214-215
جیمی گفت نه لحن صدایش به طور هشدار دهنده ای ارام بود (تو به خوبی اون نیستی )سپس به طرف پیشخان مشروبات رفت و برای خودش براندی ریخت این چهرمین لیوانش بود-خیلی بیشتر از ان چه معمولا هر شب می نوشید.
مگی نعره کشید :من برایت هیچ ارزشی ندارم .یک ادم احمق بی ارزشم .سرش را به عقب خم کرد وبا حالتی تمسخر امیز خندید:
به خاطر خدا می شود از این همه ایراد گرفتن از من دست برداری؟هر کاری من می کنم از نظر تو به اندازه ی کافی خوب نیست .فکر کردی کی هستی پدر نفرین شده من؟
جیمی به اندازه ی کافی حرف های مهمل شده از مگی شنیده بود فردا صبح می توانی به خا نه ی مادام اگنس بر گردی .بهش می گویم تو به انجا برمی گردی .کلاهش را برداشت و به طرف در رفت .
تو جانور!نمی توانی به این راحتی از دست من خلاص بشوی!او در حالی که از خشم دیوانه و وحشی شده بود جیمی را دنبال کرد .
جیمی در استانه ی در لحظه ای ایستاد .همین الان خلاص شدم و در تاریکی شب ناپدید شد.
جیمی در کمال حیرت دریافت که با حالتی متزلزل راه می رود .ذهنش تیره و تار بود.شاید بیش از چهار براندی نوشیده بود.مطمئن نبود .او به مگی طناز و زیبا که ان شب روی بستر دراز کشیده بود اندیشید و این که اول چطور سر به سرش گذاشته و با او از در شوخی وارد شده بود سپس با او دعوا کرده و رهایش ساخته بود .نوازشش کرده بود در گوشش نجواهای عاشقانه سر داده بود تا ان که او مشتاقش شده بود .و سپس نزاع را اغاز کرده و او را در تب و تاب و ناراضی نگه داشته بود.هنگامی که جیمی به خانه رسید وارد سرسرای جلویی شد و همچنان که به سوی اتاقش می رفت از جلوی در بسته اتاق خواب مارگارت همسرش گذشت.از زیر در نور کمی به بیرون می تابید .مارگارت هنوز بیدار بود .جیمی ناگهان شروع به تجسم او کرد که حتما لباس منزل زیبایی بر تن داشت.چهره ی زیبای مارگارت را در نظر اورد که در اولین روز های اشنایی در زیر درختان در کرانه رود ارانژ ارمیده بود .در حالی که الکل ترغیب و راهنمایی اش می کرد در اتاق مارگارت را گشود و داخل شد.
مارگارت در بستر دراز کشیده بود زیر نور چراغ گازی مطالعه می کرد.با تعجب سرش را بالا اورد و به او نگریست .جیمی..اتفاقی افتاده؟
این که خواستم با زنم در اتاقش دیداری بکنم ؟کلماتش را کشیده ادا می کرد.
مارگارت پیراهن منزل زیبایی به تن داشت .خدای من او چقدر زیباست!جیمی به طرف تخت رفت
مارگارت با چشمانی از فرط حیرت گشاد شده بود از بستر بیرون پرید :چی کار می کنی؟
جیمی در را با لگد پشت سرش بست و به طرف او رفت .لحظه ای بعد مارگارت روی تخت نشست و جیمی در حالی که نگاهش می کرد گفت:اوه خیلی می خواهمت مگی.
در پریشان حالی مستانه ی او کاملا مطمئن نبود که کدام مگی را می خواهد .چقدر با مگی جدال می کرد !بله این گربه وحشی کوچولوی او بود می خندید تا ان که بالاخره زن ارام گرفت گویی به ارامش درونی رسیده بود .سپس با حالتی رویایی به وی خیره شد و نجوا کرد :اوه عزیزم جیمی عزیز من چقدر به تو احتیاج دارم و جیمی با خود اندیشید نباید اینقدر نسبت به تو بد جنسی می کردم .فردا صبح بهت می گویم که نباید به خانه مادام گنس برگردی....
صبح که مارگارت از خواب برخاست .در بستر تنها بود .هنوز می توانست اندام قوی و مردانه جیمی را در کنار خود حس کند و گفته اش را در گوشش
می شنید که می گفت اوه خیلی می خواهمت مگی .و وجودش از لذتی سرکش و تمام عیار اکنده شد.او در تمام این مدت درست فکر میکرد .جیمی واقعا دوستش داشت .ارزش این همه انتظار کشیدن این همه سالها تحمل درد و تنهایی و تحقیر را داشت .
مارگارت بقیه طول روز را در حالتی شعف امیز سپری کرد. به حموم رفت و موهایش را شست و درباره این که چه لباسی بپوشد که جیمی را بیشتر خوشنود کند ده بار تصمیمش را عوض کرد.اشپز را به دنبال کاری بیرون فرستاد تا خودش بتواند غذا های مورد علاقه ی جیمی را اماده کند. چندین با ر میز اتاق غذا خوری را چید و تغیرش داد تا ایکه سرانجام از محل قرار گرفتن شمعها و گلها احساس رضایت کرد .می خواست ان شب یک شب بی نظیر و استثنایی برای هردویشان باشد.
جیمی برای صرف شام به خانه نیامد .و اصلا تمام شب در خانه پیدایش نشد مارگارت در اتاق مطالعه به انتظارش تا ساعت سه صبح بیدار نشست و بعد تنها به بستر رفت.
هنگامی که فردای ان شب جیمی به خانه امد مودبانه به سوی مارگارت سر تکان داد و به طرف اتاق پسرش رفت .مارگارت با پریشانی و بهت با نگاهی خیره او را دنبال می کرد و اهسته برگشت تا به تصویر خودش در اینه بنگرد اینه به او می گفت که او هرگز زیبا تر از او نبوده است اما هنگامی که دقیق تر و از نزدیکه نگریست چشمها را نشناخت .انها چشم ها ی یک بیگانه بودند .
دکتر تیگر با چهره ای بشاش گفت:بسیار خوب خانم مک گریگور خبر فوق العاده ای برایتان دارم شما به زودی صاحب فرزندی خواهید شد .
مارگارت شوکی ناشی از کلمات دکتر را که بر او وارد امد احساس کرد و نمی دانست که بخنددیا گریه کند. خبر فوق العاده ؟اوردن فرزندی دیگر به این زناشویی بدون عشق ناممکن است. او بیش از این نمی توانست تحقیر را تحمل کند .باید راه گریزی پیدا می کرد.و درست موقعی که به این موضوع می اندیشید هجوم ناگهانی حالت تهوع را احساس کرد که باعث شد دا نه های عرق بر صورتش بنشینند .
دکتر تیگر گفت:تهوع صبحگاهی ؟
دکتر تعدادی قرص به مارگارت داد:اینها رو بخورید .کمک می کنند .خانم مک گریگور شما در وضعیتی عالی هستید .هیچ موردی برای نگرانی وجود ندارد .همین الان به خانه می روید و خبرخوش را به شوهرتان می دهید
مارگارت با بی حالی گفت:بله همین کار را خواهم کرد.
ان ها دور میز نشسته و در حال صرف شام بودند که مارگارت گفت:امروز
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)