سفر از اراضی الماس خیز نامیب تا کیپ تاون سفری بدون حادثه بود جیمی و باندا پیاده به سوی دهکده ی کوچکی رفته بودند و در انجا پزشکی بازوی جیمی را مداوا کرده بود سپس به طور مجانی سوارگاریی شده بودند که به کیپ تاون میرفت سفری سخت و طولانی بود اما انها به ناراحتی شان بیاعتنا بودند در کیپ تاونم جیمی در هتلی مجلل"رویال"واقع در خیابان پلین ـــ"هتل مورد تفقد والا حضرت دوک ادینبرو"ــ اقامت کرد به اپارتمان سلطنتی راهنمایی شد
جیمی به مدیر هتل گفت:"میخواهم بهترین ارایشکر شهر را به اینجا بفرستید سپس میخواهم یک خیاط و یک کفاش اینجا به نزدم بیایند تا سفارش بدهم"
مدیر گفت:"الساعه قربان"
جیمی اندیشید واقعا حیرت اور است که پول چه کارها میکند
اپارتمان سلطنتی هتل مانند بهشتی بود جیمی دراب داغ دراز کشید خستگی را در اب خیساند و بعد از بدنش بیرون راند به چند فته ی اخیر وقایع عجیبی که رخ داده بود فکر میکرد ایا فقط چند هفته از زمانی که او و باندا ان کلک را ساخته بودند میگذشت؟به نظر میرسید سالها گذشته است جیمی به کلک که انها را به منطقه ی ممنوعه برده بود اندیشید به ان کوسه ها ان امواج پلید و شرور و صخره هایی که کلک را تکه تکه کرده بودند به گردبادی که از سوی دریا وزیده بود خزیدن روی مین ها ی چال شده در زمین و ان سک عظیم الجثه که روی او افتاده بود...فریاد های رعب اور و مبهم تا ابد در گوش هایش زنگ میزد:کروگر ...برنت....کروگر...برنت....
اما بیشتر از همه به باندا دوستش میاندیشید
هنگامی که به کیپ تاون رسیده بودند جیمی به وی اصرار کرده بود :"با من بمان"
باندا تبسمی کرد دندان های سپید زیبایش را اشکار ساخت:"زندگی با تو خیلی یکنواخت است جیمی من باید به جای دیگری بروم و کمی هیجان پیدا کنم"
"حالا چه خواهی کرد؟"
"خوب به لطف تو و نقشه ی فوق العاده ات در باره ای ن که چقدر شناور کردن کلک روی صخره ها اسان است میخواهم مزرعه ای بخرم همسری اختیار کنم و صاحب تعداد زیادی فرزند بشوم"
"بسیار خوب پس برویم سراغ دایامنت کوپر تا من بتوانم سهم تو از الماس ها را بهت بدهم"
باندا گفت:"نه من ان را نمیخواهم"
جیمی اخمی کرد و گفت:"چه میگویی؟نصف این الماسها مال توست تو حالا میلیونری"
"نه به پوست من نگاه کن جیمی اگر میلیونر بشوم ان وقت زندگی ام به خطر خواهد افتاد"
"خوب تو میتوانی مقداری از ان الماس ها را در جایی پنهان کنی میتوانی ــــ"
"همه ی پولی که احتیاج دارم فقط به اندازه ای است که با ان دو جریب زمین کشت و زرع بخرم و دو گاو نر که به عنوان شیبها به خانواده ی همسرم بدهم و در قبالش با او ازدواج کنم دو یا سه قطعه الماس کوپک همه ی انچه را که در زندگی خواسته ام برایم تامین میکند بقیه ی الماس ها هم مال تو"
"این غیر ممکن است تو نمیتوانی سهمت را به من بدهی"
"چرا میتوانم و میخواهم این کار را بکنم جیمی زیرا تو میخواهی انتقام مرا از سلیمان وندرمرو بگیری"
جیمی برای مدت طولانی به باندا نگاه کرد و بعد گفت"قول میدهم این کار را بکنم
"پس بدرود دوست من"
دو مرد دستهایشان را محکم گرفتند
باندا گفت:"باز هم یکدیگر را خواهیم دید دفعه ی بعد فکر یک کاری را بکن که برای هردومان واقعا هیجان انگیز باشد"
باندا با سه قطعه الماس کوچک که به دقت در جیبش مخفی کرده بود قدم زنان از او دور شد
جیمی یک حواله بانکی به مبلغ بیست هزار پوند برای والدینش فرستاد زیباترین و گرانترین کالسکه و اسبهایی را که توانست در بازار پیدا کند خرید و بار دیگر روانه کلیپ دریفت شد وقت انتقام گرفتن فرا رسیده بود.
****************
ان روز بعد از ظهر هنگامی که جیمی مک گریگور وارد فروشگاه وندرمرو شد چنان احساس غضب شدیدی به او دست داد که مجبور شد قدری تامل کند تا دوباره بر خودش مسلط شود
وندرمرو با عجله از پستوی مغازه اش بیرون امد و وقتی دید چه کسی داخل شده است چهره اش با لبخند عریضی شکفته شد گفت:"خوش امدید اقای تراویس"
"متشکرم اقای _اه_ببخشید اسمتان را به خاطر نمیاورم"
"وندرمرو سلیمان وندرمرو نیازی به عذرخواهی نیست به خاطر سپردم نامهای هلندی کار مشکلی است شام اماده است بفرمایید داخل"و در حالی که جیمی را به اتاق پشتی راهنمایی میکرد فریاد زد:"مارگارت"
هیچ چیز عوض نشده بود مارگارت جلوی اجاق بالا سر تابه ای ایستاده و پشتش به انها بود
"مارگارت ایشان همان مهمانی هستند که راجع بهشان صحبت کردم ـ اقی تراویس"
مارگارت برگشت و گفت:"حالتان چطور است؟"
از سیمایش میشد حدس زد که اصلا جیمی را نشناخته است جیمی به سوی او سر تکان داد و گفت:"از ملاقاتتان خوشحالم"
زنگ حاکی از ورود مشتری به صدا در امد وندرمرو گفت:"مرا ببخشید همین الان بر میگردم خواهش میکنم راحت باشید اقای تراویس"او به شتاب از اتاق خارج شد
مارگارت ظرفی حاوی گوشت و سبزی را که از ان بخار بر میخاست سر میز اوزد و همانطور که با عجله به طرف تنور میرفت تا نان را دربیاورد جیمی ایستاده بود و در سکوت تماشایش میکرد از یک سال پیش که جیمی او را دیده بود به سان غنچه ای شکفته بود به زنی دارای جاذبه ی جنسی پنهان تبدیل شده بود چیزی که در گذشته به کلی فاقد ان بود
"پدرت میگوید اشپز ماهری هستی"
مارگارت سرخ شد و گفت:"امیدوارم ـــ امیدوارم همینطور باشد اقا"
"خیلی وقت است طعم غذای خانگی را نچشیده ام بی صبرانه منتظر خوردن دستپخت هستم"جیمی جا کره ای بزرگ را از دست مارگارت گرفت و روی میز گذاشت مارگارت انقدر متعجب و شگفت زده بود که مانده بود بشقاب از دستانش به زمین بیفتد و بشکند او هرگز با مردی مواجه نشده بود که در کارخانه به خانمی کمک کند نگاهش را بالا اورد و به صورت جیمی خیره شد بینی شکسته و زخم روی چانه اش صورت او را که معذالک ممکن بود خیلی زیبا باشد زشت کرده بود چشمان ان مرد به رنگ خاکستری روشن بود از هوش و اشتیاقی اتشین میدرخشید موهای سپیدش به مارگارت خاطر نشان میکرد که مرد جوانی نیست در حالی که حالتی کاملا حاکی از جوانی در او وجود داشت قد بلند و ورزیده بود ــ و مارگارت روی از او برگرداند از نگاه خیره اش که در وی رسوخ میکرد شرمگین شد
وندرمرو شتابان به اتاق بازگشت دستانش را به هم مالید گفت:"مغازه را بستم بگذارید با خیال راحت لختی با هم بنشینیم و شمای لذیذ بخوریم"
جیمی را بالای میز نشاندند ندرمرو گفت:"اول دعای شکرانه میخانیم"
انها چشمانش را بستند مارگارت با حیله گری چشمانش را دوباره باز کرد تا بتواند در مدتی که صدای یکنواخت پدرش را میشنود به بررسی دقیق و موشکافانه ی ان غریبه مهم و خوش پوش و باوقار ادامه بدهد پدرش چنین دعا کرد"ما همگی در پیشگاه تو ای پروردگار بزگ و توانا گناهکارانی لایق مجازات هستیم به ما قدرت تحمل سختی ها را روی زمین عطا فرما تا بتوانیم هنگامی که به درگاه تو احضار میشویم از میوه های بهشتی محفوظ گردیم خداوندا از تو سپاسگزاریم که به کسانی که سزاوار سعادت هستند یاری میرسانی امین"
سلیمان وندرمرو شروع به پذیرایی کرد این بار تکه های گوشتی که برای ان روز بعد از ظهر جیمی میگذاشت بسیار سخاوتمندانه تر از سابق بود انها موقع خودن غذا با هم صحبت میکردند "اقای تراویس ایا اولین بار است که به این طرفها سفر میکنید؟"
جیمی گفت:"بله اولین بار"
"حدس میزنم خانم تراویس را همراه خودتان نیاورده اید"
جیمی لبخند زنان گفت:"خانم تراویسی در کار نیست هنوز نتوانسته ام کسی را پیدا کنم که مورد پسندش قرار گیرم و مرا بخواهم"
مارگارت از خودش پرسید کدام زن احمقی است که دست رد به سینه این مرد بزند؟او نگاهش را پایین اورد میترسید مبادا ان غریبه افکار شیطانی او را بخواند
"لبیپ دریفت شهری با فرصتهای بزرگ و بیشمار است اقای تراویس فرصتهای بزرگ و بیشمار."
"دوست دارم یک نفر شهر را به من نشان بدهد"او نگاهی به مارگارت انداخت و مارگارت از خجالت سرخ شد
"اگر فضولی نباشد اقای تراویس میشود بپرسم شما این قروت را از کجا بدست اورده اید؟"
مارگارت از سوالا گستاخانه پدرش شرمنده بود اما به نظر نمیرسید که غریبه اهمیتی بدهد
جیمی با فار عبالی گفت:"از پدرم به ارث بردم"
"اه اما مطمئنم که شما تجارب فراوانی در امر تجارت دارید"
"متاسفانه تجربه بسیار کمی در این زمینه دارم به راهنمایی دوستان سخت نیازمندم"چهره وندرمرو شکفت:"اقای تراویس دست تقدیر بود که ما را بر سر راه هم قرار داد من دارای ارتباطات سود اور زیادی هستم حقیقتا بسیار سود اور تقریبا میتوانم تضمین کنم که سرمایه ی شما را در عرض فقط چند ماه دو برابر خواهم کرد"او به جلو خم شد و ارام به بازوی جیمی زد و نوازشش کرد:"احساس میکنم امروز روز بزرگی برای هردوی ماست"
جیمی فقط تبسم کرد
"فکر میکنم شما در هتل بزرگ شهر اقامت دارید"
"بله همینطور است"
او به جیمی لبخند زد و گفت:"ان هتل فوق العاده و بی جهت گران است اما فکر میکنم برای مردی با وسع مالی شما...."
جیمی گفت:"به من گفته اند ییلاقات اطراف اینجا جالب و دیدنی است ایا ناراحت نمیشوید اگر از شما بخواهم به دخترتان اجازه بدهید که فردا صبح کمی این دور و بر را به من نشان بدهد؟"
مارگارت احساس کرد برای حظه ای قلبش از تپش ایستاد
وندرمرو اخمی کرد و گفت:"نمیدانم اخر او ـــ"
قانون تغییر ناپذیر و اهنین سلیمان وندرمرو این بود که هرگز به هیچ مردی اجازه نمیداد با دخترش تنها باشد اما پیش خودش چنین نتیجه گیری کرد که قائل شدن استثنا در مرود اقای تراویس الته هیچ ضرری نخواهد داشت با وجود ان همه پولی که قرار بود سرمایه گذاری بشود دلش نمی خواست رفتارش ناخوشایند باشد"میتوانم اجازه بودهم که مارگارت مدت کوتاهی مرخصی بگیرد و از فروشگاه خارج شود مارگرات ایا این اطراف را به مهمان عزیزمان نشان خواهی داد؟"
مارگارت به ارامی گفت:"پدر جان اگر شما مایل باشید بله"
جیمی تبسمی کرد و گفت:"پس قرارمان گذاشته شد ساعت ده فردا صبح خوب است؟"
پس از ان که مهمان بلند قد با لباس فاخری که به تن داشت انجا را ترک کرد مارگارت میز و سفره را پاک کرد و ظرفها را در حالت گیجی کامل شست حتما فکر میکند من احمق هستم او هر چیزی را که در گفت و گوی ان شب گفته شده بود بارها در ذهنش مرور کرد شکی نبود که خودش کاملا زبان بسته نشسته بود چرا جنین کرده بود؟مگر نه این که با صدها مرد در فروشگاهشان صحبت کرده و هیچگاه به یک احمق کودن تبدیل نشده بود؟البته ان مردها انطور که تراویس نگاهش کرده بود به او نگاه نکرده بود صدای پدرش در گوشش طنین انداخت :مارگارت همه مردها در وجودشان شیطانی نهفته دارند هرگز به انها اجازه نخواهم داد معصومیت تو را زایل کنند ایا حقیقتا این چنین بود؟ایا ان مرد میخوایت معصومیت وی را از وی بگیرد؟ هر بار که ان بیگانه به او نگریسته بود مارگارت ضعف و لرزشی عجیب در خود احساس کرده بود همین فکر لرزش دلنشینی در بدنش ایجاد کرد به بشقابی که در دست داشت و برای سومین بار خشک کرده بود نگاهی انداخت و پشت میز نشست کاش مادرش در ان لحظه زنده بود
مادرش حتما او را درک میکرد مارگارت پدرش را دوست داشت اما گاهی وقتها این احساس ازاردهنده به او دست میداد که او زندانی پدرش سات این که پدرش هرگز اجازه نمیداد مردی نزدیک او بشود نگرانش میکرد مارگارت اندیشید به این ترتیب هرگز ازدواج نخواهم کرد دستکم تا زمانی که او زنده است افکار شورش و طغیان وجودش را از احساس گناه اکنده ساخت و با عجله اتاق را ترک کردو به فروشگاه رفت د رانجا پدرش پشت میز تحریری نشسته بود و به حساب و کتابهایش رسیدگی میکرد
"شب بخیر پدر جان"
وندرمرو عینک قاب طلایی اش را برداشت و چشمانش را مالید سپش بازوانش را گشود و دخترش را برای گفتن شب بخیر در بر گرفت مارگارت ندانست که چرا خودش را عقب کشید
وقتی مارگارت در شاه نشینی که پرده اش را کنار زده بود برای حکم بستر داشت تنها شد چهره اش را در اینه گردو کوچکی که به دیوار نصب بود بررسی کرد هیچ توهمی درباره ی ظهرش نداشت او خوشگل نبود اما جذاب بود چشمان زیبا ،گونه های برجسته،و هیکل متناسب داشت به اینه نزدیک تر شد هنگامی که یان تراویس به او نگریسته بود در او چه دیده بود؟شروع به بیرون اوردن لباسش کرد و یان تراویس در اتاق با او بود تماشایش میکرد نگاهش او را میسوزاند گرفتار گردابی جنون امیز از احساس بود احساسی که سرانجام در درونش منفجر شد و او نام یان را به زبان اورد و روی تخت افتاد
انها با کالسکه جیمی گردش میکردند و جیمی بار دیگر از تغییرانی که به وقع پیوسته بود در حیرت بود در محلی که سابقا دریایی از خیمه ها قرار داشت اکنون خانه های اساسی و درخور توجهی بنا شده بود خانه ها را از چوب درختان با سقف شیروانی اهنی ساخته بودند
همچنان که در خیابان اصلی حرکت میکردند جیمی گفت:"کلیپ دریفت خیلی ثروتند و خوش اقبال به نظر میرسد"
مارگارت گفت:"فکر میکنم برای تازه وارد ها مکان جالبی باشد"و اندیشید ا حالا که از اینجا متنفر بودم
انها شهر را ترک کردند و به بیرون شهر و به سمت اردوگاه های معدنپیان در امتداد رود وال رفتند باران های موسمی ییلاقات را به بوستانی بزرگ و با صفا و رنگارنگ تبدیل کرده بود بوستانی پوشیده از علفهای بلند و مواج و بوته زار بسیار وسیع و خلنگ زار و گیاهان و درختهایی که در هیچ جای جهان یافت نمیشد همچنان که از مقابل گروهی از جوبندگان الماس گذر میکردند جیمی پرسید:"ایا اخیرا مقدار زیادی الماس کشف شده است؟"
"اوه بله چند کشف بزرگ شده است هر بار که اخبارش منتشر میشود صدها حفار به اینجا سرازیر میشود ولی بیشتر فقط و دلشکسته از اینجا میروند"مارگارت احساس کرد بایستی او را از خطرات اگاه کند:"پدرم دوست ندارد بشنود که من این را گفته ام اما اقای تراویس به نظر من این جرفه پر خطری است"
جیمی تایید کنان گفت:"برای عده ای بله.ولی فقط برای عده ای"
"ایا قصد دارید مدتی اینجا بمانید؟"
"بله"
مارگارت احساس کرد قلبش اواز میخواند و از شادی به رقص در میاید "خوب است"سپس به سرعت افزود:"پدرم خوشحال خواهد شد"
انها تمام مدت صبح به گردش با کالسکه مشغول بودند گهگاهی توقفی میکردند و جیمی با جویندگان الماس گپی میزد بسیاری از انان مارگارت را میشناختند و خیلی مودبانه صحبت میکردند مارگارت رفتار گرم و دوستاننه ای داشت حالتی که در حضور پدر بروز نمیداد
همانطور که میرفتند جیمی گفت:"مثل این که همه تو را میشناسند"
مارگارت سرخ شد و گفت:"چون با پدرم داد و ستد میکنند او تجهیزات و اذوقه ی بیشتر جویندگان را تامین میکند"
جیمی حرفی نزدذ به شدت جزب انچه میدید شده بود راه اهن تغیرات فراوانی کرده بود یک شرکت تازه به نام دبیرز که به اسم کشاورزی کع در مزرعه اش الماس کشف شده بود نامگذاری شده بود یک سرمایه داد بزرک به نام بارنی بارناتو را که در بخش های مختلف سرمایه گذاری کرده و رقیب اصلی اش بود متحد خود ساخته بود و اکنون شرکت مذکور سخت مشغول گرداوردن صدها خرده مال دیگر در یک سازمان واحد بود به تازی در مکانی در حوالی کیمبرلی طلا و منگنز و روی پیدا شده بود جیمی متعقد بود این تازه شروع کار تسن و افریقا ی جنوبی گنج خانه ای از مواد معدنی است و در انجا برای یک فرد اینده نگر فرصت های خارقالعاده ای وجود دارد
اواخر بعد از ظهر بود که جیمی و مارگارت برگشتند جیمی کالسکه را جلوی فروشگاه وندرمرو متوقف کرد و گفت:"خوشحال میشوم که تو و پدرت امشب شام مهمون من باشید"
مارگارت با شور و شعف گفت:"از پدرم خواهم پرسید مطمئنا پاسخ مثبت خواهد داد و دعوت شما را با اشتیاق خواهد پذیرفت اقای تراویس به خاطر این روز قشنگ از شما سپاسگذارم"
و با عجله از او دور شد
ان سه نفر شام را در سالن غذاخوری وسیع و چهارگوش هتل بزرگ و تازه شهر مصرف کردند
سالن پر از مشتری بود وندرمرو غرولندکنان گفت:"نمیدانم این مردم چطور استطاعت غذا خوردن در اینجا را دارند و میتوانند اینقدر پول بابت غذا بدهند"
جیمی صورت غذا را در دست گرفت و به ان نگاهی انداخت یک بشقاب استیک یک پوندو چهار شیلینک ارزش داشت قیمت یک عدد سیبزمینی چهار شیلینگ و یک تکه کلوچه سیب ده شیلینگ بود
وندرمرو گله کنان گفت:"اینها دزدن چند بار که اینجا غذا بخوری بعدش باید بروی شکمت را در نوانخانه سیر کنی"
جیمی از خودش پرسید چه باید بکند تا سلیمان وندرمو را از مال و ثروتش بیندازد و او را راهی نوانخانه کند دوست داشت بفهمد غذا را سفارش دادند و جیمی متوجه شد که وندرمرو گرانترین اقلام موجود در صورت غذا را سفارش داده است مارگارت سوپ رقیق سفارش داد او انقدر هیجان زده بود که چیز زیادی نمیتوانست بخورد به دستانش نگریست شب قبل چشمانش را بسته و صورتش را نوازش کرد و در عالم خیال تصور کرده بود اینها دستان یان تراویس است که او را نوازش میکند احساس گناه کرد
جیمی در حالی که سر به سر مارگارت میگذاشت گفت:"من توانایی پرداخت پول غذا را دارم هرچه دوست داری سفارش بده"
مارگارست از خجالت سرخ شد و گفت:"ممنونم اما منـــمن واقعا گرسنه نیستم"
وندرمرو متوجه سرخی چهره ی دخترش شد و به تندی از مارگارت به جیمی نگاه کرد:"اقای تراویس دختر من دختری بینظیر است،دختری بینظیر"
جیمی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:"بله کاملا موافقم اقای وندرمرو"
این کلمات چنان مارگارت را خوشحال کرد که وقتی شامشان پذیرایی شد او حتی سوپش را هم نمیتوانست بخورد تاثیری که یان تراویس روی او داشت وصف ناشدنی بود هرگفتار و کردار تراویس برایش معانی پنهانی داشت اگر تراویس به او لبخند میزد به این معنا بود که خیلی دوستش دارد و اگر به او اخم میکرد به این معنا بود که از او متنفر است احساسات مارگارت مانند یک دماسنج عاطفی مدام در نوسان بود
وندرمرو از جیمی پرسید:"امروز چیز جالب توجهی به نظرتان رسید؟"
جیمی عادی گفت:"نه چیز بخصوصی نظرم را جلب نکرد"
وندرمرو به جلو خم شدو گفت:"به حرفم توجه کنید قربان اینجا به منطقهای با بیشترین سرعت پیشرفت در جهان تبدیل خواهد شد نهایت زرنگی انسان در این سات که هم اکنون در اینجا سرمایه گذاری کند راه اهن تازه این امکان را به کیپ تاون دیگری مبدل خواهد کرد"
جیمی با تردید گفت:"نمیدانم شنیده ام شهرهایی مثل اینجا که سه رعت رشد میکنند یکدفعه ورشکست شده اند علاقه ای ندازم پولم را در شهری که فقط مامن ارواح بشود بگذارم و مالم را تلف کنم"
وندرمرو به او اطمینان خاطر داد:"کلیپ دریخت چنین نخواهد شد هرورز مقادیر بیشتری الماس در اینجا پیدا خواهد شد همینطور طلا"
جیمی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"این وضع تا کی به طول خواهد انجامید؟"
"خوب البته هیچ کس نمیتواند از این بابت مطمئن باشد اما ـــ"
"منظورم همین است"
وندرمرو مصرانه گفت:"خواهش میکنم با عجله تصمیم نگیرید دوست ندارم ببینم شما چنین فرصت های مغتنمی را به راحتی از دست میدهید"
جیمی متفکرانه گفت:"شاید دارم عجله میکنم مارگارت میشود فردا باز هم ییلاقات اطراف را به من نشان بدهی؟"
وندرمرو دهانش را بازکرد تا اعتراض کند سپس ان را بست کلمات اقای تورنسن بانکدار به خاطر اورد:سلیمان باورت میشود ؟او به بانک قدم کذاشت و در کمال خونسردی و بیتفاوتی یک صد هزار پوند به حساب گذاشت و گفت که باز هم پول بیشتری در راه است
حرص و از وندرمرو بر او چیره شد و گفت:"البته که میتواند"
صبح روز بعد مارگارت پیراهن مخصوص مراسم روز یکشنبه اش را به تن کرده و اماده دیدار با جیمی شد هنگامی که پدرش به داخل اتاق قدم گذاشت او را دید صورتش از خشم قرمز شد:"میخواهی این مرد فکر کند که تو زنی در استانه لغزشی هستی ــ خودت را ساخته ای و لباس نو پوشیده ای که نظرش را جلب کنی؟ما در حال معامله هستیم دختر این پیراهن را از تنت در بیاور و لباس کارت را بپوش"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)