صبح با شور و حال خاضي قدم به آموزشگاه گذاشتيم. فرزانه با خوشحالي من و شهلا را به سالن راهنمايي كرد وقتي با هم وارد سالن شديم دو مرد جوان روي مبل هاي چرمي فرو رفته بودند كه با ديدن من و شهلا برخاستند و سلام كردند و متقابل جواب داديم مي خواستم به سرك ارم بروم كه فرزانه گفت:
- هستي جان معرفي مي كنم آقاي حميد زاهدي و ايشان اقاي علي رضايي هستند هر دو از اساتيد خوشنويس هستند زحمت كشيدند و به اينجا آمدند كه ببينند ما مايل هستيم در برپايي نمايشگاه خط با انها همكاري كنيم يا نه؟ ما منتظر اقايفروتن رئيس آموزشگاه هستيم اما متاسفانه من بايد جايي بروم مي شود خواهش كنم تا امدن اقاي فروتن شما در خدمتشون باشيد البته اگر كار زيادي نداشته باشي!
لبخند زدم و گفتم:
- نه شما برو به كارهايت برس من خدمتشان هستم البته شهلا هم هست خيالت راحت
فرزانه تشكر كرد و رفت و رو به آن دو نفر كردم و گفتم:
- راحت باشيد به شما نمي ايد كه استاد خوشنويسي باشيد خيلي جوان به نظر مي اييد
هر دو تشكر كردند و اظهار داشتند چون از نوجواني اين هنر را دنبال كرده اند در اين سن سمت استادي را گرفتند امدن اقاي فروتن طول كشيد و شهلا و من با ان دو جوان نشسته بوديم و معذب منتظر اقايفروتن لحظه ها را مي شمرديم نگاهي به هر دو انداختم حميد پسر سبزه رويي با قامتي متوسط و چهار شانه بود كه چشم هاي گيرا و سياهش بيشتر از هر چيز ديگر در صورتش خودنمايي مي كرد و علي پسري قد بلند و نسبتا لاغر بود با چشمان عسلي و موهاي خرمايي رنگ كه هرازگاهي زير چشمي به شهلا خيره مي شد و شهلا نيز بدش نمي امد نگاهش را پاسخ مي داد با صداي زنگ تلفن گوشي را برداشتم خوشحال شدم چون اقاي فروتن بود كه تماس گرفته بود اظهار داشته بود نمي توانست ان روز به اموزشگاه بيايد موضوع امدن زاهدي و رضايي را گفتم و جريان را برايش توضيح دادم با شادي گفت
- براي دوشنبه همان همفته براشان قرار ملاقات بگذار
تلفن را قطع كردم و با شادي گفتم
- آقاي فروتن مايلند در اين خصوص شخصا با شما صحبت كنند لطفا دوشنبه بعد از ظهر تشريف بياوريد منتظر شما هستند
زاهدي گفت
- باعث افتخار ماست خانم كه با شما و اقاي فروتن همكاري داشته باشيم پس ما رفع زحمت مي كنيم و دوشنبه خدمت مي رسيم طاقت نياورد و موشكافانه نگاهم كرد و گفت
- ببخشيد كه اين سوال را مي پرسم شما هنرجو هستيد يا هنر اموز؟
گفتم:
- به من مي ايد با اين سن كم هنر اموز باشم؟ فعلا كه هنرجويم تا خدا چه خواهد انشاء الله تا چند سال ديگر به سمت استادي برسم. چرا كه استعدادم در اين زمينه فوق العاده است
رضايي كه تا حالا ساكت بود ابروان خود را بالا انداخت و گفت
- به به خانم ها هميشه در تعريف از خودشان اين قدر مبالغه مي كنند؟
فورا شيطنت ذاتي اش را فهميدم همين طور شهلا شهلا كه دلش نمي خواست در هيچ جا و زماني از جواب دادن عقب بماند گفت
- مبالغه كه نه خانم ها معمولا از خيلي جهات از اقايان سرترند اما متاسفانه اقايان بيشتر اوقات برايشان سخت است كه اين امر راقبول كنند البته فكر كنم اين هم از حسودي شان است كه اين نكات مثبت را در وجود خانم ها دير كشف مي كنند.
رضايي خنده اش گرفته بود شايد به حاضر جوابي شهلا كه مثل قطار كلمه ها را رديف مي كرد و نفس نفس مي زد مي خنديد رضايي گفت:
- البته شما درست مي فرماييد اما من تعجب مي كنم خانم چرا اين تعاريف و مبالغه ها را در مورد سنشان به كار نمي برند راستي شما چند سالتان است؟
دقيقا به نقطه حساسيت خانم ها اشاره كرد و شهلا با صداقت جواب داد
- اين ديگر به اخلاق بعضي از خانم ها مربوط مي شود من 22 سالم است
- ا ، چا جالب اتفاقا من هم 28 سالم است
- كجاش جالب بود؟
زاهدي گفت:
- فكر مي كنم تفاهم موجود جالب بود
همه زديم زير خنده. رضايي تاييد كرد و گفت
- بله تفاهم به وجود امده جالب بود
بعد رو به هر دويمان كرد و گفت
- مي شود روز دوشنبه باز هم خانم هاي با استعداد را ملاقات كرد؟
شهلا گفت
- من امروز با هستي اين جا امدم و فكر نكنم هستي هم وقتي براي ملاقات با شما داشته باشد متاسفم
زاهدي گفت
- شما چرا از زبان هستي خانم صحبت مي كنيد شايد ايشان مايل باشند كه روز دوشنبه در صورت قول همكاري اقاي فروتن با ما بيشتر اشنا شوند و بتوانند زودتر در امر خوشنويسي پيشرفت كنند نه هستي خانم؟
گفتم:
- نه ترجيح مي دهم به طور عمومي با بچه ها جلو بروم تا به صورت خصوصي از لطف شما ممنونم
شهلا كه مي ديد اين دو مرد جوان دارند صميميت را زياد مي كنند به من گفت:
- خوب ديگر هستي حان من مي روم اقايان هم كه دارند رفع زحمت مي كنند تو به كارهايت برس خدانگهدار
روز دو شنبه وقتي به قصد خارج شدن از خانه در حياط را باز كردم سينه به سينه با شهلا مواجه شدم خنديدم و گفتم
- چيه؟ شهلا جان سحر خيز شدي؟
شهلا سلام كرد و گفت
- برو بابا دم ظهر و سحر خيزي؟
- نكنه به خوشنويسي علاقمند شدي؟
دستش را با بي قيدي پشت شانه من گذاشت و با هيجان گفت
- نه بابا چه خطي من كه استعداد اين كار را ندارم اما اگر يك چيزي بگويم مسخره ام نمي كني؟
- نه ولي مي دانم چه مي خواهي بگويي فكر كنم طرف هم بدجوري تور په ن كرده؟
- تو عجب هوشي داري از كجا فهميدي؟
- نگاهاتون به هم را نمي شود انكار كرد مي دانم از ان روز تا حالا بهش فكر مي كني
- از كجا فهميدي؟
- از ان جايي كه بالاخره امدي و مثل هويج در خانه ما منتظر من ايستاده اي اره فهميدم فضولي كردي امدي ببيني فرزانه در چه مكاني شاهرخ را تور كرده نگو خودت در دام افتادي ؟ نه؟
قهقه اش به هوا برخاست و گفت
- بدو دير شد هستي منتظر هستند
بله منتظر بودند چون ان دو زودتر از ما امده و صحبت هاييشان را با اقاي فروتن كرده و موافقت او را جلب كرده بودند فروتن قول برپايي نمايشگاه خوشنويسي را داده و تاكيد كرده كه بايد اثاري از بچه ها و هنرجويان اموزشگاه خودمان هم در نمايشگاه باشد من زودتر به كلاسم رفتم و شهلا با فرزانه مشغول صحبت شد وقتي از كلاس بيرون امدم با ديدن حميد و علي تعجب كردم چرا كه هنوز نرفته بودند و از ان عجيب تر شهلا را ديدم كه گرم صحبت با علي رضايي است حميد با خنده اشاره اي به شهلا و علي كرد و گفت
- خيلي وقت است به تفاهم رسيده اند
از اين كه شهلا تا اين حد زود جوش بود و به راحتي با علي صميمي شده بود داشتم شاخ در مياوردم و از همه غير منتظره تر خواستگاري علي در هما ن روز بود كه خدا را شكر شهلا بي گذار به اب نزد و گفت
- اول از همه بايد به خانواده اش اطلاع دهد و مايل است به صورت سنتي ازدواج نمايد
بله شهلا و علي دو هفته بعد نامزد شدند روز نامزدي شان با خود انديشيدم من و فرهاد سال ها به هم عشق ورزيديم و عاقبت كارمان معلوم نيست ولي شهلا و علي يك ماه نشده نامزد شدند هميشه كارهاي شهلا عجيب بوده و بچه هم كه بود كارهايش از بچه هاي ديگر متمايز ش مي كرد اخلاقش شباهت زيادي به اخلاق فرهاد داشت غير قابل پيش بيني و شديدا تودار.
شهلا روي ابرها سير مي كرد و دست مرا دائما فشار مي داد و مي گفت:
- تو باعث شدي كه به اموزشگاه بيايم و با علي اشنا شوم قسمت را مي بيني هستي ؟ همان روز كه من مي ايم بايد علي هم بيايد و با فروتن صحبت كند
- فضول خانم همان مكاني كه شاهرخ را به دام عشق كشاند تو را هم به اين دام انداخت
خنديد و گفت:
- اه هستي عشق چه زيباست تو چه قدر خوشبخت بودي كه چند سال عاشق فرهاد بودي
و من گيح و مبهوت از سرعت اين عشق اين وصلت ته دلم مي ترسيدم كه مبادا شهلا اشتباه كرده باشد نكند عجله كرده و عشق را خيلي زود يافته است اما وقتي به ياد چشمان هم دو نفرشان مي افتدم كه چه مشتاقانه به هم خيره مي شد ارام مي گرفتم و از اين كه پدرش و شاهرخ وسواس زيادي در تحقيق از علي نشان داده بودند و نتايج را مثبت اعلام كرده بودند خيالم راحت مي شد
روز عقد شهلا حميد هم به عنوان بهترين و صميمي ترين دوست علي حضور داشت به كنارم امد و اظهار خوشوقتي كرد اما من مثل دست وپا چلفتي ها با او برخورد كردم نمي دانم چرا اما از نگاه هاي خيره فاميلم مي ترسيدم انگار همه دست از كار كشيده و به من زل زده بودند مخصوصا شهريار كه ظاهرا با لادن خوش و بش مي كرد اما در واقع حواسش به ما بود گفتم
- ممنون
و سريع از جلوي نگاهش فرار كردم و خود را به كنار مادر رساندم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)