284 تا 287

او شب را در تنها هتل جزیره به نام آیلزبورو این سپری کرد. صبح اسب و کالسکه ای که توسط یکی از اهالی جزیره رانده می شد، کرایه کرد. آنها مرکز دارک هاربر را که شامل یک فروشگاه، یک ابزار فروشی و یک رستوران کوچک بود ترک کردند و دقایقی بعد در حال گذر از میان منطقه ای زیبا و جنگلی بودند. کیت متوجه شد که هیچ کدام از آن جاده های باریک و پیچ در پیچ نامی ندارد. همین طور هیچ نامی روی صندوق پست خانه ها دیده نمی شد. او خطاب به راهنمایش گفت: "آیا مردم بدون تابلوهای راهنما در اینجا گم نمی شوند؟"
"نوچ. اهالی جزیره می دانند که هر چیز کجا واقع شده است."
کیت از گوشه ی چشم نگاهی به او انداخت و گفت: "آها، فهمیدم."

در منتهی الیه جنوبی جزیره، آنها از مقابل گورستانی می گذشتند. کیت تقاضا کرد: "لطفا بایستید."
او از کالسکه پیاده شد و به طرف گورستان قدیمی رفت و در حال گردش در آن به سنگ قبر ها می نگریست.
جوب پندلتون، متوفی در تاریخ 25 ژانویه 1794، 47 ساله. روی سنگ نبشته ی مزار نوشته بود: در زیر این سنگ، جوب در آغوش خاک عنبرین این جزیره غنوده است. خداوند او را بیامرزد.
جین، همسر توماس پندلتون، متوفی در تاریخ 25 فوریه 1804، 47 ساله.
در اینجا ارواحی از قرنی دیگر، از دوره ای که مدت های مدیدی از آن سپری شده بود، ساکن بودند. کاپیتان ویلیام هچ که کشتی اش در دریا در نزدیکی لانگ آیلند ساند غرق شد، اکتبر 1866، 30 ساله. روی سنگ نبشته ی مزار او نوشته شده بود: از میان دریاهای توفانزده ی زندگی باید عبور کرد.
کیت برای مدتی طولانی در آنجا گردش کرد، از آرامش و سکوت آن محل لذت می برد. بالاخره به کالسکه بازگشت و آنها دوباره به راه افتادند.
کیت پرسید: "در زمستان هوای اینجا چگونه است؟"
"سرد. خلیج معمولا یخ می بندد، و از ساحل آن طرف با سورتمه ی اسبی به اینجا می آیند. البته حالا لنج داریم."
آنها پیچی را دور زدند، و آنجا، نزدیک ساحل دریا که در پایین قرار داشت، یک خانه ی زیبای دو طبقه با نمای سنگ سپید دیده می شد که توسط باقی از گلهای میمون، رزهای وحشی و گلهای خشخاش احاطه شده بود. کرکره های چوبی روی هشت پنجره ی جلویی خانه به رنگ سبز بود، و در دو طرف در منزل که از وسط باز می شد نیمکت های سفید و شش گلدان شمعدانی قرمز قرار داشت. آنجا مثل خانه هایی که در داستان های پریان نقاشی می شوند، بود.
"این خانه مال کیست؟"
"اینجا خانه ی قدیمی دربن است. خانم دربن چند ماه پیش فوت کرد."
"حالا چه کسی در آنجا زندگی می کند."
"به نظرم، هیچکس."
"آیا می دانی که قصد فروش آن را دارند یا نه؟"
راهنما نگاهی به کیت انداخت و گفت: "اگر هم داشته باشند خانه احتمالا توسط پسر یکی از خانواده هایی که در حال حاضر اینجا زندگی می کنند خریداری خواهد شد. اهالی اینجا به راحتی غریبه ها در جمعشان نمی پذیرند."
راهنما اشتباه کرد که این حرف را به کیت زد.
یک ساعت بعد، کیت در حال صحبت با یکی از مشاوران املاک بود. او گفت: "می خواستم راجع به خانه ی دربن بپرسم. آیا آن را برای فروش گذاشته اند؟"
مشاور املاک لب هایش را به هم فشرد: "خب هم بله و هم نه."
"منظورتان چیست؟"
"خانه برای فروش گذاشته شده، اما چند نفری متقاضی خرید آن هستند."
کیت اندیشید، خانواده های قدیمی ساکن جزیره. "آیا قیمتی هم پیشنهاد کرده اند؟"
"هنوز نه، اما..."
کیت گفت: "من می خواهم پیشنهادی بدهم."
مرد با لحنی حاکی از بنده نوازی گفت: "این خانه، خانه ی گرانی است."
"قیمتت را بگو."
"پنجاه هزار دلار."
"برویم با هم نگاهی به آن بیاندازیم."
داخل خانه حتی رویایی تر از آنی بود که کیت فکر می کرد. در تالار بزرگ و زیبای آن از طریق دیواری شیشه ای منظره ی دریا دیده می شد. در یک سمت تالار یک سالن رقص بود و در سوی دیگر اتاق پذیرایی قرار داشت که دیوارهایش با چوب درخت میوه ای که به مرور زمان لکه دار شده بود تزیین شده بود و یک بخاری دیواری بسیار باشکوه داشت. آنجا یک اتاق مطالعه و آشپزخانه ای بزرگ با اجاقی آهنین و یک میز بزرگ از جنس چوب کاج وجود داشت، و آن سوی آشپزخانه، آبدارخانه ی سرپیشخدمت و رختشویخانه واقع بود. در طبقه ی پایین، شش اتاق خواب برای مستخدم ها و یک حمام یافت می شد. در طبقه ی بالا یک سراچه (سوئیت) برای خواب و استحمام صاحبخانه و چهار اتاق خواب کوچک تر بود. آن خانه از چیزی که کیت توقعش را داشت بزرگتر بود. او به خود گفت، اما وقتی من و دیوید صاحب فرزندانی بشویم، به همهی این اتاق ها نیاز خواهیم داشت.
زمین آن ملک تا پایین گسترش می یافت و به خلیج می رسید و در آنجا اسکله ای خصوصی قرار داشت.
کیت رو به مشاور املاک کرد و گفت: "خانه را می خرم."
او تصمیم گرفت خانه را "خانه ی تپه سدر" نام نهد.

او با بی صبری منتظر بازگشت به کلبپ دریفت بود تا خبر تازه را به دیوید بدهد. در راه بازگشت به آفریقای جنوبی، وجود کیت سرشار از هیجانی توفنده بود. خانه ی واقع در دارک هاربر نشانه ای خوش یمن بود، نمادی حاکی از این که او و دیوید با هم ازدواج می کردند. او می دانست که دیوید هم به اندازه ی او عاشق خانه خواهد شد.

بعد از ظهر کیت و براد به کلیپ دریفت رسیدند و کیت با عجله به سمت دفتر دیوید رفت. دیوید پشت میزش نشسته بود و کار می کرد و دیدنش باعث شد قلب کیت به شدت به تپش در آید. او تازه فهمید که چقدر دلش برای دیوید تنگ شده بود.
دیوید به پا خاست: "کیت! به خانه خوش اومدی!" و پیش از آن که کیت بتواند حرفی بزند، او گفت: "می خواستم تو اولین نفری باشی که این خبر را می شنوی. من به زودی ازدواج خواهم کرد."