460 تا 463
پشت اسب برداشت و دید که یک وزنه فلزی دارای لبه های تیز و دندانه دار جدا شده از یک قوطی آبجو, از پشت اسب بیرون زده و هنوز همان جا قرار دارد و معلوم بود که براثر فشار زین بیشتر در بدن حیوان فرو می رفته است .هنگامی که او این موضوع را به خانم چندلر گفت , خانم چندلر تحقیقاتی فوری را در این خصوص اغاز کرد . همه دخترانی که در نزدکی اصطبل بودند مورد سوال و بازجویی قرار گرفتند .
خانم چندلر گفت : " من مطمئنم هر کسی که این تکه فلز را در اینجا قرار داده فکر می کرده شوخی بی ضرری با آلکساندرا می کند, اما این کار ممکن بود عواقب بسیار جدی و و خیمی در پی داشته باشد . می خواهم نام دختری که این کار را کرده بدانم ."
هنگامی که هیچ کس داوطلب پاسخگویی نشد , خانم چندلر با تک تک آنها به صورت جداگانه در دفترش صحبت کرد .همه دختر ها گفتند که اصلا از آنچه رخ داده است بی اطلاع بوده اند .موقعی که نوبت ایو شد تا مورد پرسش قرار گیرد , او به طرز عجیبی ناراحت و عصبی به نظر می رسید .
خانم چندلر پرسید : " آیا می دانی چه کسی ممکن است این بلا را به سر خواهرت آورده باشد ؟ "
ایو سرش را پایین انداخته بود و به قالیچه روی زمین نگاه می کرد او زیر لب گفت : " بهتر است نگویم ."
"پس تو حتما چیزی دیده ای ؟ "
" خانم چندلر خواهش می کنم ..... "
" ایو , آلکساندرا ممکن بود به شدت آسیب ببیند . آن دختری که این کار را کرده بایستی مجازات شود تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد . "
" کار دخترها نبود ."
" منظورت چیست ؟ "
" کار تامی بود ."
" مهتر ؟ "
"بله , خانم . من دیدم که او این کار را کرد . فکر کردم که او دارد تسمه زین اسب را محکم می کند . مطمئنم که نمی خواسته آسیبی به الکساندرا برساند. آلکساندرا زیادی به او دستور می داد , و به نظرم تامی می خواسته درس عبرتی به او بدهد .اوه , خانم چندلر , کاش از من نخواسته بودید حقیقت را بگویم . نمی خواستم کسی دچار دردسر بشود ." بچه بیچاره در آستانه جنون بود .
خانم چندلر از پشت میزش برخاست, میز را دور زد و آمد و بازویش را روی شانه های ایو قرار داد : " ایو , اشکالی ندارد .خوب کاری کردی حقیقت را به من گفتی . حالا میخواهم همه چیز را فراموش کنی . خودم به موضوع رسیدگی خواهم کرد . "
صبح فردای آن روز , هنگامی که دخترها از ساختمان مدرسه بیرون آمدند و به اصطبل ها رفتند, مهتر تازه ای را در آنجا دیدند .
چند ماه بعد , یک حادثه ناخوشایند دیگر در مدرسه رخ داد .چند نفر از دخترها را در حال کشیدن سیگار ماری جوآنا غافلگیر کردند و یکی از آنها ایو را متهم به تهیه و عرضه و فروش آن سیگارها به دختران مدرسه کرد . ایو موضوع را با خشم انکار کرد . تحقیقی توسط خانم چندلر نشان داد که ماری جوآنا در کمد آلکساندرا مخفی شده بود .
ایو شجاعانه گفت : " باورم نمی شود که آلکساندرا این کار را کرده باشد . حتما یک نفر آن را در آنجا گذاشته است . مطمئنم . "
شرحی از این حادثه توسط میره مدرسه برای کیت فرستاده شد, و کیت صداقت و وفاداری ایو را در حمایت از خواهرش ستود . هر چه باشد او عضوی از خانواده مک گریگور بود, عالی است .
در جشن پانزدهمین سال تولد دو قلوها , کیت آنها را به ملک خود واقع در کارولینای جنوبی بود , و در آنجا به افتخارشان میهمانی بزرگی برگزار کرد. با آن که کمی زود بود اما کیت دلش می خواست از همان موقع ایو را در معرض دید مردان جوان مناسب و با اصل و نسب قرار دهد , و به همین علت همه جوانان متشخص و خانواده دار را که در اطراف ملک زندگی می کردند به آن مهمانی دعوت کرد.
پسرها در سنینی خاص بودند و هنوز به طور جدی به دخترها علاقه مند نبودند , اما کیت دقت کرد که آشنایی ها انجام شود و دوستی ها سر بگیرد . مرد زندگی ایو , و مدیر آینده شرکت کروگر –برتت با مسئولیت محدود می توانست یکی از آن پسران جوان باشد .
آلکساندرا از مهمانی لذت نمی برد , اما تمام مدت تظاهر می کرد به او خوش می گذرد تا مادربزرگش را مایوس نکند . ایو عاشق مهمانی بود . او عاشق پوشیدن لباس های قشنگ , و مورد تحسین و ستایش و تعریف و تمجید قرار گرفتن بود . آلکساندرا بیشتر مطلعه و نقاشی را ترجیح می داد . او ساعتها از وقتش را به تماشای تابلوهای نقاشی پدرش که بر دیوار های عمارت دارک هاربر نصب بود می گذراند , و آرزو می کرد کاش پدرش را قبل از آنکه بیمار شود می شناخت . پدر در ایام تعطیلات به همراه پرستار مردش پا به خانه می گذاشت , اما آلکساندرا دستیابی به او را ناممکن یافته بود . او یک غریبه مهربان و دلنشین و خوش رفتار بود که می خواست همه را از خودش خرسند کند , ولی حرفی برای گفتن نداشت .پدربزرگش فردریک هوفمان در آلمان زندگی می کرد, اما او هم ناخوش بود . دوقلوها به ندرت او را می دیدند .
در دومین سال تحصیل در مدرسه تازه , ایو حامله شد . او چند هفته بود که رنگ پریده و خسته و کسل بود و در چند کلاس صبح شرکت نکرده بود وقتی که دوره های طولانی حالت تهوع او شروع شد , به بهداری مدرسه فرستاده شد و در آنجا مورد معاینه قرار گرفت .خانم چندلر فورا به بهداری احضار شد .
دکتر به وی گفت : " ایو حامله است . "
"اما .....این غیر ممکن است ! چطور ممکن است چنین اتفاقی افتاده باشد ؟ "
دکتر با ملایمت پاسخ داد : " فکر می کنم به همان شیوه همیشگی . "
" اما او هنوز بچه است . "
"بسیار خوب این بچه به زودی مادر خواهد شد . "
ایو با سرسختی از صحبت کردن امتناع می ورزید . مدام می گفت : " من نمی خواهم کسی را دچار دردسر کنم . "
این همان نوع پاسخی بود که خانم چندلر از او توقع داشت .
" ایو , عزیزم , تو باید به من بگویی چه اتفاقی افتاده است . "
و بنابراین سرانجام مقاومت ایو در هم شکست . گفت : " به من تجاوز شده است . " و به شدت به گریه افتاد .
خانم چندلر تکان سختی خورد . بدن لرزان ایو را در آغوش گرفت و پرسید : " آن مرد کیست ؟ "
" آقای پارکینسون . "
معلم ادبیات انگلیسی ایو .
اگر کس دیگری غیر از ایو این حرف را می زد , خانم چندلر باورش نمی شد . جوزف پارکینسون مردی سر به زیر و صاحب همسر و سه فرزند بود . او هشت سال بود که در مدرسه برایر کرست تدریس می کرد , و همیشه فرد مورد اعتماد خانم چندلر بود. خانم چندلر آقای پارکینسون را به دفتر فرا خواند , و بلافاصله دانست که ایو حقیقت را به او گفته است . پارکینسون مقابل او نشست , اجزای چهره اش با حالتی عصبی در هم فشرده بود.
" می دانید برای چه دنبالتان فرستادم , آقای پارکینسون ؟ "
" فکر می کنم –بله . "
"موضوع مربوط به ایو است . "
" بله , من – من هم حدس زدم . "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)