صفحه 270 تا 279
بود. موهای مشکی براقش بلند شده بود و گیسوانش به شکلی زیبا و دلچسب روی شانه هایش ریخته بود. اعضای چهره و اندامش بالغ و رسیده شده بود و حاتل هوس انگیزی در او وجود داشت که دیوید پیش ارز آن مشاهده نکرده بود .او دختر زیبایی شده بود، با هوشی بسیار بالا و قوه درکی سریع و اراده ای استوار .دیدید به خود گفت به هر حال زن مطیع و سربه زیری برای شوهرش نخواهد بود.
سرشام دیدید پرسید: کیت آیا در مدرسه بهت خوش می گذرد؟
کیت با چرب زبانی گفت: اوه خیلی انجا رت دوست دارم . واقعا دارم چیزهای زیادی یاد می گیرم . معلمها فوق العاده هستند و من دوستان زیادی پیدا کرده ام.
مارگارت در سکوتی حامی از حیرت فراوانی نشسته بود.
دیدید می شود مرا با خود به معادن ببری ؟
آیا اینطوری می خواهی تعطیلات را به هدر بدهی
بله خواهش می کنم.
سفری به جنوب معادن و بازگشت به خانه یک روز کامل طول می کشید ، که به این معنا بود که کیت تمام وقتش را با دیوید می گذراند. اگر مادرت بگوید که اشکالی ندارد-
خواهش می کنم مامان !
بسیار خوب ، عزیزم .تازمانی که با دیوید هستی ، می دانم که برایت مشکلی پیش نخواهد آمد و تو در امانی .مارگارت امیدوار بود که دیوید هم از دست دخترش در امان باشد.
معدن الماس شرکت کروگر -برنت نزدیک بلوم فانتین ، مرکز عملیات عظیم و گستردهای بود، با صدها نفر کارگر که مشغول حغفاری ، مهندسی ، شستن و سوا کردن سنگهای الماس استراج شده بودند.
دیوید به کیت گفت: این یکی از پرمنفعت ترین معادن شرکت است. آنها در دفتر مدیر در سطح زمین بودند و منتظر بودند یک نفر راهنما آنها را به زیر زمین به درون معدن ببرد .چسبیده به یک دیوار ویترین شیشه ای بود که درون آن پز از انواع الماس به رنگها و اندازه های مختلف بود.
دیوید توضیح داد: هر الماس دارای ویژگی های متمایزی است.الماس های اصیل متعلق به سواحل رودخانه وال از نوع رسوبی هستند و دیواره هایشان بر اثز ساییدگی ناشی از گذشت قرن ها شسته شده و فرسوده است.
کیت اندیشید ،امروز از همیشه خوشگلتر شده است. چه ابروهای قشنگی دارد ،امنها را دوست دارم.
این سنگ ها متعلق به معادن مختلف هستند،اما به راحتی از روی شکل ظاهری شان می توان آنها را شناسایی کرد و فهمید هر کدام به کجا تعلق دارند. این یکی را می بینی؟ از اندازه و سایه زردی که دارد می توانی بفهمی ک مال پاردیس است. الماسهای دوپیر سطحی به ظاهر روغنی دارند و از نظر شکل دارای دوازده سطح هستند. او خیلی باهوش است .همه چیز را می داند.
می توان گفت که این یکی مال معدن کیمبرلی است چون هشت سطح دارد . رنگ الماسها از شیشه ای مات تا سفید متغییر است.
نمی دانم آیا مدیر فهمیده که دیوید معشوق من است یا نه کاش که فهمیده باشد.
رنگ یک الماس به تعیین ارزش آن کمک می کند. رنگها را در معیار یک تا ده طبقه بندی می کنند. در بالاترین مقام که بهترین نوع است سایه آبی سفید قرار دارد و در پایین ترین مقام رنگ قهوه ای واقع است.
چه ادکلن خوبی زده است. واقعا - واقعا که بوی مردانه ای دارد.چه بازوان و شانه های ورزیده ای کاش که-
کیت!
او با لحنی حاکی از احساس گفت: بله دیوید ؟
آیا گوشت به من است؟
البته که هست . در صدایش رنجشی احساس می شد ک کلمه به کلمه حرفهایت را شنیده ام.
آنها دو ساعت بعدی را در اعماق معدن سپری کردند و سپس ناهار خوردند . این رویای به حقیقت پیوسته کیت از یک روز بهشتی بود.
هنگامی که کیت دیروقت بعداظهر به خانه باز
شت ،ماگارت پرسید:
بهت خوش گذشت؟
فوق العاده بود .حفاری در معدن کار واقعا جالبی است.
نیم ساعت بعد ،مارگارت به طور اتفاقی به بیرون پنجره نگاهی انداخت کیت روی زمین افتاده بود و مشغول مشت زنی با پسر یکی از باغبان ها بود .
سال بعد نامه هایی که کیت از مدرسه می فرستاد با لحنی محتاطانه نوشته شده و خش بینانه بود. او کاپیتان تیم های هاکی و لاکروس شده بود و از نظر پایه درسی شاگرد ممتاز بود .به نوشته کیت مدرسه واقعا به آن بدی ها که فکر می رکرد نبود و حتی چند نفر از دخترهای کلاسش بسیار خوب و مهربان نودند. او از مادرش اجازه خواست که برای تعطیلات تابستانی دو نفر از دوستانش را با خود به خانه بیاورد، و مارگارت خیلی خوشحال شد .خانه دوباره از صدای خنده ای جوان زنده می شد . وی با بی صبری منتظر امدن دخترش به خانه بود .آرزوهایش حالا همه برای کیتبود .مگی اندیشید ، من و جیمی به گذشته تعلق داریم .کیت آینده است . واین آینده چه آینده درخشان و فوق العاده ای خواهد بود .طی آن تعطیلات که کیت به خانه آمده بود،همه مردان جوان و شایسته کلیپ دریفت اطراف او می پلکیدند و احاطه اش می کردند.که بلکه قرارلاقاتی با یکی از آنها بگذارد ،اما کیت به هیچ کدامشان علاقه ای نداشت.دیوید در امریکا بود و او با بی صبری انتظار بازگشتش را می کشید. هنگامی که دیوید به خانه آمد کیت به استقبالش شتافت.کیت پیراهن سفیدی بر تن داشت و به دور کمرش کمربندی از جنس مخمل مشکی بسته بود که او رازیبا و دلفریب جلوه می داد. وقتی دیوید او را در آغوش گرفت از گرمی پاسخی که دریافت کرد در حیرت شد. عقب عقب رفت و به او نگاه کرد. حالتی متفاوت در او در او وجود داشت،مثل آن که چیزی آگاهی یافته بودودر چشمانش نگاهی وجود داشت که دیوید نمی توانست تعبیر وتفسیر کند، و این باعث شد به طور گنگ و مبهمی احساس ناراحتی کند.
چندباری که دیوید کیت را طی آن تعطیلات ملاقات کرد، او در احاطه پسران بود و دیوید بی اختیار از خودش پرسید کدام یک از آن پسرها خوش شانس تر است که دل کیت را به دست آورد .دیوید به خاطر مایل کاری ناچار شد دوباره روانه استرالیا شود و در بازگشت به کلیپ دریفت دریافت که کیت رهسپار لندن شده است.
در اخرین سال تحصیل کیت در مدرسه شبی به طور نامنتظره در آنجا حاضر شد. معمولا او دیدارهایش را پیشاپیش از طریق نامه یا تلفن اطلاع می داد. این بار هیچ اطلاع قبلی درکار نبود.
کیت او را درآغوش کشید و گفت: دیوید !چه غافلگیریِ خارق العاده ای! بایستی به من خبر می دادی که می آیی. من هم می توانستم...
کیت آمد هام تا تو را به خانه ببرم.
کیت خودش را عقب کشید و به چشمان دیوید نگاه کرد : اتفاق بدی افتاده ؟
متاسفم که بگویم مادرت خیلی بیمار است.
کیت برای لحظه ای ماتش برد و کوچکترین حرکتی نکرد .بعد گفت: الان حاضر می شوم.
کیت از ظاهر مادرش یکه خورد. او را همین چند ماه پیش دیده بود و مارگارت چنین می نمود که در سلامت کامل به سر می برد. ولی اکنون رنگ پریده و نحیف و لاغر بود ،و آن نور زندگی از چشمانش رخت بربسته بود. مثل آن بود که سرطانی که گوشت بدنش را تحلیل می برد روحش را هم فرسوده بود.
کیت کنار تخت مادرش نشست و دست او رادر میاندستانش گرفت و گفت: توه مادر واقعا متاسفم. لعنت برشیطان.
مارگارت دست دخترش را فشرد و گفت: عزیزم من آماده ام. فکر می کنم از زمانی که پدرت مرحوم شد من آماده بودم. او نگاهش را بالا آورد و به چشمان کیت خیره شد : می خواهی حرف احمقانه ی بشنوی؟ هرگز این را به هیچ کس دیگری نگفته بود م.او مکثی کرد سپس ادامه داد: همیشه نگران ین بودم که در آن دنیا کسی نیست که از پدرت درست و حسابی مراقبت کند. حالا من می توانم این کار را بکنم.
مارگارت سه روز بعد به خاک سپرده شد. مرگ مادرش کیت را به شدت دلتنگ و افسرده کرده و تحت تاثیر قرار داد. او پدرو برادرش را از دست دادهبود،اماهرگز آنها را ندیده بود؛ آنها فقط پندارهای افسانه ای مربوط به گذشته بودند در حالی که مرگ مادرش واقعی و دردناک بود .کیت هجده ساله بود و ناگهان در این جهان تنها شده بود ، و این فکر او را به وحشت می انداخت.
دیوید او را که در کنار گور مادرش ایستاده بود تماشا می کرد، می دید که شجاعانه با خود مبازره می کند که گریه نکند.اما هنگامی که به خانه بازگشتند ، کیت در هم شکس، قادر نبود جلوی اشک هایش را بگیرد هق هق می گریست و می گفت: دیوید او همیشه نسبت به من خی-یلی صبور و مهربان بود .من خیلی دختره-بدی برایش بودم.
دیوید سعی کرد او را تسلی بده د: کیت تو دختر بسیار خوبی برایش بودی/
من هی-یچ چیز برایش نبودم ، غِ-غیر از دردسر . حاضرم همه چیزم را فدا کنم بلکه بِ-بوتانم دلش را به دست بیاورم و او را از خودم راضی کنم. نمی خواستم بمیرد دیوید! چرا خدا با او چنین کرد؟
دیوید منتظر ماند ، گذاشت تا کیت حسابی عقده دلش را با گریه خالی کند.وقتی آرامتر شد ، دیوید گفت: می دانم که حالا باورکردنش سخت است،اماروزی این غم را به فراموشی خواهی سپرد. و می دانی کیت ، که چه چیز برایت مانده است؟خاطرات خوش .تو همه اوقات خوشی را که تو و مادرت با هم گذارندید به خاطر خواهی داشت.
بله حق با توست. اما حالا که خیلی ،خیلی دلم خون است و غصه می خورم.
فردای ان روز آنها راجع به آینده کیت با هم صحبت می کردند.
دیوید به او خاطر نشان کرد : تو خانواده ای در اسکاتلند داری.
کیت به تندی پاسخ داد:نه آنها خانواده من نیستند، خویشاوند هستند.لحن صدایش تلخ و گزنده بود: وقتی پدرم می خواست به این دیار بیاید آنها مسخره اش کردند . هیچ کس به جز مادرش به او کمک نکرد او هم که مرده است .نه . من هیچ کاری با آنها ندارم.
دیوید انجا نشسته بود و فکر می کرد : آیا مایل هستی این ترم مدرسه را تمکام کنی ؟ قبل از ان که کیت بتواند پاسخی بدهد ، دیوید افزود : فکر میکنم ای نخواست قلبی مارت بود که دوران تحصیل در مدرسه را هرچه زودتر تمام کنی.
پس همین کار را می کنم .کیت سرش را پایین انداخت و به زمین چشم دوخت ، هر چند که چشمانش چیزی نمی دید .گفت : لعنت به هر چی درس و مدرسه است.
دیوید با ملایمت گفت: به تو حق می دهم ، حق می دهم.
کیت ترم مدرسه را به عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند و نطق فارق التحصیلی اش را در حضور دانش آموزان دیگر در جشن فارغ اتحصیلی ادا کرد. دیوید در آن جشن حضور داشت.
****
در حالی که سوار بر ئاگن خصوصی شان از ژهانسبورگ به سوی کلیپ دریفت می رفتند گفت: می دانی تا چند سال دیگر همه اینها به تو تعلق خواهد داشت . این واگن باشکوه ،معادن ، شرکت، -همه مال تو می شود .تو زن جوان خیلی ثروتمندی هستی و می توانی شرکت را به بهای میلیونها پوند بفروشی. دیوید با او نگریست و افزود : یا این که می توانی نگهش داری .بایستی راحع به آن فکر کنی.
کیت به او گفت: راجع بهش فکر کرده ام .به دیوید نگاه کرد و تبسم کنان افزود: پدرم یک دزد دریایی بود ، دیوید .یک دزد دریایی فوق العاده کاش او را دیده بود م. نمیخواهم این شرکت را بفروشم . می دانی چرا؟ به خاطر آن دزد دریایی که شرکت را به نام دو نگهبانی نامید که سعی کرده بودند.او را بکشند.آیا این کار جالبی نیست؟گاهی شبها وقتی خوابم نمی برد ، به پدرم و باندا فکر می کنم، آنها را مجسم می کنم که در میان گردباد سیاه دریایی می خزند و حتی می توانم صدای آن نگهبانها را هم بشنوم : کروگر ...برنت... کیت سرش را بالا آورد و به دیوید نگاه کرد: نه من هرگز شرکت پدرم را نخواهم فروخت ،نه تا زمانی که تو در شرکت بمانی و اداره اش کنی.
دیوید به آهستگی گفت : تا هر زمان که به من احتیاج داشته باشی در شرکت می مانم.
تصمیم گرفته ام در مدرسه عالی بازرگانی ثبت نام کنم.
مدرسه عالی بازرگانی؟ حیرت در صدایش احساس می شد.
کیت به او گفت: هی ، در سال 1910 هستیم. در ژوهانسبورگ .مدارسی وجود دارد که در آنها به خانم ها هم اجازه تحصیل می دهند.
اما-
کیت به چشمانش دیوید خیره شد و گفت م تو از من پرسیدی که با پولم می خواهم بکنم .می خواهم بیشتر و بیشترش کنم.
14
مدرسه بازرگانی ماجراجویی تازه ئ هیجان انگیزی بود .هنگامی که کیت به چنتلهام رفته بود ، تحصیل کردن برای او کاری کسل کننده و پلید و نفرت انگیز بود .اما حالا امری متفاوت بود .هریک از کلاس هایش به او چیزی مفید می آموخت چیزی که در هنگام عهده دار شدن اداره شرکت یقینا به او کمک می کرد. دروس شامل حسابداری ، مدیریت اداری ، بازرگانی بین المللی و مدیریت بازرگانی بود .هفته ای یک بار دیوید به او تلفن می زد تا ببیند درس هایش چگونه پیش می رود. کیت در جواب می گفت : اوه دیوید من این رشته را دوست دارم. واقعا هیجان انگیز است.
روزی او و دیوید با هم شریک کاری می شدند، در کنار همدیگر و شانه به شانه هم تا دیر وقت کار می کردند .فقط او و دیوید. یکی از آن شب ها دیوید رو به سوی او خواهد کرد تا بگوید: کیت عزیزم چقدر من کور و احمق بود م، می شود با من ازدواج کنی؟ و لحظه ای بعد او در آغوش دیوید خواهد بود ...
اما بایستی تا آن موقع صبر می کرد. در همان اثنا او باید چیزهای زیادی می آموخت. کیت مصممانه به درسها و تکالیفش روی آورد . دوره بازرگانی دو سال طول کشید ، کیت به موقع به کلیپ دریفت بازگشت تا بیستمین سال تولدش را جشن بگیرد . دیوید در ایستگاه به استقبالش امد .کیت به طوری غریزی و نا خوداگانه بازوانش را دور بود دیوید حلقه کرد و درآغوشش گرفت اوه دیوید چقدر از دیدنت خوشحالم.
دیوید خودش را عقب کشید و با شرمساری گفت: از دیدنت خوشحالم کیت.
در رفتارش خشکی ناراحت کننده ای وجود داشت .
مشکلی پیش آمد ؟
نه. فقط- فقط درست نیست که خانم های جوان در ملاء عام خودشان را در آغوش مردان بیندازند.
کیت برای لحظه ای به او خیره ماند ، سپس گفت: بسیار خوب ، متوجه شدم . قول می دهم که دیگر تو را در آغوش نگیرم.
همچنان که با اتومبیل به سوی خانه می رفتند ، دیوید به طور پتهانی کیت را مورد بررسی قرار داد. او دختر فوق العاده زیبایی بود طوری که حواس وی را پرت میکرد ، معصوم و آسیب پذیر بود و دیوید مصمم بود که هرگز از این موضوع سوء استفاده نکند . صبح روزدوشنبه کیت به دفتر تازه اش در شرکت کروگر -برنت با مسئوولیت محدود پا گذاشت.مثل آن بود که ناگهان وارد عالم عجیب و غریب و هیجان انگیزی بشنوی که سنن و زبان خاص خودش را دارد. سلسله گیج کننده ای از شعبات شرکت های وابسته بخش های منطقه ای نمایندگی ها و شاخه های خارجی وجود داشت. محصولاتی که شرکت تولید می کرد و اموالی که در مالکیت خود داشت به نظر بی پایان می رسید. کارخانه های فولاد سازی مزارع دامپروری یک خط آهن و یک خط کشتیرانی جزو اموال شرکت بود و البته بنیاد ثروت خانوادگی هم وجود داشت که شامل الماس ، طلا، روی ، پلاتین و منیزیم می شد که ساعت به ساعت از معادن استخراج می گردید و به خزانه ای شرکت سرازیر می شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)