374 تا 377
حال تمام شدن بود.
مسیو ژرژ در گوش تونی نجوا کرد : " حوصله کن . آنها علاقه مند هستند .اول بایستی همه تابلو ها را تماشا کنند .یکی را که دیدند و خوششان آمد, دور می گردند تا دوباره به آن یکی بازگردند . به زودی قیمت تابلو ها را م یپرسند و وقتی زیر لب بگویند,voila! یعنی قلابمان به صید گیر کرده است . "
تونی به دومینیگ گفت : " خدای من ! احساس می کنم در یک قایق ماهیگیری هستم ."
مسیو ژرژ با هیجان به طرف تونی آمد . " یکی را فروختیم ! همان تابوی چشم انداز نرماندی. پانصد فرانک ."
این لحظه ای بود که تونی تا آخر عمرش فرامش نمی کرد . کسی یک تابلوی نقاشی اثر او را خریده بود ! یک نفر فکر کرده بود که کار او ارزش پول پرداختن را دارد , ارزش دارد آن را در خانه یا دفتر کارش به دیوار بیاویزد, نگاهش کند , با آن زندگی کند, به دوستانش نشانش بدهد . این قطعه کوچکی به نشانه فنا ناپذیری بود , راهی بود برای زیستن به مدتی بیش از مدت یک زندگی, که بتوانی در ان واحد در بیش از یک مکان حضور داشته باشی . یک نقاشی موفق در صدها خانه و دفتر کار و موزه های سراسر جهان حضور داشت , برای هزاران –یا حتی میلیون ها نفر لذت به همراه می آورد و می آفرید .تونی احساس می کرد که در مقبره پانتئون , به خانه ابدی داوینچی و میکل آنژ و رامبراند قدم گذاشته است . او دیگر یک نقاش مبتدی نبود , یک هنرمند حرفه ای بود . یک نفر به خاطر کارش پول پرداخت کرده بود .
دومینیگ شتابزده به طرف امد , چشمانش ار هیجان می درخشید .
"تونی همین الان یکی دیگر را فروختی."
تونی مشتاقانه پرسید: " کدام یکی ؟ "
" تابلوی گلها ."
نگارخانه کوچک حالا پر از جمعیت و گفت و گو به صدای بلند و صدای به هم خوردن لیوان ها بود, که ناگهان سکوتی در اتاق برقرار شد. جریان آهسته ای از نجواها شنیده شد و تمام چشم ها به سوی در برگشت.
آندره دوسو وارد گالری شد . او در اواسط سنین پنجاه سالگی بود , قد بلندتر از اکثر فرانسوی ها , با صورتی با استخوان بندی قوی و شکل شیر و بالی از موی سپید . شنل کوتاه طرح اسکاتلندی پوشیده بود . کلاه بورسالینو بر سر داشت , پشت سرش تعدادی از ملتمزمان رکابش روان بودند . همه در اتاق بی اختیار عقب رفتند و راه را برای دوسو باز کردند . هیچ کس در آنجا نبود که دوسو را نشناسد.
دومینیگ دست تونی را فشرد و گفت : " او آمده ! او اینجاست ! "
تا آن زمان چنین افتخاری نصیب مسیو ژرژ نشده بود , و اکنون ژرژ کنار دوسو بود , در مقابل آن مرد بزرگ کرنش می کرد و دولا راست می شد , کم مانده بود دستش را هم ببوسد.
ژرژ با وراجی گفت : " مسیو دوسو , چه افتخار بزرگی نصیب ما کردید ! چه قدر جای خوشوقتی است ! می شود کمی شراب , کمی پنیر تعارفتان کنم ؟ " به خودش لعنت می فرستاد که چرا شراب گران تری نخریده است .
مرد بزرگ پاسخ داد : " ممنونم . فقط آمده ام کمی حظ بصر ببرم . می خواهم نقاش را ملاقات کنم. "
تونی آن قدر حیرت کرده بود که نمی توانست تکان بخورد . دومینیگ او را به جلو هل داد .
مسیو ژرژ گفت : " اینجاست . آقای آندره دوسو , تونی بلک ول را خدمتتان معرفی می کنم ."
تونی صدای خودش را شنید که گفت : " حالتان چطور است قربان ؟ از بابت آمدنتان از شما تشکر می کنم ."
آندره دوسو تعظیم کوچکی کرد و به طرف تابلوهای نصب شده بر دیوار حرکت کرد . همه عقب عقب رفتند تا راه را برای او باز کنند .او آهسته به جلو حرکت می کرد , به هر تابلویی به مدت طولانی و با دقت می نگریست , سپس به طرف تابوی بعدی می رفت . تونی سعی کرد از حالت چهره اش فکر او را بخواند, اما نتوانست چیزی حدس بزند . دوسو نه اخم می کرد و نه لبخند می زد . او مدتها جلوی یک تابلوی به خصوصی ایستاد , تابوی دومینیگ در زیر درخت , سپس به طرف تابلوی بعدی رفت . اتاق را به طور کامل دور زد , هیچ تابلویی را ندیده باقی نگذاشت . تونی به شدت عرق کرده بود.
هنگامی که بازدید دوسو به پایان رسید , وی به طرف تونی آمد . تنها حرفی که زد این بود : " خوشحالم که آمدم ."
در عرض چند دقیقه پس رفتن منتقد مشهور , همه تابلوهای نقاشی موجود به فروش رفت . نقاش بزرگ تازه ای متولد شده بود , و هر کسی می خواست در این تولد سهیم باشد .
مسیو ژرژ با حیرت گفت : " هرگز چنین چیزی ندیده بودم . آندره دوسو به گالری من آمد . گالری من ! فردا همه مردم پاریس این جمله را در روزنامه خواهند خواند : " خوشحالم که امدم ." آندره دوسو کسی نیست که کلمات را بیهوده به کار ببرد . باید به افتخار این پیروزی شامپانی بنوشم . بیایید جشن بگیریم ."
همان شب کمی دیر تر , تونی و دومینیگ جشن خصوصی خودشان را برپا کردند . دومینیگ خودش را خودش را محکم به سینه تونی چسباند و گفت : " من قبلا با چند نقاش دیگر طرح دوستی ریخته بودم , اما هرگز با هیچ نقاشی آشنا نشدم که مثل تو آینده درخشانی در انتظارش باشد . فردا همه مردم پاریس خواهند فهمید که تو کی هستی . "
و دومینیگ حق داشت .
صبح فردا ساعت پنج بامداد تونی و دومینیگ با عجله لباس پوشیدند و بیرون رفتند تا اولین نسخه روزنامه صبح را تهیه کنند . روزنامه ها را تازه به باجه روزنامه فروشی اورده بودند . تونی روزنامه را بالا گرفت و ورق زد تا به قسمت هنر آن برسد . مقاله بالای صفحه به قلم آندره دوسو در بررسی اثار او بود . تونی آن را بلند خواند : "شب گذشته نمایشگاهی از آثار یک نقاش جوان آمریکایی به نام آنتونی بلک ول در گالری ژرژ گشایش یافت . برای اینجانب منتقد, تجربه آموزنده بزرگی بود . من آن قدر در نمایشگاهای نقاشان با استعداد شرکت جسته ام که فراموش کرده بودم تابلوهای واقعا بد چگونه هستند .شب گذشته , این امر به اجبار به من خاطر نشان شد......"
رنگ از روی تونی پرید .
دومینیگ ملتمسانه گفت : " خواهش می کنم بقیه اش را نخوان ." و سعی کرد روزنامه را از دست تونی بگیرد .
تونی آمرانه گفت : " بگذار بخوانم ! "
او بقیه اش را خواند .
" در ابتدا من فکر کردم یک شوخی در کار است .جدا نمی توانستم باور کنم که کسی جرات آن را داشته باشد که چنین تابلوهای کار یک آدم مبتدی را به دیوار بیاویزد و آنها را هنر بنامد . من به دنبال ذره ای استعداد گشتم, اما افسوس که از آن اثری ندیدم . باید خود نقاش را از سقف می آویختند نه اینکه تابلوهایش را به دیوار بزنند . صادقانه توصیه می کنم که آقای بلک ول که ذهنی پریشان دارند به کار اصلی اشان باز گردند , و آن طور که حدس می زنم ایشان نقاش در و دیوار خانه هستند. "
دومینیگ نجوا کرد : " باورم نمی شود . باورم نمی شود که او چشم نداشت کار تو را ببیند . اوه , آن آدم رذل ! " دومینیگ با درماندگی شروع به گریستن کرد . تونی احساس می کرد سینه اش از سرب پر شده است . به سختی نفس می کشید .گفت : " او کارم را دید , و اوست که کارشناس است , دومینیگ اوست که می داند . " غم و اندوه در صدایش موج می زد : " خدای من ! همین مرا..........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)