مخصوص نوزاد، کلاه های بندداربی لبه گلدوزی شده، و یک شال بلند کشمیر گلدوزی شده گذاشته بودند.همینطور کفش های سگک دار بچه گانه با طرح فرانسوی ، یک فنجان بچه از جنس نقره با لبه طلایی ، و یک برس و شانه با دسته های توپر از جنس نقره استرلینگ دیده می شد.همچنین ؛ سنجاق قنداق نوزاد از جنس طلا و پیشبندهای بچه با لبه های منجوق دوزی شده، یک جغجغه حفره دار و حلقه ی لاستیکی مخصوص زمانی که دندان بچه در حال درآمدن است، و یک اسب چوبی ننویی به رنگ خاکستری که با خال های خاکستری پررنگ تر نقاشی شده بود.همینطور سرباز های اسباب بازی، و سازه های چوبی که با رنگ های شاد و زنده رنگ شده بودند. و زیبا ترین چیز از میان همه ی آن هدایا جامه ای بلند و سفید مخصوص غسل تعمید نوزادان مسیحی بود.
مثل عید نوئل بود.بالاتر از هرچیزی بود که مارگارت انتظارش را داشت.همه آن تنهایی محبوس در درونش و بدبختی های ماه های گذشته اش ناگهان در او منفجر شد و او به شدت شروع به گریستن کرد.
مادام اگنس بازوانش را دور او حلقه کرد و خطاب به بقیه دختر ها گفت :"بروید بیرون."
دخترها به آرامی اتاق را ترک کردند. مادام اگنس مارگارت را به کاناپه راحتی هدایت کرد و آنجا نشاند. او را همان طور در آغوش داشت تا بالاخره گریه هایش تمام شد.
مارگارت با لکنت گفت :"متاسفم . نمی دانم چرا دچار این حالت شدم."
"اشکالی ندارد عزیز دلم.این اتاق شاهد بروز مشکلات زیادی بوده که بعد برطرف شده است. می دانی خود من چه درسی آموخته ام؟این که یک زمانی بالاخره همه مشکلات حل می شود.اوضاع تو و طفلت هم روبه راه خواهد شد."
ارگارت نجواکنان گفت :"ممنونم." او به سوی کپه هدایا اشاره کردو گفت :"نمی دانم چطور از شما و دوستانتان آنطور که باید و شاید از بابت همهاین چیزها تشکر کنم ـ"
مادام اگنس دست مارگارت را فشرد و گفت : " لزومی به این کار نیست.نمی دانی من و دخترها چه قدر از فراهم کردن این چیزها لذت بردیم و سرمان گرم شد.شانس انجام چنین کاری زیاد برای ما پیش نمی آید. وقتی یکی از ما حامله می شود، وضعیتمان غمنامه ای کثیف است. " دستهایش را به طرف دهانش برد و گفت : " اوه، معذرت می خوام که کلمه کثیف را به کار بردم ! معذرت می خواهم! "
مارگارت لبخندی زد و گفت : " فقط می خواهم بدانید که امروز یکی از زیبا ترین روزهای زندگی من بوده است. "
" واقعا ما را مفتخر کردی که به دیدنمان آمدی، عزیز دلم.اگر نظر مرا بخواهی، ارزش تو برابر ارزش همه زن های این شهر در مجموع است.آن زنهای نفرین شده! به خاطر رفتارشان با تو دلم می خواهد بکشمشان.و اگر از دست من ناراحت نمی شوی یک چیز دیگر را هم بگویم، جیمی مک گریگور یک ملعون احمق است."مادام اگنس به پا خاست و افزود :"امان از دست این مردها!اگر می شد ما بدون این جانورها زندگی کنیم چه جهان فوق العاده ای می شد.یا شاید هم نمی شد.کسی چه می داند؟"
مارگارت آرامشش را باز یافته بود.از جا برخاست و دست مادام اگنس را در میان دستانش گرفت :"هرگز تا آخر عمر این محبتتان را فراموش نخواهم کرد.یک روز وقتی پسرم به اندازه کافی بزرگ شده باشد، درباره این روز برایش خواهم گفت."
مادام اگنس اخمی کرد و گفت:"واقعا فکر می کنی گفتنش لازم باشد؟"
مارگارت تبسمی کرد و گفت :"واقعا چنین فکر می کنم."
مادام اگنس مارگارت را تا دم در مشایعت کرد :"همه این هدایا را می دهم با گاری به پانسیون محل اقامتت حمل کنند، و ـ موفق باشی."
"اوه.ممنونم."
و مارگارت راهی شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)