اما حميد دست بردار نبود و آمد روبروي من و مادر نشست و شروع كرد با مادر و پدر صحبت كردن اه مادر هم كه فقط منتظر بود جواني توجه اش به من جلب شود و چه تعريف ها و مبالغه هايي كه از من مي كرد باز هم فرار كردم و به كنار شهلا رفتم و باز هم او رودارتر از هر دفعه قبل به كنارم امد و گفت
- از من فرار مي كنيد؟ يا بازار گرمي مي كنيد؟
- هيچ كدام.
- به شما نمي آيد كه در جمع فاميلتان اين طور انزواطلب باشيد در محيط كار و هنر زود جوش تر و گرم تر هستيد
- نه سرم درد مي كند كاش الان در تاقم بودم
- يعني جشن عقد دختر عمه تان با حضور در اتاقتان يكي است؟ ببينم چرا غمي كه در چشم هايتان مي بينم اين قدر عميق و زياد است؟
آه خدايا چرا هر كس به من مي رسيد از غم چشمم و چهره ام با من حرف مي زد مگر چشمان من اين قدر واضح غم درونم را فرياد مي زدند با لجبازي گفتم:
- نكند شما هم روانشناس هستيد يا يك نقاش صورتگر كه اين قدر به جشمان و صورت من توجه كرده ايد؟
او هم با لجبازي گفت:
- من نه روانشناسم نه نقاش اما مي دانم كه مشا يك دختر مغرور و لجباز هستيد
سپس سرش را خم كرد و گفت:
- معذرت مي خواهم اگر باعث ناراحتي تان شدم فكر كردم مي شود با شما هم مثل دختر عمه تان زود رابطه برقرار كرد با اجازه راهش را كشيد و رفت شانه هايم را بالا انداختم و در دل گفتم
- برو به جهنم
به كنار هديه رفتم و هاله را از اغوشش بيرون كشيدم و مشغول بازي با او شدم دست هايش تپل شده بود و لپ هايش اويزانش امدم را به هوس مي انداخت كه گازش بگيرد هومن امد كنار من و هديه نشست و گفت
- عجب گيري كردم ها اين دختر ها دست از سرم بر نمي دارند دائم مي گويند بيا كنار ما بنشين تا ما فقط تماشايت كنيم
هديه خنديد و گفت:
- من نمي دانم تو اين همه اعتماد به نفس را از كجا اورده اي هومن
گفتم:
- چرا؟ دختر ها خيلي دلشان بخواهد كه هومن نگاهي به سويشان بياندازد . خوشگل و خوش تيپ و كلاس بالا
هومن با رضايت به من نگاه كرد و گفت
- افرين هستي ! يادم بينداز كه كارت را تلافي كنم
هديه گفت:
- تلافي كرده اي ببين كه چه پر شور ازت طرفداري مي كند حتما تو هم جايي حسابي از خجالتش در امده اي
هومن گفت
- چيه ؟ حسودي ات مي شود من هستي را بيشتر از تو دوست دارم؟
- نه چرا بايد حسودي ام شود. سر تو و هستي بي كلاه است سر من كه نيست
سپس به مسعود نگاه كرد و گفت
- فكر مي كني اين شاخ شمشاد اين جا چه كاره است؟
مسعود كه تازه به ميز ما رسيده بود بي خبر از همه جا گفت:
- چي شده هومن؟ دوباره داري سر به سر هديه مي گذاري اگر بخواهي اذيتش كني با من طرفي
هومن به عادت مامان دستش را زير چانه اش گذاشت و اداي مادر را در اورد و گفت
- ا ، ا ببين پسره پر رو . تا ديروز با من دوست بود و التماس مي كرد كه او را به خواهرم غالب كنم حالا شده دشمن من و جلوي رويم نشسته و به من بد و بيراه مي گويد.
هديه گفت
- حقت است پسره لوس
همه زديم زير خنده ، هومن دستش را دور گردن هديه انداخت و او را بوسيد و گفت:
- تو و هستي براي من هيچ فرقي نمي كنيد هر دو خواهرهاي خوب و عزيز من هستيد
برخاستم و به طرف شهلا رفتم با ان شلوغ بودنش همه را دور خود جمع كرده بود با ديدن من با صداي بلند گفت
- هستي بيا با همكاران علي اشنا شو
همكاران علي سه پسر قد بلند و دو دختر بودند كه با من سلام و احوال پرسي كردند. دو دختر كه اسم يكي از انها نسيم و اسم ديگري سيمين بود شروع به صحبت كردن در مورد خوشنويسي و نمايشگاهشان كردند. با انها در مورد علاقه شديدم به خوشنويسي صحبت كردم هر دو اظهار تمايل كردند كه به اموزشگاهشان بروم و از نزديك از كارهياشان ديدن كنم بعد از كمي سخن گفتن راجع به خوشنويسي هر دو به طرف حميد رفتند حميد نگاهي به من كرد و گفت
- رفتار و اعمالتان با همه منطقي و خوب است دليل اين كه با من اين طور سر سخت رفتار مي كنيد چيست؟
سرم را تكان دادم و بي هيچ حرفي از مقابلش گذشتم او هم ناراحت شد و تا اخر مجلس عقد شهلا ديگر به سراغم نيامد و من خود را با ياسمن و هديه سرگرم كردم او هم با شاهرخ و شاهين و هومن گرم گرفته بود. از طرز نگاهش ته دلم مي لرزيد يك طرز خاصي نگاه مي كرد به اگونه اي كه اميد را به من انتقال مي داد انگار چشمانش درياي از اميد بودند كه ناخود آگاه به چشمان ادم ارامش مي داد از طرز رفتارم شرمنده شدم مثل دخترهاي خيره سر و لجباز با همه رفتار مي كردم اما دست خودم نبود خودم را نمي توانستم كنترل كنم ان قدر حساس شده بودم كه دلم به حال خودم مي سوخت
نگاه هايش مرا به ياد نگاه هاي خيره و عميق فرهاد مي انداخت و همين مرا عصبلي مي كرد و در اندوه فرو مي برد نگاهم در سالن چرخيد لادن بدجور به شهيار پيله كرده بود شاهرخ و فرزانه هم با هم خوش و بش مي كردند و ياسمن مشغول خنديدن به جوك هاي هومن بود و شهلا نيز در علي غرق شده بود و من تنها بودم تنها به ياد فرهاد چشمم به حميد خورد كه نگاهم مي كرد با نگاهش به من مي گفت: حقت است خودت خواستي كه تنها بماني
به ياد قول و قرارم با دلم افتادم بله حميد خوب كسي بود من قصد داشتم دل فرهاد را بسوزانم يادم امد كه قصد ازدواج داشتم يادم امد كه مي خواهد تا امدن فرهاد سر وسامان بگيرم و دلش را به درد بياورم البته اگر دلي برايش مانده باشد
رفت و امدهاي بيش ازا ندازه و بي بهانه حميد به اموزشگاه اول از همه شك فرزانه را برانگيخت روزي كه حميد به اموزشگاه امد من سريع خود را به كاري مشغول كردم و سعي نمودم تا حد ممكن خود را از نگاه عميق و مهربانش دور نگه دارم فرزانه با ديدن من كه دستپاچه مشغول شماره گرفتن بودم گفت:
- لازم نيست اينقدر خودت را عذاب دهي اگر بخواهي از علي اقا مي خواهم كه بهش بگويد اين جا نيايد دلم نمي خواهد تو با ديدنش اين طور هرساان وسر در گم شوي
- نه نيازي نيست همين كه در ديدرسش نباشم كافي است نمي دانم چرا از روبرو شدن با او مي ترسم انگار نگاهش سستم ميك ند نگاهش مثل نگاه فرهاد است
- بهتر است كه از فكر فرهاد بيرون بيايي ان بيرون كسي مشتاقانه منتظر توست كه شايد بتواند قلب شكسته ات را التيام ببخشد
- چه مي گويي فرزانه شايد منظوري از اين امد و رفت ها نداشته باشد
- اي بابا هستي جان ديگر نگهبان هنركده هم فهميده كه هر روز و هر ساعت ميل و اشتياقي او را به اين جا مي كشاند بعد از برپايي نمايشگاه ديگر بهانه اي براي اين رفت وامد نداشته جز تو
- براي من هم عجيب بود كه اين رفتار را بكند
- وقتش است كمي جدي در موردش فكر كني
خودم را دوباره به شماره گرفتن مشغول كردم و هيچ نگفتم
چنند روز بعد مادر از اتاقم صدايم كرد و گفت
- هستي بيا شهلا امده اين قدر خودت را در ان اتاق حبس نكن پله ها را دو تا يكي كردم و پايين رفتم شهلا خوشحال و شاد گونه ام را بوسيد و گفت
- برو اماده شو هستي مي خواهيم برويم بيرون تو هم مهمان ما هستي
- كجا؟ با چه كسي
از جيبش 4 عدد بيليط كنسرت در اورد و گفت
- ول يك كنسرت موسيق و بعد هم يك شام عالي
- اوه چه خبره حالا چرا 4 تا
- برو اماده شو تا بهت بكم
با سرعت اماده شدم و لباس پوشيدم
هوا كم كم بوي عيد را پراكنده مي كرد و من باز سرمست از بوي بهار با ذوق به حياط پريدم مادر رو به شهلا گرد و گفت:
- مواظبش باش شهلا
شهلا گفت:
- نگران نباشيد شايد كمي دير برگرديم
خداحافظي كرديم و به بيرون از خانه رفتيم
با ديدن علي و حميد درون ماشين عقب گرد كردم شهلا با حالتي التماس گونه دستم را گرفت و گفت
- خواهش مي كنم هستي ابرو ريزي نكن در واقع حميد ما را مهمان كرده من هم دلم مي خواست تو باشي
نگاهش كردم ديدم تمام ذوق و شوقش فرو نشسته خنديدم و گفتم
- باشه ولي فقط به خاطر تو
بغلم كردو با حيغ گفت:
- مرسي هستي جان ياد ياسمن افتادم كاش او هم همراهمان بود حميد در ماشين را گشود و اين كارش مرا به ياد فهاد انداخت چهره ام كمي در هم رفت و حميد فكر كرد از حظور اوست بعد از سام و احوالپرسي ارام در گوش شهلا گفتم:
- كاش به دنبال ياسمين مي رفتمي جايش خالي است
- اره اخ هستي نمي داني چه قدر دلم براي ديوانه بازي هايمان تنگ شده چه روزگار خوشي داشتيم
بر صورت علي لبخند نشست و ابروان حميد از تعجب شنيدن سخنان شهلا بالا رفت به پهلوي شهلا كوبيدم و گفتم
- خدا خفه ات كند شهلا ببين مي تواني اول كاري پشيمانش كني
شهلا در حالي كه مي خنديد صدايش را لوس كرد و گفت
- علي جان مي شود زحمت بكشي و دم خانه خاله ماهرخ يك نيش ترمز بزني و ياسمن را سوار كني خيلي دوست دارم او هم با ما باشد
علي خجالت زده گفت
- اخر ما فقط 4 تا بليط داريم. شهلا
حميد سرخ شد و گفت
- اگر حضور ياسمن خانم لازم است من مزاحم نمي شوم و پياده مي شوم
شهلا هول شده بود و گفت:
- نه! حميد اقا ما همين طوري دوست داشتيم ياسي هم با ما باشد اخر من و ياسمن و هستي همه جا با هم بوديم دلمان مي خواست امشب هم با ما بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)