378-381
اينقدر زجر مي دهد.چه احمق بودم!»او شروع به راه رفتن كرد.
«
كجا مي روي،توني؟»
«
نمي دانم


توني در خيابان هاي سرد هنگام سحر بي هدف پرسه زد،و در ان حال متوجه نبود كه اشك بر چهره اش فرو مي غلتد.در عرض چند ساعت،همه در پاريس ان نقد را مي خواندند و او مورد تمسخر همه واقع مي شد.اما انچه بيشتر عذابش مي داد اين بود كه او خودش را فريب داده بود.توني واقعاً معتقد بود كه مي تواند نقاش شود و از اين راه امرار معاش كند.اندره دوسو لااقل او را از اين اشتباه بيرون اورده بود.توني با اندوه انديشيد،اثاري كه براي ايندگان باقي مي ماند؛اثاري چون لجن.او به نخستين ميخانه اي كه باز بود داخل شد و انقدر نوشيد تا مست لايعقل شد.
هنگامي كه توني سرانجام به اپارتمانش بازگشت،ساعت پنج صبح روز بعد بود.
دومينيك نگران و وحشتزده منتظرش بود:«توني،كجا بودي؟مادرت سعي مي كرد با تو تماس بگيرد.او خيلي نگران توست
«
ان مقاله را برايش خواندي؟»
«
بله،خودش اصرار كرد.من


تلفن زنگ زد.دومينيك به توني نگريست و گوشي را برداشت:«الو؟بله،صبح بخير خانم بلك ول.او همين الان به خانه امد.»دومينيك گوشي را به سوي توني دراز كرد.توني لحظه اي ترديد كرد،سپس ان را گرفت.
«
سلام،ما-مادر


صداي كيت خبر از رنج و عذاب او مي داد:«توني،عزيزم،به من گوش كن.من مي توانم او را مجبور كنم كه تكذيبيه اي بنويسد.من


توني با بي حالي گفت:«مادر.اين يك معامله ت-تجاري نيست.اين يك اظهار نظر مـُ - منتقدانه است.دوسو اينطور عقيده دارد كه مرا بايد به دا-دار بياويزند
«
عزيزم،دلم نمي خواهد تو را اينطور دل شكسته ببينم.فكر نمي كنم بتوانم-»صحبتش قطع شد،قادر به ادامه سخنش نبود.
«
ما-مادر،حال من خوب است.من دوره كوتاه خو-خوشگذراني ام را سپري كردم.سعي كردم،اما نـ -نشد.چيزي را كه لا-لازم است در وجودم ندارم.به همين سادگي.از حرف هاي كنايه اميز دوسو نـ - نفرت دارم،اما اين ادم لعنتي يكي از بـ - بهترين منتقدان هنري دنياست،و من به او مـ -مديون هستم.او مرا از يك اشتباه و-وحشناك بيرون اورد
«
توني كاش مي توانستم حرفي بزنم كه خاطرت را تسلي بدهد...»
«
دوسو همه چيز را گـ -گفت.بـ -بهتر بود كه من حقيقت را همين حالا مـ - مي فهميدم تا اين كه د-ده سال بعد بفهمم،اينطور نيست؟بايستي هر چه زودتر از اين شهر بيـ - بيرون بروم
«
عزيزم،منتظرم بمان.من فردا صبح ژوهانسبوگ را ترك مي كنم و ما با هم به نيويورك بر مي گرديم


توني گفت:«بسيار خوب.»او گوشي تلفن را سر جايش گذاشت و به سوي دومينيك چرخيد:«متاسفم،دومينيك.تو طرفت را اشتباه گرفتي


دومينيك چيزي نگفت.فقط با چشماني اكنده از اندوهي ناگفتني به توني نگاه كرد.
بعدازظهر فرداي ان روز،كيت بلك ول در دفتر كروگر-برنت در خيابان ماتينتون در حال نوشتن چكي بود.مردي كه ان سوي ميز كيت نشسته بود اهي كشيد و گفت:«خيلي حيف شد.خانم بلك ول،پسر شما واقعاً با استعداد است.او مي توانست نقاش برجسته اي بشود


كيت نگاه سردي به او افكند و گفت:«اقاي دوسو،ده ها هزار از اين جور نقاشان در جهان پيدا مي شود.پسر من بالاتر از ان است كه جزو اين جماعت باشد.»او همان طور از پشت ميز دستش را دراز كرد و چك را به دست مرد داد و افزود:«شما به عهد خود وفا كرديد،من هم اماده ام كه قولم را عملي كنم.شركت كروگر-برنت با مسؤليت محدود از موزه هاي هنر در پوهانسبورگ،لندن و نيويورك حمايت مالي به عمل خواهد اورد.شما مسؤول انتخاب و خريد تابلوهاي نقاشي-البته با حق العملي قابل توجه-خواهيد بود


اما مدتي طولاني پس از ان كه دوسو از دفتر بيرون رفت،هنوز پشت ميزش نشسته و غمي عميق وجودش را فراگرفته بود.او خيلي پسرش را دوست داشت.اگر توني يك موقع مي فهميد چه مي شد...كيت مي دانست چه خطر بزرگي كرده است.اما نمي توانست يك جا بنشيند و دست روي دست بگذارد و به توني اجازه بدهد ميراثش را اينطور با سهل انگاري به دور بيندازد.مهم نبود به چه بهايي براي كيت تمام شود،اما او بايد از پسرش حمايت مي كرد.بايد از شركت حمايت مي كرد.كيت از جا برخاست و ناگهان به شدت احساس خستگي كرد.وقت ان بود كه به دنبال توني برود و او را به خانه ببرد.او به توني كمك خواهد كرد كه بر اين غم فائق ايد،تا بتواند مشغول انجام كاري شود كه براي ان زاده شده است.
اداره كردن شركت.
19
در طول دو سال اتي،توني بلك ول احساس مي كرد در حال چرخاندن چرخ اسياب بزرگي است كه او را به هيچ كجا نمي رساند و تنها قوايش را تحليل مي برد.او وارث بي چون و چراي يك مجتمع توليدي عظيم بود.امپراتوري كروگر-برنت چنان توسعه پيدا كرده بود كه اكنون چند كارخانه ي توليد كاغذ،يك خط هواپيمايي،چند بانك و زنجيره اي از بيمارستان ها نيز به ان تعلق داشت.توني دريافت كه بردن يك اسم مي تواند كليدي براي گشودن همه ي درهاي بسته باشد.باشگاه ها و سازمان ها و جمعيت هايي وجود دارد كه راه ورود به انها نه پول است نه نفوذ،بلكه بردن نام مناسب است.توني به عضويت باشگاه هاي يونيون كلاب،بروك و لينكس پذيرفته شد.او هر كجا مي رفت مورد استقبال و پذيرايي واقع مي شد،اما خودش را يك شيادِ دغل احساس مي كرد،زيرا هيچ كاري انجام نداده بود كه لايق ان همه عزت و احترام باشد.او در سايه ي عظيم و وسيع پدربزرگش قرار داشت،و احساس مي كرد مدام با او مقايسه مي شود.اين غيرمنصفانه بود،چرا كه ديگر هيچ زمين مين گذاري شده اي وجود نداشت كه توني روي ان سينه خيز حركت كند،هيچ نگهباني نبود كه به سوي او تيراندازي كند،و كوسه هايي وجود.......