صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    174تا 179

    مادام اگنیس برای لحظه ای آنجا ایستاد.مارگارت را تماشا میکرد که با سنگینی از خیابان پائین میرفت،.سپس به داخل بازگشت و به صدای بلند فریاد زد:
    -بسیار خوب خانم ها،برویم سر کارمان
    یک ساعت بعد،در خانه ی خانم اگنیس طبق معمول برای کار باز شد.
    **********
    وقت آن بود که جیمی مک گریگور فنر تله را بکشد.تله را آزاد و در کمین بگذرد.در عرض شیش ماه گذشته،و به آرامی و در خاموشی سهم شرکای وندرمرو در فعالیتهای تجاری مختلفش را خریده بود بطوری که اکنون آن سهام را در مالکیت خود داشت...اما دغدغه ی اصلی و این بود که زمینهای الماس خیز وندرمرو را در نامیب صاحب شود.او صدها برابر ارزش آن زمینها را با خون و جسارت پرداخته و تقریبا زندگیاش را بر سر آن گذاشته بود.
    جیمی از الماسهایی که او و باندا از آنجا دوزدیده بودند برای ساختن یک امپراتوری استفاده کرده بودند تا از قِبَل آن بتوانند سالیمان وندرمرو را نبود سازد.کارش به طور کامل به پایان نرسیده بود.اکنون او آماده بود که کار را تمام کند.
    وندرمرو بیش از بیش مقروض شده بود.دیگر همه در شهر از قرض دادن پول به او امتناع می کردند،مگر بانکی که جیمی در خفا صاحب آن بود.
    دستور همیشگی او به مدیر بانک این بود:
    -به سلیمان وندرمرو هر چقدر پول میخواهد وام بدهید.
    فروشگاه حالا دیگر هیچگاه باز نبود.وندرمرو از اول صبح الکل نوشی را آغاز میکرد و بعد از ظهر به خانه مادام اگنیس میرفت،و بعضی وقتها شبها را هم در آنجا میگذراند،.
    یک روز صبح مارگارت جلوی پیشخوان قصابی ایستاده بود و منتظر تحویل گرفتن جوجههایی بود که خانم اوئنز سفارش داده بود،که از پنجره به بیرون نگاه کرد و پدرش را دید که روسپی خانه را ترک میکرد.
    او به سختی میتوانست آن پیر مرد ژولیده و کثیف را که لخ لخ کنان در طول خیابان راه میرفت بشناسد.من این بلا را سر او آوردم،اوه،خدایا مرا ببخشه من این بلا را سر او آوردم.
    سلیمان وندرمرو نمیفهمید دارد چه اتفاقی دارد برایش میافتاد...و میدانست که زندگیاش به طریقی،گرچه گناه و تقصیر او نبود،نابود شده است.
    خداوند و را برگزیده بود،......درست همانگونه که زمانی ایوب را برگزیده بود،تا قدرت ایمان او را بیامزد.وندرمرو یقین داشت که سرانجام بر دشمنان نادیدهاش غلبه خواهد کرد.تنها چیزی که بدان نیاز داشت کمی وقت بود.
    -وقت و پولی بیشترو فروشگاهش را بعنوان وثیقه نزد بانک گرو گذاشته بود،همینطور سهامی را که در شیش ملک الماس خیز کوچک داشت،حتی اسب و ارابهاش را.
    دیگر چیزی نمانده بود که به گرو بگذرد،غیر از آن اراضی الماس خیز در نامیب،و روزی که آن زمینها را هم گرو گذاشت،جیمی موقعیت را در هوا قاپید و فرصت را مغتنم شمرد.جیمی به مدیر بانکش دستور داد:
    -همه ی رسیدهایش را جمع آوری کنید.به و بیست و چهار ساعت مهلت بدهید که همه ی قرضهایش را به بانک بپردازد،در غیر این صورت هر چه که گرو گذاشته،تصرف کنید.
    آقای مک گریگور،او احتمالا نمیتواند این مقدار پول را فراهم کند،او.....
    -بیست و چهار ساعت.
    دقیقا راس ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد،معاون مدیر بانک و کلانتر با حکمی برای مصادره ی همه ی متعلقات دنیوی وندرمرو در فروشگاه او حاضر شدند.
    جیمی از ساختمان دفتر خود در آن سوی خیابان دید که وندرمرو از فروشگاهش بیرون رانده شد. پیرمرد همان بیرون ایستاد،با درماندگی در ضل آفتاب چشمانش را به هم میزد،نمی دانست چه کار کند یا روی به کجا ببرد.
    همه چیزش را از دست داده بود و دیگر اه در بساط نداشت.انتقام جیمی کامل شده بود.جیمی از خودش میپرسد،چرا اینطور است،که هیچ احساس پیروزی نمیکنم؟او در درون احساس پوچی میکرد.مردی که او نابودش ساخته بود،خود او را نابود کرده بود.
    آن شب هنگامی که جیمی به خانه ی مادام اگنیس پا نهاد،مادام گفت:-جیمی خبر تازه را شنیدی؟
    سلیمان وندرمرو یک ساعت پیش مغزش را پا اسلحه متلاشی کرد و خودش را کشت.
    مراسم تشییع جنازه در گورستان حزن انگیز در معرض وزش باد،در مکانی خارج از شهر برگزار شد.
    علاوه بر ماموران کفن و دفن،تنها دو نفر در مراسم تدفین حضور داشتند.مارگارت و جیمی مک گریگور.مارگارت پیراهن مشکی گشادی به تن داشت که شکم برجستهاش را پنهان میکرد.او رنگ پریده و ناخوش به نظر میرسید.
    جیمی با قد بلندش با ابهت ایستاده بود،خاموش و سرد و نجوش بود.آن دو در دو طرف گور ایستاده بودند،تابوت ساده ساخته شده از چوب کاج را تماشا میکردند که مرده را در خود جای داده بود و آهسته در گودال کنده شده در زمین مینشست.
    سنگ و کلوخ زمین بر روی تابوت فرود میآمد و تق تق صدا میکرد،و به نظر مارگارت چنین میآمد که سنگها با تق تق خود میگفتند:
    -روسپی،.......روسپی.
    او از ورای گور پدرش به سمت جیمی نگریست و نگاهشان با هم تلاقی کرد.نگاه جیمی سرد و بی تفاوت بود،مثل آنکه مارگارت غریبه
    ای بود.مارگارت آن لحظه از او متنفر شد.تو آنجا ایستادی و هیچ چیزی احساس نمیکنی،ولی تو به همان اندازه که من گنهکارم ،گناهکاری.ما او را کشتیم،من و تو.در پیشگاه خداوند،من همسر تو هستم.اما ما شرکای شیطان هم هستیم.
    او سرش را پائین آورد و به گور باز نگریست و دید که آخرین بیل پر از خاک بر روی تابوت چوب کاج فرود آمد و کاملا او را پوشاند.
    مارگارت نجوا کرد:
    -آرام بخواب،آرام بخواب.هنگامی که سرش را بالا آورد،جیمی رفته بود.
    دو ساختمان چوبی در کلیپ دریفت وجود داشت که از آنها به عنوان بیمارستان استفاده میشد،اما این اماکن به قدری کثیف و غیر بهداشتی بودند که در آنجا بیماران به جای اینکه شفا پیدا کنند میمردند.بچهها در خانه متولد میشدند.هنگامی که وقت زایمان مارگارت نزدیک تر شد،خانم
    اوئنز
    قابله ای سیاه پوست موسوم به هانا را بر بالین او آورد.دردهای زایمان سه بامداد آغاز شد.
    هانا آموزش داد:
    -حالا فقط زور بده،طبیعت باقی کار را انجام خواهد داد.
    نخستین درد لبخندی بر لبان مارگارت آورد.او داشت پسرش را به دنیا میآورد و آن پسر نامی به خود میگرفت.مارگارت مصمم بود کاری کند که جیمی مک گریگور فرزندش را ببیند و بشناسد.
    پسر او نمیبأستی تنبیه و مجازات میشد.
    دردهای زایمان ادامه پیدا کرد،ساعتی پس از ساعتی،و هنگامی که برخی از خدمه ی مهمنخانه به اتاق مارگارت قدم گذاشتند تا پیشرفت زایمان را تماشا کنند،برای جمع و جور اتاقها فرستاده و از اتاق بیرون رانده شدند.
    هانا به مارگارت گفت:-این یک مساله ی خصوصی است،بین تو و خداوند و شیطان که تو را به این دردسر انداخت.
    مارگارت در حالی که آهی از درد و عذاب میکشید،پرسید:-بچهام پسر است؟
    هانا عرق را از ابروهای مارگارت با یک کهنه ی خیس پاک کرد و گفت:
    -به محض اینکه از جنسیت نوزاد مطلع شوم به تو خبر خواهم داد.حالا به پائین زور بده،حسابی زور بده،بیشتر،بیشتر.
    انقباضات رحمی حالا با فواصل خیلی کم از پی هم تکرار میشدند و درد وجود مارگارت را از هم میگسست.پیش خود گفت:
    -اوه خدای من،اشکالی پیش آمده.
    هانا گفت:-زور بده پائین.
    و ناگهان حالت هشداری در صدایش پدید آمد.او گفت:-بند ناف دور بچه پییچیدهمی توانم بچه را بیرون بیاورم.
    در میان ابری قرمز و مه آلود،مارگارت دید که هانا به پائین خم شد و بدنش را پیچاند،و اتاق کم کم از نظرش محو شد،و ناگهان دیگر دردی وجود نداشت.
    مارگارت در فضا شناور بود و نور زننده
    ای در پایان تونلی به چشمش میخورد و یک نفر با اشاره ی انگشت او را به نزدیک خود فرا میخواند و آن شخص جیمی بود.من اینجا هستم،مگی،عزیزم.تو پسر دسته گلی به من هدیه کردی.
    جیمی به سویش بازگشته بود.مارگارت دیگر از جیمی متنفر نبود.دانست که هرگز از جیمی متنفر نبوده است.او صدائی را شنید که میگفت:
    -تقریبا تمام شد،.و چیزی درونش گسسته شد.و درد باعث شد که او بلند فریاد بکشد.هانا گفت:-حالا،بچه دارد میاید.
    و ثانیه
    ای بعد،مارگارت خروج مایه جنینی را بین پاهایش احساس کرد و هانا فریاد پیروزمندانه ای سر داد.
    او موجود سرخ رنگی را بالا گرفت و گفت:
    -به کلیپ دریفت خوش آمدی.عزیزکم.تو صاحب فرزند پسر شودی.
    مارگارت او را جیمی نام نهاد.مارگارت میدانست
    خبر تولد نوزاد به سرعت به جیمی خواهد رسید.و منتظر بود جیمی به و سر بزند یا پیکی را نزد او بفرسد و او را به خانهاش ببرد،.
    هنگامی که چند هفته
    ای گذشت و هیچ خبری از جیمی نشد،مارگارت خودش پیامی برای او فرستد.
    پیام رسان سی دقیقه بعد برگشت.مارگارت در تب بیتابی میسوخت:
    -آقای مک گریگور را دیدی؟
    -بله خانم.
    -و آیا پیغام مرا به او رساندی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    180 تا 183
    « بله، خانم»

    مارگارت پرسید:« و او چه گفت:»
    پسر خجالت زده بود:« او- او گفت که دوشیزه وندرمرو از او پسری ندارد.»
    مارگارت تمام آن روز و تمام آن شب خود و بچه اش را دراتاق حبس کرد و از بیرون آمدن خودداری ورزید.« جیمی ، پدرت حالا کمی عصبانی است. فکر می کند مادرت کار بدی نسبت به او انجام داده است، اما تو پسر او هستی، و وقتی تو را ببیند، ما را به خانه اش خواهد برد که در آنجا زندگی کنیم و هردومان را خیلی دوست خواهد داشت. عزیزم، خواهی دید. اوضاع کاملاً روبه راه خواهد شد.»
    صبحگاه هنگامی که خانم ائنز با ضربات دست به در کوفت، مارگارت در را گشود. او به طرز عجیبی آرام به نظر می رسید.
    « مگی، حالت خوب است؟»
    نه خوبم، ممنون» او یکی از ان لباسهای نو و قشنگ را تن جیمی کرده بود.
    « می خواهم امروز صبح جیمی را در کالسکه اش به گردش ببرم.»
    کالسکه بچه، همان که از سوی مادام اگنس و دخترهایش به او هدیه شده بود، چیز فوق العاده زیبایی بود، از ظریف ترین نوع نی ساخته شده بود، کف آن از تبی درشت و محکم و دسته هایش هم از جنس چوب توپر و خمیده و خراطی شده ای بود. اطراف آن را با پارچه زربفت واردانی و پارچه ابریشمی روکش و تزیین کرده بودند، و سایبانی داشت که جلو و عقب می رفت و میزان نورآفتاب را تنظیم می کرد.
    مارگارت کالسکه بچه را درمیان پیاده روهای باریک خیابان لوپ به سمت پایین حل می داد. غریبه ای که به طور اتفاقی از کنارش رد می شد لحظه ای توقف کرد تا به بچه لبخند بزند، اما زنان شهر چشمانشان را از او بر می گرفتند یا به آن سمت خیابان می رفتند تا با مارگارت برخورد نکنند.
    مارگارت اصلاً متوجه این موضوع نبود. او به دنبال کسی می گشت. هر روزی که هوا خراب بود، یکی از لباسهای زیبای اهدایی خنم اگنس و دخترانش را تن کودکش می کرد و او را سوار بر کالسکه بچه به گردش می برد. در پایان یک هفته، هنگامی که مارگارت حتی یک بار هم با جیمی در خیابانها برخورد نکرده، متوجه شد که جیمی عمداً از وی دوری می جوید. تصمیم گرفت که، بسیارخوب، اگر او به دیدن پسرش نمی آید، پسرش به دیدن او خواهد رفت.
    صبح فردای آن روز، مارگارت خانم ائنز را در اتاق پذیرایی مهمانخانه اش پیدا کرد.« خانم ائنز» من یه سفر کوتاهی می روم. یک هفته دیگر باز می گردم.»
    « مگی، بچه برای سفر خیلی کوچک است.او-»
    ن بچه درشهر خواهد ماند.»
    خانم اونز با اخم گفت:« منظورت اینجاست؟»
    « نه، خانم ائنزف اینجا نه.»
    جیمی مک گریگور خانه اش را روی تپه ای که آفریقاییها به آن کاپی می گویند، بنا کرده بود، یکی از آن تپه هایی که مشرف به کلیپ دریفت قرار داشت. آنجا یک خانه ئیلایی یک طبق ی کم ارتفاع با سقف شیبدار و دوساختمان جانبی بود که با ایوانهای وسیعی و یک باغ گل سرخ انبوه و شاداب احاطه شده بود. در پشت آن ، اصطبل و قسمتهای مجزایی برای خدمتکاران وجود داشت. نگهداری کلی خانه بر عهده ی اوژنیا تالی بود، یک بیوه ی میانسال باوقار که شش فرزند بزرگسال در انگلستان داشت.
    مارگارت که نوزاد پسرش را در میان بازوانش داشت درساعت ده صبح به درآن خانه رسید، می دانست که جیمی درآن هنگام درخانه اش نیست. خانم تالی در را گشود و با حیرت به مارگارت و بچه اش خیره شد. مثل هر کس دیگری، خانم تالی از فاصله یکصد کیلومتری هم می دانست که آنها که بودند.
    بانوی مباشر خانه گفت:« متأسفم اما آقای مک گریگور درخانه نیستند.»
    وخواست در را ببند.
    مارگارت حرفش را قطع کرد:« من به اینجا نیامدم که آقای مک گریگور را ببینم. پسرش را برایش آورده ام.»
    « ببخشید من در این باره اطلاعی ندارم.شما-»
    « من یک هفته ای به مسافرت می روم. پس از آن برمی گردم و او را پس مس گیرم.» او بچه را به سوی خانم تالی دراز کرد:« اسمش جیمی است.»
    نگاهی وحشتزده بر چهر ه ی خانم تالی هویدا گشت.« شما نمی توانید او را اینجا بگذارید! آخر چرا اینجا؟ آاقی مک گریگور خیلی...»
    مارگارت با لحنی هشداردهنده گفت:« شما دو انتخاب پیش رو دارید. یا می توانید او را به خانه ببرید یا آن که من او را پشت در خانه شما می گذارم و می روم. فکر نمی کنم آقای مک گریگور از این موضوع خوشش بیاید.»
    بدون گفتن کلمه ای دیگر، او بچه را در بازوان کدبانوی آن خانه فرو کردو راهش را گرفت و رفت.
    « صبر کنید! شما نمی توانید-! برگرد اینجا! دوشیزه-!»
    مارگارت اصلاض نچرخید و به سوی او نگاه نکرد. خانم تالی آنجا ایستاده بود، بقچه کوچک حاوی نوزاد را در آغوش گرفته بود و فکر می کرد، اوه، خدای من! آقای مک گریگور خیلی عصبانی خواهد شد!
    اوهرگز آقای مک گریگور را در چنین حالتی ندیده بودو مک گریگور فریاد زد:« چطور توانستی اینقدر احمق باشی؟ تنها کاری که بایستی می کردی این بود که در را به صورتش بکوبی!»
    « آقای مک گریگور، او چنین فرصتی به من نداد. او-»
    « اجازه نمی دهم بچه ی او در خانه من باشد!»
    مک گریگور با بی قراری طول اتاق را بالا و پایین می رفت، گه گاهی مکثی می کرد تا جلوی بانوی خانه دار بیچاره و مستأصل توقفی کند و بگوید:
    « بایستی به خاطر این کارت اخراجت کنم.»
    « از هفته آینده برمی گردد تا بچه اش را ببرد. من-»
    جیمی فریاد زد:« اهمیتی نمی دهم که او کی برمی گردد. این بچه را از اینج ا بیرون ببر. همین حالا؟ از شرش خلاص شو!»
    خانم تالی با لحنی خشک و رسمی گفت:« آقای مک گریگور، پیشنهاد می کنید چطور این کار را بکنم؟»
    « آن را یک جایی در شهر بگذار. باید جایی باشد که بتوانی آن را همانجا رها کنی.»
    « کجا؟»
    « من از کجا بدانم!»
    خانم تالی به بقچه ی کوچک حاوی بچه که در بازوانش داشت نگاه کرد. فریادهای جیمی باعث شده بود طفل به گریه بیفتد.« در کلیپ دریفت یتیم خانه ای وجود ندارد.» اوش روع به تکان دادن بچه در میان بازوانش کرد، اما فریادهای کودک نوزاد بلندتر شد.« یک نفر می بایست از او مراقبت کند.»
    جیمی با درماندگی دستهایش را در میان موهایش فرو کرد. بعد تصمیم گرفت:« لعنت! بسیار خوب. تو همان کسی هستی که در کمال سخاوت بچه را پذیرفتی. حالا خودت از او مراقبت می کنی.»
    « بسیار خوب، قربان.»
    « و جلوی این ضجه های غیرقابل تحمل را بگیر. خانم تالی، یک چیز را بدان. می خواهم که از جلوی چشمم دور بماند. نمی خواهم بدانم که چنین چیزی دراین خانه است. و هفته ی آینده هم وقتی مادرش برای بردن آن می آید، نمی خواهم اورا ببینم، روشن شد؟»
    بچه تجدید قوا کرد و با توان تازه ای گریه را آغاز کرد.
    « بله دقیقاً، آقای مک گریگور.» و خانم تالی با عجله از اتاق خارج شد.
    جیمی مک گریگور تنها در اتاق استراحتش نشسته بود و براندی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    184-193




    می نوشید و سیگار برگی دود می کرد.زن احمق فکر کرد دیدن بچه اش قلب مرا نرم خواهد کرد باعث می شود من به سوی او بدوم و بگویم (دوستت دارم .بچه را دوست دارم.می خواهم با تو ازدواج کنم)بسیار خوب او حتی به خودش این زحمت را نداده بود که به بچه نگاه کند .ان بچه هیچ ارتباطی با او نداشت .او ان را از سر عشق یا حتی هوس به وجود نیاورده بود .به خاطر گرفتن انتقام نطفه اش را بسته بود .جیمی هیچگاه حالت چهره ی سلیمان وندرمرو را هنگامی که به او گفته بود مارگات حامله است از یاد نمی برد .این شروع انتقام بود پایان کار لحظه ای بود که روی تابوت چوبین خاک ریخته شد او باید باندا را پیدا می کرد و به وی خبر می داد که ماموریتشان پایان یافته است .
    جیمی احساس پوچی می کرد و با خود می اندیشید باید اهداف تازه ای را دنبال می کرد. او به طرز باور نکردنی ثروتمند شده بود .صد ها جریب از زمین های حاوی املاح و سنگ ها ی معدنی را در تملک خود داشت او ان اراضی را به خاطر این که شاید الماس در انها یافت شود خریده بود ولی معلوم شده بود زمین ها طلا پلاتین و بسیار املاح نادر و کمیاب دیگر در خود دارد .بانک او نیمی از املاک کلیپ دریفت را در گرو خود داشت و زمین های در تملک جیمی از نامیب تاکیپ تاون گسترده بود.او از این بابت احساس رضایت می کرد اما این کافی نبود از والدینش خواسته بود به نزدش بیایند و با او زندگی کنند اما انه نمی خواستند اسکاتلند را ترک کنند.برادرها و خواهرش ازدواج کرده بودند جیمی مبالغ هنگفتی پول برای پدر و مادرش فرستاده بود واین باعث خوشحالی و لذتش می شد اما زندگی اش یکنواخت و بدون هیجان بود .چند سال قبل زندگی اش فراز و نشیب هایی پر هیجان داشت .ان موقع احساس سر زندگی و شادابی می کرد .هنگامی که او و باندا با کلک به سوی منطقه ممنوعه سفر کرده و از روی صخره ها گذشته بودند احساس شور و نشاط می کرد.و هنگامی که از روی مین های مدفون در زمین خریده بودند و از میان شن های صحرا با ان وضع رد شده بودند باز هم او سرزنده بود .اینک به نظر جیمی چنین می امد که از ان زمان تاکنون مدتها بود که دیگر هیچگاه سرزنده و شاداب نبوده است .نمی خواست نزد خودش اعتراف کند که تنهاست .
    او دوباره دست به سوی ان تنگ دردار حاوی براندی برد و دید که تنگ خالی است .یا بیشتر از انچه متوجه شود نوشیده بود یا خانم تالی به نیاز های او بی توجه شده بود.جیمی از روی صندلی اش بلند شد جام حاوی براندی را برداشت و با سرگشتگی به طرف ابدار خانه سر پیشخدمت مرد رفت جایی که مشروبات نگه داری می شد داشت در بطری را باز می کرد که صدای ونگ ونگ بچه را شنید .بچه!خانم تالی حتما او را در اقامتگاه خودش نگه داری می کند ان طرف اشپزخانه .خانم تالی از دستورات جیمی کاملا اطاعت کرده بود .درعرض دو روزی که بچه بی اجازه وارد خانهی او شده بود او نه هرگز بچه را دیده و نه صدایش را شنیده بود .جیمی می توانست صدای خانم تالی را بشنود که با لحنی اهنگین و ترانه خوان که زنها عادت دارند با بچه های شیرخوار صحبت کنند با بچه حرف می زد.
    او می گفت (چه پسر کوچولوی خشگلی هستی نه؟یک فرشته ای بله فرشته ای.فرشته)
    بچه باز هم ونگ ونگ می کرد .جیمی به طرف در باز اتاق خواب خانم تالی رفت و به داخل نگاهی انداخت .بانوی خانه دار از جایی گهواره ای پیدا کرده یا خریده بود و بچه در ان ارمیده بود .خانم تالی به سوی او خم شده بود و طفل شیرخوار دستش را دور انگشت زن مشت کرده بود .(جیمی چه کوچولوی شیطون قویی هستی .بزرگ و قدبلند و خوشگل می شی)و وقتی متوجه شد کارفرمایش در آستانه ی در ایستاده است حیرت زده حرفش را قطع کرد.
    او گفت :( اوه من- اقای مک گریگور به چیزی احتیاج داشتید که بتوانم برایتان فراهم کنم؟)
    (نه)جیمی به طرف گهواره قدم برداشت .(از سر و صدا امدم اینجا)و برای نخستین بار به سوی پسرش نگریست و او را دید .بچه بزرگتر از انی بود که او توقع داشت و خیلی خوشگل و ناز بود .به نظر می رسید که به سوی جیمی می خندید.
    (اوه متاسفم اقای مک گریگور .او واقعا بچه ی خوبی است و خیلی هم سالم است انگشتتان را به او بدهید و احساس کنید که چقدر قوی است .
    جیمی بدون گفتم کلامی برگشت و از اتاق خارج شد .
    جیمی مک گریگور گروه کارکنانی شامل بیش از پنجاه کارمند داشت که در فعالیت های تجاری مختلف او کار می کردند.
    هیچ کارمندی از پسرک نامه رسان تا بالاترین کارمند اجرایی نبود که نداند شرکت کروگر –برنت با مسئولیت محدود نامش را از کجا به دست آورده و همه از کارکردن برای جیمی کاملاغرق در غرور بودند .او اخیرا دیوید بلک ول را استخدام کرده بود پسر شانزده ساله یکی از مباشران خودش که یک امریکایی اهل اورگان بود و برای برای یافتن الماس به افریقا ی جنوبی امده بود .هنگامی که پول بلک ول به اتمام رسیده بود .جیمی او را استخدام کرده بود تا برامور یکی از معاونش نظارت کند.پسر ان مرد یک فصل تابستان برای کار در شرکت به طور موقت استخدام شد و جیمی او را چنان کارمند خوبی یافت که به او شغلی دائمی پیشنهاد کرد .دیوید بلک ول جوانی باهوش و جذاب بود و ابتکار عمل فوق العاده ای داشت.به علاوه جیمی می دانست که او می تواند دهانش را بسته نگاه دارد و به همین علت او را برگزید تا این ماموریت ساده و ویژه را به انجام برساند.
    (دیوید می خواهم به مهمانخانه ی خانم اشنز بروی.در انجا زنی به نام مارگارت وندرمرو زندگی می کند)
    اگر هم دیوید با نام یا شرایط مارگارت اشنا بود هیچ حالتی دال بر ان نشان نداد(بله.قربان)
    (تو فقط باید با او صحبت کنی .او بچه اش را به بانوی مباشر خانه ی من سپرده است .به او بگو که می خواهم بچه را امروز بردارد و از خانه من ببرد)
    (بله اقا مک گریگور)
    نیم ساعت بعد دیوید بلک ول بازگشت .جیمی سرش را از روی میز تحریریش بالا اورد به او نگاه کرد .
    (قربان متاسفم که نتوانستم کاری را که خواستید انجام بدهم )
    جیمی به پا خاست و پرسید :چرا نتوانستی ؟این که کار بسیار ساده ای بود
    (قربان دوشیزه وندرمرو انجا نبود .)
    (پس پیدایش کن)
    (او دو روز پیش کلیپ دریفت را ترک کرده است.گفتند که قرار است پنج روز دیگر برگردد.اگر مایلید باز هم بپرس وجو بکنم ببینم که.....)
    (نه)این اخرین چیزی بود که جیمی می خواست (مهم نیست .ممنون دیوید)
    (بله قربان)پسر از دفتر بیرون رفت .
    لعنت بر ان زن !هنگام بازگشت از خیر مقدمی که به او گفته می شود تعجب خواهد کرد .بچه اش را پسش خواهم داد!
    همان شب جیمی تنها در منزل غذا می خورد .در اتا ق مطالعه اش در حال نوشیدن براندی بود که خانم تالی به داخل امد تا درباره ی یک مشکل خانه با او صحبت کند.در وسط یک جمله ناگهان مکث کرد که گوش بدهد و گفت (ببخشید اقای مک گریگور مثل این که جیمی گریه می کند )و با عجله از اتاق بیرون رفت .جیمی جام براندی اش را محکم روی میز کوبید براندی به اطراف پاشید .
    ان بچه نفرین شده !و او انقدر جسارت داشته که بچه اش را جیمی بنامد .او که اصلا شکل جیمی نیست .اصلا شبیه هیچ چیز نیست .
    ده دقیقه بعد خانم تالی به اتاق مطالعه بازگشت و دید که مشروب به اطراف پاشیده شده است(برایتان یک لیوان براتدی دیگر بیاورم ؟)
    جیمی به سردی گفت:لازم نیست .انچه لازم است این است که شما به خاطر داشته باشی که برای چه کسی کار می کند .دوست ندارم به خاطر ان جانور صحبتم قطع بشود .کاملا روشن شد خانم تالی؟
    بله قربان
    این بچه ای که شما به خانه اورده اید هرچه زودتر از این خانه برود به نفع همه ی ماست متوجه شدید ؟
    لبهای خانم تالی به هم فشرده شد :بله قربان فرمایش دیگری هم دارید ؟
    نه
    او برگشت که اتاق را ترک کند .
    خانم تالی .....
    بله اقای مک گریگور ؟
    شما گفتید که گریه می کرد ؟مریض که نیست نه؟
    خیر قربان فقط جایش خیس بوده کهنه اش را عوض کردم .
    جیمی از تجسم این وضعیت حالت انزجار پیدا کرد.حالش به هم خورد .
    (خیلی خوب .کار دیگری ندارم می توانید بروید )
    اگر جیمی پی می برد که خدمتکاران خانه ساعتها راجع به او و پسرش بحث می کنند حتما خیلی به خشم می امد .همه ان ها اتفاق نظر داشتند که ارباب خانه به طور غیر منطقی رفتار می کند اما همچنین می دانستند که حتی تذکر موضوع به اربابشان به معنای اخراج فوری شان خواهد بود جیمی مردی نبود که نصیحت کسی را با جان و دل بپذیرد .
    فردای ان شب جیمی ملاقاتی تجاری داشت که تا دیروقت طول کشید.او روی یک خط اهن تازه سرمایه گذاری کرده بود خط اهن کوتاهی بود که از معادن او در نامیب به دوآر امتداد می یافت و به خط اهن کیپ تاون کیمبر لی متصل می شد و به این ترتیب حمل الماس ها و طلا های او به بندر هزینه ی خیلی کمتری داشت.نخستین خط راه اهن افریقای جنوبی که در سال 1860افتتاح شده بود دانبار را به پوینت متصل می ساخت و پس از ان خطوط تازه ای از کیپ تاون تا ولینگتون کشیده شده بود.خطوط اهن به منزله ی رویدهای پولادینی بودند که اجازه می دادند کالاها و مردم ازادانه در سراسر افریقای جنوبی گردش کنند وجیمی قصد داشت بخشی از این خطوط را در اختیار داشته باشد .این تنها اغاز نقشه های او بود .به خود می گفت پس از ان نوبت کشتی هاست .کشتی های من املاح معدنی را از میان اقیانوس به ان سوی ابها حمل خواهند کرد.
    او پس از نیمه شب به خانه رسید لباسش ار از تنش خارج کرد و به بستر رفت .جیمی به یک استاد تزیینات داخلی اهل لندن سفارش داده بود اتاق خوابی بزرگ و خاص یک مرد با تختی عظیم برای او طراحی کند و تختش را در کیپ تاون خراطی و کنده کاری کرده بودند .یک صندوق قدیمی اسپانیایی در گوشه ای از اتاق بود و نیز اتقش دو کمد لباس خیلی بزرگ داشت که بیش از پنجاه دستکت و شلوار و سی جفت کفش را در خود جای می داد . او اهمیتی به لباس نمی داد اما برایش مهم بود که لباس ها ان جا باشند چون روز ها و شبهای زیادی در حالی که کهنه پاره به تن داشت سپری کرده بود.
    تازه چرتش گرفته بود که به نظرش امد صدای گریه ای می شنود .روی تخت نشست و گوش داد .صدایی نبود .ایا بچه بود که گریه میکرد ؟نکند از گهواره اش وازگون شده و به زمین افتاده است ؟جیمی می دانست که خانم تالی خواب سنگینی دارد .واقعا خیلی بد می شد اگر هنگامی که بچه در خانه ی او بود برایش اتفاقی می افتاد.تقصیرش متوجه او می شد .جیمی اندیشید لعنت بر این زن!
    او ربدو شامبر و دمپایی اش را پوشید و راه افتاد و به سمت اتاق خانم تالی رفت .از پشت در بسته ی اتاق او گوش داد ولی چیزی نتوانست بشنود در را به ارامی هل داد و باز کرد .خانم تالی به خواب عمیقی فرو رفته بود زیر لحاف کز کرده بود و خر و پف می کرد .جیمی به اطراف گهواره بچه رفت .بچه به پشت خوابیده بودچشمایش باز باز بود .نزدیکتر رفت و سرش را خم کرد و به وی نگریست .خدابا بچه شباهتی به خود او داشت !دهان و چانه اش کاملا شبیه دهان و چانه ی او بود چشمانش فعلا ابی بود اما همه به ها چشم ابی متولد می شدند .جیمی می توانست با نگاه به چشمان طفل بگوید که به زودی چشم هایش خاکستری خواهد شد .بچه دستهای کوچکش را در هوا تکان می داد و صدا های کودکانه می کردو به جیمی می خندید.جیمی به خودگفت نگاهش کن چه پسر کوچولوی شجاعی است ارام انجا خوابیده سرو صدا نمی کند مثل بچه های دیگر جیغ و داد به راه نمی اندازد .او با دقت بیشتری نگاه کرد بله درست است این یک مک گریگور است.
    جیمی با حالتی مردد دستش را پایین برد و انگشتش را به سوی طفل دراز کرد.طفل ان را با دو دستش گرفت و محکم فشرد .جیمی اندیشید مثل یک گاو نر قوی است .در ان لحظه بچه از فرط زور دادن فشرده شد و جیمی بوی زننده ای را از او استشمام کرد
    خانم تالی!
    خانم تالی مثل فنر از روی تختش بلند شد وجودش اکنده از سر اسیمگی بود (چی-چی شد؟)
    (بچه به مراقبت احتیاج دارد.ایا کاری از دست من ساخته است که انجام بدهم؟)
    و جیمی مک گریگور با حالتی شق و رق از اتاق خارج شد.
    دیوید ایا چیزی دربارهی اطفال شیر خوار می دانی؟
    دیوید بلک ول پرسید :قربان از چه نظر ؟
    خوب می دانی این که مثلا دوست دارند با چی بازی کنند چیزهایی از این قبیل.
    امریکایی جوان گفت :اقای مک گریگور فکر می کنم وقتی خیلی کوچک هستند جغجغه دوست دارند.
    جیمی با لحنی امرانه گفت:ده تا جغجغه بخر.
    بله قربان
    سووالات غیر ضروری در کار نبود .جیمی این صفت او را دوست داشت .دیوید بلک ول شایسته ترقی کردن بود.
    ان شب هنگامی که جیمی با بسته کوچک قهوه ای در دستش به خانه امد خانم تالی گفت :اقای مک گریگور می خواهم به خاطر ماجرای دیشب از شما عذرخواهی کنم.نمی انم چطور خوابم برد که متوجه نشدم.بچه حتما خیلی گریه کرده که شما از ان سوی خانه در اقتان شنیدید و به اتاق من امدید.
    جیمی با خوشرویی گفت:خودتان را ناراحت نکنید .تا زمانی که یکی از ما گریه اش را بشنویم مشکلی در کار نیست .و بسته را به دست خانم تالی داد.این را به او بدهید .چند تا جغجغه است که با انها بازی کند .حتما خیلی بهش خوش نمی گذرد که تمام روز در ان گهواره محبوس باشد.
    اوه قربان محبوس نیست .من او را به گردش می برم.
    به کجا می بریدش ؟
    فقط به باغ انجا می توانم خوب مراقبش باشم.
    جیمی اخمی کرد و گفت :دیشب به نظر م حالش زیاد خوب نبود.
    حالش خوب نبود؟
    نه رنگ و رویش خیلی عادی نبود .نمی خواهم تا امدن مادرش ناخوش بشود. اوه قربان اصلا چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
    شاید بهتر باشد نگاهی به او بیندازم.
    بله قربان.بچه را بیاورم پیشتان؟
    بله بیاورید خانم تالی.
    الساعه اقای مک گریگور .
    خانم تالی چند دقیه بعد در حالی که جیمی کوچک را میان بازوانش داشت به اتاق بازگشت .بچه یک جغجغه ابی را محکم در دست گرفته بود.
    رنگ و رویش که به نظر من خوب است.
    خوب شاید من اشتباه کردم.بدهیدش به من
    خانم تالی به دقت بچه را به طرف جیمی دراز کرد و جیمی برای نخستین بار ان را در میان بازوانش گرفت.احساسی که وجودش را فرا گرفت و در او سیر کرد کاملا مایه حیرتش شد.مثلا ان بود که برای این لحظه ثانیه شماری می کرد برای این لحظه تا به حال زنده مانده بود بدون این که حتی خودش هم بداند موجودی که اینک در بازوانش گرفته بود از گوشت و خون او بود .پسرش جیمی مک گریگورپسر بود .ساختن یک امپراتوری یک قلمرو داشتن مقادیر فراوانی الما س و طلا و خطوط راه اهن چه فایده ای داشت اگر تو کسی را نداشته باشی که وارثت باشد و همه چیزت را به او بدهی ؟جیمی اندیشید چه احمق دیوانه ای بودم !هرگز تا ان موقع به ذهنش خطور نکرده بود که چیزی کم دارد.او از فرط احساس نفرت کاملا کور شده بود.حالا که به این صورت کوچک وقشنگ می نگریست جایی در درون وجودش سنگدلی ناپدید و محو و اب گشت .
    خانم تالی گهواره جیمی را به اتاق خواب من منتقل کن
    سه روز بعد هنگامی که مارگارت جلوی در خانه جیمی ظاهر شد خانم تالی گفت :خانم وندرمرو اقای مک گریگور برای کار به دفترشان رفته اند اما از من خواستند هر موقع شما برای بردن بچه امدید به دنبالشان بفرستم.
    ایشان مایلند با شما صحبت کنند.
    مارگارت در اتاق پذیرایی منتظر ماند جیمی کوچولو را در میان بازوانش گرفته بود.خیلی دلش برای او تنگ شده بود.چند بار طی هفته ی گذشته تقریبا عزم و اراده اش را از دست داده بود و سرانجام با عجله به کلیپ دریفت بازگشته بود .می ترسید نکند بلایی سر بچه بیاید مریض بشود یا اتفاقی برایش بیفتد .اما خودش را مجبور کرده بود که دور از بچه بماند و نقشه اش موثر واقع شده بود.جیمی می خواست بااو صحبت بکند اوضاع فوق العاده خواهد شد.حالا هر سه نفرشان باهم خواهند بود.
    لحظه ای که جیمی به اتاق پذیرایی قدم گذاشت دوباره همان هجوم اشنای احساسات به مارگارت دست داد.به خودش گفت اوه خدای من چقدر دوستش دارم.
    سلام مگی.
    مارگارت لبخندی گرم حاکی از خوشحالی بر لی اورد :سلام جیمی .
    من پسرم را می خواهم.
    قلب مارگارت به رقص در امد .البته که تو پسرت را می خواهی جیمی .من هرگز از این بابت شک نداشتم.
    دقت خواهم کرد که بچه درست در بیاید .از همه امتیازاتی که بتونم در اختیارش بگذارم برخوردار خواهد شد و طبیعتا حواسم هست که به وضع تو هم رسیدگی بشود و مشکلی در امرار معاش نداشته باشد.
    مارگارت با پریشانی به او نگاه کرد. (من –من منظورت را متوجه نمی شوم.)
    گفتم که پسرم را می خواهم
    فکر کردم –منظورم این است که –من و تو-
    نه فقط بچه است که من می خواهمش
    مارگارت از خشمی ناگهانی وجودش پر گشت (اها)متوجه شدم .بسیار خوب به تو اجازه نمی دهم که او را از من بگیری .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    194-199
    جیمی برای لحظه ای او را برانداز کرد و گفت : بسیار خوب ، با هم سازشی می کنیم . تو می توانی اینجا با جیمی بمانی . می توانی معلم سرخانه اش باشی .
    او حالت چهره ی مارگارت را بررسی کرد : تو چه می خواهی ؟
    مارگارت به لحنی خشک گفت : می خواهم پسرم نام خانوادگی داشته باشد . نام خانوادگی پدرش را .
    -بسیار خوب . من او را به فرزندی قبول می کنم .
    مارگارت با تحقیر به او نگاه کرد و گفت : بچه مرا به فرزندی قبول می کنی ؟ اوه ، نه . اینطوری پسرم را بهت نمی دهم . دلم برایت می سوزد ، جیمی مک گربگور بزرگ . با این همه پول و قدرتت، تو هیچ چیز نداری . ترحم برانگیز هستی .
    و جیمی انجا ایستاده بود ، مارگارت را تماشا می کرد که در حالی که پسرش را بغل زده بود برگشت و از خانه خارج شد .
    صبح روز بعد ، مارگارت تدارک می دید انجا را ترک کند و به امریکا برود . خانم ائتز با او مشاجره می کرد : فرار کردن و گریختن که چیزی را حل نمی کند .
    -من فرار نمی کنم . به جایی می روم که خودم و بچه ام بتوانیم زندگی تازه ای داشته باشیم .
    او دیگر نمی توانست خودش و بچه اش را در معرض تحقیرهای جیمی مک گریگور قرار دهد .
    -کی اینجا را ترک خواهی کرد ؟
    -هرچه زودتر که بشود . ما تا ورسستر با کالسکه می رویم و از انجا با قطار به کیپ تاون خواهیم رفت . به اندازه کافی پول پس انداز کرده ام که بتوانیم به نیویرک برسیم .
    -راه درازی در پیش دارید .
    -ارزشش را دارد . امریکا را سرزمین فرصتها می نامند ، اینطور نیست ! ما به همین احتیاج داریم .
    جیمی از اینکه قادر بود تحت فشارهای زندگی ارامشش را حفظ کند همیشه به خود می بالید . ولی حالا او سر هر کسی که جلویش ظاهر می شد داد می کشید و با پریشانی این طرف و ان طرف می رفت . در دفترش غرش دائمی او شنیده می شد . هر کاری که هر کسی انجام می داد مایه نارضایتی اش بود . می غرید و از همه چیز شکوه و شکایت می کرد ، دیگر قادر نبود بر اعصابش مسلط شود . سه شب بود که نخوابیده بود . تمام مدت به گفت و گویش با مارگارت فکر می کرد . لعنت بر او ! وی باید حدس می زد که مارگارت سعی خواهد کرد وی را وادار به ازدواج با خود کند . خیلی حیله گر است ، درست مثل پدرش . جیمی مذاکره را خوب انجام نداده بود . به مارگارت گفته بود که به امورش رسیدگی خواهد کرد ، اما دقیقا مشخص نکرده بود که چگونه .صد البته با پول ! بایستی به او پول پیشنهاد می کرد . یک هزار پوند _ده هزار پوند _ حتی بیشتر .
    او به دیوید بلک ول گفت : می خواهم ماموریت حساسی به تو واگذار کنم .
    -بله قربان .
    -می خواهم با دوشیزه وندرمرو صحبت کنی و به او بگویی که من بیست هزار پوند پول به او پیشنهاد می کنم . خودش می داند که در ازای این پول از او چه می خواهم . جیمی چکی به همین مبلغ نوشت . او از مدتها پیش به جاذبه ی پول نقد پی برده بود .
    -این چک را به او بده .
    -بله قربان . و دیوید بلک ول رفته بود .
    او پانزده دقیقه بعد بازگشت و چک را دوباره نزد کارفرمایش اورد . چک پاره و به دو نیم شده بود . جیمی احساس کرد چهره اش از خشم سرخ می شود .
    -ممنون ، دیوید . همه چیز برایم روشن شد .
    بنابراین مارگارت پول بیشتری می خواست . بسیار خوب ، به او هر چقدر می خواست می داد . اما این بار باید خودش معامله را به انجام می رساند .
    اواخر همان بعد از ظهر ، جیمی مک گریور به مهمانخانه خانم ائتز رفت . گفت : می خواهم دوشیزه وندرمرو را ببینم .
    خانم ائتز به او اطلاع داد : متاسفم که مقدور نیست . او در راهش به سوی امریکاست .
    جیمی احساس کرد کسی مشت محکمی به شکمش کوبید : حق ندارد برود ! کی از اینجا رفت ؟
    -او و پسرش ظهر سوار کالسکه ای که به ورسستر می رفت ، شدند .

    قطاری که در ایستگاه ورسستر متوقف شده بود تا ظرفیت کاملش پر شده بود ، صندلی ها و فضای بین صندلی ها انباشه از مسافران پر سرو صدایی بود که به کیپ تاون می رفتند . انها تجار و همسرانشان ، فروشندگان ، جویندگان الماس، سیاههای برزنگی و دیگر سیاهپوستان و ملوانانی بودند که مرخصی شان تمام شده بود و به سرکارشان باز می گشتند . اکثر مسافرها برای نخستین بار بود که سوار قطار می شدند و جو شادی بین انها حکمفرما بود . مارگارت توانسته بود یک صندلی نزدیک پنجره بگیرد ، جایی که جمعیت نتواند به جیمی کوچک زور و فشاری وارد اورد . او انجا نشسته بود و بچه اش را نزدیک خودش نگه داشته بود ، به ادمهای اطرافش بی اعتنا بود ، به زندگی تازه ای که پیش رویش قرار داشت فکر می کرد . کار اسانی نبود . به هر کجا که می رفت ، او زنی ازدواج نکرده با یک بچه بود ، مایه ی ننگی برای جامعه . اما مصمم بود راهی بیابد تا اطمینان حاصل کند که یک زندگی مناسب و شایسته در انتظار پسرش است . او شنید که مامور قطار فریاد زد : همگی سوار شوید !
    مارگارت سرش را بالا اورد و جیمی را دید که انجا ایستاده بود . او با لحنی آمرانه گفت : اثاثت را جمع کن . از قطار پیاده شو .
    مارگارت اندیشید ، هنوز فکر می کند می تواند مرا بخرد . این دفعه چقدر پیشنهاد می کنی ؟
    جیمی نگاهی به پسرش کرد ، که با حالتی سرشار از ارامش در بازوان مارگارت خفته بود : پیشنهاد می کنم با من ازدواج کنی .
    انها سه روز بعد در مراسمی مختصر و خصوصی به عقد ازدواج هم درامدند . تنها شاهد ازدواج انها دیوید بلک ول بود .
    طی مراسم ازدواج ، وجود جیمی مک گریور اکنده از احساست گوناگون بود . او مردی بود که به در اختیار گرفتن دیگران و تسلط بر انها عادت کرده بود ، ولی بازیچه قرار گرفته بود . به مارگارت نگاه کرد . او انجا در کنارش ایستاده بود و نسبتا زیبا به نظر می رسید . عشق او و طرد شدنش را به خاطر اورد ، اما این فقط خاطره ای بود ، نه چیزی بیشتر ، خاطره ای سرد و عاری از احساس . او از مارگارت به عنوان ابزار گرفتن انتقام استفاده کرده بود ، و ماگارت برایش وارثی به دنیا اورده بود .
    کشیش گفت : اکنون من شما را زن و شوهر اعلام می کنم .می توانید عروس را ببوسید .
    جیمی خم شد و لبانش اهسته گونه ی مارگارت را لمس کرد .
    سپس گفت : برویم خانه . پسرش منتظر او بود .
    هنگامی که به خانه بازگشتند ، جیمی اتاق خوابی در یکی از عمارت های جانبی را به مارگارت نشان داد .
    به مارگارت گفت : این اتاق خواب توست .
    -بله فهمیدم .
    -بانوی مباشر دیگری برای خانه استخدام می کنم و خانم تالی را صرفا به مراقبت از جیمی می گمارم . اگر چیزی احتیاج داشتی ، به دیوید بلک ول بگو .
    مارگارت احساس می کرد مورد ضرب و شتم جیمی قرار گرفته است . جیمی با او مثل مستخدمه ای رفتار می کرد . اما مهم نبود ، پسرم نام خانوادگی گرفته است . همین برای من کافی است .
    جیمی برای شام به خانه باز نگشت . مارگارت منتظرش شد ، اما سرانجام تنها شام خورد . ان شب در بسترش بیدار ماند ، هر صدایی را در خانه با هشیاری می شنید . ساعت چهار صبح ، بالاخره به خواب رفت . اخرین فکرش این بود که از خودش می پرسید او چه کسی را در خانه مادام اگنس برگزیده است .
    در حالی که رابطه ی مارگارت با جیمی از زمان ازدواجشان تغییری نکرد ، در عوض رابطه اش با مردم شهر کلیپ دریفت دچارتغییر ماهیت اعجاب اوری شد . او در عرض یک شب از فردی مطرود و بی خانمان به بانوی شماره ی یک شهر و داور محافل اجتماعی مبدل گشت . اکثر مردم شهر به خاطر امرار معاششان به نحوی یا به دلیلی به جیمی مک گریور و شرکت کروگر -برنت با مسئولیت محدود، وابسته بودند . انها به این نتیجه رسیدند که اگر مارگارت وندرمرو انقدر لیاقت همسری جیمی مک گریور را داشته است ، پس استحقاق شهر انها را هم دارد . اکنون هنگامی که مارگارت جیمی کوچولو را برای گردشی در شهر بیرون می برد ، با لبخندها و احوالپرسی های شادمانه و صمیمانه روبرو می شد . از هر طرف دعوتش می کردند . به مهمانی ها ی صرف چای و عصرانه ، ناهار و شامهایی به نفع بنگاه های خیریه دعوت می شد و از او درخواست می کردند انجمنهای شهری را سرپرستی کند . هر گاه مارگارت مویش را به سبک متفاوتی درست می کرد ، دهها زن در شهر بلافاصله از سبک او پیروی می کردند . او پیراهن زرد تازه ای ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    200- 209

    مي خريده و ناگهان پيراهن هاي زرد محبوب همه واقع مي شد . مارگارت چاپلوسي آنها را به همان صورتي مي پذيرفت که خصومتشان را پذيرفته بود با وقار و متانتي آرام .


    جيمي تنها به اين خاطر به خانه مي آمد تا وقتش را با پسرش بگذراند . رفتار او نسبت به مارگارت همچنان خشک و مودبانه باقي ماند . هر روز صبح سر ميز صبحانه ، مارگارت نقش يک همسر خوشبخت را جلوي خدمتکاران بازي مي کرد ، عليرغم بي تفاوتي و سردي مردي که در آن سوي ميز روبروي او نشسته بود . اما بعد از اين که جيمي مي رفت و او به اتاقش پناه مي برد ، خيس عرق مي شد . از خودش متنفر بود . غرورش کجا رفته بود ؟ او خوب مي دانست که هنوز جيمي را دوست دارد . به خود مي گفت ، من هميشه او را دوست خواهم داشت . خدا کمکم کند .
    جيمي براي يک اقامت سه روزه ي بازرگاني در کيپ تاون بود . همچنان که از هتل سلطنتي ( رويال ) مي آمد ، يک کالسکه ران سياه پوست يونيفورم پوش جلو آمد و گفت : قربان ، کالسکه مي خواهيد ؟
    جيمي گفت : نه پياده مي روم .
    و باندا فکر کرد شايد شما دوست داشته باشيد کالسکه سوار شويد .
    جيمي ايستاد و نگاه تندي به کالسکه ران کرد : باندا ؟
    بله ، آقاي مک گريگور .
    جيمي سوار کالسکه شد . کالسکه ران شلاقش را بلند کرد و آنها راه افتادند . جيمي در صندلي عقب نشسته بود و به پشت بله داده بود ، به باندا فکر مي کرد ، به جسارتش ، دوستي اش . طي دو سال گذشته بارها سعي کرده بود او را پيدا کند ، اما موفق نشده بود . حالا براي ملاقات و ديدن دوستش در راه بود .
    راننده کالسکه را به سمت ساحل هدايت کرد ، و جيمي بلافاصله دانست که آنها به کجا مي روند . پانزده دقيقه بعد کالسکه جلوي يک انبار متروکه جايي که زماني جيمي و باندا نقشه شان را براي رفتن به ناميب طراحي کرده بودند ، توقف کرد . جيمي به خود گفت ، چه احمقهاي جوان بي پروايي بوديم . از کالسکه پياده شد و داخل انبار شد . باندا منتظرش بود . او درست شکل سابقش بود ، با اين تفاوت که حالا کت و شلوار و پيراهن و کراوات مرتبي به تن داشت .
    آنها روبروي هم ايستاده بودند و خاموش به هم لبخند مي زدند ، سپس همديگر را در آغوش کشيدند .
    جيمي لبخند زنان گفت : خوشبخت و مرفه به نظر مي رسي .
    باندا سرش را به نشانه تاييد تکان داد و گفت : وضعم بدک نيست . آن مزرعه اي را که راجع بهش صحبت کرديم ، خريدم . صاحب همسر و دو فرزند پسر هستم و محصول گندم بار مي آورم و شتر مرغ پرورش مي دهم .
    شتر مرغ ؟
    پر ِ شتر مرغ پول زيادي عايدم مي کند .
    آها . باندا ، مي خواهم خانواده ات را ملاقات کنم .
    جيمي به خانواده خودش در اسکاتلند انديشيد و اينکه چقدر دلش براي آنها تنگ شده بود . او به مدت چهار سال از خانه اش دور مانده بود .
    خيلي سعي کردم تو را پيدا کنم .
    سرم شلوغ بود ، جيمي . باندا نزديکتر شد . بايستي تو را مي ديدم تا بهت هشداري بدهم . مشکلي برايت پيش خواهد امد .
    جيمي به دقت به چهره او نگريست و گفت : چه جور مشکلي ؟
    آن مردي که در زمين هاي ناميب کار مي کند - هانس زيمرمن - آدم خيلي بدي است . کارگرها از او متنفرند . آنها درباره ترک کردن کارشان حرف مي زنند . اگر اين کار را بکنند ، نگهبانهاي تو سعي خواهند کرد جلوشان را بگيرند و شورشي به پا خواهد شد .
    جيمي نگاهش را اصلا از چهره باندا برنگرفت .
    به خاطر مي اوري که زماني نام مردي را به تو متذکر شدم - جان تتگو جاباوو ؟
    بله . او يک رهبر سياسي است . درباره اش مطالبي خوانده ام . توفاني در کشور برپا کرده است .
    من يکي از پيروان او هستم .
    جيمي سرش را به نشانه تاييد پايين آورد و وعده داد : بله متوجه هستم . هر کاري که لازم باشد انجام خواهم داد .
    بسيار خوب . جيمي ، تو مرد مقتدري شده اي ، خوشحالم .
    متشکرم ، باندا .
    و پسر بچه ي خوشگلي هم داري .
    جيمي نمي توانست حيرتش را پنهان کند : از کجا اين را مي دانستي ؟
    دوست دارم رد دوستانم را دنبال کنم . باندا به پا خاست . "جيمي ، جلسه اي دارم که بايد به آنجا بروم . به آنها خواهم گفت که اوضاع در ناميب رو به راه خواهد شد " .
    "بله ، به آن رسيدگي خواهم کرد . او مرد سياه درشت هيکل را تا دم در دنبال کرد . " کي دوباره تو را خواهم ديد ؟
    باندا لبخندي زد و گفت : همين دور و برها هستم . به اين آساني ها نمي تواني از شر من خلاص بشوي .
    و باندا رفته بود .


    جيمي در بازگشت به کليپ دريفت به دنبال ديويد بلک ول جوان فرستاد . آيا تازگي ها مشکلي در اراضي ناميب پيش آمده است ، ديويد ؟
    ديويد گفت : خير ، آقاي مک گريگور . بعد با ترديد افزود : اما شايعاتي شنيده ام که شايد مشکلي به وجود بيايد .
    مباشر آنجا هانس زيمرمن است . تحقيق کن ، ببين آيا با کارگرها بدرفتاري مي کند يا نه . اگر بد رفتاري مي کند ، جلوي اين کارش را بگير . مي خواهم خودت به آنجا بروي و از نزديک اوضاع را بررسي کني .
    فردا صبح عازم آنجا خواهم شد .

    هنگامي که ديويد به اراضي الماس خيز ناميب رسيد ، به مدت دو ساعت به آرامي و با خونسردي با نگهبانها و کارگرها صحبت کرد . آنچه شنيد سخت مايه غضبش شد . وقتي مطالبي که مي خواست بداند دستگيرش شد ، به ديدن هانس زيمرمن رفت .
    هانس زيمرمن يک غول مجسم بود . او صد و پنجاه کيلو وزن داشت و قدش 195 سانتيمتر بود . چهره اي عرق کرده و شبيه به خوک و چشماني خون آلود داشت و يکي از نفرت انگيزترين موجوداتي بود که ديويد بلک ول در طول عمرش ديده بود . او همچنين يکي از لايق ترين مباشراني بود که توسط شرکت کروگر - برنت با مسئوليت محدود استخدام شده بود . وقتي ديويد داخل شد ، او پشت ميزش در آن دفتر کوچک نشسته بود ، اتاق را با آن هيکل گنده اش کوچک جلوه مي داد .
    زيمرمن به پا خاست و با ديويد دست داد : " آقاي بلک ول ، از ديدنتان خوشحالم . بايد به من خبر مي داديد که به اينجا مي آييد" .
    ديويد مطمئن بود که موضوع آمدن او کمي پيش به گوش زيمرمن رسيده و او خودش را تا اندازه اي آماده کرده است .
    ويسکي ميل داريد ؟
    نه، ممنونم .
    زيمرمن در صندلي اش به عقب تکيه داد و لبخند زنان گفت : از دست من چه کاري براي شما ساخته است ؟ آيا به اندازه کافي الماس استخراج نمي کنم که رييس را راضي کند ؟
    هر دو مرد مي دانستند که ميزان توليد الماس در آنجا عالي است . "من از سياه برزنگي هايم بيشتر از هر کس ديگري در شرکت کار مي کنم "، اين جمله اي بود که زيمرمن با آن فخر مي فروخت .
    ديويد گفت : درباره شرايط اينجا شکاياتي دريافت کرده ايم .
    لبخند از چهره آن مرد محو شد . " چه نوع شکاياتي ؟ "
    " که با مردان اينجا بدرفتاري مي شود و ... "
    زيمرمن يکدفعه به پا خاست و با چالاکي حيرت آوري خودش را تکان داد . چهره اش از خشم سرخ شده بود : " اينها که مرد نيستند . اينها سياه برزنگي اند . شما آقايان در دفاترتان راحت نشسته ايد و دستور مي دهيد که - "
    ديويد گفت : به من گوش کن ، هيچ لزومي -
    " تو به من گوش کن . من بيشتر از هر کس ديگري در اين شرکت آن الماسهاي لعنتي را استخراج مي کنم ، و مي داني چرا ؟ چون اين جانورهاي موذي مثل سگ از من مي ترسند . "
    ديويد گفت : ما در معادن ديگرمان ، ماهي پنجاه و نه شيلينگ به کارگرها دستمزد پرداخت مي کنيم به علاوه خوراکشان . تو به کارگرهايت فقط ماهي پنجاه شيلينگ حقوق مي دهي .
    " تو از اين گله مي کني که چرا من به نفع شما کار کرده ام ؟ تنها چيزي که مهم است منفعت کار است . "
    ديويد پاسخ داد : جيمي مک گريگور با نظر شما موافق نيست . دستمزد آنها را بالا ببر ...
    زيمرمن با دلخوري گفت : بسيار خوب . اين پول رييس است ، پول من که نيست .
    " به علاوه ، شنيده ام که کارگرها را شلاق هم خيلي مي زني . "
    زيمرمن خرناسي کشيد و گفت : خداي من ، آقاي عزيز ، بوميان اينجا از شلاق خوردن طوري شان نمي شود . پوست آنها آنقدر کلفت است که شلاق لعنتي را حتي احساس هم نمي کنند . اين فقط باعث مي شود بترسند .
    " آقاي زيمرمن ، پس در اين صورت تو با شلاق زدنت سه نفر کارگر را از فرط ترس زهره ترک کردي ، چون آنها مردند . "
    زيمرمن با بي اعتنايي شانه هايش را بالا انداخت و گفت : آنقدر زاد و ولدشان زياد است که هر چقدر هم بميرند ، باز هم عده زيادي جايشان را مي گيرند .
    ديويد به خود گفت ، عجب حيوان خونخواري است . و خيلي هم خطرناک است . او سرش را بالا آورد تا به مباشر غول پيکر نگاه کند : " اگر باز هم مشکلاتي در اينجا ايجاد شود ، کس ديگر را به جاي شما خواهيم گمارد . " ديويد از جا برخاست و افزود : " از اين به بعد بايد با کارگرهايت مثل انسان رفتار کني . تنبيه و مجازات بايستي فورا در اينجا متوقف شود . من از محلهاي زندگي آنها ديدن کرده ام ، مثل خوکداني است . دستور بده اين خانه ها را تميز کنند . "
    هانس زيمرمن به او خيره مانده بود ، مي کوشيد خشمش را مهار کند . " فرمايش ديگري هم داريد ؟ " بالاخره توانست همين جمله را بگويد .
    بله . سه ماه ديگر دوباره به اينجا مي آيم . اگر از آنچه ببينم خوشم نيايد ، مي تواني در شرکت ديگري کار پيدا کني . روز بخير . " ديويد برگشت و از اتاق بيرون رفت .
    هانس زيمرمن براي مدتي طولاني آنجا ايستاده بود ، وجودش از خشمي که آهسته آهسته مي جوشيد آکنده بود . به خود گفت ، احمق ها ، خارجي ها . زيمرمن يک هلندي متولد آفريقاي جنوبي بود ، پدرش هم يک هلندي زاده شده در همان جا بود و اجدادش استعمارگران هلندي بودند . آن سرزمين به آنها تعلق داشت و خداوند سياه پوستها را در آنجا گمارده بود تا به آنان خدمت کنند . اگر خدا مي خواست که با آن سياهپوستان مثل انسان رفتار بشود ، که پوست آنها را سياه خلق نمي کرد . جيمي مک گريگور متوجه اين طرز فکر نبود . اما از يک خارجي ، يک بومي پرست ، چه توقعي مي رفت ؟ هانس زيمرمن دانست که بايد در آينده کمي محتاطتر و مراقب تر باشد . اما به آنها نشان مي داد که چه کسي در ناميب کنترل اوضاع را در دست دارد .
    شرکت کروگر - برنت با مسئوليت محدود در حال گسترش يافتن بود ، و جيمي مک گريگور براي مدتي طولاني از آنجا دور شده بود ، او يک کارخانه کاغذسازي در کانادا و يک کارخانه کشتي سازي در استراليا خريده بود . هنگامي که در خانه بود ، همه وقتش را با پسرش مي گذراند ، پسري که هر روز بيشتر شبيه پدرش مي شد . جيمي از بابت پسرش غروري بيش از حد احساس مي کرد و بي نهايت به او افتخار مي نمود . دلش مي خواست بچه اش را در مسافرتهاي طولاني اش با خود ببرد ، اما مارگارت چنين اجازه اي نمي داد .
    " او براي مسافرت خيلي کوچک است . وقتي بزرگتر شد ، مي تواند با تو بيايد . اگر مي خواهي با او باشي ، بايد او را همين جا ببيني . "
    پيش از آن که جيمي متوجه بشود ، پسرش يک ساله ، و بعد دو ساله شد ، و جيمي حيرت مي کرد که زمان با چه سرعتي مي گذرد . سال 1887 بود .
    از نظر مارگارت ، دو سال گذشته به کندي سپري شده بود . هفته اي يک بار جيمي مهماناني را به صرف شام در منزلش دعوت مي کرد و مارگارت بانوي ميزبان مودب و مهربان او بود . ساير مردان ، مارگارت را بذله گو و باهوش مي يافتند و از مصاحبتش لذت مي بردند . مارگارت مي دانست که چند نفر از آن مردان او را واقعا جذاب و پر کشش مي يابند ، اما البته هرگز حرکت آشکار و نماياني نمي کردند ، زيرا که او همسر جيمي مک گريگور بود .
    هنگامي که آخرين نفر از مهمانان مي رفت ، مارگارت مي پرسيد : مهماني امشب به تو خوش گذشت ؟
    جيمي هميشه يک جواب مي داد : " بله ، خوب بود . شب بخير . " و از اتاق پذيرايي خارج مي شد تا سري به جيمي کوچک که در بسترش خفته بود بزند . چند دقيقه بعد ، مارگارت صداي بسته شدن در خانه را مي شنيد . جيمي بود که خانه را ترک مي کرد .
    شب ها پس از شب ها ، مارگارت مک گريگور در بسترش دراز مي کشيد و به زندگي اش فکر مي کرد . مي دانست که چقدر مورد غبطه زنان شهر است ، و همين باعث مي شد قلبش به درد بيايد ، مي دانست که چيز زيادي ندارد که به آن غبطه بخورند . او در حال بازي نمايشي مسخره با شوهري بود که با او حتي بدتر از يک بيگانه رفتار مي کرد . کاشکي کمي به او توجه مي کرد ! مارگارت از خودش مي پرسيد جيمي چه خواهد کرد اگر يک روز صبح موقع صرف صبحانه او ظرف حاوي هليم جو را که جو آن را جيمي مخصوص خودش از اسکاتلند وارد کرده بود بردارد و آن را روي کله احمقش واژگون کند ؟ مارگارت مي توانست حالت چهره جيمي را نزد خود مجسم کند ، و همين خيال پردازي آنقدر غلغلکش مي داد که شروع به ريز خنديدن مي کرد ، و خنده اش ناگهان به گريه هايي از ته دل ناشي از دلتنگي او تبديل مي شد . از اين پس ديگر نمي خواهم او را دوست بدارم . ديگر دوستش نخواهم داشت . دست از دوست داشتنش بر مي دارم ، يک طوري ، پيش از آن که نابود شوم ...


    تا سال 1890 ، کليپ دريفت حتي بيش از توقعات و انتظارات پيشرفت کرده بود . در طول هفت سالي که او در آنجا بود ، کليپ دريفت به شهري با سرعت رشد زياد تبديل شده و از نظر اندازه و جمعيت و اهميت و فعاليت ناگهان به شدت ترقي کرده بود ، و جويندگاني از هر جاي جهان به آنجا سرازير شده بودند . اين همان داستان قديمي بود . آنها با گاري و کالسکه يا پياده به آنجا مي آمدند و چيزي غير از آن لباس کهنه اي که به تن داشتند با خود نداشتند . به غذا و تجهيزات و سرپناه و پولي براي شروع کارشان نياز داشتند ، و جيمي آنجا بود تا همه اين چيزها را برايشان فراهم کند و در اختيارشان بگذارد . او سهامي در دهها معدن الماس و طلا داشت ، و نام و شهرتش روز به روز بيشتر بر سر زبانها جاري مي شد . يک روز صبح وکيل شرکت دوببرز ، مجتمع توليدي عظيمي که اداره معادن الماس بسيار وسيعي را در کيمبرلي به عهده داشت ، به ديدن جيمي آمد .
    جيمي گفت : از دست من چه کاري ساخته است ؟
    " آقاي مک گريگور " ، مرا به اينجا فرستاده اند تا پيشنهادي به شما بکنم . ديبرز مايل است شرکت شما را بخرد . قيمت خود را بگوييد .
    لحظه حساسي بود جيمي لبخند زد و گفت : شما قيمت شرکت خود را بگوييد .


    ديويد بلک ول روز به روز از ارج و قرب بيشتري در نزد جيمي برخوردار مي شد . جيمي مک گريگور در اين آمريکايي جوان خودش را مي ديد ، چنان که در گذشته بود . پسرک صادق ، باهوش و وفادار بود . جيمي ديويد را به سمت منشي خود برگزيد ، سپس او را دستيار شخصي اش کرد ، و بالاخره هنگامي که پسر بيست و يک ساله شد ، سمت مدير کل شرکت را به او داد . براي ديويد بلک ول ، جيمي مک گريگور حکم پدر را داشت . هنگامي که پدر ديويد دچار سکته قلبي شد ، اين جيمي بود که ترتيب بستري شدن او را در بيمارستان داد و هزينه مداوا را پرداخت ، و هنگامي که پدر ديويد فوت کرد ، جيمي مک گريگور مراسم تشييع جنازه را ترتيب داد . در عرض پنج سالي که ديويد براي شرکت کروگر - برنت با مسئوليت محدود ، کار کرده بود ، جيمي را بيشتر از هر مردي که تا آن زمان شناخته بود ستوده بود . او از مشکل ميان جيمي و مارگارت مطلع بود ، و با تمام وجودش از آن دلخور و رنجيده بود ، چرا که هر دوي آنها را دوست داشت . ديويد به خود مي گفت ، اما اين به من ربطي ندارد . وظیفه من اين است که به هر ترتيب که مي توانم به جيمي کمک کنم .


    جيمي وقت بيشتر و بيشتري را با پسرش مي گذراند . پسر او اکنون پنج سال داشت ، و نخستين باري که جيمي او را به معدن و اعماق زمين برد ، جيمي جوان تا يک هفته به جز معدن درباره چيز ديگري سخن نمي گفت . آنها به سفرهايي که همراه با زدن اردو بود مي رفتند و شب را در خيمه اي در زير نور ستارگان مي خوابيدند . جيمي به آسمان اسکاتلند عادت داشت ، جايي که ستارگان مکانهاي درست شان را در گنبد کبود به خوبي مي دانستند . اينجا در آفريقاي جنوبي ، صور فلکي موقعيت پريشاني داشتند . در ماه ژانويه ستاره سهيل به طور درخشاني بر بالاي سر مي درخشيد . در حالي که در ماه مه اين صليب جنوبي بود که نزديک به سمت الراس قرار داشت . در ماه ژوئن که زمستان آفريقاي جنوبي است ، برج عقرب مايه شکوه و زيبايي آسمانها بود . اين حيرت آور و گيج کننده بود . با وجود اين ، احساس فوق العاده اي به جيمي دست مي داد که روي زمين گرم دراز بکشد و در حالي که پسرش را در کنار خود دارد به آسمان لايتناهي بنگرد و بداند که آنها هم بخشي از اين ابديت با عظمت هستند .
    آنها سحرگاه از خواب برمي خاستند و براي تدارک صبحانه به شکار مي رفتند ؛ کبک ، مرغ شاخدار ، آهوي کوچک افريقايي و آهوي کوتاه قد آفريقايي شکار مي کردند . جيمي کوچولو هم اسب پاکوتاه ( پوني ) خود را داشت ، و پدر و پسر در امتداد علفزار با دقت سوار بر اسب مي تاختند ، تا از گودال هاي به قطر صد و هشتاد سانتيمتر که توسط مورچه ها حفر مي شد و به اندازه کافي عميق بود تا يک اسب و سوارکارش را در کام خود فرو برد ، و نيز گودالهاي کوچکتر که توسط موش خرماها کنده مي شد ، احتراز کنند .
    در علفزار خطرهاي زيادي وجود داشت . در يک سفر ، جيمي و پسرش در بستر خشک رودخانه اي اردو زده بودند که نزديک بود توسط گروهي از غزالهاي مهاجر آفريقاي جنوبي که به بالا پريدن و جهيدن معروف هستند کشته شوند . نخستين علامت دردسر يک تکه ابر غبارآلود محو در افق بود . خرگوشهاي صحرايي و شغالها و موش خرماها با سرعت فرار کردند و مارهاي بزرگ از بوته زار بيرون آمدند و دنبال صخره هايي گشتند که بتوانند زير آنها پنهان شوند . جيمي دوباره به افق نگريست . ابر غبارآلود نزديکتر مي شد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 210 تا 213

    او گفت:زود از این جا بزنیم به چاک.
    -خیمه مان...
    -ولش کن!
    آن دو به سرعت از کنار بستر رودخانه شروع به بالا رفتن کردند و به بالای یک تپه بلند صعود کردند.صدای کوبنده سم چهارچایانی را شنیدند و سپس توانستند ردیف جلویی غزالها را ببینند،که در صفی که حداقل پنج کیلومتر طول داشت به سرعت تمام می تاختند.تعدادشان شاید بیش از نیم میلیون راس بود،و هر چیزی را که در مسیرشان قرار داشت لگدمال و نبود می کردند و می رفتند و در نتیجه این هجوم بی وقفه جنازه صدها حیوان کوچک در مسیر بر جای ماند.خرگوشهای صحرایی،مارها،شغالها و مرغهای شاخدار در زیر ضربات مرگبار سم غزالها خرد و خمیر شدند.هوا پر از گرد و غبار بود و صدای غرش جانوران به گوش می رسید،و هنگامی که بالاخره عبور غزالها پایان یافت،جیمی پیش خود چنین تخمین زد که گذر آهوان از این مسیر دست کم سه ساعت به طول انجامیده است.
    در ششمین سال تولد جیمی،پدرش گفت:می خواهم هفته آینده تو را با خود به کیپ تاون ببرم و به تو نشان بدهم که یک شهر واقعی چگونه است.
    جیمی پرسید:می شود مادر هم همراهمان بیاید؟او شکار و تیراندازی را دوست ندارد،اما شهرهای بزرگ را دوست دارد.
    پدر دستی به سر پسر کشید و موهایش را پریشان ساخت و گفت:او اینجا سرش خیلی شلوغ است،پسرم.فقط ما دو نفر آقایان می رویم،باشد؟
    پسر از این واقعیت که پدر و مادرش اینقدر دور از هم به نظر می رسیدند،آشفته خاطر و آزرده بود،اما آن موقع مساله را درک نمی کرد.
    آنها سفر را با واگن خصوصی جیمی که در خط راه آهن قرار می گرفت و به لکوموتیو اصلی وصل می شد انجام دادند.تا سال 1891،راه آهن به وسیله شاخص و ممتاز سفر در آفریقای جنوبی تبدیل شده بود،چراکه سفر با قطار ارزان،مطمئن و سریع بود.واگن خصوصی جیمی که به سفارش او ساخته شده بود دارای بیست و یک متر طول بود و چهار کوپه پنجره دار داشت که دوازده نفر را در خود جای می دادند،به علاوه سالنی که می شد به عنوان دفتر از آن استفاده کرد.همچنین یک قسمت غذاخوری،یک اتاق مخصوص صرف مشروبات و یک آشپزخانه کاملا مجهز داشت.کوپه های قطار جیمی دارای تخت های ساخته شده از فلز برنج،چراغهای گازی و پنجره های عریض برای تماشای مناظر بیرون بودند.
    پسر کوچولو پرسید:پس مسافرها کجا هستند؟
    جیمی خندید و گفت:مسافرهای آن ما هستیم.این قطار توست،پسرم.
    جیمی کوچک بیشتر مدت سفر را به خیره شدن به مناظر پشت پنجره گذراند،از وسعت بی پایان سرزمینی که با سرعت از میان آن عبور می کردند غرق در حیرت بود.
    پدرش به او گفت:اینجا سرزمین خداوند است.او آن را پر از سنگهای معدنی ارزشمند کرده تا ما از آنها بهره برداری کنیم.همه آن املاح گرانبها در دل زمین نهفته اند،منتظر آنند که کسی کشفشان کند.جیمی،آنچه تا به حال پیدا شده،تنها آغاز کار است.
    هنگامی که آنها به کیپ تاون رسیدند،جیمی کوچک از ازدحام جمعیت و ساختمانهای غول آسا دچار ترس آمیخته به احترام شد.جیمی پسرش را به سمت جنوب شهر به محل استقرار خطوط کشتیرانی مک گریگور بود،و به نیم دو جین کشتی هایی که دربند در حال بارگیری یا تخلیه بار بودند اشاره کرد و گفت:آن کشتی ها را می بینی؟آنها به ما تعلق دارند.
    هنگامی که آنها به کلیپ دریفت بازگشتند،جیمی کوچک از همه آنچه که دیده بود و اخباری که شنیده بود،با هیجان شروع به تعریف کرد.پسرک گفت:پاپا،صاحب همه شهر است!مامان کاشکی بودی و می دیدی،حتما از آنجا خیلی خوشت می آمد.دفعه بعد همراه ما می آیی و شهر را می بینی.
    مارگات پسرش را محکم به خود فشرد و گفت:بله،عزیزم.
    جیمی شبهای بسیاری را خارج از خانه می گذراند،و مارگات می دانست که او در خانه مادام اگنس است.وی شنیده بود که جیمی برای یکی از زنهای آنجا،خانه ای خریده تا بتواند به طور خصوصی و در خفا ملاقاتش کند.مارگات راهی نداشت که بفهمد آیا این شایه صحت دارد یا خیر.تنها می دانست که آن زن هر کسی که بود،دلش می خواست او را بکشد.
    مارگات برای آن که دیوانه نشود و سلامتی عقلانی اش را حفظ کند،خودش را وادار ساخت تا تفننی در شهر برای خود پیدا کند.او برای ساختن یک کلیسا از نیکوکاران پول جمع آوری کرد و ماموریتی مذهبی را به عهده گرفت تا به خانواده های جویندگان الماس که در نیاز و تنگدستی شدید به سر بردند کمکی بکند.از جیمی خواست که یکی از قطارهایش را به حمل جویندگان به طور مجانی اختصاص دهد تا موقعی که پول و امیدشان ته می کشد بتوانند با آن قطار به کیپ تاون بازگردند.
    جیمی غرولندکنان گفت:خانم،تو از من می خواهی پولم را دور بریزم؟بگذار آنها از همان راهی که آمده اند پیاده برگردند.
    مارگات مشاجره می کرد:آنها دیگر نای پیاده رفتن ندارند.و اگر هم در شهر بمانند،مردم شهر بایستی هزینه پوشاک و تغذیه آنها را متحمل بشوند.
    جیمی بالاخره خرناسی کشید و گفت:اما این فکر احمقانه ای است.
    -ممنونم،جیمی.
    جیمی مارگات را تماشا کرد که با حالتی باشکوه از دفترش بیرون رفت،و علیرغم میل باطنی اش از داشتن همسری چون او احساس غرور کرد.به خودش گفت،زن هر کسی که می شد،همسر لایقی برای او بود.
    نام زنی که جیمی خانه ای برایش خریده بود،مگی بود،زن روسیی زیبایی که در آن روز مهمانی مادام اگنس به افتخار مارگات،در کنار مارگات نشسته بود.جیمی فکر می کرد،که چقدر عجیب و غریب است که زنی که او از خانه مادام اگنس برگزیده همنام همسرش است.آنها اصلا وجه اشتراکی با هم نداشتند.این مگی یک دختر موطلایی بیست و یک ساله با صورتی خوشگل و بانمک بود که به ماده ببری وحشی می مانست.جیمی برای گرفتن این دختر از مادام اگنس پول خیلی خوبی به او داده بود،و ماهانه مستمری سخاوتمندانه ای هم به مگی پرداخت می کرد.او هنگامی که از آن خانه کوچک و تازه دیدن می کرد خیلی مراقب و محتاط بود.همیشه شبها به آنجا می رفت و مراقب بود کسی او را در حال ورود به خانه نبیند.در واقع،عده زیادی او را در حال ورود و خروج از خانه می دیدند،اما هیچ کس اهمیتی نمی داد که راجع به آن صحبت و اظهار نظری بکند.آنجا شهر جیمی مک گریگور بود،و او حق داشت هر کاری دلش می خواست انجام بدهد.
    در آن شبانگاه بخصوص،به جیمی چندان خوش نمی گذشت.به آن خانه رفته بود و امیدوار بود شب دلپذیری را سپری کند،اما مگی بدعنق و کسل بود.او روی عرض رختخواب بزرگ با دلخوری دراز کشیده بود،ربدوشامبری سرخ رنگ به تن داشت.گفت:از حبس شدن در این خانه لعنتی خسته شده ام.مثل این است که برده تو هستم یا چیزی شبیه این!حداقل در خانه مادام اگنس همیشه یک خبری بود. چرا به سفر که می روی مرا هیچوقت همراه خودت نمی بری؟
    -مگی،برایت که توضیح دادم.من نمی توانم...
    مگی روی تخت بالا جهید و با حاتی گستاخانه مقابل او ایستاد.جامه اش آشفته و نامرتب بود و یقه اش باز شده بود:مزخرف می گویی!هرجا می روی پسرت را با خودت می بری.من به خوبی پسرت نیستم که با من همسفر شوی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    214-215
    جیمی گفت نه لحن صدایش به طور هشدار دهنده ای ارام بود (تو به خوبی اون نیستی )سپس به طرف پیشخان مشروبات رفت و برای خودش براندی ریخت این چهرمین لیوانش بود-خیلی بیشتر از ان چه معمولا هر شب می نوشید.
    مگی نعره کشید :من برایت هیچ ارزشی ندارم .یک ادم احمق بی ارزشم .سرش را به عقب خم کرد وبا حالتی تمسخر امیز خندید:
    اسکاچلندی بزرگ واخلاقی !
    اسکاتلندی –نه اسکاچلندی.
    به خاطر خدا می شود از این همه ایراد گرفتن از من دست برداری؟هر کاری من می کنم از نظر تو به اندازه ی کافی خوب نیست .فکر کردی کی هستی پدر نفرین شده من؟
    جیمی به اندازه ی کافی حرف های مهمل شده از مگی شنیده بود فردا صبح می توانی به خا نه ی مادام اگنس بر گردی .بهش می گویم تو به انجا برمی گردی .کلاهش را برداشت و به طرف در رفت .
    تو جانور!نمی توانی به این راحتی از دست من خلاص بشوی!او در حالی که از خشم دیوانه و وحشی شده بود جیمی را دنبال کرد .
    جیمی در استانه ی در لحظه ای ایستاد .همین الان خلاص شدم و در تاریکی شب ناپدید شد.
    جیمی در کمال حیرت دریافت که با حالتی متزلزل راه می رود .ذهنش تیره و تار بود.شاید بیش از چهار براندی نوشیده بود.مطمئن نبود .او به مگی طناز و زیبا که ان شب روی بستر دراز کشیده بود اندیشید و این که اول چطور سر به سرش گذاشته و با او از در شوخی وارد شده بود سپس با او دعوا کرده و رهایش ساخته بود .نوازشش کرده بود در گوشش نجواهای عاشقانه سر داده بود تا ان که او مشتاقش شده بود .و سپس نزاع را اغاز کرده و او را در تب و تاب و ناراضی نگه داشته بود.هنگامی که جیمی به خانه رسید وارد سرسرای جلویی شد و همچنان که به سوی اتاقش می رفت از جلوی در بسته اتاق خواب مارگارت همسرش گذشت.از زیر در نور کمی به بیرون می تابید .مارگارت هنوز بیدار بود .جیمی ناگهان شروع به تجسم او کرد که حتما لباس منزل زیبایی بر تن داشت.چهره ی زیبای مارگارت را در نظر اورد که در اولین روز های اشنایی در زیر درختان در کرانه رود ارانژ ارمیده بود .در حالی که الکل ترغیب و راهنمایی اش می کرد در اتاق مارگارت را گشود و داخل شد.
    مارگارت در بستر دراز کشیده بود زیر نور چراغ گازی مطالعه می کرد.با تعجب سرش را بالا اورد و به او نگریست .جیمی..اتفاقی افتاده؟
    این که خواستم با زنم در اتاقش دیداری بکنم ؟کلماتش را کشیده ادا می کرد.
    مارگارت پیراهن منزل زیبایی به تن داشت .خدای من او چقدر زیباست!جیمی به طرف تخت رفت
    مارگارت با چشمانی از فرط حیرت گشاد شده بود از بستر بیرون پرید :چی کار می کنی؟
    جیمی در را با لگد پشت سرش بست و به طرف او رفت .لحظه ای بعد مارگارت روی تخت نشست و جیمی در حالی که نگاهش می کرد گفت:اوه خیلی می خواهمت مگی.
    در پریشان حالی مستانه ی او کاملا مطمئن نبود که کدام مگی را می خواهد .چقدر با مگی جدال می کرد !بله این گربه وحشی کوچولوی او بود می خندید تا ان که بالاخره زن ارام گرفت گویی به ارامش درونی رسیده بود .سپس با حالتی رویایی به وی خیره شد و نجوا کرد :اوه عزیزم جیمی عزیز من چقدر به تو احتیاج دارم و جیمی با خود اندیشید نباید اینقدر نسبت به تو بد جنسی می کردم .فردا صبح بهت می گویم که نباید به خانه مادام گنس برگردی....
    صبح که مارگارت از خواب برخاست .در بستر تنها بود .هنوز می توانست اندام قوی و مردانه جیمی را در کنار خود حس کند و گفته اش را در گوشش

    216-217
    می شنید که می گفت اوه خیلی می خواهمت مگی .و وجودش از لذتی سرکش و تمام عیار اکنده شد.او در تمام این مدت درست فکر میکرد .جیمی واقعا دوستش داشت .ارزش این همه انتظار کشیدن این همه سالها تحمل درد و تنهایی و تحقیر را داشت .
    مارگارت بقیه طول روز را در حالتی شعف امیز سپری کرد. به حموم رفت و موهایش را شست و درباره این که چه لباسی بپوشد که جیمی را بیشتر خوشنود کند ده بار تصمیمش را عوض کرد.اشپز را به دنبال کاری بیرون فرستاد تا خودش بتواند غذا های مورد علاقه ی جیمی را اماده کند. چندین با ر میز اتاق غذا خوری را چید و تغیرش داد تا ایکه سرانجام از محل قرار گرفتن شمعها و گلها احساس رضایت کرد .می خواست ان شب یک شب بی نظیر و استثنایی برای هردویشان باشد.
    جیمی برای صرف شام به خانه نیامد .و اصلا تمام شب در خانه پیدایش نشد مارگارت در اتاق مطالعه به انتظارش تا ساعت سه صبح بیدار نشست و بعد تنها به بستر رفت.
    هنگامی که فردای ان شب جیمی به خانه امد مودبانه به سوی مارگارت سر تکان داد و به طرف اتاق پسرش رفت .مارگارت با پریشانی و بهت با نگاهی خیره او را دنبال می کرد و اهسته برگشت تا به تصویر خودش در اینه بنگرد اینه به او می گفت که او هرگز زیبا تر از او نبوده است اما هنگامی که دقیق تر و از نزدیکه نگریست چشمها را نشناخت .انها چشم ها ی یک بیگانه بودند .
    دکتر تیگر با چهره ای بشاش گفت:بسیار خوب خانم مک گریگور خبر فوق العاده ای برایتان دارم شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد .
    مارگارت شوکی ناشی از کلمات دکتر را که بر او وارد امد احساس کرد و نمی دانست که بخنددیا گریه کند. خبر فوق العاده ؟اوردن فرزندی دیگر به این زناشویی بدون عشق ناممکن است. او بیش از این نمی توانست تحقیر را تحمل کند .باید راه گریزی پیدا می کرد.و درست موقعی که به این موضوع می اندیشید هجوم ناگهانی حالت تهوع را احساس کرد که باعث شد دا نه های عرق بر صورتش بنشینند .
    دکتر تیگر گفت:تهوع صبحگاهی ؟
    کمی.
    دکتر تعدادی قرص به مارگارت داد:اینها رو بخورید .کمک می کنند .خانم مک گریگور شما در وضعیتی عالی هستید .هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد .همین الان به خانه می روید و خبرخوش را به شوهرتان می دهید
    مارگارت با بی حالی گفت:بله همین کار را خواهم کرد.
    ان ها دور میز نشسته و در حال صرف شام بودند که مارگارت گفت:امروز



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از 214 تا 233

    جیمی گفت: «نه.» لحن صدایش به طور هشداردهنده ای آرام بود. «تو به خوبی او نیستی.» سپس به طرف پیشخان مشروبات رفت و برای خودش براندی ریخت. این چهارمین لیوانش بود ـ خیلی بیشتر از آنچه معمولاً هر شب می نوشید.
    مگی نعره کشید: « من برایت هیچ ارزشی ندارم. یک آدم احمق بی ارزشم.» سرش را به عقب خم کرد و با حالتی تمسخرآمیز خندید: «اسکاچمندی بزرگ و اخلاقی!»
    «اسکاتلندی ـ نه اسکاچمندی.»
    «به خاطر خدا می شود از این همه ایراد گرفتن از من دست برداری؟ هر کاری من می کنم از نظر تو به اندازۀ کافی خوب نیست. فکر کردی کی هستی، پدر نفرین شده من؟»
    جیمی به اندازه کافی حرفهای مهمل از مگی شنیده بود. « فردا صبح می توانی هب خانه مادام اگنس برگردی. بهش می گویم تو به آنجا بر می گردی.» کلاهش را برداشت و به طرف در رفت.
    «تو جانور! نمی توانی به این راحتی از دست من خلاص بشوی!» او در حالی که از خشم دیوانه و وحشی شده بود، جیمی را دنبال کرد.
    جیمی در آستانه در لحظه ای ایستاد. "همین الان خلاص شدم.» و در تاریکی شب ناپدید شد.
    جیمی در کمال حیرت دریافت که با حالتی متزلزل راه می رود. ذهنش تیره و تا ربود. شاید بیش از چهار لیوان براندی نوشیده بود. مطمئن نبود، او به مگی طناز و زیبا که آن شب روی بستر دراز کشیده بود اندیشید و این که اول چطور سربه سرش گذاشته و با او از در شوخی وارد شده بود.، سپس با او دعوا کرده و رهایش ساخته بود. نوازشش کرده بود، در گوشش نجواهای عاشقانه سر داده بد، تا آن که او مشتاقش شده بود و سپس نزاع را آغاز کرده و او را در تب و تاب و ناراضی نگه داشته بود.
    هنگامی که جیمی به خانه رسید، وارد سرسرای جلویی شد و همچنان که به سوی اتاقش می رفت، از جلوی در بستۀ اتاق خواب ماگارت همسرش گذشت. از زیر در نور کمی به بیرون می تابید. مارگارت هنوز بیدار بود. جیمی ناگهان شروع به تجسم او کرد، که حتماً لباس منزل زیبایی بر تن داشت. چهرۀ زیبای ماگارت را در نظر آورد که در اولین روزهای آشنایی در زیر درختان در کرانه رود اَرانژ آرمیده بود. در حالی که الکل ترغیب و راهنمایی اش می کرد، درِ اتاقِ مارگارت را گشود و داخل شد.
    ماگارت در بستر دراز کشیده بود، زیر نور چراغ گازی مطالعه می کرد. با تعجب سرش را بالا آورد و به او نگریست. «جیمی... اتفاقی افتاده؟»
    «این که خواستم با زنم در اتاقش دیداری بکنم؟» کلماتش را کشیده ادا می کرد.
    مارگارت پیراهن میزل زیبایی به تن داشت. خدای من، او چقدر زیباست! جیمی به طرف تخت رفت.
    مارگارت با چشمانی که از فرط حیرت گشاد شده بود، از بستر بیرون پرید:«چی کار می کنی؟»
    جیمی در را با لگد پشت سرش بست و به طرف او رفت. لحظه ای بعد مارگارت روی تخت نشست و جیمی در حالی که نگاهش می کرد، گفت: «اوه، خیلی می خواهمت، مگی.»
    در پریشان حالی مستانه، او کاملاً مطمئن نبود که کدام مگی را می خواهد. چقدر با مگی جدال می کرد! بله، این گربه وحشی کوچولوی او بود. می خندید تا آن که بالاخره زن آرام گرفت؛ گویی به آرامش درونی رسیده بود. سپس با حالتی رؤیای به وی خیره شد و نجوا کرد: «اوه عزیزم، جیمی عزیز من، چقدر به تو احتیاج دارم.» و جیمی با خود اندیشید، نباید اینقدر نسبت به تو بدجنسی می کردم. فردا صبح بهت می گویم که نباید به خانه مادام اگنس برگردی...
    صبح که ماگارت از خواب برخاست، در بستر تنها بد. هنوز می توانست اندام قوی و مردانه جیمی را در کنار خود حس کند و گفته اش را در گوشش می شنید که می گفت، اوه، خیلی می خواهمت، مگی. و وجودش از لذتی سرگش و تما عیار آکنده شد. او در تمام این مدت درست فکر می کرد. جیمی واقعاً دوستش داشت. ارزش این همه انتظار کشیدن، این همه سالها تحمل درد و تنهایی و تحقیر را داشت.
    مارگارت بقیه طول روز را در حالتی شعف آمیز سپری کرد. به حمام رفت و موهایش را شست و درباره این که چه لباسی بپوشد که جیمی را بیشتر خوشنود کند، ده بار تصمیمش را عوض کرد. آشپز را به دنبال کاری بیرون فرستاد تا خودش بتواند غذاهای مورد علاقۀ جیمی را آماده کند. چندین بار میز اتاق غذاخوری را چید و تغییرش داد تا این که سرانجام از محل قرار گرفتن شمعها و گلها احساس رضایت کرد. می خواست آن شب، یک شب بی نظیر و استثنایی برای هر دویشان باشد.
    جیمی برای صرف شام به خانه نیامد. و اصلاً تمام شب در خانه پیدایش نشد. ماگارت در اتاق مطالعه به انتظارش تا ساعت سه صبح بیدار نشست، و بعد تنها به بستر رفت.
    هنگامی که فردای آن شب جیمی به خانه آمد، مؤدبانه به سوی مارگارت سر تکان داد و به طرف اتاق پسرش رفت. مارگارت با پریشانی و بهت، با نگاهی خیره او را دنبال کرد و آهسته برگشت تا به تصویر خودش در آینه بنگرد. آینه به او می گفت که او هرگز زیباتر از این نبوده است، اما هنگامی که دقیقتر و از نزدیک نگریست چشمها را نشناخت. آنها چشمان یک بیگانه بودند.
    فصل 10
    دکتر تیگر با چهره ای بشاش گفت: «بسیار خوب خانم مک گریگور، خبر فوق العاده ای برایتان دارم. شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد.»
    مارگارت شوک ناشی از کلمات دکتر را که بر او وارد آمد، احساس کرد و نمی دانست که بخندد یا گریه کند. خب رفوق العاده؟ آوردن فرزندی دیگر به این زناشویی بدون عشق ناممکن بود. او بیش از این نمی توانست تحقیر را تحمل کند. باید راه گریزی پیدا می کرد و درست موقعی که به این موضوع می اندیشید، هجوم ناگهانی حالت تهوع را احساس کرد که باعث شد دانه های عرق بر صورتش بنشیند.
    دکتر تیگر گفت: «تهوع صبحگاهی؟»
    «کمی.»
    دکتر تعدادی قرص به مارگارت داد: «اینها را بخورید، کمک می کنند. خانم مک گریگور، شما در وضعیتی عالی هستید. هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد. هیمن الان به خانه می روید و خبر خوش را به شوهرتان می دهید."
    مارگارت با بی حالی گفت: «بله، همین کار را خواهم کرد.»
    آنها دور میز نشسته و در حال صرف شام بودند که مارگارت گفت:« امروز نزد دکتر رفتم. به زودی صاحب فرزند دیگر خواهیم شد.»
    جیمی بدون گفتن کلمه ای، دستمال سفره اش را که به یقه پیراهنش آویخته بود جدا کرد وب ه زمنی انداخت، از روی صندلی شا برخاست و با شتاب از اتاق خارج شد. این لحظه ای بود که ماگارت دریافت به همان شدتی که می تواند عاشق جیمی مک گریگور باشد، می تواند از او متنفر هم باشد.
    آن حاملگی، دوران دشواری بود، و مارگارت بیشتر وقتش را ضغیف و خسته در بستر می گذراند. او ساعتی پس از ساعتی آنجا دراز می کشدی، به رویا و خیالبافی می پرداخت، جیمی را مجسم می کرد که جلوی او به زانو افتاده بود و برا یبخشیده شدنش التماس می کرد، و باز هم دیوانه وار به او عشق می ورزید. اما اینها فقط تخیلات بودند. واقعیت این بود که او به دام افتاده بود. جایی را نداشت که برود، و حتی اگر می توانست آنجا را ترک کند، جیمی هرگز به او اجازه نمی داد پسرش را با خودش ببرد.
    جیمی اکنون هفت ساله بود، یک پسر خوشگل و سالم، بسیار باهوش و تا اندازه ای بذله گو. تازگی ها به مادرش نزدیکتر شده بود، گویا نگون بختی را به نحوی در او حس کرده بود. در مدرسه کاردستی و هدایای کوچک برا یمادرش درست می کرد و به خانه می آورد، و مارگارت به دیدن آن هدایا لبخند می زد و از او تشکر می کرد و سعی می کرد از افسرده حالی خارج شود. هنگامی که جیمی کوچولو از مادرش می پرسید که چرا پدر اغلب شبها بیرون از منزل می ماند و هرگز مارگارت را با خود بیرون نمی برد، مارگارت جواب می داد: «جیمی، پدرت مرد خیلی مهمی است، کارهای مهمی انجام می دهد، و سرش هم خیلی شلوغ است."
    ماگارت به خود می گفت، آنچه بین پدر او و من است مشکل من است، و اجازه نخواهم داد که جیمی به این سبب از پدرش متنفر بشود.
    بارداری ماگارت واضح تر و عیان تر می شد. هنگامی که به خیابان می رفت، دوستان و آشنایان جلویش را می گرفتند و می گفتند: «مدت زیادی به وضع حمل نمانده، اینطور نیست، خانم مک گریگور؟ شرط می بندم که یک پسر خوشگل دیگر مثل جیمی کوچولو به دنیا خواهید آورد. شوهرتان باید خیلی خوشحال باشد.»
    بعد پشت سرش می گفتند:«زن بیچاره، چقدر نزار و افسرده است ـ حتماً راجع به آن روسپی که شوهرش به عنوان رفیقۀ خود برگزیده است. چیزهایی شنیده است...»
    مارگارت سعی می کرد جیمی کوچولو را برای تولد صفلی که در شکم داشت، آماده کند. «عزیزم، به زودی توصاحب یک برادر یا خواهر کوچولو خواهی شد. آن وقت، یک نفر را داری که بتوانی تمام مدت با او بازی کنی. آیا این عالی نیست؟»
    جیمی مادرش را بغل کرد و گفت:« مامان، خوشحالم که تو دوست تازه ای پیدا می کنی."
    و مارگارت خیلی سعی کرد تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند.
    دردهای زایمان ساعت چهار سبح آغاز شد. خانم تالی به دنبال هانا فرستاد، و بچه هنگام پهر متولد شد. نوزاد یک دختر کوچولوی سالم بود، با دهانی شبیه دهان مادرش و چانه ای مثل چانه پدرش، و موهای مشکی بلندی که دور صورت قرمز کوچکش را فرا گرفته بود. مارگارت او را کِیت نام نهاد. با خود اندیشید، این اسمی خوب و قوی است، و او به قدرتش نیاز خواهد داشت. همه ما به قدرت او نیاز خواهیم داشت. من بایستی بچه ها را یک جوری از اینجا بیرون ببرم. هنوز نمی دانم چگونه، اما باید راهی پیدا کنم.
    دیوید بلک ول بدون در زدن با حالتی شتابزده داخل دفتر جیمی مک گریگور شد، جیمی با حیرت سرش را بالا آورد و به او نگریست: «چه خبر شده که ...»
    «در نامیب شورش شده است.»
    جیمی از جا برخاست. «چی؟ چه اتفاقی افتاده؟»
    «یکی از پسرهای سیاهپوست درحال دزدیدن یک قطعه الماس گیر افتاد. او زیر بغلش سوراخی ایجاد کرده بود و سنگ را داخلش پنهان کرده بود. به عنوان درس عبرتی برای دیگران، هانس زیمرمن او را جلوی سایر کارگرها به باد شلاق گرفت و پسره زیر ضربات شلاق مرد. او دوازده سال داشت.»
    چهرۀ جیمی را خشم فرا گرفت. «خدای بزرگ! من که شلاق زدن را در همه معادن قدغن کرده بودم.»
    «من هم به زیمرمن هشدار داده بودم.»
    «از شر آن جانور خلاص شو.»
    «نمی توانیم پیدایش کنیم.»
    «چطور؟»
    «سیاه پوستها اسیرش کرده اند. وضعیت از کنترل ما خارج شده است.»
    جیمی کلاهش را برداشت: «همین جا بمان و تا وقتی من بر می گردم مراقب اوضاع باش.»
    «آقای مک گریگور، فکر نمی کنم به صلاح شما باشد که آنجا به شمال، بروید. آن بومی که زیمرمن او را کشت، از اهالی قبیله بارولانگ بود. آنها نمی بخشند، و فراموش نمی کنند. من می توانم ...»
    اما جیمی رفته بود.
    جیمی مک گریگور از فاصلۀ شانزده کیلومتری اراضی الماس خیز، می توانست دود را که به هوا بر می خاست ببیند. تمامی کلبه ها در نامیب به آتش کشیده بود. جیمی اندیشید، احمق های نفرین شده! خانه های خودشان را می سوزانند. همچنان که کالسکه او نزدیکتر شد، صدای شلیک گلوله هاو فریادهای مردم را شنید. در میان این اغتشاش مردمی، نگهبانهای یونیفورم پوش به سوی سیاه پوستها و رنگین پوستها ـ که خودشان نومیدانه سعی در فرار داشتند، شلیک می کردند. تعداد سفید پوستها نسبت به سیاه پوستها و رنگین پوستها خیلی کم و یک به ده بود، اما سفیدها اسلحه داشتند.
    هنگامی که برنارد ساتی، سر نگهبان، جیمی مک گریگور را دید، به عجله به طرف او آمد و گفت: «نگران نباشید، آقای مک گریگور ، تا آخرین نفر این شورشی های کثیف را شکار خواهیم کرد.»
    جیمی فریاد زد: «غلط می کنی! به مردانت دستور بده تیراندازی را متوقف کنند.»
    «چی؟ اگر ما...»
    «کاری که من می گویم بکن!» جیمی، مضمحل از خشم، مردم را تماشا می کرد که دید یک زن سیاه پوست زیر رگبار گلوله ها بر زمین افتاد و هلاک شد. «به افرادت دستور بهد تیراندازی را بس کنند.»
    «هر چه شما بفرمایید، قربان.» سرنگهبان به معاونش دستوراتی داد و سه دقیقه بعد همه تیراندازیها متوقف شد.
    اجساد مردم بر روی زمین افتاده بود و جنازه ها در همه جا به چشم می خورد. ساتی گفت: « اگر نظر من را بخواهید، فکر می کنم...»
    «کسی نظر تو را نخواست. رهبر شورشی ها را نزد من بیاورید.»
    دو نفر پلیس یک سیاه پوست را به جایی که جیمی ایستاده بود، اوردند. مرد سیاه پوست دستبند به دست داشت و سراپای وجودش غرق در خون بود، اما هیچ ترسی در چهره اش خوانده نمی شد. او قد بلند و قوی هیکل بود، چشمانش می درخشید، و جیمی واژه ای را که باندا درباره غرور بانتو ادا کرده بود به خاطر آورد: ایسیکو.
    «من جیمی مک گریگور هستم.»
    مرد تفی به زمین انداخت.
    «آنچه در اینجا اتفاق افتاده بنا به دستور من نبوده است، می خواهم این را برای مردانت روشن کنم.»
    «این را به بیوه هایشان بگو.»
    جیمی رو به ساتی کرد و پرسید: «هانس زیمرمن کجاست؟»
    «هنوز دنبالش می گردیم، قربان.»
    جیمی برقی را که در چشمان مرد سیاه پوست درخشید دید، و دانست که هانس زیمرمن دیگر پیدا نخواهد شد.
    او به مرد گفت: «می خواهم کار در منطقۀ الماس خیز را برای سه روز تعطیل اعلام کنم. می خواهم با مردمت صحبت کنم، فهرستی از گله ها و شکایات خود تنظیم کنید، و من به آن رسیدگی خواهم کرد، به شما قول می دهم انصاف را رعایت کنم، هر چه که در این جا نادرست باشد من تغییرش خواهم داد.»
    مرد او را برانداز می کرد، احساس بدبینی در چهره اش هویدا بود.
    «مباشر تازه ای برای رسیدگی به امور اینجا گمارده خواهد شد، و شرایط کاری مناسبی وضع خواهد شد، اما از مردانت توقع دارم که پس از سه روز به سر کارشان بازگردند.»
    سرنگهبان با ناباوری گفت:« یعنی قربان شما به این مرد اجازه می دهید که برود پی کارش؟ او چند نفر از افراد مرا کشته است.»
    «بایستی تحقیق کاملی در این خصوص انجام شود، و ...»
    صدای تاختن اسبی که چهار نعل به سوی آنها می آمد، شنیده شد، و جیمی برگشت. دیوید بلک ول بود، و دیدن نامنتظرۀ او، زنگ هشداری را در ذهن جیمی به صدا درآورد.
    دیوید از پشت اسب پایین پرید: «آقای مک گریگور، پسرتان ناپدید شده است.»
    دنیا ناگهان برای جیمی سرد شد و دست ها و پاهایش یخ کرد.
    نیمی از جمعیت کلیپ دریفت به این جست و جو برای یافتن جیمی کوچولو پیوستند. آنها ییلاقات اطراف را تجسس کردند، در میان آبگندها و دره های عمیق و باریک به دنبال جیمی گشتند. اما هیچ رد پایی از پسر وجود نداشت.
    جیمی مثل مردی بود که روحش به تسخیر درآمده باشد. او هیمن اطراف یک جایی گم شده است. فقط همین، به زودی به خانه باز خواهد گشت.
    جیمی به اتاق خواب مارگارت رفت. او در بستر دراز کشیده بود، به بچه شیر می داد.
    مارگارت پرسید: «خبر تازه ای به دست آوردی؟»
    «هنوز نه. اما پیدایش خواهم کرد.» جیمی لحظه ای به نوزاد دخترش نگریست ، بعد برگشت و بدون گفتن کلمه ای از اتاق خارج شد.
    خانم تالی به اتاق آمد، و در حالی که با دستهایش محکم پیش بندش را گرفته و مچاله کرده بود، گفت:« خانم مک گریگور نگران نباشید، جیمی پسر بزرگی است. می داند چطور از خودش مراقبت کند.»
    مارگارت از بس گریسته بود، چشمانش همه چیز را تار می دید. هیچ کس بلایی سر جیمی کوچولو نخواهد آورد، یا خواهد آورد؟ البته که نه.
    خانم تالی خم شد و کیت را از میان بازوان مارگارت بیرون کشید.
    «سعی کنید بخوابید.»
    او نوزاد را به اتاق مخصوصش برد و در گهواره اش خواباند. کیت به او می نگریست، می خندید.
    «کوچولوی خوشگل، بهتر است تو هم کمی بخوابی، زندگی پر دغدغه ای پیش رویت داری."
    خانم تالی از اتاق خارج شد، در را پشت سرش بست.
    نیمه شب، پنجرۀ اتاق نوزاد بی صدا باز شد و مردی از پنجره به داخل اتاق پرید، به طرف گهواره رفت، پتویی روی سر طفل شیرخوار انداخت و او را میان بازوان خود گرفت.
    باندا به همان سرعتی که آمده بود، از آنجا بیرون رفت.
    این خانم تالی بود که متوجه ناپدید شدن کیت شد. نخستین فکرش این بود که حتماً خانم مک گریگور شب گذشته به اتاق آمده و کیت را به اتاق خودش برده است، به اتاق خواب مارگارت رفت و پرسید: «بچه کجاست؟»
    و از حالت چهره مارگارت، فوراً دریافت که چه اتفاقی افتاده است.
    همچنان که یک روز دیگر هم بدون یافتن اثری از پسرش سپری شد، جیمی در آستانۀ غش کردن و از هم پاشیدن قرار گرفت. او نزد دیوید بلک ول رفت، «فکر نمیکنی که اتفاق بدی برای او افتاده باشد؟» به سختی سعی داشت صدایش نلرزد و تحت اختیارش باشد.
    دیوید سعی کرد بهاو قوت قلب بدهد و لحنش متقاعد کننده باشد: «مطمئناً خیر، اقای مک گریگور.»
    او مطمئن بود که اتفاق بدی برای جیمی کوچولو رخ داده است. به جیمی مک گریگور هشدار داده بود که بانتوها نه می بخشند و نه فراموش می کنند، و این یک عضو قبیله بانتو بود که ناجوانمردانه به قتل رسیده بود. دیوید از بابت یک چیز مطمئن بود: اگر بانتوها جیمی کوچولو را گرفته باشند، او به طرز فجیعی جان سپرده است، چرا که آنها به سختی انتقام می گیرند و مقابله به مثل می کنند.
    جیمی خسته و تحلیل رفته سحرگاه به خانه بازگشت، او رهبری گروه تجسسی شامل مردم شهر، معدنچیان و نگهبانان را به عهده گرفته بود، و آنها شب را به جست و جویی بی حاصل در هر جای قابل تصوری که ممکن بود پسربچه باشد، گذرانده بودند.
    هنگامی که جیمی به اتاق مطالعه اش پا گذاشت، دیوید منتظرش بود. دیوید به پا خاست و گفت:« آقای مک گریگور، دخترتان را دزدیده اند.»
    جیمی در سکوت به او خیره ماند، رنگ چهره اش به شدت پریده بود. بعد برگشت و به اتاق خوابش رفت.
    جیمی از چهل و هشت ساعت پیش به بستر نرفته بود و آنقدر خسته و مضمحل بود که بی حال روی تخت افتاد و خوابید. او در زیر سایه یک درخت بزرگ بائوباب بود و در دوردست از آن سوی علفزاری پهناور و وسیع، شیری به سوی او می آمد. جیمی کوچولو داشت او را تکان می داد. بیدار شو، بابا، شیر دارد می آید. حیوان حالا سریعتر به سوی آنها می دوید. اکنون پسرش او را شدیدتر تکان می داد. بیدار شو!
    جیمی چشمانش را گشود. باندا بالای سرش ایستاده بود. جیمی خواست حرف بزند، اما باندا دستش را روی دهان او گذاشت.
    «ساکت باش!» و اجازه داد جیمی بلند شود و روی تخت بنشیند.
    جیمی پرسید: «پسرم کجاست؟»
    «او مرده است.»
    اتاق دور سرش شروع به چرخیدن کرد.
    «متأسفم. اما دیر رسیدم و نتوانستم جلوشان را بگیرم. مردم شما خون بانتویی را ریختند. مردم من خواهان انتقام بودند.»
    جیمی صورتش را میان دست هایش پنهان کرد: «اوه، خدای من! چه بلایی سرش آوردند؟»
    اندوهی بی پایان و عمیق از صدای باندا احساس می شد: «او را در بیابان برهوت به حال خود رها کردند. من... من جنازه اش را پیدا کردم و دفنش کردم.»
    «اوه، نه! اوه، خواهش می کنم، نه!»
    «جیمی، سعی کردم نجاتش بدهم.»
    جیمی آهسته سر تکان داد، حقیقت تلخ از دست رفتن پسرش را پذیرفت. سپس با حالتی بی روح پرسید: «سر دخترم چه بلایی آمده؟»
    «قبل از آن که بتوانند به او دست پیدا کنند، او را از گهواره اش برداشتم و به جای امنی بردم. حالا دوباره در اتاقش است، خوابیده. اگر به آنچه وعده داده ای عمل کنی، اتقاقی برایش نخواهد افتاد.»
    جیمی سرش را بالا آورد، نفرت چهره اش را پوشانده بود. «من به وعده ام عمل خواهم کرد، اما آن مردی را که پسرم را کشت، می خواهم. آنها بیاد تقاص کارشان را پس دهند.»
    باندا به آرامی گفت: «آن وقت تو بایستی همه مردم قبیله را بکشی، جیمی.»
    باندا رفته بود.
    این فقط کابوسی بود، اما مارگارت چشم هایش را محکم بسته بود، چرا که می دانست اگر آنها را بگشاید کابوس به واقعیت تبدیل می شود و معل.م می شود که فرزندان او هر دو مرده اند. بنابراین بازی عجیبی می کرد. چشمانش را محکم به هم بسته نگاه می داشت تا بلکه دست جیمی کوچولو را روی دستانش احساس کند که به او می گوید: «مامان، چیزی نیست. اوضاع روبه راه است. ما اینجا هستیم. سالمیم و اتفاقی برایمان نیفتاده.»
    او سه روز در بستر بود، از صحبت کردن یا دیدار با هر کسی خودداری می کرد. دکتر تیگر آمد و رفت، و ماگارت حتی از آمدن و رفتن او باختر نشد. در اواسط شب، مارگارت با چشمان بسته در تختش دراز کشیده بود که صدای بلندِ افتادنِ جسمی سنگین بر روی زمین را از اتاق پسرش شنید. چشمانش را گشود و گوش داد. صدای دیگری هم شنیده شد. جیمی کوچولو برگشته بود.
    مارگارت با عجله از تخت بلند شد و از راهرو به سمت پایین به طرف در بستۀ اتاق پسرش دوید. از پشت در، می توانست خرناس های عجیب حیوانی را بشنود. قلبش به شدت می تپید، در را هل داد و گشود.
    شوهرش روی زمین افتاده بود، صورت و بدنش کج و معوج شده و درهم پیچیده بود. یک چشمش بسته بود و چشم دیگرش به طرز عجیبی به او خیره مانده بود. سعی می کرد حرف بزند، اما کلمات مثل صدای حیوانات و با ریزش آب از دهانش خارج می شد.
    مارگارت نجوا کرد: «اوه، جیمی ـ جیمی!»
    دکتر تیگر گفت: «خانم مک گریگور، متأسفم که مجبورم اخبار ناخوشایندی را به اطلاعتان برسانم. شوهر شما سکتۀ شدیدی کرده است. احتمال این که اصلاً زنده بماند پنجاه درصد است ـ اما اگر زنده بماند، یک زندگی نباتی در پیش دارد. حیاتی گنگ و پوچ، بدون تعقل و هشیاری زهنی، طوری که برای رفع نیازهای اولیه اش هم به کمک شخص دیگری محتاج خواهد بود. ترتیبی می دهم که بتوانیم او را به آسایشگاهی خصوصی بفرستیم تا از او مراقبت صحیح به عمل آید.»
    «نه.»
    دکتر با حیرت به مارگارت نگریست: «نه...چرا؟»
    «نیازی به فرستادن او به بیمارستان نیست. می خواهم اینجا و در کنار من باشد.»
    دکتر برای لحظه ای اندیشید، سپس گفت: «بسیار خوب. پس به یک پرستار نیاز داریم. ترتیبی می دهم که...»
    «پرستار نمی خواهم. خودم از جیمی مراقبت خواهم کرد.»
    دکتر تیگر سرش را به علامت نفی تکان داد:«این امکان ندارد، خانم مک گریگور. شما نمی دانید چه مشکلاتی در پیش است. شوهر شما دیگر آدی نیست که بر اعمال جسمانی اش تسلطی داشته باشد. او کاملاً فلج شده و تا زمانی که زنده است همین طور خواهد ماند.»
    مارگارت گفت:«خودم از او مراقبت خواهم کرد.»
    اکنون جیمی بالاخره، و واقعاً، به او تعلق داشت.
    فصل 11
    جیمی مک گریگور از روزی که زمین گیر شد دقیقاً یک سال دیگر زنده ماند و این مدت خوش ترین دوران زندگی مارگارت بود. جیمی کاملاً عاجز و ناتوان بود. او نه میتوانست حرف بزند و نه تکان بخورد. مارگارت از شوهرش مراقبت می کرد، به همه نیازهای او رسیدگی می کرد و او را شب و روز در کنار خودش نگه می داشت. طی روز، جیمی را در اتاق خیاطی روی صندلی چرخدار می نشاند و در حالی که برایش بلوز و شال می بافت، با وی حرف می زد. دربارۀ مشکلات جزیی و کوچک خانه که سابق بر آن جیمی هرگز وقت گوش کردن به آنها را نداشت، صحبت می کرد و به وی می گفت که کیت کوچک چقدر خوب رشد می کند و چه کارهای شیرینی انجام می دهد. شبها بدن لاغر و تحلیل رفته و استخوانی جیمی را به اتاق خوابش می برد و به ملایمت وی را روی تخت در کنار خود می خواباند. شوهرش را در آغوش می کشید و رویش را با پتو می پوشاند و آنها گفتمان یک طرفه اشان را ادامه می دادند تا آن که مارگارت خوابش می گرفت و آماده به خواب رفتن می شد.
    اکنون دیوید شرکت کروگرـ برنت با مسؤولیت محدود را اداره میکرد. او گاه به گاه با اوراقی که مارگارت باید امضاء می کرد به خانه می آمد و برایش دردناک بود که شاهد شرایط عجزی باشد که جیمی در آن به سر می برد. دیوید به خود می گفت، من همه چیزم را به این مرد مدیون هستم.
    مارگارت به شوهر گفت: «جیمی، انتخاب خوبی کردی. دیوید مرد بسیار خوبی است.» او بافتنی اش را پایین گذاشت و تبسم کنان افزود: «تا اندازه ای تو را به یادم می آورد. البته، عزیز من، هرگز هیچ کس به زرنگی تو نبوده و هرگز هم کسی چنین نخواهد بود. جیمی، تو خیلی با انصاف، خیلی مهربان و قوی، وخیلی خوش قیافه بودی. و هیچوقت ترسی از بلند پروازی و رویاپردازی نداشتی. حالا همه رویاهایت به حقیقت پیوسته است. شرکت هر روز بزرگتر می شود.» او دوباره بافتنی اش را به دست گرفت: «کیت کوچولو تازه شروع به حرف زدن کرده. قسم می خورم که امروز صبح کلمه«ماما» را بر زبان راند...»
    جیمی آنجا نشسته بود، روی صندلی اش صاف نشانده شده بود و یک چشمش به نقطه ای در بالا خیره بود.
    «او چشمها و دهان تو را دارد. فکر می کنم دختر بسیار زیبایی بشود...»
    صبح فردای آن روز هنگامی که مارگارت از خواب بیدار شد، جیمی مک گریگور فوت کرده بود. او جیمی را میان بازوانش گرفت و وی را نزدیک به خود نگاه داشت.
    «آرام بخواب، عزیزم، ارام بخواب. همیشه تو را خیلی دوست داشته ام، جیمی. امیدوارم که تو این را دانسته باشی. خداحافظ، عشق عزیز و دلبندم که به من تعلق داشتی.»
    مارگارت اکنون تنها بود. شوهرش و پسرش او را ترک کرده بودند. تنها خودش مانده بود و دخترش. به اتاق بچه رفت و سرش را پایین آورد و به کیت که در گهواره اش خوابیده بود نگاه کرد. کاترین کیت. این نام یونانی بود، و پاک و منزه معنی می داد. نامی بود که به قدیسان و راهبه ها و ملکه ها می دادند.
    مارگارت به صدای بلند گفت: «کیت، تو کدام یک از اینها خواهی شد؟»
    بسط و توسعۀ گستردۀ آفریقای جنوبی در حال انجام بود، اما زمان زد و خوردها و جدال های بزرگ و وسیع نیز فرا رسیده بود. مشاجره ای کهن بر سر استان ترانس وال بین سفید پوستان زادۀ آفریقای جنوبی که اجدادشان استعمارگران هلندی بودند و انگلیسی ها وجود داشت و اختلافات بالاخره به نقطۀ اوج خود رسید. در روز پنجشنبه 12 اکتبر سال 1899، در هفدهمین سال تولد کیت، انگلیسی ها به هلندی تبارها اعلان جنگ دادند، و سه روز بعد اُرانج فری استیت مورد حمله قرار گرفت. دیوید سعی کرد مارگارت را ترغیب کند که کیت را با خود بردارد و آفریقای جنوبی را ترک کند، اما مارگارت از رفتن خودداری ورزید.
    او گفت: «شوهرم اینجا دفن شده.»
    کاری از دست دیوید برنمی آمد که او را وادار به تغییر تصمیمش کند. دیوید به مارگارت گفت: «می خواهم به بوئرها (هلندی تبارها) بپیوندم. از نظر شما اشکالی ندارد؟»
    مارگارت گفت:«اوه، البته که نه. من هم سعی می کنم شرکت را بگردانم.»
    فردا صبح دیوید رفته بود.
    انگلیسی ها انتظار جنگی سریع و آسان را داشتند، چیزی در حد عملیات پاکسازی، و کار را با روحیه ای مطمئن و سبکبال، مثل رفتن به تعطیلات، آغاز کردند. در پادگان نظامی هایدپارک در لندن، ضیافت شامی به افتخار سربازان و افسرانی که به آفریقای جنوبی گسیل می شدند برپا شد، و صورت غذایی ویژه و بسیار بزرگ تدارک دیده شد که تصویر یک سرباز بریتانیایی را نشان می داد که سرِ یک هلندی تبار را در سینی گذاشته است. در این فهرست غذا چنین آمده بود:




    ضیافت شامی برای نظامیان اعزامی

    به اسکادران کیپ
    27 نوامبر 1899
    فهرست غذاها
    صدفِ بلوپوینتز
    سوپ کومپو
    قورباغۀ هول
    گوشت گوساله مافه کینگ
    شلغم ترانس وال. سس کیپ
    قرقاول پره توریا
    سس وایت
    سیب زمینی تینکر
    پودینگ پیس. بستنی ماسا
    پنیر هلندی
    دسر صحرا
    (تقاضا می شود پوست صدف های
    تناول شده را زمین نیندازید)
    بوئر واین
    شراب اُرانژ




    انگلیسیها حسابشان درست از آب درنیامد و متعجب و حیرت زده شدند. هلندی تبارها در قلمروی زادگهشان به سر می بردند و جنگجو و مصمم بودند. نخستین رویارویی این جنگ در مافه کینگ به وقوع پیوست، که در آن موقع به زحمت بزرگتر از یک دهکده بود، و برای اولین بار، انگلیسی ها تشخیص دادند که علیه چه کسانی به نبرد برخاسته اند. سربازان بیشتری به سرعت از انگلستان به آنجا گسیل شدند. آنها کیمبرلی را به تصرف در آوردند. و تنها پس از جنگی سخت و خونین بود که توانستند پیش بروند و لیدی اسمیت را هم تسخیر کنند. توپ های هلندی تبارها در مقایسه با توپهای انگلیسی ها برد بیشتری داشت، بنابراین انگلیسیها سلاح های دارای برد دورتر را از کشتی های جنگی خود به خشکی آوردند، و توسط ملوانانی که صدها کیلومتر از کشتی هایشان دور شده بودند به کار انداختند.

    در کلیپ دریفت، مارگارت به دقت به اخبار هر یک از نبردها گوش می داد، و او و اطرافیانش با شایعات زندگی می کردند. خلقشان از سرخوشی به افسردگی و بالعکس در نوسان بود، بستگی به اخبار جنگ داشت. و سپس یک روز صبح یکی از کارکنان مارگارت سراسیمه و دوان دوان به دفتر او آمد و گفت: «همین الان شنیدم که انگلیسیها به سوی کلیپ دریفت پیش می آیند. حتماً همۀ ما را خواهند کشت!»
    «چرند است. آنها جرأت ندارند به ما دست درازی کنند.»
    پنج ساعت بعد، مارگارت مک گریگور یک زندانی جنگی بود.
    مارگارت و کیت را به پاردبرگ، یکی از صدها اردوگاه زندانیان در سراسر آفریقای جنوبی بردند. زندانیان در یک مزرعه بزرگ بدون سرپناه که دور آن را سیم خاردار کشیده بودند و توسط سربازان مسلح انگلیسی محافظت می شد، نگه داری می شدند. شرایط و اوضاع آنجا بسیار ناخوشایند و دلخراش وتحقیرآمیز بود.
    مارگارت کیت را در آغوشش گرفت و گفت: «عزیزم، نگران نباش، هیچ اتفاقی برایت نخواهد افتاد.»
    اما هیچکداماز آن دو، این را باور نداشتند. هر روزشان مالامال از وحشت بود. زندانیان دیگر را در اطرافشان می دیدند که ده تا ده تا و صدتا صدتا می مردند و سپس هنگامی که تب آنها را گرفتار می کرد در گروه های هزار نفری هلاک می شدند. هیچ دکتر یا دارویی برای زخمی ها وجود نداشت و غذا کم بود. این کابوسی دایمی بود که تقریباً به مدت سه سال عذاب آور ادامه پیدا کرد. بدتر از همه احساس عجز و درماندگی شدید بود. مارگارت و کیت فقط به رحم و شفقت اسیرکنندگانشان امید داشتند، به خاطر غذا و سرپناه، به خاطر زندگیشان، به آنها وابسته بودند. کیت در وحشت می زیست. بچه های پیرامونش را می دید که می مردند و می ترسید که مبادا نفر بعدی خودش باشد. او فاقد قدرت و توانایی لازم برای حمایت از خود و مادرش بود، و این درسی بود که هرگز فراموش نکرد. قدرت. اگر قدرت داشتی، غذا هم داشتی، دارو هم داشتی، به آزادی دست پیدا می کردی. کیت می دید که اطرافیانش بیمار می شدند و می مردند و بنابراین قدرت را مساوی با زندگی دانست. او به خود گفت روزی قدرت پیدا خواهم کرد. آن وقت دیگر هیچ کس نخواهد توانست چنین بلایی سرم بیاورد.
    جنگهای خشونت بار ادامه پیدا کرد ـ بلمونت و گراس پن و استورم برگ و اسپیون کوپ ـ اما در پایان هلندی تبارهای شجاع دیگر قادر به مقابله و رویارویی با قدرت امپراتوری بریتانیا نبودند. در سال 1902، پس از تقریباً سه سال نبردهای خونین، هلندی تبارها تسلیم شدند. پنجاه و پنج هزار هلندی تبار جنگیدند و سی و چهار هزار نفر از سربازان، زنان و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 234 تا 241

    بچه هایشان به هلاکت رسیدند. اما آنچه وجود بازماندگان را با تلخی و مرارت عمیقی پر می کرد . دانستن این نکته بود که بیست و هشت هزار نفر از آنها در اردوگاه های اسرای انگلیسی جان باخته بودند.
    روزی که دروازه های اردوگاه گشوده شد، مارگارت و کیت به کلیپ دریفت بازگشتند. چند هفته بعد در یک روز آرام یکشنبه، دیوید بلک ول از راه رسید. جنگ او را پخته کرده بود، اما او هنوز سر سخت و جدی بود، همان دیوید متفکری که مارگارت آموخته بود به وی اعتماد و تکیه کند. دیوید آن سالهای جهنمی را به جنگ و مبارزه و با این نگرانی که آیا مارگارت و کیت زنده بودند یا مرده، گذرانده بود. هنگامی که آنان را صحیح و سالم در خانه شان یافت، وجودش لبریز از شادی و سرور شد.
    او به مارگارت گفت: " کاش می توانستم از هر دوی شما مراقبت و حمایت کنم ."
    " گذشته گذشته است، دیوید باید فقط به فکر آینده باشیم."
    و آینده شرکت کروگر – برنت با مسئولیت محدود بود.

    سال 1900 در جهان ما، سنگ لوح درخشان و شفافی بود که بر روی آن تاریخ در حال نگاشته شدن بود، دوران تازه ای نوید بخش صلح و امید بی پایان برای همه جهانیان بود. قرن تازه ای که آغاز شده بود، سلسله ای از اختراعات و اکتشافات حیرت آور را با خود به ارمغان آورد که زندگی در سراسر گیتی را شکلی تازه بخشید. اتومبیل های بخاری و برقی جای خود را به خودروهایی با موتور احتراقی دادند.همین طور زیردریای و هواپیما اختراع شد. جمعیت دنیا به سرعت فزونی یافت و به حد یک و نیم میلیارد نفر رسید. وقت پیشرفت و ترقی بود و طی شش سال بعدی، مارگارت و دیوید از هر فرصتی کمال بهره را بردند.
    طی آن سالها، کیت تقریبا بدون هیچ نظارتی بزرگ شد. مادرش آنقدر مشغول اداره کردن شرکت به کمک دیوید بود، که نمی توانست توجه زیادی به او نشان دهد. او بچه ای سرکش، کله شق، یکدنده، و رام نشدنی بود. یک روز بعد از ظهر هنگامی که مارگارت از جلسه ای کاری به خانه بازگشت دختر چهارده ساله اش را دید که در حیاط گل آلود با دو پسر بچه مشت زنی و کتک کاری می کرد. مارگارت با ناباوری و نگاهی وحشتزده به صحنه خیره شد.
    او زیر لب گفت: " لعنت بر شیطان. این دختری است که روزی شرکت کروگر – برونت با مسئولیت محدود را اداره خواهد کرد. خدا به داد همه مان برسد."

    کتاب دوم
    کیت و دیوید 1906 تا 1914

    فصل 12
    در یک شب داغ تابستانی در سال 1914، کیت مک کریگور در دفترش در ساختمان بزرگ مرکزی و تازه شرکت کروگر – برونت با مسئولیت محدود واقع در ژوهانسبورگ به تنهایی مشغول کار بود که صدای نزدیک شدن خودروهایی را شنید. او اوراقی را که مشغول مطالعه شان بود پایین گذاشت، به طرف پنجره رفت و یرون را تماشا کرد. دو اتومبیل پلیس و یک اتومبیل گشت جلوی ساختمان توقف کرده بودند. کیت نگاهی کرد و از دیدن نیم دو جین پلیس یونیفرم پوش که از اتومبیل ها خارج شدند و به سرعت دو در ورودی و در های خروجی ساختمان را پوشش دادند، اخمش در هم رفت. دیروقت بود و خیابان ها خلوت و کم تردد بودند. کیت تصویر مواج خود را در شیشه پنجره دید. او زنی زیبایی بود با چشمان خاکستری روشن پدرش و اندام زیبا و زنانه مادرش.
    دستی به در دفتر نواخته شد و کیت اعلام کرد: " بفرمایید تو."
    در باز شد و دو مرد یونیفرم پوش داخل شدند. یکی از آنها نشان بازرس پلیس را روی لباس خود داشت.
    کیت پرسید: " خدای من، چه خبر شده؟"
    " از اینکه در این وقت شب مزاحمتان می شوم معذرت می خواهم،
    دوشیزه مک گریگور، من بازرس پلیس کامینسکی هستم
    " جناب بازرس، مشکل چیست؟"
    " ما گزارشی دریافت کرده ایم مبنی بر اینکه یک قاتل فراری دقایقی پیش وارد این ساختمان شده است."
    حالت یکه خورده و وحشتزده ای در چهره کیت هویدا شد: " قاتلی وارد این ساختمان شده؟"
    " بله خانم. او مسلح و خطرناک است."
    کیت با حالتی عصبی گفت: " پس خیلی ممنون می شوم، جناب بازپرس، که این مرد را پیدا کنید و او را از اینجا ببرید."
    " این دقیقا کاری است که ما قصد انجامش را داریم، دوشیزه مک گریگور. شما که چیز مشکوکی ندیده یا نشنیده اید، اینطور نیست؟"
    " نه، اما من اینجا تنها هستم، و جاهای زیادی هست که آدمی بتواند مخفی شود می خواهم که به افراد خود دستور دهید این مکان را با دقت جست و جو کنند."
    " سرکار خانم، ما فورا کارمان را شروع خواهیم کرد."
    بازپرس برگشت و افرادش را که در راهرو بودند صدا کرد. " همه جا پخش شوید. از زیرزمین کار را شروع کنید و همینطور طبقه به طبقه بالا بیایید و تجسس را تا بام ادامه بدهید." او بطرف کیت برگشت و پرسید: " آیا در دفاتری قفل است؟"
    کیت گفت: " من که فکر نمی کنم. اما اگر دری بسته باشد، خودم برایتان باز می کنم."
    بازرس کامینسکی می توانست ببیند که آن دختر چقدر عصبی است، و نمی توانست از این بابت سرزنشش کند. او شاید حتی عصبی تر می شد اگر می فهمید که مردی که دنبالش می گشتند چقدر ناامید و سرخورده است و ممکن است دست به هر کاری بزند. بازرس به کیت اطمینان خاطر داد: " او را پیدا خواهیم کرد."
    کیت گزارشی را که قبل از آمدن آنها رویش کار می کرد از روی میز برداشت، اما قادر به تمرکز نبود. می توانست صدای ماموران را که داخل ساختمان حرکت می کردند و از دفتری به دفتر دیگر می رفتند بشنود. به خود لرزید. آیا او را پیدا خواهند کرد؟
    پلیس ها آهسته راه می رفتند، بطور ماهرانه و منظم هر مکان اختفای احتمالی را از زیرزمین تا بام جست و جو می کردند. چهل و پنج دقیقه بعد، بازرس کامینسکی به دفتر کیت برگشت.
    کیت به چهره او نگریست و پرسید: " پیدایش نکردید؟"
    " هنوز نه، خانم اما نگران نباشید."
    " من نگران هستم، آقای بازرس. اگر قاتلی فراری در این ساختمان باشد از شما می خواهم که او را پیدا کنید."
    " پیدایش خواهیم کرد، دوشیزه مک گریگور. ما دارای سگ های ردیاب هستیم."
    از راهرو صدای پارس سگ ها شنیده شد و لحظه ای بعد یک تربیت کننده حیوانات در حالیکه قلاده دوس گ گله آلمانی را به دست داشت وارد دفتر شد.
    " قربان سگ ها را به همه جای ساختمان برده ایم. آنها هر مکانی را گشته اند غیر از این دفتر."
    بازرس رو به کیت کرد و گفت: " آیا طی یک ساعت گذشته یا کمی پیش از آن از این دفتر خارج شده اید؟"
    " بله، رفتم به چند تا از سوابق پرونده ها در اتاق بایگانی نگاهی بیندازم. فکر می کنید که ممکن است او ... " کیت به خود لرزید: " از شما تقاضا می کنم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    242-251

    که حتما این دفتر را هم بگردید .
    بازرس با دست علامتی داد و تربیت کننده سگ ها قلاده ها را از گردن ان حیوانات باز کرد و دستور داد : بگردید .
    سگها دیوانه شدند . انها به سمت در بسته ای رفتند و شروع کردند به وحشیانه پارس کردن .
    کیت فریاد براورد : اوه خدای من ! او انجاست !
    بازرس پلیس اسلحه اش را بیرون کشید . دستور داد : در را باز کنید .
    دو نفر مامور پلیس اسلحه به دست به در کمد دیواری نزدیک شدند و در را با فشار باز کردند . کمد خالی بود . یکی از سگها به طرف در دیگری رفت و با هیجان شروع به پنجه کشیدن به ان کرد .
    بازرس کامیتسکی پرسید : این در به کجا منتهی می شود؟
    -به یک دستشویی .
    دو مامور پلیس در دو سوی در قرار گرفتند و با ضربه ای ان در را باز کردند . کسی داخل دستشویی نبود .
    تربیت کننده ی سگها گیج و متحیر شده بود : انها هرگز این طور رفتار نکرده بودند . سگها دیوانه وار در اطراف اتاق گردش می کردند . تربیت کننده شان گفت : اینها بویی استشمام کرده اند ، اما ان مرد کجاست ؟
    هر دو سگ به طرف کشوی میز تحریر کیت رفتند و پارس کردن را ادامه دادند.
    کیت سعی کرد بخندد : پاسخ شما این است . قاتل فراری در کشوی میز است .
    بازرس کامیتسکی خجالت زده بود : دوشیزه مک گریور واقعا متاسفم که شما را دچار دردسر کردم . او رو به تربیت کننده ی سگ کرد و فورا و بدون فکر گفت : این سگها را از اینجا ببر.
    -دارید می روید ؟ نگرانی در صدای کیت موج می زد .
    -دوشیزه مک گریور به شما اطمینان خاطر می دهیم که در مکان کاملا امنی هستید . مردان من سانتی متر به سانتی متر این ساختمان را گشته اند . شخصا به شما تضمین می دهم که ان قاتل فراری در اینجا نیست . متاسفم که هشدار کاذبی بود . عذرخواهی مرا بپذیرید .
    کیت اب دهانش را فرو داد و گفت : مثل اینکه شما خوب بلدید چطور شب یک زن تنها را مالامال از هیجان کنید .
    کیت ایستاده بود و به بیرون پنجره نگاه می کرد ، ناظر بود که اخرین خودروهای پلیس حرکت کردند و دور شدند . هنگامی که انها از دیدرس خارج شدند ، او کشوی میز تحریرش را گشود و یک جفت گیوه ی خون الود را از ان بیرون اورد . در حالی که انها را به دست داشت از راهرو پایین رفت تا به دری رسید که روی تابلوی نصب بر ان نوشته شده بود : فقط کارکنان مجاز حق ورود دارند ، و داخل شد . اتاق خالی از اثاث بود و در ان فقط یک در گاو صندوق بزرگ قابل ورود دیده می شد که در دیوار تعبیه شده بود ، خزانه ای که شرکت کروگر – برنت با مسئولیت محدود الماسهایش را قبل از حمل به نقاط مختلف در انجا نگه داری می کرد . کیت به سرعت رمز گاو صندوق را که به صورت عددی بود به شماره گیر گاوصندوق داد و در غول اسا را به عقب کشید و باز کرد . دهها جعبه ی فلزی مثل صندوق امانات بانک در دیواره های خزانه تعبیه شده بود و در همه انها سنگهای الماس انباشته شده بود . در مرکز اتاق ، باندا نیمه هوشیار روی زمین دراز کشیده بود .
    کیت در کنار او زانو زد: انها رفتند .
    باندا اهسته چشمانش را گشود و به زور و با نا توانی نیم لبخندی زد : اگر من راهی برای خروج از این خزانه پیدا می کردم ، می دانی چقدر ثروت مند می شدم کیت ؟
    کیت با احتیاط به او کمک کرد سرپا بایستد . هنگامی که بازویش را لمس کرد چهره ی باندا از فرط درد در هم فشرده شد . کیت یک نوار زخم بندی دور بازوی او پیچید ، اما خون به شدت از ان جاری بود .
    -می توانی گیوه هایت را به پا کنی ؟ او کمی پیش تر این گیوه ها را از باندا گرفته بود و برای ان که سگهای ردیابی را که می دانست به داخل ساختمان خواهند اورد سردرگم کند ، انها را پوشیده و در اطراف دفترش قدم زده بود ، و بعد گیوه ها را در کشوی میزش پنهان کرده بود .
    در ان حال کیت گفت : راه بیفت. باید تو را از اینجا بیرون ببریم .
    باندا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت :خودم می روم . اگر تو را در حال کمک کردن به من دستگیر کنند ، انقدر دچار دردسر می شوی که حتی برای زنی به قدرت تو رهایی ممکن نخواهد بود .
    -بگذار خودم نگران این مسئله باشم .
    باندا اخرین نگاه را به اطراف خزانه انداخت .
    کیت پرسید: ایا نمونه هایی می خواهی ؟ می توانی هر چقدر می خواهی از الماسها برداری .
    باندا به او نگاه کرد و دید که کیت این را جدی می گوید : پدرت زمانی یک چنین پیشنهادی به من کرد ف مدتها پیش .
    کیت تبسم اندوهگینی کرد و گفت : می دانم .
    -من به پول احتیاج ندارم . فقط باید مدتی از شهر خارج شوم .
    -فکر می کنی چطور بتوانی از ژوهانسبورگ خارج شوی ؟
    -راهی پیدا خواهم کرد .
    -به من گوش کن ، پلیس تا حالا همه راه های خروجی شهر را بسته است . از هر راه خروجی مراقبت می شود . اگر به تنهایی عمل کنی شانسی برای موفقیت نخواهی داشت .
    باندا با یکدندگی گفت : تو تا حالا هم خیلی به من لطف کرده ای .
    او توانسته بود به هر زحمتی که شده گیوه هایش را به پا کند . تنها و بی کس به نظر می رسید، و انجا با ان پیرهان و کت خونین و پاره ایستاده بود . چهره اش چین و چروک داشت و موهایش خاکستری بود ، اما هنگامی که کیت به او نگاه می کرد همان مرد خوش قیافه ی قد بلندی می دید که در کودکی برای نخستین بار ملاقات کرده بود .
    کیت اهسته گفت : باندا ، اگر انها تو را دستگیر کنند ، می کشندت . تو باید همراه من بیایی .
    کیت می دانست که راجع به موانع بازرسی که توسط پلیس در جاده ها برپا شده بود ، حق با او بود . تمام را های خروج از ژوهانسبورگ توسط اتومبیل های پلیس مراقبت می شد . دستگیری باندا یک الویت مهم بود و مقامات دستور داشتند که او را زنده یا مرده پیدا کنند . انها ایستگاههای راه اهن و جاده ها را به دقت زیر نظر داشتند .
    باندا گفت ک امیدوارم تو نقشه ای داشته باشی که از نقشه ی پدرت بهتر باشد . صدایش ضعیف بود . کیت از خود می پرسید او چقدر خون از دست داده است .
    -حرف نزن . نیرویت را حفظ کن . فقط همه چیز را به من واگذار کن .
    لحن کیت بیشتر از انچه احساس می کرد مطمدن بود . زندگی باندا در دستان او قرار دشات ، و او نمی توانست تحمل کند که اتفاقی برای وی بیفتد . برای صدمین بار اروز کرد که کاش دیوید در شهر بود و به سفر نرفته بود . بسیار خوب، او بایستی به ترتیب این کار را بدون وجود دیوید می داد .
    کیت گفت : می خواهم اتومبیلم را از پارکینگ خارج کنم و ساختمان را دور بزنم و در این کوچه توقف کنم . سوار شو و کف اتومبیل دراز بکش . انجا پتویی هست که با ان خودت را می پوشانی .
    -کیت ، انها حتما هر اتومبلی را که از شهر خارج می شود بازرسی می کنند اگر ...
    -ما با اتومبیل از شهر خارج نخواهیم شد . قطاری هست که ساعت هشت سبح اینجا را به مقصد کیپ تاون ترک می کند . دستور داده ام واگن اختصاصی ام را به ان وصل کنند .
    -تو می خواهی من مرا با واگن اختصاصی راه اهنت از اینجا خارج کنی ؟
    -بله همین طور است .
    باندا به زور لبخندی زد و گفت ک شما اعضای خانواده مک گیرور واقعا هیجان را دوست دارید .
    سی دقیقه بعد ف کیت با اتومبیل وارد محوطه راه اهن شد . باندا کف اتومبیل در قسمت عقب دراز کشیده و توسط پتویی از دید پنهان شده بود . انها در حین عبور از موانع بازرسی که در خیابانهای شهر برپا شده بود با مشکلی مواجه نشده بودند ، اما اکنون همچنان که اتومبیل کیت با گردش فرمان وارد محوطه راه اهن شد ، ناگهان نوری درخشید و کیت دید که راهش توسط چند نفر پلیس مسدود شده است . چهره ی اشنایی به وی اتومبیل امد .
    -اقای بازرس کامیتسکی ؟
    بازرس با حیرت پرسید: دوشیزه مک گریور ، شما اینجا چه می کنید ؟
    کیت انا لبخندی حاکی از دلواپسی تحویل او داد و گفت : شما حتما فکر می کنید من یک زن احمق ضعیف هستم ، جناب بازرس . اما حقیقت را به شما بگویم ف انچه امشب در دفترم رخ داد از ترس زهره ترکم کرد .بنابراین تصمیم گرفتم شهر را ترک کنم تا این که شما این قاتلی را که به دنبالش هستید ، پیدا کنید . نکند تا حالا پیدایش کرده اید ؟
    -هنوز خیر ، خانم . اما پیدایش خواهیم کرد . یک احساس باطنی به من می گوید او سعی خواهد کرد از طریق راه اهن اقدام به فرار کند . اما از هرکجا بخواهدت فرار کند ، او را خواهیم گرفت .
    -واقعا امیدوارم که چنین شود !
    -به کجا می روید ؟
    -واگن اختصاصی من کمی جلوتر است و قرار است به قطار مادر متصل شود . می خواهم با واگنم به کیپ تاون بروم .
    -ایا مایلید یکی از افراد من شما را تا انجا همراهی کند ؟
    -اوه ، ممنونم جناب بازرس، اما لازم نیست . حالا که می دانم شما و افرادتان اینجا هستید ، خیلی راحت تر نفس می کشم ، باور کنید .
    پنج دقیقه بعد ، کیت و باندا به طور امنی داخل واگن اختصاصی بودند داخل واگن تاریکی مطلق حکم فرما بود .
    کیت گفت : از بابت تاریکی متاسفم . اما نمی خواهم چراغی روشن کنم .
    او به باندا کمک کرد روی تخت دراز بکشد .
    -تا صبح در اینجا در امانی . موقعی که می خواهیم از ایستگاه حرکت کنیم ، تو می توانی در دستشویی پنهان شوی .
    باندا سری به نشانه ی تایید تکان داد : ممنونم .
    کیت سایبان ها را پایین کشید : ایا احتیاجی هست وقتی ما به کیپ تاون رسیدیم دکتری بر بالینت بیاورم که از تو مراقبت و پرستاری کند ؟
    باندا سرش را بالا اورد و به چشمان کیت چشم دوخت : ما ؟
    -تو که فکر نمی کنی من اجازه می دهم تو به تنهایی سفر کنی و من خودم را از این همه تفریح و هیجان محروم می کنم ؟
    باندا سرش را به عقب برد و خندید . او دختر پدرش است ، بسیار خوب اشکالی ندارد .
    همچنان که سپیده سر می زد ، یک لکوموتیو به واگن خصوصی متصل شد و ان را در خط اصلی دو در دنباله ی قطاری که به زودی ژوهانسبورگ را به مقصد کیپ تاون ترک می کرد قرار داد. همچنان که اتصال انجام می شد ، واگن با تکان های شدید جلو و عقب می رفت .
    دقیقا راس ساعت هشت صبح ، قطار از ایستگاه خارج شد . کیت سفارش کرده بود که مایل نیست کسی مزاحمش بشود . زخم باندا دوباره شروع به خونریزی کرده بود ، و کیت به ان رسیدگی می کرد . ان شب هنگامی که باندا نیمه جان در دفترش سکندری خورده بود ، فرصتی پیش نیامده بود تا کیت با او صحبت کند . اکنون کیت گفت : باندا به من بگو چه اتفاقی افتاده ؟
    باندا به او نگاه کرد و اندیشید : از کجا می توانم سخن را اغاز کنم ؟ چطور می توانست توضیح بدهد که هلندی های استعمارگر بانتوها را از سرزمین ابا و اجدادی شان بیرون رانده بودند ؟ ایا ماجرا از انجا شروع شده بود ؟ یا از نطق ام پل کروگر غول پیکر ، فرماندار ترانس وال، که در پارلمان افریقای جنوبی گفته بود : ما بایستی اربابان سیاه پوستان باشیم و این نژاد را زیر سلطه خود در اوریم . یا ماجرا با به قدرت رسیدن سیسیسل رودس شروع شد که یک امپراتوری برای خودساخت و شعارش این بود : افریقا برای سفید پوستان ؟ باندا چطور می توانست تاریخچه مبارزات مردمش را در یک جمله خلاصه کند ؟ در فکر بود تا راهی برای گفتنش بیاید . سرانجام گفت : پلیس پسرم را کشت .
    داستان حالا با سیلی از کلمات از دهانش خارج می شد . پسر بزرگ باندا، نتوم بنتل در تظاهراتی سیاسی شرکت کرد و پلیس برای درهم شکستن ان وادر عمل شد . چند گلوله شلیک شد و شورش اغاز شد . نتوم بنتل دستگیر شد و روز بعد او را به دار اویخته در سلولش پیدا کردند . باندا به کیت گفت : انها گفتند که پسرم خودکشی کرده است . اما من پسرم را می شناختم . او را به قتل رساندند .
    کیت اهسته اهی کشید و گفت : خدای من ، او خیلی جوان بود .
    او به تمام اوقاتی فکر کرد که انها با هم بازی و خنده کرده بودند . نتوم بنتل پسرک بسیار خوش قیافه ای بود .
    -باندا متاسفم . خیلی متاسفم . اما حالا چرا دنبال تو هستند ؟
    -پس از ان که او را کشتند ، من شروع به شورانیدن سیاه پوستها کردم . بایستی با سفیدها مبارزه می کردم و از حقمان دفاع می کردم . کیت نمی توانستم سرجایم بنشینم و کاری نکنم . پلیس مرا دشمن حکومت خطاب کرد. انها مرا به خاطر سرقتی که مرتکب نشده بودم دستگیر کردند و به بیست سال حبس محکومم کردند . چهار نفر از ما از زندان فرار کردیم . نگهبانی تیر خورد و کشته شد ، و حالا مرا مقصر قتل معرفی می کنند . من هرگز در زندگیم دست به اسلحه نبرده ام .
    کیت گفت : حرفت را باور می کنم . اولین کاری که باید انجام بدهیم این است که تو را به جایی امن برسانیم .
    -متاسفم که تو را درگیر همه این مشکلات کردم .
    -تو مرا درگیر هیچ نکرده ای . تو دوست من هستی .
    باندا تبسم کنان گفت : می دانی اولین مرد سفید پوستی که مرا دوست خود خطاب کرد ، که بود ؟ پدرت بود .
    او اهی کشید و افزود : فکر می کنی چطور می توانی مرا در کیپ تاون از قطار خارج کنی ؟
    -ما به کیپ تاون نمی رویم .
    -اما تو گفتی ....
    -من یک زن هستم . حق دارم تصمیمم را عوض کنم .
    در اواسط شب هنگامی که قطار در ایستگاه ورسستر توقف کرد ، کیت ترتیبی داد که واگن خصوصی اش از قطار مادر جدا شود و در خطی فرعی قرار گیرد. صبح که او از خواب بیدار شد ، سراغ تخت باندا رفت . تخت خالی بود . باندا رفته بود . دیگر بیش از این نمی خواست کیت را به خطر اندازد . کیت متاسف شد ، اما مطمئن بود که از ان پس باندا در امان است . او دوستان زیادی داشت که مواظبش باشند . کیت با خود گفت : دیوید به وجود من افتخار خواهد کرد .
    هنگامی که کیت به ژوهانسبورگ برگشت و اخبار را به دیوید داد ، دیوید غرش کنان گفت : باورم نمی شود که تو اینقدر احمق باشی !تو نه تنها امنیت خودت را به خطر انداختی ، بلکه شرکت را هم به مخاطره افکندی . اگر پلیس باندا را اینجا پیدا کرده بود ،می دانی انها چه می کردند ؟
    کیت با پررویی گفت : بله . او را می کشتند .
    دیوید با سردرگمی پیشانی اش را مالید : ایا متوجه هیچ چیز نیستی ؟
    -لعنت بر تو، معلوم است که متوجه هستم ! متوجه ام که تو ادمی سرد و بی احساس هستی . چشمان کیت از خشم می درخشید .
    -تو هنوز بچه ای .
    کیت دستش را بالا برد که دیوید را بزند و دیوید بازوهای او را در هوا گرفت : کیت تو باید به خودت مسلط باشی .
    کلمات در سر کیت طنین انداخت : کیت تو باید به خودت مسلط باشی .
    ماجرا مربوط به سالها پیش می شد . کیت چهار ساله بود و مشت هایش را حواله ی پسری می کرد که جرات کرده بود سر به سرش بگذارد . هنگامی که دیوید سر رسید ، پسر فرار کرد . کیت شروع به تعقیبش کرد و دیوید از پشت سر او را گرفت : بس کن دیگر کیت . تو باید یاد بگیری که به خودت مسلط باشی . دختران جوان هرگز مشت بازی نمی کنند .
    کیت فورا با حرص گفت : من دختر جوان نیستم . ولم کن .
    دیوید او را رها کرد .
    در ان حال بالاپوش صورتی رنگی که کیت پوشیده بود گلی و پاره بود و گونه اش هم کبود شده بود .
    دیوید به او گفت : بهتر است قبل از این که مادرت تو را ببیند سر و وضعت را مرتب کنم .
    کیت با دلخوری به پسری که در حال فرار بود نگاه می کرد : اگر راحتم گذاشته بودی حسابی حالش را جا می اوردم .
    دیوید به ان چهره ی کوچک و پر شور و حساس نگریست و خندید : شک ندارم که چنین می کردی .
    کیت که کمی ارام شده بود ، به دیوید اجازه داد او را از زمین بلند کند و به خانه اش ببرد . او دوست داشت در میان بازوان دیوید باشد . همه ی صفات دیوید را دوست داشت . دیوید تنها فرد بزرگسالی بود که او را درک می کرد و هرزمانی که در شهر بود وقتش را با او می گذراند . در گذشته جیمی در اوقات فراغتش ماجراهایش را با باندا برای دیوید جوان تعریف می کرد ، و اکنون دیوید ان داستانها را برای کیت باز می گفت . کیت هرگز از شنیدن انها سیر نمی شد .
    -باز هم درباره ی کلکی که انها ساختند برایم بگو .
    و دیوید برایش می گفت .
    -راجع به کوسه ها بگو ...درباره ی ان گردبادی که از سمت دریا می وزد ...در باره ان روز ...
    کیت مادرش را زیاد نمی دید . مارگارت خیلی درگیر اداره ی امور شرکت کروگر-برنت با مسئولیت محدود بود . او این کار را به خاطر جیمی می کرد .
    مارگارت هر شب با جیمی که از دنیا رفته بود سخن می گفت ، درست مثل گذشته ، طی ان سال پیش از مرگ او : جیمی ،دیوید کمک بزرگی است و وقتی هم که کیت شرکت را اداره کند باید در کنار او باشد . نمی خواهم نگرانت کنم اما نمی دانم با این بچه چه کنم ...
    کیت یکدنده و خود رای و نافرمان بود . از اطاعت دستورات مادرش یا خانم نالی سرباز میزد. اگر انها پیراهنی را برایش انتخاب می کردند که بپوشد ، کیت ان را به کناری می انداخت تا لباس دیگری را امتحان کند . او به نحو صحیح غذا نمی خورد . هر چه دوست داشت و هر وقت که دلش می خواست می خورد و هیچ تهدید یا تشویقی نمی توانست او را به اطاعت وادارد . هنگامی که کیت را مجبور می کردند که به یک مهمانی تولد برود ، راهی پیدا می کرد که به انجا نرود . او هیچ دوست دختری نداشت . از رفتن به کلاس رقص خودداری می کرد و در عوض وقتش را به بازی راگبی با پسرهای نوجوان می گذارند . هنگامی که سرانجام به مدرسه رفت پرونده ی قطوری از نارضایتی برای خودش درست کرد . مارگارت متوجه شد که حداقل ماهی یک بار به دفتر خانم مدیر مدرسه می رود تا از او تقاضا کند که کیت را از بابت ازارها و اذیت هایش ببخشد و او را از مدرسه اخراج نکند . روزی خانم مدیر اهی کشید و گفت : خانم مک گریور ، من که نمی فهمم او چه می خواهد . او خیلی باهوش است ، اما به سادگی علیه هر چیزی طغیان می کند . نمی دانم با او چه کار بکنم .
    مارگارت هم نمی دانست .




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 12 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/