صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    338 تا 341



    می دهیم و آنها را از ذلت و بدبختی می رهانیم. وقتی در یک جامعه با کشور فقیر و تنگدست کارخانه ای باز می کنیم ، مردم آنجا آنقدر پول به دست می آورند که می توانند مدرسه و کتابخانه و کلیسا بسازند و برای بچه هایشان غذای کافی و پوشاک و امکانات تفریحی فراهم کنند.» کیت به سختی نفس می کشید، از شدت خشم رو به فنا بود:« ما در جاهایی کارخانه احداث می کنیم که مردم گرسنه و بیکار هستند، و به برکت وجود ماست که قادر می شوند خوب زندگی کنند و سرشان را بالا بگیرند. ما به منجیان آنها تبدیل می شویم. دیگر هرگز از تو نشنوم که تجارت بزرگ و قدرت را به باد ریشخند بگیری.»
    و تنها چیزی که تونی توانست بگوید این بود:« مُ مُ تاسفم ، ما - ما- مادر.»
    و با سرسختی و یکدندگی به خودش گفت ، من می خواهم یک نقاش و هنرمند چیره دست بشوم.

    هنگامی که تونی پانزده سال داشت ، کیت به او پشنهاد کرد تعطیلات تابستانی اش را در آفریقای جنوبی بگذراند. تونی هرگز تا آن زمان به آنجا نرفته بود.« تونی ، من حالا می توانم همراه تو به آنجا بیایم ، اما مطمئنم که آنجا را مکانی جالب و خیال انگیز می یابی. من مقدمان سفرت را فراهم خواهم کرد.»
    من دِ...دلم می ...خواست تعطیلاتم را در دارک هاربر بگذرانم، ما...مادر.»
    کیت با لحنی جدی گفت:« باشد برای تابستان سال آینده . تابستان امسال دوست دارم تو به ژوهانسبورگ بروی.»
    کیت موضوع را به دقت برای مدیر شعبۀ ژوهاسنبورگ شرکت شرح داد ، و آنها با هم برنامه سفر و خط سیری برای تونی در نظر گرفتند. قرار بود هر روز تونی به تماشای مکانی خاص برود، تا سفر تا آن جا که ممکن است برایش هیجان انگیز شود، به نحوی که دریابد آینده اش در شرکت تهفته است.
    کیت گزارشی روزانه دربارۀ پسرش دریافت می کرد. تونی را به یکی از معادل طلا برده بودند ، و او دو روز را در اراضی الماس خیز گذرانده بود. به گردشی همراه با راهنما در کارخانه های متعلق به کروگر-برنت رفته بود، و یک سفر اکتشافی در کنیا انجام داده بود.
    چند روز قبل از آن که تعطیلات تونی به پایان برسد، کیت به مدیر شرکت در ژوهانسورگ تلفن زد: « تونی چه می کند، آیا بهش خوش می گذرد؟»
    « اوه ، خانم بلک ول ، به او در اینجا خیلی خوش می گذرد . در واقع امروز صبح از من پرسید که اگر می شود کمی بیشتر اینجا بماند.»
    کیت به وجد آمد:« خیلی عالی است! ممنونم.»
    هنگامی که تعطیلات تونی به پایان رسید، او با سانهمپتون در انگلستان رفت. در آن جا سوار یک هواپیمای خطوط هوایی پان امریکن به مقصد ایالات متحده شد. کیت هر بار که امکانش فراهم می شد با پان امریکن سفر می کرد و از سفر با خطوط خوایی دیگر لذت نمی برد.
    کیت در یک جلسه مهم حاضر نشد، تا هنگامی که پسرش از راه می رسید در پایانه مخصوص خط هواپیمایی پان امریکن در فرودگاه تازه احداث شدۀ لاگاردیا در شهر نیویورک ، به او خیر مقدم بگوید، اشتیاق در چهرۀ زیبای تونی موج می زد.
    « عزیزم، بهت خوش گذشت؟»
    « ما..مادر ،آفریقای جنوبی یک کشور زیبا و خ..خیال انگیز است. آیا به تو گفتند که مرا با هواپیما به صحرای نامیب بُ...بردند، همان جایی که پدربزرگ آن الماس ها را از پدربزرگ و ...وندرمرو دزدید؟:
    کیت حرف او را اصلاح کرد:«او الماس ها را ندزدید، تونی ، فقط حقش را گرفت.»
    تونی با تمسخر گفت:« یقینا! ، به هرحال ، من آ...آنجا بودم ، هیچ مه تاریک یا گردبادی که از سمت دریا به ساحل بوزد در کار نبود، اما آنها هَ...هنوز نگهبان و سگ و چیزهای دیگر در آنجا دارند.» تونی پوزخندی زد و افزود: « به من هیچ ن ...نمونه ای ندادند.»
    کیت با خوشحالی خندید و گفت: « عزیزم لازم نبود که به تو نمونه بدهند. روزی همۀ آن سنگ های گرانبها مال خودت خواهد بود.»
    « پس بهشان بِ...بگو ، به حرف من که گو...گوش ندادند.»
    کیت پسرش را محکم بغل کرد :« سفر که بهت خوش گذشت ، نه؟» او واقعاً خشنود بود که تونی از بابت میراثی که به او تعلق خواهد گرفت عاقبت به هیجان آمده بود.
    « می دانی از چی بی...بیشتر خوشم آمد؟»
    کیت با محبت لبخند زد:« از چی؟»
    « از رنگها . من آ...آنجا از خیلی از چشم اندازها و مناظر طبیعی نَ...نقاشی کردم. دلم نمی خواست از آنجا برم. می خواهم به آنجا برگردم و نَ...نقاشی کنم.»
    « نقاشی؟» کیت سعی می کرد باز هم مشتاق به نظر برد.« تونی ، این یک کار عالی برای اوقات فراغت است.»
    « نه، مادر ، منظورم در اوقات فراغت نیست. من می خواهم نَ...نقاش بشوم. خیلی راجع بهش فکر کرده ام. می خواهم برای تحصیل به پا...پاریس بروم. واقعاً فکر می کنم استعداد نقاشی دارم.»
    کیت احساس کرد عضلات چهره و بدنش در هم فشرده شد.« تو که نمی خواهی بقیه عمرت را به نقاشی بگذرانی؟»
    « چرا ، اتفاقاً می خواهم همین کار را بکنم ، ما...مادر ، این تنها کاری است که واقعاً به آن ا..اهمیت می دهم.»
    و کیت فهمید که بازی را باخته است.
    کیت به خود گفت، او حق دارد هر طوری که دوست دارد زندگی کند اما چطور می توانم به او اجازه بدهم که چنین اشتباه بزرگی مرتکب شود؟
    در ماه سپتامبر ، قوه تصمیم گیری از دست هر دو خارج شد، زیرا در اروپا جنگ در گرفت.
    کیت به تونی گفت:« می خوام تو در مدرسه عالی مدیریت مالی و بازرگانی وارتون ثبت نام کنی. دو سال دیگر اگر هنوز هم بخواهی نقاش بشوی ، من برایت آرزوی موفقیت خواهم کرد و مانع کارت نمی شوم.»
    مطمئن بود که تا آن موقع تونی تصمیمش را عوض می کند. این موضوع برایش غیرقابل درک بود که پسرش بخواهد بقیه عمرش را به مالیدن رنگ روی بوم نقاشی سپری کند، در حالی که می توانست رئیس جالب ترین و بزرگ ترین مجتمع های تولیدی جهان بشود. به هر حال ف تونی پسرش بود.
    از نظر کیت ، بلک ول، جنگ جهانی دوم یک فرصت مغتنم دیگر بود. از بابت کالاها و مهمات نظامی کمبودهای همه جانبه ای در جهان وجود داشت ، و شرکت کروگر-برنت قادر بود آن کمبودها را برطرف کند. یکی از شعبه های شرکت می توانست تجهیزات نیروهای مسلح تامین کند، در حالی که شاخۀ دیگری نیازهای شهروندان را برطرف می ساخت. کارخانه های شرکت روزی بیست و چهار ساعت کار می کردند.
    کیت مطمئن بود که ایالات متحده قادر نخواهد بود بی طرف باقی بماند. رییس جمهوری فرانکلین د....روزولت از مردم دعوت کرده بود که کشورشان را به زرادخانۀ بزرگ دمکراسی مبدل کنند ، و در 11 مارس 1941 لایحه وام و اجاره به کنگره ارائه شد. ناوگان قوای متفقین در اقیانوس اطلس توسط آلمانی ها تهدید می شد. زیر دریایی های آلمانی که خودشان به آن اُبوت می گفتند در حالی که به صورت دسته های هشت تایی حرکت می کردند به تعداد زیادی از کشتی های هم پیمانان حمله کرده و آنها را غرق کرده بودند.
    آلمان مصبت و بلایی بود که به نظر می رسید قابل متوقف کردن نباشد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    342 تا 345
    آدولف هیتلر که معاهده ی ورسای را هم زیر پا نهاده بود، یککی از بزرگترین ماشین های جنگی تاریخ بشری را برپا ساخته بود. درمرحله ای تازه از عملیات رعد، آلمان به لهستان، بلژیک و هلند حمله کرد و تقریباً بلافاصله پس از آن ماشین جنگی آلمان، دانمارک، نروژ، لوگزامبورگ و فرانسه را درهم کوبید.

    کیت هنگامی که شنید یهودیان شاغل درکارخانه های متعلق به کروگر- برونت، که توسط قوای نازی مصادره شده بود، دستگیره شده و به اردوگاههای کاراجباری فرستاده شده اند، وارد عمل شد. او درتلفن زد، و هفته بعد عازم سویس شد. هنگامی که به هتل برالاک در شهر زوریخ رسید، پیغامی با اوست. برینکمن درگذشته مدیر شعبه ی برلین شرکت کروگر- برنت با مسؤولیت محدود بود. موقعی که کارخانه به تصرف دولت نازی درآمد، به برینکمن درجه سرهنگی دادند و او را در منصب خود ایقا کردند.
    او به دیدن کیت درهتل آمد. مردی لاغر اندام و دقیق و نظیف با موهای بور بود و موهای اندکش را به دقت روی سر درحال طاس شدنش شانه کرده بود:« خانم بلک ول» از دیدن شما خیلی خوشحالم. از سوی دولتم برای شما پیغامی دارم. به من مأموریت داده اند به شما اطمینان خاطر بدهم که به محض آن که ما در جنگ پیروز شویم، کارخانه هایتان به شما بازگردانده خواهد شد.آلمان به زودی به بزرگترین قدرت صنعتی درجهان مبدل خواهدشد، قدرتی که دنیا هرگز به خود ندیده، و ما از مشارکت و همکاری افرادی چون شما استقبال می کنیم.»
    « اگرآلمان شکست بخورد چی؟»
    لبخند محوی برلبان برینکمن نمایان شد و او گفت:« خانم بلک ول، هردوی ما، می دانیم که چنین نخواهد شد. ایالات متحده آنقدر عقل و تدبیر دارد که از مسائل اروپا به دور بماند. امیدوارم که همچنان به این رفتار ادامه بدهد.»
    « جناب سرهنگ، همچنان امیدوار بمانید.» او به جلو خم شد و افزود:« شایعانی شنیده ام مبنی براین که یهودیان را به اردگاههای کار اجباری می فرستند و درآنجا سر به نیستشان می کنند و از شرشان خلاص می شوند. آیا این حقیقت دارد؟»
    « به شما اطمینان می دهم که چنین شایعه ای فقط تبلیغات دروغین انگلیسی هاست. درست است که یهودی ها را به اردوگاههای کار می فرستند، اما به عنوان یک افسر به شما قول می دهم که با انها آنطور که باید و شاید رفتار می شود.
    کیت از خودش می پرسید که این کلمات سرهنگ دقیقاً چه معنایی می دهد. مترضد بود که بفهمد.
    صبح روز بعد کیت با یک بازرگان برجسته آلمانی موسوم به اتو برلر قرار ملاقات داشت. بولر درسنین پنجاه سالگی بود، مردی با ظاهر متشخص و موقر که چهره ای مهربان و چشمانی حاکی از زجر کشیدگی داشت. آنها در یک کافه ی کوچک نزدیک بان هووف با هم ملاقات کردند. آقای بولر میزی را در یک گوشه خلوت انتخاب کرد.
    کیت آهسته گفت:« شنیده ام شما عملیاتی زیرزمینی را برای فرستادن مخفیانه یهودیان به کشورهای بی طرف آغاز کرده اید. آیا این حقیقت دارد؟»
    « خانم بلک ول، این حقیقت ندارد. چنین کاری به معنای خیانت به رایش سوم است.»
    « به علاوه شنیده ام شما برای اداره ی این عملیات به پول احتیاج دارید.»
    آقای بولر شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت:« از آنجا که هیچ عملیات زیرزمینی و مخفیانه ای درکار نیست، من هم اصلاً برای اداره آن به پولی احتیاج ندارم، اینطور نیست؟»
    بولر چشمانش را با حالت عصبی به اطراف می چرخاند و کافه را زیر نظر داشت. او مردی بود که در هر روز از زندگیش با مخاطره تنفس می کرد و با اضطاب می خوابید.
    کیت با احتیاط گفت:« امیدوار بودم که شاید بتوانم کمکی بکنم. شرکت کروگر- برنت با مسؤولیت محدود در بسیاری از کشورهای بیطرف و گشورهای هم پیمان کارخانه هایی دارد. اگر کسی بتواند پناهندگان را به این ممالک ببرد، من می توانم ترتیب استخدامشان را در آن کارخانه ها بدهم.»
    آقای بولر همان طور نشسته بود، آهسته قهوه ی تلخ می نوشید. بالاخره گفت:« من که از این چیزها سردر نمی اورم. این روزها دردمند در سیاست کار خطرناکی است. اما اگر شما به کمک به افراد دردمند و زجرکشیده علاقه دارید، من عمویی در انگلستان دارم که از یک بیماری وحشتناک و مهلک رنج می برد. حق معاینه ی پزشکان او واقعاً بالاست.»
    « چقدراست؟»
    « ماهی پنجاه هزار دلار بایستی ترتیب کا را طوری داد که پول هزینه های پزشکی او به حسابی در لندن واریز شود و از آنجا به شعبه آن بانک در سویس حواله شود.»
    « ترتیب این کار داده خواهد شد.»
    « عمویم خیلی خوشحال می شود.»
    حدود هشت هفته بعد، گروهای کوچکی از پناهندگان یهودی ورود به کشورهای هم پیمان را به طور مستمر آغاز کردند تا در کارخانه های متعلق به کروگر- برنت به کار گمارده شوند.
    تونی پس از گذشت دو سال دانشکده را ترک کرد. او به دفتر کیت رفت تا اخبار تازه را به وی بدهد:« من سـ سعی کردم، ما- مادر، واقعاً سـ سعی کردم. اما تـ صمیمم را گـ گرفته ام. می خواهم در رشته نـ نقاشی تـ تحصیل کنم. وقتی که جـ جنگ تمام شود، من به پاـ ریس می – می روم.»
    هر کلمه مثل ضربه پتکی برسر کیت فرود آمد.
    « می- می دانم که تو را نا- ناامید کردم، اما حق دارم که برای خودم ز- زندگی کنم. فکر می کنم می توانم نقاشی خوب- واقعاً خوب بشوم.» تونی یأس را در چهره کیت مشاهده کرد:« آنچه از من خواستی انجام دادم. حالا باید به من فرصت ب- بدهی که خودم را امتحان کنم. مرا در ا- انیستیوی هنر در شیکاگو قبول کرده اند.»
    مغز میت آشفته شده بود. کاری که تونی می خواست انجام بدهد یک کار احمقانه و مزخرف بود. تنها چیزی که توانست بگوید این بود:« کی می خواهی اینجا را ترک کنی؟»
    « ثبت نام از روز پانزدهم ماه شروع می شود.»
    « امروز چندم ماه است؟»
    « ششم د- دسامبر.»
    در روز یکشنبه 7 دسامبر 1941، گروهایی از بمب افکن های ناکاجیما و هواپیماهای جنگی زیرو متغلق به نیروی دریایی امپراتوری ژاپن به بندر پرل هاربر حمله کردند، و روز بعد، ابالات متحده درگیر جنگ شد. بعدازظهر همان روز تونی در نیروی دریایی ایالات متحده درگیر جنگ شد. بعدازظهر همان روز تونی در نیروی دریایی ایالات متحده نام نویسی کرد. او به کوآنتیکو واقع در ایالات ویرجینیا فرستاده شد، درانجا از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد و از همان جا به اقیانوس آرام جنوبی اعزام شد.
    کیت احساس می کرد روی لبه ی گودالی ژرف قرار دارد و زندگی اش مالامال از اضطراب شده است. روزها در ساعات کارش با فشارهای مربوط به اداره ی شرکت دست به گریبان بود، اما هر لحظه درپس ذهنش ایت ترس وجود داشت که هر آینه ممکن است اخبار وحشتناکی راجع به تونی دریافت کند- این که او زخمی یا کشته شده است.
    جنگ با ژاپن بسیار بد پیش می رفت. بمب افکن های ژاپنی به پایگاههای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    346 و 347

    آمریکا واقع در جزیره ی گوام، میدوی و ویک حمله کرده بودند. ژاپنی ها در فوریه 1942 سنگاپور را تصرف کردند و به سرعت به سوی نیویریتین، نیوایرلند و جزایر دریاداری و سلیمان پیشروی نمودند. ژنرال داگلاس مک آرتور مجبور شد از فیلیپین عقب نشینی کند. نیروهای قدرتمند محور به آهستگی جهان را فتح می کردند و سایه های متجاوزان در هر کجا پررنگ و پررنگ تر می شد. کیت می ترسید که تونی به عنوان اسیر جنگی گرفتار و شکنجه شود. او با تمام قدرت و نفوذی که داشت، هیچ کاری غیر از دعا نمی توانست بکند. هر نامه ای که از تونی به دستش می رسید باریکه ای از امید را به دلش می تاباند و نیز نشانه ی آن بود که چند هفته پیش از آن پسرش هنوز زنده بوده است. تونی نوشته بود: "آنها ما را در اینجا در جهالت نگه می دارند. آیا روس ها هنوز به نبرد ادامه می دهند؟ سرباز ژاپنی سبع و بی رحم است، اما قابل احترام است. او از مردن نمی ترسد..."
    "اوضاع و احوال در املاک و اراضی تان چطور است مادر؟ آیا کارگران کارخانه واقعا برای دستمزد بیشتر اعتصاب کرده اند؟..."
    "قایق های تندرو مسلح به اژدر و مسلسل واقعا اینجا گل کاشته اند. این بر و بچه ها همه قهرمان هستند..."
    "مادر تو با خیلی ها آشنا هستی. کاری کن برای ما چندصد تا اف چهار یو یعنی جنگنده های تازه ی نیروی دریایی، بفرستند. دلم برایت تنگ شده است..."

    در 7 اوت 1942 متفقین نخستین عملیات تهاجمی خود را در اقیانوس آرام اغاز کردند. ناوگان دریایی ایالات متحده در گودال کانال واقع در جزایر سلیمان مستقر شد، و از آن پس آمریکایی ها به پیشروی ادامه دادند تا جزایری را که ژاپن فتح کرده بود پس بگیرند.
    در اروپا، متفقین از یک رشته پیروزی های تقریبا بی وقفه برخوردار شدند. در 6 ژوئن 1944، هجوم متفقین به اروپای غربی با ورود سربازان آمریکایی، انگلیسی و کانادایی به سواحل نرماندی آغاز شد و کی سال بعد در 7 مه 1945 آلمان بدون قید و شرط تسلیم گردید.
    در ژاپن، در 6 اوت 1945، یک بمب اتمی با قدرت تخریبی بیش از بیست هزار تن تی.ان.تی روی هیروشیما انداخته شد. سه روز بعد، یک بمب اتمی دیگر شهر ناگازاکی را ویران کرد. در 14 اوت ژاپنی ها تسلیم شدند. جنگ طولانی و خونی سرانجام تمام شده بود.

    سه ماه بعد تونی به خانه بازگشت. او و کیت در دارک هاربر در ایوانی مشرف به خلیج، که از بادبان های سفید و زیبای قایق ها منقوط بود، نشسته بودند.
    کیت با خود اندیشید، جنگ تونی را عوض کرده است. حالت پختگی تازه ای در چهره ی تونی پدید آمده بود. او سبیل باریکی گذاشته بود و پوست چهره اش آفتاب سوخته و اندامش متناسب شده بود و خوش قیافه به نظر می رسید. اطراف چشمانش چند چین ظریف که قبلا وجود نداشت پیدا شده بود. کیت یقین داشت که سال ها اقامت در آن سوی دریاها به او فرصت تفکر داده است تا در تصمیمیش راجع به عدم ورود به شرکت، تجدید نظر کند.
    کیت پرسید: "پسرم حالا چه نقشه هایی برای خودت داری؟"
    تونی لبخند زنان گفت: "همان چیزی که قبلا گفته بودم. مادر متاسفانه در کارم وقفه ای پیش آمده. اما اشکالی ندارد. من به پا... پاریس می روم."


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    348-353

    فصل 18
    تونی قبلا هم به پاریس رفته بود، اما این بار شرایط فرق می کرد. از روشنایی آن «شهرِ روستایی» بر اثر اشغال آلمان کاسته شده بود، در عوض هنگامی که دروازه های شهر را به روی قوای دشمن گشوده بودند، شهر از نابودی نجات داده شده بود. مردم رنج و مرارت فراوانی متحمل شده بودند، اما با وجودی که نازی ها موزه ی لوور را غارت کرده بودند، تونی پاریس را نسبتاً دست نخورده یافت. به علاوه، این بار او می خواست در آنجا زندگی کند ، می خواست بخشی از شهر باشد، تا آنکه بخواهد فقط یک گردشگر باشد. با این که می توانست در آپارتمان مجلل روی بامِ کیت واقع در خیابان مارشال فوش که طی اشغال پاریس تخریب شده بود، اقامت کن، اما در عوض آپارتمانی کوچک و غیر مبله در یک ساختمان قدیمی ولی بازسازی شده در پشت گران مون پارناس اجاره کرد. آپارتمان شامل یک اتاق پذیرایی با بخاری دیواری، یک اتقا خواب کوچک و آشپزخانه ای نقلی بود که یخچالی در خود نداشت. بین اتاق خواب و آشپرخانه یک حمام که گویی به سختی جا داده شده بود، با یک وان کوچک پایه دار و بیده ی کوچک پر از لک و کثیف و توالت فرنگی لق که رویه اش شکسته بود، وجود داشت.

    هنگامی که بانوی صاحبخانه شروع به معذرت خواهی کرد ، تونی حرفش را قطع کرد و گفت: «همین عالی است.»
    او همه ی روز شنبه را به گشت و گذار و دیدار مغازه های سمساری در امتداد کرانه ی چپ رود سن گذراند و تا روز چهارشنبه اسباب و وسایل اولیه مورد احتیاجاش را خریداری کرد، یک کاناپه ی تختخوابی، یک میز کهنه، دو صندلی راحتی قدیمی که تازه رویه شده اما در تشک آن پنبه ی زیادی فرو کرده بودند ، یک کمد قدیمی و منبت کاری شده، چند لوستر و یک میز آشپزخانه فکسنی و قراضه و دو صندلی لهستان . تونی به خود گفت، مادرم وحشت خواهد کرد، او می توانست آپارتمانش را از اشیاء و اثاث عتیقه ی گرانقیمت پر کند، اما این به احتمال زیاد مانند بازی کردن نقش یک هنرمند جوان آمریکایی در پاریس بود. او قصد داشت چنین زندگی کند .
    گام بعدی ورود به یک دانشکده ی خوب هنر بود. خوشنام ترین و بهترین دانشکده ی رشته های هنری در سراسر فرانسه، مدرسه ی هنرهای زیبای پاریس نام داشت.
    معیارهای آن برای پذیریش دانشجو دقیق و سختگیرانه بود، و بیش از چند نفر آمریکایی در آنجا پذیرفته نشده بودند. تونی از دانشکده درخواست پذیرش کرد. به خودش گفت، هرگز مرا نخواهند پذیرفت. اما اگر قبولم کنند، چه عالی خواهد شد! به هر حال، باید به مادرش نشان می داد که تصمیم درستی گرفته است. او سه تابلو نقاشی هایش را به آنجا تسلیم کرد و چهار هفته منتظر شد تا بشنود قبول شده است یا نه. در پایان هفته ی چهارم، سرایدار خانه اش نامه ای از شوی دانشکده به دست او داد. می بایست دوشنبه آینده به دفتر دانشکده مراجعه می کرد.
    ساختمان مدرسه ی هنرهای زیبا، یک ساختمان بزرگ سنگی بود، دو طبقه ارتفاع داشت، با یک دوجین کلاس درس که پر از دانشجو بود. تونی خودش را به مدیر دانشکده که استاد ژسان نام داشت، معرفی کرد. مردی قد بلند و خمیده قامت با قیافه ای عبوس و گردنی بسیار کوتاه بود و نازک ترین لب هایی را که تونی به عمرش دیده بود داشت.
    وی به تونی گفت : «تابلوهای نقاشی تو معلوم است توسط یک آدم مبتدی کشیده شده اند. اما کارت امیدوار کننده است. مدرسه ی ما بیشتر به خاطر آنچه در نقاشی هایت نبود تو را پذیرفت تا به خاطر آنچه در تابلو بود، متوجه شدی؟»
    «دقیقا نه، استاد.»
    «به موقعش متوجه خواهش شد. من به دست استاد کانتال می سپارمت. او برای پنج سال آینده معلمت خواهد بود _ البته اگر تا آن موفع در دانشکده بمانی.»
    تونی با خودش عهد کرد، تا آن موقع در دانشکده خواهم ماندو
    استا کانتال مرد بسیار قدکوتاهی بود و سری کاملا طاس داشت که آن را با یک کلاه بره ارغوانی رنگ می پوشاند. او چشمانی به رنگ قهوه ای تیره، یک بینی بزرگ و گوشتالود و لب هایی شبیه سوسیس داشت. او با این جمله به تونی خوشامد گفت: «آمریکایی ها در رشته ی هنر سطحی فکر و مبتدی هستند، آدم هایی عقب افتاده. تو چرا به اینجا آمدی؟»
    «آمدم نقاشی یاد بگیرم، استاد.»
    استا کانتال با حرص غرغری کرد.
    در کلاس بیست و پنج نفر شاگرد وجود داشت که اکثرشان فرانسوی بودند. سه پایه های نقاشی برپا بود، و تونی سه پایه ای نزدیک پنجره را که مشرف به یک رستوران مخصوص کارگرها بود، انتخاب کرد. در اطراف اتاق قالبهای گچی از قسمت های مختلف کالبد انسان ، برگرفته از مجسمه های


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 354 تا آخر 357






    یونانی پراکنده بود.تونی برای یافتن یک مدل نقاشی به دور و برش نگریست.هیچ کس را نمی توانست ببیند.
    استاد کانتال خطاب به شاگردان کلاس گفت:
    -می توانید کار را شروع کنید.
    تونی گفت:
    -عذر می خواهم من – من لوله های رنگم را با خودم نیاورده ام.
    -احتیاجی به لوله های رنگ نداری.سال اول به آموختن شیوه ی درست طراحی اختصاص دارد.
    استاد به مجسمه های یونانی اشاره کرد و گفت:
    -اینها را خواهی کشید.اگر به نظرت خیلی ساده می رسد بگذار به تو هشدار بدهم پیش از این که سال تحصیلی تمام شود بیش از نیمی از شما شاگردان این کلاس مردود خواهید شد.
    او که سر حرفش باز شده بود ادامه داد:
    -شما تماما سال اور را به آموختن کالبد شناسی هنری می گذراندی.در سال دوم – آنهایی که دوره را با موفقیت پشت سر گذاشته اند – شما از روی مدل های زنده نقاشی میکنید با رنگ روغن کار خواهید کرد.سال سوم – و من به شما اطمینان می دهم که تعداد کمتری باقی خواهند ماند – شما با من و به سبک و روش من نقاشی خواهید کرد یعنی طبیعتا در هنر نقاشی بسیار پیشرفت خواهید کرد در سالهای چهارم و پنجم شما سبک خود و شیوه رنگ آمیزی خود را پیدا می کنید حالا بگذارید همگی مشغول کار شویم.
    شاگردان کلاس مشغول کار شدند.
    استاد در اطراف اتاق گردش می کرد مقابل هر سه پایه نقاشی توقفی میکرد تا انتقادات و نظراتی ابراز کند.هنگامی که به طرح کشیده شده توسط تونی رسید با خشونت گفت:
    -نه!این کافی نیست آنچه من می بینم بیرون بازو است می خواهم داخل آن را ببینم عضلات استخوانها زردپی ها می خواهم احساس کنم که زیر پوست خون جریان دارد می دانی چطور از پس این کار بر آیی؟
    -بله استاد به آن فکر میکنی آن را می بینی احساس میکنی سپس به تصویر میکشی.

    در اوقاتی که تونی در کلاس نبود معمولا در آپارتمانش مشغول طراحی می شد او می توانست از صبح سحر تا سحرگاه روز بعد نقاشی کند نقاشی به او حسی از آزادی که هرگز تا آن زمان تجربه نکرده بود می بخشید عمل ساده ی نشستن مقابل یک سه پایه با یک قلم موی نقاشی در دستش باعث می شد احساسی عرفانی به او دست دهد می توانست کل جهان را با یک دست خلق کند می توانست یک درخت یک گل یک انسان یا عالمی را بیافریند این تجربه ای هیجان آورد بود او برای این کار زاده شده بود هنگامی که نقاشی نمی کرد بیرون از خانه در خیابان های پاریس بود در آن شهر باشکوه و رویایی سیاحت می کرد اکنون آنجا شهر او بود مکانی که هنر او در آن زاده می شد دو پاریس وجود داشت که توسط رود سن به کرانه ی چپ و کرانه ی راست تقسیم می شد و آنها دو جهان متفاوت و سوا از هم بودند کرانه راست مخصوص اغنیا و آدم های متشخص و استخوان دار جامعه بود کرانه ی چپ به دانشجویان هنرمندان و مبارزان تعلق داشت شامل مون پارناس بلوار راسپای محله ی سن ژرمن کافه ی فلور رستوران هانری میلر و الیوت پل بود.برای تونی آنجا مثل خانه اش بود او برای ساعت ها با دانشجویان در کافه ی بول بلانش یا لاکوئل می نشست و آنها درباره جهان رمز آلودش بحث می کردند.
    -شنیده ام که مدیر هنری موزه ی گوگن هایم در پاریس است و چشمش به هر چه افتد آن را می خرد.
    -بهش بگو صبر کند تا نقاشی های نیمه کاره ی من تمام شود!
    همه ی آنها مجلات مشابهی را می خواندند و به همدیگر قرض می دادند چرا که قیمت آن مجلات خیلی زیاد بود مجلاتی چون:استودیو اوراق هنر اشکال و رنگ ها و نشریه ی هنرهای زیبا.
    تونی در مدرسه ی لورزه زبان فرانسه را یاد گرفته بود و توانست به آسانی با سایر دانشجویان کلاس دوست شود چرا که همه ی آنها عقاید مشترکی داشتند انها به هیچ وجه خبر نداشتند که خانواده ی تونی چه کسانی بودند و او را به عنوان یکی از خودشان پذیرفته بودند هنرمندان تنگدست و مبارز در کافه ی فلور و کافه ی د گنجینه در بولوار سن ژرمن گرد هم جمع می شدند و می خوردند هیچ کدام از آنها هرگز به رستوران هایی چون لاسر یا ماکزیم قدم نگذاشته بودند.
    در سال 1946 اعجوبه های هنر در حال خلق آثارشان در پاریس بودند گاه به گاه تونی پابلو پیکاسو را از دور می دید و روزی او و دوستش مارک شاگال را دیدند مردی با هیکلی درشت و حالتی متظاهر با پنجاه و چند سال سن و موهایی ژولیده و پریشان که به تازگی به خاکستری گراییده بود شاگال پشت میزی در آن سوی کافه نشسته و در حال گفت و گویی جدی با گروهی از مردم بود.
    دوست تونی نجوا کرد:
    -شانس آوردیم که او را دیدیم او خیلی به ندرت به پاریس می آید خانه اش در وانس است نزدکی ساحل مدیترانه.
    در یک کافه کنار پیاده رو ماکس ارنست نشسته بود و یک لیوان مشروب اشتها آور را به آهستگی می نوشید و آلبرتو جیاکومتی کبیر از خیابان ریولی پایین می رفت وی شبیه یکی از مجسمه های ساخت خودش بود بلند و لاغر و کج و معوج.تونی وقتی متوجه شد آن مجسمه سار دچار عارضه ی پای چماقی است تعجب کرد او همچنین هانس بلمر را ملاقات کرد که با کشیدن نقاشی های محرک از دختران جوانی که به عروسکهای بی دست و پا تبدیل می شدند کم کم نام و شهرتی برای خودش دست و پا می کرد.اما شاید هیجان انگیزترین لحظه ی زندگی تونی هگامی بود که به براک معرفی شد وی یک نقاش هنرمند خوشرو و صمیمی بود اما تونی زبانش بند آمد.
    نوابغ آینده به نگارخانه های تازه هنری رفت و آمد میکردند ور قبای خود را می سنجیدند در گالری درو آن-داوید آثار یک نقاش جوان گمانم به نام برنارد بوفه را به معرض تماشا گذاشته بودند وی در مدرسه ی هنرهای زیبا و نزد سوتین و اوتریو و دوفی آموزش دیده بود دانشجویان در "سالن پاییزه" و نگارخانه ی "شارپانتیه" و گالری "مادوموازل روسا" در خیابان سن جمع می شدند و اوقات فراغت خود را به شایعه پراکنی درباره ر رقبای آینده شات می گذراندند.

    نخستین باری که کیت به آپارتمان تونی آمد بسیار یکه خورد و حیرت کرد.او عاقلانه رفتار کرد و حرفی نزد اما به خودش گفت لعنت بر شیطان!چطر پسر من می تواند در این قفس تنگ و خفه زندگی کند؟و با صای بلند گفت:
    -تونی عجب جای دنج فوق العاده ای است.من یخچالی در اطراف نمی بینم غذایت را کجا نگه داری می کنی؟
    -روی لـ - لبه ی بیرونی پنجره.
    کیت به طرف پنجره رفت آن را گشود و از روی لبه ی پنجره سیبی برداشت.
    -نکند یکی از موضوع ها نقاشی تو را می خورم آره؟
    تونی خندید و گفت:
    -نـ - نه.مادر.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 358تا 367
    کیت گازی به سیب زدو گفت:حالا به من درباره نقاشی کردنت بگو.
    تونی اعتراف کرد: حرف ز- زیادی برای گ-فتن وجود ندارد.ما امسال فقط ط - طراحی می کنیم.
    آیا تو این استاد کانتال را دوست داری؟
    او مَ- مَحشره است.نکته مهم این است که آیا او مرا دو-ست دارد یا نه.فقط حدود یک سوم بچه های کلاس می توانند به سال بعد را -راه پیدا کنند.
    تنها این بار بود که کیت چیزی رباره ملحق شدن به شرکت به تونی نگفت و تزکری به او نداد.
    *****
    استاد کانتال مردی نبود که به راحتی کار کسی را تحسین کن. بزرگترین تمجیدی که تونی از او می شنید این بود که با اکراه می گفت: فکر می کنم بدتر از این را هم دیده ام یا تازه دارم زیر پوست را رؤیت می کنم.
    در پایان ترم دانشگاهی تونی جزو هشت نفر هنر جویی بود که به سال دوم راه یافتند . برای جشن گرفتن این پیروزی تونی و بقیه دانشجویان قبول شده به باشگاه شبانه ای درمحله مون مارتر رفتند مست کردند و شب را با چند زن جوان انگلیسی که
    برای گردش و سیاحت به فرانسه آمده بودند گذراندند.
    هنگامی که کلاس های دانشکده دوباره شروع شد تئنی کار را با رنگ و روغن و مدل های زنده آغاز کرد.مثل خارج شدن از کودکستان بود. پس از یک سال کشیدن قسمت های مختلف کالد انسان تونی احساس می کرد که هر عضله وهر عصب و هر غده بدن را می شناسد. آن کار طراحی کردن نبود- نسخه برداری بود.اکنون با یک قلم مو در دستش و یک مدل زنده در برابرش او شروع به خلق اثر کرد.حتی استاد کانتال هم تحت تاثیر قرار گرفته بود.
    وی با بی میلی گفت:تو احساسش را داری وحالا بایستی روی فن کار کنیم.
    حدود ده دوازده مدل وجود داشتند که در کلاس های دانشکده آرام و بی حرکت روی صندلی می کارلوسمزد جوانی که دانشجوی دانشکده پزشکی بود و از این راه کمک خرجی برای خودش به دست می آورد؛آنت که یک دختر سبزه روی مو مشکی کوتاه قد و فربه بود و پشتش پر از لک و چای جوشهای چرکی بهبود یا فته بود؛ و دو مینیک ماسون که یک دختر زیبا و جوان با موهای ظریف گونه وچشمان سبز تیره بود. دومینیک همچنین برای چند نقاش یرجسته وشناخته شده ژست می گرفت و مدل می نشست . او مورد علاقه همه بود .هر روز پس ازاتمام کلاس دانشجویان پسر دورش جمع می شدند وسعی می کردند با او قرار ملاقاتی بگذارند.
    دومینیک به آنها می گفت: من هرگز تفریح را با کار قاطی نمی کنم. بعد سر به سر شان می گذاشت و می افزود: به هر حال این منصفانه نیست. شما همه از سر تا پای مرا دیده اید من از کجا بدانم شما مورد پسند من واقع س شوید؟
    و گفت و گوی تمسخر آمیز همچنان ادامه می یافت .اما دومینیک هرگز با هیچ کدام ازدانشجویان دانشکده بیرون نمی رفت.
    اواخر یک بعداظهرهنگامی که همه دانشجویان رفته بودند و تونی تصویر نقاشی شده ای از دومینیک را تمام می کرد او به نحوی غیر منتظره پشت سر تونی آمد . این بینی زیادی دراز است.
    تونی دستپاچه شد و گفت: اوه معذرت می خواهم .اصلاحش می کنم.
    نه نه بینی در تصویر خوب استو این بینی من است که زیادی دراز است.
    تونی لبخندی زد و گفت:ببخشید که در این رابطه کاری از دست من ساخته نیست.
    یک مرد فرانسوی خواهد گفت،شری،بینی تو بی عیب و نقص است.
    من از شکل بینی ات خوشم می آید،و در ضمن فرانسوی نیستم.
    بله معلوم است.تو هرگز از من درخواست نکردی با تو بیرون بروم،از خودم می پرسم چرا.
    تونی جاخورده بود:من...من نمی دانم.حدس می زنم به این دلیل که هرکس دیگری این تقاضا را کرده،و شما هرگز با هیچ کدامشان بیرون نرفته اید.
    دومینیک تبسمی کرد و گفت:بالاخره هرکسی با یک نفر بیرون می رود.شب بخیر.
    و او رفته بود.
    تونی متوجه شد که هربار که او تا دیر وقت در آنجا می ماند،دومینیک لباس می پوشید و دوباره بازمی گشت تا پشت سرش بایستد و نقاشی کشیدن او را تماشا کند.
    یک روز عصر دومینیک اعلام کرد:تو خیلی کارت خوب است.نقاش برجسته ای خواهی شد.
    ممنونم،دومینیک.امیدوارم که حق با تو باشد.
    نقاشی برای تو خیلی مهم است،بله؟
    بله.
    آیا این مردی که به زودی نقاش برجسته ای خواهد شد دلش می خواهد مرا به صرف شام مهمان کند؟،او نگاه تعجب آمیزی بر چهره تونی دید:من زیاد غذا نمی خورم.باید تناسب اندامم را حفظ کنم.
    تونی خندید و گفت:بله حتما.باعث کمال خوشوقتی من است.
    آنها در یک رستوران زیرزمینی نزدیک کلیسای ساکره کر (قلب مقدس)غذا خوردند و درباره نقاشی و نقاشان با هم صحبت و تبادل نظر کردند.تونی با علاقه به داستانهای دومینیک راجع به نقاش های مشهوری که وی مدلشان شده بود گوش داد.همچنان که شیرقهوه می خوردند دومینیک گفت:باید به تو بگویم که تو به خوبی همان نقاش های سرشناس هستی.
    تونی از این تمجید خیلی خرسند شد،اما تنها چیزی که گفت این بود:من راه درازی تا مشهور شدن در پیش دارم.
    بیرون کافه،دومینیک پرسید:می خواهی مرا به آپارتمانت دعوت کنی تا به آن نگاهی بیندازم؟
    اگر مایل باشی من هم خوشحال می شوم.ولی متاسفانه جای چندان جالبی نیست.
    هنگامی که وارد آپارتمان شدند،دومینیک به گوشه و کنار آن آپارتمان کوچک و کثیف نگاهی کرد و با تاثر سری تکان داد و گفت:حق با تو بود.جای چندان جالبی نیست.چه کسی به امور تو رسیدگی می کند؟
    یک خانم نظافتچی هفته ای یک بار به اینجا می آید.
    اخراجش کن.اینجا خیلی کثیف و به هم ریخته است.تو دوست دختر نداری؟
    نه.
    دومینیک برای لحظه ای چهره تونی را به دقت نگریست.سپس گفت:همجنس گرا که نیستی؟
    نه.
    بسیار خوب.حیف تو بود.لطفا یک سطل آب و کمی مایع ظرفشویی به من بده.
    دومینیک در آپارتمان مشغول کار شد،تمیز می کرد و می سایید و بالاخره همه جا را مرتب و نظیف کرد.وقتی کارش تمام شد،گفت:همین اندازه فعلا کافی است.خدای من باید حمام کنم.
    او به آن حمام کوچک رفت و شیرآب وان را باز کرد.از آنجا فریاد زد:چطور در این وان به این کوچکی جا می شوی؟
    پاهایم را بالا می آورم.
    دومینیک خندید.
    او پانزده دقیقه بعد،با حوله ای که به دور بدن خود پیچیده بود از حمام بیرون آمد.موهای طلایی و بلندش خیس و فردار بود.ظاهرش نشان می داد از سلامت جسمانی برخوردار است.تونی تا آن زمان هنوز به چشم یک زن به او نگاه نکرده بود.او تنها مدل انسانی بود که می بایست روی بوم نقاشی تصویرش را می کشیدند.عجیب بود که همان یک تکه حوله همه چیز را عوض کرده بود.تونی به شدت به هیجان آمد.
    دومینیک او را تماشا می کرد:مرا دوست داری؟
    خیلی زیاد.
    پس ثابت کن دوستم داری.
    تونی هرگز زنی همچون دومینیک را نشناخته بود.دومینیک همه چیز به او اهدا می کرد و هیچ چیز از او نمی خواست.وی تقریبا هر شامگاه به خانه تونی می آمد تا برایش شام درست کند.هنگامی که برای صرف شام بیرون می رفتند،دومینیک اصرار می کرد به رستوران های ارزان یا ساندویچ فروشی ها بروند.او با لحنی سرزنش آمیز به تونی می گفت:باید پولت را پس انداز کنی.حتی برای یک نقاش خوب امرار معاش از راه نقاشی در ابتدا دشوار است،و تو نقاش خوبی هستی،شری.
    آنها در ساعات کوتاه فراغت صبح به محله«له آل»می رفتند و در رستوران«بای خوک»سوپ پیاز می خوردند.به موزه کارناوال و مکان های دور افتاده ای که مورد علاقه گردشگران نبود می رفتند،مثل گورستان پولاشر استراحتگاه ابدی اسکار وایلد،فردریک شوین،اتوره دوبالزاک و مارسل پروست.آنها از مقادیر زیرزمینی پاریس دیدن کردند و یک هفته تعطیلات را با قایقی که به یکی از دوستان دومینیک تعلق داشت به تفریح و گردش روی رود سن گذراندند.
    دومینیک هر مصاحبی را به وجد می آورد.او حس شوخ طبعی تمسخرآمیزی داشت،و هر بار که تونی افسرده و ملول بود،آنقدر چرند و پرند می گفت که وی را به خنده وامی داشت و غصه فراموشش می شد.گویی همه مردم پاریس را می شناخت،و تونی را به مهمانی های جالبی می برد.در آن مهمانی ها تونی برخی از برجسته ترین شخصیت های روز را ملاقات کرد،اشخاصی از قبیل پل الوار که شاعر بود و آندره برتون که در استخدام گالری مگت،یک نگارخانه مشهور و معتبر بود.
    دومینیک همچین پیوسته تونی را تشویق می کرد و می گفت:تو بهتر از همه آنها خواهی شد،شری.حرفم را باور کن.من می دانم.
    اگر تونی دوست داشت شب نقاشی کند،دومینیک با خوشرویی برایش مدل می نشست،حتی اگر تمام روز را کار کرده بود.تونی اندیشید،خدایا،من خیلی شانس آورده ام.برای نخستین بار اطمینان حاصل کرده بود که کسی او را ب خاطر خودش دوست دارد،نه به خاطر آن که کیست و به چه خانواده ای تعلق دارد،و این برایش احساسی دلچسب بود.تونی می ترسید به دومینیک بگوید که وارث یکی از بزرگترین ثروت های جهان است،می ترسید دومینیک عوض شود،می ترسید همه آنچه را داشتند از دست بدهند.اما با فرارسیدن سالروز تولد دومینیک،تونی نتواست جلوی خودش را بگیرد و برای او یک کت پوست گربه وحشی روسی خرید.
    دومینیک در حالی که کت را در هوا می چرخاند و به دور خودش می گشت و در اطراف اتاق می رقصید،گفت:این زیباترین چیزی است که در عمرم دیده ام.او در میانه جست و خیز ناگهان ایستاد و پرسید:این را از کجا
    مده تونی؟ پول خریدن این کت را از کجا آورده ای؟
    تونی از قبل آماده جوا ب دادن به این سوال بود: ماجرای جالبی داردو این یک کت دزدی است این را بیرون موزه رودن از یک مرد ریز اندام خریدم . او با حالتی مضطرب لحظه شماری کی کرد که هر چه زودتر از شر این خلاص شود . از یک کت پارچه ای خوب که ممکن بود از فروشگاه پرنتان بخرم .برایم گران تر تمام نشده.
    دومینیک بذای لحظه ای به او خیره ماند بعد زیر خنده زد: می پوشمش.حتی اگرهر دو مان راهی زندان شویم!
    سپس بازوانش رادوربدن تونی حلقه کرد و شروع به گریستن نمود: اوه تونی ای احمق. تو احمق نازنین بی نظیری هستی.
    تونی به خود گفت یک دروغ مصلحت آمیز.
    شبی دومینیک پیشنهاد کرد ه تونی به خانه او مقل مکان کند.دومینیک به دلیل کار در دانشکده هنرهای زیبا و مدل نقاشی شدن برای عده ای از سر شناس ترین نقاشان پاریس قادر بود یک آپارتمان بزرگ به سبک روز را در خیابان پرتر-سن سورن در اجاره داشته باشد. او گفت: تونی تو نبایستی در مکانی مثل این جا زندگی کنی.اینجا وحشتناک است. با من زندگی کن و لازم نیست اصلا اجاره ای بپردازی. من می توانم رخت های چرکت را بشویم برایت غذا درست کنم و -
    نه دومینیک .ممنونم.
    آخر چرا؟
    چطور می توانست برایش توضیح بدهد؟در آغاز آشنایی می توانست به دومینیک بگوید که ثروتمند است اما حالا خیلی دیر شده بود دومینیک ممکن بود احساس کند که تونی او را احمق فرض کرده و فریبش داده است بنابراین گفت: مثل این است که بخواهم از دسترس تو امرار معاش کنم تو حالا هم خیلی به من لطف کرده ای .
    پس من آپارتمانم را پس می دهم و به اینجا نقل مکان می کنم و می خواهم با تو باشم .
    صبح روز بعد دومینیک به آپارتمان تونی نقل مکان کرد.
    بین آنها دوستی و مودتی ساده واعجاب انگیز وجود داشت. آنها تعطیلات آخر هفته را در ییلاقات می گذراندند و در رستورانهای کوچک واقع در فضای باز توقف می کردند. آنجا تونی سه پایه نقاشی اش را بر پا می کرد و از مناظر نقاشی می کشید و هنگامی که گرسنه می شدند
    دومینیک سفره پیک نیک را پهن می کرد و ناهاری را که آماده کرده بود از سبدش بیرون می آورد آن دو در میان چمنزار غذا می خوردند .سپس به هم عشق می ورزیدند تونی هرگز خودش را این چنین خوشبخت احساس نکرده بود.کار او به طرز مطلوبی پیشرفت می کرد.یک روز صبح استاد کانتال یکی از تابلوهای تونی را بالا گرفت و خطاب به شاگردان کلاس گفت: به این بدن نگاه کنید و می توانید نفس کشیدن آن را احساس کنید.
    تونی با بی صبری انتظار کشید تا آن شب خبر را به دومینیک بدهد. می دانی من چطور توانستم نفس کشیدن را در تابلویم ثبت کنم؟چون هر شب مدل نقاشی را در آغوش می گیرم.
    دومینیک با هیجان خندید و سپس حالتش جدی شد:تونی من فکر نمی کنم تو به گذراندن سه سال دیگر دوره دانشکده احتیاجی داشته باشی. همین حالا هم آماده هستی. همه در دانشکده این را می دانند حتی کانتال.
    تونی از آن می ترسید که به اندازه کافی خوب نباشد که صرفا یک نقا معمولی باشد و کارش در سیلاب تصاویری که هر روز توسط هزاران نقاش در سراسر جهان کشیده می شد گم شود. او نمی توانست چنین اندیشه ای را تحمل کند. تونی برنده شدن مهم است. این را به خاطر داشته باش.
    بعشی وقت ها هنگامی که تونی تابلویی را تمام می کزد وجودش از احساس شادمانی آکنده می کشت و قکز می کزد من نقاش با استعدادی هستم.واقعا با استعدادم. در مواقع دیگر به نارش نگاه می کرد و می اندیشید من یک مبتدی بانگیزم.
    بدبخت و نفرت انگیزم.
    به دلیل تشویق های دومینیک تونیی در کارش اعتماد به نفس بیشتری می یافت. او حدود بیست و چهار تابلوی نقاشی از کارهای خودش را تمام کرده بود؛ مناظر حیات بی جان در تابلویی از دومینیک او عریان در زیر درختی دراز کشیده بود آفتاب از لای برگ های درخت بریدنش می تابید و نقطه های نورانی ایجاد می کرد. کت و پیراهن مردی در زمینه پشتی تصویر بود و بیننده چنین استنباط می کرد که زن منتظر معشوق است.
    هنگامی که دومینیک آن نقاشی را دید فریاد زد: تو بایستی تابلوهایت را در نگارخانه ای به معرض نمایش بگذاری!
    دیوانه شده ای دومینیک! من هنوز آمادگی لازم را ندارم.
    اشتباه می کنی.
    تونی بعداظهر روز بعد به خانه آمد و دید ژرژ مرد ریز اندامی با شکمی بسیار بزرگ و چشمان میشی زنگ از خانه بیرون زده نزد او بود. وی صاحب امتیاز و مالک گالری ژرژ بود یک نگارخانه کوچک در خیابان دوفین. نقاشی های تونی در اطراف اتاق پراکنده بود.
    تونی پرسید: چه خبر است؟
    آنتون ژرژ گفت: خبر این است که من فکر می کنم کارهای ما بسیار عالی است.. او با مهربانی به پشت تونی زد و افزود: مفتخر خواهم شد که گالری ام را برای یک بار نمایش آثار شما در اختیارتان بگذارم.
    تونی به دومینیک نگاه کرد و او با خوشحالی نگاهش را پس داد.
    من- من نمی دانم چه بگویم.
    ژرژ پاسخ داد: قبلا آن را گفته اید بر روی این بومهای کرباسی.
    تونی و دومینیک نیمی از شب را برای بحث راجع به این موضوع بیدار ماندند.
    من احساس نمس کنم آماده باشم. منتقدان هنری مرا به چهار میخ خواهند کشید.
    اشتباه می کنی شری این کاملا متناسب کار توست. گالدی ژرژ نگارخانه کوچکی است .تنها اهابه کارت لی محل به آنها خواهند آمد و راجع به کارت قضاوت خواهند کرد. هیچ امکان ندارد ضروری متوجه ات شود. اگر مسیو ژرژ به کار تو ایمان نداشت هرگز پیشنهاد گذاشتن تابلوهایت را در نگارخانه اش نمی کرد.حالا او با من هم عقیده است که تو روزی نقاش بسیار مهمی خواهی شد.
    تونی سرانجام گفت: بسیار خوب کسی چه می داند؟ شاید حتی بتوانم یکی از تابلوهایم را بفروشم.
    ****
    در تلگرام چنین آمده بود: روز شنبه به پاریس می آیم. خواهش می کنم برای صرف شام به من ملحق شو. دوستت دارم مادر.
    هنگامی که مادرش به داخل آتلیه قدم گذاشت نخستین فکر تونی همچنان که او را برانداز می کرد این بود چه زن چذاب و دلربایی است. او در اواسط سنین پنجاه سالگی بود موهایش را رنگ نکرده بود و رگه هایی از موهای سپید در میان گیسوان مشکی اش ظاهر شده بود. سرزندگی پر جنب و جوش و پر احساسی در وجود داشتو تونی زمانی از مادرش پرسیده بود که چرا پس از مرگ چدش دیگر ازدواج نکرده است.او به آرامی پاسخ داده بود:
    تنها دو مرد در زندگی من اهمیت داشته اند پدرت وتو.
    تونی اکنون که در آن آپارتمان کوچک در پاریس رودرروی مادرش ایستاده بود گفت: ما-مادر . از دیدنت خو-خوشحالم.
    تونی تو واقعا خوشگل شده ای! این دیش را تازه گذاشته ای؟ کیت خندید و انگشتانش را در میان ریش تونی فرو برد. شکل جوانیِ آبراهام


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ۳۶۸-۳۷۲

    لینکلن شده ای نگاهش را در آپارتمان کوچک چرخاند و افزود خدا را شکر مثل اینکه زن نظافتچی خوبی پیدا کرده ای خانه ات خیلی با سابق فرق کرده است
    کیت به طرف سه پایه نقاشی رفت جایی که تونی در حال کار روی یک نقاشی بوده و جلوی آن ایستاد و برای مدتی طولانی به تابلو خیره شد تونی آنجا ایستاده بود با حالتی عصبی منتظر واکنش مادرش بود
    هنگامی که کیت شروع به صحبت کرد لحن صدایش خیلی مهربان و ملایم بود تونی این واقعا محشر است واقعا محشر او برای پنهان کردن غروری که از دیدن کار پسرش احساس می کرد هیچ تلاشی به کار نبرد کیت در ارزیابی آن آثار اشتباه نمی کرد و با مشاهده این که پسرش اینقدر با استعداد است بسیار مسرور و شادمان شد
    برگشت تا رو در روی پسرش قرار گیرد بقیه تابلوهایت را هم به من نشان بده
    آنها دو ساعت بعد را به تماشای انبوده تابلوهای نقاشی تونی سپری کردند کیت درباره هرکدام با جزییات فراوان بحث می کرد هیچ حالت تملقی در لحن صدایش احساس نمی شد او در تلاشش برای زیر سلطه درآوردن زندگی تونی شکست خورده بود و تونی مادرش را تحسین می کرد که شکست خود را آن قدر با متانت پذیرفته بود
    کیت گفت کی خواهم تابلوهایت را به نمایش بگذارم چند نفر دلال تابلوهای نقاشی را می شناسم که
    ممنون مادر اما لزومی به این کار نیست من خودم برای جمعه آینده نمایشگاهی ترتیب داده ام یک گالری برای یک شب مکانش را در اختیار من گذاشته است
    کیت بازوانش را دور بدن تونی حلقه کرد و گفت این فوق العاده است کدام گالری
    گالری ژرژ
    آنجا را نمی شناسم
    گالری کوچکی است اما من هنوز برای نمایش تابلوهایم در همر با ویلدن استاین آماده نیستم
    کیت به تابلوی نقاشی دومینیک در زیر درخت اشاره کرد و گفت اشتباه می کنی تونی من فکر می کنم این
    صدای باز شدن در جلویی آپارتمان شنیده شد عزیزم خیلی بی تاب توام لباس هایت را دومینیک کیت را دید اوه لعنت بر من معذرت می خواهم تونی من نمی دانستم که مهمان داری
    برای لحظه ای سکوتی سرد برقرار شد
    دومینیک ایشان مادر من هستند مادر اجازه بدهید دومینیک ماسون را خدمتتان معرفی کنم
    دو زن آنجا مقابل هم ایستاده بودند و همدیگر را برانداز می کردند
    حالتان چطور است خانم بلک ول
    کیت گفت همین الآن داشتم تابلوی پسرم با تصویر شما را تحسین می کردم بقیه اش ناگفته باقی ماند
    باز هم سکوت عذاب آور دیگری برقرار شد
    خانم بلک ول آیا تونی به شما گفت که می خواهد نمایشگاهی از آثارش ترتیب بدهد
    بله گفت خبر فوق العاده ای است
    مادر می شود تا آن موقع در پاریس بمانی
    خیلی دلم می خواست می ماندم تا در آن نمایشگاه حاضر شوم اما پس فردا باید در جلسه هیات مدیره در ژوهانسبورگ شرکت کنم و هیچ راهی برای گریز از آن وجود ندارد کاش زودتر به من گفته بودی می توانستم برنامه ام را تغییر بدهم
    تونی گفت بسیار خوب درک می کنم تونی عصبی بود مبادا مادرش جلوی دومینیک چیز بیشتری درباره شرکت بگوید اما فکر کیت متوجه تابلوها بود
    مهم این است که آدمهای حسابی از نمایشگاه تو دیدن کنند
    خانم بلک ول منظورتان از آدمهای حسابی چه کسانی هستند
    کیت به سوی دومینیک چرخید و پاسخ داد کارشناسان فن منتقدان یک نفر مثل آنده دوسو بایستی آنجا باشد
    آندره دوسو محترم ترین منتقد هنری در فرانسه بود او شیر دردنده ای بود که از معبد هنر محافظت می کرد و یک ابراز نظر از سوی او می توانست هنرمندی را یک شبه مشهور و سرشناس کند یا نابودش سازد دوسو به افتتاحیه هر نمایشکاه نقاشی دعوت می شد اما تنها در نمایشگاههای بزرگ حضور پیدا می کرد صاحبان نگارخانه ها و نقاشان به خود می لرزیدند و منتظر ابراز نظرهای او می شدند او استاد متلک گویی و طعنه زنی بود و متلک های او با بالهایی زهرآگین به سرعت در سراسر پاریس به پرواز در می آمدند و همه جا پراکنده می شدند آندره دوسو در محافل هنری پاریس بیش از هرکس دیگری مورد نفرت بود و درعین حال بیش از هرکس دیگری محترم شمرده میشد طنزگویی گزنده او و انتقاد بی رحمانه اش را به دلیل تجربه اش در کار تحمل می کردند
    تونی رو به دومینیک کرد و گفت می بینی مادرم چه می گوید بایستی مادر تو می شد سپس خطاب به کیت گفت آندره دوسو به گالری های کوچک نمی رود
    اوه تونی او باید بیاید می تواند در عرض یک شب مشهورت کند
    یا اینکه نابودم کند
    آیا تو به کار خودت ایمان نداری کیت پسرش را تماشا می کرد
    دومینیک گفت البته که دارد اما نمی تواند امیدوار باشد که مسیو دوسو به نمایشگاه آثار او بیاید
    شاید بتوانم دوستانی را پیدا کنم که او را بشناسند
    چهره دومینیک از خوشحالی شکفت عالی خواهد شد او رو به تونی کرد و افزود شری می دانی اگر او به افتتحایه نمایشگاه تو بیاید معنایش چیست
    این است که راه گم کرده است
    جدی باش من سلیقه او را می دانم تونی می دانم چه چیزهایی را دوست دارد نقاشی های تو را خواهد ستود
    کیت گفت تونی اگر نمی خواهی ترتیب آمدنش را به نمایشگاه نمی دهم
    البته که می خواهد خانم بلک ول
    تونی نفس عمیقی کشید و گفت می ترسم اما به جهنم بگذار امتحان کنیم
    ببینم چه می توانم بکنم کیت برای مدتی بسیار طولانی به تابلوی نقاشی روسه پایه نگاه کرد سپس به سوی تونی چرخید نگاهش غمزده بود پسرم من فردا باید پاریس را ترک کنم می شود امشب شام را باهم بخوریم
    تونی پاسخ داد بله البته مادر ما برنامه ای نداریم
    کیت رو به دو مینیک کرد و موقرانه گفت آیا دوست دارید شام را در رستوران ماکزیم بخوریم یا
    تونی فورا گفت من و دومینیک یه کافه کوچک ولی فوق العاده را میشناسیم که از اینجا دور نیست
    آنها به رستوران کوچکی در میدان پیروزی رفتند غذا خوب و شراب عالی بود به نظر می رسید که آن دو زن به خوبی باهم ارتباط برقرار کرده اند و تونی به هردوی آنان افتخار می کرد به خودش گفت امشب یکی از بهترین شبهای زندگی من است با مادرم هستم و همینطور با زنی که می خواهم با او ازدواج کنم فردای آن روز کیت از فرودگاه تلفن زد او به تونی گفت به شش نفر تلفن زدم هیچکس نتوانست پاسخ درستی راجع به آندره دوسو به من بدهد اما عزیزم اوضاع هرطور که پیش برود من به تو افتخار می کنم تابلوهایت فوق العاده هستند دوستت دارم تونی
    من هم دوستت دارم مادر
    گالری ژرژ فقط آن اندازه جا داشت که خصوصی نامیده نشود بیست و چهار تابلو از نقاشی های تونی با حالتی دستپاچه و در آخرین دقایق پیش از گشودن نمایشگاه به دیوار نصب شده بود روی یک قفسه چینی آلآت که سطح آن را سنگ مرمر تشکیل می داد برش های پنیر و بیسکویت و چند بطری شراب چابلیس قرار داشت در گالری به جز آنتوان و تونی و دومینیک و یک دستیار زن جوان که مشغول نصب آخرین تابلوها به دیوار بود کس دیگری نبود
    آنتون ژرژ به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت در دعوتنامه نوشته شده بود ساعت هفت شب از حالا به بعد هر لحظه ممکن است مردم از راه برسند تونی انتظار نداشت عصبی باشد به خودش گفت و من عصبی نیستم بلکه دارم زهره ترک می شوم
    او پرسید اگر کسی نیاید آن وقت چه منظورم این است که حتی اگر یک آدم بی سر و پا هم به گالری قدم نگذارد آن وقت چه
    دومینیک لبخندی زد و گونه تونی را نوازش کرد در آن صورت ما همه این پنیرها و شراب ها را خودمان می خوریم
    مردم کم کم کم از راه رسیدند تعدادشان در ابتدا کم بود و سپس به تعداد بیشتری آمدند مسیو ژرژ در آستانه در بود به طرزی مفرط به آنها خیر مقدم می گفت و سلام و احوالپرسی می کرد تونی با اندوه در دل گفت به نظر من که اینها خریدار تابلوهای هنری نیستند چشمان تیزبین او حاضران را به سه گروه تقسیم می کرد اول هنرمندان و دانشجویان هنر که در هر نمایشگاهی حاضر میشدند تا کار رقبا را ارزیابی کنند دوم دلالان آثار هنری که به هر نمایشگاهی می آمدند تا بتوانند راجع به نقاشان آرزومند مطالبی اهانت آمیز در شهر بپراکنند و سوم آن جمعیت به ظاهر هنردوست و هنرپرور شامل گروه بزرگی از همجنس گرایان مرد و زن که به نظر می رسید حیاتشان را در حواشی جهان هنر سپری می کنند تونی نتیجه گرفت من حتی یک تابلوی لعنتی ام را هم نمی توانم بفروشم
    مسیو ژرژ از آن سوی اتاق با سر به تونی اشاره کرد
    تونی در گوش دومینیک نجوا کرد فکر نمی کنم مایل به آشنایی با هیچکدام از این اشخاص باشم آنها به اینجا آمده اند تا مرا تکه پاره کنند
    سخت نگیر آنها به اینجا آمده اند تا با تو ملاقات کنند تونی حالا خوشرو و ملیح باش
    و بنابراین او خوشرو و ملیح بود با هرکسی که آشنا شد خیلی لبخند می زد و همه عبارتهای مناسب و مودبانه را در پاسخ به تعاریف و تمجیدهایی که از او می کردند به زبان می آورد تونی از خودش می پرسید اما آیا این تعاریف و تمجیدها واقعی هستند طی سالها لغات و عبارات ویژه ای در محافل هنری مرسوم شده بود که هنگام شرکت در نمایشگاه نقاشان گمنام گفته میشد عباراتی که همه چیز می گفتند و هیچ چیز نمی گفتند
    واقعا احساس می کنی که آنجا هستی
    هرگز سبکی کاملا شبیه سبک شما ندیده ام
    نگاه کن به این می گویند نقاشی
    با آدم حرف می زند
    بهتر از این نمی توانستی بکشی
    مردم به تعداد بیشتر و بیشتر از راه می رسیدند و تونی از خودش می پرسید که آیا آنها به دلیل کنجکاوی شان درباره نقاشی ها به آنجا کشیده می شدند یا به خاطر شراب و پنیر مجانی که عرضه می شد تا آن لحظه هیچ یک از تابلوهای او به فروش نرفته بود اما شراب و پنیر به سرعت در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    374 تا 377





    حال تمام شدن بود.



    مسیو ژرژ در گوش تونی نجوا کرد : " حوصله کن . آنها علاقه مند هستند .اول بایستی همه تابلو ها را تماشا کنند .یکی را که دیدند و خوششان آمد, دور می گردند تا دوباره به آن یکی بازگردند . به زودی قیمت تابلو ها را م یپرسند و وقتی زیر لب بگویند,voila! یعنی قلابمان به صید گیر کرده است . "



    تونی به دومینیگ گفت : " خدای من ! احساس می کنم در یک قایق ماهیگیری هستم ."



    مسیو ژرژ با هیجان به طرف تونی آمد . " یکی را فروختیم ! همان تابوی چشم انداز نرماندی. پانصد فرانک ."



    این لحظه ای بود که تونی تا آخر عمرش فرامش نمی کرد . کسی یک تابلوی نقاشی اثر او را خریده بود ! یک نفر فکر کرده بود که کار او ارزش پول پرداختن را دارد , ارزش دارد آن را در خانه یا دفتر کارش به دیوار بیاویزد, نگاهش کند , با آن زندگی کند, به دوستانش نشانش بدهد . این قطعه کوچکی به نشانه فنا ناپذیری بود , راهی بود برای زیستن به مدتی بیش از مدت یک زندگی, که بتوانی در ان واحد در بیش از یک مکان حضور داشته باشی . یک نقاشی موفق در صدها خانه و دفتر کار و موزه های سراسر جهان حضور داشت , برای هزاران –یا حتی میلیون ها نفر لذت به همراه می آورد و می آفرید .تونی احساس می کرد که در مقبره پانتئون , به خانه ابدی داوینچی و میکل آنژ و رامبراند قدم گذاشته است . او دیگر یک نقاش مبتدی نبود , یک هنرمند حرفه ای بود . یک نفر به خاطر کارش پول پرداخت کرده بود .



    دومینیگ شتابزده به طرف امد , چشمانش ار هیجان می درخشید .



    "تونی همین الان یکی دیگر را فروختی."



    تونی مشتاقانه پرسید: " کدام یکی ؟ "



    " تابلوی گلها ."



    نگارخانه کوچک حالا پر از جمعیت و گفت و گو به صدای بلند و صدای به هم خوردن لیوان ها بود, که ناگهان سکوتی در اتاق برقرار شد. جریان آهسته ای از نجواها شنیده شد و تمام چشم ها به سوی در برگشت.



    آندره دوسو وارد گالری شد . او در اواسط سنین پنجاه سالگی بود , قد بلندتر از اکثر فرانسوی ها , با صورتی با استخوان بندی قوی و شکل شیر و بالی از موی سپید . شنل کوتاه طرح اسکاتلندی پوشیده بود . کلاه بورسالینو بر سر داشت , پشت سرش تعدادی از ملتمزمان رکابش روان بودند . همه در اتاق بی اختیار عقب رفتند و راه را برای دوسو باز کردند . هیچ کس در آنجا نبود که دوسو را نشناسد.



    دومینیگ دست تونی را فشرد و گفت : " او آمده ! او اینجاست ! "



    تا آن زمان چنین افتخاری نصیب مسیو ژرژ نشده بود , و اکنون ژرژ کنار دوسو بود , در مقابل آن مرد بزرگ کرنش می کرد و دولا راست می شد , کم مانده بود دستش را هم ببوسد.



    ژرژ با وراجی گفت : " مسیو دوسو , چه افتخار بزرگی نصیب ما کردید ! چه قدر جای خوشوقتی است ! می شود کمی شراب , کمی پنیر تعارفتان کنم ؟ " به خودش لعنت می فرستاد که چرا شراب گران تری نخریده است .



    مرد بزرگ پاسخ داد : " ممنونم . فقط آمده ام کمی حظ بصر ببرم . می خواهم نقاش را ملاقات کنم. "



    تونی آن قدر حیرت کرده بود که نمی توانست تکان بخورد . دومینیگ او را به جلو هل داد .



    مسیو ژرژ گفت : " اینجاست . آقای آندره دوسو , تونی بلک ول را خدمتتان معرفی می کنم ."



    تونی صدای خودش را شنید که گفت : " حالتان چطور است قربان ؟ از بابت آمدنتان از شما تشکر می کنم ."



    آندره دوسو تعظیم کوچکی کرد و به طرف تابلوهای نصب شده بر دیوار حرکت کرد . همه عقب عقب رفتند تا راه را برای او باز کنند .او آهسته به جلو حرکت می کرد , به هر تابلویی به مدت طولانی و با دقت می نگریست , سپس به طرف تابوی بعدی می رفت . تونی سعی کرد از حالت چهره اش فکر او را بخواند, اما نتوانست چیزی حدس بزند . دوسو نه اخم می کرد و نه لبخند می زد . او مدتها جلوی یک تابلوی به خصوصی ایستاد , تابوی دومینیگ در زیر درخت , سپس به طرف تابلوی بعدی رفت . اتاق را به طور کامل دور زد , هیچ تابلویی را ندیده باقی نگذاشت . تونی به شدت عرق کرده بود.



    هنگامی که بازدید دوسو به پایان رسید , وی به طرف تونی آمد . تنها حرفی که زد این بود : " خوشحالم که آمدم ."



    در عرض چند دقیقه پس رفتن منتقد مشهور , همه تابلوهای نقاشی موجود به فروش رفت . نقاش بزرگ تازه ای متولد شده بود , و هر کسی می خواست در این تولد سهیم باشد .



    مسیو ژرژ با حیرت گفت : " هرگز چنین چیزی ندیده بودم . آندره دوسو به گالری من آمد . گالری من ! فردا همه مردم پاریس این جمله را در روزنامه خواهند خواند : " خوشحالم که امدم ." آندره دوسو کسی نیست که کلمات را بیهوده به کار ببرد . باید به افتخار این پیروزی شامپانی بنوشم . بیایید جشن بگیریم ."



    همان شب کمی دیر تر , تونی و دومینیگ جشن خصوصی خودشان را برپا کردند . دومینیگ خودش را خودش را محکم به سینه تونی چسباند و گفت : " من قبلا با چند نقاش دیگر طرح دوستی ریخته بودم , اما هرگز با هیچ نقاشی آشنا نشدم که مثل تو آینده درخشانی در انتظارش باشد . فردا همه مردم پاریس خواهند فهمید که تو کی هستی . "



    و دومینیگ حق داشت .



    صبح فردا ساعت پنج بامداد تونی و دومینیگ با عجله لباس پوشیدند و بیرون رفتند تا اولین نسخه روزنامه صبح را تهیه کنند . روزنامه ها را تازه به باجه روزنامه فروشی اورده بودند . تونی روزنامه را بالا گرفت و ورق زد تا به قسمت هنر آن برسد . مقاله بالای صفحه به قلم آندره دوسو در بررسی اثار او بود . تونی آن را بلند خواند : "شب گذشته نمایشگاهی از آثار یک نقاش جوان آمریکایی به نام آنتونی بلک ول در گالری ژرژ گشایش یافت . برای اینجانب منتقد, تجربه آموزنده بزرگی بود . من آن قدر در نمایشگاهای نقاشان با استعداد شرکت جسته ام که فراموش کرده بودم تابلوهای واقعا بد چگونه هستند .شب گذشته , این امر به اجبار به من خاطر نشان شد......"



    رنگ از روی تونی پرید .



    دومینیگ ملتمسانه گفت : " خواهش می کنم بقیه اش را نخوان ." و سعی کرد روزنامه را از دست تونی بگیرد .



    تونی آمرانه گفت : " بگذار بخوانم ! "



    او بقیه اش را خواند .



    " در ابتدا من فکر کردم یک شوخی در کار است .جدا نمی توانستم باور کنم که کسی جرات آن را داشته باشد که چنین تابلوهای کار یک آدم مبتدی را به دیوار بیاویزد و آنها را هنر بنامد . من به دنبال ذره ای استعداد گشتم, اما افسوس که از آن اثری ندیدم . باید خود نقاش را از سقف می آویختند نه اینکه تابلوهایش را به دیوار بزنند . صادقانه توصیه می کنم که آقای بلک ول که ذهنی پریشان دارند به کار اصلی اشان باز گردند , و آن طور که حدس می زنم ایشان نقاش در و دیوار خانه هستند. "



    دومینیگ نجوا کرد : " باورم نمی شود . باورم نمی شود که او چشم نداشت کار تو را ببیند . اوه , آن آدم رذل ! " دومینیگ با درماندگی شروع به گریستن کرد . تونی احساس می کرد سینه اش از سرب پر شده است . به سختی نفس می کشید .گفت : " او کارم را دید , و اوست که کارشناس است , دومینیگ اوست که می داند . " غم و اندوه در صدایش موج می زد : " خدای من ! همین مرا..........


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    378-381
    اينقدر زجر مي دهد.چه احمق بودم!»او شروع به راه رفتن كرد.
    «
    كجا مي روي،توني؟»
    «
    نمي دانم


    توني در خيابان هاي سرد هنگام سحر بي هدف پرسه زد،و در ان حال متوجه نبود كه اشك بر چهره اش فرو مي غلتد.در عرض چند ساعت،همه در پاريس ان نقد را مي خواندند و او مورد تمسخر همه واقع مي شد.اما انچه بيشتر عذابش مي داد اين بود كه او خودش را فريب داده بود.توني واقعاً معتقد بود كه مي تواند نقاش شود و از اين راه امرار معاش كند.اندره دوسو لااقل او را از اين اشتباه بيرون اورده بود.توني با اندوه انديشيد،اثاري كه براي ايندگان باقي مي ماند؛اثاري چون لجن.او به نخستين ميخانه اي كه باز بود داخل شد و انقدر نوشيد تا مست لايعقل شد.
    هنگامي كه توني سرانجام به اپارتمانش بازگشت،ساعت پنج صبح روز بعد بود.
    دومينيك نگران و وحشتزده منتظرش بود:«توني،كجا بودي؟مادرت سعي مي كرد با تو تماس بگيرد.او خيلي نگران توست
    «
    ان مقاله را برايش خواندي؟»
    «
    بله،خودش اصرار كرد.من


    تلفن زنگ زد.دومينيك به توني نگريست و گوشي را برداشت:«الو؟بله،صبح بخير خانم بلك ول.او همين الان به خانه امد.»دومينيك گوشي را به سوي توني دراز كرد.توني لحظه اي ترديد كرد،سپس ان را گرفت.
    «
    سلام،ما-مادر


    صداي كيت خبر از رنج و عذاب او مي داد:«توني،عزيزم،به من گوش كن.من مي توانم او را مجبور كنم كه تكذيبيه اي بنويسد.من


    توني با بي حالي گفت:«مادر.اين يك معامله ت-تجاري نيست.اين يك اظهار نظر مـُ - منتقدانه است.دوسو اينطور عقيده دارد كه مرا بايد به دا-دار بياويزند
    «
    عزيزم،دلم نمي خواهد تو را اينطور دل شكسته ببينم.فكر نمي كنم بتوانم-»صحبتش قطع شد،قادر به ادامه سخنش نبود.
    «
    ما-مادر،حال من خوب است.من دوره كوتاه خو-خوشگذراني ام را سپري كردم.سعي كردم،اما نـ -نشد.چيزي را كه لا-لازم است در وجودم ندارم.به همين سادگي.از حرف هاي كنايه اميز دوسو نـ - نفرت دارم،اما اين ادم لعنتي يكي از بـ - بهترين منتقدان هنري دنياست،و من به او مـ -مديون هستم.او مرا از يك اشتباه و-وحشناك بيرون اورد
    «
    توني كاش مي توانستم حرفي بزنم كه خاطرت را تسلي بدهد...»
    «
    دوسو همه چيز را گـ -گفت.بـ -بهتر بود كه من حقيقت را همين حالا مـ - مي فهميدم تا اين كه د-ده سال بعد بفهمم،اينطور نيست؟بايستي هر چه زودتر از اين شهر بيـ - بيرون بروم
    «
    عزيزم،منتظرم بمان.من فردا صبح ژوهانسبوگ را ترك مي كنم و ما با هم به نيويورك بر مي گرديم


    توني گفت:«بسيار خوب.»او گوشي تلفن را سر جايش گذاشت و به سوي دومينيك چرخيد:«متاسفم،دومينيك.تو طرفت را اشتباه گرفتي


    دومينيك چيزي نگفت.فقط با چشماني اكنده از اندوهي ناگفتني به توني نگاه كرد.
    بعدازظهر فرداي ان روز،كيت بلك ول در دفتر كروگر-برنت در خيابان ماتينتون در حال نوشتن چكي بود.مردي كه ان سوي ميز كيت نشسته بود اهي كشيد و گفت:«خيلي حيف شد.خانم بلك ول،پسر شما واقعاً با استعداد است.او مي توانست نقاش برجسته اي بشود


    كيت نگاه سردي به او افكند و گفت:«اقاي دوسو،ده ها هزار از اين جور نقاشان در جهان پيدا مي شود.پسر من بالاتر از ان است كه جزو اين جماعت باشد.»او همان طور از پشت ميز دستش را دراز كرد و چك را به دست مرد داد و افزود:«شما به عهد خود وفا كرديد،من هم اماده ام كه قولم را عملي كنم.شركت كروگر-برنت با مسؤليت محدود از موزه هاي هنر در پوهانسبورگ،لندن و نيويورك حمايت مالي به عمل خواهد اورد.شما مسؤول انتخاب و خريد تابلوهاي نقاشي-البته با حق العملي قابل توجه-خواهيد بود


    اما مدتي طولاني پس از ان كه دوسو از دفتر بيرون رفت،هنوز پشت ميزش نشسته و غمي عميق وجودش را فراگرفته بود.او خيلي پسرش را دوست داشت.اگر توني يك موقع مي فهميد چه مي شد...كيت مي دانست چه خطر بزرگي كرده است.اما نمي توانست يك جا بنشيند و دست روي دست بگذارد و به توني اجازه بدهد ميراثش را اينطور با سهل انگاري به دور بيندازد.مهم نبود به چه بهايي براي كيت تمام شود،اما او بايد از پسرش حمايت مي كرد.بايد از شركت حمايت مي كرد.كيت از جا برخاست و ناگهان به شدت احساس خستگي كرد.وقت ان بود كه به دنبال توني برود و او را به خانه ببرد.او به توني كمك خواهد كرد كه بر اين غم فائق ايد،تا بتواند مشغول انجام كاري شود كه براي ان زاده شده است.
    اداره كردن شركت.
    19
    در طول دو سال اتي،توني بلك ول احساس مي كرد در حال چرخاندن چرخ اسياب بزرگي است كه او را به هيچ كجا نمي رساند و تنها قوايش را تحليل مي برد.او وارث بي چون و چراي يك مجتمع توليدي عظيم بود.امپراتوري كروگر-برنت چنان توسعه پيدا كرده بود كه اكنون چند كارخانه ي توليد كاغذ،يك خط هواپيمايي،چند بانك و زنجيره اي از بيمارستان ها نيز به ان تعلق داشت.توني دريافت كه بردن يك اسم مي تواند كليدي براي گشودن همه ي درهاي بسته باشد.باشگاه ها و سازمان ها و جمعيت هايي وجود دارد كه راه ورود به انها نه پول است نه نفوذ،بلكه بردن نام مناسب است.توني به عضويت باشگاه هاي يونيون كلاب،بروك و لينكس پذيرفته شد.او هر كجا مي رفت مورد استقبال و پذيرايي واقع مي شد،اما خودش را يك شيادِ دغل احساس مي كرد،زيرا هيچ كاري انجام نداده بود كه لايق ان همه عزت و احترام باشد.او در سايه ي عظيم و وسيع پدربزرگش قرار داشت،و احساس مي كرد مدام با او مقايسه مي شود.اين غيرمنصفانه بود،چرا كه ديگر هيچ زمين مين گذاري شده اي وجود نداشت كه توني روي ان سينه خيز حركت كند،هيچ نگهباني نبود كه به سوي او تيراندازي كند،و كوسه هايي وجود.......



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    382 تا 386

    نداشت که تهدیدش کند. داستان های تهور و شهامت گذشتگان هیچ ربطی به تونی نداشت. آن ماجراها به قرن گذشته، به زمانی دیگر و به مکانی دیگر تعلق داشتند، اقدامات قهرمانه ای بودند که توسط بیگانه ای انجام شده بود.
    تونی دو برابر هر کس دیگری در کروگر-برنت با مسئولیت محدود کار می کرد. او به طرزی بی رحمانه از خودش کار می کشید، سعی می کرد خودش را از شر خاطراتی که آنقدر آزاردهنده بودند که تحملشان دشوار بود برهاند. برای دومینیک چند نامه نوشت. اما نامه هایش باز نشده مهر برگشت خوردند. به استاد کاتال تلفن زد، اما دومینیک دیگر در آن دانشکده ژست نقاشی نمی گرفت. وی ناپدید شده بود.
    تونی کارش را مطابق با شیوه ای صحیح و اساسی انجام می داد، اما عشق و علاقه ای به این کار نداشت، و در حالی که پوچی عمیقی درون خودش احساس می کرد. هیچ کس دیگری متوجه موضوع نبود؛ حتی کیتو کیت هر هفته گزارشی راجع به تونی دریافت می کرد و از خواندن آن راضی بود.
    او به براد راجرز گفت:« پسرم استعداد ذاتی در امر تجارت دارد.»
    از نظر کیت، آن ساعات طولانی که تونی صرف کار می کرد، کاملا نشان می داد که وی چقدر کارش را دوست دارد. هنگامی که کیت به این می اندیشید که نزدیک بود تونی آینده اش را تباه سازد، به خود می لرزید و خدا را شکر که پسرش را نجات داده است.

    در سال 1948، حزب ناسیونالیست قدرت را در آفریقای جنوبی به دست داشت. اساس حکومت، تبعیض نژادی بود که در تمام مکان های عمومی به اجرا درآمده بود. مهاجرت به شدت کنترل می شد، و در خانواده ها نفاق انداخته بودند تا آسودگی خاطر دولت بیشتر فراهم شود. هر فرد سیاهپوشی می بایست یک بوییی شوک با خود می داشت که چیزی بالاتر از یک گذرنامه بود. بویی شوک رگ حیاتی یک سیاهپوست، شناسنامه اش، جواز کارش و رسید مالیاتش بود، اعمال و برنامه زندگی اش را تعین و تنظیم می کرد. شورش در آفریقای جنوبی رو به تزاید بود و شورش ها به طرز بی رحمانه ای توسط پلیس سرکوب می شد. گاهی کیت مقالات روزنامه ها را درباره خرابکاری و ناآرامی می خواند. در آن مقالات همیشه به شکلی برجسته ازباندا نام می بردند. او هنوز هم علیرغم سن بالایش رهبر عملیات زیرزمینی بود. کیت اندیشید، البته که برای مردمش مبارزه می کند. او باندا است.

    کیت جشن تولد پنجاه و شش سالگی اش را به تنهایی و فقط با حضور تونی در خانه خیابان پنجم نیویورک برگزار کرد. او به خودش گفت، این جوان بیست و چهار ساله ی خوش قیافه و جذاب که آن سوی میز مقابل من نشسته است نمی تواند پسرم باشد. من هنوز خیلی جوانم و تونی در آن حال لیوانش را به افتخار مادرش بالا می برد:« به سلامتی ما- مادر بی- بی نظیر مـ - من- تولدت مبارک!»
    « باید بگویی به سلامتی مادر بی نظیر و مسم من، کیت اندیشید، به زودی من بازنشسته خواهم شد. اما پسرم جایم را خواهد گرفت. پسرم!
    بنابر اصرار کیت، تونی به عمارت خیابان پنجم نقل مکان کرده بود.
    کیت به او گفته بود:« این آپارتمان برای من بزرگ تر از آن است که بتوانم به تنهایی در آن پرسه بزنم و با کفش های پاشنه بلندم ترق و تروق به راه بیندازم. کل قسمت شرقی عمارت برای تو باشد. می توانی حریم خصوصی خودت را در آن جا داشته باشی.» برای تونی آسانتر بود که پیشنهاد مادرش را بپذیرد تا آن که بخواهد با او بحث و مشاجره کند.
    تونی و کیت هر روز صبحانه را با هم می خوردند، و موضوع اصلی گفت و گویشان همیشه کروگر-برنت با مسئولیت محدود بود. تونی تعجب می کرد که چطور ممکن است مادرش آن قدر به یک تمامیت بی روح و بی هویت، به مجموعه ای بد شکل از ساختمان ها و ماشین ها و ارقام حسابداری، عشق بورزد. جادو در کجا نهفته است؟ با وجود همه رموز و اسرار بی شمار جهان که می باست مورد بررسی و کندوکاو قرار می گرفت چطور کسی می توانست تمام عمرش را به تلنبار کردن ثروت روی ثروت، و کسب قدرتی بیش از حد به هدر بدهد؟ تونی مادرش را درک نمی کرد. اما او را خیلی دوست داشت، و سعی می کرد توقعات او را برآورده کند.

    پرواز بان امریکن از رم تا نیویورک بدون واقعه مهمی صورت گرفت. تونی این خط هواپیمایی را دوست داشت. دلپذیر و کارآمد بود. از زمانی که هواپیما از زمین بلند شد او روی گزارش هایی مربوط به شرکت های ماورای اقیانوس که طی بازدیدش به او داده بودند، کار می کرد. به شام هواپیما لب نزد و به مهمانداری که تمام مدت به او نوشیدنی و بالش و هر چیز دیگری که فکر می کردند مورد پسند آن مسافر خوش قیافه قرار می گیرد تعارف می کردند، بی اعتنا باقی ماند.
    « ممنون، خانم به چیری احتیاج ندارم.»
    « اگر به چیزی احتیاج داشتید، آقای بلک ول...:
    « ممنون»
    زن میانسالی در صندلی کناری تونی در حال خواندن یک مجله مد بود. همچنان که آن زن صفحه ای را ورق می زد، تونی اتفاقا چشمش به آن صفحه افتاد، و یکدفعه مات و مبهوت ماند. در مجله عکس مانکنی چاپ شده بود که لباس شبی به تن داشت، و او دومینیک بود. هیچ جای شکی وجود نداشت. همان گونه های زیبا و برجسته، همان چشمان سبز تیره، و همان گیسوان فتان طلایی. ضربان نبض تونی شدت گرفت.
    او به مسافر بغل دستی اش گفت:« معذرت می خواهم، می شود این صفحه از مجله را به من بدهید؟»
    صبح روز بعد، تونی به لباسکده زنگ زد و نام بنگاه تبلیغاتی مربوطه را گرفته و به آنجا تلفن زد. به تلفنچی آن بنگاه گفت:« می خواهم در مورد یکی از مانکن هایتان اطلاعاتی به دست آورم. می شود_»
    « یک لحظه صبر کنید، لطفا.»
    صدای مردی به گوش رسید:« چه کمکی می توانم بهتان بکنم؟»
    « من در شماره این ماهه مجله وگ عکسی دیده ام؛ مانکنی که یک پیراهن شب متعلق به فروشگاه های روتمن را تبلیغ می کند. آیا موضوع مربوط به شما می شود؟»
    « بله.»
    « ممکن است نام بنگاهی را که برای شما مانکن می فرستد به من بدهید؟»
    « نام آن بنگاه؛ کارلتون بلینگ است.» و شماره تلفن آن بنگاه را به تونی داد.
    یک دقیقه بعد، تونی با زنی در بنگاه بلینگ تلفنی صحبت می کرد. او گفت:« معذرت می خواهم، می خواستم آدرس یکی از مانکن هایتان را از شما بگیرم. دومینیک ماسون.»
    « متاسفم. خط مشی ما این است که اطلاعات خصوصی و مربوط به کارکنان را به کسی نمی دهیم.» و گوشی را پایین گذاشت.
    تونی آنجا نشسته بود، به گوشی تلفن خیره شده بود. بایستی راهی وجود داشته باشد که او بتواند با دومینیک تماس بگیرد. او به دفتر براد راجرز رفت.
    « صبح بخیر، تونی. قهوه میل داری؟»
    « نه، ممنون. براد آیا تو درباره بنگاه کارلتون بلسینگ که مانکن استخدام می کند چیزی شنیده ای؟»
    « بله، فکر می کنم. ما صاحب آن هستیم.»
    « چی؟»
    « این بنگاه زیر نظر یکی از شرکت های تابعه ما اداره می شود.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 12 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/