از 354 تا آخر 357
یونانی پراکنده بود.تونی برای یافتن یک مدل نقاشی به دور و برش نگریست.هیچ کس را نمی توانست ببیند.
استاد کانتال خطاب به شاگردان کلاس گفت:
-می توانید کار را شروع کنید.
تونی گفت:
-عذر می خواهم من – من لوله های رنگم را با خودم نیاورده ام.
-احتیاجی به لوله های رنگ نداری.سال اول به آموختن شیوه ی درست طراحی اختصاص دارد.
استاد به مجسمه های یونانی اشاره کرد و گفت:
-اینها را خواهی کشید.اگر به نظرت خیلی ساده می رسد بگذار به تو هشدار بدهم پیش از این که سال تحصیلی تمام شود بیش از نیمی از شما شاگردان این کلاس مردود خواهید شد.
او که سر حرفش باز شده بود ادامه داد:
-شما تماما سال اور را به آموختن کالبد شناسی هنری می گذراندی.در سال دوم – آنهایی که دوره را با موفقیت پشت سر گذاشته اند – شما از روی مدل های زنده نقاشی میکنید با رنگ روغن کار خواهید کرد.سال سوم – و من به شما اطمینان می دهم که تعداد کمتری باقی خواهند ماند – شما با من و به سبک و روش من نقاشی خواهید کرد یعنی طبیعتا در هنر نقاشی بسیار پیشرفت خواهید کرد در سالهای چهارم و پنجم شما سبک خود و شیوه رنگ آمیزی خود را پیدا می کنید حالا بگذارید همگی مشغول کار شویم.
شاگردان کلاس مشغول کار شدند.
استاد در اطراف اتاق گردش می کرد مقابل هر سه پایه نقاشی توقفی میکرد تا انتقادات و نظراتی ابراز کند.هنگامی که به طرح کشیده شده توسط تونی رسید با خشونت گفت:
-نه!این کافی نیست آنچه من می بینم بیرون بازو است می خواهم داخل آن را ببینم عضلات استخوانها زردپی ها می خواهم احساس کنم که زیر پوست خون جریان دارد می دانی چطور از پس این کار بر آیی؟
-بله استاد به آن فکر میکنی آن را می بینی احساس میکنی سپس به تصویر میکشی.
در اوقاتی که تونی در کلاس نبود معمولا در آپارتمانش مشغول طراحی می شد او می توانست از صبح سحر تا سحرگاه روز بعد نقاشی کند نقاشی به او حسی از آزادی که هرگز تا آن زمان تجربه نکرده بود می بخشید عمل ساده ی نشستن مقابل یک سه پایه با یک قلم موی نقاشی در دستش باعث می شد احساسی عرفانی به او دست دهد می توانست کل جهان را با یک دست خلق کند می توانست یک درخت یک گل یک انسان یا عالمی را بیافریند این تجربه ای هیجان آورد بود او برای این کار زاده شده بود هنگامی که نقاشی نمی کرد بیرون از خانه در خیابان های پاریس بود در آن شهر باشکوه و رویایی سیاحت می کرد اکنون آنجا شهر او بود مکانی که هنر او در آن زاده می شد دو پاریس وجود داشت که توسط رود سن به کرانه ی چپ و کرانه ی راست تقسیم می شد و آنها دو جهان متفاوت و سوا از هم بودند کرانه راست مخصوص اغنیا و آدم های متشخص و استخوان دار جامعه بود کرانه ی چپ به دانشجویان هنرمندان و مبارزان تعلق داشت شامل مون پارناس بلوار راسپای محله ی سن ژرمن کافه ی فلور رستوران هانری میلر و الیوت پل بود.برای تونی آنجا مثل خانه اش بود او برای ساعت ها با دانشجویان در کافه ی بول بلانش یا لاکوئل می نشست و آنها درباره جهان رمز آلودش بحث می کردند.
-شنیده ام که مدیر هنری موزه ی گوگن هایم در پاریس است و چشمش به هر چه افتد آن را می خرد.
-بهش بگو صبر کند تا نقاشی های نیمه کاره ی من تمام شود!
همه ی آنها مجلات مشابهی را می خواندند و به همدیگر قرض می دادند چرا که قیمت آن مجلات خیلی زیاد بود مجلاتی چون:استودیو اوراق هنر اشکال و رنگ ها و نشریه ی هنرهای زیبا.
تونی در مدرسه ی لورزه زبان فرانسه را یاد گرفته بود و توانست به آسانی با سایر دانشجویان کلاس دوست شود چرا که همه ی آنها عقاید مشترکی داشتند انها به هیچ وجه خبر نداشتند که خانواده ی تونی چه کسانی بودند و او را به عنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند هنرمندان تنگدست و مبارز در کافه ی فلور و کافه ی د گنجینه در بولوار سن ژرمن گرد هم جمع می شدند و می خوردند هیچ کدام از آنها هرگز به رستوران هایی چون لاسر یا ماکزیم قدم نگذاشته بودند.
در سال 1946 اعجوبه های هنر در حال خلق آثارشان در پاریس بودند گاه به گاه تونی پابلو پیکاسو را از دور می دید و روزی او و دوستش مارک شاگال را دیدند مردی با هیکلی درشت و حالتی متظاهر با پنجاه و چند سال سن و موهایی ژولیده و پریشان که به تازگی به خاکستری گراییده بود شاگال پشت میزی در آن سوی کافه نشسته و در حال گفت و گویی جدی با گروهی از مردم بود.
دوست تونی نجوا کرد:
-شانس آوردیم که او را دیدیم او خیلی به ندرت به پاریس می آید خانه اش در وانس است نزدکی ساحل مدیترانه.
در یک کافه کنار پیاده رو ماکس ارنست نشسته بود و یک لیوان مشروب اشتها آور را به آهستگی می نوشید و آلبرتو جیاکومتی کبیر از خیابان ریولی پایین می رفت وی شبیه یکی از مجسمه های ساخت خودش بود بلند و لاغر و کج و معوج.تونی وقتی متوجه شد آن مجسمه سار دچار عارضه ی پای چماقی است تعجب کرد او همچنین هانس بلمر را ملاقات کرد که با کشیدن نقاشی های محرک از دختران جوانی که به عروسکهای بی دست و پا تبدیل می شدند کم کم نام و شهرتی برای خودش دست و پا می کرد.اما شاید هیجان انگیزترین لحظه ی زندگی تونی هگامی بود که به براک معرفی شد وی یک نقاش هنرمند خوشرو و صمیمی بود اما تونی زبانش بند آمد.
نوابغ آینده به نگارخانه های تازه هنری رفت و آمد میکردند ور قبای خود را می سنجیدند در گالری درو آن-داوید آثار یک نقاش جوان گمانم به نام برنارد بوفه را به معرض تماشا گذاشته بودند وی در مدرسه ی هنرهای زیبا و نزد سوتین و اوتریو و دوفی آموزش دیده بود دانشجویان در "سالن پاییزه" و نگارخانه ی "شارپانتیه" و گالری "مادوموازل روسا" در خیابان سن جمع می شدند و اوقات فراغت خود را به شایعه پراکنی درباره ر رقبای آینده شات می گذراندند.
نخستین باری که کیت به آپارتمان تونی آمد بسیار یکه خورد و حیرت کرد.او عاقلانه رفتار کرد و حرفی نزد اما به خودش گفت لعنت بر شیطان!چطر پسر من می تواند در این قفس تنگ و خفه زندگی کند؟و با صای بلند گفت:
-تونی عجب جای دنج فوق العاده ای است.من یخچالی در اطراف نمی بینم غذایت را کجا نگه داری می کنی؟
-روی لـ - لبه ی بیرونی پنجره.
کیت به طرف پنجره رفت آن را گشود و از روی لبه ی پنجره سیبی برداشت.
-نکند یکی از موضوع ها نقاشی تو را می خورم آره؟
تونی خندید و گفت:
-نـ - نه.مادر.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)