، آن استعداد درخشان که برای همیشه از دست رفته بود، فکر نکند پرسید« خوب، چی می کشد؟»
    مرد با شرمندگی گفت:« هیچ کس نمی تواند تشخیص بدهد که او چه می کشد.»
    فصل 24
    کیت طی دوسال بعدی به شدت نگران آلکساندرا بود. آن بچه به نحوی عجیب درمعرض حوادث مختلف قرار می گرفت. هنگامی که ایو و آلکساندرا تعطیلات تابستانی خود را در بلک ول در جزایر باهاما می گذراندند، آلکساندرا درحالی که با ایو در استخر بازی می کرد کم مانده بود غرق شود، و فقط دخالت فوری و بلادرنگ یک باغبان بود که او را نجات داد. سال بعد هنگامی که دو دختر به گردش خارج شهر درپالیسیدر رفته بودند، آلکساندرا ناگهان از لبه ی یک صخره سر خورد و با چنگ زدن به یک بوته گیاه که از آن صخره شیبدار کوهستانی روییده بود و آویزان شدن از آن جان خودش را نجات داد.
    کیت به ایو گفت:« کاش تو بیشتر مراقب خواهرت باشی به نظرم او نمی تواند مثل تو از خودش مراقبت کند.»
    ایو با حالتی موقر و جدی گفت:« می دانم، مامان بزرگ. از این به بعد بیشتر مواظبش خواهم بود.»
    کیت هر دو نوه اش را خیلی دوست داشت، اما به انحاء مختلف .آنها


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    454 تا 457

    اکنون هفت سال داشتند و به نحو یکسانی زیبا بودند. موهای طلایی بلند و صاف، اجزای چهره ی فوق العاده بی عیب و نقص و چشمان خانواده ی مک گریگور را داشتند. آنها شکل هم بودند اما شخصیت هایشان کاملا متفاوت بود. ملایمت آلکساندرا تونی را به یاد کیت می آورد در حالی که ایو بیشتر شبیه خود او بود. لجباز و یکدنده و متکی به خود.
    یک راننده آنها را با اتومبیل رولزرویس خانواده به مدرسه می برد. آلکساندرا از این که همکلاسی هایش او را در آن اتومبیل با راننده ببینند خجالت می کشید در حالی که ایو از آن موقعیت لذت می برد. کیت به هر یک از دخترها مقرری هفتگی می داد و به آنها دستور داده بود که از آنچه خرج می کنند صورت بردارند. ایو همیشه قبل از پایان هفته پولش تمام می شد و از آلکساندرا قرض می کرد. او آموخته بود که حساب ها را طوری جور کند که مادربزرگ نفهمد. اما کیت موضوع را می دانست و به سختی می توانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد. آدم هفت ساله باشد و از همین سن یک حسابدار متفکر باشد!
    آن اوایل کیت این رویای نهانی و سری را در سر داشت که روزی تونی حالش مجددا خوب می شود، آسایشگاه را ترک می کند و به شرکت کروگر-برنت باز می گردد. اما هم چنان که زمان می گذشت این رویا هم به ندریج محو و ناپدید می شد. به طور ضمنی به او فهماندند که گرچه تونی ممکن است آسایشگاه را برای دیدارهای کوتاه از خانواده اش به طور موقت ترک کند، اما همواره باید توسط پرستار مردی همراهی شود و هرگز قادر نخواهد بود به طور عادی در جهان بیرون زندگی کند.
    سال 1962 بود و همچنان که شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود ثروتمند و ثروتمندتر می شد و گسترش بیشتری می یافت، برقراری یک مدیریت جدید، ضروری و حیاتی گردید. کیت هفتادمین سال تولدش را جشن می گرفت. اکنون موهایش کاملا سپید بود ولی او هنوز هم یک زن فوق العاده سالم به حساب می آمد. قوی و راست قامت و سرزنده بود. هرچند که می دانست گذر زمان فرسوده اش ساخته و به زودی او را از پای خواهد انداخت. او بایستی خود را آماده می کرد. باید به خاطر مصلحت خانواده از شرکت حمایت می شد. براد راجرز مدیر لایقی بود اما یک عضو خانواده ی بلک ول نبود. آنها باید بمانند تا دوقلوها بر مسند کار قرار گیرند. کیت به واپسین کلمات سیسیل رودس اندیشید: "کار کمی صورت گرفته – و کارهای زیادی انجام نشده باقی مانده است.
    دوقلوها دوازده سال داشتند و در آستانه ی تبدیل شدن به زنانی جوان بودند. کیت با وجودی که تا آنجا توانسته بود وقتش را با آنها گذرانده بود، اکنون حتی توجه بیشتری به آنها مبذول می کرد. وقت آن رسیده بود که تصمیم مهمی بگیرد.
    طی هفته ی عید پاک کیت و دوقلوها با هواپیمای شرکت به دارک هاربر پرواز کردند. دخترها از تمام املاک خانواده به جز ملک ژوهانسبورگ دیدن کرده بودند و از میان همه ی آن املاک دارک هاربر مکان مورد علاقه شان بود. آنها از آزادی طبیعی خود در جزیره و دنج بودن آنجا لذت می بردند. دوست داشتند قایقرانی و شنا و اسکی روی آب کنند و دارک هاربر تمام این تفریحات را برایشان مهیا می کرد. ایو پرسید که ایا می تواند چند نفر از همکلاسی هایش را همراه بیاورد، زیرا در گذشته هم چنین کرده بود اما این بار مادربزرگ اجازه نداد. مادربزرگ، آن موجود پرقدرت و تحمیل کننده ی عقایدش، که با وقار می آمد و می رفت، با خودش هدایایی می آورد، گونه ی نوه هایش را می بوسید، و گاهی درباره ی این که خانم های جوان چگونه باید رفتار کنند به آنان نصایحی می کرد، این بار می خواست با نوه هایش تنها باشد. دخترها حس کردند که چیزی متفاوت در شرف وقوع است. مادربزرگشان هنگام هر وعده ی غذا با آنها بود. آنها را به قایقرانی و شنا و حتی اسب سواری می برد. کیت اسبش را با اطمینان یک سوار کار ماهر می راند.
    دخترها هنوز به شکلی اعجاب آور کاملا شبیه هم بودند، دو زیبای مو طلایی، اما کیت به شباهت هایشان کمتر علاقه داشت و بیشتر اختلاف شخصیت های آن دو برایش مهم بود. کیت در حالی که در ایوان خانه می نشست و آنها را تماشا می کرد که تنیس بازی می کردند. مدام دخترها را در ذهنش مورد تحلیل و بررسی قرار می داد. ایو رهبر بود آلکساندرا پیرو. ایو دارای یک حالت یکدندگی ذاتی بود، و آلکساندرا انعطاف پذیر. ایو یک ورزشکار زاده شده بود آلکساندرا هنوز دچار حوادث مختلف می شد. تنها همین چند روز پیش که دو دختر در یک قایق بادبانی کوچک تنها بودند، در حالی که ایو سکان را به دست داشت بادی وزید و بادبان سقوط کرد و روی سر آلکساندرا افتاد. آلکساندرا که به موقع خودش را کنار نکشیده بود از عرشه به دریا افتاد و کم مانده بود غرق شود. قایقی در آن نزدیکی ها به ایو برای نجات خواهرش کمک کرده بود. کیت از خودش می پرسید که شاید همه ی این وقایع به این سبب رخ می دهد که آلکساندرا سه دقیقه دیرتر از ایو به دنیا آمده است اما دیگر به دلایل اهمیتی نمی داد. کیت تصمیمش را گرفته بود. دیگر سوالی در ذهنش باقی نمانده بود. می خواست پولش را روی ایو سرمایه گذاری کند و این یک سرمایه گذاری ده میلیار دلاری بود. او یک شوهر خیلی خوب برای ایو پیدا خواهد کرد و هنگامی که خودش بازنشسته شود، ایو شرکت کروگر-برنت را اداره خواهد کرد. در مورد آلکساندرا، او زندگی مرفه و راحتی خواهد داشت. ممکن است آلکساندرا در موسسات خیریه ای که کیت بنیان گذارشان بود خیلی مثمرثمر واقع شود. بله این کار بی نظیر وبسیار مناسبی برای آلکساندراست. او بچه ی بسیار دلنشین و مهربان و دلسوزیست.

    نخستین گام برای به اجرا در آوردن نقشه ی کیت این بود که دقت کند ایو به مدرسه ی خوبی برود. کیت مدرسه ی برابرکرست را برگزید. یک مدرسه ی ممتاز در ایالت کارولینای جنوبی. کیت به خانم چندلر مدیره ی آن مدرسه گفت: "هر دو نوه ی من خیلی شیرین و دوست داشتنی هستند اما شما درخواهید یافت که ایو زیرک تر است. او یک دختر استثنایی است و من مطمئنم که شما مراقبت خواهید کرد او از تمام امتیازات آموزشی این موسسه برخوردار شود."
    "خانم بلک ول همه ی دانش آموزان ما از امتیازات بالای آموزشی برخوردار هستند. شما راجع به ایو صحبت کردید. درباره ی خواهرش چه می گویید؟"
    "آلکساندرا؟ دختری دوست داشتنی است." لحن گفتارش کمی تحقیر آمیز بود. کیت از جا برخاست. "می خواهم مرتبا در جریان پیشرفت آنها باشم."
    مدیره ی مدرسه به نحو غریبی احساس کرد که کلمات کیت نوعی هشدار است.
    ایو و آلکساندرا مدرسه ی جدیدیشان را دوست داشتند، به خصوص ایو. او از ازادی دور بودن از خانه لذت می برد چون دیگر مجبور نبود به مادربزرگش و سولانژ دونا حساب پس بدهد. مدرسه ی برابرکرست قوانین بسیار سختگیرانه و منضبطی داشت اما این موضوع ایو را ناراحت نمی کرد چون او هر طور شده با قوانین کنار می آمد. تنها چیزی که خیالش را ناراحت می کرد این بود که آلکساندرا در آنجا با او بود. هنگامی که ایو اولین بار خبر رفتن به مدرسه ی برابرکرست را شنید ملتمسانه به مادربزرگش گفت: "می شود من تنها بروم؟ خواهش می کنم مادربزرگ."
    و کیت گفت: "نه عزیزم فکر می کنم بهتر است آلکساندرا هم همراهت بیاید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    458-459




    ایو دلخوری و رنجیدگی اش را مخفی کرد:«هرچه شما بگویید،مادر بزرگ.»

    او همیشه نسبت به مادر بزرگش رفتاری بسیار مؤدبانه و دلپذیر داشت.می دانست که قدرت در کجا قرار دارد.پدرش مرد دیوانه ای بود که در یک آسایشگاه روانی محبوس شده بود، و مادرشان هم مرده بود. اینک مادربزرگ بود که پول و ثروت را در اختیار خود داشت. ایو می دانست که آنها خیلی ثروتمند هستند. نمی دانست مادر بزرگش چقدر پول دارد، اما احتمالاً پول خیلی زیادی بود. به اندازه ای که با آن بتواند همه چیزهای زیبایی را که دلش می خواست بخرد. ایو چیزهای زیبا را دوست داشت. تنها یک مشکل در میان بود:الکساندرا.

    یکی از فعالیت های محبوب و مورد علاقه ی دو قلوها در مدرسه برایرکرست، کلاس سوارکاری صبحگاهی بود. بیشتر دخترها اسبی برای خود داشتند، و کیت هم به هر نوهاش به مناسبت دوازدهمین سال تولدشان یک اسب هدیه داده بود. جرومی دیویس مربی سوارکاری، شاگردانش را که با قدم آهسته ی اسب، حلقه ای را طی می کردند و از روی سنگچین های 30 سانتی متری،سپس 60 سانتی متری و بالاخره 120 سانتی می پریدند،تماشا می کرد. دیویس یکی از بهترین معلمان سوارکاری در کشور بود.تعدادی از شاگردان سابق او توانسته بودند برنده ی مدال های طلا شوند، و او در شناسایی سوارکارهای با استعداد بسیار مهرت داشت.آن دختر تازه وارد یعنی ایو بلک ول هم از همان سوارکارهای با استعداد بود.او احتیاجی نداشت درباره آنچه می خواست انجام بدهد، این که چگونه افسار را به دست بگیرد یا چطور روی زین بنشیند،فکر کند. او و اسبش ماهیتی یگانه بودند، و همچنان که به سرعت و راحتی از روز موانع می پریدند، گیسوان طلایی ایو در باد به پرواز در آمد و این منظره ای زیبا بود. آقای دیویس به خود گفت،هیچ چیز نمی تواند مانع این دختر شود.

    مهتر جوانی به نام تامی به الکساندرا علاقه داشت. آقای دیویس مشاهده کرد که الکساندر را با کمک ایو از اسبش بالا رفت و روی زین قرار گرفت و خود را برای رسیدن نوبتش آماده کرد.الکساندرا و ایو روی آستین هایشان نوارهایی به رنگ متفاوت بسته بودند تا مربی شان بتواند آنها را تشخیص دهد. ایو داشت به الکساندرا کمک می کرد سوار اسبش بشود و در آن حال تامی مشغول سرو کله زدن با دانش آموز دیگری بود دیویس را برای جواب دادن به تلفن به ساختمان اصلی احضار کردند، و آنچه پس از آن رخ داد باعث پریشانی خاطر اولیلی مدرسه شد.

    مطابق آنچه که جرومی دیویس بعداً توانست کشف کند،الکساندرا سوار اسبش شد، حلقه را طی کرد و خواست اولین پرش کوتاهش را انجام بدهد، اما اسبش به علتی نامعلوم روی دو پای عقبش بلند شد و به طرز دلخراش شیهه کشید، و الکساندر را به طرف دیوار پرتاب کرد. آن دختر بر اثر ضربه بیهوش شد ، و فقط چند سانتی متری مانده بود که سم های اسب وحشی به صورتش اصابت کند. تامی الکساندر را به بهداری مدرسه برد، و در آنجا دکتر تشخیص داد ضربه ی خفیفی به سرش خورده است.

    او گفت:«جایی از بدنش نشکسته است، جراحت جدی هم رخ نداده است. تا فردا صبح حالش خوب می شود و آماده خواهد بود دوباره پشت اسبش بنشیند.»

    ایو فریاد زد:«اما ممکن بود کشه شود!»

    ایو حاضر نبود بالین الکساندرا را ترک کند. خانم چندلر فکر کرد که چنین روحیه ی ایثار و فداکاری را هرگز در هیچ دختری ندیده است.این رفتار واقعاً انسان را تحت تأثیر قرار می داد.
    هنگامی مه سر انجام آقای دیویس توانست اسب الکساندرا را آرام کند تا زین را از پشتش بردارد، مشاهده کرد پتوی زیرین خوا آلود است.پتو را از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    460 تا 463
    پشت اسب برداشت و دید که یک وزنه فلزی دارای لبه های تیز و دندانه دار جدا شده از یک قوطی آبجو, از پشت اسب بیرون زده و هنوز همان جا قرار دارد و معلوم بود که براثر فشار زین بیشتر در بدن حیوان فرو می رفته است .هنگامی که او این موضوع را به خانم چندلر گفت , خانم چندلر تحقیقاتی فوری را در این خصوص اغاز کرد . همه دخترانی که در نزدکی اصطبل بودند مورد سوال و بازجویی قرار گرفتند .
    خانم چندلر گفت : " من مطمئنم هر کسی که این تکه فلز را در اینجا قرار داده فکر می کرده شوخی بی ضرری با آلکساندرا می کند, اما این کار ممکن بود عواقب بسیار جدی و و خیمی در پی داشته باشد . می خواهم نام دختری که این کار را کرده بدانم ."
    هنگامی که هیچ کس داوطلب پاسخگویی نشد , خانم چندلر با تک تک آنها به صورت جداگانه در دفترش صحبت کرد .همه دختر ها گفتند که اصلا از آنچه رخ داده است بی اطلاع بوده اند .موقعی که نوبت ایو شد تا مورد پرسش قرار گیرد , او به طرز عجیبی ناراحت و عصبی به نظر می رسید .
    خانم چندلر پرسید : " آیا می دانی چه کسی ممکن است این بلا را به سر خواهرت آورده باشد ؟ "
    ایو سرش را پایین انداخته بود و به قالیچه روی زمین نگاه می کرد او زیر لب گفت : " بهتر است نگویم ."
    "پس تو حتما چیزی دیده ای ؟ "
    " خانم چندلر خواهش می کنم ..... "
    " ایو , آلکساندرا ممکن بود به شدت آسیب ببیند . آن دختری که این کار را کرده بایستی مجازات شود تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد . "
    " کار دخترها نبود ."
    " منظورت چیست ؟ "
    " کار تامی بود ."
    " مهتر ؟ "
    "بله , خانم . من دیدم که او این کار را کرد . فکر کردم که او دارد تسمه زین اسب را محکم می کند . مطمئنم که نمی خواسته آسیبی به الکساندرا برساند. آلکساندرا زیادی به او دستور می داد , و به نظرم تامی می خواسته درس عبرتی به او بدهد .اوه , خانم چندلر , کاش از من نخواسته بودید حقیقت را بگویم . نمی خواستم کسی دچار دردسر بشود ." بچه بیچاره در آستانه جنون بود .
    خانم چندلر از پشت میزش برخاست, میز را دور زد و آمد و بازویش را روی شانه های ایو قرار داد : " ایو , اشکالی ندارد .خوب کاری کردی حقیقت را به من گفتی . حالا میخواهم همه چیز را فراموش کنی . خودم به موضوع رسیدگی خواهم کرد . "
    صبح فردای آن روز , هنگامی که دخترها از ساختمان مدرسه بیرون آمدند و به اصطبل ها رفتند, مهتر تازه ای را در آنجا دیدند .
    چند ماه بعد , یک حادثه ناخوشایند دیگر در مدرسه رخ داد .چند نفر از دخترها را در حال کشیدن سیگار ماری جوآنا غافلگیر کردند و یکی از آنها ایو را متهم به تهیه و عرضه و فروش آن سیگارها به دختران مدرسه کرد . ایو موضوع را با خشم انکار کرد . تحقیقی توسط خانم چندلر نشان داد که ماری جوآنا در کمد آلکساندرا مخفی شده بود .
    ایو شجاعانه گفت : " باورم نمی شود که آلکساندرا این کار را کرده باشد . حتما یک نفر آن را در آنجا گذاشته است . مطمئنم . "
    شرحی از این حادثه توسط میره مدرسه برای کیت فرستاده شد, و کیت صداقت و وفاداری ایو را در حمایت از خواهرش ستود . هر چه باشد او عضوی از خانواده مک گریگور بود, عالی است .
    در جشن پانزدهمین سال تولد دو قلوها , کیت آنها را به ملک خود واقع در کارولینای جنوبی بود , و در آنجا به افتخارشان میهمانی بزرگی برگزار کرد. با آن که کمی زود بود اما کیت دلش می خواست از همان موقع ایو را در معرض دید مردان جوان مناسب و با اصل و نسب قرار دهد , و به همین علت همه جوانان متشخص و خانواده دار را که در اطراف ملک زندگی می کردند به آن مهمانی دعوت کرد.
    پسرها در سنینی خاص بودند و هنوز به طور جدی به دخترها علاقه مند نبودند , اما کیت دقت کرد که آشنایی ها انجام شود و دوستی ها سر بگیرد . مرد زندگی ایو , و مدیر آینده شرکت کروگر –برتت با مسئولیت محدود می توانست یکی از آن پسران جوان باشد .
    آلکساندرا از مهمانی لذت نمی برد , اما تمام مدت تظاهر می کرد به او خوش می گذرد تا مادربزرگش را مایوس نکند . ایو عاشق مهمانی بود . او عاشق پوشیدن لباس های قشنگ , و مورد تحسین و ستایش و تعریف و تمجید قرار گرفتن بود . آلکساندرا بیشتر مطلعه و نقاشی را ترجیح می داد . او ساعتها از وقتش را به تماشای تابلوهای نقاشی پدرش که بر دیوار های عمارت دارک هاربر نصب بود می گذراند , و آرزو می کرد کاش پدرش را قبل از آنکه بیمار شود می شناخت . پدر در ایام تعطیلات به همراه پرستار مردش پا به خانه می گذاشت , اما آلکساندرا دستیابی به او را ناممکن یافته بود . او یک غریبه مهربان و دلنشین و خوش رفتار بود که می خواست همه را از خودش خرسند کند , ولی حرفی برای گفتن نداشت .پدربزرگش فردریک هوفمان در آلمان زندگی می کرد, اما او هم ناخوش بود . دوقلوها به ندرت او را می دیدند .
    در دومین سال تحصیل در مدرسه تازه , ایو حامله شد . او چند هفته بود که رنگ پریده و خسته و کسل بود و در چند کلاس صبح شرکت نکرده بود وقتی که دوره های طولانی حالت تهوع او شروع شد , به بهداری مدرسه فرستاده شد و در آنجا مورد معاینه قرار گرفت .خانم چندلر فورا به بهداری احضار شد .
    دکتر به وی گفت : " ایو حامله است . "
    "اما .....این غیر ممکن است ! چطور ممکن است چنین اتفاقی افتاده باشد ؟ "
    دکتر با ملایمت پاسخ داد : " فکر می کنم به همان شیوه همیشگی . "
    " اما او هنوز بچه است . "
    "بسیار خوب این بچه به زودی مادر خواهد شد . "
    ایو با سرسختی از صحبت کردن امتناع می ورزید . مدام می گفت : " من نمی خواهم کسی را دچار دردسر کنم . "
    این همان نوع پاسخی بود که خانم چندلر از او توقع داشت .
    " ایو , عزیزم , تو باید به من بگویی چه اتفاقی افتاده است . "
    و بنابراین سرانجام مقاومت ایو در هم شکست . گفت : " به من تجاوز شده است . " و به شدت به گریه افتاد .
    خانم چندلر تکان سختی خورد . بدن لرزان ایو را در آغوش گرفت و پرسید : " آن مرد کیست ؟ "
    " آقای پارکینسون . "
    معلم ادبیات انگلیسی ایو .
    اگر کس دیگری غیر از ایو این حرف را می زد , خانم چندلر باورش نمی شد . جوزف پارکینسون مردی سر به زیر و صاحب همسر و سه فرزند بود . او هشت سال بود که در مدرسه برایر کرست تدریس می کرد , و همیشه فرد مورد اعتماد خانم چندلر بود. خانم چندلر آقای پارکینسون را به دفتر فرا خواند , و بلافاصله دانست که ایو حقیقت را به او گفته است . پارکینسون مقابل او نشست , اجزای چهره اش با حالتی عصبی در هم فشرده بود.
    " می دانید برای چه دنبالتان فرستادم , آقای پارکینسون ؟ "
    " فکر می کنم –بله . "
    "موضوع مربوط به ایو است . "
    " بله , من – من هم حدس زدم . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    464-465
    او می گوید که شما به او تجاوز کرده اید
    پارکینسون با ناباوری به خانم چندلر نگریست:به او تجاوز کرده ام.خدای من اگر در این میان به کسی تجاوز شده باشد این من بودم .بر اثر هیجان او دستور زبان صحیح را رعایت نکرد.
    خانم چندلر با نفرت و تحقیر گفت:اصلا می دانی چه می گویی؟ان بچه...
    او بچه نیست .لحن گفتار اقای پاریکسون زهر الود بود .بلکه شیطان مجسم است.معلم با دستش عرق را از ابرویش پاک کرد:تمام نیم سال تحصیلی در نیمکت جلویی کلاس من نشسته بودبا حالتی شیفته و شهوانی نگاهم می کرد.بعد از کلاس پیش من می امد و سوالات بی معنی می پرسید و خودش را به من نزدیک می کرد.من او را جدی نم گرفتم.بعد شش هفته پیش یک روز بعد از ظهر به خانه ام امد در حالی که همسر و فرزندانم در شهر نبودندو-کلامش قطع شد :او خدایا مرا ببخش !عنان اختیار را از کف دادم .معلم بیچاره به گریه افتاد.
    انها ایو را به دفتر اوردند.او بر خودش مسلط بود.به چشمان اقای پاریکسون چشم دوخت و این اقای پارکینسون بود که نخست روی از او برگرداند.در دفتر خانم چندلر ناظم مدرسه و رییس پلیس شهر کوچکی که مدرسه در ان قرار داشت حضور داشتند.
    رییس پلیس به ملایمت گفت:ایو می شود به ما بگویی چه اتفاقی افتاد؟بله قربان .صدای ایو ارام بود.اقای پاریکنسون گفت می خواهد دربارهی وضعیت درسی ام با من صحبت کند.از من خواست بعد از ظهر روز یکشنبه ای به خانه اش بروم.در ان خانه تنها بود .گفت که می خواهد در طبقه ی بالا چیزی را به من نشان بدهد بنابراین من به دنبالش به طبقه ی بالا رفتم.او-
    پاریکنسون فریاد زد:دروغ می گوید!این طور نبود.این طور اتفاق نیفتاد...
    به دنبال کیت فرستادند و وضعیت را برایش توضیح دادند.به این نتیجه رسیدند که به صلاح همه است که جنجالی به پا نشود و بی سرو صدا به این مساله پایان دهند.اقای پاریکنسون از مدرسه اخراج شد و به او چهل و هشت ساعت مهلت دادند ایالت را ترک کند .ترتیب سقط جنین ایو هم داده شد.
    کیت سرقفلی مدرسه را که جزو دارایی های یک بانک محلی بود بی سرو صدا خرید و انجا را تعطیل کرد.
    هنگامی که ایو این خبر را شنید اهی کشید و گفت :اوه خیلی متاسفم مامان بزرگ.من ان مدرسه را واقعا دوست داشتم.
    چند هفته بعد هنگامی که ایو از بستر نقاهت خارج شد او و الکساندر را در مدرسه ای به اسم اموزشگاه فرن وود نام نویسی کردند .انجا دبیرستانی در سوییس نزدیک شهر لوزان بود.
    466-467
    25
    در بدن ایو اتشی سوزان وجود داشت اتشی که چنان شدید و شعله ور بود که او نم توانست ان را فرو بنشاند.این تنها یک نیاز جسمانی نبود .نیاز جسمانی فقط بخش کوچکی از ان بوداین اشتیاقی ملتهب برای زندگی کردن بود نیاز به انجام هر کاری و داشتن هر حرفه ای .زندگی دلباخته ی او بودو ایو سرسختانه و با ارزومندی می خواست با هر ان چه در توانش بود صاحب ان شود و ان را از ان خود کند.ایو به همه حسودی می کرد.او به دیدار نمایش باله می رفت و از رقصندگان متنفر می شد چون خودش ان بالا روی صحنه نبود که برقصد و تحسین تماشاگران را نسبت به خود برانگیزد.او می خواست دست به هر کاری بزند و هر کاری را بهتر از هر کس انجام بدهد.همه چیز را می حواست و نمی توانست صبر کند.
    نزدیک اموزشگاه فرن وود دره ای بود که در ان وسی ان مدرسه نظام پسران قرار داشت.هنگامی که ایو هفده ساله شد تقریبا تمام دانش اموزان و حدود نیمی از مربیان ودرسه نظام با او سر و سری داشتند.او با حالت زننده ای عشوه گری می کرد و در ایجاد رابطه با جنس مخالف تفاوتی میان افراد قائل نمی شد اما این بار احتیاطات لازم را به عمل می اورد چون دیگر اصلا قصد نداشت حامله شود.ایو از کارهایش لذت می برد اما نفس عمل برایش مهم نبود بلکه قدرت یکه به او می بخشید برایش اهمیت داشت .او کسی بود که اختیار امور را به دست داشت .از نگاه های ملتمسانه پسرها و مردانی که می خواستند او را تصاحب کنند غره می شد و به خود می بالید .از سر به سر گذاشتن و شعله ور کردن اتش تمنا در انان لذت می برد و از شنیدن وعده های دروغی که به او می دادند تا او را از ان خود کنند محظوظ می شد.اما بیش از هر چیزی از تسلطی که بر وجود انان داشت لذه می برد او می توانست با بوسه ای انها را به اوج برساند یا با کلمه ای مایوس و ناامیدشان کند ایو به انها احتیاجی نداشت انها به او نیاز داشتند.او برانها کاملا مسلط بودو این احساس فوق العاده ای بود.در عرض چند دقیقه ایو می توانست نقاط ضعف و قوت یک مرد را تشخیص دهد و پیش خود به این نتیجه رسیده بود که مردها احمق هستند همه شان.
    ایو زیبا و باهوش و وارث یکی از بزرگترین ثروت های جهان بود و حتی تا ان زمان بیش از ده خواستگار جدی برای ازدواج با او قدم پیش نهاده بودند.اما او علاقه ای با ازدواج با هیچ کدام از انها نداشت .تنها پسرهایی که به نظرش را جلب می کردند انهایی بودند که الکساندرا دوستشان داشت .
    در یک مهمانی پایکوبی شنبه شب مدرسه الکساندرا یک دانشجوس فراسوی بسیار مودب و مهربان به نام رنه مالو را ملاقات کرد.جوان خیلی خوش قیافه ای نبود اما باهوش و احساساتی بود و به نظر الکاساندرا چنین رسید که وی فوق العاده است انها برای شنبه اینده با هم قرار ملاقاتی در جایی از شهر گذاشتند.
    رنه گفت :ساعت هفت شب
    منتظرت خواهم بود
    ان شب در اتاق خوابشان الکساندرا درباره ی دوست تازه اش به ایو گفت:او مثل پسرهای دیگر نیست .نسبتا خجول اما مهربان است.ما می خواهیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    468-469

    شنبه شب با هم به سینما برویم."
    ایو سر به سرش گذاشت:"خیلی دوستش داری خواهر کوچولو؟"
    آلکساندرا از خجالت سرخ شد وگفت:"تازه ملاقاتش کرده ام،اما به نظر می رسد که _خوب،
    خودت که بهتر می دانی."
    ایو طاقباز روی تختش دراز کشید،دست هایش را پشت سرش به هم قفل کرد:"نه،نمی دانم.
    بگو ببینم آیا او سعی کرد تو را به بستر ببرد؟"
    "ایو!این چه حرفی است که می زنی!او اصلا از آن جور پسرها نیست.به تو که گفتم...او_اوخجالتی است."
    "خوب معلوم است دیگر ،خواهر گوچولوی من عاشق شده." "اصلا هم عاشق نشده ام!
    حالا که فکرش را می کنم،کاش اصلا به تو چیزی نگفته بودم."
    ایو با صمیمیت گفت:"اما من خوشحالم که گفتی."
    شنبه شب آینده ،هنگامی که آلکساندرا جلوی سینما رسید،از رنه خبری نبود.آلکساندرا بیش از یک ساعت گوشه ی خیابان ایستاد،و نگاه های خیره عابران را نادیده گرفت.
    احساس حماقت می کرد.عاقبت در یک کافه کوچک به تنهایی شام خورد در حالی که اصلا اشتها نداشت،و سپس درمانده ومایوس به مدرسه بازگشت.ایو در اتاقشان نبود.آلکساندرا تا فرا رسیدن ساعتی که پس از آن دانش آموزان باید می خوابیدند مطالعه کرد و سپس چراغها را خاموش کرد.حوالی ساعت دو بامداد او شنید که ایو مخفیانه و دزدانه به داخل اتاق آمد.
    آلکساندرا نجوا کرد:"کم کم داشتم نگرانت می شدم."
    "چندتا از دوست های قدیمی ام را دیدم.امشب چطورگذشت_ فوق العاده بود نه؟"
    "وحشتناک بود.او اصلا به خودش زحمت آمدن نداد."
    ایو با همدردی گفت:"واقعا خجالت آور است.اما باید یاد بگیری که هرگز به مردها اعتماد نکنی."
    "فکر نمی کنی شاید اتفاق بدی برایش افتاده باشد؟"
    "نه،آلکس.فکر می کنم احتمالا کسی را بهتر از تو پیدا کرده است."
    "آلکساندرا به خودش گفت ،حتما همین طور است.او زیاد هم تعجب نکرده بود چون هیچ خبر نداشت که چقدر زیبا و تحسین برانگیز است.او همه عمرش را در سایهی خواهر دوقلویش
    زیسته بود.آلکساندرا خواهرش ایو را خیلی دوست داشت و برایش خیلی عادی بود که همه مجذوب ایو شوند.
    او خود را پست تر و پایین تر از ایو احساس می کرد اما هرگز به فکرش خطور نکرده بود که این خواهرش بود که از زمان کودکی شان با چیره دستی بر این احساس دامن زده بود.
    قرار ملاقات های دیگر هم به همین ترتیب به هم خورد.پسرهایی که آلکساندرا می پسندید،ابتدا به نظر می رسید به او علاقه مند می شوند،اما پس از آن او دیگر موفق به دیدارشان نمی شد.
    در یک تعطیلی آخر هفته ،آلکساندرا به طور اتفاقی در خیابانی در شهر لوزان به رنه برخورد کرد.رنه با شتاب به او نزدیک شد و گفت:"چی شد؟تو که قول داده بودی به من تلفن کنی."
    "به تو تلفن کنم؟راجع به چی صحبت می کنی؟"
    رنه ناگهان یک قدم عقب رفت،جا خورد:"ایو؟"
    "نه،من آلکساندرا هستم."
    چهره رنه از شرم برافروخته شد."من _من معذرت می خواهم.باید بروم."و با عجله از اودور شد و آلکساندرا را در حالی که با پریشانی از پشت سرش به وی خیره مانده بود بر جای گذارد.
    آن شب هنگامی که آلکساندرا درباره ی اتفاق آن روز صبح برای ایو تعریف کرد،ایو با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"واقعا که دیوانه است.آلکس،تو بدون او خوشبخت تری."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    استاد بازی 470 تا 473
    با این که ایو احساس میکرد تجربه زیادی در مورد مردان دارد , از یکی از نقاط ضعف آنان بی اطلاع بود , و همین امر کم و بیش باعث شکست و تباهی و بدبختی او شد . از آغاز تاریخ بشر , مردها همیشه درباره فتوحات خود فخر فروخته اند , و دانشجویان مدرسه نظام از این قاعده مستثنا نبوده اند . آنها با تحسین و هیجان زیادی در باره ایو بلک ول صحبت می کردند .
    " وقتی که پیشم بود زبانم بند آمده بود ...."
    " تا به حال تیکه ای مثل او گیرم نیامده بود ....."
    " واقعا خوش اندام و تو دل برو است ....."
    " خدای من , مثل ماده ببری در بستراست !"
    از آنجا که حداقل سی دانشجو و پنج شش نفر از مربیان مدرسه نظام از استعداد ها و تمایلات داغ و هوس آلود ایو تعریف و تمجید می کردند , این راز کم کم به موضوعی علنی در مدرسه تبدیل شد .یکی از مربیان مدرسه نظام این شایعه را به معلمی در آموزشگاه فرن وود تذکر داد , و این خانم معلم هم به نوبه خود آن را به خانم کالینز , مدیر مدرسه گزارش کرد . تحقیقات دقیق تری آغاز شد, و نتیجه آن ملاقاتی بین خانم مدیر و ایو بود .
    " فکر می کنم به خاطر آبرو و شهرت این مدرسه , بهتر باشد تو هر چه زودتر اینجا را ترک کنی ."
    ایو به خانک کالینز خیره شد , گویی آن زن دیوانه است : " خدای من , راجع به چی صحبت می کنید ؟ "
    " راجع به این حقیقت که تو با تیمی از پسران آکادمی نظامی مراودت عاشقانه ای داشته ای, و آن نیم دیگر هم گویا صف کشیده اند و مشتاقانه منتظر فرارسیدن نوبتشان هستند ."
    " در تمام عمرم چنین دروغ وحشتناکی نشنیده بودم . " صدای ایو از فرط رنجش و عصبانیت می لزرید ." فکر نکنید که این را به مادربزرگم نخواهم گفت . وقتی که بشنود - "
    مدیره مدرسه حرف او را قطع کرد : " لازم نیست به خودت زحمت بدهی . من ترجیح می دهم به خاطر آبروی آموزشگاه فرن وود حرف بیشتری نزنم , اما اگر تو آرام و به سرعت اینجا را ترک نکنی , فهرستی از اسامی آن پسرها و مردها را در دست دارم و تصمیم دارم آن را برای مادر بزرگت بفرستم . "
    " دلم می خواهد آن فهرست را ببینم ! "
    خانم کالینز بدون گفتن حرفی فهرست را به دست ایو داد . فهرستی طولانی بود . ایو آن را بررسی کرد و متوجه شد که حداقل هفت اسم در فهرست نیامده است . او آنجا نشسته بود و در سموت فکر می کرد .
    بالاخره از جا برخاست و با دلخوری گفت : " کاملا معلوم است که علیه خانواده من توطئه کرده اند تا ابروی ما را ببرند . یک نفر سعی می کند مادربزرگم را از طریق من تحت فشار قرار بدهد . پیش از اینکه چنین اتفاقی بیفتد , من از اینجا خواهم رفت . "
    خانم کالینز با لحن خشکی گفت : " تصمیم بسیار عاقلانه ای است . فردا صبح یک اتومبیل تو را به فرودگاه خواهد رساند . به مادربزرگت تلگراف می زنم که تو به خانه بر می گردی . حالا مرخص هستی . "
    ایو برگشت و به طرف در رفت , بعد ناگهان به یاد چیزی افتاد : " تکلیف خواهرم چه می شود ؟ "
    " آلکساندرا اینجا می ماند . "
    هنگامی که الکساندرا پس از آخرین کلاس درسش به خوابگاه برگشت , دید که ایو در حال بستن چمدان است . "چه کار می کنی ؟ "
    " به خانه بر می گردم . "
    " خانه ؟ در وسط نیمسال تحصیلی ؟ "
    ایو چرخید تا با خواهرش روبرو شود : " آلکس, واقعا نمی دانی این مدرسه چه جای مزخرفی است ؟ ما اینجا هیچ چیز یاد نمی گیریم . فقط وقتمان را تلف می کنیم . "
    آلکساندرا با حیرت گوش داد و گفت : " اما ایو , من اصلا فکر نمی کردم تو چنین احساسی داشته باشی . "
    " هر روز نفرت انگیز این سال لعنتی , هر روز, همین احساس را داشتم و فقط به خاطر تو بود که به رویم نمی آوردم وچون مثل اینکه تو اینجا را خیلی دوست داری "
    "بله دوست دارم , اما –"
    " متاسفم آلکس , دیگر بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم . می خواهم به نیویورک برگردم . میخواهم به وطن بروم به جایی که ما به آن تعلق داریم ."
    "آیا این تصمیمت را به خانم کالینز گفته ای ؟ "
    " بله , همین چند دقیقه پیش . "
    " چه واکنشی نشان داد ؟"
    " توقع داشتی چه واکنشی نشان دهد ؟ رنگ از رویش پرید , به التماس افتاد می ترسید به گوش بقیه برسد و مدرسه اش بد جلوه کند . به من التماس کرد که بمانم . "
    آلکساندرا روی لبه تختش نشسته بود . " نمی دانم چه بگویم . "
    " لازم نیست چیزی بگویی . این اصلا به تو مربوط نمی شود . "
    " البته که مربوط می شود . اگر تو اینقدر اینجا ناراحت و ناراضی هستی –" او دست از صحبت برداشت . بعد از مکثی افزود : " شاید حق با تو باشد . واقعا آدم اینجا وقتش را هدر می دهد . از برکردن افعال مزوج لاتین چه فایده ای دارد ؟ "
    " درست است . یا اینکه به مه چه مربوط هانیبال یا برادر نفرت انگیزش هازدرویال کی بودند ؟ "
    الکساندرا به طرف کمدش رفت , چمدانش را بیرون آورد و آن را روی تخت گذاشت .
    ایو تبسم کنان گفت : " نمی خواستم از تو بخواهم اینجا را همراه من ترک کنی , آلکس , اما واقعا خوشحالم که با هم به خانه باز می گردیم . "
    آلکساندرا دست خواهرش را فشرد و گفت : " من هم همینطور . "
    ایو با خوشحالی گفت : " حالا بهت می گویم چه کار بکنی . در حالی که من اثاث و لباسهایم را جمع می کنم , تو به مادربزرگ تلفن می زنی و می گویی که ما فردا صبح سوای هواپیما می شویم و به وطن می آییم . به او بگو که ما دیگر نمیتوانیم اینجا را تحمل کنیم . این کار را خواهی کرد ؟ "
    آلکساندرا با تردید گفت : " بله . اما فکر نمی کنم مامان بزرگ از این کار ما خوشش بیاید . "
    ایو با اطمیان خاطر گفت :" نگران آن بانوی عزیز پیر نباش . یک جوری از دلش در می آوریم . "
    و آلکساندرا شکی از این بابت نداشت . مادر بزرگ همیشه به خواسته های ایو احترم می گذاشت و هر چه اومی خواست برآورده می کرد . آلکساندرا اندیشید , اما از حق نگذریم , چطور می توان دل نازک ایو را شکست و به خواسته هایش اعتنا نکرد ؟
    او بیرون رفت تا به مادربزرگش تلفن بزند .
    کیت بلک ول دوستان و دشمنان و همکاران تجاری متعددی با مقام و منصب های بالا داشت , و در چند ماه اخیر شایعات ازار دهنده ای به گوشش رسیده بود . در آغاز این شایعات را به عنوان حسادت های ناچیز تلقی کرده و به حرف مردم اعتنایی نکرده بود . اما شایعات کماکان جریان داشت . گفته می شد که ایو با تعدا زیادی از پسران مدرسه نظام سوییس مراودات غیر اخلاقی داشته است . ایو یک بار سقط جنین کرده بود . او به خاطر ابتلا به بیماری مقاربتی تحت مداوا قرار گرفته بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    474 – 503
    بنابر این کیت وقتی فهمید نوه هایش به خانه باز میگردند خاطرش اسوده شد و قصد داشت به این شایعات شرم اور و زشت پایان دهد

    روزی که دختر ها از راه رسیدند کیت در خانه منتظرشان بود او ایو را به اتاق نشیمن مجاور اتاق خوابش برد و گفت:"داستانهای وحشتناک و رنج اوری شنیده ام میخواهم بفهمم چرا شما را از مدرسه اخراج کردند"نگاهش را در نگاه نوه اش دوخته بود
    ایو پاسخ داد:"ما را از مدرسه اخراج نکردند من و آلکس خودمان تصمیم گرفتیم بیاییم"
    "به دلیل داشتن رابطه با پسرها؟"
    ایو گفت:"مادر بزرگ خواهش میکنم ترجیح میدهم حرفی راجع به ان نزنم"
    "متاسفانه یاد راجع به ان حرف بزنی انجا چه غلطی میکردی؟"
    "من هیچ غلطی نکرده ام این آلکس بود که ــ "او دست از صحبت برداشت
    کیت با بی قراری پرسید:"الکس چی؟"
    ایو فورا گفت:"خواهش میکنم او را سرزنش نکنید مطمئنم که دست خودش نبوده او دوست دارد ان بازی کودکانه را انجام دهد و وانمود کند که من است نمیدانستم چه کار میکند تا ان دخترها شروع کردن به غیبت کردن به نظر میرسید او با خیلی ـــ خیلی از پسرها رابطه دارد ـــ"ایو با شرمساری حرفش را قطع کرد
    کیت با حیرت گفت:"وانمود میکرد که توست؟چرا جلویش را نگرفتی؟"
    ایو با درماندگی گفت:"سعی کردم تهدید کرد که خودش را میکشد اوه مادر بزرگ فکر میکنم الکساندرا یکی کمی" ــاو سعی کرد ان کلمه را به زور به زبان اورد ــ "از نظر روحی ناپایدار است میترسم اگر با او راجع به این موضوع صحبت کنید بلایی سر خودش بیاورد"در چهره ی پر از اشک ان دختر رنج و عذابی شدید هویدا بود
    قلب کیت از احساس درماندگی عمیق ایو بهدرد امد "ایو گریه نکن گریه نکن عزیزم من در این مورد هیچ چیز به آلکساندرا نخواهم گفت این موضع فقط بیت ما دو نفر میماند"
    ایو هق هق کنان گفت:"من ـــ من نمیخواستم چیزی در این مورد به شما بگویم اوه مامانی میدانستم که دانستن این موضوع چقدر دل شما را میشکند"
    کمی بعد موقع صرف چای کیت آلکساندرا را برانداز کرد با خود اندیشید در ظاهر چه زیبا و در درون چه فاسد است این که الکساندرا سلسه ای از روابط وقیحانه با پسرها برقرار کرده بود به اندازه کافی بد بود اما بد تر از ان این بود که سعی کرده بود گناه را به گردن خواهرش بیندازد کیت مات و متحیر بود
    طی دو سال اینده هنگامی که ایو و الکساندرا به تحصیل در مدرسه دوشیزه پورتر اشتغال داشتند ایو خیلی مراقب و محتاط بود حالا که نزدیک محل زندگیشان به مدرسه میرقتند او خیلی وحشت داشت مبادا چیزی به گوش مادربزرگش برسد هیچ چیز نمیبایست رابطه ی او با مادربزرگش را خراب میکرد ان بانوی سالخورده احتمالا مدت زیادی زنده نمیماند ــاکنون هفتاد و نه سال داشت! ــ و ایو میخواست اطمینان حاصل کند که خودش وارث مادربزرگش خواهد بود
    به مناسبت بیست و یکمین سال تولد دخترها کیت نوه هایش را با خود به پاریس برد و برای هریک از انها انواع و اقسام پوشاک را از لباسکده ی مشهور کوکوشانل خیاط پر اوازه خریداری کرد
    در یک مهمانی کوچک شام در رستوران "پتی بدوئن"ایو و الکساندرا به کنت الفرد موریه و همسرش کنتس ویوین اشنا شدند کنت مرد متشخص و محترم پنجاه و چند ساله ای با موهای فلفل نمکی و اندام متناسب یک ورزشکار بود همسرش زنی مهربان و خوش رو بود و شهرت داشت که یک خانم کدبانو و میزبان مهمانی های بین المللی است
    ایو هیچ علاقه ی بخصوصی نسبت به هیچکدام از انها نداشت مگر موقعی که این اظهار نظر را شنید که یک نفر به کنتس گفت:"واقعا به او و الفرد غبطه میخورم شما خوشبخترین زوجی هستید که من میشناسم چند سال است با هم ازدواج کردید؟بیست و پنج سال؟"
    الفرد در پاسخ ان خانم گفت:"ماه اینده بیست و شش سال میشود شاید من تنها مرد فرانسوی در تاریخ این کشور باشم که هرگز به همسرش خیانت نکرده است"
    همه به جز ایو خندیدند در بقیه مدت صرف شام ایو مشغول بررسی کنت موریه و همسرش بود او نمیتوانست تصور کند که کنت در وجود ان زن مردنی میانسال با ان گردن پر از چین و چروکش چه میبیند کنت موریه احتمالا نمیدانست که عشق ورزی واقعا چگونه است فخر فروختن او یاوه گویی و احمقانه بود کنت الفرد موریه به صورت چالشی برای ایو در امد.بایستی او را فتح میکرد
    روز بعد ایو به موریه در دفترش تلفن زد"الو سلام من ایو بلک ول هستم حتما مرا به خاطر نمیاورید اما ــ "
    "چطور ممکن است تو را فراموش کنم بچه جان؟تو یکی از ان نوه های خوشگل دوست من کیت هستی"
    "خوشحالم که مرا به خاطر دارید جناب از این که مزاحمتان شدم مرا ببخشید اما شنیده ام که شما کارشناس انواع شراب هستید من میخواهم به افتخار مادر بزرگم مهمانی شامی به صورت غافلگیرانه برگزار کنم"ایو خنده ی کوچک نومیدانه ای سر داد و گفت:"میدانم که چه غذاهایی پذیرایی کنم اما هیچ چیز درباره ی انواع شراب نمیدانم فکر کردم شاید شما بتوانید لطفی در حق من بکنید و مرا در این خصوص راهنمایی کنید"
    کنت با خوشحالی گفت:"با کمال میل دخترم بستگی دارد به این که تو چه غذاهایی میخواهی پذیرایی کنی اگر میخواهی اول ماهی پذیرایی کنی یک شراب ملایم و خوب چابلیس میتواند ــ"
    "اوه ببخشید اما من هرگز نمیتوانم همه این چیزها را به خاطر بسپارم ایا ممکن است شما را حضوری ملاقات کنم تا بتوانیم در این خصوص صحبت کنیم؟اگر امروز برای ناهار وقتتان ازاد باشد ..."
    "به خاطر یک دوست قدیمی بالاخره یک کاری میکنم"
    "اوه عالی است"ایو گوشی تلفن را اهسته سرجایش گذاشت این ناهاری است که کنت تا اخر عمرش به یاد خواهد داشت
    انها همدیگر را در رستوران لاسر ملاقات کردند بحث راجع به انواع شراب بسیار کوتاه و مختصر بود ایو با بی حوصلگی به نطق کسالت اور موریه گوش داد یکدفعه حرف او را قطع کرد:"الفرد من عاشقت شده ام"
    کنت در میانه ی ادای یک جمله ناگهان یکه خورد و با حریت پرسید:"ببخشید چی گفتی؟"
    "گفتم که من عاشق شما شده ام"
    موریه جرعه ای از شرابش را نوشید و گفت:"شراب کهنه ی خوبی است"او دست ایو را نوازش کرد و گفت:"همه ی دوستان خوب باید عاشق هم باشند"
    "من درباره ی ان جور عشق حرف نمیزنم الفرد"
    کنت در چشمان ایو نگریست و دقیقا دانست که او راجع به چه نوع عشقی حرف میزند این موضوع باعث شد کنت عصبی شود این دختر 21 سال داشت و او 50 سالگی را هم پشت سر گذاشته بود و یک مرد متاهل خوشبخت بود کنت واقعا درک نمیکرد که این روزها دختران جوانرا چه میشود از این که مقابل ان دختر نشسته بود احساس ناراجتی میکرد از انچه او گفته بود معذب بود و از این که میدید ان دختر احتمالا زیباترین و جذابترین زن جوانی است که به عمرش دیده است بیشتر احساس عذاب میکرد او یک دامن پلیسه به رنگ بژ و یک بلوز ظریف بافتنی چسبان به زنک سبز که برجستگی های بدنش را اشکار میساخت به تن داشت کنت به ان چهره معصوم و جوان نگریست و دچار لکنت زبان شد کلمات از یادش رفته بودند:"تو ــ تو حتی مرا نمیشناسی"
    "از وقتی که دختر کوچکی بودم مردی مثل شما را به خواب میدیدم مردی را درخیال تصور میکرد که زره براقی به تنداشت و مثل شما خوش قیافه بود و ـــ "
    "متاسفانه باید بگویم که زره من زنگار گرفته است من ـــ "
    ایو ملتمسانه گفت:"خواهش میکنم مسخره ام نکنید دیشب که شما را در ان مهمانی شام دیدم نمیتوانستم ازتان چشم بردارم دیگر نتوانستم به جز شما به چیز دیگری فکر کنم تمام مدت شب بیدار بودم نتوانستم لحظه ای شما را از فکرم خارج کنم"که این گفته تقریبا حقیقت داشت
    "ایو من ــ من نمیدانم چه به تو بگویم من مرد متاهل خوشبختی هستم من ــ "
    "اوه نمیدانی چقدر به زنت غبطه میخورم و خوشبخترین زن جهان است نمیدانم الفرد که ایا خودش هم به این مساله واقف است؟"
    "البته که هست خودم تمام مدت این را به او میگویم"کنت با حالتی عصبی لبخند زد و از خودش پرسید که چطور موضوع صحبت را عوض کند
    "ایا همسرتان واقعا از شما قدردانی میکند؟ایا میداند شما چه مرد حساسی هستید؟به فکر خوشبحتی شما هست؟من که خوب میدانم چطور ازتان قدردانی کنم"
    کنت لحظه به لحظه بیشتر احساس ناراحتی و عذاب میکرد گفت:"تو خانم جوان زیبایی هستی و روزی شوالیه ات را در یک زره براق و زنگار نگرفته پیدا خواهی کرد و سپس ـــ"
    "من او را پیدا کردم و میخوام همین الان به او عشق بورزم"
    کنت به اطراف نگاه کرد میترسید مبادا شخص اشنایی حرف های ایو را شنیده باشد:"ایو خواهش میکنم ابروریزی نکن"
    ایو به جلو خم شد و گفت:"این تنها تقاضای من از شماست خاطره ی شیرینی که تا اخر عمر برایم باقی بماند"
    کنت با لحنی جدی گفت:"غیر ممکن است تو داری مرا در وضعیت شرم اوری قرار میدهی خانم های جوان نباید همینطوری ول بگردند و به غریبه ها چنین پیشنهادی بکنند"
    چشمان ایو کم کم از اشک پر شد:"ایا راجع به من اینطور فکر میکنید؟که من ول میگردم؟ ــ من در تمام عمرم فقط یک مرد را شناخته ام ما با هم نامزد شده بودیم تا بعدا عروسی کنیم"ایو زحمت پاک کردن اشک هایش را به خود نداد اشک حالا روی گونه هایش جاری بود:"او یک مرد مهربان و عاشق پیشه و دوست داشتنی بود در یک حادثه کوهنوردی کشته شد من هم انجا بودم و جان دادنش را دیدم وحشتناک بود"
    کنت موریه دستش را روی دست ایو گذاشت:"خیلی متاسفم"
    "شما مرا به یاد او میاندازید وقتی که دیدمتان مثل این بود که بیل پیشم برگشته اگر فقط یک ساعت از وقتتان را به من اختصاص بدهید دیگر هرگز مزاحمتان نخواهم شد دیگر هیچ وقت چشمتان به من نخواهد افتاد خواهش میکنم الفرد"
    کنت برای مدتی طولانی به ایو نگاه کرد تصمیم خودش را سبک سنگین میکرد هرچه باشد او هم یک مرد فرانسوی بود
    انها بعدازظهر را در یک هتل کوچک در خیابان سن ـ ان گذراندند کنت موریه با وجود تمام تجاربی که در زندگی داشت هرگز زنی همچون او ندیده بود او مثل طوفان بود الهه ی زیبایی و خود شیطان بود شرارت عجیبی در وجودش نهفته بود در پایان بعد از ظهر کنت موریه کاملا خسته و کمی ناراحت و بیحوصله بود
    همچنان که اماده خروج از هتل میشدند ایو گفت:"عزیزم دوباره تو را کی میبینم؟"
    موری گفت:"بهت تلفن خواهم زد"
    او اصلا قصد نداشت این زن را دوباره ببینم چیزی در وجود ایو رعب اور و هراس انگیر بود چیز اهریمنی او زنی بود که امریکایی ها به اصطلاح به طرز مناسمی بدیمن زندگی برباد ده مینامند و کنت هیچ دلش نمیخواست که باز هم با او مراوده ی عاشقانه داشته باشد
    این موضوع قاعدتا بایستی در همین جا به پایان میرسید اگر الشی وندرنیک انها را در حال خروج از هتل با هم ندیده بود الشی کسی بود که سال گذشته در یک انجمن خیریه در کنار کیت بلک ول خدمت کرده بود خانم وندرایک یک خانم معاشرتی و علاقه مند به شرکت در محافل اجتماعی و رسمی بود و این ماجرا یک نردبان ترقی بود که از اسمان بر او نازل شد او عکس های کنت موریه و همسرش را در روزنامه ها دیده بود و تصاویر دوقلو های بلک ول را هم اینجا و انجا دیده بود مطمئن نبود که ان دختر ایو است یا الکساندرا اما این اصلا اهمیتی نداشت خانم وندرلیک میدانست وظیفه اش چیست او به دفترچه تلفنش نگاه کرد شماره کیت بلک ول را یافت
    پیشخدمت مرد تلفن را پاسخ داد:"بن ژور"
    "میخواستم در صورت امکان با خانم بلک ول صحبت کنم"
    "ببخشید چه کسی صحبت میکند؟"
    "خانم وندرلیک یک موضوع شخصی است"
    یک لحظه بعد کیت بلک ول پای تلفن بود:"بفرمایید"
    "سلام خانم بلک ول من الیشی وندرلیک هستم یقینا مرا به خاطر دارید ما سال گذشته در یک انجمن خیریه همکار بودیم و ـــ"
    "اگر اجتیاج به کمک مالی دارید تلفن بزنید به دفتر من در ــ "
    خانم وندرلیک بلافاصله گفت:"نه نه یک موضوع شخصی است مربوط به نوه تان میشود"
    کیت بلک ول حتما او را به صرف چای در منزلش دعوت میکرد و انها میتوانستند مثل دو زن راجع به ان صحبت کنند و دوستی گرمی بینشان اغاز میشد
    در عوض کیت بلک ول گفت:"درباره ی او چه می خواهید بگویید؟"
    خانم وندرلیک قصد نداشت موضوع را تلفنی بگوید اما لحن غیر دوستانه ی کیت جای انتخابی باقی نمیگذاشت"بسیار خوب فکر کردم این وظیفه ی من باشد که به شما بگویم چند دقیقه قبل او را دیدم که همراه کنت الفرد موریه یواشکی از یک هتل خارج میشد کاملا مشخص بود به چه منظور به انجا رفته بودند"
    صدای کیت مثل یخ سرد بود:"اصلا باورم نمیشود کدام یک از نوه هایم؟"
    خانم وندرلیک خنده ای از سر تردید براورد و گفت:"من ــ من نمیدانم نمیتوانم انها را از هم تشخیص بدهم اما هیچ کس نمیتواند این طور نیست؟این ــ"
    "از اطلاع رسانی تان ممنون"و کیت گوشی تلفن را پایین گذاشت
    کیت انجا ایستاده بود سعی میکرد خبری را که هم اکنون شنیده بود درک کند انها تازه همین دیشب با هم شام خورده بودند کیت از پانزده سال پیش الفرد موریه را میشناخت و انچه به او گفته شده بود کاملا مغایر با خصوصیات کنت و باور نکردنی بود و با وجود این مردان موجودانی لغزشکار بودند اگر الکساندرا با نیرنگ الفرد را فریفته باشد
    کیت گوشی تلفن را برداشت و به متصدی تلفنخانه گفت:"میخواهم با سوبیس صحبت کنم اموزشگاه دخترانه فرن وود در لوازان"
    هنگامی که ایو اواخر ان بعداز ظهر به خانه بازگشت گونه هایش از رضایت گل انداخته بود نه به دلیل انکه از عشق ورزی با کنت موریه مخظوظ شده بود بلکه از پیروزی اش بر او شادمان بود ایو اندیشید حالا که توانستم به این راحتی او را از ان خود کنم پس هرکس دیگری را هم میتوانم متعلق به خودم کنم میتوانم دنیا را به تصرف دراوردم او به کتابخانه قدم گذاشت و کیت را انجا یافت
    "سلام مامانی امروز بهت خوشگذشت؟
    کیت انجا ایستاده بود نوه ی جوان و دوست داشتنی اش را برانداز میکرد "متاسفانه روز خوبی تبود به تو چطور خوش گذشت؟"
    "اه من که کمی خرید کردم چندان چیزی به چشمم نخورد که واقعا مورد پسندم واقع شود چون شما همه چیز برایم خریده اید شما همیشه ــ"
    "ایو در را پشت سرت ببند"
    لحن کلام کیت پیام هشدار دهنده ای در خود داشت ایو در بزرگ از جنس جوب بلوط را بست
    "بنشین"
    "مامانی مشکلی پیش اومده؟"
    "تو باید موضوعی را به من بگویی میخواستم الفرد موریه را به اینجا دعوت کنم اما فکر کردم که بهتر است بیش از این تحقیر نشوم"
    مغز ایو به سرعت به کار افتاد این غیر ممکن بود از یچ راهی امکان نداشت کسی توانسته باشد راجع به رابطه ی او و الفرد موریه چیزی بفهمد ایو درست همین یک ساعت پیش از وی جدا شده بود " من ـــ من نمیفهمم راجع به چی صحبت میکنید"
    "پس بگذار رک و بی پرده همه چیز را برایت بگویم تو امروز بعد از ظهر با الفرد موریه خلوت کرده بودی"
    اشک به چشمان ایو امد"من ــ من امیدوار بودم که تو هرگز نفهمی او چه بلایی بر سرم اورد چون او دوست تو بود"ایو خیلی سعی کرد که صدایش نلرزد "وحشتناک بود و به من تلفن زد و مرا به صرف ناهار دعوت کرد و مستم کرد و ـــ"
    "خفه شو"صدای کیت همچون ضربه ی تازیانه بود انزجار در چشمانش موج میزد"تو زن نفرت انگیزی هستی"
    کیت دردناکترین ساعت زندگی اش را گذرانده بود به حقیقت تلخی راجع به نوه اش دست یافته بود او میتوانست بار دیگر صدای خانم مدیر مدرسه را در سرش بشنود که میگفت خانگ بلک ول دخترهای جوان سر به هوا و نادان هستند اگر یکی از انها با پسری رابطه داشته باشد من وظیفه دارم راهنمایی اش کنم اما اگر به حرف من گوش نداد دیگر به من مربوط نیست ایو انقدر بیشرمانه و وقیحانه هرزگی میکرد که به خاطر ابروی مدرسه ..."
    .و ایو گناهان خودش را به گردن الکساندرا انداخته بود
    کیت دوباره ان حوادث را به خاطر اورد اتش که الکساندرا بر اثر سوختگی تقریبا در استانه مرگ قرار گرفته بود سقوط الگساندرا از صخره الکساندرا بر اثر افتادن بادبان هنگامی که ایو سکان را به دست داشت از قایق به دریا پرت شده و نزدیک بود غرق شود کیت میتوانست صدای ایو را هم بشنود که جزئیان مورد تجاوز قرار گرفتنش توسط معلم ادبیات انگلیسی را تعریف میکرد :اقای پارکینسون گفت که میخواهد درباره ی وضعیت درسی ام با من صحبت کند از من خواست بعدازظهر یکشنبه ای به خانه اش بروم وقتی به انجا رسیدم در خانه تنها بود گفت میخواهد چیزی را در طبقه ی بالا نشانم بدهد دنبالش به طبقه بالا رفتم و او ـــ"
    کیت ان واقعه را در برایرکرست به خاطر اورد:ایو به فورش ماری جوانا متهم شده بود ولی گناهش را گردن الکساندرا انداخته بود ایو الکساندرا را سرزنش نکرده بود از او دفاع کرده بود این شیوه ی ایو بود ـــ که ادم تبهکار و خبیثی باشد و نقش دختر قرمان را بازی کند اه که چقدر رند و زیرک بود
    اکنون کیت ان هیولای زیبا و فرشته صورت را که مقابلش بود برانداز کرد من تمام نقشه های اینده را در مورد تو طرح ریزی کرده بودم تو قرار بود روزی اداره شرکت کروگرـ برنت را بر عهده بگیری این تو بودی که انقدر دوستت داشتم که گرامی ات میداشتم کیت گفت:"میخواهم این خانه را ترک کنی دیگر نمیخواهم هیچ وقت تو را ببینم"
    رنک از چهره ی ایو به کلی پرید
    "تو یک روسپی هستی این ننگ را شاید بتوان پذیرفت اما علاوه بر ان یک ادم فریبکار و نیرنگ باز و یک دروغگوی روانی هستی و این چیزی است که برای من قابل قبول نیست"
    همه چیز خیلی سریع رخ داده بود ایو با نومیدی گفت:"مامانی اگر الکساندرا همه ی این دروغ ها را راجع به من به شما گفته است ــ"
    "الکساندرا در این خصوص چیزی نمیداند من فقط یک گفت و گوی طولانی با خانم کالینز داشتم"
    "که اینطور؟"ایو سعی کرد حالتی از ارامش را در صدایش جلوه دهد "خانم کالینز از من متنفر است چون ــ"
    ملال و کسالتی ناگهانی وجود کیت را فرا گرفت:"این دروغ ها دیگر کارساز نیست ایو دیگر بس است بازی تمام شده به دنبال وکیلم فرستاده ام تو را از ارث محروم میکنم"
    ایو احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد:"تو نمیتوانی پس من ـــ من چطور زندگی کنم؟"
    "مقرری مختصری به تو پرداخت خواهد شد از حالا به بعد میتوانی به میل خودت زندگی کن هرکاری دوست داری بکن"لحن صدای کیت سخت و جدی شد:"اما اگر کلمه ای راجع به رسوایی هایت بشنوم یا در مطبوعات بخوانم اگر باز هم نام بلک ول را به صورتی الوده کنی برای همیشه مقرری ات قطع خواهد شد روشن شد؟"
    ایو به چشمان مادربزرگش نگریست و این بار دانست که هیچ مهلت یا امکان تعلیق مجازاتی وجود ندارد میخواست دهها نوع عذرخواهی را به زبان بیاورد اما همه ی حرفها همان جا به سکوت تبدیل شد
    کیت به پا خاست و با صدایی لرزان گفت:"فکر نمیکنم اصلا برایت اهمیتی داشته باشد اما این ــ این برای من دشوارترین کاری بود که در زندگی مجبور به انجامش شدم"
    و کیت برگشت و درحالی که پشتش را صاف و استوار نگه داشته بود از اتاق خارج شد
    کیت در اتاق خواب تاریکش تنها نشست از خودش میپرسید که چرا همه چیز اینطور خراب شد
    اگر دیوید کشته نشده بود و تونی پدرش را دیده بود....
    اگر تونی نخواسته بود نقاش شود....
    اگر ماریانه زنده مانده بود....
    اگر کلمه ای سه حرفی و به درد نخور
    اینده همچون گلی بود که بایستی روز به روز قالب گرفته میشد اما گذشته همچون بستر سخت صخره ها غیر قابل تغییر بود کیت با خود گفت هرکسی که دوستش داشتم به من نارو زد تونی ماریانه ایو سارتر خوب گفته است :لعنت بر همه"او از خودش میپرسید که این درد و رنج چه هنگام از وجودش رخت بر میبندد
    در حالی که کیت وجودش اکنده از درد و رنج بود ایو سراپا خشم بود تنها کاری که کرده بود این بود که یکی دو ساعتی به خودش خوش گذرانده بود ولی مادربزرگش طوری رفتار کرده بود مثل اینکه او جنایتی بزرگ و غیر قابل تصور مرتکب شده است ماده سگ امل !امل نه پیر بله همین بود او پیر و فرتوت بود ایو یک وکیل خوب خواهد یافت و وصیت نامه ی جدید را در دادگاه فسخ خواهد کرد پدرش و مادربزرگش هردو دیوانه بودند هیچ کس نمیتوانست او را از ارث محروم کند کروگر برنت شرکت او بود چند هزار بار مادربزرگش به او گفته بود که شرکت روزی مال او خواهد شد و الکساندرا در تمام این مدت الکساندرا در حال توطئه چینی علیه او بود تیشه به ریشه اش زده و خدا میداند چه حرفهای زهر اگینی در گوش مادربزرگشان خوانده است الکساندرا شرکت را برای خودش میخواست قسمت وحشتناک موضوع این بود که احتمال داشت ان را به دست اورد انچه ان بعدازظهر رخ داده بود به اندازه ی کافی بود بود اما فکر این که الکساندرا اداره ی شرکت را به دست گیرد تحمل تاپذیر بود ایو به خود گفت نمیتوانم اجازه بدهم چنین اتفاقی بیفتد بایستی راهی برای جلوگیری از ان بیابم او در چمدانش را محکم و با صدا بست و رفت تا خواهرش را پیدا کند
    الکساندرا در باغ مشغول مطالعه بود وقتی که ایو نزدیکش رسید سرش را بالا اورد
    "الکس من تصمیم گرفته ام به نیویورک بازگردم"
    الکساندرا با حیرت به خواهرش نگاه کرد:"حالا؟مامانی قصد دارد هفته اینده ما را با کشتی تفریحی به ساحل دالمیشی ببرد او ــ"
    "کی دلش میخواد به دالمیشی برود؟من در این باره خیلی فکر کرده اموقتش رسیده که اپارتمانی برای خود داشته باشم"او تبسم کنان ادامه داد:"حالا دختر بزرگی هستم بنابراین میخواهم اپارتمان نقلی و خوشگلی برای خودم پیدا کنم و اگر تو دختر خوبی باشی به تو اجازه میدهم بعضی وقتها پیش من بیایی و بمانی"ایو اندیشید خوب گفتم دوستانه اما خیلی قربان صدقه اش نرفتم نباید بگذارم بفهمد با او دشمنی دارم
    الکساندرا با نگرانی خواهرش را نگاه میکرد :"مامانی چیزی در این مورد میداند؟"
    "امروز بعدازظهر بهش گفتم البته او از این فکر بدش امد اما گفت که درک میکند من میخواستم کاری پیدا کنم ولی او اصرار کرد به من مقرری بدهد"
    الکساندرا گفت:"میخواهی من هم همراهت بیایم؟"
    ای دختره ی هرزه ی لعنتی دو چهره!اول کاری کرده که من را از خانه بیرون بیندازند حالا تظاهر میکند که میخواهد با من باشد بسیار خود به این راحتی نمیتواند از شر من خلاص شوند به همه شان نشان خواهم داد ایو اپارتمانی برای خودش خواهد داشت _چند زبده استخدام خواهد کرد که داخل ان را به شکل زیبایی تزیین کنند_او ازادی کامل خواهد داشت که با هر که میخواهد رفت و امد کند میتواند مردها را به خانه اش دعوت کند و شب را با انها بگذراند برای نخستین بار در زنگی اش به راستی ازاد خواهد بود فکر خلسه اوری بود
    ایو گفت:"الکس تو خیلی مهربانی اما من دلم میخواهد مدتی با خودم خلوت کنم"
    الکساندرا به خواهرش نگریست و دلش عمیقا از این دوری به درد امد برای نخستین بار بود که انها از هم جدا میشدند"ما اغلب همدیگر را خواهیم دید اینطور نیست؟"
    ایو وعده داد:"البته که خواهیم دید بیشتر از انچه فکرش را میکنی"

    26
    هنگامی که ایو به نیویورک بازگشت طبق انچه به او گفته شده بود اتاقی در یک هتل مرکز شهر گرفت یک ساعت بعد براد راجرز به او تلفن کرد
    "ایو مادربزرگت به پاریس زنگ زد گویا مشکلی بین شما دو نفر پیش امده است"
    ایو خنده کنان گفت:"مشکل مهمی نیست خانواده ما خانواده کوچکی است ــ"میخواست دفاع مشروحی از خودش را اغاز کند که ناگهان خطری را که در مسیرش قرار داشت تشخیص داد از حالا به بعد او بایستی خیلی احتیاط میکرد تا ان زمان هرگز مجبور نشده بود به پول و نحوه ی امرار و معاشش فکر کند هیچ نمیدانست که میزان مقرری چه مبلغی است و برای نخستین بار در زندگیش احساس ترس کرد
    براد پرسید:"بهت گفته در حال تنظیم وصیتنامه ی تازه ای است؟"
    "بله در این باره اشاره ای کرد"ایو منرصد بود با خونسردی رفتار کند
    "فکر میکنم بهتر است در این باره به طور حضوری گفت و گو کنیم ساعت سه بعدازظهر دو شنبه چطور است؟"
    "بله خوب است براد"
    "در دفتر من بسیار خوب؟"
    "خواهم امد"
    *********************
    پنج دقیقه مانده به ساعت سه ایو وارد وارد ساختمان شرکت کروگر _برنت با مسئولیت محدود شد نگهبان مامور بازکردن در اسانسور و حتی متصدی اسانسور در کمال احترام با او برخورد کردند ایو اندیشید همه مرا میشناسند من یک عضو خانواده بلک ول هستم اسانسور او را به طبقه امور اداری برد و لحظاتی بعد ایو در دفتر براد رجرز نشسته بود
    هنگامی که کیت به برادر تلفن زده بود که بگوید میخواهد ایو را از ارث محروم کند براد متحیر شده بود چرا که میدانست کیت چقدر به این یکی نوه اش علاقه مند است و چه نقشه هایی برای او در سر دارد براد نمیتوانست حدس بزند چه اتفاقی افتاده است خوب این اصلا به او مربوز نبود اگر کین زمانی تصمیم بگیرد موضوع را به او بگوید خواهد گفت وظیفه ی او انجام دستورات کیت بود براد لحظه ای برای ان زن جوان و زیبایی که مقابلش نشسته بود احساس تاسف کرد زمانی که او برای نخستین بار کیت را دیده بود کیت چندان مسن تر از این دختر نبود و خود او هم جوان بود و حالا او یک احمق سپید مو بود و هنوز هم امیدوار بود که روزی کیت بلک ول پی ببرد کسی هست که وی را عمیقا و از ته دل دوست دارد
    براد به ایو گفت:"من اوراقی نزد خودم دارم که تو باید امضا کنی پس بهتر است اول انها را مطالعه کنی و ـ"
    "لازم نیست"
    براد شروع به توضیح دادن کرد:"ایو مهم است که تو بعضی مسائل را کاملا درک کنی طبق وصیت نامه ی مادربزرگت تو وارث یک جساب سپره ی غیر قابل فسخ و قطعی هستی که موجودی ان متجاوز از 5 میلیون دلار است مادربزرگت وصی است بر طبق صلاحدید او این پول را میتوان هر زمانی بین سنین بیست و یک تا سی و پنج سالگی به تو پرداخت "براد گلویش را صاف کرد و افزود:"او اینطور تصمیم گرفته که این پول را وقتی تو سی و پنج ساله شدی به تو بدهند"
    این گفته ی براد همچون کیشده ای بر صورت ایو نواخته شد
    "از امروز یک مقرری هفتگی برابر با دویست و پنجاه دلار دریافت میکنی"
    این غیر ممکن بود یک پیراهن خوب بیش از این مبلغ ارزش داشت اصلا امکان نداشت که او بتواند با 250 دلار در هفته زندگی کند این کار را برای تحقیر او انجام داده بودند این جاور هم حتما با مادربزرگش در انجام این تحقیر همدست بوده است او پشت میز بزرگش نشسته لذت میبرد و به ریش او میخندید ایو میخواست ان وزنه ی کاغذ بزرگ از جنس برنز را که مقابل براد بود بردارد و بر سرش بکوبد تقریبا میتوانست صدای شکستن استخوان زیر دستش را بشنود
    برد بی وقفه و یکنواخت حرف میزد:"تو به هیچ وجه حق نداری به طور اقصاط یا با استفاده از تام بلک ول از فروشگاهی خرید کنی هرچیزی را که میخری باید پولش را تقدا بپردازی"
    کابوس ایو بدر و هلناک تر میشد
    "مطلب بعدی این است که اگر شایعه ی مفتضحانه ای در راطه با تو در روزنامه یا مجله ای _محلی یا خارجی_درج شود مقرری ماهیانه ات قطع خواهد شد ایا روشن است؟"
    "بله"صدایش به نجوایی می مانست
    "برای تو و خواهرت الکساندرا برای هرکدامتان 5 میلیون دلار از بابت حق بیمه ی عمر مادربزرگتان در نظر گرفته شده بود از امروز صبح حق بیمه ی تو لغو شده است بعد از پایان سال اگر مادربزرگت از رفتارت راضی باشد مقرری هفتگی تو دو برابر میشود"براد مکثی کرد و سپس گف:"یک شرط دیگر هم باقی است"
    مادر بزرگ میخواهد مرا از شست پایم در اتظار عموم اویزان کند:"بله؟"
    براد راجرز ناراحت به نظر میرسید:"ایو مادربزرگت دیگر نمیخواهد تو را ببیند"
    اما پیرزن خرفت من یک بار دیگر میخواهم تو را ببینم میخواهم ببینم که با زجر میمیری
    صدای باد همچون جریان ابی اندک قطره قطرهخ در حوضچه ی ذهن ایو فرو میفتاد "اکر مشکلی پیدا کردی به من تلفن بزن مادربزرگت نمیخواهد تو به این ساختمان پا بگذاری یا به هر کدام از املاک خانوادگی سر بزنی"
    باد سعی کرده بود بر سر این موضوع با کیت بحث کند تا او را منصرف سزاد:"خدای من کیت او نوه ی توست از گوشت و خونت است داری با او مثل یک بیمار جذامی رفتار میکنی"
    "او یک بیمار جذامی هم است"
    و بحث پایان یافته بود
    د ران لحظه براد با ناراحتی گفت:"بسیار خوب فکر میکنم همه چیز را گفتم ایو ایا سوالی داری؟"
    "نه"او کاملا جا خورده بود
    "پس اگر میشود این اوراق را امضا کن..."
    ده دقیقه بعد ایو دوباره در خیابان بود در کیفش چکی به مبلغ 250 دلار داشت
    ********************
    صبح فردای ان روز ایو به یک دلال معاملات املاک تلفن زد و شروع به جست و جوی یک اپارتمان کرد در رویاهایش یک اپارتمان مجلل و زیبای روی بام را مجسم کرده بود که مشرف به پارک مرکزی شهر قرار داشت در و دیوار اتاق ها و اثاث ان به رنگ سفید به پارک مرکزی شهر قرار داشت در و دیوار اتاق ها و اثاث ان به رنگ سفید وب ا طرح امروزی بود و تراسی داشت که انجا میتوانست از مهمانانش پذیرایی کند اما واقعیت ضربه ی تکان دهنده ای بود به نظر میرسید که هیچ اپارتمان مجللی واقع در خیابان پارک برای کسی با در امد 250 دلار در هفته وجود ندارد انچه وجود داشت یک سراچه ی کوچک کوچک در محله ی ایتالیای کوچک بود با کاناپه ای که به تخت خواب تبدلی میشد گوشه ای که دلال معاملات املاک ان را با بیان فریبنده اش "کتابخانه"نامیده بود یک اشپزخانه ی باز کوچک و یک حمام نقلی با کاشی های لکه دار و کثیف
    ایو پرسید:"این ـــ این بهترین اپارتمانی است که دارید؟"
    دلال با گستاخی گفت:"نه یک ویلای بیست اتاقه در محله ساتن پلیس دارم که نیم میلیون دلار مبلغ رهن ان است به علاوه ی هزیرنه ی نگهداری"
    ایو در دلش گفت ای جانور لعنتی تو هم مرا دست انداخته ای
    احساس یاست و حرمان واقعی تازه فردا بعد از ظهر هنگامی که ایو به ان سراچه نقل مکان کرد بر او چیره شد انجا مثل یک زندان بود وسعت اتاق تعویض لباسش در خانه به انداره ی کل این اپارتمان بود او به الکساندرا فکر کرد که در ان خانه بزرگ خیابان پنجم چه کیفی میکند خدای من چرا الکساندرا اتش نگرفت و نمرد؟کم مانده بود بمیرد!اگر مرده بود و ایو تنها وارث بود اوضاع حتما تفاوت میکرد مادر بزرگش جرات نمیکرد او را از ارث محروم کند
    اما اگر کیت بلک ول فکر میند که ایو به ان اسانی از ارثش صرفنظر خواهد کرد پس معلوم است که نوه اش را نمیشناسد ایو اصلا قصد خواهد کرد پس معلوم است که نوه اش را نمیشناسد ایو اصلا قصد نداشت با 250 دلار در هفته زندگی کند 5 میلیون دلار پول به او تعلق داشت پولی که در بانک بود و ان عجوزه نفرت انگیز از او دریغ میکرد بایستی راهی وجود داشته باشد که دستم به ان پولها برسد ان راه را پیدا خواهم کرد
    ان راه حل صبح روز بعد به ذهنش رسید
    الوین سیگرام محترمانه پرسید:"دوشیزه بلک ول از دست من برای شما چه کاری ساخته است؟"او معاون بانک نشنال یونیون بود و در واقع اماده بود که تقریبا هر کاری انجام بدهد ایا بخت به او رو کرده بود و باعث شده بود این زن جوان نزد او بیاید؟اگر او میتوانست نقدینگی های شرکت کروگر _برنت را برای بانک خود به دست اورد به طوری که انها تمام یا حداقل بخشی از حساب هایشان را در انجا فعال تر کنند انگاه کار و بارش بسیار رونق میگرفت و به اوج میرسید
    ایو توضیح داد:"در حساب سپرده ی من پولی به مبلغ پنج میلیون دلار وجود دارد اما به دلیل قوانین این حساب سپرده تا زمانی که من به سن سی و پنج سالگی برسم این پول قابل برداشت نیست"او لبخندی ماهرانه زد و گفت:"که این مدت خیلی طولانی است"
    بانکدار تبسم کنان گفت:"در سن و سال شما حتما همینطور است شما نوزده سال دارید؟"
    "بیست و یک سال"
    "و بسیار زیبا هستید البته اگر جسارت نباشد دوشیزه بلک ول"
    ایو با حالتی محجوب لبخند زد و گفت:"متشکرم اقای سیگرام"اسان تر از انی که فکر کرده بود به نظر میرسید این مرد یک احمق بود
    سیگرام میتوانست نزدیکی عاطفی میان خود و ان دختر احساس کند مثل این که از من خوشش امده:"دقیقا چه کمکی از دست ما ساخته است؟"
    "خوب من داشتم از خودم میپرسیدم که ایا ممکن است از حساب سپرده ام کمی مساعد بگیرم میدانید من الان پیشتر به پول احتیاج دارم تا بعد ها نامزد کرده ام و میخواهم ازدواج کنم نامزدم مهندس عمران است و در اسراییل کار میکند و تا سه سال دیگر به کشورباز نمیگردد"
    اقای سیگرام کمال همدردی را با او داشت "بله کاملا متوجه ام"قبلش به تندی و به طرزی وحشیانه میتپید البته او میتواند تقاضای این دختر را بپذیرد همیشه میشد پیشاپیش مبلغی از حساب های سرسپرده برداشت کرد و اگر این دختر را خشنود کند او هم بقیه اعضای خانواده بلک ول را نزدش میفرسد و سیگرام انها را هم خشنود خواهد کرد اوه که چقدر دوست دارد انها را از خود راضی گرداند پس از ان هیچ چیز نمیتواند از ترقی اش جلوگیری کند میتواند عضو هیات اجرایی بانک نشنال یونیون بشود و شاید روزی هم رییس ان شود و او همه این ها را به این دختر مو بور زیبا و جوان که ان سوی میز نشسته است مدیون خواهد بود
    الوین سیگرام به ایو اطمینان خاطر داد:"اصلا مشکلی در بین نیست یک معامله ی ساده شما متوجه هستید که ما نمیتوانیم همه ی این مبلغ را به شما وام بهیم اما یقینا میتوانیم اجازه بدهیم که شما فعلا یک میلیون دلار به عنوان مثال بگیرید ایا این رضایت خاطرتان را جلب میکند؟"
    ایو در حالی که سعی میکرد خوشحالی اش را بروز ندهد گفت:"بله کاملا"
    "بسیار خوب اگر شما فقط مشخصات این حساب را به من بدهید"سیگرام یک قلم برداشت
    "شما میتوانید با براد راجرز در شرکت کروگر _برنت صحبت کنید او همه اطلاعاتی را که احتیاج دارید در اختیارتان قرار خواهد داد"
    "همین حالا به او تلفن میزنم"
    ایو از حا برخاست:"چقدر تا گرفتن پول طول می کشد؟"
    "بیشتر از یکی دو روز طول نمیکشد من شخصا انجام این کار را تسریع میکنم"
    ایو دست زیبایش را در کمال ظرافت و زنانگی جلو اورد و گفت:"این نهایت لطفتان را میرساند"
    به محض ان که ایو از دفتر خارج شد الوین سیگرام گوشی تلفن را برداشت:"شماره ی اقای براد راجرز در کروگر _برنت با مسئو.لیت محدود را برایم بگیرید"بر زبان اوردن نام شرکت لرزش دلپذیری در ستون فقراتش ایجاد کرد
    دو روز بعد ایو به بانک بازگشت و به دفتر الوین سیگرام راهنمایی شد نخستین کلمات سیگرام چنین بود:"متاسفم که نمیتوانم به شما کمکی بکنم دو شیزه بلک ول"
    ایو نمیتوانست انچه را میشنید باور کند:"من نمیفهمم شما گفتید این کار ساده ای است شما گفتید که ـــ"
    "متاسفم من در جریان همه ی حقایق نبودم"
    سیگرام گفت و گویش با براد راجرز را خوب به خاطر داشت:"بله یک حساب سپرده 5 میلیون دلاری به نام ایو بلک ول وجود دارد بانک شما کاملا مجاز است که پیشاپیش هر مبلغی را که مایل است به این دختر خانم بدهد به هر حال فکر میکنم بد نباشد به شما هشدار بدهم که خانم کیست بلک ول این کار شما را عملی غیر دوستانه تلقی خواهد کرد"
    نیازی نبود که براد راجرز عواقب این کار را بیان کند کروگر_برنت همه جا دوستان بانفوذی داشت و اگر ان دوستان پولهایشان را از ان بانک بیرون میکشیدند الیون سیگرام میدانست که بر سر شغلش خواهد امد
    او خطاب به ایو تکرار کرد:"متاسفم هیچ کاری از دست من ساخته نیست"
    ایو با درماندگی به او نگاه کرد نمیخواست بگذراد ان مرد بفهمد که با این تصمیم چه ضربه ی بزرگی به او میزند :"ببخشید که مزاحمتان شدم در نیویورک بانک زیاد است خداحافظ"
    الوین سیگرام خطاب به ایو گفت:"دوشیزه بلک ول هیچ بانکی در نیا وجود ندارد که از این حساب سپرده یک شاهی به شما وام بدهد"
    الکساندرا مات و متحیر بود در گذشته مادربزرگش به صدها طریق روشن ساخته بود که ایو را ترجیح میدهد اکنون یک شبه همه چیز عوض شده بود او میدانست که بین کیت و ایو یک پیشامد ناگوار رخ داده است اما اصلا نمیدانست ان پیشامد چه میتوانسته باشد
    هر بار که الکساندرا سعی کرده بود این موضع را پیش بکشد مادربزرگش گفته بود:"چیزی نیست که راجع به ان بحث کنیم ایو خودش خواست این طور زندگی کند"
    الکساندرا از دهان ایو هم نتوانسته بود چیزی بیرون بیاورد
    کیت بلک ول حالا دیگر اوقات زیادی را با الکساندرا سپری میکرد الکساندرا به وجد امده بود او نه تنها مصاحب مادربزرگش بلکه به بخشی مهم از زندگی وی تبدیل شده بود مثل ان بود که مادر بزرگش برای نخستین بار او را میبیند الکساندرا به نحور عجیبی احساس میکرد که مادر بزرگش او را ارزیابی میکند
    کیت نوه اش را برای نخستین بار میدید و از انجا که یک بار به تلخی فریب خورده بود اینک بسیار دقت میکرد تا خواهر دوقولی ایو را به درستی بشناسد و درباره ی او تصمیم بگیرد کیت هر لحظه که میتوانست با الکساندرا میگذراند او را میازمود از او سوال میکرد و به حرفهایش گوی میداد و در پایان راضی بود
    شناختن الکساندرا کار اسانی نبود او شخصیتی منزوی و درون گرا داشت و بسیار خوددار تر از ایو بود الکساندرا از هوشی بسیار بالا برخوردار بود و مظلومیت و زیبایی اش او را بسیار عزیز و دوست داشتنی مینمود او همیشه پیشنهاد های بسیار زیادی برای رفتن به مهمانی ها و ضیافت های شام و سینما و تئاتر دریافت میکرد اما حالا این کیت بود که تصمیم میگرفت الکساندرا چه دعوت هایی را باید بپذرید و کدام ها را باید در کند این امر که یک خواستگار ظاهری مناسب و اراسته داشته باشد کافی نبود _تقریبا کافی نبود انچه کیت به دنبالش میگشت مردی بود که قادر باشد به الکساندرا کمک کند امپراتوری کیت را برگرداند او در این باره هیچ چیز به الکساندرا نگفت هنگامی که کیت مردی مناسب برای نوه اش پیداکند انگاه برای گفتن همه چیز به اندازه ی کافی وقت خواهد داشت بعضی وقتها در لحظات تنهایی سحرگاهان هنگامی که کیت در خواب رفتن دچار مشکل میشد به این می انیدشید
    ایو خوب کار میکرد ان مشاجره ی لفظی با مادربزرگش به غرور او چنان لطمه ای زده بود که برای مدت کوتاهی موضوعی خیلی مهم فراموش کرده بود فراوش کرده بود که به چشم مردها چقدر زیباست در نخستین ضیافتی که پس از سکونت در اپارتمان خودش به ان دعوت شد شماره تلفنش را به شش مرد داد _ که چهار نفر از انها متاهل بودند _ و در عرض 24 ساعت از هر شش نفرشان خبر شنید از ان روز به بعد ایو فهمید که دیگر نباید نگران پول باشد او را هدیه باران کردند "جواهرات گرانبها ،تابلوهای نقاشی،و بیشتر اوقات پول نقد
    "همین امروز یک قفسه ی دیواری مخصوص ظروف چینی سفارش دادم و چک مقرری ام هنوز به دستم نرسده عزیزم میشود تو پولش را بدهی؟"
    و ان مردان هرگز دست رد به سینه اش نمیزدند
    هنگامی که ایو به مکان های عمومی میرفت همیشه دقت میکرد که با مردان مجرد برود مردان متاهل را بعد از ظهر ها در اپارتمانش ملاقات میکرد ایو بسیار مراقب بود مراقب بود که نامش از ستون شایعات روزنامه ها به دور بماند نه به خاطر این که نگران بود مقرری اش قطع شود بلکه به این دلیل که معتقد بود روزی مادربزرگش سینه خیز به سویش میاید کیت بلک ول به وارثی برای اداره ی کروگر_برنت احتیاج داشت ایو با غرور میگفت الکساندرا عرضه ی هیچ کاری را ندارد مگر ان که یک زن خانه دار احمق بشود
    یک روز بعد ازظهر ایو در حالی که شماره ی جدید مجله شهر و کشو را ورق میزد چشمش به عکسی از الکساندرا افتاد که با مرد خوش قیافه ای میرقصد ایو به الکساندرا نگاه نمیکرد به ان مرد نگاه میکرد و تشخیص داد که اگر الکساندرا ازدواج کند و صاحب پسری بشود این امر فاجعه ای برای او و نقشه هایش خواهد بود
    او برای مدتی طلانی به ان عکس نگریست
    در مدت یک سال الکساندرا مرتبا به ایو تلفن زده و خواسته بود ناهار یا شامی با او صرف کند اما ایو همیشه بهانه ای اورده بود و از دیدار خواهرش سر باز زده بود اکنون ایو به این نتیجه رسید که وقت ان است که صحبتی با خواهرش بکند او الکساندرا را به اپارتمانش دعوت کرد
    الکساندرا اپارتمان خواهرش را تا ان زمان زندیده بود و ایو خودش را اماده دلسوزی های وی کرده بود اما تنها چیزی که الکساندرا گفت این بود:"خیلی قشنگ است ایو واقعا جای دنج و راحتی است نه؟"
    ایو لبخندی زد و گفت:"برای من مناسب است یک جای دنج و خلوت میخواستم"او انقدر جواهر و تابلوی نقاشی هدیه گرفته بود که با فروش انها میتوانتس به یک اپارتمان بزرگ تقل مکان کند اما کیت بود میبرد و حتما میپرسید که پولش را از کجا اورده است در حال حاضر اسم شب احتیاط بود
    ایو پرسید:"مامانی چطور است؟"
    "حالش خوب است"الکساندرا مکثی کرد و سپس گفت:"ایو من نمیدانم بین شما دو نفر چه پیش امد اما میدانی اگر کمکی از دستم بر میاید که روابط میان شما بهبود پیدا کند میتوانم ـــ"
    ایو اهی کشید و گفت:"مگر به تو نگفت؟"
    "نه اصلا راجع به این موضوع حرفی نمیزند"
    "سرزنشش نمیکنم ان زن بیچاره عزیز احتمالا به شدت احساس گناه میکند من یک دکتر جوان فوق العاده خوب را ملاقات کردم ما میخواستیم با هم ازدواج کنیم به هم عشق میورزیدیم مامانی فهمید به من گفت از خانه بیرون بروم گفت دیگر نمیخواهد مرا ببیند متاسفم مادربزرگمان اینقدر قدیمی فکر میکند الکس"
    ایو حالت یاس را در چهره ی الکساندرا مشاهده کرد الکساندرا گفت:"وحشتناک است شما دو نفر باید پیش مامانی بروید من مطمئن هستم که او شما را ـــ"
    "مرد مورد علاقه ام در یک سانحه ی هوایی کشته شد"
    "اوه ایو چرا تا به حال چیزی در این مورد به من نگفته بودی؟"
    "انقدر خجالتزده بودم که نمیتوانستیم به کسی چیزی بگویم حتی به تو"او دست خواهرش را فشرد و افزود:"و تو میدانی که من همه چیز را برایت تعریف میکنم"
    "بگذار با مامانی صحبت کنم برایش توضیح خواهم داد که ــ"
    "نه من ادم خیلی مغروری هستم به من قول بده که هرگز در این باره با او صحبت نکنی هرگز"
    "اما من مطمئنم که او ـــ"
    "قول بده"
    الکساندرا اهی کشید و گفت:"بسیار خوب"
    "حرفم را باور کن من اینجا خیلی خوشبخت هستم ان طور که دوست دارم زندگی میکنم این محشر است"
    الکساندرا حلقه کرد و این طور سر به سرش گذاشت:"حالا من خیلی راجع به خودم صحبت کردم تو بگو ببینم در زنگیت چه میگذرد ایا تا به حال شاهزاده ی رویاهایت را ملاقات کرده ای یا نه؟شرط میبندم که ملاقاتش کرده ای"
    "نه"
    ایو چهره ی خواهرش را بررسی کرد ان چهره همانند تصویری از خود او در اینه بود و او مصمم بود ان را نابود کند "عزیزم پس بزودی ملاقاتش خواهی کرد"
    "اما من عجله ای ندارم فکر میکنم وقت ان است که کار کنم و در امدی داشته باشم با مامانی راجع به ان صحبت کردم هفته ی اینده به دیدین رییس یک بنگاه ابلیغات میروم تا کاری به من واگذار کند"
    انها در یک زستوران زیرزمینی کوچک نزدیک اپارتمان ایو ناهار خوردند و ایو اصرار کرد که صورتحساب را خودش پرداخت کند از خواهرش چیزی نمیخواست
    هنگامی که همدیگر را برای خداحافظی در اغوش میگرفتند الکساندرا گفت:"ایو اگر به پول احتیاج داشتی ـــ"
    "احمق نباش عزیز دلم من خیلی پول دارم"
    الکساندرا اصرار کرد:"با وجود این اگر پولت کم امد همه ی پول من متعلق به توست لحظه ای درنگ نکن"
    ایو به چشمان الکساندرا نگریست و گفت:"روی این حرف حساب میکنم"او تبسمی کرد و افزود:"اما در حال حاضر واقعا به پول احتیاج ندارم الکس"او به خرده های کیک نیازی ندداشت قصد داشت همه ی کیک را برای خودب ردارد سوال مهم این بود چگونه میتوانست ان را به دست اورد؟
    در ننسو یک مهمانی اخر هفته برگزار میشد
    "ایو این مهمانی بدون تو صفایی ندارد همه دوستانت انجا جمع خواهند بود"
    کسی که تلفن میزد نیتا لودویگ بود دختری که ایو از دوران تحصیلش در ان مدرسه سوییسی میشناخت
    او میتوانست با چند مرد تازه اشنا شود گروه فعلی اشخاص ملال اورد و کسل کننده ای بودند
    ایو گفن:"جالب به نظر میرسد باشد من هم خودم را میرسانم"
    ان روز بعد از ظهر ایو یک دستبند زمرد نشان را که هفته ی قبل از یک کارمند بیمه ککه با داشتن همسر و سه فرزند دلباخته او شده بود گرفته بود او جعبه جواهراتش را برداشت و چند لباس تازه تابستانی از فروشگاه برد تیلور خرید و نیز یک بلیت رفت و برگشت به نسنو تهیه کرد صبح روز بعد سوار هواپیمایی به مقصد ننسو شد
    بلک لودریک یک عمارت بزرگ و پروسعت واقع در ساحل دریا بود خانه اصلی سی اتاق داشت و کوچکترین اتاق بزرگتر از سراسر اپارتمان او بود ایو توسط یک مستخدمه ی یونیفرم پوش به اتاقش هدایت شد ان مستخدمه هنگامی که ایو حمام میکرد لباس های او را از چمدان بیرون اود و در کمد اویزان کرد سپس ایو از پله ها پاییت رفت تا با سایر مهمانان دیدار کند
    شانزده نفر در اتاق پذیرایی بودند و همگی یک صفت مشترک داشتند همه ی انها ثروتمند بودند نیتا لودویگ طرفدار جدی کتب"پرندگان و دارای پرهای مشابه"بود این افراد در باره ی موضوعات یکسان احساسات متشابهی داشتند انها با هم راحت بودند چرا که با زبان یکسان و مشابه هم سخن میگفتند در بهترین مدرسه های شبانه روزی و در دانشکده ها درس خوانده بودند در املاک با شکوه زندگی میکردند در کشتیهای تفریحی زیبا به گردش روی اب میرفتند سوار جت های اختصاصی میشدند وب ا مشکلاتعدیده ی سالیانی روبه رو بودند یک نویسنده ستون شایعات روزنامه انها را گروه جت سوار نامیده بود ان جماعت را به ظاهر مسخره میکرد و در خفا با انان خوش میگذراند انها افراد ممتاز جامعه بودند معدود نخبگانی که توسط خدایان تبعیض گذار از بقیه جدا شده بودند بگذار بقیه مردم جهان فکر کنند که پول همه چیز را نمیتواند بخرد ان اشخاص مرفه بهتر میدانستند که پول برای انها زیبایی و عشق و شکوه و جلال و مکانی در بهشت را خریده بود و ایو به خاطر هوی و هوس یک پیرزن تنگ نظر از همه ی این نعمات محروم شده بود
    ایو وارد اتاق پذیرایی شد و همچنان که به داخل قدم میگذاشت گفت و گوها قطع شد در اتاقی پر از زنان خوبرو او زیباترین بود نیتا دست او را گرفت و او را به اطراف برد تا با دوستان قدیمی اش احوالپرسی کند و نیز به انهایی که نمیشناخت معرفی شود ایو ملیح و دلنشین بود و هر مردی را با چشمان موشکاف خود مورد بررسی قرار میداد و هدف هایش را به طور حرفه ای شناسایی میکرد اکثر مردهای مسن تر متاهل بودند اما این مساله فقط کار ایو را اسان تر میکرد
    یک مرد طاس که شلوار گشاد چهارخانه و پیراهن ورزشی با طرح گلدار هاوایی پوشیده بود به طرف او امد:"شرط میبندم تو از ان ادمهایی که بهت میگویند خیلی خوشگلی کلافه میشوی عزیزم"
    یو لبخند گرمی به ان مرد زد و گفت:"من هرگز از این تعریف خسته نمیشوم اقای ــ؟"
    "پیترسون مرا دن صدا بزن تو باید هنرپیشه ی هالیوودی بشوی"
    "متاسفانه استعداد هنرپیشگی ندارم"
    "شرط میندم که در عوض در کارهای دیگر استعداد داری"
    ایو لبخند اسرار امیزی تحویل مرد داد و گفت:"تا وقتی امتحانم نکنی نخواهی دانست دن اینطور نیست؟"
    مرد لبهایش را تر کرد و گفت:"تنها به اینجا امده ای؟"
    "بله"
    "قایقم را در خلیج اسکله بسته ام شاید من و تو بتوانیم فردا به یک گردش کوچک روی دریا برویم"
    ایو گفت:"عالی است"
    مرد لبخندی زد و گفت:"نمیدانم چرا تا به حال همدیگر را ندیده بودیم من سالهاست که مادربزرگت کیت را میشناسم"
    ایو لبخند را روی لبانش حفظ کرد اما برای حفظ ان تلاش فراوانی به خرج داد گفت:"مامانی زن مهربانی است فکر میکنم بهتر است به بقیه بپیوندیم"
    "البته عزیزم"مرد چشمکی زد و افزود"فردا یادت نره"
    *************
    از ان لحظه به بعد ان مرد دیگر نتوانست ایو را تنها بیابد ایو موقع نهار از مواجهه با او امتناع کرد و پس از خودن غذا یکی از اتوموبیل هایی را که در توقفگاه برای مهمانان نگه داری میشد قرض گرفت و با ان به شهر رفت از مقابل برج ریش سیاه و پارک ارداسترا که در ان فلامینگوهای رنگارنگ جلوه گری میکردند گذشت او کنا ساحل ایستاد تا قایق های ماهیگری را تماشا کند ماهیگیران صید خود شامل لاکپشت های بزرگ دریایی خرچنگهای درشت ماهی ها و صدفهای رنگی مارپیچ را که صیقل میدادند و به گردشگرها میفروختند از قایق ها تخلیه میکردند
    خلیج ارام بود ودریا مثل یک تکه الماس میدرخشید ایو میتوانست قوس هلالی شکل ساحل جزیره ی "پارادایز"را در ان سوی اب مشاهده کند قایقی موتوری اسکله را ترک میکرد و همچنان که قایق سرعت گرفت ناگهان هیکل انسانی که پشت قایق حرکت میکرد نمودار شد منظره ی خیره کننده و دیدنی بود ان مرد میله ای فلزی را که به بادبانی ابی محکم شده بود در دست داشت بدن باریک و بلندش در مقابل باد به اهتزاز در امده بود او روی یک تخته ی بادبانی موج سواری میکرد ایو منظره را تماشا میکرد و از دیدن ان مجذوب و مفتون شده بود قایق موتوری غرش کنان به طرف لنگرگاه امد و ان هیکل شناور در باد نزدیک تر میشد قایق به نزدیکی اسکله رسید دور تندی زد و ایو برای یک لحظه چهره ی زیبا و افتابسوخته ی ان مرد را دید و سپس او رفته بود
    ان مرد پنج ساعت بعد به اتاق پذیرایی خانه ی نیتا لودویگ قدم گذاشت و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    504 تا 507

    ایو احساس کرد که گویی با اشتیاق و میل مفرطش او را به آنجا کشانده است. می دانست که آن مرد سرانجام درآن محفل ظاهر خواهد شد او را از نزدیک حتی خوش قیافه تر بود. 187سانتی متر قد داشت، اجزای چهره اش به مجسمه ای فوق العاده خوش تراش می مانست، و پوست آفتاب سوخته، چشمان مشکی و اندامی باریک و ورزیده داشت. هنگامی که می خندید، دندان های یکدست و سپیدش را به نمایش می گذاشت. همچنان که نیتا او را به ایو معرفی می کرد سرش را پایی آورد و لبخند ملیحی زد.

    « ایشان جورج ملیس هستند. ایو بلک ول را به حضورش معرفی می کنم.»
    جورج ملیس گفت:« خدای من، تو به موزه ی لوور تعلق داری.» صدایش گرفته و خشک و بم بود، و ته لهجه ای مبهم و نامشخص داشت. نیتا آمرانه گفت:« عزیزم، همراه من بیا. می خواهم تو را به بقیه ی مهمان ها معرفی کنم.»
    جورج دستش را به نشانه ی بی اعتنایی درهوا تکان داد و گفت:« زحمت نکش. با همان کسی که می خواستم آشنا شدم.»
    نیتا متفکرانه نگاهی به آن دو انداخت و گفت:« که اینطور. بسیار خوب، اگر با من کاری داشتید صدایم بزنید.» و از آنها دور شد.
    ایو پرسید:« با او بدرفتاری نکردی؟»
    مرد لبخندی زد و گفت:« من مسؤول گفته ها و اعمالم نیستم. عاشق شده ام.»
    ایو خندید.
    « واقعاً می گویم. تو زیباترین زنی هستی که در عمرم دیده ام.»
    « من هم درمورد تو همین فکر را کردم.»
    ایو اهمیتی نمی داد که آن مرد پول دارد یا نه، زیرا به شدت مسحورش شده بود. شیفتگی ایو به دلیل خصیصه ای بالاتر از زیبایی ظاهری او بود یک کشش دیوانه کننده، نوعی قدرت در او وجود داشت که ایو را به هیجان می آورد. هیچ مردی این چنین روی وی تأثیر نگذاشته بود. ایو پرسید:« تو کی هستی؟»
    « نیتا که بهت گفت. جورج ملیس.»
    ایو تکرار کرد:« تو کی هستی؟»
    « آه» منظورت در معنای فلسفی آن است. من واقعی ام. متأسفم که چیز جالب توجهی ندارم که بگویم. من یونانی هستم. خانواده ام در کار کشت و زیتون و چیزهای دیگر هستند.»
    خانواده ی ملیس! نشان غذایی ملیس را داخل هر مغازه یا سوپرمارکتی در آمریکا می یافتی.
    ایو پرسید:« آیا متأهل هستی؟»
    او لبخند زد:« همیشه اینطور صریح هستی؟»
    « نه.»
    « متأهل نیستم.»
    این پاسخ، احساس نامنتظره ای به ایو بخشید. تنها دیدن آن مرد باعث شد که ایو بخواهد او را تصرف کند و از آن او شود.« چرا دیشب برای شام به اینجا نیامدی؟»
    « حقیقت را بگویم؟»
    « بله.»
    « موضوع خیلی خصوصی است.»
    ایو منتظر ماند.
    « داشتم سعی می کردم زن جوانی را از خودکشی منصرف کنم.» او این جمله را با لحنی سرد و بی احساس گفت، گویی چنین چیزی به کرات رخ می دهد.
    « امیدوارم موفق شده باشی.»
    « فعلاً بله. امیدوارم تو از آن گروه اشخاص مایل به خودکشی نباشی.»
    « نه، من هم امیدورام که تو نباشی.»
    جورج ملیس به صدای بلند خندید و گفت:« دوستت دارم. واقعاً دوستت دارم.» او بازوی ایو را گرفت و تماس دستش باعث شد ایو به خود بلرزد.
    جورج درتمام طول شب درکنار ایو ماند و به نظر می رسید که به راستی به ایو علاقه مند شده است. دیگر به دیگران توجهی نمی کرد. انگشتان کشیده و ظریفی دداشت که مرتباً کارهایی برای ایو انجام می دادند: برایش ن.شیدنی می اوردند، سیگار روشن می کردند، و درکمال ملایمت و ظرافت دستان اور ا وازش می کردند. بودن در جوار او دلپذیر بود، و ایو بی تاب بود تا بتواند با او صحبت کند و ناگفته ها را بگوید.
    درست پس از نیمه شب، هنگامی که مهمانان شروع به رفتن به اتاق هایشان کردند، جورج ملیس پرسید:« اتاق تو کدام یکی است؟»
    « در انتهای راهروی شمالی.»
    جورج سرش را به علامت فهمیدن تکان داد، چشمان آراسته به مژگان بلندش را به چشمان ایو دوخته بود.
    ایو به حمام رفت و پیراهن زیبایی پوشید. ساعت یک بامداد دستی آهسته به درخورد. اوب ا عجله به طرف در رفت و آن را گشود، و جورج ملیس به داخل قدم گذاشت.
    وی آنجا ایستاده بود، چشم هایش از فرط تحسین می درخشید؛« ماتیا مو» مجسمه ونوس جزیره« میلو» درکنار تو عفریته ای به نظر می آید.»
    ایو نجوا کرد:« من امتیازی نسبت به او دارم. دو بازو دارم.»
    و ایو به طرف جورج ملیس رفت و دستانش را گرفت. بودن درکنار او باعث شده چیزی در وجودش منفجر شود. گفت:« اوه»!
    جورج مردی بود با هیکلی قوی و خوش ترکیب.
    ایو از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. جورج او را دوست داشت.
    اما خوشی او لحظه ای بیش نینجامید زیرا که متوجه شد جورج فردی منحرف و دچار عقده ی دگر آزادی است.
    ایو با تعجب نگاهش کرد:« من- من-»
    و جورج محکم به دهانش زد. ایو با حیرت سرش را بالا آورد و به او خیره ماند. جورج درآن حال او را محکم تر زد، و اتاق جلوی چشمان ایو به گردش درآمد.
    « اوه، خواهش می کنم نزن.»
    جورج وحشیانه او را کتک می زد.
    ایو ناله کرد:« اوه، خواهش می کنم، دست بردار! و گرنه فریاد می زنم.»
    جورج بازویش را محکم به پشت گردن ایو کوبید، و وی چیزی نمانده بود از هوش برود. خواست دهانش را باز کند، اما از وحشت آنچ ممکن بودآن مرد بر سرش بیاورد خاموش ماند. جورج فردی منحرف و کثیف بود.
    ایو ملتمسانه گفت:« اوه، خواهش می کنم، آزارم می دهی...»درد غیر قابل تحمل بود.
    ایو نجوا کرد:« اوه، نه. بس کن! بس کن!»
    آخرین چیزی که ایو به خاطر می اورد فریادی حیوانی بود که از اعماق وجود جورج بیرون آمد و گویی در گوش های او منفجر شد.
    هنگامی که ایو هشیاری اش را بازیافت و چشمانش را گشود، جورج ملیس لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و سیگاری دود می کرد. به طرف تخت آمد و پیشانی ایو را نوازش کرد. از لمس دست او ایو اخم کرد.
    « حالت چطوره، عزیزم؟»
    ایو سعی کرد از جا برخیزد، اما درد خیلی زیاد بود. احساس کرد اجزای وجودش از هم پاشیده اند.« تو حیوان وحشی...» صدایش به نجوای بی رمقی تبدیل شده بود.
    جورج خندید:« دست بر قضا با تو ملایم بودم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 12 نخستنخست ... 56789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/