صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از صفحه 386 تا 391


    " کی آن را صاحب شدیم؟"

    " گویا چند سال پیش بود. درست در همان موقع که تو به شرکت ملحق شدی. چه چیز آن بنگاه نظرت را جلب کرده؟ "

    " سعی دارم نشانی یکی از مانکن های آنجا را به دست آورم. او یک دوست قدیمی است."

    " مشکلی نیست. من تلفن می زنم و ... "

    " زحمت نکش. خودم تلفن خواهم زد. ممنونم، براد."

    پیش بینی یک دیدار گرم و دلپذیر باعث شد احساس خوشایندی به تونی دست دهد.

    اواخر همان بعد از ظهر، تونی به شمال شهر به دفاتر بنگاه کارلتون بلینگ رفت و نامش را به منشی گفت. شصت ثانیه بعد، او در دفتر مدیر که مردی به نام آقای تیلتون بود نشسته بود.

    " واقعا مایه افتخار ماست، آقای بلک ول، که به دفتر ما تشریف آوردید. امیدوارم که مشکلی در کار نباشد. منافع ما در عرض چهار ماهه اخیر ... "

    " نه مشکلی در کار نیست. آنچه مرا به اینجا کشانده یکی از مانکن های شماست، خانم دومینیک ماسون."

    چهره تیلتون از خوشحالی شکفت: " آها، ایشان را می فرمایید. خانم ماسون اتفاقا یکی از بهترین مانکن های ما هستند. مادر شما چشمان بسیار تیز بینی دارند."

    تونی فکر کرد حرف او را اشتباه شنیده است. بنابراین گفت: " ببخشید چه گفتید؟"

    " مادر شما شخصا تقاضا کردند که ما دومینیک را در بنگاهمان استخدام کنیم. هنگامی که کروگر – برلت با مسئولیت محدود، بنگاه ما را خریداری کرد این بخشی از قراردادمان بود. این موضوع تماما در سوابق بنگاه موجود است. اگر مایل هستید که ..."

    " نه" تونی اصلا نمی توانست معنی کلماتی را که شنیده بود درک کند. چرا مادرش بایستی ... " ممکن است نشانی دومینیک را به من بدهید؟"

    " البته آقای بلک ول. او امروز برای تبلیغ یک سری لباس در ورمولت است. اما باید به زودی برگردد." همچنان که آقای تیلتون به برنامه ای که روی میز کارش بود نگاهی می کرد افزود " فردا عصر بر می گردد."

    تونی بیرون ساختمانی که آپارتمان دومینیک در آن واقع بود منتظر ایستاده بود که دید یک اتومبیل بزرگ چهار در مشکی جلوی ساختمان ایستاد و دومینیک از آن قدم بیرون گذاشت. مردی درشت اندام با هیکلی ورزیده همراه دومینیک بود و چمدان او را حمل می کرد. دومینیک وقتی تونی را دید از وحشت خشکش زد.

    " تونی! خدای من! تو ... تو اینجا چکار می کنی؟"

    " باید با تو حرف بزنم."

    مرد ورزشکار گفت: " یک وقت دیگر، رفیق. ما بعد از ظهر پر مشغله ای را پشت سر گذاشته ایم."

    تونی حتی به او نگاه نکرد: " به دوستت بگو گورش رو گم کنه."

    " هی! فکر می کنی کی هستی که ... "

    دومینیک رو به آن مرد کرد و گفت: " بن، خواهش می کنم برو. امشب بهت تلفن خواهم زد."

    مرد برای لحظه ای مردد ماند سپس شانه هایش را بالا انداخت و گفت" " بسیار خوب." او نگاه خشمگینی به تونی انداخت، سوار اتومبیلش شد و با به غرش در آوردن موتور از آنجا دور شد.

    دومینیک رو به تونی کرد و گفت: " بفرمایید تو."

    آنجا یک آپارتمان دو طبقه بزرگ بود که با قالیچه ها و پرده ها و اثاثی مدرن و همگی به رنگ سفید تزئین شده بود. یقینا پول زیادی بابت آن پرداخته شده بود.

    تونی گفت: " وضعیت خیلی خوب است."

    " بله، شانس آوردم." انگشتان دومینیک با حالتی عصبی روی بلوزش حرکت می کرد: " نوشیدنی میل داری؟"

    " نه متشکرم. بعد از آنکه پاریس را ترک کردم سعی کردم با تو تماس بگیرم."

    " من نقل مکان کردم."

    " به آمریکا؟"

    " بله"

    " چطور در بنگاه کارلتون بلسینگ کار پیدا کردی؟"

    دومینیک با ناتوانی گفت:" من... من این بنگاه را از طریق یک آگهی روزنامه پیدا کردم."

    " دومینیک، اولین بار کی مادرم را ملاقات کردی؟"

    " من... در آپارتمان تو در پاریس. یادت می آید؟ ما..."

    تونی گفت: " بازی بس است." احساس می کرد خشم به شدت در وجودش بالا می گیرد. " بازی تمام شده. من هرگز در عمرم دست روی زنی بلند نکرده ام، اما اگر یک دروغ دیگر به من بگویی، قول می دهم که دیگر صورتت برای عکس گرفتن صحیح و سالم نخواهد ماند."

    دومینیک خواست حرفی بزند اما خشمی که در چشمان تونی بود او را خاموش ساخت.

    " یک بار دیگر ازت می پرسم، اولین بار کی مادرم را ملاقات کردی؟"

    این بار مکثی در کار نبود: " وقتی که تو در دانشکده هنرهای زیبا قبول شدی. مادرت ترتیبی داد من در آنجا مدل نقاشی بشوم."

    تونی احساس تهوع کرد. به زور سعی کرد به صحبت ادامه بدهد: " برای اینکه من بتوانم با تو آشنا بشوم؟"

    " بله، من ... "

    " و او به تو پول داد که معشوقه من بشوی، که تظاهر کنی دوستم داری؟"

    " بله، درست بعد از جنگ بود ... وضع مالی من خیلی بد بود. پولی نداشتم. متوجه نیستی؟ اما تونی، حرفم را باور کن، من دوستت داشتم. واقعا دوستت داشتم ... "

    " فقط به سوالهایم جواب بده." خشونتی که در صدایش بود دومینیک را به وحشت انداخت. مقابل او بیگانه ای ایستاده ای بود، مردی که قادر به اعمال خشونت بی حد و حصر بود.

    " مادرم این کار را کرد که چطور بشود؟"

    " مادرت از من خواست که مراقبت باشم."

    تونی به دست نوازشگر دومینیک و عشق ورزی او اندیشید _ که در ازای پول بود، در نتیجه لطف و مرحمت مادرش _ و از شدت شرم احساس بیماری کرد. در تمام آن مدت، او عروسک خیمه شب بازی مادرش بود، تحت تسلط او بود، مسیر زندگی اش به خواست مادرش تغییر می کرد، مادری که برای پسرش ذره ای اهمیت قایل نبود. تونی پسر مادرش نبود، شاهزاده تاجدار او و وارث بی چون و چرای اموال او بود. تنها چیزی که برای مادرش اهمیت داشت شرکت بود. تونی برای آخرین بار نگاهی به دومینیک انداخت. سپس برگشت و سکندری خوران از آپارتمان وی بیرون رفت. دومینیک به او که دور می شد نگاه می کرد، چشمانش از اشک جایی را نمی دید، در دل گفت، تونی ، درباره دوست داشتن تو دروغ نگفتم. در این مورد دروغ نگفتم.



    کیت در کتابخانه بود که تونی مست لایعقل داخل شد.

    تونی گفت: " من با دو _ دومینیک _ ص _ صحبت کردم. شما دو _ دو نفر با _ بایستی اوقات خو _ خوشی را به خندیدن پشت سر من گذرانده باشید."

    کیت فورا هشیار شد. " تونی ... "

    " از حالا به بعد می خواهم که تو از ز _ زندگی خ _ خصوصی من دور بم _ بمانی. شنیدی چی گفتم؟ " برگشت و تلوتلوخوران از اتاق خارج شد.

    کیت رفتن او را تماشا می کرد، ناگهان احساس تشویش و دلهره وحشتناکی به همه وجودش دوید.


    20


    روز بعد، تونی آپارتمانی در محله گرینویچ ویلیج اجاره کرد. دیگر از آن شام های دوستانه با مادرش خبری نبود. او رابطه اش با کیت را به رابطه ای غیر دوستانه، بر مبنای کار و تجارت محدود کرد. گه گاه کیت سعی می کرد روابط صمیمانه و صلح و صفا را از نو برقرار کند، اما تونی آن را نادیده می گرفت.

    قلب کیت به درد آمده بود. اما او آنچه به صلاح تونی بود انجام داده بودف درست همان طور که زمانی آنچه را که به صلاح دیوید بود انجام داده بود. او نمی توانست اجازه بدهد که هیچکدام از آ«ها شرکت را ترک کنند. تونی تنها موجودی در جهان بود که کیت حقیقتا دوست می داشت، و با اندوه شاهد آن بود که دایما منزوی تر و گوشه گیر تر می شد، بیشتر در لاک خودش فرو می رفت و از همه پرهیز می کرد. او دوستی نداشت. در مواردی که زمانی گرم و صمیمی بود، حالا سرد و کم حرف و نجوش شده بود. دیواری به دور خودش کشیده بود که هیچ کس قادر به نفوذ در آن نبود. کیت به خود گفت، او به یک همسر احتیاج دارد که مراقبش باشد. و پسری لازم دارد که و.ارثش بشود. باید یک جوری به او کمک کنم. باید این کار را بکنم.



    براد راجرز به دفتر کیت آمد و گفت: " کیت، در کمال تاسف باید بگویم که


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    392-401

    دچار مشکلی شده ایم
    چه اتفاقی افتاده؟
    او تلگرامی را روی میز کیت گذاشت:((پارلمان افریقای جنوبی شورای منتخب بومیان را غیر قانونی اعلام کرده و لایحه مبارزه با کمونیسم را تصویب کرده است.))
    کیت گفت:(( خدای من!)) ان لایحه هیچ ربطی به کمونیسم نداشت بلکه میگفت که هر کس با خط مشی دولت مخالفت کند و به هر صورتی سعی کند سیاست دولت را تغییر دهد طبق قانون مجرم است و بایستی به زندان افکنده شود.
    کیت گفت:(( این شیوه انها برای سرکوب جنبش مقاومت سیاهان است. اگر...)) منشی اش داخل اتاق شد و نگذاشت کیت جمله اش را تمام کند.
    ((تلفنی از ان سوی دریاها برای شما. اقای پیرس از ژوهانسبورگ پشت خط هستند.))
    جاناتان پیرس مدیر شاخه ژوهانسبورگ شرکت بود.
    کیت گوشی را برداشت:(( سلام جانی حالت چطور است؟))
    ((خوبم کیت خبری دارم که فکر کردم بد نباشد تو هم از ان مطلع باشی))
    (( چه خبری؟))
    ((همین الان گزارشی دریافت کردم مبنی بر اینکه پلسی باندا را دستگیر کرده است))


    کیت با پرواز بعدی عازم ژوهانسبورگ شد. او وکلای شرکت را احظار کرده بود که ببیند برای باندا چه میتواند کرد. احتمالا حتی قدرت و اعتبار کروگر-برنت با مسوءولیت محدود هم برای کمک به او بی فایده بود. باندا دشمن حکومت معرفی شده بود و کیت با وحشت از خودش میپرسید که چه مجازاتی برای او در نظر خواهند گرفت. حداقل میتوانست او را ببیند و با او صحبت کند و هر نوع حمایتی که از دستش بر میامد در حق او بر به عمل اورد.
    هنگامیکه هواپیما در ژوهانسبورگ به زمین نشست کیت به دفتر شرکتش رفت و به رئیس زندانها تلفن زد.
    ((خانم بلک ول او در سلول انفرادی است و اجازه ندارد ملاقات کننده ای داشته باشد به هر حال در مورد شما ببینم که چه کاری میتوانم انجام بدهم..))
    فردای ان روز کیت در زندان ژوهانسبورگ چهره در چهره باندا بود.
    به او دستبند زده و غل و زنجیرش کرده بودند و یک دیوار شیشه ای میانشان بود
    موی باندا کاملا سپید شده بود. کیت نمیدانست انتظار چه واکنشی را باید داشته باشد-یاس. تمرد- اما وقتی باندا او را دید خندید و گفت:((میدانستم که تو می ایی. تو درست مثل پدرت هستی نمیتوانی از دردسر پرهیز کنی مگر نه؟))
    کیت با دلخوری گفت:(( ببین چه کسی این را میگوید لعنت بر شیطان! چطور میتوانیم تو را از اینجا بیرون ببریم؟))
    (( با یک تابوت. تنها از این طریق است که به من اجازه خروج از اینجا خواهند داد.))
    (( من وکلای بسیار زبده ای در اختیار دارم که..))
    ((کیت فراموشش کن. انها مرا منصفانه و شرافتمندانه دستگیر کرده اند. حالا من هم منصفانه و شرافتمندانه از اینجا فرار کنم.))
    (( درباره چه صحبت میکنی؟))
    ((من از قفس بدم میاید. هرگز خوشم نمی امد . وانها هنوز زندانی نساخته اند که بتواند مرا در خود نگه دارد.))
    کیت گفت:((باندا خواهش میکنم این کار را نکن. خواهش میکنم تورا خواهند کشت.))
    باندا گفت:(( هیچ چیز نمیتواند مرا بکشد. تو درباره مردی صحبت میکنی که از ارواره های کوسه ها و مین های زمینی و سگ های نگهبان جان سالم به در برده است.)) درخشش ملایمی حاکی از محبت در چشمان باندا ظاهر شد و سپس گفت:(( یک چیز را میدانی کیت؟ فکر میکنم ان دوره بهترین دوره زندگی من بود.))

    روز بعد هنگامیکه کیت به دیدار باندا رفت. رئیس زندان گفت:(( متاسفم خانم بلک ول . مجبور شدیم اورا به دلایل امنیتی به مکان دیگری منتقل کنیم.))
    (( حالا کجاست؟))
    (( اجازه ندارم چیزی بگویم.))

    صبح روز بعد وقتی کیت از خواب بیدار شد عنوان اصلی اخبار را در روزنامه ای که روی سینی صبحانه اش گذاشته بودند خواند . نوشته شده بود رهبر شورشیان در حالیکه قصد داشت از زندان فرار کند کشته شد.
    کیت یک ساعت بعد در زندان در دفتر رئیس انجا بود.
    (( خانم بلک ول باندا هنگامیکه سعی میکرد از زندان فرار کند با اصابت گلوله کشته شد همین و بس.))
    کیت اندیشید اشتباه میکنی. موضوع چیز دیگری است. خیلی چیزهای دیگر در کار است. باندا مرده بود اما ایا رویای او در مورد ازادسازی مردمش نیز مرده بود؟

    دو روز بعد پس از تدارک دیدن مراسم به خاک سپاری کیت در هواپیمایی به سوی نیویورک بود او از پنجره به بیرون نگریست تا برای اخرین بار به سرزمین محبوبش نگاهی بیاندازد. خاک ان قرمز و غنی و حاصلخیز بود و در دل زمین ان کنجینه هایی ماورای تخیل انسان نهفته بود. اینجا سرزمین برگزیده خداوند بود سرزمینی که خداوند با سخاوتی بی اندازه ان را پر بار ساخته بود. اما نفرینی بر این کشور حکمفرما بود.کیت با اندوه اندیشید من هرگز دوباره به اینجا نخواهم امد هرگز.

    یکی از وظایف براد راجرز نظارت بر قسمت برنامه ریزیتوسعه شرکت کروگر-برنت با مسوولیت محدود بود. او در یافتن شرکت هایی که خریدن انها ممکن بود به نفعشان تما شود بسیار مهارت داشت.
    روزی در اوایل ماه مه او به دفتر کیت بلک ول قدم گذاشت و درحالیکه دو پوشه روی میز کیت میگذاشت گفت:(( کیت به موضوع جالبی بر خوردم دو شرکت اگر ما بتوانیم یکی از این دو را بخریم پیروزی بزرگی نصیبمان میشود.))
    ((ممنون براد امشب نگاهی بهشان خواهم انداخت.))
    ان شب کیت تنها شام خورد و گزارشهای محرمانه براد راجرز راجع به اندو شرکت را مطالعه کرد. دو کمپانی عبارت بودند از شرکت نفت و ابزار استخراج وایت و شرکت فن اوری بین المللی. گزارش ها طولانی و با ذکر جزئیات بودند و هر دو گزارش با حرف م. ف.ن خاتمه می یافتند که رمز شرکت برای عبارت مایل به فروش نیست بود و به این معنا بود که اگر ان شرکت ها حتما میبایست خریداری میشد معامله ای بالاتر از یک داد و ستد معمولی و صادقانه برای نیل به مقصود لازم بود کیت اندیشید تصاحب این شرکت ها واقعا ارزش دارد. هر شرکتی به طور خصوصی و توسط یک فرد ثروتمند و لایق و پر قدرت اداره میشد که همین مساله احتمال هرگونه تلاش برای تملک انرا منتفی میساخت. این چالشی بود و مدت های طولانی از اخرین چالشی که کیت با ان روبرو شده بود میگذشت. هرچقدر کیت بیشتر راجع به ان فکر میکرد احتمال موفقیت بیشتر اورا به هیجان می اورد. او دوباره ترازنامه های محرمانه را بررسی کرد. شرکت نفت و ابزار وایت متعلق به چارلی وایت یک مرد اهل تگزاس بود و اموال و فعالیتهای شرکت شامل حفر چاه های نفت انجام خدمات عمومی و دهها قرارداد اجاره طولانی مدت برای استخراج فوقالعاده پر منفعت نفت بود. جای شک نبود که خریدن شرکت نفت و ابزار استخراج وایت برای کروگر - برنت با مسوولیت محدود یک موفقیت بزرگ محسوب میشد.
    کیت توجهش را به شرکت دوم معطوف کرد. شرکت فن اوری بین المللی به یک نفر المانی موسوم به کنت فردریک هوفمان تعلق داشت. شرکت کارش را با ساختن یک کارخانه کوچک تولید فولاد در شهر امن المان اغاز کرده بود و سپس طی سالها توسعه پیدا کرده و به یک مجتمع تولیدی عظیم شامل کارخانه های کشتی سازی- کارخانه های پتروشیمی-ناوگانی از کشتی های نفتکش و یک شرکت رایانه تبدیل شده بود.
    با وجود عظمت کروگر-برنت با مسوولیت محدود این شرکت تنها میتوانست یکی از این دو غول را ببلعد و جزو خود کند. کیت میدانست که به دنبال کدام شرکت است. در زیر گزارش امده بود مایل به فروش نیست. کیت با خود گفت خواهیم دید.
    صبح فردا اول وقت کیت به دنبال براد راجرز فرستاد تبسم کنان گفت:(( واقعا دوست دارم بدانم که تو چطور به ان ترازنامه های محرمانه دست یافتی؟ حالا درباره چارلی وایت و فردریک هوفمان برایم بگو.))
    براد کارش را خوب بلد بود:((چارلی وایت متولد دالاس است ادمی متظاهر خودنما و پر سرو صداست که امپراطوری خود را میگرداند و به زیرکی شیطان است. کارش را با دست خالی شروع کرد ادم خوش شانسی بود و در جاهایی که اصلا احتمال پیدا شدن نفت وجود نداشت چاه حفر کرد و به نفت رسید. شرکتش دائما گسترش یافت و اکنون او صاحب نیمی از تگزاس است.))
    ((چند سالش است؟))
    ((47 سال))
    ((بچه هم دارد؟))
    ((یک دختر 25 ساله اینطور که شنیده ام او فوق العاده زیباست.))
    ((شوهر هم دارد؟))
    ((طلاق گرفته.))
    ((درباره فردریک هوفمان چه میدانی؟))
    ((هوفمان چند سالی جوانتر از چارلی وایت است. او یک کنت نجیب زاده است از یک خانواده متشخص المانی است و سابقه اصالت خانواده اش به قرون وسطی میرسد. همسرش فوت کرده است. پدربزرگش کار را با یک کارخانه کوچک تولید فولاد شروع کرد. هوفمان کارخانه را از پدرش به ارث برد و ان را به یک مجتمع تولیدی بزرگ مبدل ساخت. او یکی از اولین کسانی است که در زمینه رایانه به فعالیت پرداختند. او در زمینه تولید میکروپروسسورها دارای حق الاختراع است. هر بار که ما از رایانه ای استفاده میکنیم کنت هوفمان از بابت ان حق الامتیازی دریافت میکند.))
    ((بچه هم دارد؟))
    ((یک دختر 23 ساله))
    ((قیافه اش چطور است؟))
    براد راجرز با پوزش گفت:(( نتوانستم بفهمم. خانواده هوفمان خیلی معاشرتی نیستند. انها در حلقه های کوچک خانوادگی سفر میکنند.)) براد کمی مکث کرد و بع ادامه داد:((کیت احتمالا وقتمان را بیهوده روی این دو شرکت تلف میکنیم. من با چند نفر از مذیران اجرایی رده بالا هردو شرکت چند لیوانی نوشیده ام نه وایت ونه هوفمان کوچکترین علاقه ای به فروش یا ادغام یا حتی تولید محصولات به طور مشترک ندارند. از روی درامد هایشان میتوانی متوجه شوی که انها باید دیوانه باشند که حتی در این باره فکر کنند.))
    احساس برتری در ان چالش ها دوباره کیت را فرا گرفت و او را مصمم تر کرد.
    10 روز بعد کیت از سوی رئیس جمهوری امریکا به یک همایش صنعتگران بزرگ کشور که در واشنگتن برکزار میشد دعوت شد. در این همایش قرار بود درباره کمک به کشور های توسعه نیافته بحث و تبادل نظر شود. کیت تلفنی زد و مدت کوتاهی پس از ان چارلی وایت و فردریک هوفمان برای حضور در همایش کارت دعوت دریافت کردند. کیت از ان دو مرد تگزاسی و المانی برداشت هایی در ذهن خود داشت و هنگامیکه انها را دید متوجه شد که انها حدودا با پیشداوری های او مطابقت داشتندو او هرگز یک تگزاسی خجول و کم رو ندیده بود و وایت هم موردی استثنایی نبود. وی مردی غول پیکر بود - حدودا 190 سانتیمتر قد داشت و دارای شانه هایی بسیار پهن و اندام یک بازیکن فوتبال که چاق شده باشد بود. صورتش بزرگ و سرخ بود و صدایش بلند و رعد اسا. چارلی وایت امپراطوری اش را از روی خوش اقبالی بنا نکرده بود او در کار تجارت یک نابغه بود. کیت به مدت کمتر از 10 دقیقه با او صحبت کرد و همان موقع دانست که از هیچ راهی امکان ندارد بتواند این مرد را به انجام کاری که مایل نیست وادار کند. او متعصب و خود رای و یکدنده بود. هیچکس نمیتوانست با تملق یا تهدید یا شیادی شرکتش را از چنگش بیرون بیاورد. اما کیت پاشنه اشیل او را پیدا کرده بود و همین کافی بود.
    فردریک هوفمان نقطه مقابل وایت بود او مردی خوش قیافه با چهره ای اشراف زاده و موهای قهوه ای نرم بود و موهایش در قسمت شقیقه ها به خاکستری گراییده بود. فوق العاده ادابدان و برخوردار از نزاکتی از رسم افتاده بود. در ظاهر فردریک هوفمان دلنشین و صمیمی بود اما کیت حس کرد که باطنش چون پولاد سخت است.
    کنفرانس واشینگتن 3 روز به طول انجامید و خیلی خوب پیش رفت. گرهمایی ها به ریاست معاون رئیس جمهور برگزار میشد و رئیس جمهور حضور کمی داشت. همه حضار تحت تاثیر کیت بلک ول قرار گرفتند. از نظر انان او زنی خوش قیافه و پر جذبه بود. مدیر یک امپراتوری بزرگ صنعتی که خودش در برپایی ان نقش داشت و زیر نظر شرکتش اداره میشد. حاظران از این همه لیاقت کیت در امر مدیریت حیرت کرده بودند و کیت هم از واکنش انان خشنود بود. چرا که میخواست حیرت زده شوند.
    هنگامیکه کیت برای لحظه ای چارلی وایت را تنها گیر اورد با حالتی معصومانه پرسید:((اقای وایت ایا خانواده تان هم با شما هستند؟))
    ((من دخترم را همراهم اورده ام. او میخواست در اینجا کمی خرید کند.))
    ((اوه واقعا؟ چه عالی؟)) کیت نه تنها میدانست که دختر چارلی همراهش است بلکه میدانست که او ان روز صبح از فروشگاه گارفینکل چه لباسی را خریداری کرده است اما رفتارش چنان عادی بود که هیچکس ممکن نبود کوچکترین شکی به موضوع ببرد((من در نظر دارم جمع شب یک مهمانی کوچک شام در دارک هاربر ترتیب بدهم خوشحال میشوم که شما و دخترتان هم برای تعطیلی اخر هفته به ما بپیوندید.))
    وایت تردید نکرد:((راجع به خانه با شکوه شما چیزهای زیادی شنیده ام خانم بلک ول خیلی دوست دارم انجا را از نزدیک ببینم.))
    کیت تبسم کنان گفت:((بسیار خوب پس ترتیبی میدهم که شما فردا شب با هواپیما به انجا بیایید.))
    10 دقیقه بعد کیت با فردریک هوفمان صحبت میکرد از او پرسید:((اقای هوفمان ایا شما در واشینگتن تنها هستید؟ یا همسرتان هم شمارا در این سفر همراهی میکند؟))
    فردریک هوفمان گفت:(( همسرم چند سال قبل فوت کرد من اینجا با دخترم هستم.))
    کیت میدانست که انها در هتل هی-ادامز در سراچه 418 اقامت دارند((من در ملکم دارک هاربر ضیافت شام کوچکی تدارک میبینم خیلی مفتخر میشوم که شما و دخترتان برای گذراندن تعطیلات اخر هفته از فردا به ما ملحق شوید))
    هوفمان پاسخ داد:((من مجبورم به المان برگردم))
    او لحظه ای به چهره کیت نگریست و لبخند زنان گفت:((اما فکر میکنم یک یا دو روز تاخیر اشکالی ایجاد نکند.))
    ((عالیست ترتیب انتقال شما را به انجا خواهم داد.))

    این سنت کیت بود که هر دو ماه یک بار در ملک دارک هاربر ضیافتی برگزار کند. عده ای از جالبترین و قدرتمندترین اشخاص دنیا به این مهمانی ها می امدند و اشنایی هایی که در ان گردهمایی ها صورت میگرفت همیشه پر ثمر بود. کیت مایل بود که مهمانی این دفعه یک ضیافت فوق العاده عالو و استثنایی باشد مشکل او ان بود که اطمینان حاصل کند که تونی هم در مهمانی حاضر میشود. تونی طی سال گذشته به ندرت زحمت امدن به مهمانی را به خود داده بود. ودر مواقعی هم که حاضر شده بود فقط چند دقیقه خودش را نشان داده و سپس مهمانی را ترک کرده بود این بار ضرورت داشت که او بیاید و بماند.
    هنگامیکه کیت موضوع تعطیلی اخر هفته را به تونی گفت او به تندی پاسخ داد:(( من نیتوانم بیایم روز دوشنبه میخواهم بروم به کانادا و قبل از رفتنم چند کار دارم که باید به انها رسیدگی کنم.))
    کیت به او گفت:(( این مهمانی خیلی مهم است چارلی وایت و کنت هوفمان هم در ان حضور خواهند داشت و انها...))
    تونی صحبت مادرش را قطع کرد و گفت:(( میدانم انها کی هستند و با براد راجرز ص صحبت کرده ام امکگان ندارد که ما بتوانیم یکی از ان دو شرکت را صا صاحب شویم.))
    ((من میخواهم سعی کنم.))
    تونی نگاهی به مادرش انداخت و پرسید:(( تو دنبال کدامشان هستی؟))
    ((شرکت وایت وابزار استخراج این شرکت میتواند منافع مارا تا15% شاید هم بیشتر افزایش بدهد. هنگامیکه کشور های عربی بفهمند که گلوگاه حیاتی جهان را در چنگ خودشان دارند یقینا شورایی برای تثبیت قیمت نفت تشکیل خواهند داد و قیمت نفت سر به فلک خواهد کشید نفت دارد به طلای مایع تبدیل میشود.
    ((راجع به شرکت تکنولوژی بین المللی چه میگویی؟))
    کیت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:(( شرکت خوبی است اما چیزی که مورد علاقه من است شرکت وایت و ابزار استخراج است. خرید ان خیلی به نفع ما تمام میشود مخواهم که تو انجا باشی تونی میتوانی سفر به کانادا را چند روز به تعویق بیندازی.))
    تونی از مهمانی منزجر بود از ان گفتگوهای کسل کننده و بی پایان . ان مردان فخر فروش و ان زنان شکارچی شوهر نفرت داشت اما این یک معامله تجاری بود. ((بسیار خوب))
    همه قطعات بازی کنار هم قرار داده شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    402_407

    ..................

    یک هواپیمای خصوصی متعلق به شرکت، با نشان سنا،خانواده وایت را به مین آورده و سپس آنها بعد از پیاده شدن از قایق با یک لیموزین به خانه ی تپه سدر منتقل شدند.کیت برای خوشامد گویی به آنان دم در بود.براد راجرز درباره ی دختر چارلی وایت موسوم به لوسی درست گفته بود.او واقعا زیبا بود، قد بلند بود و گیسوان مشکی و چشمانی قهوه ای که گویی دانه های طلا در آن پاشیده بودند ،و چهره ای فوق العاده قشنگ داشت.
    پیراهن صاف و براق او که درخت گالانوز بود ،اندام فوق العاده متناسب و موزونش را در بر میگرفت.براد به کیت گفته بود که دختر چارلی دو سال پیش از یک شوهر جوان و ثروتمند ایتالیایی که فوق العاده محبوب زنان بود
    طلاق گرفته بود.کیت لوسی را به تونی معرفی کرد و در واکنش پسرش دقیق شد،اما هیچ حالتی در چهره ی تونی مشاهده نکرد.تونی با ادب یکسانی به هر دو عضو خانواده ی وایت خیر مقدم گفت و آنها را به پیشخوان
    نوشیدنی ها هدایت کرد.در آنجا پیشخدمتی منتظر آنان بود تا نوشیدنی ها را برایشان مخلوط و آماده کند.
    لوسی با هیجان گفت :"چه اتاق زیبایی."صدایش بسیار ملایم و گوشنواز بود ،و اصلا لهجه ی تگزاسی نداشت.لوسی از تونی پرسید:"آیا شما بیشتر وقت خود را در اینجا می گذرانید؟" "نه.".او منتظر بود تا تونی به صحبتش ادامه بدهد.سپس گفت :"آیا اینجا بزرگ شده ای ؟"
    "کم و بیش".کیت رشته ی کلام را به دست گرفت و سکوت تونی را با کاردانی رفع و رجوع کرد:
    تعدادی از زیباترین و خوش ترین خاطرات تونی مربوط به این خانه می شود.پسر بیچاره آنقدر گرفتار است که زیاد فرصت نمی کند به اینجا بیاید و از بودن در اینجا لذت ببرد ،اینطور نیست،تونی؟"
    تونی نگاه سردی به مادرش انداخت و گفت :"نه، در واقع ،من بایستی الان در کا_کانادا باشم_"
    "اما سفرش را به بعد موکول کرد تا بتواند شما را ملاقات کند"کیت جمله ی او را اینطور پایان داد.
    چارلی وایت گفت :"بسیار خوب،من هم خیلی خوشحالم که او را می بینم. پسرم ، ما تعریف تو را خیلی شنیده ایم.دوست نداری بیایی پیش من کار کنی،نه؟"
    "آقای وایت فکر نمی کنم این کا_کاملا همان چیزی باشد که مادرم در نظرم دارد،"
    چارلی وایت دوباره خندید و گفت :"می دانم ".او برگشت، نگاهی به کیت انداخت و افزود:"مادرت واقعا بانوی بزرگی است.بایستی او را می دیدی که چطور در همایش کاخ سفید دست همه را از پشت بست.او _"
    چارلی وایت با دیدن فردریک هوفمان و دخترش ماریانه که وارد اتاق شدند دست از صحبت کشید.ماریانه هوفمان
    سایه محوی از پدرش بود.همان چهره ی اشراف زده را داشت و دارای گیسوان بسیار بلند طلایی رنگ بود.
    یک پیراهن سفید شیری از جنس شیفون به تن داشت و در کنار لوسی وایت خیلی بی نمک و رنگ پریده به نظر می رسید.فردریک هوفمان گفت :"اجازه دهید دخترم ماریانه را خدمتتان معرفی کنم."او با عذر خواهی ادامه داد:"ببخشید که دیر کردیم.هواپیما در فرودگاه لاگاردیا با تاخیر به زمین نشست."
    کیت گفت :"اوه ،تاخیر هواپیما واقعا آدم را کلافه می کند.."تونی می دانست که کیت ترتیب این تاخیر را داده است.به دستور او خانواده وایت و خانواده هوفمان با هواپیماهای مجزا عازم مین شده بودند ،به طوری که خانواده وایت زودتر و خانواده هوفمان دیرتر برسند."ما تازه سفارش نوشیدنی داده بودیم .شما چی میل دارید؟"
    کیت هوفمان گفت:"لطفا یک لیوان اسکاچ."کیت رو به ماریانه کرد و پرسید:"و تو چی میل داری عزیزم؟"
    "ممنون،چیزی نمی نوشم ."
    چند دقیقه بعد مدعوین دیگر از راه رسدند ،و تونی میان آنان می چرخید و نقش یک میزبان سخی و موقر را بازی
    می کرد.هیچ کس به جز کیت نمی توانست حدس بزند که آن مهمانی ها چقدر برای تونی بی معنی بودند.
    کیت می دانست که موضوع آن نبود که تونی از مهمانی کسل می شد ،بلکه صرفا به این دلیل بود که او نسبت به آنچه در اطرافش رخ می داد کاملا بی تفاوت بود.تونی علاقه اش را به مردم از دست داده بود و همین کیت را
    نگران می کرد.
    دو میز در اتاق غذا خوری بزرگ چیده شده بود.کیت، ماریانه هوفمان را در میان یک قاضی دادگاه عالی آمریکا
    و یک سناتور سر یک میز قرار داد و لوسی وایت را در سمت راست تونی پشت میز دیگر نشاند.همه مردان حاضر
    در سالن_متاهل و مجرد_به لوسی نگاه می کردند.کیت سراپا گوش بود و می شنید که چگونه لوسی سعی می کرد تونی را به حرف بکشد.کاملا واضح بود که از تونی خوشش آمده بود.کیت در دلش شادمان شد.این آغاز خوبی بود.صبح روز بعد که شنبه بود،چارلی وایت سر میز صبحانه به کیت گفت:"خانم بلک ول ،دیدم که قایق تفریحی زیبایی را بیرون به آب انداخته اید.اندازه اش چقدر است؟"
    "دقیقا نمی دانم."کیت رو به پسرش کرد و گفت:تونی ،اندازه ی کرسر چقدر است؟"
    مادرش دقیقا ابعاد را می دانست اما تونی مودبانه گفت:"بیست و چهار متر."
    "ما در تگزاس زیاد به فکر قایق سواری نمی افتیم.همیشه خیلی عجله داریم،برای همین بیشتر سفرهایمان
    را با هواپیما انجام می دهیم."وایت خنده رعد آسایی سر داد و افزود:"بدم نمی آید سوار آن بشوم و پر و پایی خیس کنم."
    کیت تبسمی کرد و گفت:"امیدوار بودم به من اجازه بدهید اطراف جزیره را نشانتان بدم.ما می توانیم فردا به قایق سواری برویم."
    چارلی وایت متفکرانه نگاهی به او انداخت و گفت :"خانم بلک ول،این نهایت لطف شما را می رساند."
    تونی آهسته آندو را نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.نخستین حرکت آغاز شده بود و او از خودش می پرسید که
    آیا چارلی وایت ملتفت است یا نه.
    احتمالا نه.گرچه او تاجر باهوشی بود،اما هرگز با کسی مثل کیت بلک ول مواجه نشده بود.
    کیت رو به تونی و لوسی کرد و گفت :"چه روز قشنگی است.بینم ،چرا شما دونفر با قایق بادبانی به گردش روی آب نمی روید؟"قبل از آنکه تونی بخواهد جواب رد بدهد لوسی گفت :"اوه ،من که خیلی دوست دارم."
    تونی به تندی گفت:"م_متاسفم.من منتظر چ_چند تلفن مهم از آن سوی اقیانوس هستم."تونی می توانست
    سنگینی نگاه شماتت بار مادرش را روی خود احساس کند.کیت رو به ماریانه هوفمان کرد و گفت :"امروز صبح پدرت را ندیدم."
    "او به گردش در جزیره رفته است.همیشه صبح خیلی زود از خواب بیدار می شود"
    "فکر می کنم اسب سواری را دوست داشته باشی.ما اصطبل خوبی اینجا داریم."
    "متشکرم خانم بلک ول اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشد همینطوری گشتی در اطراف می زنم"
    "البته که اشکالی ندارد"کیت دوباره رو به تونی کرد و پرسد:"مطمئنی که راجع به قایق سواری نظرت را عوض نمی کنی؟"لحن صدایش همچون پولاد سرد و سخت بود.
    "بله"این یک پیروزی کوچک بود،اما به هر حال نوعی پیروزی بود.نبرد آغاز شده بود و تونی هیچ قصد باختن آن را نداشت.نه این بار.مادرش دیگر قادر نبود او را فریب دهد.کیت یک بار او را آلت دست خود قرار داده بود و تونی کاملا آگاه بود که مادرش باز هم قصد دارد این کار را انجام بدهد،اما این بار حتما شکست می خورد.او شرکت نفت
    و ابزار استخراج وایت را می خواست.چارلی وایت هیچ قصدی برای ادغام یا فروش شرکتش نداشت.
    اما هر مردی نقطه ضعفی دارد،و کیت به نقطه ضعف وایت پی برده بود:دخترش.اگر لوسی با خانواده بلک ول ازدواج می کرد،نوعی ادغام شرکت ها به هر صورت اجتناب ناپذیر بود.تونی از این سوی میز صبحانه به مادرش
    نگاه کرد و از او منزجر شد.مادرش دام بسیار خوبی پهن کرده بود.لوسی نه تنها زیبا بود بلکه باهوش و با نزاکت بود.اما او هم در این بازی بیمارگونه مثل تونی یک آلت دست بود.وهیچ چیزی در جهان نمی توانست کششی نسبت به لوسی در تونی برانگیزد.این نبردی میان او ومادرش بود.
    هنگامی که صبحانه تمام شد کیت از جا برخاست:"تونی، پیش از این که تلفن هایت شروع شود چرا باغهای ما را به دوشیزه وایت نشان نمی دهی ؟"
    دیگر به هیچ طریق ممکن نبود که تونی بتواند مودبانه از انجام آن کار شانه خالی کند:"بسیار خوب"او لوسی را به باغ می برد و گردش را سریعا تمام می کرد.
    کیت نزد چارلی وایت بازگشت:"به کتاب های نایاب علاقه داری؟ما مجموعه ای از این کتاب ها را در کتابخانه مان داریم."و مرد تگزاسی گفت:"من به هرچیزی که تو نشانم بدهی علاقه دارم."
    کیت مثل آنکه چیزی به یادش آمده باشد رو به ماریانه هوفمان کرد و گفت:"عزیزم بهت که بد نمی گذرد؟"
    "نه خیلی هم خوش می گذرد.ممنونم خانم بلک ول،خواهش می کنم نگران حال من نباشید."
    کیت گفت :"نگران نیستم."
    و تونی می دانست که او از ته دل این را می گوید.دوشیزه هوفمان فایده ای برای کیت نداشت و بنابراین او به این دختر توجهی نمی کرد.کیت با یک لبخند و یک جمله محبت آمیز سر و ته قضیه را به هم آورد اما در پس این لبخند سنگدلی هدفداری نهفته بود که حال تونی را به هم می زد.
    لوسی تونی را تماشا می کرد:"برویم تونی؟"
    "بله"
    تونی و لوسی به طرف در رفتند.آنها کاملا از حیطه شنوایی دور نشده بودند که تونی شنید مادرش گفت:"آیا آنها یک زوج دوست داشتین را تشکیل نمی دهند؟"
    آن دو از میان باغ های بزرگ و به دقت آراسته شده عبور کردند و به اسکله ای رسیدند که قایق کرسر به آن بسته شده بود.محوطه ی بسیار وسیعی از گل های وحشی رنگارنگ که هوای تابستان را با عطر خود معطر ساخته بودند به چشم می خورد.
    لوسی گفت:"اینجا به بهشت می ماند."
    "بله."
    "ما ازاین گل ها در تگزاس نداریم."
    "ندارید؟"
    "اینجا خیلی آرام و با صفاست."
    "بله."
    ناگهان لوسی دست از صحبت برداشت و برگشت تا به تونی نگاه کند.تونی خشم را در چهره ی او دید.پرسد:"حرف بدی زدم که


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    411-408

    ناراحت شدی؟
    »
    «تو هیچ حرفی نزده ای.به همین دلیل است که من ناراحتم.تنها حرفی که از دهانت بیرون میکشم بله یا نه است.با این رفتارت باعث میشوی احساس کنم که مثل این که من-من چشمم دنبال توست
    «اینطور است؟»
    لوسی خندید و گفت:«بله.اگر فقط بتوانم تو را به حرف بکشانم،فکر میکنم به جایی برسیم
    تونی خندید.
    لوسی پرسید:«به چی فکر میکنی؟»
    «به هیچ چیز.»
    او به مادرش فکر میکرد،و به این که مادرش چقدر از شکست خوردن نفرت داشت.
    کیت کتابخانه بزرگ را که سقف و دیوارهایش با چوب بلوط پوشیده شده بود،به چارلی وایت نشون میداد.در قفسه کتابها نخستین نسخ چاب شده از آثار الیور گنداسمیت،لورنس استرن،توبیاس اسمالیت و جان دان به همراه نخستین اثر طولانی بن جانس دیده میشد.همانطور آثاری از ساموئل باتلر،جان بانین و یک نسخه چایی سفارشی از افسانه ملکه رویاها متعلق به سال 1813 وجود داشت.وایت آهسته از مقابل قفسه های حاوی آن گنجینه های ارزشمند عبور میکرد و چشمانش میدرخشید.او برای لحظه ای مقابل نسخه لی از کتاب اندیمیون اثر جان کیت که به شکل زیبایی صحافی شده بود،ایستاد.
    چارلی وایت گفت:«این نسخه رُزِبرگ است
    کیت با حیرت به او نگاه کرد و گفت:«بله،تنها دو نسخه شناخته شده از این اثر وجود دارد
    وایت به او گفت:«من آن یک نسخه را دارم
    کیت خنده کنان گفت:«بایستی این را میدانستم.این ظاهر پسر خوب تگزاسی که به خودت گرفته ای فریبم داد
    وایت خندید و گفت:«راست میگویی؟استتار خوبی است.
    «به کدام دانشکده ای رفته ای؟»
    «دانشکده معدن کرادو،بعد با بورس تحصیلی رودس به آکسفورد رفتم.»
    او برای مدت زمانی در چهره کیت دقیق شد،و سپس گفت:«شنیده ام که به پیشنهاد تو بود که مرا به کنفرانس کاخ سفید دعوت کردند
    کیت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«من فقط نام تو را متذکر شدم.آنها خوشحال میشدند که تو در جمعشان حضور پیدا کنی
    «کیت،این واقعا نهایت لطف تو را میرساند.حالا که من و تو با هم تنها هستیم،چرا دقیقا به من نمیگویی که چه فکری در سر داری؟»
    تونی در کتابخانه خصوصی اش،اتاق کوچکی که درِ آن به راهروی اصلی طبقه پایین باز میشد،مشغول کار بود.او در صندلی راحتی فرو رفته بود که شنید در اتاق باز شد و یک نفر داخل شد.برگشت تا نگاه کند.ماریانه هوفمان بود.قبل از آن که تونی بخواهد دهان باز کند تا حضورش را اعلام کند،صدای آه حاکی از تحسین آن دختر را شنید.
    ماریانه به تابلوهای روی دیوار نگاه میکرد.آن تابلو ها،نقاشی های تونی بودند_چندتایی که از آپارتمانش در پاریس آورده بود،و آنجا تنها اتاق آن خانه بود که تونی اجازه میداد نقاشی هایش بر دیوار آویخته شوند.تونی دید که ماریانه دور و بر اتاق گردش میکرد،از یک تابلوی نقاشی به سراغ تابلوی دیگر میرففت،و دیگر خیلی دیر شده بود تا تونی بتواند چیزی بگوید.
    دخترک زیر لب گفت:«باورم نمیشود
    و تونی خشمی ناگهانی در وجود خود احساس کرد.او میدانست که تابلوهایش به آن بدی هم نیستند.همچنان که تکانی خورد،چرم مبل غژغژی کرد،و ماریانه برگشت و او را دید.
    دختر عذرخواهی کرد:«اوه،متأسفم.نمیدانستم کسی اینجاست
    تونی از جا برخاست:«اشکالی ندارد.»لحن صدایش بی ادبانه بود.از این که به حریم خصوصی اش تجاوز شود نفرت داشت:«دنبال چیزی میگشتید؟»
    «نه من_من فقط داشتم این اطرافف گردش میکردم.مجموعه تابلوهای نقاشی شما واقعا باید در موزه گذاشته شود.»
    تونی صدای خودش را شنید که چنین گفت:«به جز این چندتا؟»
    ماریانه از خصومتی که در صدای تونی وجود داشت حیرت کرده بود.او برگشت تا دوباره به تابلوها نگاه کند.امضای تونی را زیر آنها دید«شما خودتان این تابلوها را کششیده اید؟»
    «متأسفم که مورد پسندتان قرار نگرفته اند.»
    «این تابلوها فوق العاده اند!»ماریانه به او نزدیک شد.«واقعا نمیفهمم.اگر شما میتوانید این چنین نقاشی کنید،پس چرا حرفه دیگری را پیشه کرده اید؟شما واقعا استادید.منظورم این نیست که کارتان خوب است،بلکه میخواهم بگویم که کار شما فوق العاده است.»
    تونی آنجا ایستاده بود،گوش نمیکرد،فقط دلش میخواست او از آن اتاق بیرون برود.
    ماریانه گفت:«من هم دلم میخواست نقاش بشوم.برای یک سال از استاد اسکار کرکوشکا تعلیم میگرفتم.اما بالاخره نقاشی را ول کردم چون فهمیدم که هرگز نمیتوانم به آن خوبی که دلم میخواد بشوم،اما شما!»او دوباره رو به نقاشی ها کرد و گفت:«آیا در پاریس درس خونده اید؟»
    تونی آرزو داشت که ماریانه دست از سرش بردارد.«بله
    «و یک دفعه نقاشی را رها کردید-یک دفعه؟»
    «بله
    «حیف.واقعا حیف.شما-»
    «که شما اینجا هستید!»
    هر دو برگشتند.کیت در آستانه در ایستاده بود.تو برای لحظه ای هردوی آنها را برانداز کرد،سپس به طرف ماریانه آمد.«ماریانه،همه جا دنبالت گشتم.پدرت گفت که تو گل ارکیده دوست داری بایستی گلخانه ما را ببینی
    ماریانه نجوا کرد:«ممنونم.من واقعا
    کیت خطاب به تونی گفت:«تونی،شاید بد نباشد که تو هم به بقیه مهمانها سر بزنی.»دلخوری در صدایش احساس میشد.
    کیت بازوی ماریانه را گرفت،و آنها رفتند.
    در اعمال مادرش که مردم را آن طور به بازی میگرفت سحر و افسونی نهفته بود.کار در کمال مهارت انجام شده بود.هیچ حرکتی بیهوده صورت نگرفته بود.بازی با رسیدن خانواده وایت کمی زودتر و خانواده هوفمان کمی دیرتر،آغاز شده بود.لوسی سر هر وعده غذا در کنار او نشانده میشد؛و آن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    412 تا 415

    گفت و گوهای خصوصی مادرش با وایت. همه چیز نفرت انگیز و خیلی واضح بود، با وجود این تونی بایستی قبول می کرد که دلیل این همه چیز آنقدر روشن بود آن بود که خود او مفتاح کار را دست داشت. او مادرش و روش های وی را می شناخت. لوسی وایت یک دختر دوست داشتنی بود. او می توانست همسری فوق العاده برای هر مردی شود، اما نه برای تونی، نه با وجود کیت بلک ول که حامی لوسی بود. مادرش ماده سگ بی رحم و محاسبه گری بود، و آن طور که تونی به خاطر می آورد، مدتها بود که او خودش را از دسیسه بازی های مادرش درامان نگه داشته بود. از خودش می پرسید حرکت بعدی مادرش چه خواهد بود.

    لازم نبود مدت زیادی انتظار می کشید تا بفهمد.
    آنها درتراس بودند و پیش غذا و نوشیدنی اشتهاآور صرف می کردند کیت خطاب به تونی گفت:» آقای وایت لطف کرده اند مارا برای تعطیلی آخر هفته آینده به مزرعه شان دعوت کرده اند. فوق العاده نیست؟» چهره اش از رضایت می درخشید.« من که تا به حال یک مزرعه تگزاسی ندیده ام.»
    کروگر- برنت صاحب یک مزرعه در تگزاس بود، و احتمالاً آن مزرعه دوبرابر ملک وایت بود.
    جارلی وایت پرسید:« تونی تو که می آیی، نه؟»
    لوسی گفت:« خواهش می کنم بیا.»
    حالا همه شان علیه اودست به یکی کرده بودند. این چالشی بود. تونی تصمیم گرفت دعوت را بپذیرد:« خو- خوشحال خواهم شد.»
    « خوب شد.» رضایتی واقعی در چهره ی لوسی دیده می شد، و همین طور در چهره ی کیت.
    تونی با خود گفت، اگر لوسی نقشه کشیده مرا اغوا کند، کور خوانده، وقتش را تلف می کند. آن صدمه ای که مادرش و دومینیک به او رسانده بودند چنان تخم بی اعتمادی را نسبت به زنان در دل او کاشته بود که اکنون تنها راه مراوده با آنان را معاشرت با دختران تلفنی با نرخ گران تشخیص داده بود. از میان تمام زنان، فواحش صادق ترین شان بودند. تنها چیزی که می خواستند پول بود و از اول به تو می گفتند. چقدر می خواهند. به آنها پول می دادی، و در قبال پولی که داده بودی به هدفت می رسیدی. مشکلات بغرنج، اشک و آه و فریبکاری در کار نبود.
    لوسی وایت چنان غافلگیر می شد که نقشه اش را از یاد می برد.
    یکشنبه صبح اول وقت، تونی به طبقه پایین رفت تا در استخر شنا کند.ماریانه هوفمان درآب بود، یک لباس شنای یک تکه برتن داشت. او اندام متناسبی داشت، باریک و قدبلند و زیبا بود. تونی آنجا ایستاد، او را که ماهرانه آب را می شکافت تماشا می کرد، بازوانش با آهنگی منظم و زیبا بالا و پایین می رفت و نمایان می شد و درآب ناپدید می شد. او تونی را دید و به طرفش آمد.
    « صبح بخیر.»
    تونی گفت:« صبح بخیر. شناگر خوبی هستی.»
    ماریانه تبسم کنان گفت:« من عاشق ورزشم. این را از پدرم یاد گرفته ام.» او خودش را زا لبه استخر بالا کشاند، و تونی یک ح.له به دستش داد، و دید که ماریانه ناخودآگاه و مظلومانه شروع به خشک کردن موهایش کرد.
    تونی پرسید:« صبحانه خورده ای؟»
    « نه، مطمئن نبودم که آشپز صبح به این زودی بیدار باید.»
    « اینجا مثل هتل است. پذیرایی بیست و چهار ساعته.»
    « عالی است.» ماریانه به حرف او خندید.
    « کجا بزرگ شده ای؟»
    « ماریانه آهی کشید و گفت:« داستان طولانی دارد. طی جنگ من به مدرسه ای در سویس فرستاده شدم. پس از آن به آکسفورد رفتم، درسوربن درس خوانده ام و چند سالی درلندن زندگی کردم.» او مستقیماً به چشمان تونی نگاه کرد:« من در این جاها بوده ام. تو کجا بوده ای؟»
    « اوه، در نیویورک، مین، سویس، آفریقای جنوبی، و چند سالی طی جنگ در اقیانوس آرام جنوبی، پاریس...»او ناگهان دست از صحبت برداشت، مثل آن که داشت زیادی حرف می زد.
    « مرا ببخش اگر فضولی می کنم، اما نمی توانستم درک کنم که چرا تو نقاشی را رها کردی.»
    تونی به تندی گفت:« مهم نیست.برویم صبحانه بخوریم.»
    آنها دونفری روی تراسی که مشرف به منظره زیبا و باشکوه خلیج با پیشرفت و پس رفت آب یود، نشستند و صبحانه خوردند. ماریانه دختر خوش صحبتی بود. وقار خاصی در وجودش داشت، و متانتی داشت که تونی آن را مطبوع و دلپسند می یافت. او پرور و دروغگو نبود. به نظر می رسید که واقعاً به تونی علاقه مند شده است.تونی هم احساس کرد که مجذوب این زن آرام و حساس شده است. او نمی توانست این موضوع را از خودش نیومد که این کشش تا چه حد به آن سبب است که صمیمی شدن با ماریانه باعث خشم و غیظ مادرش می شود.
    « کی به آلمان برمی گردی؟»
    ماریانه پاسخ داد:« هفته آینده، من دارم ازدواج می کنم.»
    کلمات او تونی را خلع سلاح کرد. تونی با ضعف گفت:« اوه، این عالی است. داماد کیست؟»
    « یک دکتر است. از بچگی او را می شناسم.» چرا این جمله را اضافه کرد؟ آیا این نکته اهمیتی دارد؟
    تونی براساس یک میل ناخودآگاه و ناگهانی پرسید:« امشب در نیویورک، شام را با من صرف می کنی؟»
    ماریانه لحظه ای به او نگریست، پاسخش را سبک و سنگین کرد. سپس گفت:« بله، خوشحال می شوم.»
    تونی لبخندی زد، راضی بود:« پس قرارمان گذاشته شد.»
    آنها در رستورانی کنار ساحل کوچک درلانگ آیلند شام خوردند. تونی، ماریانه را برای خودش می خواست، به دور از چشمان چیزی راجع به آن نفهمد، راهی برای زهرآگین کردن رابطه ی آنها خواهد یافت. این یک ارتباط خصوصی میان او و ماریانه در بذله گویی و طنز استعداد نهفته ای داشت و تونی متوجه شد که از زمانی که اریس را ترک کرده بود هرگز به آن اندازه نخندیده بود. ماریانه باعث می شد او خودش را فارغبال و آسوده خاطر احساس کند.
    کی به آلمان برمی گردی؟
    هفته آینده... دارم ازدواج می کنم.
    طی پنج روز آینده، تونی ماریانه را به دفعات دید. او سفرش به کانادا را لغو کرد، و مطمئن نبود که چرا، قبلاً فکر کرده بود که این شاید نوعی شورش و طغیان علیه طرح مادرش باشد، یک انتقام کم اهیمیت، اما اگر درآغاز چنین چیزی حقیقت داشت، حالا دیگر صدق نمی کرد. تونی مشاهده کرد که بیشتر و بیشتر جذب ماریانه می شود. صادقانه ماریانه را دوست داشت. این احساسی بود که تونی از دستیابی به آن دیگر مأیوس شده بود.
    از آنجا که ماریانه گردشگری در نیویورک بود. تونی او را به همه جا برد. آنها ار مجسمه آزاددی صعود کردند و با کرجی به جزیره استین رفتند، تا نوک


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 416 تا 421
    آسمانخراش امپایر استیت بالا رفتند و در محله چینی ها غذا خوردند. یک روز کامل را در موزه هنر متروپلیتن نیویورک گذراندند و یک بعد از ظهر را هم به سیاحت در مجموعه هنری فریک سپری کردند. خیلی هم سلیقه بودند. محتاطانه از صحبت راجع به مسایل خصوصی اجتناب می کردند و با وجود این هر دو از آن جاذبه جنسی قوی که میانشان ایجاد شده بود آگاه بودند. روزها یکی پس از دیگری سپری شد و جمعه فرا رسید، روزی که تونی بایستی عازم مزرعه وایت می شد.
    " کی به آلمان پرواز می کنی؟ "
    " دوشنبه صبح." در صدای ماریانه هیچ اشتیاقی نبود.
    تونی آن بعد از ظهر نیویورک را به مقصد هوستن ترک کرد. او می توانست با ماردش با یکی از هواپیماهای شرکت به آنجا برود اما ترجیح می داد از هر موقعیتی که او کیت با هم تنها باشند اجتناب کند. تا آنجا که مربوط به او می شد، مادرش تنها یک شریک تجاری بود: زیرک و قدرتمند و فریبکار و خطرناک.
    در فرودگاه ویلیام پی . هایی در هوستن رولزرویسی منتظر تونی بود، و راننده آن اتومبیل که شلوار لی وایز و یک پیراهن ورزشی رنگارنگ پوشیده بود او را با رولزرویس به مزرعه برد.
    راننده که مثل لات ها حرف می زد به تونی گفت: " رییس های من دوست دارن مستقیما با هواپیما به مزرعه برن. آقای وایت یه باند فرود بزرگ اونجا داره. از اینجا تا دروازه مزرعه حدود یه ساعتی راه هست. بعد هم نیم ساعت طول میکشه که به در خونه اصلی برسیم."
    تونی فکر کرد که او اغراق می کند اما اشتباه می کرد. معلوم شد که مزرعه وایت بیشتر یک شهر کوچک است تا یک مزرعه. آنها از دروازه اصلی مزرعه وارد یک جاده خلوت خصوصی شدند و پس از سی دقیقه از مقابل ساختمانهای دربردارنده موتورهای برق و انبارها و اصطبل ها و خانه مهمانان و کلبه های مخصوص اقامت خدمه گذشتند. خانه اصلی یک خانه ویلایی فوق العاده بزرگ بود که به نظر می رسید تا بی نهایت گسترش دارد. تونی فکر کرد که خانه به طرز مایوس کننده و غم افزا زشت است.
    کیت قبل از او از راه رسیده بود. او و چارلی وایت روی تراسی که مشرف به استخری بود نشسته بودند. آن استخر شنا به اندازه یک دریاچه کوچک بود. آن دو در میانه یک گفت و گوی پرهیجان بودند که تونی ظاهر شد. وقتی که وایت او را دید وسط یک جمله صحبتش را ناتمام گذاشت. و تونی حس کرد که او موضوع بحث آنها بوده است.
    " بالاخره پسر ما از راه رسید! سفر خوش گذشت تونی؟"
    " بله، م_ ممنون."
    کیت گفت: " لوسی امیدوار بود که تو با پرواز بیایی که زودتر به اینجا برسی."
    تونی برگشت تا به مادرش نگاه کند: " را _ راستی؟ "
    چارلی وایت با مهربانی به شانه تونی زد و گفت : " ما به افتخار تو و کیت یک ضیافت منقل زغالی خیلی بزرگ برپا کرده ایم. همه دوستان مشتاقانه از راه دور به اینجا می آیند."
    تونی گفت: " واقعا ل _ لطف کردید." سپس اندیشید، اگر نقشه کشیده اند ران گوساله پروار را پذیرایی کنند، همه شان گرسنه خواهند ماند.
    لوسی پدیدار شد، یک پیراهن نخی تنگ سفید و شلوار جین چسبان و رنگ و رو رفته پوشیده بود و تونی پیش خود اعتراف کرد که او واقعا زیبا و دوست داشتنی است.
    لوسی به طرفش آمد و بازویش را گرفت: " تونی ! از خودم می پرسیدم آیا می ایی یا نه."
    تونی گفت: " م _ معذرت می خواهم که دیر رسیدم. یک کا _ کاری داشتم که باید تمام می کردم."
    لوسی لبخند گرمی به او زد و گفت: " مهم نیست، چون حالا اینجا هستی. امروز عصر می خواهی چکار کنی؟"
    " چی پیشنهاد می کنی؟"
    لوسی مستقیما به چشمان تونی نگریست و با مهربانی گفت : " هر کاری که تو بخواهی. "
    کیت بلک ول و چارلی وایت گل از گلشان شکفت.
    مهمانی منقل زغال بسیار با شکوه بود، حتی با توجه به معیار های تگزاس. حدود دویست نفر مهمان با هواپیمای شخصی، مرسدس بنز یا رولزرویس به آنجا آمده بودند. دو گروه ارکستر به طور همزمان در مناطق مختلف ملک قطعات موسیقی می نواختند. شش پیشخدمت، شامپانی، ویسکی، مشروبات غیر الکلی و آبجو بین مهمانان توزیع می کردند، در حالی که چهار سر آشپز غذاها را با چالاکی و فرزی روی آتش منقل ها بیرون از خانه اماده می کردند. آنها گوشت گوساله، گوشت بره، مرغ و اردک را کباب می کردند. همینطور دیگ های جوشانی از سس فلفل قرمز تند وجود داشت، و نیز خرچنگ ها وبلال که در دیگ های دیگری که روی آتش بود آب پز می شد. همچنین سیب زمینی پشندی و استانبولی به صورت تنوری، نخود سبز پخته، شش نوع سالاد، بیسکویت های داغ خانگی و نان ذرت با عسل و مربا روی میزها دیده می شد. چهار میز فقط برای دسر چیده شده بود و روی آنها پر از کلوچه های گرم و تازه، کیک، پودینگ و ده نوع بستنی خانگی با طعم های مختلف بود. این پر اسراف ترین ضیافتی بود که تونی در عمرش دیده بود. پیش خود فکر کرد، فرق میان پولدارهای قدیمی و ثروتمندان امروزی همین است. شعار پولدار های قدیمی این بود ، اگر پول و ثروتی داری، آن را مخفی کن. شعار ثروتمندان امروزی این است، اگر مال و منالی داری، آن را به رخ همه بکش.
    این به رخ کشیدن ثروت و مکنت در حدی غیر قابل تصور بود. زنها پیراهن های شب خیلی باز پوشیده بودند و برق جواهرات آنان چشم را آزار می داد. تونی یک گوشه ایستاده بود و مهمانان را تماشا می کرد که حریصانه می خوردند، دوستان قدیمی شان را باس ر و صدای زیاد به سوی خود می خواندند. او احساس کرد که در یکی مراسم فاسد و منحط و بی معنی حضور یافته است. هر بار که چرخی می زد، خودش را مواجه با پیشخدمتی می دید که سینی حاوی ظرف های بزرگ خاویار دریای خزر یا خوراک جگر چرخ کرده یا شامپانی در دست داشت، و به او هم تعارف می کرد. به نظر تونی چنین می آمد که به تعداد مهمانان پیشخدمت وجود دارد. به گفت و گوهای اطرافیانش گوش فرا داد.
    " اون از نیویورک اینجا اومده تا به من جنس بفروشه و من گفتم، آقا جون تو داری وقتت رو تلف می کنی. معامله بزرگ نفت به شرق هوستن نمی رسه."
    " حواست به این خالی بندهای چاپلوس باشه. ظاهرشون شیک و مرتبه ولی دستشون خالیه..."
    لوسی کنار تونی ظاهر شد: " چرا هیچی نمی خوری؟ " او با علاقه براندازش می کرد: " تونی، مشکلی پیش اومده؟"
    " نه، همه چیز روبراه است. مهمانی فوق العاده ای است."
    لوسی خندید و گفت: " رفیق، هنوز که چیز مهمی ندیده ای . صبر کن تا آتش بازی را تماشا کنی."
    " آتش بازی؟"
    " آها" او بازوی تونی را نوازش کرد: " به خاطر شلوغی مهمانی معذرت می خواهم. همیشه اینطوری نیست. بابا می خواست مادرت را تحت تاثیر قرار بدهد." او خندید. " فردا همه شان می روند.
    تونی با دلخوری در دلش گفت، من هم می روم. واقعا که آمدن اینجا اشتباه بود. اگر مادرش آنقدر خواهان شرکت نفت و ابزار استخراج وایت بود، بهتر بود به فکر راه دیگری برای دستیابی به آن باشد. چشمانش در جمعیت به دنبال مادرش چرخید، و او را وسط یک گروه از ستایشگران دید. مادر زیبا بود. تقریبا شصت سال سن داشت اما ده سال جوان تر به نظر می رسید در صورتش هنوز چین و چروک ظاهر نشده بود و اندامش به برکت ورزش و ماساژ روزانه سفت و راست و باریک بود. او همانطور که به اطرافیانش سخت گیری می کرد به خودش هم سخت می گرفت و تونی به طرزی ناخواسته مادرش را ستود. از نظر هر بیننده غریبه ای کیت بلک ول اوقات بسیار خوشی را سپری می کرد. او با مهمانان حرف می زد، چهره اش از هم می شکفت و می خندید. تونی اندیشید او از هر لحظه این مهمانی نفرت دارد. برای رسیدن به آنچه مد نظرش است هر رنجی را تحمل می کند. تونی به ماریانه اندیشید و این که وی تا چه حد از این مجلس عیاشی و میگساری پوچ و بی معنی منزجر می شد. فکر کردن به وی ، باعث شد قلبش به درد اید.
    من دارم با یک دکتر ازدواج می کنم. از بچگی او را می شناسم.
    نیم ساعت بعد وقتی لوسی به جست و جوی تونی آمد، او در راه برگشت به نیویورک بود.
    او از یک باجه تلفن در فرودگاه به ماریانه تلفن زد: " می خواهم ببینمت."
    تردیدی در کار نبود: " باشه."
    تونی نتوانسته بود فکر ماریانه هوفمان را از سرش خارج کند. او مدت مدیدی بود که تنها بود اما احساس تنهایی نکرده بود. دور بودن از ماریانه مصداق تنهایی بود، احساس می کرد بخشی از وجودش گم شده است. بودن با وجود گرم او و جشن گرفتن زندگی، راه گریزی از سایه های تاریک و زشتی بود که مایه هراسش می شد. تونی فکر می کرد اگر بگذارد ماریانه برود خودش برای همیشه گم خواهد شد و از این بابت احساس هولناکی داشت. بیشتر از هر کس دیگری در زندگیش محتاج ماریانه بود.
    ماریانه به دیدار تونی در آپارتمانش آمد و با آمدن او، آتش عشق که تونی فکر می کرد برای همیشه در او خاموش شده است، در وجودش زبانه کشید و با نگاه کردن به ماریانه دانست که او هم به همان اندازه مشتاق است و کلمه ای برای ابراز این جادو وجود نداشت.
    ماریانه به سوی او آمد. وقتی نگاه تونی با نگاه او تلاقی کرد وجودش آکنده از شور و شوق شد و گرمای محبت سراپای وجودشان را فرا گرفت. آنان با هم در رویایی به نرمی مخمل شناور بودند که مکان و زمانی نمش شناخت، در شکوه و زیبایی و جادوی همدیگر گم شده بودند. راز و نیازشان گویی پایانی نداشت.
    " ماریانه، می خواهم با تو ازدواج کنم."
    ماریانه صورت تونی را در میان دستهایش گرفت و با حالتی کاوشگر به چشمانش خیره شد: " آیا مطمئنی تونی ؟ " صدایش ملایم و مهربان بود. " عزیزم، مشکلی در میان است."
    " نامزدت؟ "
    " نه، نامزدیم را به هم می زنم. نگران مادرت هستم."
    " این موضوع اصلا ربطی به او ... "
    " نه، بگذار حرفم را تمام کنم. او نقشه کشیده بود که تو با لوسی وایت عروسی کنی."
    " این نقشه اوست." تونی دوباره ماریانه را در آغوش کشید : " نقشه من دقیقا همین است."
    " او از من متنفر خواهد شد، تونی. من نمی خواهم اینطور شود."
    تونی نجوا کرد: " می دانی من چه می خواهم؟"
    و جادو از نو آغاز شد.
    چهل و هشت ساعت بعد بود که کیت بلک ول موفق شد از تونی خبری بشنود. تونی بدون اینکه توضیحی بدهد یا خداحافظی کند از مزرعه وایت ناپدید شده و با هواپیما به نیویورک بازگشته بود. چارلی وایت حیرت کرده بود و لوسی وایت خشمگین شده بود. کیت با شرمندگی عذرخواهی کرد. و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    422 تا 427
    سوار هواپیمای شرکت شد و همان شب به نیویورک بازگشت. هنگامی که به خانه رسید، به آپارتمان تونی تلفن زد. پاسخی درکار نبود. فردا صبح هم خبری از او دریافت نکرد.

    کیت در دفترش بود که خط تلفن مستقیم روی میزش زنگ زد. قبل از آن که گوشی را بردارد می دانست چه کسی پشت خط است.
    « تونی، حالت خوب است؟»
    « من خوـ خوبم، مادر،»
    « کجایی؟»
    « درسفر ماه عسلم، من و ماریانه هوفمان دیروز با هم عروسی کردیم.» سکوتی طولانی، بسیار طولانی برقرار شد.« ماـ مادر، صدایم را می شنوی؟»
    « بله، می شنوم.»
    « می تونی تبریک بـ بگویی، یا آرزوی خوـ خوشبختی برایمان بکنی یا یکی از آن عبارت های مـمرسوم.» تلخی تمسخرآمیزی در لحن صدایش وجود داشت.
    کیت گفت:« بله، بله، البته. امیدوارم خوشبخت بشوی، پسرم.»
    « متشکرم، ماـ مادر.» و مکالمه قطع شد.
    کیت گوشی را سرجایش گذاشت و دکمه ی مخصوص برقراری ارتباط داخلی را فشرد:« براد، می شود به اتاق من بیایی؟»
    هنگامی که براد راجرز داخل دفتر شد، کیت گفت:« همین الان تونی تلفن زد.»
    براد نگاهی به چهره ی کیت انداخت وگفت:« خدای من! نگو که بالاخره کار خودت را کردی!»
    کیت تبسم کنان گفت:« تونی این کار را کرد. امپراتوری هوفمان را دودستی تقدیممان کردند.»
    براد راجرز روز صندلی ولو شد و گفت:« باورم نمی شود! فکر کردم تونی پسر کله شقی است. چطور او را راضی کردی با ماریانه هوفمان ازدواج کند؟»
    کیت آهی کشید و گفت:« واقعاً خیلی ساده بود. او را در جهت مخالف هل دادم.»
    اما کیت می دانست که جهت حقیقتاً درست همانی بود که تونی درپیش گرفت. ماریانه همسر فوق العاده ای برای تونی می شد. او ظلمتی را که پس از ماجرای پاریس در .جود تونی رخنه کرده بود، محو می ساخت.
    لوسی تحت عمل جراحی برداشتن رحم قرار گرفته بود.
    ماریانه می توانست برای تونی پسری به دنیا آورد.
    شش ماه بعد از ازدواج تونی و ماریانه، شرکت هوفمان جذب کمپانی کروگر- برنت با مسئوولیت محدود شد. امضای رسمی قراردادها به نشانه ی ادای احترام به فردریک هوفمان در مونیخ صورت گرفت، و قرار شد هوفمان کماکان شاخه ی آلمان را ادره کند. تونی از بردباری و متانت مادرش که ازدواج او را به آن راحتی و با طیب خاطر پذیرفته بود، تعجب می کرد این از خصوصیات او نبود که اینطور موقرانه متحمل شکست شود، با وجود از خصوصیات او نبود که اینطور موقرانه متحمل شکست شود، با وجود این هنگامی که تونی و عروسش از سفر ماه عسلشان درباماها به خانه بازگشتند، رفتار مادر نسبت به ماریانه بسیار گرم و صمیمی بود، و به تونی گفت که چقدر از ازدواج او راضی است. آنچه تونی را شگفت زده می کرد این بود که احساسات و ابراز محبت بیش از حد صورت گرفته بود، و اصلاً از خصایص مادرش نبود. تونی پیش خود چنین نتیجه گرفت، که شاید مادرش را به آن خوبی که گمان می کرد، نمی شناخته است.
    ازدواج آنها از ابتدا یک موقعیت درخشان بود. ماریانه نیازی را که تونی از مدتها پیش در خود احساس می کرد برآورده ساخته بود، و همه اطرافیان- بخصوص کیت- متوجه تغییر حالت تونی شده بودند.
    هنگامی که تونی به مسافرت های کاری می رفت، ماریانه همراهی اش می کرد. آنها با هم تفریح می کردند، با هم خوش می گذراندند، و به راستی از مصاحبت هم لذت می بردند. کیت هنگامی که آنها را تماشا می کرد، با خوشحالی هم لذت می بردند. کیت هنگامی که آنها را تماشا می کرد، با خوشحالی می اندیشید، به صلاح پسرم عمل کردم.
    این ماریانه بود که موفق شد روابط تونی و مادرش را بهبود بخشد. بعد از این که آنها از سفر ماه عسلشان بازگشتند، ماریانه گفت:« می خواهم مادرت را به صرف شام به منزلمان دعوت کنم.»
    « نه، تو را نمی شناسی، ماریانه، او...»
    « می خواهم او را بشناسم. خواهش می کنم، تونی.»
    تونی از این فکر متنفر بود، اما در پایان تسلیم نظر همسرش شد. او خود را برای یک شب کسل کننده آماده کرده بود، اما غافلگیر شد. کیت از بودن با آنها واقعاً خوشحال بود. هفته ی بعد کیت آنها را برای خوردن شام به خانه اش دعوت کرد، و پس از آن این امر به یک رسم هفتگی تبدیل شد.
    کیت و ماریانه با هم دوست شدند. آنها هفته ای چند بار تلفنی صحبت می کردند و حداقل هفته ای یک بار با هم ناهار می خوردند.
    آن روز آنها در رستوران لوتس برای خوردن ناهار قرار ملاقات داشتند، و درهمان لحظه که ماریانه پا به رستوران گذاشت، کیت متوجه شد که مشکلی پیش آمده است.
    ماریانه به پیشخدمت گفت:« لطفاً یک ویسکی دوبل، بدون آب، روی یخ بریزید.»
    ماریانه معمولاً فقط شراب می نوشید.
    « ماریانه، چه اتفاقی افتاده؟»
    « به دیدن دکتر هارلی رفته بودم.»
    ناگهان احساس هشدار تند و تیزی به کیت دست داد که باعث شد پشتش تیر بکشد،« تو مریض نیستی، هستی؟»
    « نه. حالم کاملاً خوب است. فقط...» شرح کل ماجرا به سرعت از دهانش خارج شد.
    مشکل همان چند روز پیش آغاز شده بود. ماریانه احساس ناخوشی می کرد. و از دکتر جان هارلی وقت ملاقاتی گرفته بود...
    دکتر هارلی تبسمی کرد و گفت:« کاملاً سالم و تندرست به نظر میرسی، خانم بلک ول، چند سالت است؟»
    « بیست و سه سال.»
    « درخانواده ات سابقه بیماری قلبی وجود ندارد؟»
    « نه.»
    دکتر یادداشت برمی داشت:« سرطان؟»
    « نه.»
    « آیا پدر و مادرت در قید حیات هستند؟»
    « پدرم بله. مادرم در حادثه رانندگی فوت کرده است.»
    « آیا تا به حال اوریون گرفته ای؟»
    « نه.»
    « سرخک؟»
    «بله. وقتی که ده ساله بودم.»
    «سیاه سرفه؟»
    « نه.»
    « عمل جراحی داشته ای؟»
    « عمل لوزه. وقتی نه ساله بودم.»
    « غیر از اینها، آیا هرگز به خاطر مسأله ای دربیمارستان بستری شده ای؟»
    « نه، یعنی، لبه- بله یک بار. مدت کوتاهی خیلی کوتاهی.»
    « به چه دلیل بستری شدی؟»
    « من در مدرسه در تیم هاکی دختران بازی می کردم و درجریان یک بازی از هوش رفتم. دربیمارستان به هوش آمدم. فقط دو روز آنجا ماندم. چیز مهمی نبود.»
    « آیا طی آن بازی مجروح شده بودی؟»
    « من- من فقط یکدفعه از هوش رفتم.»
    « آن موقع چند سال داشتی؟»
    « شانزده سال. دکتر گفت که احتمالاً به دلیل نوعی احتلال غددی ناشی از بلوغ بوده است.»
    جان هارلی همان طور که در صندلی اش نشسته بود به جلو خم شد و پرسید:« وقتی که به هوش آمدی، آیا به خاطر می آوری که شاید کمی ضعف در یک طرف بدنت احساس کرده باشی؟»
    ماریانه برای لحظه ای فکر کرد و گفت:« در حقیقت، بله. درطرف راست بدنم، اما پس از چند روز برطرف شد. تا آن موقع چنین حالتی به من دست نداده بود.»
    « آیا سردرد یا تاری بینایی داشتی؟»
    « بله. اما حالات هم برطرف شد.» ماریانه کم کم داشت نگران می شد.« دکتر هارلی، ایا فکر می کنید من دچار ناخوشی خاصی هستم؟»
    « مطمئن نیستم. می خواهم چند آزمایش از تو انجام بدهم. فقط برای این که خیالم راحت بشود.»
    « چه نوع آزمایش هایی؟»
    « می خواهم یک آنژیوگرام مغزی از تو بگیرم. هیچ جای نگرانی نیست. اگر مایل باشی می توانیم این کار را همین حالا انجام بدهیم.»سه روز بعد، منشی دکتر هارلی به ماریانه تلفن زد و از او خواست نزد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دكتر بيايد.جان هارلي در مطبش منتظر او بود:خوب،ما معما رو حل كرديم.
    «ايا مساله ي خيلي وخيمي است؟»
    «نه انقدرها.انژيوگرافي نشان داد كه ان اتفاقي كه براي شما خانم بلك ول،پيش امد يك سكته ي كوچك بوده است.به لحاظ پزشكي،اين حالت را يك انوريسم توت مانند مي نامند،و اين اختلال در زنها به خصوص در دختران به سن بلوغ خيلي شايع است يك رگ خوني كوچك در مغز پاره شده و از ان كمي خونه به بيرون نشت كرده است.همين فشار باعث سردرد و تاري ديد شده است.خوشبختانه اين ناراحتي ها خود به خود بهبود پيدا مي كند
    ماريانه نشسته بود و گوش مي داد.در دلش سعي مي كرد بر وحشتش غلبه كند
    «اين...اين دقيقا چه معنايي دارد؟ايا ممكن است باز هم اين اتفاق بيفتد؟
    «خيلي بعدي به نظر مي رسد»دكتر تبمسي كرد«در صورتي كه در نظر نداشته باشي دوباره در تيم هاكي بازي كني مي تواني از يك عمر كاملا طبيعي برخوردار باشي.
    «من و توني دوست داريم اسب سواري كنيم و تنيس بازي كنيم.ايا اينها...»
    «تا وفتي كه از خودت زياد كار نكشي هيچ مشكلي در بين نيست.از تنيس گرفته تا مقاربت جنسي،هيچ اشكالي ايجاد نمي كند.»
    ماريانه از روي ارامش تبمسي به لب اورد :خدا رو شكر.
    موقعي كه ماريانه مي خواست از جا برخيزد دكتر هارلي گفت:فقط يك مساله هست خانم بلك ول اگر شما و توني به فكر صاحب فرزنده شدن هستيد به شما توصيه مي كنم كخ بچه اي را به فرزندي قبول كنيد.
    ماريانه از تعحب خشكش زد:ولي شما گفتيد كه من كاملا طبيعي هستم.
    «بله همين طور است.اما متاسفانه حاملگي حجم رگ ها را به شدت افزايش ميده و طي شش تا هشت هفته ي اخر بارداري فشار خون خيلي بالا مي رود. با توجه به سابقه ي ان انوريسم عامل خطر افرين در شما بالاتر از ميزان قابل قبول خواهد بود.اين نها تنها خطرناك بلكه مرگبار است.اين روزها پذيرفتن بچه اي به فرزندي واقعا اسان شده است من مي توانم ترتيبي بدهم كه...»
    اما ماريانه ديگر گوش مي داد.او صداي توني را مي شنيد كه گفته بود:مي خواهم صاحب فرزندي بشويم.دختر كوچولويي كه درست شكل تو باشد»
    ماريانه به كيت گفت:«ديگر بيشتر از ان نمي توانستم به حرفهايش گوش بدهم.از مطبش بيرون دويدم و يكراست به اينجا امدم»
    كيت خيلي تلاش كرد كه احساساتش رو بروز ندهد.اين ضربه ي سختي بود.اما حتما راهي وجود داشت هميشه راهي وجود داشت
    او به زور لبخندي زد و گفت:خوب!ترسيدم كه چيزي خيلي بدتر از اين باشد»
    «اما كيت،من و توني خيلي دلمان مي خواست صاحب فرزند بشويم»
    «ماريانه دكتر هارلي هميشه ادم را زيادي مي ترساند.تو سالها قبل دچار يك ناراحتي كوچك شده اي و هارلي سعي مي كند ان را يك مساله ي مهم جلوه بدهد.مي داني كه دكترها چطور هستند»او دست ماريانه را در دستش گرفت و افزود«تو كه حالت خوب است عزيزم مگر نه؟»
    «حالم خيلي خوب بود تا اين كه...»
    «خوب پس غصه اش را نخور.تازگي ها كه دچار غش و ضعف نشده اي؟»
    «نه»
    «همين نشان مي دهد كه مشلكت رفع شده است.دكتر خودش گفت كه اين عوارش خود به خود بهبود پيدا مي كند.»
    «او گفت كه خطرات..»
    كيت اهي كشيد و گفت«ماريانه هر بار كه زني حامله مي شود خطري تهديدش ميكند.زندگي پر از خطر است.مساله مهم در زندگي اين است كه تصميم بگيري قبول چه خطرهايي ارزش دارد و و كدام ارزش ندارد تو موافق نيستي؟»
    «چرا موافقم»ماريانه انجا نشسته بود و فكر مي كرد.او بالاخره تصميمش را گرفت«حق با توست.بهتر است به توني چيزي نگويم.تنها باعث نگراني اش خواده شد.اين را به صورت رازي بين خودمان حفظ مي كنيم»
    كيت انديشيد بايستي جان هارلي لعنتي را به خاطر اين كه او را اينطور ترسانده بكشم.كيت موافقت كرد وگفت«اين به صورت رازي ميان من و تو باقي خواهد ماند.»
    سه ماه بعد ماريانه حامله شد.توني خيلي خوشحال بود.كيت كاملا احساس پيروزي مي كرد.دكتر جان هارلي به وحشت افتاد.
    او به ماريانه گفت«ترتيب يك سقط جنين فوري را خواهم داد.»
    «نه دكتر هارلي.من حالم خوب است.مي خواهم بچه را نگه دارم»
    هنگامي كه ماريانه درباره ي ملاقاتش با دكتر به كيت گفت،كيت خشمگين به مطب هارلي رفت:چطور جرات مي كني به عروسم توصيه كني سقط جنين كند؟»
    «كيت به او گفتم كه اگر بچه را تا موعد زايمان نگه دارد اين احتمال وجود دارد ه حاملگي باعث مرگش بشود»
    «تو چه مي داني؟او مشكلي پيدا نخواهد كرد.ديگر حق نداري نگرانش كني»
    هشت ماه بعد در نخستين روزهاي ماه فوريه روزي ساعت چهار بامداد دردهاي زايمان ماريانه به طور زودرس اغاز شد.ناله هاي او توني را بيدار كرد.
    توني با عجله لباس پوشيد:عزيزم نگران نباش.همين الان به بيمارستان مي رسانمت»
    دردها شديد شده بود«خواهش ميكنم عجله كن»
    ماريانه از خودش مي پرسيد كه ايا حالا مي بايد درباره ي صحبت هايش با دكتر هارلي چيزي به توني بگويد يا نه.نه كيت حق داشت.اين تصميمي بود كه ماريانه بايد مي گرفت.زندگي او انقدر خارق االعاده بود كه خداوند اجازه نمي داد اتفاق بدي برايش بيفتد.
    هنگامي كه ماريانه و توني به بيمارستان رسيدند،همه چيز براي پذيرفتن مارسانه و بستري كردم او اماده بود.توني را به اتاق انتظار هدايت كردند و ماريانه را به اتاق معاينه بردند.يك دكتر زنان اقاي دكتر ماتسون،فشار خون ماريانه را اندازه گرفت.او اخمي كرد و دوباره فشار خون را اندازه گرفت.سرش را بالا اورد و به پرستار گفت:او را به اتاق عمل ببريد.فوري»
    توي جلوي دستگاه خودكار فروش سيگار در راهروي بيمارستان ايستاده بود كه صدايي از پشت سرش گفت:خوب،خوب نگاه كن،ايا او رامبرانت نيست»توني برگشت و مردي را كه جلوي ساختمان دومينيك همراه ان دختر ديده بود شناخت.دومينيك ان مرد را چه صدا زده بود؟بن.مرد خيره به توني نگاه مي كرد حالت خصمانه عجيبي در چشمانش بود.حسادت؟دومينيك به او چه گفته بود؟در همان لحظه دومينيك پيدايش شد.او به بن گفت:پرستار گفت كه ميشلين در بخش مراقبت هاي ويژه است.فردا مي توانيم..»
    او توني را ديد و كلامش قطع شد
    «توني اينجا چه كار ميكني؟»
    «همسرم دارد وضع حمل ميكند»
    بن پرسيد:مادرت اين ازدواج را ترتيب داد؟
    «منظورت از اين حرف چيست؟»
    «دومينيك به من گفت كه مادرت همه كارها را براي تو ترتيب مي دهد پسرجان»
    «بن!دست بردار!»
    «چرا؟اين حقيقتي است اينطور نيست عزيزم؟ايا اين همان چيزي نيست كه تو گفتي؟»
    توني رو به دومينيك كرد و از او پرسيد:«او راجع به چي صحبت ميكند؟»
    دومينيك فورا گفت:«هيچ چيز.بن بيا از اينجا برويم»
    اما بن از بلبل زباني خودش لذت مي برد:«كاش من هم مادري مثل مادر تو داشتم،رفيق كوچولو.تو يك مدل نقاشي زيبا مي خواستي كه با او با همبسترهم شوي،مادرت برايت يكي خريد.مي خواستي در پاريس تابلوهايت رادر نمايشگاهي به نمايش بگداري مادرت ترتيبش را داد.تو...»
    «تو ديوانه اي»
    «من ديوانه ام؟»بن خطاب به دومينيك گفت:ايا او نمي داند؟
    توني پرسي:من چه را نمي دانم؟
    «چيزي نيست.توني»
    «او ميگويد مادرم بود كه نمايشگا پاريس را برايم ترتيب داد.اين حرف دروغ است،اينطورنيست؟»او به حالت چهره ي دومينيك دقيق شد:اينطور نيست؟
    دومينيك با اكراه گفت:نه
    «منظورت اين است كه مادرم مجبور شد به ژرژ پول بدهد تا تابلوهاي مرا به نمايش بگذارد؟»
    «توني ژرژ واقعا تابلوهاي تو را دوست داشت»
    بن با سماجت گفت:جريان ان منتقد هنري را برايش بگو
    «كافي است بن»دومينيگ برگشت كه برود.توني محكم بازويش را گرفت و گفت:صبركن!راجع به او چه داري بگويي؟ايا مادرم ترتيبي داد كه او در نمايشگاه حاضر شود؟
    «بله»صداي دومينيك به نجوايي مبدل شده بود
    «اما او كه از تابلوهاي من خيلي بدش امد»
    دومينيك مي توانست رنج و دردي را كه در صداي توني وجود داشت احساس كند:نه توني بدش نيامد.اندره دوسو به مادرت گفت كه تو مي تواني يك نقاش بزرگ شوي
    و توني با ان حقيقت باور نكردني روبرو شد:مادرم به دوسو پول داد كه مرا نابود كند؟
    «نه اين كه نابودت كند.مادرت عقيده داشت كه اين كار را فقط براي خير و صلاح تو انجام مي دهد»
    رذالت كاري كه مادرش كرده بود چنان نفرت انگيز بود كه يك ان توني سرش گيج رفت هر چه كيت به او گفته بود دروغ بود.كيت هرگز قصد نداشت به او اجازه بدهد به ميل خودش زندگي كند.و اندره دوسو!مادرش چطور توانست چنين مردي را بخرد؟اما البته كيت قيمت هركس را خوب مي دانست.اسكار وايلد هنگامي كه در كتاب خود از كسي صحبت مي كرد كه قيمت هر چيزي را مي دانست اما ارزش واقعي هيچ چيز را نمي شناخت،حتما به كيت اشاره داشته است.هميشه منافع شركت بود كه مد نظر او بود.و شركت متعلق به كيت بلك ول بود.توني برگشت و در حاليكه چشمانش از شدت خشم جايي را نمي ديد طول راهرو را طي كرد.
    **************************************
    در اتاق عمل،دكترها با درماندگي براي نجات جان ماريا تلاش مي كردند.فشار خون او به نحوي هشداردهنده پايين بود و ضربان قلبش عجيب و غير عادي بود.به او اكسيژن داده و چند واحد خون تزريق كرده بودند اما بي فايده بود.ماريانه وقتي كه اولين بچه متولد شد خونريزي مغزي كرد و بي هوش شد و سه دقيقه بعد هنگامي كه دومين طفل به دنيا امد جان داد.
    توني صداي كسي را شنيد كه او را خطاب قرار داد:اقاي بلك ول
    او برگشت .دكتر ماتسون در كنارش بود
    «اقاي بلك ول شما صاحب دو دختر دوقلوي خوشگل و سالم شده ايد»
    توني حالت نگران را در چشمان دكتر ديد«ماريانه حال او كه خوب است نه؟»
    دكتر ماتسون نفس عميقي كشيد وگفت:خيلي متاسفم.هر كاري كه از برمي امد انجام داديم.او فوت كرد،بر اثر...»
    «او چي؟»اين فريادي بود كه از گلوي توني خارج شد.توني گريبان دكتر را گرفت و او را تكان داد:تو دروغ مي گويي.او نمرده
    «اقاي بلك ول»
    «زنم كجاست؟مي خواهم ببينمش»
    «شما حالا نمي توانيد داخل اتاق بشويد.انها دارند او را اماده مي كنند»
    توني گريه كنان فرياد زد«تو او را كشتي،تو پست فطرت ادم كش!تو او را كشتي»
    به دكتر حمله ور شد.دو انترن حايل شدند و بازوان توني را از عقب گرفتند
    «اقاي بلك ول ارام باشيد،ارام باشيد»
    توني مثل ديوانه اي با انها جنگ و جدل مي كرد«مي خواهم زنم را ببينم!»
    دكتر جان هارلي با عجله نزديك انها شد.او دستور داد«رهايش كنيد.ما را تنها بگذاريد»
    دكتر ماتسون و كاراموزها رفتندد.توني به شدت گريه مي گرد«جان انها ماريانه را كشتند.انها او را به قتل رساندند»
    «توني،ماريانه مرده است و من متاسفم.اما هيچ كس او را نكشت.من ماهها قبل به او گفته بودم كه ادامه ي بارداري مي تواند باعث مرگش بشود»
    مدت زيادي طول كشيد تا توني ان كلمات را درك كند«تو راجع به چي صحبت مي كني؟»
    «مگر ماريانه به تو نگفته بود؟مادرت چيزي به تو نگفت؟»
    توني به دكتر خيره شده بود از چشمانش معلوم بود هنوز كلمات را درك نكرده است«مادرم؟»
    «كيت عقيده داشت كه من ماريانه را بي جهت نگران مي كنم.او به ماريانه توصيه كرده بود كه بارداري را دامه بدهد.خيلي متاسفم توني.من دوقلوها را ديدم.انها خيلي خوشگل هستند.ايا دوست نداري..»
    توني رفته بود
    پيشخدمت كيت در را به روي توني باز كرد.
    «صبح بخير،اقاي بلك ول»
    «صبح بخير،لستر»
    پيشخدمت نگاهي به ظاهر ژوليده ي توني كرد و پرسيد:قربان اوضاع رو به راه است؟
    «بله همه چيز روبه راه است.لستر،مي شود يك فنجان قهوه برايم درست كني؟»
    «البته قربان»
    توني پيشخدمت را كه به طرف اشپزخانه مي رفت نظاره كرد.صدايي در سرش فرمان داد،حالا،تونب
    بله،حالا.توني برگشت و به طرف اتاق يادگاري ها رفت.او به سمت قفسه اي رفت كه در ان مجموعه اسلحه اش نگه داري مي شد و به رديف براق و درخشان ان سلاح هاي مرگيار خيره ماند.
    توني،در قفسه را باز كن.
    او در قفسه را گشود.از گنجه ي اسلحه يك هفت تير را برگزيد و لوله ي ان را امتحان كرد كه مطمئن شود پر است.
    توني،او حتما در طبقه ي بالا است
    توني برگشت و از پله ها بالا رفت.حالامي دانست كه گناه از مادرش نبود كه اينقدر شرور و بدذات بود.شيطان در جسم ان زن حلول كرده بود و توني مي خواست او را معالجه كند.شركت روح كيت را تسخير كرده بود و كيت مسوول كارهايي ه كرده بود نبود.مادرش و شركت به يك ماهيت واحد تبديل شده بودند و اگر توني مادرش را مي كشت شركت هم مي مرد.
    او به در اتاق خواب كيت رسيد
    صدايي كه در سرش مي شنيد فرمان مي داد در را باز كن.
    توني در را گشود.كيت جلوي اينه مشغول لباس پوشيدن بود كه صداي باز شدن در را شنيد.
    «توني!چه اتفاقي...»
    توني اسلحه را با دقت به سوي مادرش نشانه گرفت و ماشه را فشرد

    فصل 22
    حق فرزند ارشد كه املاك خانواده را به ارث مي برد-دعاي فرزند نخست كه هنوان يا املاك خانواده را صاحب ميشود-سابقه اي ديرينه و عميق در تاريخ دارد.در خانواده هاي سلطنتي اروپا،يك مقام رسمي عاليرتبه در هنگام هر وضع حمل حاضر است تا در صورتي كه دو كودك توامان به عنوان وارث تاج و تخت به دنيا بيايند بحث و مشاجره اي در مورد جانشيني پادشاه در نگيرد.دكتر واتسون هم مراقب بود كه مشخص كند اول كدام طفل به دنيا امده است
    همه اتفاق نظر داشتند كه دو قلوهاي بلك ول زيباترين بچه هايي هستند كه در عمرشان ديده اند.انها سالم و بسيار سرحال و شاداب بودند و پرستارهاي بيمارستان به دنبال بهانه بودند تا لحظه اي از كارشان غيبت كنند و به بخش نوزادان بروند و انها را تماشا كنند.گرچه هيچكدام از پرستارها به اين امر اذعان نداشتند اما شايد علاقه ي انها تا حدودي به سبب داستانهاي اسرار اميزي بود كه درباره ي خانواده ي دوقلوها بر سر زبان ها افتاده بود.مادر انها طي زايمان فوت كرده بود،پدرشان ناپديد شده بود و شايعاتي مبني بر اينكه پدر بچه ها مادر خودش را به قتل رسانده است رواج داشت.اما هيچ كس قادرنبود صحت اين گزارش را تاييد كند.در اين باره در روزنامه ها به جز يك ستون كوچك با اين مضمون كه توني بلك ول در اثر مرگ همسرش دچار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    438 تا 443

    یک حمله حاد عصبی شده و اکنون در انزوا به سر می برد. چیز دیگری نوشته نشده بود . هنگامی که خبر نگاران مطبوعات سعی کردند از دکتر هارلی پرس و جو کنند , او با لحنی خشن پاسخ داد : " من حرفی ندارم که بزنم ."
    آن چند روز بر جان هارلی خیلی سخت گذشته بود . او که پس از یک تلفن اشفته و پریشان از سوی پیشخدمت کیت وارد اتاق خواب کیت بلک ول شده بود , آن صحنه را تا آخر عمرش از یاد نمی برد. کیت بیهوش روی زمین افتاده بود , زخم های ناشی از اصابت گلوله ها در گردن و سینه اش دیده می شد , و خون از آن زخم ها روی قالی سفید فوران می کرد. تونی به سراغ گنجه لباس های او رفته بود , و لباس های مادرش را می برید و ریز ریز می کرد.
    دکتر هارلی به تندی نگاهی به کیت انداخت و به سرعت با تلفن درخواست آمبولانس کرد . دکتر در کنار کیت زانو زد و نبضش را گرفت . نبض او بسیار ضعیف بود, صورتش به کبود شده و به حالت اغما افتاده بود .
    دکتر با عجله آدرنالین و بیکربنات سدیم به او تزریق کرد.
    دکتر هارلی پرسید : " چه اتفاقی افتاده ؟ "
    پیشخدمت خیس عرق بود : " من – من نمی دانم. آقای بلک ول از من خواست برایش قهوه درست کنم . من در آشپزخانه بودم که صدای شلیک گلوله را شنیدم . به سرعت به طبقه بالا دویدم و خانم بلک ول را دیدم که اینطوری روی زمین افتاده بود. آقای بلک ول بالای سر او ایستاده بود و می گفت : " نادر , او دیگر نمی تواند به تو آسیبی برساند . من کشتمش . بعد به سراغ گنجه لباس رفت و شروع به قیچی کردن لباس های خانم کرد. "
    دکتر هارلی رو به تونی کرد و پرسید : " تونی , داری چی کار می کنی ؟ "
    یک چاک بی رحمانه دیگر به لباس . " دارم به مادر کمک می کنم . دارم
    شرکت رو نابود می کنم . می دانی که , این شرکت ماریانه را کشت . " او دوباره به پاره کردن و جر دادن لباس ها در کمد کیت مشغول شد .
    کیت را سریعا به بخش فوریت های پزشکی یک بیمارستان خصوصی وسط شهر که متعلق به کروگر – برتت با مسوولیت محدود بود , رساندند و طی عمل بیرون آوردن گلوله ها از بدنتش , به او چهار واحد خون تزریق کردند .
    سه پرستار مرد تونی را به زور وارد آمبولانس کردند , و این تازه پس از آن بود که دکتر هارلی آمپولی به او زده و او آرام شده بود. یک واحد امدادی پلیس به درخواست آمبولانس پاسخ داده و ماموران به محل آمده بودند , و دکتر هارلی برادر راجرز را احضار کرد تا آنهار را دست به سر کند . به دلایلی که کتر هارلی به آن پی نبرد, راجع به موضوع شلیک اسلحه و اصابت گلوله به کیت هیچ اشاره ای در مطبوعات نشد .
    دگتر هارلی به دیدن کیت در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان رفت . نخستین کلمات کیت که به نجوایی می مانست چنین بود : " پسرم کجاست ؟ "
    "کیت , او را به آسایشگاه خصوصی روانی در کانکتی کات برده بودند .
    "جان , چرا تونی خواست مرا بکشد ؟ چرا ؟ " دلهره و تشویش و عذاب روحی در صدای او بسیار بارز بود.
    " او تو را در مرگ ماریانه مقصر می داند . "
    " این دیوانگی است ! "
    جان هارلی حرفی نزد.
    او تو را در مرگ ماریانه مقصر می داند .
    مدتی طولانی پس از اینکه دکتر هارلی رفت , کیت در بستر دراز کشیده بود , ولی نمی توانست این سخنان را بپذیرد . او ماریانه را دوست داشت چون تونی را خوشبخت کرده بود . هر کاری که کردم به خاطر صلاح خودت بود, پسرم تمام آرزوهایم برای خوشبختی تو بود. چطور این را نمیدانی ؟ و تونی آنقدر از او نفرت داشت که می خواست او را بکشد .وجودش آنچنان آکنده از عذاب عمیق روحی شد که آرزوی مرگ کرد . اما نمیتوانست به خودش چنین اجازه ای بدهد . هر چه او انجام داده بود درست بود . آنها در اشتباه بودند . تونی آدمی ضعیف و سست عنصر بود .همه انها آدمهای ضعیفی بودند.پدرش آنقدر ضعیف بود که نتوانست طاقت مرگ پسرش را بیاورد .مادرش آنقدر ناتوان بود که نتوانست به تنهایی به زندگی ادامه دهد . کیت با خود گفت , اما من ضعیف نیستم . من می توانم با این مشکل هم مواجه بشوم و با آن مقابله کنم .من زنده خواهم ماند . از این زخم ها جان سالم به در خواهم برد .شرکت زنده خواهد ماند .

    کتاب پنجم


    ایو و آلکساندرا



    1950 تا 1975




    23


    کیت در دارک هاربر دوران تقاهتش را سپری کرد و قوای خود را بدست آورد , اجازه داد نور خورشید و آرامش دریا جراحات او را التیام بخشد .
    تونی در آسایشگاه روانی خصوصی بستری بود , جایی که می توانست از بهترین مراقبتهای ممکن بهره مند شود وکیت روانپزشکانی را از پاریس , وین و برلین به آنجا فراخوانده بود , اما هنگامی که همه معاینات و آزمایشها تکمیل شد تشخیص همه آنها یکسان بود , پسرش یک بیمار اسکیزوفرنی و آدمکش مبتلا به جنون سوء ظن بود.
    " او به داروها یا روان درمانی پاسخ نمیدهد , و وحشی و مهاجم است . مجبوریم او را در بند نگه داریم . "
    کیت پرسید : " چه نوع بندی ؟ "

    " او در سلولی است که دیوار ها و کف آن با ماده محافظ نرمی پوشانده شده طوری که نتواند اسیبی به خودش برساند . اکثر اوقات مجبوریم تن پوش مخصوص دیوانه ها را به او بپوشانیم که باعث شود بازوان محکم به بدن بسته شود و برای مهار این گونه افراد دچار جنون و پرخاشگری است . "
    " آیا این کار لازم است ؟ "
    " در غیر این صورت , خانم بلک ول , او ممکن است هر کسی را که نزدیکش بشود را بکشد . "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 444 -445
    کیت از فرط غصه و درد چشمانش را روی هم گذاشت . این تونی ملایم و دلنشین او نبود که انها را توصیف می کردند . این یک نفر بیگانه بود ، کسی که روحش به تسخیر شیاطین در آمده بود کیت چشمانش را گشود : ((کاری برایش نمی توان کرد ؟))
    (( نه تا زمانی که به ذهن او دست نیافته باشیم . ما به او دارو می دهیم ، اما به محض اینکه تاثیر داروها از بین می رود ، دوباره دچار جنون می شود . نمی توانیم تا مدت نامحدودی این درمان را ادامه بدهیم.))
    کیت ایستاد واندامش را کاملآًً صاف کرد : (( دکتر، چه پیشنهادی می کنید ؟))
    در موارد مشابه ما متوجه شده ایم که برداشتن یک قسمت کوچک از مغز نتایج قابل ملاحضه ای به بار می آورد.))
    کیت آب دهانش را فروداد و پرسید : (( لوبوتومی؟))
    بله همینطور است. پسر شما قادر به ادامه حیات خواهد بود ، فقط دیگر دچار آن احساسات و عواطف قوی و آزار دهنده نخواهد شد.))
    کیت انجا نشسته بود ، سر و بدنش یخ کرده بود . دکتر موریس، یک دکتر جوان شاغل در کلینیک متینگر سکوت را شکست : (( می دانم که گرفتن این تصمیم چفدر برای شما سخت است ، خانم بلک ول . اگر مایلید می توانید راجع به آن کمی فکر کنید.))
    کیت گفت: (( اگر این تنها راهی است که به عذاب و شکنجه او پایان می دهد پس این کار را بکنید.))
    فردریک هوفمان نوه هایش را می خواست : (( آنها را با خودم به آلمان می برم. ))
    به نظر کیت چنین آمد که او از هنگام مرگ ماریانه به اندازه بیست سال پیرتر شده بود . کیت برای او احساس تاسف می کرد ، اما هیچ قصد نداشت از فرزندان تونی صرفنظر کند . (( فردریک ، آنها به مراقبت یک زن احتیاج دارند. ماریانه دوست داشت آنها اینجا بزرگ شوند . تو گاهی وقت ها پیش ما بیا و بچه ها را ببین . ))
    و هوفمان سرانجام قانع شد.
    دوقلو ها را به خانه کیت آوردند ، و یک آپارتمان مخصوص برایشان در نظر گرفته شد. کیت با تمام زیادی دایه مصاحبه کرد ، و بالاخره یک زن جوان فرانسوی به نام سولانژ دونا را برای نگه داری بچه ها استخدام کرد.
    کیت قلوی اول را ایو ، و قلوی دوم الکساندرا نام نهاد. آنها دو قلوهای همسان بودند - از هم تشخیص دادنشان غیر ممکن بود . وقتی که آنها را کنار هم می دیدی مثل ان بود که به تصویری در آینه می نگری ، و کیت از این معجزه ی دوگانه که پسرش و ماریانه خلق کرده بودند و در حیرت و شگفتی بود . آنها هر دو بچه های سالم و زرنگی بودند ، فرز و پاسخگو ، اما حتی پس از چند هفته ، ایو رسیده تر از آلکساندرا به نظر می رسید . ایو آنی بود که زودتر چهار دست و پا روی زمین حرکت کرد و به حرف افتاد و به راه افتاد . آلکساندرا هم به زودی همین کارها را به دنبال خواهرش انجام داد ، اما از آغاز این ایو بود که رهبر بود. آلکساندرا خواهرش را تحسین می کرد و سعی می کرد از هر کاری که او می کرد تقلید کند . کیت تا آنجا که وقتش اجازه می داد اوقاتش را با نوه هایش می گذراند . آنها باعث شده بودند او احساس جوانی کند. و کیت دوباره شروع به خیالبافی کرد. روزی، وقتی که من پیر شدم و آماده ی بازنشستگی ، ...
    در نخستین سالگرد تولد دو قلوها ، کیت یک مهمانی برزگزار کرد . هرکدام کیک تولدی همسان برای خود داشتند، و دهها هدیه از سوی دوستان ، کارکنان شرکت و خدمه ی خانه به آنها داده شد. دومین جشن تولدشان گویی تقریباً بلافاصله فرا رسید . کیت باورش نمی شد که زمان چقدر به تندی می گذردد و دوقلوها چقدر به سرعت بزرگ می شوند. او قادر بود تفاوت های


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 12 نخستنخست ... 456789101112 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/