صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 63

موضوع: رمان هستی من

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هاج و واج به صورتش چشم دوختم و لب هايش كه سريع تكان مي خورد و عشق و علاقه دختر عمويم را به رخم مي كشيد و ايده آل بودن خودش را با لج گفتم:
    - از اين كه غيرت به خرج دادي و به دفاع از حق من پرداختي ممنونم. شايد بتوانم مثلهومن و مسعود كارت را توجيه كنم، به هر حال ممنونم. در ضمن بايد بداني همان لادن كه برايت جان مي دهد كم خواستگار ندارد. تو هم بهتر است كمتر به خودت بنازي آقاي دكتر.
    دستش را تكان داد و پياده شد. با خنده دست هايش را روي لبه شيشه گذاشت و گفت:
    - موفق باشي هستي خانم اميدوارم به نهايت عشقت برسي خدانگهدار.
    دور شدنش را تماشا كردم و از گفته هايش حرصم گرفته بود ماشين را به حركت در آوردم و پشت در خانه هومن را ديدم كه مشول باز كردن در با كليد است با ديدن من به باز كردن در پاركينگ مشغول شد و گفت:
    - كجا بودي هستي ؟ ماشين را چه طور از زير پاي پدر در آوردي؟
    خنديدم و گفتم:
    - رفته بودم بگردم خيلي هم خوش گذشت
    ابروهايش را بالا داد و گفت
    - تنها؟
    - نه با شهريار
    سپس ماشين را به داخل حياط خانه پارك كردم و او را كه مات و مبهوت نگاهم مي كرد صدا كردم هومن با گيجي به سمتم آمد و گفت:
    - جدي با شهريار رفته بودي بيرون؟ يعني...؟
    - الان است كه مادر از پشت پنجره حياط نگاهمان كند اگر بداني چه نسخه اي براي آقاي دكتر پيچيدم؟ ديگر مادر هوس نمي كند مرا به غريبه شوهر دهد
    گيج تر گفت:
    - چه كردي هستي ؟ برايم تعريف كن.
    تمام قضيه را برايش تعريف كردم در حاليك ه مي خنديد گفت
    - فكر كنم تو يا ترشيده مي شوي يا در سن پيري فرهاد دلش برايت بسوزد و بعد از چند بچه كور و كچل كه از آلمان سوغاتي مي آورد به سراغت بيايد آخه آدم عاقل ادم اين طور تمام خواستگارانش را فراري مي دهد؟
    - چه كنم هومن؟ طفلكي ها هيچ چيز كم ندارند اما به دلم نمي نشينند. اصلا نمي توانم تصور كنم كه در قلب و ذهنم كسي غير از فرهاد بنشيند
    هومن دلسوزانه نگاهم كرد و گفت:
    - خود داني . خدا هم كمكت كند و تو نتيجه اين صبر را ببيني.
    برخاستيم و با هم به طرف سالن خانه راه افتاديم مادر با ديدن من و هومن پرسيد
    - با هم بوديد؟
    جواب ما در صداي زنگ خانه گم شد پدر به داخل آمد نگاهي به من كرد و گفت
    - مي بينم كه سالم هستي ماشين هم سالم است
    - مگر به رانندگي من شك داشتيد؟ معلوم است كه سالم است فكر كنم مهارت رانندگي ام را به شما و هومن ثابت كرده ام
    پدر مرا در آغوش كشيد و گفت:
    - مي دانم دخترم مي دانم
    شام در محيطي آرام خورده شد و به اتاقم رفتم تا استراحت كنم. صبح با صداي زنگ خانه بيدار شدم شاهرخ را از پشت پنجره ديدم و صدايش را از طبقه پايين شنيدم كه سراغ مرا از مادر مي گرفت دستي به سر رويم كشيدم و به پايين رفتم با ديدنم از جا برخاست با تعجب گفت
    - سلام هستي اين چه قيافه اي است؟ چه به روز خودت اورده اي چه قدر لاغر شده اي؟
    با بي حالي نشستم وسلام كردم . مادر به اشپزخانه رفت تا چاي و ميوه بياورد شاهرخ با نگاهي سراپايم را برانداز كرد و گفت
    - همه فاميل از تو صحبت مي كنند از تو از مهران شهريار فرهاد اين چه وضعي است هستي؟
    دستم را به علامت سكوت بلند كردم و گفتم
    - كافي است شاهرخ فكر كردم امده اي كه مرا ببيني اما مي بينم كه تو هم امده اي تا مرا موعظه كني اين روزها هر كسي به من مي رسد يا سرزنش مي كند يا به صبر دعوتم مي كند خسته شدم
    برخاستم و قصد رفتن كردم شاهرخ دستم را گرفت و با شدت مرا سر جايم نشاند خيره به صورتم نگريست مي دانستم كه پي به اوضاع نابسامان روح و روانم برده و مي خواهد با من صحبت كند ارام گفت:
    - ديروز به خانه مان آمدي؟
    - بله حوصله ام سر رفته بود امدم با شهلا كمي حرف بزنم دلم برايش تنگ شده اما به جز شاهين هيچ كس خانه هنبود من هم به خانه برگشتم
    - من اين جا نيامدم كه نصيحتت كنم يا سرزنش ديشب مادرم براي تو بي تابي مي كرد و به شدت ناراحت شد از اين كه تو تا ان جا آمده اي و ما نبوديم ديشب خيلي به تو فكر كردم هستي امده ام كه با خودم به جايي برمت برو اماده شو.
    كنجكاو نيم خيز شدم و گفتم:
    - كجا شاهرخ؟ نكند تو از فرهاد خبري داري؟ بلايي سرش آمده ؟ خنديد و گفت
    - نه خيالت راحت نه فرهاد آمده و نه بلايي سرش امده است برو اماده شو تا كي مي خواهي خودت را در اين خانه حبس كني و زانوي غم بغل بگيري به نظرم تو زياد از حد گوشه گير شدي كه اين طور به خواستگارانت مي تازي برو آماده شو من منتظرم
    با سرعت به اتاقم رفتم و لباس پوشيدم بعد از چند دقيقه از خانه خارج شديم در ماشين سكوت كردم هيجان داشتم و در فكر بودم شاهرخ بعد از گذراندن چند خيابان جلوي ساختماني نگه داشت. تابلوي نصب شده بر روي ساختمان معرف مكان آن جا بود انجمن خوشنويسان با هم به داخل رفتيم با شوق فراوان به اطرافم نظر كردم تابلوهاي بسيار زبيبايي با خط زيباتر به ديوارها نصب شده بود كه نشان از هنرمندي اساتيد و هنرجويان داشت لحظاتي در ابيات و متن هاي نوشته شده محو بودم و به ديده تحسين به انها خيره شدم . شاهرخ به سمتم امد دختر جوان و با نمكي همراهش بود كه به نظر دو سه سالي از من بزرگ تر و دو سه سالي از شاهرخ كوچك تر بود. شاهرخ با دست به من اشاره كرد و گفت
    - هستي مهرجو دختر دايي عزيز من
    و سپس اشاره به دختر جوان نمود و گفت
    - فرزانه نيك خو مسئول اينهنركده و در ضمن يكي از اساتيد خوشنويسي
    سلام كردم و فزانه دستش را جلو اورد و دستم را فشرد و گفت
    - از ديدارت خوشوقتم هستي جان شاهرخ تعريف زيبايي و نجابتت را زياد كرده بود اما مي بينم واقعا چيز ديگري هستي
    از لحن حرف زدنش متوجه شدم كه زياد با هم رسمي نيستند و كمي صميميت هم دارند من هم گفتم
    - ممنون اينقدر ها هم كه شما مي گوييد تعريفي نيستم در ضمن من هم نمي دانستم شاهرخ اين قدر با سليقه است تبريك مي گويم و خوشوقتم
    شاهرخ و فرزانه كه از هوش من و حاضر جوابي ام خنده شان گرفته بود به هم نگاهي انداختند و خنديدند شاهرخ گفت
    - حدست درست است هستي به زودي كيك عقدمان را مي خوري
    - مباركه پس درست زدم به هدف
    فرزانه گفت
    - خوب البته هوش تو هم به شاهرخ رفته است
    و نگاه عاشقانه اي به او انداخت شاهرخ گفت:
    - خوب ديگه من تو رو اين جا اوردم كه هم به فرزانه كمك كني و هم خوشنويسي را به طور جدي دنبال كني مي دانم استعداد فوق العاده اي در اين زمينه داري اما تنبل و سر به هوايي و اين مانع يادگيري تو شده است
    گفتم:
    - ممنون كه اين قدر خجالتم مي دهي شاهرخ مخصوصا جلوي فرزانه كه به زودي با هم فاميل مي شويم
    شاهرخ با دست به پيشاني اش زد و خنديد و گفت
    - اوه ببخشيد بد است كه مي خواهم خودت را كشف كني؟
    - از لطفت ممنونم چند وقتي است كه خودم هم به فكر اين كار افتاده اما نتوانستم به دنبالش بروم
    - حالا شروع كن و ديگر ذهنت را به مسائل حاشيه اي مشغول نكن هر چيزي به موقعه اش درست مي شود
    با نگاهي پر سپاس از او تشكر كردم بين اين همه ادم كه اين چند وقته فكر سرزنش كردن و نصيحت كردن من بودند تنها شاهرخ مثل كي برادر خوب توانسته بود دستم را بگيرد و حداقل براي چند ساعتي از ان خانه جدايم كند و ذهنم را به سمت ان چيزي كه دوست دارم سوق دهد
    شاهرخ مرا به فرزانه سپرد و از ما خداحافظي كرد و رفت. فرزانه دست به شانه ام گذاشت و گفت:
    - موافقي از امروز شروع كنيم؟
    - اجازه هست به مادرم تلفن كنم كه دلواپس نشود
    گوشي تلفن را به دستم داد و گفت
    - البته منتظر اجازه هستي ؟ ياا... زنگ بزن
    دوست با فرزانه ورفت و آمدم به كلاس ها حسابي روحيه ام را عوض كرد مادر و پدر خوشحال بودند و در هر فرصتي از شاهرخ تشكر مي كردند فرزانه دختر خوب و كاملي بود كه با مهرباني و درايت خود توانست كمي از الام روحي ام را بر طرف كند حرف هايش مثل ابي بود كه بر روي داغ دلم ريخته مي شد در يكي از همين روز ها به من پيشنهاد كرد كه سري به عمه و ياسمن بزنم به فكر فرو رفتم او كه ترديد مرا ديد گفت:
    - چرا دو دلي هستي بالاخره او عمه ات است به خاطر خودش بر حقش نيست كه به خاطر پسرش تركش كني مطمئنم دلت براي ياسمن هم تنگ شده است
    - سعي مي كنم امروز عصر به خانه شان برم
    ترديد داشتم دلم واقعا پر مي كشيد كه به اتاق فرهاد بروم و پويش را به حانم بكشم دروغ بود همه خط و نشان هايي كه برايشت در ذهنم مي كشيدم دروغ بود دوستش داشتم و هنوز هم دلم برايش پر مي كشيد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عصر كه آموزشگاه تعطيل شد دسته گلي تهيه كردم و به سمت خانه عمه تغيير مسير دادم ياسمن با ناباوري به من خيره شد و عمه خوشحال مرا به داخل خانه دعوت كرد از روزي كه فرهاد رفته بود روابط مادر با عمه سرد شده بود و من تعجب مي كردم كه چرا مادر گناه ديگران را به پاي هم مي نويسد عمه از خوشحالي هر چه خوراكي در خانه داشت روي ميز جلويم چيد ياسمن كنارم نشسته بود و از من جدا نمي شد و دائم از من گله مي كرد چرا به آنها سر نمي زنم و سراغي ازشان نمي گيرم دلخور رو به هر دوشان كردم و گفتم:
    - من مريض بودم و حال و روز درست و حسابي نداشتم شما چرا از من حالي نپرسيديد؟
    ياسمن شرمنده گفت
    - دو بار به خانه تان آمدم كه تو را ببينم اما مادرت گفت كه تو در خانه نيستي و گفت كه اگر هستي تو را ببيند به ياد گذشته مي افتد و دوباره شوك عصبي به او وارد مي شود.
    مبهوت از رفتار نادرست و بد مادر از عمه و ياسمن عذر خواهي كردم. آه مادر ابرويم را بردي خودخواهي را به آخر رساندي آخر مگر من چه هيزم تري به تو فروخته بودم كه اين طور با اعصاب من بازي مي كردي
    عمه گفت:
    - نمي خواهي سراغي از فرهاد بگيري
    نگراه و با هيجان گفتم:
    - مگر خبري شده شما از او خبري داريد
    - آره يكي دو بار زنگ زد شبي كه قرار بود تو و مهران نامزد شويد زنگ زد و پدرش خبر نامزدي تو را به او داد تا به خودش بيايد و برگردد اما انگار كه به او شوك داده باشند گفت ديگر محال است كه برگردد گفت كه ايران را بدون هستي نمي خواهد از تو هم گله كرد كه چرا منتظرش نماندي و بالافاصله گوشي را قطع كرد
    - يعني شما از او نپرسيديد چرا زودتر زنگ نزده نگفتيد مگر قرار نبود با من تماس بگيرد و مرا منتظر گذاشته؟
    - يك بار ديگر هم زنگ زد كه قبل از زايمان هديه بود آن روز هم نتوانست درست صحبت كند مي گفت قلب درد امانش را بريده و نمي تواند زياد صحبت كند
    صورتم را با دست پوشاندم و ناليدم
    - پس با اين حساب نمي داند كه نامزدي در كار نبوده؟
    - وا...تا چند روز پيش من هم نمي دانستم كه چرايان چه بوده چند روز پيش شهين به من گفت كه آ نشب در خانه شما چه پيش آمده هستي مادرت از جان تو چه مي خواهد اين قدر از ما متنفر است؟
    - نمي دانم عمه آقا كاظم فقط همين را گفت؟ برايم تعريف كن مو به مو بگو كه به فرهاد چه گفت:
    - اتفاقا من با اقا كاظم هم دعوا كردم و گفتم تو كه مي داني فرهاد چه حساسيتي روي هستي دارد چرا اين طور بي مقدمه اين خبر را بهش دادي؟ قلب بچه ام ناراحت است يك وقت تحمل نمي كند آقا كاظم گفت بالاخره چي؟ نبايد بداند اگر فرهاد روي هستي حساسيت داشت حداقل دل اين دختر را خوش مي كرد و نمي رفت نه اين كه بي خبر بلند شود و با اميري و دخترش برود اگر شو كه شود بهتر است يا اين كه يك عمر در حسرت بسوزد اتفاقا خوب شد كه گفتم بايد خود را بسنجد و ببيند عشقش حقيقي است يا نه اين طوري تكليف ان دختر معصوم هم روشن مي شود بگذار اگر فرهاد لياقتش را ندارد به دست بهتر از فرهاد سپرده شود چه بگويم هستي جان؟ من كه مي دانم خواستگاري مهران هم از تو اجباري بوده به دلم اگاه شده بود اين وصلت سر انجام ندارد
    دلزده و غمگين همه چيز را براي خودم پايان يافته مي دانستم اشك مزاحم مثل يك همدم و مونس جدا نشدني از چشمم سرازير شد ياسمن دستانم را گرفت و مرا به طرف اتاقش برد و گفت
    - بيا برويم كار مهمي با تو دارد
    به دنبالش روان شدم تمام خانه عمه خبر از جاي خالي فرهاد را مي داد دلم مي خواست سر به اتاقش مي زدم ته دلم از او ناراحت بودم اما عشق و احساسم سر جايش بود و مرا درمانده كرده بود دلتنگي شديدي در جانم نشست دستگيره اتاقش را در دستان داغم فشردم و وارد شدم عطر تن و لباس هايش در دماغم پيچيد و ديوانه ام كرد نفس بلندي كشيدم و روي تختش نشستم بالشش را باز برداشتم و سرم را در ان فرو كردم و به تلخي گريستم چشمم به روي ميزش به جاي خالي قاب عكسم افتاد ياسمن دست به روي شانه ام گذاشت و گفت
    - با خودش برده.
    منظورش قاب عكسم بود كاغذي در دستش بود به طرفم گرفت و گفت
    - فرهاد چند روز پيش زنگ زد و گفت اين شماره را به تو بدهم كه با او تماس بگيري اما خيلي سفارش كرد كه به كسي چيزي نگم. مي خواهد با تو صحبت كند
    - گفتم حتي عمه؟
    - بله حتي مادرم نمي دانم چرا فرهاد اين قدر مرموز شده به خدا گيج شدم هستي خيلي تودار و عجيب رفتار مي كند به هر حال گفت كه هر وقت تو را ديدم اين شماره را به تو بدهم تا با او تماس بگيري
    - اگر مي خواهد با من حرف بزند چرا خودش به من زنگ نمي زند مي دانست كه من منتظرش هستم
    - شايد رودربايسستي كرد و شايد نخواسته جلوي خانواده ات زنگ بزند نمي دانم هستي حالا اين كار را مي كني؟
    - نمي دانم ياسمن مي ترسم زنگ بزنم و غرورم خردتر از اين شود و اگر زنگ نزنم يك عمر پشيمان باشم
    - پس براي اخرين بار به خاطر عشق پاكت به خاطر خودت و وجدانت زنگ بزن
    - باشد ياسمن حتما زنگ مي زنم اما بدان كه ديگر نه فرهاد ، فرهاد گذشته است و نه من هستي سابق
    آن شب در كنار عمه و ياسمن و پدرش ماندم شب آقا كاظم به همراه ياسي مرا به خانه رساندند و در مقابل اصرارهاي پدر داخل شدند مادر كنجكاوانه نگاهم مي كرد كه شايد از چهره ام تشخيص دهد خوشحالم يا ناراحت من هم سعي كردم كه خونسرد و عادي جلوه كنم
    فردا صبح خوشبختانه مادر با دوستش در ارايشگاه وقت داشت شب قبل تا خود صبح بيدار بودم و مي انديشيدم گفتم مرگ يك بار شيون هم يك بار فرهاد با دانستن نامزدي من اصرار كرد كه به او زنگ بزنم پس نمي توانست غرور مرا بيش از اين بشكند و شخصيتم را در هم بكوبد حتما خواسته حرف هايي را كه سه ما پيش قول گفتنش را به من داده بزند تصميم گرفتم در اولين فرصت وقتي حرف هايش را شنيدم و سخنانش را منطقي و موجه يافتم به او بگويم كه نامزدي در كار نبوده و من هنوز منتظرش هستم دلم از اين كه به زودي صدايش را مي شنوم ضعف مي رفت قلبم ان چنان مي زد كه از صداي ضربانش تكان مي خوردم انگشتان دست و پايم يخ كرده و دهانم خشك شده بود اشتياق بي حدم دستانم را به روي شماره گير لغزاند با خود انديشيدم حتما اين شماره متعل به هتل يا مسافر خانه اي است و من بايد توضيح دهم كه با چه كسي كار دارم.
    وقتي صداي ازا آن طرف خط رسيد خود را جمع و جور كردم و با انگليسي دست و پا شكسته گفتم:
    - ببخشيد آقاي فرهاد ستايش هستند؟ مي شود با ايشان صحبت كنم
    و پس صداي ظريف زنانه اي در گوشم پيچيد كه به فارسي صحبت مي كرد:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - بله؟...الو....ياسمن شما هستيد؟
    با خوشحالي جواب دادم:
    - سلام من هستي ام دختر دايي فرهاد مي توانم با فرهاد خان صحبت كنم؟
    صداي مزبور كه از لحن صحبت كردنش فهميدم كسي جز رها نيست با لحن خشكي گفت
    - هستي؟ اينجا؟ چه مي خواهي؟ من رها هستم
    انگار كه اوار بر سرم خراب شد گيج و منگ پرسيدم:
    - رها؟ آنجا كجاست؟ تو پيش فرهاد چه كار مي كني؟
    با تمسخر گفت:
    - اول بگو ببينم تو از كجا پيدات شد؟ نكند شماره اين جا را ياسمن به تو داده كه زنگ بزني و فرهاد را پشيمان كني؟ اه لعنتي! چرا دست از سر ما بر نمي داريد؟
    - ما؟ منظورت كه خودت و فرهاد نيست؟
    موزيانه خنديد و گفت:
    - اتفاقا دقيقا منظورم من و فرهاد است. فرهاد پسر عمه جانت! خوب سر كارت گذاشت ببينم؟ نكند فكري كردي اين جا هتل است؟ نه جانم! اينجا خانه عمه من است و من و فرهاد وپدرم نزد عمه زندگي مي كنيم متوجه شدي خانم؟
    سعي كردم خودم را نبازم در حاليك ه به سختي لرزش صدايم را كنترل مي كردم گفتم:
    - اما خود فرهاد از ياسمن خواسته كه من به اين شماره زنگ بزنم گوشي را به خودش بده كجاست؟
    صدايم به فرياد تبديل شده بود رها هم فرياد كشيد و گفت
    - اين جاست كنار من ولي نمي خواهد با تو صحبت كند تو چه قدر سمج هستي دختر اگر مي خواست با تو باشد كه مرا ترجيح نمي داد و با ما به اين جا نمي آمد مي فهمي؟ اين سخنان را هم ياسمن از خودش در اورده كه واسطه شود و تو و فرهاد را با هم آشتي دهد. اين قدر منت فرهاد را نكش تو را نمي خواهد و گرنه با خودت تماس مي گرفته نه اين كه....
    فرياد كشيدم:
    - تو دروغ مي گويي گوشي را به خودش بده كه همين حرف ها را به خودم بزند
    رها با حالتي پرناز خنديد و گفت:
    - خوب نمي خواهد با تو صحبت كند شايت خجالت مي كشد طفلك هر چه باشد تو فاميلش هستي بهت پيشنهاد مي كنم عرورت را بيش از اين خرد نكن و به دنبال بخت ديگري باشد چون من و فرهاد نامزد شده ايم و قرار است بعد از عقدمان به ايران بياييم و جشن عروسي مان را درك نار فاميل پر مهر شما برگزار كنيم.
    با سماجت تمام گفتم:
    - تو كي هستي كه به من مي گويي به دنبال شانس ديگري باشم پست فطرت! از اول هم مي دانستم تو و پدرت چه مارهاي خوش خط و خالي هستيد تا خودم از زبان فرهاد نشنوم كه مرا نمي خواهد قطع نمي كنم فهميدي؟
    رها گفت
    - واي چه قدر دختر سبك و روداري هستي اگر مي خواست با تو حرف بزند كه در اين سه ماه اين كار را كرده بود
    گيج شدم سكوت كردم در ذهنم مشغول تحليل حرف هاي رها بودم كه شنيدم رها گوشي را به روي دستگاهش كوبيد و تماس قطع شد
    حس كردم خوني در بدنم نيست آن قدر بي حال و ناتوان شدم كه مغزم ضعف مي رفت دستم را به ديوار گرفتم خانه دور سرم مي چرخيد و من توان راه رفتن نداشتم مثل ماهي كه دور از اب و از اببيرون افتاده باشد دهانم خشك شده بود و تكان مي خورد در و ديوار دور سرم چرخيد و چرخيد تا روي زمين افتادم و هيچ نفهميدم
    باز صداي گريه نگران مادر باز صداي دكتر و باز دستان پر مهر پدر. مادر با اندوه فراوان و صداي گرفته از دكتر معجزه مي خواست و پدر با مهرباني سرم را نوازش مي كرد دكتر ارام گفت
    - چرا اين دختر اين قدر عصبي است اين دومين بار است كه به اين حال و روز افتاد مواظبش باشيد و محيط را برايش ارام نگه داريد.
    هومن بود كه از دكتر تشكر مي كرد و او را به بيرون راهنمايي مي كرد مادر به پدر گفت:
    - نمي دانم چرا اين بچه اين قدر بد شانس است معلوم نيست يك دفعه چش شده از ارايشگاه كه امدم ديدم بي هوش بغل تلفن افتاده. خدا چه قدر بهش رحم كرده كه سرش به پله ها بر خورد نكرده اخ جلال اگر اين طور مي شد و دوباره فراموشي به سراغش مي امد چه؟ مي دانستم غصه دار است اما دوست نداشتم برايم دلسوزي كند مادر دوباره با اندوه ادامه داد
    - معلوم نيست كي بهش زنگ زده كه اين طور درمانده و از حال رفته شده نكنه فرهاد باهاش تماس گرفته كه اين طور از خودش بي خود شده هان جلال
    پدر با عصبانيت به مادر گفت
    - هر كس بوده خبر بدي به اين طفل معصوم داده كه توانسته او را تا اين حد بهت زده كند همه اش تقصير توست پري چه مي شد اگر دست اين دو جوان را در دست هم مي گذاشتي همه اش كينه همه اش حرص و لجبازي و خودخواهي اعصابش را تو به هم ريختي حالا نتيجه اش را ببين فكر كردي با اين كارهايت روي خواهر من و فرهاد را كم كردي نه دخترت را داري از بين مي بري بفرما تحويل بگير ببين دختر نازنينم از دست كارهاي تو به اين روز افتاده است
    مادر گريان گفت:
    - آخر مگر من چه كار كرده ام چه كنم دلم از دست خواهرت راضي نمي شود يادت رفته چه قدر مرا چزاندند حالا اين طور مهربان و دلسوز شده است تازه من چند وقتي است كه كاري به كار هستي ندارم چه كنم خدايا دفعه دوم است كه بي هوش به اين حال و روز مي افتد و غش مي كند جلال تو را به خدا به كسي نگويي كه هستي غش كرده است برايش حرف در مي اورند اه طفلك دختر دسته گلم
    هومن با غيظ گفت
    - بس است مادر ديگر براي هستي هم حرف در مي اوري دفعه اول كه مريض شده بود حالا هم شوك عصبي بهش وارد شده است اگر خودت يك كلاغ چهل كلاع نكي كسي نمي فهمد كه در اين خانه چه به روز اين طفل معصوم مي ايد
    پدر گفت
    - خوب برويد بيرون اين حرفها را بزنيد حتما بايد بالاي سر بايستيد و ناله كنيد هومن دكتر رفت؟
    هومن عصبي پاسخ داد :
    - حتما رفته كه من اين جا هستم ديگر
    چشمانم را گشودم و اب طلبيدم مادر با دلسوزي كنارم نشست و ليوان اب را به دهانم نزديك كرد هومن لبخند پر مهري زد و بوسه پدر روي گون هام نشست به مادر نگريستم در ذهنم گذشت كه در اولين فرصت علت اين همه كينه اش را از عمه هايم بپرسم. مادر دستي به موهايم كشيد و قربان صدقه ام رفت دوستم داشتند همه شان.من هم دوستشان داشتم اما كاش مادر مي فهميد كه با دلسوزي افراطي و كينه بي موردش چه به روز زندگي من مي اورد چشمانم را بستم تا حداقل خواب كمي ارامشم دهد
    در خيال و رويا نيز با فرهاد و رها در كشاكش بودم مي ديدم كه فرهاد زار و ناتوان به پاهايم چسبيده و مرا از رفتن باز مي دارد و من با بي رحمي تمام پاهايم را از حصار دستانش مي كشيدم و صداي خنده وقيحانه و در عين حال پر درد رها در گوشم مي پيچيد حس كردم كه بچه اي با دستان كوچكش مشغول نوازش صورتم است اه نكند بچه فرهاد و رهاست كه اين بار او به صورت كابوسي هولناك به مرز روياهايم قدم گذاشته خدايا چه قدر تشنه هستم
    چشمانم را گشودم و هاله را ديدم كه در آغوش هديه دست و پا مي زند و با ذوق چنگ در موهايم مي اندازد و مي خندد
    - پس تو بودي كوچولوي من
    هديه ليوان اب پرتغال را به دهانم نزديك كرد و گفت
    - سلام عزيز دلم بخور كه تشنگي ات بر طرف شود و كمي سرحال بيايي
    دستان كوچك هاله را كه اين بار در آغوش مادر جيغ مي كشيد بوسيدم هديه كنارم نشست و با مهرباني مرا تنگ بغل كرد و گفت
    - قربونت برم هستي جان چرا با خودت اين طوري مي كني
    ولي سريعا از گفته اش پشيمان شد و با لحني شاد گفت
    - من و هاله و مسعود امديم كه خاله را به يك جاي خوب ببريم
    كنجكاو نگاهش كردم خنديد و ظرف سوپ را از ميز كنار تخت برداشت و موهايم را از روي پيشاني تب دارم كنار زد و گفت
    - اول كمي سوپ بخورد تا حالت جا بيايد
    - من كه مريض نيستم كه سوپ بخورم دلم يك غذاي خوب مي خواهد مثل كباب
    - حالا اين سوپ را بخور تا كبابت هم برايت بياورم بعد هم مي خواهم به حمام ببرمت تا كمي حالت جا بيايد از بس در رختخواب خوابيدي تنت كوفته شده مي خواهم حسابي مشت و مالت بدهم
    خنده ام گرفت و گفتم:
    - مي خورم اما به يك شرط
    - تو بخور هر شرطي باشد قبول
    كمي من و من كردم و ارام گفتم
    - مادر مي دانم الان موقع مناسبي براي اين در خواست نيست اما دلم مي خواهد بدانم رفتار خانواده پدر با شما چه طور بوده كه اين طور از انها دلگيريد الان كه خيلي به شما احترام مي گذارند برايم مي گويي مادر؟
    مادر رو ترش كرد و گفت
    - حالا كه وقت اين حرف ها نيست
    - خواش مي كنم مامان چه شده كه كينه عميقي در دل مهربان شما جا گذاشته
    هديه گفت
    - من به چيزهايي مي دانم فكر كنم اين قضايا مربوط به سال ها پيش بوده و ربطي به الان و زمان حال نداشته باشد
    سرم را تكان دادم و گفتم
    - هر چه هست به الان هم مربوط است چرا كه مادر را اين طور روي دنده لج انداخته است
    مادر گفت:
    - چه بگويم هستي هيچ وقت دلم نمي خواهد گذشته ام را مرور كنم اما براي اين كه بداني عمه هايت ان قدرها هم كه الان خودشان را مهربان جلوه مي دهند مهربان نبوده اند به طور خلاصه برايت مي گويم كه چه قدر دلم را مي سوزانند شايد به نظر شما كه دخترهاي من هستيد اين حرف ها و حديث ها پيش پا افتاده باشد و اهميتي نداشته باشد اما براي من كه با هزار اميد و ارزو با جلال ازدواج كردم اهميت داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با هزار منت و دسته گل مرا از پدرم خواستگاري كردند باعث و باني اين ازدواج همين عمه ماهرخت بود ان قدر رفت و آمد كه پدرم تسليم شد و مرا با ابرو و هزار ارزو روانه خانه شوهر كرد يك دختر بودم و نازم خريدار داشت پدر و مادرم از گل نازك تر به من چيزي نمي گفتند خاله محبوبه ات خواهر رضاعي ام بود و ان قدر دوستم داشت كه شب عروسي ام گريه اش بند نمي امد اما هيهات كه همه فكر ميك ردند من به خانواده اي فهيم و باشعور شوهر كردم. به جلال كاري ندارم مرد خوب و مهرباني بود اما دو خواهر و مادرش كه آن قدر براي جلب رضايت پدرم امدند و رفتند شدند گماشته در ان خانه حق نداشتم بدون اجازه شان دستشويي بروم جلال صبح مي رفت و شب مي امد زخم زبان ها و حرف هاي قلمبه و سلمبه شان هنوز تنم را مي لرزاند هنوز يك ماه از عروسي امان نگذشته بود كه همين ماهرخ دستور داد كه بچه دار شويم وقتي كه چند ماه گذشت و خبري ازبچه نشد با حرف هايشان اتشم زدند كه زن جلال نازاست از اول هم بد قدم بود بايد فكر زن ديگري براي پسر دسته گلمان باشيم و اين حرف هاي صد من يه غاز من تحمل مي كردم. اما يك روز ماهرخ اتشم زد دختر همسايه شان كه در گذشته خاطر جلال را مي خواست كاسه شله زرد نذري به خانه مان اورد وقتي خوش و بش دختر با ماهرخ تمام شد نگاهي به من انداخت و گفت
    - عمه نشدي ماهرخ؟
    و ماهرخ چشم و ابرويي امد و گفت
    - اي بابا دختره اجاقش كوره نمي دونم از كجا جلال بدبخت را گير اورد و خودش را به او انداخت كاش تو را براي جلال مي گرفتيم. دنيا دور سرم چرخيد اين همان ماهرخي بود كه به خاطر دل برادرش به پدرم التماس مي كرد همان موقع دلم شكست و قسم خوردم اگر روزي دختر دار شدم جنازه اش را هم روي دوش اين خانواده نگذارم وقتي حامله شدم و بچه ام مرده به دنيا امد حرف و حديث هايشان تمامي نداشت باورت نمي شد هستي ولي باور كن روزي نبود كه از لاي بالش و زير بالش و لباس هايم دعا و ورد و جادو بيرون نكشم جلال كه اصلا به اين مسائل اهميت نمي داد صبح مي رفت و شب مي امد وقتي كه به او گله مي كردم از سر جواني و ناداني به اتاق مادرش مي رفت و بدتر مرا سكه يك پول ميك رد و بر مي گشت مثلا از من دفاع مي كرد اما چون سياست نداشت و بلند نبود بدتر اوضاع را به هم مي ريخت ماهرخ كه دائما خانه ما بود. صبحانه كه مي خورد چادرش را سرش مي كشيد و در خانه مادرش را مي كفت تا شب كه شوهرش به دنبالش مي امد حرف و حدييث درست مي كرد و مي فت و همه را به جان هم مي انداخت جرات نداشتم كه يك روز به خانه مادرم بروم اتاقم را تميز مي كردم و درش را مي بستم و مي رفتم شب كه باز مي گشتم اتاق كن فيكون بود در كمدم باز بود و اثاثم و طلا و جواهراتم ولو پخش بودند لباس هايم از جا لباسي در امده بودند و بقچه هايم به هم ريخته بود چه بگويم دخترم شايد ماهرخ حوان بود و از سر حسادت و جواني اين كارها را مي كرد اما تخم كينه و بدبيني را به دلم نشاند كينه اي كه پاك شدني نيست دست خودم نيست نمي توانم ان روزها را از ياد ببرم وقتي دوباره حامله شدم كه فرهاد تازه به دنيا امده بود البته تازه تازه كه نه دو سه سالي بود نمي داني چه مي كردند آن قدر دور و بر فهاد مي چرهيدند كه رگ غيرت و حسادت پدرت را بالا مي اوردند. چشان پدرت حسرت و ارزو بود ماهرخ از قصد طوري با بچه اش در حضور پدرت رفتار مي كرد كه گاهي حس مي كردم با رفتارش پدرت را مجبور به ازدواج محدد مي كند تا خدا خواست و من هومن را باردار شدم شبي كه هومن به دنيا امد را از ياد نمي برم ان قدر خوشحال بودم كه قادر بودم باز هم درد طاقت فرساي زايمان را تحمل كنم و زندگي ام را در ارامش ببينم وقتي هديه و تو به دنيا امديد عمه ات از اين رو به ان رو شد مخصوصا كه مادرش فوت كرده بود و شهين هم ازدواج كرد و او تنها شده بود زن عمو احمد هم مثل من نبود اصلا محل به انها نمي گذاشت و هر رفتارشان را بدتر جواب مي داد حالا كه مي بيني اين قدر با من صميمي و راحتند به خاطر صبر و تحملي است كه نشان دادم و احترامشان را نگه داشتم مي دانم كه عمه هايت هم عاشق بي ريايي تو و هديه هستند منكر محبت عميق انها به شما نمي شوم اما چه كنم رفتارهايشان از دلم بيرون نمي رود وقتي ياد كودكي هاي فهراد ورفتار مادرش مي افتم به ياد جواني از دست رفته ام كه اعصابم به تاراج رفت مي افتم دلم مي گيرد حالا فهميدي كه چرا اين قدر مخالف فرهاد و مادرش هستم دست خودم نيست اما دلم را بدجوري شكسته اند
    هديه دست مادر را در دست گرفت و گفت
    - گذشته ها گذشته مادر ان روزها هم شما جوان بوديد و هم انها مسلم است كه انسان در جواني كارهايي مي كند كه بعد پشيمان مي شود شما هم كم كم بايد اين گذشته ها را از دلتان بيرون كنيد
    مادر نگاهي به من انداخت و منتظر بود كه من چيزي بگويم اما من هيچ نداشتم كه بگويم فكرم دور وبر فرهاد مي چرخيد . حرف هاي رها ازارم مي داد مگر نه اين كه گفت با فرهاد نامزد كرده پس حتما فرهاد هم به دلخواه خودش رها را به جاي من برگزيده بود شايد ان قدر موقعيت عالي در المان پيدا كرده و شايد ان قدر رها در محبت خود غرقش كرده كه اين طور مرا از ياد برده حالا كه او خشبخت و راضي است چرا من اين جا در بستر غم و درد دست و پا بزنم مگر نه اين كه ارزوي من خوشبختي فرهاد است حالا كه او به نظر خودش و رها خوشبخت است چرا من مانع خوشبختي و پيشرفتش باشم هر چه باشد خون عمه در رگ هاي او هم جاري است اگر مادرش مادرم را اذيت كرده چرا من براي او بميرم اما حداقل گوشه چشمي از او دريافت نكنم؟ غرق در فكر بودم كه هديه دستي به موهايم كشيد و گفت
    - هستي جان به چه فكر مي كني كه جوابم را نمي دهي
    - چه شده؟ متوجه نشدم
    - در مورد پيشنهاد مادر چي مي گويي مي خواهد ت و را به حمام ببرد من و تو و هاله را به ياد دوران كودكي مان يادت مي ايد هستي جان هر وقت مادر ما را به حمام مي برد چه عذابي مي كشيديم هنوز قدرت دستان مادر كه سرم را مشت و مال مي داد تا كف شامپو بيرون بيايد را به ياد دارم چه قدر نفسم زير دوش اب مي گرفت اما مگر مادر مهلت مي داد كه فرار كنم
    با سستي كه در صدايم مشهود بود گفتم
    - اره يادش بخير زير دوش اب نفسمان مي گرفت اما مادر تا مطمئن مي شد كه موهايمان تميز نشده رهايمان نمي كرد
    مادر خنديد و گفت:
    - اگر خيلي دلتان براي روزها كودكي تان تنگ شده حاضرم همين الان سه تايي تان را به حمام ببرم و به ياد گذشته ها بشورم
    من با اندوه گفتم:
    - كاش همان سن مي مانديم و بزرگ نمي شديم كاش با حمام رفتن همان طور كه جسمم پاك مي شد ذهنم هم از همه چيز پاك مي شد كاش.........
    هديه دستم را در دستش گرفت و گفت:
    - هستي جان ما نمي دانيم تو با چه كسي حرف زدي كه به اين روز افتادي يا اصلا تلفني درك ار بوده يا نه قصد هم نداريم تا موقعي كه خودت نخواهي چيزي بگويي از موضوع با خبر شويم ولي خواهش مي كنم يك كم به فكر خودت باش دكتر سفارش كرده كه نبايد به خودت فشار بياوري مادر و پدر را ببين كه چه قدر از غصه تو رنج مي كشند؟ دل كوچكت را اين قدر ازار نده عزيزم
    سپس لبخندي زد و گفت:
    - مسعود پيشنهاد داده كه به شما ل برويم هر چند كه هوا سرد است اما ديدن ان جا در هرفصلي دلچسب است مادر و پدر هم همراهمان مي ايند پس بلند شو بعد از يك حمام گرم اماده شو كه راهي شويم
    جاده شمال پوشيده از برف بود مه غليطي حاده را پوشانده بود و با وجود روشن بودن بخاري ماشين سرما به داخل نفوذ مي كرد سرمست از ديدن هواي گرفته و باراني شمال خود را به هديه چسباندم او سخاوتمندانه و پر از احساس خواهرانه دستش را به دور شانه ام حلقه كرد و مرا به خود چسباند به ياد روزهايي افتادم كه ياسمن و فرهاد براي بازگشت سلامتي من و ياداوري خاطراتم مرا به شمال اوردند و چه قدر تلاش كردند از ديدن قهوه خانه كنار جاده كه فرهاد برايم چاي گرفت و با من صحبت كرد اندوه عميقي دلم را پر كرد دست به شيشه ماشين كشيدم تا بخار ان را پاك كنم و بهتر بتوانم قهوه خانه را ببينم اي كاش مي شد كه دست به ذهنم مي كشيدم و بخار خاطرات فرهاد را نيز پاك مي كردم و از نو زندگي ام را مي ساختم اما اين غير ممكن بود چرا كه فرهاد و خاطراتش مثل زنجيري به ذهن و خاطره ام قفل شده بود و جزئي از وجودم شده بود و من هر چه تلاش مي كردم نتيجه نمي داد پاك كردن خاطراتم مثل پاك نمودن جوهر از روي فرش بود كه نياز به فرچه زمان و قدرت اراده داشت چيزي كه هيچ موجود نبود
    لب دريا ايستادم و چشم به موج هاي وحشي و كف الود ان دوختم مسعود و مادر و هديه ان طرف تر گرم صحبت بودند بغض گلويم را مي سوزاند امدن به شمال تنها روحيه ام را بهتر نكرد بلكه باعث عذابم شد به هر گوشه كه نگاه مي كردم فرهاد را مي ديدم كه سازش را در دست گرفته و با اندوه برايم مي خواند با سرسختي اشك هايم را پس راندم تا نزد خانواده ام رسوايم نسازد فرهاد رفته بود و با بي رحمي تمام حتي از من خداحافظي هم نكرده بود نامزد كرده بود و به زودي عق دمي كرد و مي امد ايران تا جشن عروسي اش را به رخم بكشد اخر مگر من چه بدي در حق او كرده بودم خدايا من كه بد نبودم با خود انديشيدم و نقشه كشيدم بايد سعي كنم كه به خود بقوبلانم كه جوانه عشق من در قلب او خشكيده و اميدي به اينده نيست قصد داشتم موضوع گفتگويم با رها را درقلب خويش نگه دارم نگذارم هيچ كس بفمد تا بيش ازاين خوار و حقير نشوم تا زماني كه خود فرهاد به همراه رها پيدايشان شود و خبر ازدواج انها به گوش همگان برسد اري بايد ازدواج مي كردم قبل از فرهاد او فكر كرده كه من با مهران ازدواج كردم پس بايد كاري كنم كه موجب ترحم و استهزا كسي نشوم بايد ازدواج مي كردم تا پيش از ان كه فرهاد و رها بازگردند من با غرور سرم را بالا بگيرم و شوهرم را به فرهاد معرفي كنم ان وقت نمي سوزم كه فرهاد اين كار را با من بكند چرا كه من قبل از او ازدواج كرده ام بايد همين كار را بكنم تا غرورم ترميم شود تا برگ برنده در دستم باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سفر به شمال اگر چه زنده كردن خاطراتم بود اما كمي روحيه ام را تغيير داد اولين كارم بعد از بازگشت از سفر رفتن به كلاس خط بود فرزانه به استقبالم آمد و جوياي حالم شد
    به كارم مشغول شدم بعد از ساعتي سايه بلند شاهرخ روي ميزم افتاد سر بلند كردم و سلام كردم با شادي جوابم را داد و گفت
    - خوش گذشت؟
    سرم را تكان دادم و گفتم:
    - بد نبود چه خبر به تو كه بيشتر خوش مي گذرد
    لبخند پهني زد و گفت:
    - آره شب جمعه نامزدي و عقدمان است امدم كه شخصا دعوتت كنم
    دست هايم را به هم كوفتم و گفتم:
    - راست مي گويي؟ تبريك مي گويم شاهرخ نمي داني چه قدر خوشحال شدم
    و سپس رو به فرزانه كردم و گفتم:
    - از صميم قلب به شما تبريك مي گويم اميدوارم خوشبخت باشيد
    فرزانه تشكر كرد و شاهرخ ادامه داد
    - مادرم را الان به خانه شما رساندم تا از دايي و زندايي دعوت كند ببين چه قدر خاطت عزيز است كه خودم اقاي داماد امده و تو را دعوت مي كند
    و به خودش با ژست خاصي اشاره كرد خنديدم و گفتم:
    - اوه چه خبره داماد شدن كه اين قدر ذوق ندارد عروس خوشگلي مثل فرزانه داشتن كيف دارد
    شاهرخ نگاه عاشقانه اي به فرزانه افكند و فرزانه دست هايش را روي شانه هاي من گذاشت و گفت
    - براي من نهايت افتخار است كه با تو فاميل مي شوم هستي جان تو ان قدر زيبايي كه خوشحالم مي شوم دوستيمان محكم تر شود البته زيبايي دلت مهم تر از خوشگلي بي حدت است خوش به حال دامادي كه تو عروسش شوي
    با اندوه گفتم:
    - بيچاره داماد به حاي عروس خوشحال صاحب يك عروس اندوه زده و پرغصه مي شود زيبايي به چه دردم مي خورد فرزانه جان كاش كمي شانس داشتم
    شاهرخ اعتراض كنان گفت
    - اي بابا مثل ما داماد شديم و شما با اين حرف ها حال مرا مي گيريد شادي مرا ضايع كرديد بس است ديگر فرزانه حالا موقع گفتن اين حرف ها نيست
    خنديدم و گفتم:
    - خدا رحم كرد تو يك بار بيشتر داماد نمي شوي و گرن ه چه بلايي سر ما مي اوردي با اين ذوق و شوق بي اندازه ات
    شاهرخ گفت
    - به هر حال افتخار بدهيد و تشريف بياوريد هستي خانم اگر دل و سر درد را بهانه كني من يكي دنبالت نمي ايم فرهاد هم كه نيست راننده شخصي خانم باشد و به دنبالت بيايد
    ناگهان دستش را گاز گرفت و گفت
    - آخ ببخشيد هستي جان من ديگر بايد بروم
    به روي خودم نياوردم و گفتم
    - مي آيم مطمئن باش شهلا چه مي كند ان قدر بي معرفت شده كه سري به من نمي زند جز تلفن هايي كه مي كند ديگر از او خبر ندارم
    - خوب او ديگر خواهر شوهر شده و كلاسش بالا رفته از حالا چپ و راست به من دستور مي دهد
    - حقت است شاهرخ يك خواهر كه بيشتر نداري مگر همان شهلا حريف تو شود
    - بايد زودتر يك شوهر برايش دست و پا كنم اگر خانه بماند مي خواهد به پر و پاي من و فرزانه بپيچد.
    - تو هم شدي هومن كه دوستانت را به خواهرانت غالب مي كني
    - اگر دوست داري به تو هم غالب كنم؟
    خنديدم و گفتم:
    - بد نگفتي اتفاقا شديدا قصد ازدواج دارم لطف كن و يكي از ان خوش تيپ ها و پول دارهايش را به در خانه مان بفرست
    قهقهه اي زد و گفت
    - كه به سرنوشت مهران و شهريار و ... دچار شوند؟ اگر قصد ازدواج داري چرا مهران بدبخت را دست به سر كردي؟
    - او خودش نخواست كه گفت نمي خواهد با ازدواج كردن با من فرهاد را ناراحت كند
    ناگهان سكوت كردم و گفتم:
    - اه لعنتي من قسم خورده بودم كه ديگر اسم ان پسر خاله ات را به زبان نياورم.
    شاهرخ جدي پرسيد:
    - چرا هستي حان؟ چرا با من حرف نمي زني و دلت را سبك نمي كني؟
    بي حوصله گفتم:
    - خوب ديگر شب جمعه مي بينمت برو به كارهايت برس اقاي داماد
    شاهرخ با شادي گفت:
    - زود بيا مي خواهم به فاميل فرزانه نشانت بدهم و يك كم با تو پز بدهم مي فهمي؟
    چشكمي زد و خنديد و مشغول گفتگو با فرزانه شد و بعد از نيم ساعت خداحافظي كرد و رفت
    تمام سعي ام را مي كردم كه به او فكر نكنم بهترين لباسم را با صندل هاي همرنگش پوشيدم و پيراهني به رنگ ابي كه با سنگ هاي زيبايي تزئين شده بود به تن كردم به ارايشگاه رفتم و كمي موهايم را مرتب نمودم مادر با ديده تحسين و تعجب به كارهايم نگاه مي كرد فكر مي كردم كه تمام اين كارها از تغيير روحيه ام ناشي شده اما نمي دانست كه من با خودم در جنگم و اين كراه ارا براي ارضاي احساسم مي كنم دسته گل بزرگي گرفتيم و به خانه عروس رفتيم با ديدن فرزانه گل را به طرفش گرفتم و تبريك گفتم ياسمن و شهلا با شادي دوره ام كردند. مي دانستم كه مثل هميشه نظر ها را به خودم جلب كرده ام شهلا گله مي كرد كه چه قدر خودم را گرفته ام و سراغي از او نمي گيرم و ياسمن منتظر فرصتي بود كه تنها شويم و از من در مورد تماس گرفتنم با فرهاد بپرسد
    موقع صرف شام وقتي سر شهلا را شلوغ ديد عجولانه پرسيد :
    - با فرهاد تماس گرفتي؟
    - آره ولي خودش ... هيچ از تو توقع نداشتم كه اين كار را بكني ياسي؟
    - چه كاري؟ چه شده؟
    - همين كه به من شماره دادي كه به فرهاد زنگ بزنم؟
    - خوب مگر چه شده خفه ام كردي بگو ديگر
    - نمي توانم جزئيات را برايت شرح دهم فقط همين را بدان كه فهميدم تو با اين كارت خواستي كه من باعث بازگشت فرهاد به ايران شوم. خواستي كه مرا جلوي او ضايع كني و خرد نمايي
    - نه به خدا هستي باور كن خودش اصرار داشت كه با او تماس بگيري
    - ديگر برايم مهم نيست فقط از تو خواهش مي كنم كه اين قضيه بين خودمان بماند حتي فرهاد هم نفهمد كه من اين جراين را براي تو تعريف كرده ام
    ياسمن مصرانه گفت
    - تو بگو چه شده تا من قول بدهم من بيخود قول نمي دهم
    ياسمن عجب رويي داري با كاري كه تو با من كردي و باعث كوچك شدن من شدي باز هم مي گويي بگويم چه شده؟
    ياسمن مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:
    - باشد قول مي دهم باور كن كه خود فرهاد...
    بي حوصله گفتم:
    - يعني تو نمي خواستي من و فرهاد را با هم اشتي دهي؟
    - با اين كه ارزوي قلبي ام سا تكه شما دو تا اشتي كنيد اما به خودم چنين اجازه اي را نمي دهم كه كاري كنم تو منت فرهاد را بكشي. هر چه باشد من خودم يك دخترم و هم جنس تو و از خرد شدن غرور و احساسم بدم مي ايد تو كه جاي خود داري و برايم از خودم هم عزيزتري
    گونه اش را بوسيدم وگفتم:
    - من اين طور استنباط كردم مرا ببخش اما قول دادي كه حتي به فهراد هم از اين ماجرا چيزي نگويي
    - باشه قول كشتي مرا حالا نمي گويي كه چه شده ؟ با فرهاد چه گفتيد و نتيجه چه شده؟
    - حالا نه! شايد زمني يا خودم يا فرهاد برايت تعريف كرديم اما اگر روزي ديدي كه من كاري كردم كه تو و مادرت تعحب كرديد ان زمان به من حق بده باشه؟
    - منظورت چيست؟
    - بعدا مي فهمي
    نگاهم در سالن چرخيد لادن را ديد م كه دشات با شهريار حرف مي زد گفتم
    - اين شهريار همه جا هست پسرخاله مسعود است پسرخاله ما كه نيست در هر جشن و مراسمي خودش را مي رساند.
    - ياسمن شانه بالا انداخت و گفت:
    - نمي دانم رويش زياد است ديگر از تو صرف نظر كرده و به دنبال لادن افتاده ديد از تو خيري به او نمي رسد لادن را نشان گرفته مادرش يك بار با زندايي تماس گرفته
    با تعجب گفتم:
    - راستي؟ چرا اين خبرها اين قدر دير به من مي رسد
    - اخر تو كجايي كه از اين خبرها اگاه شوي ذاتا فضول نيستي و گرنه مثل شهلا از كم و كيف قضيه سر در مي اوردي مادرش به زندايي گفته شهراير از فاميل شما خوشش مي ايد و اصرار دارد با فاميل شما وصلت كند هستي كه نازش زياد است تا ببينم خدا چه مي خواهد و شهراير با چه كسي ازدواج كند
    پشت چشمي نازكگ كردم و گفتم:
    - همان بهتر كه لاند و شهريار با هم ازدواج كنند هر دو تايشان رو دار و از خود راضي اند تازه لادن دلش هم بخواهد شوهر داروساز گيرش بيايد
    وقتي به خانه برگشتيم متوجه شادي محسوسي از در چهره مادر شدم لباس هايم را هنوز در نياورده بودم كه وارد اتاقم شد و با خوشحالي گفت
    - عمه ات مي گفت فرهاد تا عيد باز مي گردد
    منتظر بود من جيغ بكشم و از شادي به پرواز در ايم با خونسردي زيپ لباس را پايين كشيدم و گفتم:
    - خوب بيايد به من چه
    - فرهاد كه بيايد جشن نامزدي تان را با شكوه تر از هر جشني در همين خانه بر پا مي كنيم.
    گفتم:
    - ا، چه شده كه يك شبه اين قدر تغيير عقيده داده ايد؟ تاثير صحبت هاي عمه است
    در آغوشم گرفت و گفت
    - تو برايم از هر چيزي مهم تري پدرت راست مي گفت من نبايد با خودخواهي ام باعث ازار تو مي شدم وقتي يادم مي افتد كه چند روز پيش به چه حال و روزي افتاده بودي جگرم اتش مي گيرد بين من و عمه هايت هر چه بوده تمام شده و گذشته من نبايد به خاطر يك سري رفتارهاي قديمي كه از روي جواني و ناداني بوده تو را از سعادتي كه مي خواهي محروم كنم
    با لج گفتم:
    - آن موقع كه بايد فكر سعادت من بوديد با مشت به روي بهانه ها و احساسات دلم كوبيديد عشقم را در قلبم خفه كرديد. حالا ديگر دير شده مادر جان من ديگر قصد ازدواج با فرهاد را ندارم فرهاد براي من مرده براي هميشه ياد و خاطره و عشقش را از قلبم بيرون كردم اگر خواستگاري در اين خانه را كوبيد دعوتشان كنيد كه به داخل بيايند و جواب رد ندهيد چون من قصد ازدواج با غريبه ها را دارم همان چيزي كه شما مي خواهيد
    دستش را زير چانه اش گرفت و گفت:
    - اين مسخره بازي ها چيست؟ يك روز از دوري فرهاد غشق م كني و روز ديگر خواهان غريبه ها هستي من به كدام ساز تو برقصم؟
    با حرص جواب دادم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با حرص جواب دادم:
    - آن موقع كه بايد به ساز دل من مي رقصيديد گربه رقصانديد . حالا مي گويم ساز دل من با غريبه ها كوك مي شود نه با فاميل نه با فرهاد
    - پس چرا مهرا نبيچاره را دست به سر كردي پسر به ان خوبي و اقايي را سر كار گذاشتي مي داني از تهران رفته معلوم نيست سر به كدام شهر و ديار گذاشته حيف شد
    - مثل مهران زيادند دلم مي خواهد همسري انتخاب كنم كه پوز فرهاد را بزنم
    - پس زندگي اينده ات شده بازيچه دلت. كه با ا يك ازدواج نه چندان دلخواه فقط روي فرهد و عمه ات را ك كني/؟
    با بغض جواب دادم:
    - آينده به خودم مربو است ديگر هم حرفي از ان پسر توي اين خانه جلوي من نزنيد اگر خواستگاري امد و در اين خان هرا زد بدانيد كه جواب من مثبت است به هر كس جز فرهاد قولي به عمه ندهيد
    با سرعت به اتاقم رفتم و سرم را در بالش فرو كردم و تا جايي كه توانستم فرياد كشيدم و از ته دلم گريستم
    روزها يكنواخت و پر اندوه سپري مي شد اگر چه تمام سعي ام را مي كردم كه به حرف هاي رها نيانديشم اما باز نا موفق بودم انگار حفره عميق و گودي در دلم ايجاد شده بود و هر چه غم و غصه در عالم بود در ان ريخته شده بود نمي دانستم چه بدي در حق فرهاد روا دشاتم بودم كه اين كار را با من كرد مگر من چه چيز از رها كم داشتم ته دلم باز نمي توانستم قبول كنم كهتمام حرف ها و نگاه هاي عاشقانه فرهاد به من دروغ بوده نه دروغ نبوده اين رها بود كه مثل گردبادي امد و فرهاد را با خودش برد قدرت رها بيشتر از من بود اه خدايا از اين كه فرهاد تا عيد باز مي گشد شور غريبي در دلم بر پا بود هر چه هم مي خواستم به ان اهميت ندهم و ان شوق را در دلم خفه كنم باز از گوشه ديگر دلم سر در مي اورد من چه كنم من درمانده بايد مبارزه مي كردم و با خودم و احساسم مي جنگيدم اري بايد مبارزه مي كردم انگيزه ام چه بودنمي داني چون از فهراد نفرتي نداشتم كه انگيزه ام باشد هنوز عشق پاكم ان قدر به نفرت نيالوده بود كه انگيزه اش كنم. اما سوختنم شكستن دلم و حرف هاي رها را انگيزه كردم كه با ان به جنگ عشق و احساسم بروم و بهترين راه را ازدواج مي دانستم
    روزها خود را در هنركده خوشنويسي سرگرم مي كردم فرزانه با خيال راحت كارها را به من مي سپرد و با شاهرخ بيرون مي رفت و خوش به حالشان چه روزهاي شاد و پر خاطره اي را م گذراندند. در يكي از همين روزها شهلا به ديدنم امد خيلي وقت بود يكديگر را نديده بوديم از او خواهش كردم كه كه شب را خانه ما بماند تا فردا صبح با هم به اموزشگاه برويم فورا قبول كرد و گفت
    - اره بايد ببينم اين شاهرخ چه جايي در تور فرزانه گير كرده
    - حالا مثلا فهميدي كه چي داري خواهر شوهر بازي در مي اوري؟
    - تقريبا اخه شاهرخ اين قدر ساده نبود كه زود گلو بخورد و ازدواج كند ببينم؟ هستي نكند محيط ان جا شاعرانه و پر از حال هواي عشق است؟
    - اي تقريبا روح من كه در ان جا خيلي احساس ارامش مي كند
    - مي دانستم شاهرخ هم مثل تو كمي احساساتي و خل و چل است براي همين افتاده توي تورفرزانه
    خنديدم و گفتم:
    - حسود خوب تو هم ازدواج كن
    - دارم شوخي مي كنم فرازنه دختر خيلي مهربان و با شخصيتي است
    - من كه دوستش دارم انشاء الله همه به ارزوهاي قلبي شان برسند
    - از جمله شهلا!
    - من ارزويي جز شادي تو ندارم
    - بي خيال بيا برويم روي تراس بعد از شام هواي تازه خوردن مزه مي دهد
    اسمان صاف بود و ماه مي درخشيد و سوز و سرماي بهمن ماه تنمان را مي لرزاند ولي ما در حاليك ه ليوان هاي چاي داغمان را در دستانمان مي فشرديم با سماجت هواي سرد را به ريه هايمان فرو مي برديم شهلا گفت
    - نمي خواهي كمي با من حرف بزني هستي اين سكوت و بي خيالي تو براي من كمي مشكوك و ترسناك است وقتي اين حالت مي شوي معلوم است نقشه اي در ان كله ات مي پروراني كه زياد خوش ايند نيست به من بگو هستي چرا اين قدر بي خيال شدي
    - چه كار كنم؟ بنشينم جلوي رويت و زار بزنم تو بودي چه كار مي كردي؟
    - من اگر جاي تو بودم كه تا حالا از غصه مرده بودم اگر چه عشقي درقلبم نيست و كسي را زير سر ندارم اما از عشق و احساس پاك تو و فرهاد خبر دارم قلب من از شوق مهرباني و عشق شما دو نفر مي تپيد ولي حالا مي بينم كه تو خود را خيلي خونسرد نشان مي دهي اين احساست واقعي است يا ماسك بي تفاوتي به چهره ات زدي؟ شب عقد شاهرخ خيلي شاد و شنگول بودي در حالي كه من فكر مي كردم بيش از اندازه در غم و غصه غرق شده اي
    - چه قدر شما ها خودخواهيد از من توقع داريد خودم را براي فرهاد بكشم اما او خونسرد و بي خيال در المان كيف كند نه شهلا من ديگر نيستم خسته شدم حتي يك تلفن هم به من نكرد و با چه دلخوشي به انتظارش بنشينم و از دوري اش اشك بريزم تو چه مي داني كه به من چه گذشت
    وقتي شهلا رويش را به طرف من برگرداند و با صورت خيس اشك من مواجه شد گفت:
    - هستي معذرت مي خواهم منظوري نداشتم ترو خدا اين اشك ها را پاك كن دلم را خون مي كند
    بي رمق لبخندي زدم و گفتم:
    - مگر تو نمي خواستي اشكم را ببيني خوب ببين ببين كه از دوري فرهاد چه مي كشم دست خودم نيست چه كار كنم گهي ماندن بر سر دور راهي در كوچه ترديد و ابهام ادم را از خود بي خود مي كند انگار همه روياهاي من مثل سايه اي بودند كه مانند يك نسيم گذر كردند دلم مي خواهد به تلخي عشقم گريه كنم دارم ديوانه مي شوم شهلا
    شهلا با ناراحتي گفت
    - نمي خواستم به تو بگويم اما بهتر است خود را اماده كني كه با اين واقعيت كنار بياي اين طور كه از خاله شنيدم رها زنگ زده و گفته فرهاد قصد بازگشت ندارد انگار پدرش فرهاد را وسوسه كرده كه رياست يكي از كارخانه هايش را قبول كند اگر هم ازت خواستم با من حرف بزني و از تغيير رفتارت بگويي به اين خاطر بود كه مي خواستم بدانم ياسمن چيزي در اين مورد به تو گفته يا نه
    با عصبانيت گفتم
    - من نمي دانم اين دختره رها چه طور به خودش اجازه مي دهد همه كاره فرهاد باشد و از قول او سخن بگويد چرا فرهاد مثل موش قايم شده و خودش اين مزخرفات را به عمه نمي گويد؟ خيلي دلم مي خواهد از رابطه شان سر دربياورم شهلا فرهاد مشكوك شده است
    شهلا گفت
    - اره فرهاد ناگهان عوض شد شايد خجالت مي كشد يا مي ترسد همه با ديد بد به او نگاه كند شايد هم از اه و ناله خاله مي ترسد
    گفتم:
    - فرهاد چه بود چه شد به هر حال همه چيز از نظر من تمام شد شهلا اين را جدي مي گويم
    شهلا روبرويم ايستاد و در حالي كه دماغش از سرما فرمز شده بود گفت:
    - من هم مي خواهم محكم باشم هستي به حرف هيچ كس گوش نده هر كاري كه مي بيني صلاحت است همان كار را بكن فقط گريه نكن گريه ادم را ضعيف نشان مي دهد كاري كه اگر يك روز فرهاد برگشت سرت را بالا نگه داري و با غرور به او نگاه كني
    سرم را تكان دادم و گفتم
    - جه غروري؟ او حتي مرا قابل ندانست كه خودش حرف هايش را به من بزند پشت رها قايم شد و اون دختره پر رو هر چه خواست بار من كرد اه ولش كن شهلا فرهاد هميشه خودش را دست بالا مي گيرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح با شور و حال خاضي قدم به آموزشگاه گذاشتيم. فرزانه با خوشحالي من و شهلا را به سالن راهنمايي كرد وقتي با هم وارد سالن شديم دو مرد جوان روي مبل هاي چرمي فرو رفته بودند كه با ديدن من و شهلا برخاستند و سلام كردند و متقابل جواب داديم مي خواستم به سرك ارم بروم كه فرزانه گفت:
    - هستي جان معرفي مي كنم آقاي حميد زاهدي و ايشان اقاي علي رضايي هستند هر دو از اساتيد خوشنويس هستند زحمت كشيدند و به اينجا آمدند كه ببينند ما مايل هستيم در برپايي نمايشگاه خط با انها همكاري كنيم يا نه؟ ما منتظر اقايفروتن رئيس آموزشگاه هستيم اما متاسفانه من بايد جايي بروم مي شود خواهش كنم تا امدن اقاي فروتن شما در خدمتشون باشيد البته اگر كار زيادي نداشته باشي!
    لبخند زدم و گفتم:
    - نه شما برو به كارهايت برس من خدمتشان هستم البته شهلا هم هست خيالت راحت
    فرزانه تشكر كرد و رفت و رو به آن دو نفر كردم و گفتم:
    - راحت باشيد به شما نمي ايد كه استاد خوشنويسي باشيد خيلي جوان به نظر مي اييد
    هر دو تشكر كردند و اظهار داشتند چون از نوجواني اين هنر را دنبال كرده اند در اين سن سمت استادي را گرفتند امدن اقاي فروتن طول كشيد و شهلا و من با ان دو جوان نشسته بوديم و معذب منتظر اقايفروتن لحظه ها را مي شمرديم نگاهي به هر دو انداختم حميد پسر سبزه رويي با قامتي متوسط و چهار شانه بود كه چشم هاي گيرا و سياهش بيشتر از هر چيز ديگر در صورتش خودنمايي مي كرد و علي پسري قد بلند و نسبتا لاغر بود با چشمان عسلي و موهاي خرمايي رنگ كه هرازگاهي زير چشمي به شهلا خيره مي شد و شهلا نيز بدش نمي امد نگاهش را پاسخ مي داد با صداي زنگ تلفن گوشي را برداشتم خوشحال شدم چون اقاي فروتن بود كه تماس گرفته بود اظهار داشته بود نمي توانست ان روز به اموزشگاه بيايد موضوع امدن زاهدي و رضايي را گفتم و جريان را برايش توضيح دادم با شادي گفت
    - براي دوشنبه همان همفته براشان قرار ملاقات بگذار
    تلفن را قطع كردم و با شادي گفتم
    - آقاي فروتن مايلند در اين خصوص شخصا با شما صحبت كنند لطفا دوشنبه بعد از ظهر تشريف بياوريد منتظر شما هستند
    زاهدي گفت
    - باعث افتخار ماست خانم كه با شما و اقاي فروتن همكاري داشته باشيم پس ما رفع زحمت مي كنيم و دوشنبه خدمت مي رسيم طاقت نياورد و موشكافانه نگاهم كرد و گفت
    - ببخشيد كه اين سوال را مي پرسم شما هنرجو هستيد يا هنر اموز؟
    گفتم:
    - به من مي ايد با اين سن كم هنر اموز باشم؟ فعلا كه هنرجويم تا خدا چه خواهد انشاء الله تا چند سال ديگر به سمت استادي برسم. چرا كه استعدادم در اين زمينه فوق العاده است
    رضايي كه تا حالا ساكت بود ابروان خود را بالا انداخت و گفت
    - به به خانم ها هميشه در تعريف از خودشان اين قدر مبالغه مي كنند؟
    فورا شيطنت ذاتي اش را فهميدم همين طور شهلا شهلا كه دلش نمي خواست در هيچ جا و زماني از جواب دادن عقب بماند گفت
    - مبالغه كه نه خانم ها معمولا از خيلي جهات از اقايان سرترند اما متاسفانه اقايان بيشتر اوقات برايشان سخت است كه اين امر راقبول كنند البته فكر كنم اين هم از حسودي شان است كه اين نكات مثبت را در وجود خانم ها دير كشف مي كنند.
    رضايي خنده اش گرفته بود شايد به حاضر جوابي شهلا كه مثل قطار كلمه ها را رديف مي كرد و نفس نفس مي زد مي خنديد رضايي گفت:
    - البته شما درست مي فرماييد اما من تعجب مي كنم خانم چرا اين تعاريف و مبالغه ها را در مورد سنشان به كار نمي برند راستي شما چند سالتان است؟
    دقيقا به نقطه حساسيت خانم ها اشاره كرد و شهلا با صداقت جواب داد
    - اين ديگر به اخلاق بعضي از خانم ها مربوط مي شود من 22 سالم است
    - ا ، چا جالب اتفاقا من هم 28 سالم است
    - كجاش جالب بود؟
    زاهدي گفت:
    - فكر مي كنم تفاهم موجود جالب بود
    همه زديم زير خنده. رضايي تاييد كرد و گفت
    - بله تفاهم به وجود امده جالب بود
    بعد رو به هر دويمان كرد و گفت
    - مي شود روز دوشنبه باز هم خانم هاي با استعداد را ملاقات كرد؟
    شهلا گفت
    - من امروز با هستي اين جا امدم و فكر نكنم هستي هم وقتي براي ملاقات با شما داشته باشد متاسفم
    زاهدي گفت
    - شما چرا از زبان هستي خانم صحبت مي كنيد شايد ايشان مايل باشند كه روز دوشنبه در صورت قول همكاري اقاي فروتن با ما بيشتر اشنا شوند و بتوانند زودتر در امر خوشنويسي پيشرفت كنند نه هستي خانم؟
    گفتم:
    - نه ترجيح مي دهم به طور عمومي با بچه ها جلو بروم تا به صورت خصوصي از لطف شما ممنونم
    شهلا كه مي ديد اين دو مرد جوان دارند صميميت را زياد مي كنند به من گفت:
    - خوب ديگر هستي حان من مي روم اقايان هم كه دارند رفع زحمت مي كنند تو به كارهايت برس خدانگهدار
    روز دو شنبه وقتي به قصد خارج شدن از خانه در حياط را باز كردم سينه به سينه با شهلا مواجه شدم خنديدم و گفتم
    - چيه؟ شهلا جان سحر خيز شدي؟
    شهلا سلام كرد و گفت
    - برو بابا دم ظهر و سحر خيزي؟
    - نكنه به خوشنويسي علاقمند شدي؟
    دستش را با بي قيدي پشت شانه من گذاشت و با هيجان گفت
    - نه بابا چه خطي من كه استعداد اين كار را ندارم اما اگر يك چيزي بگويم مسخره ام نمي كني؟
    - نه ولي مي دانم چه مي خواهي بگويي فكر كنم طرف هم بدجوري تور په ن كرده؟
    - تو عجب هوشي داري از كجا فهميدي؟
    - نگاهاتون به هم را نمي شود انكار كرد مي دانم از ان روز تا حالا بهش فكر مي كني
    - از كجا فهميدي؟
    - از ان جايي كه بالاخره امدي و مثل هويج در خانه ما منتظر من ايستاده اي اره فهميدم فضولي كردي امدي ببيني فرزانه در چه مكاني شاهرخ را تور كرده نگو خودت در دام افتادي ؟ نه؟
    قهقه اش به هوا برخاست و گفت
    - بدو دير شد هستي منتظر هستند
    بله منتظر بودند چون ان دو زودتر از ما امده و صحبت هاييشان را با اقاي فروتن كرده و موافقت او را جلب كرده بودند فروتن قول برپايي نمايشگاه خوشنويسي را داده و تاكيد كرده كه بايد اثاري از بچه ها و هنرجويان اموزشگاه خودمان هم در نمايشگاه باشد من زودتر به كلاسم رفتم و شهلا با فرزانه مشغول صحبت شد وقتي از كلاس بيرون امدم با ديدن حميد و علي تعجب كردم چرا كه هنوز نرفته بودند و از ان عجيب تر شهلا را ديدم كه گرم صحبت با علي رضايي است حميد با خنده اشاره اي به شهلا و علي كرد و گفت
    - خيلي وقت است به تفاهم رسيده اند
    از اين كه شهلا تا اين حد زود جوش بود و به راحتي با علي صميمي شده بود داشتم شاخ در مياوردم و از همه غير منتظره تر خواستگاري علي در هما ن روز بود كه خدا را شكر شهلا بي گذار به اب نزد و گفت
    - اول از همه بايد به خانواده اش اطلاع دهد و مايل است به صورت سنتي ازدواج نمايد
    بله شهلا و علي دو هفته بعد نامزد شدند روز نامزدي شان با خود انديشيدم من و فرهاد سال ها به هم عشق ورزيديم و عاقبت كارمان معلوم نيست ولي شهلا و علي يك ماه نشده نامزد شدند هميشه كارهاي شهلا عجيب بوده و بچه هم كه بود كارهايش از بچه هاي ديگر متمايز ش مي كرد اخلاقش شباهت زيادي به اخلاق فرهاد داشت غير قابل پيش بيني و شديدا تودار.
    شهلا روي ابرها سير مي كرد و دست مرا دائما فشار مي داد و مي گفت:
    - تو باعث شدي كه به اموزشگاه بيايم و با علي اشنا شوم قسمت را مي بيني هستي ؟ همان روز كه من مي ايم بايد علي هم بيايد و با فروتن صحبت كند
    - فضول خانم همان مكاني كه شاهرخ را به دام عشق كشاند تو را هم به اين دام انداخت
    خنديد و گفت:
    - اه هستي عشق چه زيباست تو چه قدر خوشبخت بودي كه چند سال عاشق فرهاد بودي
    و من گيح و مبهوت از سرعت اين عشق اين وصلت ته دلم مي ترسيدم كه مبادا شهلا اشتباه كرده باشد نكند عجله كرده و عشق را خيلي زود يافته است اما وقتي به ياد چشمان هم دو نفرشان مي افتدم كه چه مشتاقانه به هم خيره مي شد ارام مي گرفتم و از اين كه پدرش و شاهرخ وسواس زيادي در تحقيق از علي نشان داده بودند و نتايج را مثبت اعلام كرده بودند خيالم راحت مي شد
    روز عقد شهلا حميد هم به عنوان بهترين و صميمي ترين دوست علي حضور داشت به كنارم امد و اظهار خوشوقتي كرد اما من مثل دست وپا چلفتي ها با او برخورد كردم نمي دانم چرا اما از نگاه هاي خيره فاميلم مي ترسيدم انگار همه دست از كار كشيده و به من زل زده بودند مخصوصا شهريار كه ظاهرا با لادن خوش و بش مي كرد اما در واقع حواسش به ما بود گفتم
    - ممنون
    و سريع از جلوي نگاهش فرار كردم و خود را به كنار مادر رساندم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اما حميد دست بردار نبود و آمد روبروي من و مادر نشست و شروع كرد با مادر و پدر صحبت كردن اه مادر هم كه فقط منتظر بود جواني توجه اش به من جلب شود و چه تعريف ها و مبالغه هايي كه از من مي كرد باز هم فرار كردم و به كنار شهلا رفتم و باز هم او رودارتر از هر دفعه قبل به كنارم امد و گفت
    - از من فرار مي كنيد؟ يا بازار گرمي مي كنيد؟
    - هيچ كدام.
    - به شما نمي آيد كه در جمع فاميلتان اين طور انزواطلب باشيد در محيط كار و هنر زود جوش تر و گرم تر هستيد
    - نه سرم درد مي كند كاش الان در تاقم بودم
    - يعني جشن عقد دختر عمه تان با حضور در اتاقتان يكي است؟ ببينم چرا غمي كه در چشم هايتان مي بينم اين قدر عميق و زياد است؟
    آه خدايا چرا هر كس به من مي رسيد از غم چشمم و چهره ام با من حرف مي زد مگر چشمان من اين قدر واضح غم درونم را فرياد مي زدند با لجبازي گفتم:
    - نكند شما هم روانشناس هستيد يا يك نقاش صورتگر كه اين قدر به جشمان و صورت من توجه كرده ايد؟
    او هم با لجبازي گفت:
    - من نه روانشناسم نه نقاش اما مي دانم كه مشا يك دختر مغرور و لجباز هستيد
    سپس سرش را خم كرد و گفت:
    - معذرت مي خواهم اگر باعث ناراحتي تان شدم فكر كردم مي شود با شما هم مثل دختر عمه تان زود رابطه برقرار كرد با اجازه راهش را كشيد و رفت شانه هايم را بالا انداختم و در دل گفتم
    - برو به جهنم
    به كنار هديه رفتم و هاله را از اغوشش بيرون كشيدم و مشغول بازي با او شدم دست هايش تپل شده بود و لپ هايش اويزانش امدم را به هوس مي انداخت كه گازش بگيرد هومن امد كنار من و هديه نشست و گفت
    - عجب گيري كردم ها اين دختر ها دست از سرم بر نمي دارند دائم مي گويند بيا كنار ما بنشين تا ما فقط تماشايت كنيم
    هديه خنديد و گفت:
    - من نمي دانم تو اين همه اعتماد به نفس را از كجا اورده اي هومن
    گفتم:
    - چرا؟ دختر ها خيلي دلشان بخواهد كه هومن نگاهي به سويشان بياندازد . خوشگل و خوش تيپ و كلاس بالا
    هومن با رضايت به من نگاه كرد و گفت
    - افرين هستي ! يادم بينداز كه كارت را تلافي كنم
    هديه گفت:
    - تلافي كرده اي ببين كه چه پر شور ازت طرفداري مي كند حتما تو هم جايي حسابي از خجالتش در امده اي
    هومن گفت
    - چيه ؟ حسودي ات مي شود من هستي را بيشتر از تو دوست دارم؟
    - نه چرا بايد حسودي ام شود. سر تو و هستي بي كلاه است سر من كه نيست
    سپس به مسعود نگاه كرد و گفت
    - فكر مي كني اين شاخ شمشاد اين جا چه كاره است؟
    مسعود كه تازه به ميز ما رسيده بود بي خبر از همه جا گفت:
    - چي شده هومن؟ دوباره داري سر به سر هديه مي گذاري اگر بخواهي اذيتش كني با من طرفي
    هومن به عادت مامان دستش را زير چانه اش گذاشت و اداي مادر را در اورد و گفت
    - ا ، ا ببين پسره پر رو . تا ديروز با من دوست بود و التماس مي كرد كه او را به خواهرم غالب كنم حالا شده دشمن من و جلوي رويم نشسته و به من بد و بيراه مي گويد.
    هديه گفت
    - حقت است پسره لوس
    همه زديم زير خنده ، هومن دستش را دور گردن هديه انداخت و او را بوسيد و گفت:
    - تو و هستي براي من هيچ فرقي نمي كنيد هر دو خواهرهاي خوب و عزيز من هستيد
    برخاستم و به طرف شهلا رفتم با ان شلوغ بودنش همه را دور خود جمع كرده بود با ديدن من با صداي بلند گفت
    - هستي بيا با همكاران علي اشنا شو
    همكاران علي سه پسر قد بلند و دو دختر بودند كه با من سلام و احوال پرسي كردند. دو دختر كه اسم يكي از انها نسيم و اسم ديگري سيمين بود شروع به صحبت كردن در مورد خوشنويسي و نمايشگاهشان كردند. با انها در مورد علاقه شديدم به خوشنويسي صحبت كردم هر دو اظهار تمايل كردند كه به اموزشگاهشان بروم و از نزديك از كارهياشان ديدن كنم بعد از كمي سخن گفتن راجع به خوشنويسي هر دو به طرف حميد رفتند حميد نگاهي به من كرد و گفت
    - رفتار و اعمالتان با همه منطقي و خوب است دليل اين كه با من اين طور سر سخت رفتار مي كنيد چيست؟
    سرم را تكان دادم و بي هيچ حرفي از مقابلش گذشتم او هم ناراحت شد و تا اخر مجلس عقد شهلا ديگر به سراغم نيامد و من خود را با ياسمن و هديه سرگرم كردم او هم با شاهرخ و شاهين و هومن گرم گرفته بود. از طرز نگاهش ته دلم مي لرزيد يك طرز خاصي نگاه مي كرد به اگونه اي كه اميد را به من انتقال مي داد انگار چشمانش درياي از اميد بودند كه ناخود آگاه به چشمان ادم ارامش مي داد از طرز رفتارم شرمنده شدم مثل دخترهاي خيره سر و لجباز با همه رفتار مي كردم اما دست خودم نبود خودم را نمي توانستم كنترل كنم ان قدر حساس شده بودم كه دلم به حال خودم مي سوخت
    نگاه هايش مرا به ياد نگاه هاي خيره و عميق فرهاد مي انداخت و همين مرا عصبلي مي كرد و در اندوه فرو مي برد نگاهم در سالن چرخيد لادن بدجور به شهيار پيله كرده بود شاهرخ و فرزانه هم با هم خوش و بش مي كردند و ياسمن مشغول خنديدن به جوك هاي هومن بود و شهلا نيز در علي غرق شده بود و من تنها بودم تنها به ياد فرهاد چشمم به حميد خورد كه نگاهم مي كرد با نگاهش به من مي گفت: حقت است خودت خواستي كه تنها بماني
    به ياد قول و قرارم با دلم افتادم بله حميد خوب كسي بود من قصد داشتم دل فرهاد را بسوزانم يادم امد كه قصد ازدواج داشتم يادم امد كه مي خواهد تا امدن فرهاد سر وسامان بگيرم و دلش را به درد بياورم البته اگر دلي برايش مانده باشد
    رفت و امدهاي بيش ازا ندازه و بي بهانه حميد به اموزشگاه اول از همه شك فرزانه را برانگيخت روزي كه حميد به اموزشگاه امد من سريع خود را به كاري مشغول كردم و سعي نمودم تا حد ممكن خود را از نگاه عميق و مهربانش دور نگه دارم فرزانه با ديدن من كه دستپاچه مشغول شماره گرفتن بودم گفت:
    - لازم نيست اينقدر خودت را عذاب دهي اگر بخواهي از علي اقا مي خواهم كه بهش بگويد اين جا نيايد دلم نمي خواهد تو با ديدنش اين طور هرساان وسر در گم شوي
    - نه نيازي نيست همين كه در ديدرسش نباشم كافي است نمي دانم چرا از روبرو شدن با او مي ترسم انگار نگاهش سستم ميك ند نگاهش مثل نگاه فرهاد است
    - بهتر است كه از فكر فرهاد بيرون بيايي ان بيرون كسي مشتاقانه منتظر توست كه شايد بتواند قلب شكسته ات را التيام ببخشد
    - چه مي گويي فرزانه شايد منظوري از اين امد و رفت ها نداشته باشد
    - اي بابا هستي جان ديگر نگهبان هنركده هم فهميده كه هر روز و هر ساعت ميل و اشتياقي او را به اين جا مي كشاند بعد از برپايي نمايشگاه ديگر بهانه اي براي اين رفت وامد نداشته جز تو
    - براي من هم عجيب بود كه اين رفتار را بكند
    - وقتش است كمي جدي در موردش فكر كني
    خودم را دوباره به شماره گرفتن مشغول كردم و هيچ نگفتم
    چنند روز بعد مادر از اتاقم صدايم كرد و گفت
    - هستي بيا شهلا امده اين قدر خودت را در ان اتاق حبس نكن پله ها را دو تا يكي كردم و پايين رفتم شهلا خوشحال و شاد گونه ام را بوسيد و گفت
    - برو اماده شو هستي مي خواهيم برويم بيرون تو هم مهمان ما هستي
    - كجا؟ با چه كسي
    از جيبش 4 عدد بيليط كنسرت در اورد و گفت
    - ول يك كنسرت موسيق و بعد هم يك شام عالي
    - اوه چه خبره حالا چرا 4 تا
    - برو اماده شو تا بهت بكم
    با سرعت اماده شدم و لباس پوشيدم
    هوا كم كم بوي عيد را پراكنده مي كرد و من باز سرمست از بوي بهار با ذوق به حياط پريدم مادر رو به شهلا گرد و گفت:
    - مواظبش باش شهلا
    شهلا گفت:
    - نگران نباشيد شايد كمي دير برگرديم
    خداحافظي كرديم و به بيرون از خانه رفتيم
    با ديدن علي و حميد درون ماشين عقب گرد كردم شهلا با حالتي التماس گونه دستم را گرفت و گفت
    - خواهش مي كنم هستي ابرو ريزي نكن در واقع حميد ما را مهمان كرده من هم دلم مي خواست تو باشي
    نگاهش كردم ديدم تمام ذوق و شوقش فرو نشسته خنديدم و گفتم
    - باشه ولي فقط به خاطر تو
    بغلم كردو با حيغ گفت:
    - مرسي هستي جان ياد ياسمن افتادم كاش او هم همراهمان بود حميد در ماشين را گشود و اين كارش مرا به ياد فهاد انداخت چهره ام كمي در هم رفت و حميد فكر كرد از حظور اوست بعد از سام و احوالپرسي ارام در گوش شهلا گفتم:
    - كاش به دنبال ياسمين مي رفتمي جايش خالي است
    - اره اخ هستي نمي داني چه قدر دلم براي ديوانه بازي هايمان تنگ شده چه روزگار خوشي داشتيم
    بر صورت علي لبخند نشست و ابروان حميد از تعجب شنيدن سخنان شهلا بالا رفت به پهلوي شهلا كوبيدم و گفتم
    - خدا خفه ات كند شهلا ببين مي تواني اول كاري پشيمانش كني
    شهلا در حالي كه مي خنديد صدايش را لوس كرد و گفت
    - علي جان مي شود زحمت بكشي و دم خانه خاله ماهرخ يك نيش ترمز بزني و ياسمن را سوار كني خيلي دوست دارم او هم با ما باشد
    علي خجالت زده گفت
    - اخر ما فقط 4 تا بليط داريم. شهلا
    حميد سرخ شد و گفت
    - اگر حضور ياسمن خانم لازم است من مزاحم نمي شوم و پياده مي شوم
    شهلا هول شده بود و گفت:
    - نه! حميد اقا ما همين طوري دوست داشتيم ياسي هم با ما باشد اخر من و ياسمن و هستي همه جا با هم بوديم دلمان مي خواست امشب هم با ما بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سپس نفس كشيد و گفت:
    - يادمان نرفته اين مهماني را شما ترتيب داده ايد و ما مهمان شما هستيم
    حيمد گفت:
    - ولي انگار حضور من زياد براي هستي خانم خوشايند نيست
    با بي ميلي گفتم:
    - بود و نبود شما براي من فرقي ندارد مهم ياسمن بود كه امكان حضورش نيست
    لب گزيدن و قيافه شرمنده شهلا و خنده ريز علي خبر از تند رفتن من در سخن گفتنم مي داد و اين كه دق دلم را سر حميد خالي كردم با اشاره حميد ، علي به طرف خانه عمه ماهرخ راند وقتي از شهلا خواست فورا ياسمين را صدا بزند رو به من كرد و گفت
    - مهم اين است كه شما خوش بگذرد هستي خانم و انگار حضور ياسمن اين شادي را كامل مي كند نگران نباشيد كنسرت متعلق به پسردايي حميد است پارتي مان كلفت است مي توانيم يك جوري قضيه بليط را حل كنيم
    شرمنده و با خوشحالي از حميد تشكر كردم سرش را به طرف شيشه ماشين چرخاند و زير لب گفت
    - خواش مي كنم يادم رفته بود با چه خانمي طرف هستم.
    بالاخره سر و صداي شهلا و ياسكمن و من به سالن كنسرت رسيديم . پسردايي حميد كه سروش معرفي شد ما را به صندلي هاي اول نزديك سن راهنمايي كرد اما من دوست داشتم وقتي به موسيقي گوش مي دهم بر روي صندلي هاي آخر سالن بنشينم به همين دليل به ياسمن گفتم
    - ياسمن بيا بريم حاهايمان را با رديف آخر عوض كنيم
    ياسمن كه حرفي نداشت اما شهلا ناراحت شد و گفت
    - بگير بشين هستي هميشه بايد ساز مخالف بزني علي مي خواهد از اين جلو كنسرت تماشا كند
    - حالا مگر كسي تو را دعوت كرد من و ياسمن مي ريم نه تو و علي! راستي چرا صدايت مثل بز مي لرزد؟
    شهلا چشمانش را گشاد كرد و گفت
    - اوف هستي من سردم است شايد هم هيجان دارم اخر اولين بار است كه با علي به چنين مكان شاعرانه و عاشقانه اي مي آيم اما از شانس بدم شما دو تا جوجه اردك را دنبال خودم راه انداختم.
    ياسمن ارام گفت
    - او شهلا تو آدم بشو نيستي شورش را در آوردي تو اين قدر دلت مي خواست ازدواج كني و نمي گفتي؟
    من از قيافه در هم شهلا كه مسل ماست وارفته بود به شدت خنديدم و دست ياسمن را گرفتم و برخاستم شهلا ارام گفت
    - هر گوري م خواهيد برويد
    خنديدم و از جلوي علي و حمين رد شديم و به ته سالن رفتيم هر دو با تعجب به ما نگاه كردند حتما پيش خود مي گفتند)) اين ها مهمان ما هستند يا ما مهمان اين ها؟))
    با شروع كنسرت و خاموش شدن چراغها احساس كردم جاي بغل دستي او عوض شد اهميتي ندادم در واقع محو آن محيط شده بودم كه جز صداي گيتار و نواي حزن انگيز ان هيچ چيز را نمي ديدم و نمي شنيدم خواننده آهنگ اولش را آن قدر با سوز و گداز عاشقانه اي شروع كرد و از جور و جفاي روزگار ناليد كه انگار از زبان من سخن مي گفت و من غرق در آن شور و حال شناور در حوادث زمان فقط قيافه فرهاد و عمل غير قابل توجيه و بي وفايي اش را جلوي رويم مجسم كردم
    اشك هايم بياختيار روي صورتم روان بودند اشك هاي حسرت و دلتنگي اشك هاي ناكامي و دروع و اشك هاي تحقير و حقارت و من هيچ تلاشي براي پنهان داشتنشان نمي كردم ياسمن دستم را در دستش مي فشرد و به اين صورت به من دلداري مي داد به ناگاه دستمال سفيدي جلوي صورتم گرفته شد به جانب صاحبش برگشتم و با ديدن حميد كه او نيزچشمانش را پرده اشك پوشانده بود متحير شدم برخاستم و از سالن خارج شدم اب خنك به صورتم زدم و نفس كشسيدم هواي آخر اسفند ماه جان تازه اي به من بخشيد و حالم را جا آورد دوباره به سالن برگشتم و سر جايم نشستم حميد آرام پرسيد:
    - گفته بودم كه چشمان زيبايي غمي را فرياد مي زنند حالا مطمئنم كه اين غم غم يك سفر كرده است
    به آرامي جواب دادم
    - سفر بي بازگشت
    - اه نكند فوت كرده است؟
    از سادگي اش خنده ام گرفت و گفتم:
    - نه سفر آخرت نه سفري كه اگر بازگشتي هم داشته باشد خيلي خيلي دير است خيلي دير
    آن شب با دل سيري كه اشك ريختم كمي صفا يافتم حميد و علي اخلاقشان تقريبا مثل هم بود انگار ارامش را در جمع پراكنده مي كردند. شام آن شب به من مزه د اد مخصوصا ياسمن و شهلا كه سعي داشتند مرا شد كنند ياسمن آه چه دختر منطقي و با محبتي بود نه حساسيتي بي مورد در حرف زدن من با حميد داشت و نه از گفتگوي خودماني حميد با من ناراحت مي شد در حالي كه اگر كس ديگري بود ناراحت مي شد
    آخر شب كه شهلا و حميد و علي بعد از رساندن ياسمن مرا به در خانه اوردند حميد پياده شد و گفت
    - اگر چهخ هنوز تصوير چشمان پر از اشك تو قلبم را مي سوزاند اما بايد بگويم شب فوق العاده خوب و شيريني بود.
    تشكر كردم و به دالخ خانه رفتم .پشت در ايستادمو به حياط تاريك خيره شدم حس كردم چه قدر زندگي ام تاريك شده و كاش نور مهتابي به زندگي ام روشني مي بخشيد.
    دلم نمي خواست اما چه كنم كه قلب سرگردان و زخم خورده ام در پي مامني براي پناه مي گشت و اين پناه را گل هاي ياس و مريم كه هر روز روي ميزم خودنمايي مي كرد و رفت و آمد گاهگاه حميد و نگاه هاي مهربان و عميقش تشكيل مي دادند و من ارام ارام حذب صداقت و مهرباني اش مي شدم.
    روز قبل از خواستگاري قرار گذاشتيم كه به پاركي برويم و من مفصلا در مورد خودم با او صحبت كنم نمي دانم كدام خصوصياتش مرا به سوي او مي كشاند عاشقش نبودم نه اما حس اطمينان و پشتوانه عاطفي اش باعث شده بود كه دوستش بدارم و به او احترام بگذارم.
    در پارك برايش از همه چيز گفتم و در آخر اضافه كردم كه دلم نمي خواست از گذشته ام چيزي بر تو پوشيده بماند
    به چشمانم نگريست و گفت
    - برايم مهم خودت هستي نه گذشته ات همين كه قلب خالص و بي رياي مرا پذيرفتي يك دنيا ممنونم
    - گيال خودم راحت است وجدانم اسوده است كه ناگفته اي را از تو پنهان نگذاشتم
    مادر خانه را با و.سواس اب و جارو كرد اين بار ديگر كسي نبود كه مرا به صبر دعوت كند و بگويد منتظر فرهاد باش انگار فرهاد قطره ابي شده و به زمين المان فرو رفته بود حتي پدر و هومن با رضايت مرا به اين وصلت سوق داده اند
    خواستگاري انجام شد و حلقه نامزدي حميد در انگشتم نشست بغض گلويم را سوزاند اما با بي رحمي تمام خفه اش كردم. از ان به بعد بايد فقط خودم را متعلق به حميد مي دانستم و ذهنم را از همه چيز پاك مي كردم قرار عقد براي هفته بعد گذاشته شد نمي دانم چرا حميد عجله داشت كه زودتر عقد كنيم و البته اصرار مادر نيز به اين مسئله دامن مي زد
    آخر شب وقتي همه مهمان ها رفتند و تنها شدم رو به مادر كردم و گفتم
    - خيالتان راحت شد مادر؟ دو داماد غريبه فاميل هم نيستند خوب حرفتان را به كرسي نشانديد
    با دستش به روي دست ديگرش زد و گفت
    - اوا خدا مرگم بدهد كه از دست تو راحت شوم اين را كه ديگر خودت انتخاب كردي هستي؟ چرا با اعصاب من بازي ميكني؟
    نگاهم را به چشمانش دوختم به نظرم از عمق چشمانم منظورم را فهميد سرش را تكان داد و رفت كه بخوابد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حميد به دنبالم آمد و گفت
    - اول به دربند مي رويم و نهار مي خوريم و بعد به سراغ طلافروشي مي رويم و حلقه و سرويس انتخاب مي كنيم موافقي؟
    - موافقم ، برويم.
    با هم از سر بالايي دربند بالا رفتيم و صحبت كرديم و در آخر صحبت هايش گفت:
    - من از تو توقع ندارم كه با ديدن من عاشقم شده باشي به خصوص اول هاي آشنايي مان را مي گويم كه خيلي سرسخت بودي! به عشق و احساست احترام مي گذارم اما دلم مي خواهد دوستم داشته باشي و در طول زندگي مان اگر لايق بودم دوست داشتنت به عشقي سوزان مبدل شود. براي من ايده از گذشته مهم تر است . مي تواني اين قول را به من بدهي هستي؟
    گفتم:
    - چه قولي؟ اين كه عاشقت شوم؟
    خنديد و گفت:
    - نه اين كه وقتي با من ازدواج كردي فقط به من بيانديشي و گذشته ات را دور بريزي اين كه اگر زماني فرهاد بازگشت اتش عشقت خاكسترش را گرم نكند و شعله ور شود.
    گفتم:
    - به من اطمينان نداري؟
    گفت:
    - موضوع اطمينان نيست اگر نمي خواستمت با داستن تمام زندگي تو به سراغت نمي آمدم براي من مهم تاييد شدن من است و مهم دل من است كه تو آن را بپذيري من روي حرف تو حساب كردم كه گفتي از عشق پشيمانم
    گفتم:
    - قول مي دهم حميد. در ضمن بدان كه اين طور كه من فهميدم فرهاد در آلمان با رها نامزد شده است و من نمي توانم به مردي فكر كنم كه همسر دختر ديگري است مطمئن باش
    با چشمانش خنديد وگفت:
    - ممنونم
    با هم ناهار خورديم و به چند طلافروشي سر زديم و حلقه و سرويس و ساعت خريديم. بقيه خريد را مي خواستيم فردا انجام دهيم چون خسته بوديم
    شب كه مرا به خانه رساند جلوي در از من خداحافظي كرد و هر چه اصرار كردم كه به داخل بيايد نپذيرفت و دير وقت بودن را بهانه كرد. به چشمانم نگريست و گفت:
    من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
    همه انديشه ام انديشه فرداست
    همين فرداي افسون ريز رويايي
    همين فردا كه راه خواب من بسته است
    به هر سو چشم من رو مي كند فرداست.
    سپس چشمكي زد وگفت:
    - شب بخير! خوب بخوابي هستي من!
    و رفت . جمله اش مرا به ياد فرهاد انداخت (( هستي من هستي من))
    در را بستم و كمي در حياط قدم زدم دم اخر با جمله اش حالم را دگرگون كرده بود. اندام مادر از پشت پنجره روشن اتاق نمايان بود كه با چشمانش در تاريكي به سختي به دنبال من مي گشت. صدايش كردم و دستم را تكان دادم و گفتم:
    - من آمده ام مادر اين جا هستم.
    مادر فرياد كشيد:
    - ياسمن پشت خط است با تو كار دارد
    با شتاب به سالن رفتم و گوشي را برداشتم . صداي محزون ياسمن در گوشي پيچيد كه مي گفت:
    - هستي ؟ باور كنم كه حميد جاي فرهاد را در قلبت گرفته است؟
    جواب دادم:
    - نه نگرفته اما تو به جاي من بودي چه كار مي كردي؟ شايد فرهاد به اين زودي قصد امدن نداشته باشد شايد تنها نيايد!
    گفت:
    - ولي او مي آيد هستي كمي صبر كن.
    - صبر كنم كه چه شود؟ بيش از اين تحقير شوم؟ من فكرهايم را كرده ام ياسمن مي خواهم زندگي كنم.
    ياسي گفت:
    - مشكلي براي فرهاد پيش امده كه اين طور دير كرده كاري نكن كه پشيمان شوي.
    با غضب گفتم:
    - الان مشكل دارد ، 6 ماه پيش چه؟ مشكل داشت كه بي خبر رفت؟ نه ياسمن او سرش گرم است و از من ترسي ندارد
    - از من گفتن بود، مادر اصرار داشت كه به تو بگويم كمي ديگر صبر كن بايد مي فهميديم حميد در سالن كنسرت كار دلت را ساخت اميدوارم خوشبخت شوي خدانگهدار
    گوشي را در دستم نگه داشتم داشتم به حرف هاي ياسمن فكر ميك ردم چه خودخواه و پرتوقع بودند! پسرشان ان سر دنيا معلوم نبود چه غلطي مي كرد و آنها اين جا مرا از زندگي منع مي كردند
    هر چه به مادر اصرار كردم كه اجازه دهد لباس عروسي نپوشم به گوشش فرو نرفت كه نرفت. حميد هم اصرار داشت كه لباس بپوشم ولي من دلم مي خواست روز عقدم لباس ساده بپوشم و ان لباس پرخاطره را به تن نكنم اما مادر به حميد زنگ زد و گفت:
    - فردا صبح به اين جا بيا تا با من و هستي برويم لباس عروس بخريم.
    صداي حميد را نمي شنيدم اما مطمئن بودم كه دارد با مادر مي گويد: هستي خودش نمي خواهد لباس عروس بخرد مي گويد با يك لباس ساده مجلس را مي گذراند كه مدرم ان طور اخم هايش را در هم كشاند بود و منتظر بود كه حميد حرفش را به اتمام برساند تا بگويد:
    - هستي دارد لجبازي مي كند. نمي فهمد ، بعدا پشيمان مي شود كه چرا لباس بخت به تنش نكرده شما كاري نداشته باش فردا صبح بيا تا برويم و كار را تمام كنيم.
    حتما حميد هم با تواضع تمام گفته بود چشم هر چه شما بفرماييد.
    كه مادر لبخند رضايت بر لب گوشي را گذاشت و رو به من كرد و گفت:
    - مي رويم مغازه آقا رضا فخري خانم مي گفت جديدترين لباس ها را از مدل هاي ژورنال اروپا دارد. تو هم اين پنبه را از گوشت در بياور كه غير از دختران ديگر باشي و ادا و اطوار در آوري عشق و عاشقي و ازدواجت كه مثل همه نبود مي خواهي عقد و عروسي ات هم با ديگران فرق داشته باشد؟ حتما دلت مي خواست روز عقدت با بلوز و شلوار اسپرت سر سفره بنشيني؟
    همان طور كه به چارچوب تكيه داده بودم و اماج حرف ها و كنايه هايش مي شدم سرم را تكان دادم و گفتم:
    - باشد مادر هر چه شما بگوييد چه قدر سر يك لباس عروس حرض مي خوريد من رفتم بخوابم صبح خودتان بيدارم كنيد.
    مادر در حالي كه حرص مي خورد رو به صفيه خانم كرد و گفت:
    - مي بيني صفيه خانم؟ مي گويد مرا بيدار كنيد نه شوقي و نه ذوقي انگار به زور شوهرش دادم دارم از دستش ديوانه مي شوم.
    صفيه خانم ليوان ابي به دست مادر داد و گفت:
    - كاري به كارش نداشته باش پري خانم . طفلك چه كار كند؟ هر دختري يك اخلاق دارد همه كه مثل هم نيستند.
    بي حوصله از پله ها بالا رفتم و در تختم دراز كشيدم و خوابيدم. صبح مادر بالاي سرم ايستاده بود و مرا صدا مي كرد. چشمانم را گشودم گفت:
    - چهخ قدر صدايت كنم هستي ؟ پاشو حميد يك ربع است كه پايين نشسته و منتظر توست. برخاستم و قصد رفتن به خارج از اتاقم را داشتم كه بازويم را گرفت و كشيد و گفت:
    - كجا؟ اين طوري مي خواهي از نامزدت استقبال كني؟ با اين موهاي ژوليده و چشم هاي باد كرده ؟ لباست را عوض كن و ابي به سر و صورتت بزن و كمي ارايش كن
    سپس از اتاق خارج شد. در حالي كه حرص مي خورد و با خودش غر مي زد گفت:
    - اخر سر از دست كارهاي اين دختره سكته مي كنم و را حت مي شوم انگار نه انگار عقدش است گيج و منگ است.
    لباس مناسبي پوشيدم و سر وصورتم را اب زدم اما ارايش نكردم . از پله هاكه پايين رفتم حميد از جايش برخاست و خريدارانه نگاهم كرد. دسته گل كوچكي را جلوي رويم گرفت و خنديد از او تشكر كردم و به آشپزخانه رفتم تا گلداني اب براي گل بياورم مادرم لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
    - برو هستي بيا اين ميوه ها را ببر و كنار حميد بنشين من خودم گل ها را سر و سامان مي دهم.
    نزد حميد رفتم نگاهم كرد و گفت:
    - ديدي گفتم مادرت موافقت نمي كند. من به خواست تو احترام گذاشتم و خواستم روز جشن هر طور كه مايلي لباس بپوشي اما انگار سنت ها و رسوم براي مادرت اهميت زيادي دارد.
    سرم را پايين انداختم و مشغول پوست كندن ميوه براي او شدم و در همان حال گفتم:
    - اگر به مادرم باشد كارهايي را كه تمام عمر در حسرتش بوده مي خواهد براي من بكند. پدرم برايش جشن نگرفته و با يك عقد مختصر او را به مسافرت برده . براي همين اين قدر اصرار دارد كه عقد و عروسي مان جدا باشد. تمام ارزوهايش را در من مي بيند.
    حميد ميوه را به دهانش گذاشت و گفت:
    - چه اشكالي دارد هستي جان؟ مادرت است و ارزو دارد . فكرش را كه مي كنم مي بنم اگر روزي دختردار شوم بهترين ها را برايش مي خواهم.
    هومن در همين حال سر رسيد و با شوخي و شلوغي كنار من نشست و بعد از سلام و احوالپرسي با حميد گفت:
    - بابا شما چه قدر هوليد! بگذاريد اول عروسي كنيد بعد حرف بچه را بزنيد.
    من از خجالت نيشگوني از هومن گرفتم و به حميد نگاه كردم و ديدم تا گوش هايش سرخ شده است خلاصه ان روز هومن هم همراهمان امد مادر ما را از اين مغازه به ان مغازه كشاند و سرانجام با وسواس زياد لباس زيبا و گراني را پسنديد وقتي ان را به تنم امتحان كردم خودش پسنديد و نگذاشت حميد مرا ببيند . چرا كه عقيده داشت مزه اش از بين ميرود.
    صبح روز عقدم ديتر از همه بيدار شدم مادر با وسواس و دلهره و نگراني از اين طرف به ان طرف مي رفت و دائم دستور مي داد هديه به اتاقم امد و گفت:
    - عروس به تنبلي تو نديدم . بلند شو هستي تا كي مي خواهي بخوابي ؟
    بر خاستم و به حمام رفتم و سپس صبحانه ام را خوردم خانه شلوغ و پر رفت و امد بود دكوراسيون خانه عوض شده بود و ميز و صندلي هاي زيادي در سالن چيده شده بود مادر قرآن را بالاي سرم گرفت و پول را به عنوان صدقه برايم كنار گذاشت و در آخر نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و گفت:
    - به خدا مي سپارمت هستي جان ، انشاءا... آن قدر در زندگيت شاد باشي كه به گذشته ات بخندي
    و من به جاي خنده حسرت خوردم.
    چهره ام را در آئينه آرايشگاه بارها تماشا كردم. از ديدن صورت و قيافه ام سير نمي شدم آه خدايا اين من بودم كه عروس شده بودم؟ عروس چه كسي؟ فر....! نه حميد. لحظه اي سوزش در قلبم حس كردم و بغض گلويم را پوشاند به خودم قول دادم كه ديگر به او نيانديشم و عشق نافرجامش را از قلبم بيرون برانم.
    در جشن عقدم همه حضور داشتند حتي لادن و شهريار كه به روزهاي نامزدي شان نزديك مي شدند لادن جلو آمد و با گرمي به من تبريك گفت. از دورويي اش حالم به هم مي خورد حالا كه ديد فرهاد داماد نيست خيالش راحت شده بود شهلا دور و برم مي گشت و ياسمن نبود. به جايش عمه و آقا كاظم آمدند معلوم بود عمه گريه كرده است به من تبريكي گفت و گذشت. به وضوح دلخوري اش را حس مي كردم سر سفره عقد از ائينه چشمم به حميد خورد انگار روي ابرها سير مي كرد چشمانش از شادي مي درخشيد اما با من صحبت نمي كرد شايد مي خواست مرا در اخرين لحظه هاي تجردم محك بزند و ببيند مي توانم بله را به او بگويم اما من قطعا مي خواستم ازدواج كنم اه دل سنگم عشق فرهاد را له كرده بود اما تقصير من چه بود مگر من مي دانستم چه پيش امده خدايا كاش روزهاي رفته بر مي گشت.
    مادر سنگ تمام گذاشته بود شام و دسر ميوه و انواع نوشيدني ها براي مهمانان مهيا بود هديه به چشمانم نگريست و گفت
    - هستي جان اميدوارم به تمام ارزوهايت برسي
    اما مگر من ارزويي داشتم نه! ديگر ارزويي برايم نمانده بود اروزي من او بود و هر چه مي خواستم از او بود اما حالا؟
    چه سود؟ من به خودم قول داده بودم كه فكر او را از سر به در كنم. پدر در آغوشم گرفت و گفت:
    - من اختيار را به خودت دادم هستي انشاا.. خوشبخت شوي عزيزم اما ته دلم از چيزي غمگين و ناراحتم و ان قيافه گرفته و اندوهناك ماهرخ است. حتما ان قدر برايش عزيز بودي كه با تمام سختي تحمل اين وضع به اين جا امده است.
    لبهايم لرزيد و گفتم:
    - خواهش مي كنم پدر مرا به ياد خانواده عمه نياندازيد كه اشكم جاري مي شود از اول مجلس سعي كرده ام كه به طرف عمه ننگرم
    پدر رويش را از من گرفت و به طرف عمو احمد رفت مي دانستم او هم ته قلبش از نبود فرهاد اندوهناك است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/