صفحه 358تا 367
کیت گازی به سیب زدو گفت:حالا به من درباره نقاشی کردنت بگو.
تونی اعتراف کرد: حرف ز- زیادی برای گ-فتن وجود ندارد.ما امسال فقط ط - طراحی می کنیم.
آیا تو این استاد کانتال را دوست داری؟
او مَ- مَحشره است.نکته مهم این است که آیا او مرا دو-ست دارد یا نه.فقط حدود یک سوم بچه های کلاس می توانند به سال بعد را -راه پیدا کنند.
تنها این بار بود که کیت چیزی رباره ملحق شدن به شرکت به تونی نگفت و تزکری به او نداد.
*****
استاد کانتال مردی نبود که به راحتی کار کسی را تحسین کن. بزرگترین تمجیدی که تونی از او می شنید این بود که با اکراه می گفت: فکر می کنم بدتر از این را هم دیده ام یا تازه دارم زیر پوست را رؤیت می کنم.
در پایان ترم دانشگاهی تونی جزو هشت نفر هنر جویی بود که به سال دوم راه یافتند . برای جشن گرفتن این پیروزی تونی و بقیه دانشجویان قبول شده به باشگاه شبانه ای درمحله مون مارتر رفتند مست کردند و شب را با چند زن جوان انگلیسی که
برای گردش و سیاحت به فرانسه آمده بودند گذراندند.
هنگامی که کلاس های دانشکده دوباره شروع شد تئنی کار را با رنگ و روغن و مدل های زنده آغاز کرد.مثل خارج شدن از کودکستان بود. پس از یک سال کشیدن قسمت های مختلف کالد انسان تونی احساس می کرد که هر عضله وهر عصب و هر غده بدن را می شناسد. آن کار طراحی کردن نبود- نسخه برداری بود.اکنون با یک قلم مو در دستش و یک مدل زنده در برابرش او شروع به خلق اثر کرد.حتی استاد کانتال هم تحت تاثیر قرار گرفته بود.
وی با بی میلی گفت:تو احساسش را داری وحالا بایستی روی فن کار کنیم.
حدود ده دوازده مدل وجود داشتند که در کلاس های دانشکده آرام و بی حرکت روی صندلی می کارلوسمزد جوانی که دانشجوی دانشکده پزشکی بود و از این راه کمک خرجی برای خودش به دست می آورد؛آنت که یک دختر سبزه روی مو مشکی کوتاه قد و فربه بود و پشتش پر از لک و چای جوشهای چرکی بهبود یا فته بود؛ و دو مینیک ماسون که یک دختر زیبا و جوان با موهای ظریف گونه وچشمان سبز تیره بود. دومینیک همچنین برای چند نقاش یرجسته وشناخته شده ژست می گرفت و مدل می نشست . او مورد علاقه همه بود .هر روز پس ازاتمام کلاس دانشجویان پسر دورش جمع می شدند وسعی می کردند با او قرار ملاقاتی بگذارند.
دومینیک به آنها می گفت: من هرگز تفریح را با کار قاطی نمی کنم. بعد سر به سر شان می گذاشت و می افزود: به هر حال این منصفانه نیست. شما همه از سر تا پای مرا دیده اید من از کجا بدانم شما مورد پسند من واقع س شوید؟
و گفت و گوی تمسخر آمیز همچنان ادامه می یافت .اما دومینیک هرگز با هیچ کدام ازدانشجویان دانشکده بیرون نمی رفت.
اواخر یک بعداظهرهنگامی که همه دانشجویان رفته بودند و تونی تصویر نقاشی شده ای از دومینیک را تمام می کرد او به نحوی غیر منتظره پشت سر تونی آمد . این بینی زیادی دراز است.
تونی دستپاچه شد و گفت: اوه معذرت می خواهم .اصلاحش می کنم.
نه نه بینی در تصویر خوب استو این بینی من است که زیادی دراز است.
تونی لبخندی زد و گفت:ببخشید که در این رابطه کاری از دست من ساخته نیست.
یک مرد فرانسوی خواهد گفت،شری،بینی تو بی عیب و نقص است.
من از شکل بینی ات خوشم می آید،و در ضمن فرانسوی نیستم.
بله معلوم است.تو هرگز از من درخواست نکردی با تو بیرون بروم،از خودم می پرسم چرا.
تونی جاخورده بود:من...من نمی دانم.حدس می زنم به این دلیل که هرکس دیگری این تقاضا را کرده،و شما هرگز با هیچ کدامشان بیرون نرفته اید.
دومینیک تبسمی کرد و گفت:بالاخره هرکسی با یک نفر بیرون می رود.شب بخیر.
و او رفته بود.
تونی متوجه شد که هربار که او تا دیر وقت در آنجا می ماند،دومینیک لباس می پوشید و دوباره بازمی گشت تا پشت سرش بایستد و نقاشی کشیدن او را تماشا کند.
یک روز عصر دومینیک اعلام کرد:تو خیلی کارت خوب است.نقاش برجسته ای خواهی شد.
ممنونم،دومینیک.امیدوارم که حق با تو باشد.
نقاشی برای تو خیلی مهم است،بله؟
بله.
آیا این مردی که به زودی نقاش برجسته ای خواهد شد دلش می خواهد مرا به صرف شام مهمان کند؟،او نگاه تعجب آمیزی بر چهره تونی دید:من زیاد غذا نمی خورم.باید تناسب اندامم را حفظ کنم.
تونی خندید و گفت:بله حتما.باعث کمال خوشوقتی من است.
آنها در یک رستوران زیرزمینی نزدیک کلیسای ساکره کر (قلب مقدس)غذا خوردند و درباره نقاشی و نقاشان با هم صحبت و تبادل نظر کردند.تونی با علاقه به داستانهای دومینیک راجع به نقاش های مشهوری که وی مدلشان شده بود گوش داد.همچنان که شیرقهوه می خوردند دومینیک گفت:باید به تو بگویم که تو به خوبی همان نقاش های سرشناس هستی.
تونی از این تمجید خیلی خرسند شد،اما تنها چیزی که گفت این بود:من راه درازی تا مشهور شدن در پیش دارم.
بیرون کافه،دومینیک پرسید:می خواهی مرا به آپارتمانت دعوت کنی تا به آن نگاهی بیندازم؟
اگر مایل باشی من هم خوشحال می شوم.ولی متاسفانه جای چندان جالبی نیست.
هنگامی که وارد آپارتمان شدند،دومینیک به گوشه و کنار آن آپارتمان کوچک و کثیف نگاهی کرد و با تاثر سری تکان داد و گفت:حق با تو بود.جای چندان جالبی نیست.چه کسی به امور تو رسیدگی می کند؟
یک خانم نظافتچی هفته ای یک بار به اینجا می آید.
اخراجش کن.اینجا خیلی کثیف و به هم ریخته است.تو دوست دختر نداری؟
نه.
دومینیک برای لحظه ای چهره تونی را به دقت نگریست.سپس گفت:همجنس گرا که نیستی؟
نه.
بسیار خوب.حیف تو بود.لطفا یک سطل آب و کمی مایع ظرفشویی به من بده.
دومینیک در آپارتمان مشغول کار شد،تمیز می کرد و می سایید و بالاخره همه جا را مرتب و نظیف کرد.وقتی کارش تمام شد،گفت:همین اندازه فعلا کافی است.خدای من باید حمام کنم.
او به آن حمام کوچک رفت و شیرآب وان را باز کرد.از آنجا فریاد زد:چطور در این وان به این کوچکی جا می شوی؟
پاهایم را بالا می آورم.
دومینیک خندید.
او پانزده دقیقه بعد،با حوله ای که به دور بدن خود پیچیده بود از حمام بیرون آمد.موهای طلایی و بلندش خیس و فردار بود.ظاهرش نشان می داد از سلامت جسمانی برخوردار است.تونی تا آن زمان هنوز به چشم یک زن به او نگاه نکرده بود.او تنها مدل انسانی بود که می بایست روی بوم نقاشی تصویرش را می کشیدند.عجیب بود که همان یک تکه حوله همه چیز را عوض کرده بود.تونی به شدت به هیجان آمد.
دومینیک او را تماشا می کرد:مرا دوست داری؟
خیلی زیاد.
پس ثابت کن دوستم داری.
تونی هرگز زنی همچون دومینیک را نشناخته بود.دومینیک همه چیز به او اهدا می کرد و هیچ چیز از او نمی خواست.وی تقریبا هر شامگاه به خانه تونی می آمد تا برایش شام درست کند.هنگامی که برای صرف شام بیرون می رفتند،دومینیک اصرار می کرد به رستوران های ارزان یا ساندویچ فروشی ها بروند.او با لحنی سرزنش آمیز به تونی می گفت:باید پولت را پس انداز کنی.حتی برای یک نقاش خوب امرار معاش از راه نقاشی در ابتدا دشوار است،و تو نقاش خوبی هستی،شری.
آنها در ساعات کوتاه فراغت صبح به محله«له آل»می رفتند و در رستوران«بای خوک»سوپ پیاز می خوردند.به موزه کارناوال و مکان های دور افتاده ای که مورد علاقه گردشگران نبود می رفتند،مثل گورستان پولاشر استراحتگاه ابدی اسکار وایلد،فردریک شوین،اتوره دوبالزاک و مارسل پروست.آنها از مقادیر زیرزمینی پاریس دیدن کردند و یک هفته تعطیلات را با قایقی که به یکی از دوستان دومینیک تعلق داشت به تفریح و گردش روی رود سن گذراندند.
دومینیک هر مصاحبی را به وجد می آورد.او حس شوخ طبعی تمسخرآمیزی داشت،و هر بار که تونی افسرده و ملول بود،آنقدر چرند و پرند می گفت که وی را به خنده وامی داشت و غصه فراموشش می شد.گویی همه مردم پاریس را می شناخت،و تونی را به مهمانی های جالبی می برد.در آن مهمانی ها تونی برخی از برجسته ترین شخصیت های روز را ملاقات کرد،اشخاصی از قبیل پل الوار که شاعر بود و آندره برتون که در استخدام گالری مگت،یک نگارخانه مشهور و معتبر بود.
دومینیک همچین پیوسته تونی را تشویق می کرد و می گفت:تو بهتر از همه آنها خواهی شد،شری.حرفم را باور کن.من می دانم.
اگر تونی دوست داشت شب نقاشی کند،دومینیک با خوشرویی برایش مدل می نشست،حتی اگر تمام روز را کار کرده بود.تونی اندیشید،خدایا،من خیلی شانس آورده ام.برای نخستین بار اطمینان حاصل کرده بود که کسی او را ب خاطر خودش دوست دارد،نه به خاطر آن که کیست و به چه خانواده ای تعلق دارد،و این برایش احساسی دلچسب بود.تونی می ترسید به دومینیک بگوید که وارث یکی از بزرگترین ثروت های جهان است،می ترسید دومینیک عوض شود،می ترسید همه آنچه را داشتند از دست بدهند.اما با فرارسیدن سالروز تولد دومینیک،تونی نتواست جلوی خودش را بگیرد و برای او یک کت پوست گربه وحشی روسی خرید.
دومینیک در حالی که کت را در هوا می چرخاند و به دور خودش می گشت و در اطراف اتاق می رقصید،گفت:این زیباترین چیزی است که در عمرم دیده ام.او در میانه جست و خیز ناگهان ایستاد و پرسید:این را از کجا مده تونی؟ پول خریدن این کت را از کجا آورده ای؟
تونی از قبل آماده جوا ب دادن به این سوال بود: ماجرای جالبی داردو این یک کت دزدی است این را بیرون موزه رودن از یک مرد ریز اندام خریدم . او با حالتی مضطرب لحظه شماری کی کرد که هر چه زودتر از شر این خلاص شود . از یک کت پارچه ای خوب که ممکن بود از فروشگاه پرنتان بخرم .برایم گران تر تمام نشده.
دومینیک بذای لحظه ای به او خیره ماند بعد زیر خنده زد: می پوشمش.حتی اگرهر دو مان راهی زندان شویم!
سپس بازوانش رادوربدن تونی حلقه کرد و شروع به گریستن نمود: اوه تونی ای احمق. تو احمق نازنین بی نظیری هستی.
تونی به خود گفت یک دروغ مصلحت آمیز.
شبی دومینیک پیشنهاد کرد ه تونی به خانه او مقل مکان کند.دومینیک به دلیل کار در دانشکده هنرهای زیبا و مدل نقاشی شدن برای عده ای از سر شناس ترین نقاشان پاریس قادر بود یک آپارتمان بزرگ به سبک روز را در خیابان پرتر-سن سورن در اجاره داشته باشد. او گفت: تونی تو نبایستی در مکانی مثل این جا زندگی کنی.اینجا وحشتناک است. با من زندگی کن و لازم نیست اصلا اجاره ای بپردازی. من می توانم رخت های چرکت را بشویم برایت غذا درست کنم و -
نه دومینیک .ممنونم.
آخر چرا؟
چطور می توانست برایش توضیح بدهد؟در آغاز آشنایی می توانست به دومینیک بگوید که ثروتمند است اما حالا خیلی دیر شده بود دومینیک ممکن بود احساس کند که تونی او را احمق فرض کرده و فریبش داده است بنابراین گفت: مثل این است که بخواهم از دسترس تو امرار معاش کنم تو حالا هم خیلی به من لطف کرده ای .
پس من آپارتمانم را پس می دهم و به اینجا نقل مکان می کنم و می خواهم با تو باشم .
صبح روز بعد دومینیک به آپارتمان تونی نقل مکان کرد.
بین آنها دوستی و مودتی ساده واعجاب انگیز وجود داشت. آنها تعطیلات آخر هفته را در ییلاقات می گذراندند و در رستورانهای کوچک واقع در فضای باز توقف می کردند. آنجا تونی سه پایه نقاشی اش را بر پا می کرد و از مناظر نقاشی می کشید و هنگامی که گرسنه می شدند
دومینیک سفره پیک نیک را پهن می کرد و ناهاری را که آماده کرده بود از سبدش بیرون می آورد آن دو در میان چمنزار غذا می خوردند .سپس به هم عشق می ورزیدند تونی هرگز خودش را این چنین خوشبخت احساس نکرده بود.کار او به طرز مطلوبی پیشرفت می کرد.یک روز صبح استاد کانتال یکی از تابلوهای تونی را بالا گرفت و خطاب به شاگردان کلاس گفت: به این بدن نگاه کنید و می توانید نفس کشیدن آن را احساس کنید.
تونی با بی صبری انتظار کشید تا آن شب خبر را به دومینیک بدهد. می دانی من چطور توانستم نفس کشیدن را در تابلویم ثبت کنم؟چون هر شب مدل نقاشی را در آغوش می گیرم.
دومینیک با هیجان خندید و سپس حالتش جدی شد:تونی من فکر نمی کنم تو به گذراندن سه سال دیگر دوره دانشکده احتیاجی داشته باشی. همین حالا هم آماده هستی. همه در دانشکده این را می دانند حتی کانتال.
تونی از آن می ترسید که به اندازه کافی خوب نباشد که صرفا یک نقا معمولی باشد و کارش در سیلاب تصاویری که هر روز توسط هزاران نقاش در سراسر جهان کشیده می شد گم شود. او نمی توانست چنین اندیشه ای را تحمل کند. تونی برنده شدن مهم است. این را به خاطر داشته باش.
بعشی وقت ها هنگامی که تونی تابلویی را تمام می کزد وجودش از احساس شادمانی آکنده می کشت و قکز می کزد من نقاش با استعدادی هستم.واقعا با استعدادم. در مواقع دیگر به نارش نگاه می کرد و می اندیشید من یک مبتدی بانگیزم.
بدبخت و نفرت انگیزم.
به دلیل تشویق های دومینیک تونیی در کارش اعتماد به نفس بیشتری می یافت. او حدود بیست و چهار تابلوی نقاشی از کارهای خودش را تمام کرده بود؛ مناظر حیات بی جان در تابلویی از دومینیک او عریان در زیر درختی دراز کشیده بود آفتاب از لای برگ های درخت بریدنش می تابید و نقطه های نورانی ایجاد می کرد. کت و پیراهن مردی در زمینه پشتی تصویر بود و بیننده چنین استنباط می کرد که زن منتظر معشوق است.
هنگامی که دومینیک آن نقاشی را دید فریاد زد: تو بایستی تابلوهایت را در نگارخانه ای به معرض نمایش بگذاری!
دیوانه شده ای دومینیک! من هنوز آمادگی لازم را ندارم.
اشتباه می کنی.
تونی بعداظهر روز بعد به خانه آمد و دید ژرژ مرد ریز اندامی با شکمی بسیار بزرگ و چشمان میشی زنگ از خانه بیرون زده نزد او بود. وی صاحب امتیاز و مالک گالری ژرژ بود یک نگارخانه کوچک در خیابان دوفین. نقاشی های تونی در اطراف اتاق پراکنده بود.
تونی پرسید: چه خبر است؟
آنتون ژرژ گفت: خبر این است که من فکر می کنم کارهای ما بسیار عالی است.. او با مهربانی به پشت تونی زد و افزود: مفتخر خواهم شد که گالری ام را برای یک بار نمایش آثار شما در اختیارتان بگذارم.
تونی به دومینیک نگاه کرد و او با خوشحالی نگاهش را پس داد.
من- من نمی دانم چه بگویم.
ژرژ پاسخ داد: قبلا آن را گفته اید بر روی این بومهای کرباسی.
تونی و دومینیک نیمی از شب را برای بحث راجع به این موضوع بیدار ماندند.
من احساس نمس کنم آماده باشم. منتقدان هنری مرا به چهار میخ خواهند کشید.
اشتباه می کنی شری این کاملا متناسب کار توست. گالدی ژرژ نگارخانه کوچکی است .تنها اهابه کارت لی محل به آنها خواهند آمد و راجع به کارت قضاوت خواهند کرد. هیچ امکان ندارد ضروری متوجه ات شود. اگر مسیو ژرژ به کار تو ایمان نداشت هرگز پیشنهاد گذاشتن تابلوهایت را در نگارخانه اش نمی کرد.حالا او با من هم عقیده است که تو روزی نقاش بسیار مهمی خواهی شد.
تونی سرانجام گفت: بسیار خوب کسی چه می داند؟ شاید حتی بتوانم یکی از تابلوهایم را بفروشم.
****
در تلگرام چنین آمده بود: روز شنبه به پاریس می آیم. خواهش می کنم برای صرف شام به من ملحق شو. دوستت دارم مادر.
هنگامی که مادرش به داخل آتلیه قدم گذاشت نخستین فکر تونی همچنان که او را برانداز می کرد این بود چه زن چذاب و دلربایی است. او در اواسط سنین پنجاه سالگی بود موهایش را رنگ نکرده بود و رگه هایی از موهای سپید در میان گیسوان مشکی اش ظاهر شده بود. سرزندگی پر جنب و جوش و پر احساسی در وجود داشتو تونی زمانی از مادرش پرسیده بود که چرا پس از مرگ چدش دیگر ازدواج نکرده است.او به آرامی پاسخ داده بود:
تنها دو مرد در زندگی من اهمیت داشته اند پدرت وتو.
تونی اکنون که در آن آپارتمان کوچک در پاریس رودرروی مادرش ایستاده بود گفت: ما-مادر . از دیدنت خو-خوشحالم.
تونی تو واقعا خوشگل شده ای! این دیش را تازه گذاشته ای؟ کیت خندید و انگشتانش را در میان ریش تونی فرو برد. شکل جوانیِ آبراهام
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)