392-401
دچار مشکلی شده ایم
چه اتفاقی افتاده؟
او تلگرامی را روی میز کیت گذاشت:((پارلمان افریقای جنوبی شورای منتخب بومیان را غیر قانونی اعلام کرده و لایحه مبارزه با کمونیسم را تصویب کرده است.))
کیت گفت:(( خدای من!)) ان لایحه هیچ ربطی به کمونیسم نداشت بلکه میگفت که هر کس با خط مشی دولت مخالفت کند و به هر صورتی سعی کند سیاست دولت را تغییر دهد طبق قانون مجرم است و بایستی به زندان افکنده شود.
کیت گفت:(( این شیوه انها برای سرکوب جنبش مقاومت سیاهان است. اگر...)) منشی اش داخل اتاق شد و نگذاشت کیت جمله اش را تمام کند.
((تلفنی از ان سوی دریاها برای شما. اقای پیرس از ژوهانسبورگ پشت خط هستند.))
جاناتان پیرس مدیر شاخه ژوهانسبورگ شرکت بود.
کیت گوشی را برداشت:(( سلام جانی حالت چطور است؟))
((خوبم کیت خبری دارم که فکر کردم بد نباشد تو هم از ان مطلع باشی))
(( چه خبری؟))
((همین الان گزارشی دریافت کردم مبنی بر اینکه پلسی باندا را دستگیر کرده است))
کیت با پرواز بعدی عازم ژوهانسبورگ شد. او وکلای شرکت را احظار کرده بود که ببیند برای باندا چه میتواند کرد. احتمالا حتی قدرت و اعتبار کروگر-برنت با مسوءولیت محدود هم برای کمک به او بی فایده بود. باندا دشمن حکومت معرفی شده بود و کیت با وحشت از خودش میپرسید که چه مجازاتی برای او در نظر خواهند گرفت. حداقل میتوانست او را ببیند و با او صحبت کند و هر نوع حمایتی که از دستش بر میامد در حق او بر به عمل اورد.
هنگامیکه هواپیما در ژوهانسبورگ به زمین نشست کیت به دفتر شرکتش رفت و به رئیس زندانها تلفن زد.
((خانم بلک ول او در سلول انفرادی است و اجازه ندارد ملاقات کننده ای داشته باشد به هر حال در مورد شما ببینم که چه کاری میتوانم انجام بدهم..))
فردای ان روز کیت در زندان ژوهانسبورگ چهره در چهره باندا بود.
به او دستبند زده و غل و زنجیرش کرده بودند و یک دیوار شیشه ای میانشان بود
موی باندا کاملا سپید شده بود. کیت نمیدانست انتظار چه واکنشی را باید داشته باشد-یاس. تمرد- اما وقتی باندا او را دید خندید و گفت:((میدانستم که تو می ایی. تو درست مثل پدرت هستی نمیتوانی از دردسر پرهیز کنی مگر نه؟))
کیت با دلخوری گفت:(( ببین چه کسی این را میگوید لعنت بر شیطان! چطور میتوانیم تو را از اینجا بیرون ببریم؟))
(( با یک تابوت. تنها از این طریق است که به من اجازه خروج از اینجا خواهند داد.))
(( من وکلای بسیار زبده ای در اختیار دارم که..))
((کیت فراموشش کن. انها مرا منصفانه و شرافتمندانه دستگیر کرده اند. حالا من هم منصفانه و شرافتمندانه از اینجا فرار کنم.))
(( درباره چه صحبت میکنی؟))
((من از قفس بدم میاید. هرگز خوشم نمی امد . وانها هنوز زندانی نساخته اند که بتواند مرا در خود نگه دارد.))
کیت گفت:((باندا خواهش میکنم این کار را نکن. خواهش میکنم تورا خواهند کشت.))
باندا گفت:(( هیچ چیز نمیتواند مرا بکشد. تو درباره مردی صحبت میکنی که از ارواره های کوسه ها و مین های زمینی و سگ های نگهبان جان سالم به در برده است.)) درخشش ملایمی حاکی از محبت در چشمان باندا ظاهر شد و سپس گفت:(( یک چیز را میدانی کیت؟ فکر میکنم ان دوره بهترین دوره زندگی من بود.))
روز بعد هنگامیکه کیت به دیدار باندا رفت. رئیس زندان گفت:(( متاسفم خانم بلک ول . مجبور شدیم اورا به دلایل امنیتی به مکان دیگری منتقل کنیم.))
(( حالا کجاست؟))
(( اجازه ندارم چیزی بگویم.))
صبح روز بعد وقتی کیت از خواب بیدار شد عنوان اصلی اخبار را در روزنامه ای که روی سینی صبحانه اش گذاشته بودند خواند . نوشته شده بود رهبر شورشیان در حالیکه قصد داشت از زندان فرار کند کشته شد.
کیت یک ساعت بعد در زندان در دفتر رئیس انجا بود.
(( خانم بلک ول باندا هنگامیکه سعی میکرد از زندان فرار کند با اصابت گلوله کشته شد همین و بس.))
کیت اندیشید اشتباه میکنی. موضوع چیز دیگری است. خیلی چیزهای دیگر در کار است. باندا مرده بود اما ایا رویای او در مورد ازادسازی مردمش نیز مرده بود؟
دو روز بعد پس از تدارک دیدن مراسم به خاک سپاری کیت در هواپیمایی به سوی نیویورک بود او از پنجره به بیرون نگریست تا برای اخرین بار به سرزمین محبوبش نگاهی بیاندازد. خاک ان قرمز و غنی و حاصلخیز بود و در دل زمین ان کنجینه هایی ماورای تخیل انسان نهفته بود. اینجا سرزمین برگزیده خداوند بود سرزمینی که خداوند با سخاوتی بی اندازه ان را پر بار ساخته بود. اما نفرینی بر این کشور حکمفرما بود.کیت با اندوه اندیشید من هرگز دوباره به اینجا نخواهم امد هرگز.
یکی از وظایف براد راجرز نظارت بر قسمت برنامه ریزیتوسعه شرکت کروگر-برنت با مسوولیت محدود بود. او در یافتن شرکت هایی که خریدن انها ممکن بود به نفعشان تما شود بسیار مهارت داشت.
روزی در اوایل ماه مه او به دفتر کیت بلک ول قدم گذاشت و درحالیکه دو پوشه روی میز کیت میگذاشت گفت:(( کیت به موضوع جالبی بر خوردم دو شرکت اگر ما بتوانیم یکی از این دو را بخریم پیروزی بزرگی نصیبمان میشود.))
((ممنون براد امشب نگاهی بهشان خواهم انداخت.))
ان شب کیت تنها شام خورد و گزارشهای محرمانه براد راجرز راجع به اندو شرکت را مطالعه کرد. دو کمپانی عبارت بودند از شرکت نفت و ابزار استخراج وایت و شرکت فن اوری بین المللی. گزارش ها طولانی و با ذکر جزئیات بودند و هر دو گزارش با حرف م. ف.ن خاتمه می یافتند که رمز شرکت برای عبارت مایل به فروش نیست بود و به این معنا بود که اگر ان شرکت ها حتما میبایست خریداری میشد معامله ای بالاتر از یک داد و ستد معمولی و صادقانه برای نیل به مقصود لازم بود کیت اندیشید تصاحب این شرکت ها واقعا ارزش دارد. هر شرکتی به طور خصوصی و توسط یک فرد ثروتمند و لایق و پر قدرت اداره میشد که همین مساله احتمال هرگونه تلاش برای تملک انرا منتفی میساخت. این چالشی بود و مدت های طولانی از اخرین چالشی که کیت با ان روبرو شده بود میگذشت. هرچقدر کیت بیشتر راجع به ان فکر میکرد احتمال موفقیت بیشتر اورا به هیجان می اورد. او دوباره ترازنامه های محرمانه را بررسی کرد. شرکت نفت و ابزار وایت متعلق به چارلی وایت یک مرد اهل تگزاس بود و اموال و فعالیتهای شرکت شامل حفر چاه های نفت انجام خدمات عمومی و دهها قرارداد اجاره طولانی مدت برای استخراج فوقالعاده پر منفعت نفت بود. جای شک نبود که خریدن شرکت نفت و ابزار استخراج وایت برای کروگر - برنت با مسوولیت محدود یک موفقیت بزرگ محسوب میشد.
کیت توجهش را به شرکت دوم معطوف کرد. شرکت فن اوری بین المللی به یک نفر المانی موسوم به کنت فردریک هوفمان تعلق داشت. شرکت کارش را با ساختن یک کارخانه کوچک تولید فولاد در شهر امن المان اغاز کرده بود و سپس طی سالها توسعه پیدا کرده و به یک مجتمع تولیدی عظیم شامل کارخانه های کشتی سازی- کارخانه های پتروشیمی-ناوگانی از کشتی های نفتکش و یک شرکت رایانه تبدیل شده بود.
با وجود عظمت کروگر-برنت با مسوولیت محدود این شرکت تنها میتوانست یکی از این دو غول را ببلعد و جزو خود کند. کیت میدانست که به دنبال کدام شرکت است. در زیر گزارش امده بود مایل به فروش نیست. کیت با خود گفت خواهیم دید.
صبح فردا اول وقت کیت به دنبال براد راجرز فرستاد تبسم کنان گفت:(( واقعا دوست دارم بدانم که تو چطور به ان ترازنامه های محرمانه دست یافتی؟ حالا درباره چارلی وایت و فردریک هوفمان برایم بگو.))
براد کارش را خوب بلد بود:((چارلی وایت متولد دالاس است ادمی متظاهر خودنما و پر سرو صداست که امپراطوری خود را میگرداند و به زیرکی شیطان است. کارش را با دست خالی شروع کرد ادم خوش شانسی بود و در جاهایی که اصلا احتمال پیدا شدن نفت وجود نداشت چاه حفر کرد و به نفت رسید. شرکتش دائما گسترش یافت و اکنون او صاحب نیمی از تگزاس است.))
((چند سالش است؟))
((47 سال))
((بچه هم دارد؟))
((یک دختر 25 ساله اینطور که شنیده ام او فوق العاده زیباست.))
((شوهر هم دارد؟))
((طلاق گرفته.))
((درباره فردریک هوفمان چه میدانی؟))
((هوفمان چند سالی جوانتر از چارلی وایت است. او یک کنت نجیب زاده است از یک خانواده متشخص المانی است و سابقه اصالت خانواده اش به قرون وسطی میرسد. همسرش فوت کرده است. پدربزرگش کار را با یک کارخانه کوچک تولید فولاد شروع کرد. هوفمان کارخانه را از پدرش به ارث برد و ان را به یک مجتمع تولیدی بزرگ مبدل ساخت. او یکی از اولین کسانی است که در زمینه رایانه به فعالیت پرداختند. او در زمینه تولید میکروپروسسورها دارای حق الاختراع است. هر بار که ما از رایانه ای استفاده میکنیم کنت هوفمان از بابت ان حق الامتیازی دریافت میکند.))
((بچه هم دارد؟))
((یک دختر 23 ساله))
((قیافه اش چطور است؟))
براد راجرز با پوزش گفت:(( نتوانستم بفهمم. خانواده هوفمان خیلی معاشرتی نیستند. انها در حلقه های کوچک خانوادگی سفر میکنند.)) براد کمی مکث کرد و بع ادامه داد:((کیت احتمالا وقتمان را بیهوده روی این دو شرکت تلف میکنیم. من با چند نفر از مذیران اجرایی رده بالا هردو شرکت چند لیوانی نوشیده ام نه وایت ونه هوفمان کوچکترین علاقه ای به فروش یا ادغام یا حتی تولید محصولات به طور مشترک ندارند. از روی درامد هایشان میتوانی متوجه شوی که انها باید دیوانه باشند که حتی در این باره فکر کنند.))
احساس برتری در ان چالش ها دوباره کیت را فرا گرفت و او را مصمم تر کرد.
10 روز بعد کیت از سوی رئیس جمهوری امریکا به یک همایش صنعتگران بزرگ کشور که در واشنگتن برکزار میشد دعوت شد. در این همایش قرار بود درباره کمک به کشور های توسعه نیافته بحث و تبادل نظر شود. کیت تلفنی زد و مدت کوتاهی پس از ان چارلی وایت و فردریک هوفمان برای حضور در همایش کارت دعوت دریافت کردند. کیت از ان دو مرد تگزاسی و المانی برداشت هایی در ذهن خود داشت و هنگامیکه انها را دید متوجه شد که انها حدودا با پیشداوری های او مطابقت داشتندو او هرگز یک تگزاسی خجول و کم رو ندیده بود و وایت هم موردی استثنایی نبود. وی مردی غول پیکر بود - حدودا 190 سانتیمتر قد داشت و دارای شانه هایی بسیار پهن و اندام یک بازیکن فوتبال که چاق شده باشد بود. صورتش بزرگ و سرخ بود و صدایش بلند و رعد اسا. چارلی وایت امپراطوری اش را از روی خوش اقبالی بنا نکرده بود او در کار تجارت یک نابغه بود. کیت به مدت کمتر از 10 دقیقه با او صحبت کرد و همان موقع دانست که از هیچ راهی امکان ندارد بتواند این مرد را به انجام کاری که مایل نیست وادار کند. او متعصب و خود رای و یکدنده بود. هیچکس نمیتوانست با تملق یا تهدید یا شیادی شرکتش را از چنگش بیرون بیاورد. اما کیت پاشنه اشیل او را پیدا کرده بود و همین کافی بود.
فردریک هوفمان نقطه مقابل وایت بود او مردی خوش قیافه با چهره ای اشراف زاده و موهای قهوه ای نرم بود و موهایش در قسمت شقیقه ها به خاکستری گراییده بود. فوق العاده ادابدان و برخوردار از نزاکتی از رسم افتاده بود. در ظاهر فردریک هوفمان دلنشین و صمیمی بود اما کیت حس کرد که باطنش چون پولاد سخت است.
کنفرانس واشینگتن 3 روز به طول انجامید و خیلی خوب پیش رفت. گرهمایی ها به ریاست معاون رئیس جمهور برگزار میشد و رئیس جمهور حضور کمی داشت. همه حضار تحت تاثیر کیت بلک ول قرار گرفتند. از نظر انان او زنی خوش قیافه و پر جذبه بود. مدیر یک امپراتوری بزرگ صنعتی که خودش در برپایی ان نقش داشت و زیر نظر شرکتش اداره میشد. حاظران از این همه لیاقت کیت در امر مدیریت حیرت کرده بودند و کیت هم از واکنش انان خشنود بود. چرا که میخواست حیرت زده شوند.
هنگامیکه کیت برای لحظه ای چارلی وایت را تنها گیر اورد با حالتی معصومانه پرسید:((اقای وایت ایا خانواده تان هم با شما هستند؟))
((من دخترم را همراهم اورده ام. او میخواست در اینجا کمی خرید کند.))
((اوه واقعا؟ چه عالی؟)) کیت نه تنها میدانست که دختر چارلی همراهش است بلکه میدانست که او ان روز صبح از فروشگاه گارفینکل چه لباسی را خریداری کرده است اما رفتارش چنان عادی بود که هیچکس ممکن نبود کوچکترین شکی به موضوع ببرد((من در نظر دارم جمع شب یک مهمانی کوچک شام در دارک هاربر ترتیب بدهم خوشحال میشوم که شما و دخترتان هم برای تعطیلی اخر هفته به ما بپیوندید.))
وایت تردید نکرد:((راجع به خانه با شکوه شما چیزهای زیادی شنیده ام خانم بلک ول خیلی دوست دارم انجا را از نزدیک ببینم.))
کیت تبسم کنان گفت:((بسیار خوب پس ترتیبی میدهم که شما فردا شب با هواپیما به انجا بیایید.))
10 دقیقه بعد کیت با فردریک هوفمان صحبت میکرد از او پرسید:((اقای هوفمان ایا شما در واشینگتن تنها هستید؟ یا همسرتان هم شمارا در این سفر همراهی میکند؟))
فردریک هوفمان گفت:(( همسرم چند سال قبل فوت کرد من اینجا با دخترم هستم.))
کیت میدانست که انها در هتل هی-ادامز در سراچه 418 اقامت دارند((من در ملکم دارک هاربر ضیافت شام کوچکی تدارک میبینم خیلی مفتخر میشوم که شما و دخترتان برای گذراندن تعطیلات اخر هفته از فردا به ما ملحق شوید))
هوفمان پاسخ داد:((من مجبورم به المان برگردم))
او لحظه ای به چهره کیت نگریست و لبخند زنان گفت:((اما فکر میکنم یک یا دو روز تاخیر اشکالی ایجاد نکند.))
((عالیست ترتیب انتقال شما را به انجا خواهم داد.))
این سنت کیت بود که هر دو ماه یک بار در ملک دارک هاربر ضیافتی برگزار کند. عده ای از جالبترین و قدرتمندترین اشخاص دنیا به این مهمانی ها می امدند و اشنایی هایی که در ان گردهمایی ها صورت میگرفت همیشه پر ثمر بود. کیت مایل بود که مهمانی این دفعه یک ضیافت فوق العاده عالو و استثنایی باشد مشکل او ان بود که اطمینان حاصل کند که تونی هم در مهمانی حاضر میشود. تونی طی سال گذشته به ندرت زحمت امدن به مهمانی را به خود داده بود. ودر مواقعی هم که حاضر شده بود فقط چند دقیقه خودش را نشان داده و سپس مهمانی را ترک کرده بود این بار ضرورت داشت که او بیاید و بماند.
هنگامیکه کیت موضوع تعطیلی اخر هفته را به تونی گفت او به تندی پاسخ داد:(( من نیتوانم بیایم روز دوشنبه میخواهم بروم به کانادا و قبل از رفتنم چند کار دارم که باید به انها رسیدگی کنم.))
کیت به او گفت:(( این مهمانی خیلی مهم است چارلی وایت و کنت هوفمان هم در ان حضور خواهند داشت و انها...))
تونی صحبت مادرش را قطع کرد و گفت:(( میدانم انها کی هستند و با براد راجرز ص صحبت کرده ام امکگان ندارد که ما بتوانیم یکی از ان دو شرکت را صا صاحب شویم.))
((من میخواهم سعی کنم.))
تونی نگاهی به مادرش انداخت و پرسید:(( تو دنبال کدامشان هستی؟))
((شرکت وایت وابزار استخراج این شرکت میتواند منافع مارا تا15% شاید هم بیشتر افزایش بدهد. هنگامیکه کشور های عربی بفهمند که گلوگاه حیاتی جهان را در چنگ خودشان دارند یقینا شورایی برای تثبیت قیمت نفت تشکیل خواهند داد و قیمت نفت سر به فلک خواهد کشید نفت دارد به طلای مایع تبدیل میشود.
((راجع به شرکت تکنولوژی بین المللی چه میگویی؟))
کیت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:(( شرکت خوبی است اما چیزی که مورد علاقه من است شرکت وایت و ابزار استخراج است. خرید ان خیلی به نفع ما تمام میشود مخواهم که تو انجا باشی تونی میتوانی سفر به کانادا را چند روز به تعویق بیندازی.))
تونی از مهمانی منزجر بود از ان گفتگوهای کسل کننده و بی پایان . ان مردان فخر فروش و ان زنان شکارچی شوهر نفرت داشت اما این یک معامله تجاری بود. ((بسیار خوب))
همه قطعات بازی کنار هم قرار داده شده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)