فصل 15
از صفحه 288 تا 291
همه چیز از شش هفته قبل آغاز شده بود. در میانه یک روز پر جنب و جوش، دیوید پیغامی دریافت کرد که در آن آمده بود تیم اُتیل، دوست یک خریدار آمریکایی و مهم الماس به کلیپ دریفت آمده است و در آن خریدار از دیوید خواسته بود که اگر ممکن است لطفی کند و به سراغ دوستش برود و شاید هم او را به صرف شام بیرون ببرد.
دیوید وقتی نداشت که با گردشگرها به هدر بدهد، اما از طرفی هم مایل نبود دل مشتری اش را بشکند و تقاضای او را نادیده بگیرد. کاش کیت آنجا بود و دیوید از او می خواست که آن بازدیدکننده را به گردش در شهر ببرد، اما در آن هنگام کیت به همراه براد راجرز به دیدن کارخانه های متعلق به شرکت در آمریکای شمالی رفته بود. دیوید پیش خود نتیجه گرفت، حسابی گیر افتاده ام. او به هتل محل اقامت آقای اُتیل تلفن زد و او را به صرف شام در همان شب دعوت کرد.
اُتیل به او گفت: «دخترم هم با من است. اشکالی ندارد که او را هم با خودم بیاورم؟»
دیوید ابداً حوصله گذراندن وقت با یک بچه را نداشت. با این حال مودبانه گفت: «خواهش می کنم حتماً او را همراه خود بیاورید.» مطمئن بود که دیدار او با خانواده اتیل در آن شب دیداری کوتاه خواهد بود.
آنها همدیگر را در سالن غذاخوری گراندهتل ملاقات کردند. هنگامی که دیوید از راه رسید، اتیل و دخترش پیشاپیش پشت میز نشسته بودند. اتیل یک مرد آمریکایی – ایرلندی خوش قیافه با موهای فلفل نمکی بود و پنجاه و سه چهار سافل داشت. دخترش ژوزفین زیباترین زنی بود که دیوید به عمر خویش دیده بود. او سی و یکی دو ساله بود، بسیار خوش اندام بود و موهای بلند صاف طلایی و چشمان آبی روشن داشت. از دیدن او نفس در سینه دیوید حبس شد.
او گفت: «مَـ __ عذرت می خوام که دیر کردم. گرفتاری کاری در آخرین دقایق»
ژوزفین واکنش دیوید را نسبت به خودش با لذت تماشا می کرد. او با لحنی مظلومانه گفت: «بعضی وقت ها این نوع گرفتاری ها هیجان انگیزترین نوع هم هست. آقای بلک ول، پدرم می گوید که شما مرد فوق العاده مهمی هستید»
«نه آنقدرها – و در ضمن نام من دیوید است»
ژوزفین سرش را پایین آورد و گفت: «نام قشنگی است. نشانۀ قدرت فراوان است»
قبل از آن که شام تمام شود، دیوید به این نتیجه رسیده بود که ژوزفین اُتیل چیزی بالاتر از یک زن زیباست. او با هوش و فوق العاده بذله گو بود و در کمال مهارت کاری کرد که دیوید خودش را در کنار او راحت و بی تکلف احساس کند. دیوید احساس می کرد ژوزفین به راستی به او علاقه مند شده است. ژورفین سوالاتی درباره زندگی شخصی دیوید می پرسید که هرگز کسی از او نپرسیده بود. در پایان شب، دیوید تقریباً عاشقش شده بود.
او از تیم اُنیل پرسید «شما کجا زندگی می کنید؟»
« در سان فرانسیسکو»
دیوید در حالی که سعی می کرد این سوال را به شکلی عادی و اتفاقی مطرح کند پرسید: «آیا زود اینجا را ترک می کنید؟»
«هفتۀ آینده»
ژوزفین به دیوید لبخند زد و گفت: «اگر کلیپ دریفت به همان جذابیتی باشد که انتظارش می رود، شاید پدرم را ترغیب کنم که کمی بیشتر اینجا بمانیم»
دیوید به او اطمینان خاطر داد: «دلم می خواهد کلیپ دریفت تا آنجا که ممکن است برایتان جالب و خاطره انگیز باشد. آیا دوست دارید که برای دیدن یک معدن الماس به اعماق زمین بروید؟»
ژوزفین پاسخ داد: «اوه، خیلی دوست دارم. متشکرم»
زمانی دیوید شخصاً بازدید کننده های مهم را به گردش در معادن زیرزمین می برد، اما از مدتها پیش این وظیفه را به کارکنان زیردستش محول کرده بود. حالا صدای خودش را شنید که گفت: «آیا فردا صبح برایتان مناسب است؟» او پنج شش قرار ملاقات برای صبح روز بعد داشت، اما ناگهان همه آن جلسه ها در نظرش بی اهمیت شدند.
او خانوادۀ انیل را با آسانسوری که دو متر عرض و شش متر طول داشت، 360 متر به اعماق زمین برد. آن آسانسور به چهار قسمت تقسیم شده بود، بخشی برای استخراج الماس با تلمبه بود، دو بخش دیگر برای بالا بردن خاک نمدار حاوی سنگ الماس و آخری قفسی دوطبقه برای حمل کارگران معدن به سرکار و خارج کردن آنها از محل کار بود»
ژوزفین گفت: «همیشه سوالی در ذهن داشته ام و آن این که، چرا الماس را با قیراط اندازه می گیرند؟»
دیوید توضیح داد: «قیراط از اسم تخم درختی به نام خرنوب که در ساحل شرقی مدیترانه می روید گرفته شده است. به دلیل ثباتش در وزن یک قیراط دویست میلی گرم است یا یک صد و چهل دوم اونس»
ژوزفین گفت: «دیوید، اینجا واقعاً مکان جالبی است»
و دیوید از خودش می پرسید که آیا منظور او فقط بودن در معدن الماس است یا همصحبتی با وی. در کنار آن زن بودن مسحور کننده بود و هر بار که به ژوزفین نگاه می کرد، احساس هیجانی تازه به وی دست می داد.
دیوید خطاب به خانوادۀ انیل گفت: «شما حتماً باید به گردش در ییلاقات بروید. اگر فردا کاری ندارید، خوشحال می شوم که شما را به گردش در اطراف شهر ببرم»
قبل از آن که پدر بتواند چیزی بگوید، ژوزفین پاسخ داد: «چه پیشنهاد فوق العاده ای. خیلی خوشحال می شویم»
دیوید از آن به بعد هر روز با ژوزفین و پدرش بود، و هر روز خودش را عاشق تر احساس می کرد. هرگز با کسی به فریبندگی ژوزفین آشنا نشده بود.
دیوید شبی برای بردن خانواده اُنیل برای صرف شام، به هتل محل اقامت آنها آمد و تیم اُنیل گفت: «دیوید امشب من کمی خسته ام، ناراحت نمی شوی اگر همراهتان نیایم؟» دیودی سعی کرد خوشحالی اش را پنهان کند.
«نه، قربان. متوجه هستم»
ژوزفین لبخند شیطنت آمیزی به دیوید زد و وعده داد: «سعی می کنم مصاحب خوبی برایتان باشم»
دیوید او را به رستورانی در یک هتل تازه افتتاح شده برد. سالن رستوران شلوغ بود، اما دیوید را فوراً شناختند و بلافاصله میزی را به آنها اختصاص دادند. یک گروه سه نفری نوازندگان در حال نواختن موسیقی آمریکایی بود.
دیوید پرسید: «دوست داری برقصی؟»
«البته»
لحظه ای بعد ژوزفین در صحن پایکوبی در کنار او بود و این فوق العاده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)