سفر به شمال اگر چه زنده كردن خاطراتم بود اما كمي روحيه ام را تغيير داد اولين كارم بعد از بازگشت از سفر رفتن به كلاس خط بود فرزانه به استقبالم آمد و جوياي حالم شد
به كارم مشغول شدم بعد از ساعتي سايه بلند شاهرخ روي ميزم افتاد سر بلند كردم و سلام كردم با شادي جوابم را داد و گفت
- خوش گذشت؟
سرم را تكان دادم و گفتم:
- بد نبود چه خبر به تو كه بيشتر خوش مي گذرد
لبخند پهني زد و گفت:
- آره شب جمعه نامزدي و عقدمان است امدم كه شخصا دعوتت كنم
دست هايم را به هم كوفتم و گفتم:
- راست مي گويي؟ تبريك مي گويم شاهرخ نمي داني چه قدر خوشحال شدم
و سپس رو به فرزانه كردم و گفتم:
- از صميم قلب به شما تبريك مي گويم اميدوارم خوشبخت باشيد
فرزانه تشكر كرد و شاهرخ ادامه داد
- مادرم را الان به خانه شما رساندم تا از دايي و زندايي دعوت كند ببين چه قدر خاطت عزيز است كه خودم اقاي داماد امده و تو را دعوت مي كند
و به خودش با ژست خاصي اشاره كرد خنديدم و گفتم:
- اوه چه خبره داماد شدن كه اين قدر ذوق ندارد عروس خوشگلي مثل فرزانه داشتن كيف دارد
شاهرخ نگاه عاشقانه اي به فرزانه افكند و فرزانه دست هايش را روي شانه هاي من گذاشت و گفت
- براي من نهايت افتخار است كه با تو فاميل مي شوم هستي جان تو ان قدر زيبايي كه خوشحالم مي شوم دوستيمان محكم تر شود البته زيبايي دلت مهم تر از خوشگلي بي حدت است خوش به حال دامادي كه تو عروسش شوي
با اندوه گفتم:
- بيچاره داماد به حاي عروس خوشحال صاحب يك عروس اندوه زده و پرغصه مي شود زيبايي به چه دردم مي خورد فرزانه جان كاش كمي شانس داشتم
شاهرخ اعتراض كنان گفت
- اي بابا مثل ما داماد شديم و شما با اين حرف ها حال مرا مي گيريد شادي مرا ضايع كرديد بس است ديگر فرزانه حالا موقع گفتن اين حرف ها نيست
خنديدم و گفتم:
- خدا رحم كرد تو يك بار بيشتر داماد نمي شوي و گرن ه چه بلايي سر ما مي اوردي با اين ذوق و شوق بي اندازه ات
شاهرخ گفت
- به هر حال افتخار بدهيد و تشريف بياوريد هستي خانم اگر دل و سر درد را بهانه كني من يكي دنبالت نمي ايم فرهاد هم كه نيست راننده شخصي خانم باشد و به دنبالت بيايد
ناگهان دستش را گاز گرفت و گفت
- آخ ببخشيد هستي جان من ديگر بايد بروم
به روي خودم نياوردم و گفتم
- مي آيم مطمئن باش شهلا چه مي كند ان قدر بي معرفت شده كه سري به من نمي زند جز تلفن هايي كه مي كند ديگر از او خبر ندارم
- خوب او ديگر خواهر شوهر شده و كلاسش بالا رفته از حالا چپ و راست به من دستور مي دهد
- حقت است شاهرخ يك خواهر كه بيشتر نداري مگر همان شهلا حريف تو شود
- بايد زودتر يك شوهر برايش دست و پا كنم اگر خانه بماند مي خواهد به پر و پاي من و فرزانه بپيچد.
- تو هم شدي هومن كه دوستانت را به خواهرانت غالب مي كني
- اگر دوست داري به تو هم غالب كنم؟
خنديدم و گفتم:
- بد نگفتي اتفاقا شديدا قصد ازدواج دارم لطف كن و يكي از ان خوش تيپ ها و پول دارهايش را به در خانه مان بفرست
قهقهه اي زد و گفت
- كه به سرنوشت مهران و شهريار و ... دچار شوند؟ اگر قصد ازدواج داري چرا مهران بدبخت را دست به سر كردي؟
- او خودش نخواست كه گفت نمي خواهد با ازدواج كردن با من فرهاد را ناراحت كند
ناگهان سكوت كردم و گفتم:
- اه لعنتي من قسم خورده بودم كه ديگر اسم ان پسر خاله ات را به زبان نياورم.
شاهرخ جدي پرسيد:
- چرا هستي حان؟ چرا با من حرف نمي زني و دلت را سبك نمي كني؟
بي حوصله گفتم:
- خوب ديگر شب جمعه مي بينمت برو به كارهايت برس اقاي داماد
شاهرخ با شادي گفت:
- زود بيا مي خواهم به فاميل فرزانه نشانت بدهم و يك كم با تو پز بدهم مي فهمي؟
چشكمي زد و خنديد و مشغول گفتگو با فرزانه شد و بعد از نيم ساعت خداحافظي كرد و رفت
تمام سعي ام را مي كردم كه به او فكر نكنم بهترين لباسم را با صندل هاي همرنگش پوشيدم و پيراهني به رنگ ابي كه با سنگ هاي زيبايي تزئين شده بود به تن كردم به ارايشگاه رفتم و كمي موهايم را مرتب نمودم مادر با ديده تحسين و تعجب به كارهايم نگاه مي كرد فكر مي كردم كه تمام اين كارها از تغيير روحيه ام ناشي شده اما نمي دانست كه من با خودم در جنگم و اين كراه ارا براي ارضاي احساسم مي كنم دسته گل بزرگي گرفتيم و به خانه عروس رفتيم با ديدن فرزانه گل را به طرفش گرفتم و تبريك گفتم ياسمن و شهلا با شادي دوره ام كردند. مي دانستم كه مثل هميشه نظر ها را به خودم جلب كرده ام شهلا گله مي كرد كه چه قدر خودم را گرفته ام و سراغي از او نمي گيرم و ياسمن منتظر فرصتي بود كه تنها شويم و از من در مورد تماس گرفتنم با فرهاد بپرسد
موقع صرف شام وقتي سر شهلا را شلوغ ديد عجولانه پرسيد :
- با فرهاد تماس گرفتي؟
- آره ولي خودش ... هيچ از تو توقع نداشتم كه اين كار را بكني ياسي؟
- چه كاري؟ چه شده؟
- همين كه به من شماره دادي كه به فرهاد زنگ بزنم؟
- خوب مگر چه شده خفه ام كردي بگو ديگر
- نمي توانم جزئيات را برايت شرح دهم فقط همين را بدان كه فهميدم تو با اين كارت خواستي كه من باعث بازگشت فرهاد به ايران شوم. خواستي كه مرا جلوي او ضايع كني و خرد نمايي
- نه به خدا هستي باور كن خودش اصرار داشت كه با او تماس بگيري
- ديگر برايم مهم نيست فقط از تو خواهش مي كنم كه اين قضيه بين خودمان بماند حتي فرهاد هم نفهمد كه من اين جراين را براي تو تعريف كرده ام
ياسمن مصرانه گفت
- تو بگو چه شده تا من قول بدهم من بيخود قول نمي دهم
ياسمن عجب رويي داري با كاري كه تو با من كردي و باعث كوچك شدن من شدي باز هم مي گويي بگويم چه شده؟
ياسمن مات و مبهوت نگاهم كرد و گفت:
- باشد قول مي دهم باور كن كه خود فرهاد...
بي حوصله گفتم:
- يعني تو نمي خواستي من و فرهاد را با هم اشتي دهي؟
- با اين كه ارزوي قلبي ام سا تكه شما دو تا اشتي كنيد اما به خودم چنين اجازه اي را نمي دهم كه كاري كنم تو منت فرهاد را بكشي. هر چه باشد من خودم يك دخترم و هم جنس تو و از خرد شدن غرور و احساسم بدم مي ايد تو كه جاي خود داري و برايم از خودم هم عزيزتري
گونه اش را بوسيدم وگفتم:
- من اين طور استنباط كردم مرا ببخش اما قول دادي كه حتي به فهراد هم از اين ماجرا چيزي نگويي
- باشه قول كشتي مرا حالا نمي گويي كه چه شده ؟ با فرهاد چه گفتيد و نتيجه چه شده؟
- حالا نه! شايد زمني يا خودم يا فرهاد برايت تعريف كرديم اما اگر روزي ديدي كه من كاري كردم كه تو و مادرت تعحب كرديد ان زمان به من حق بده باشه؟
- منظورت چيست؟
- بعدا مي فهمي
نگاهم در سالن چرخيد لادن را ديد م كه دشات با شهريار حرف مي زد گفتم
- اين شهريار همه جا هست پسرخاله مسعود است پسرخاله ما كه نيست در هر جشن و مراسمي خودش را مي رساند.
- ياسمن شانه بالا انداخت و گفت:
- نمي دانم رويش زياد است ديگر از تو صرف نظر كرده و به دنبال لادن افتاده ديد از تو خيري به او نمي رسد لادن را نشان گرفته مادرش يك بار با زندايي تماس گرفته
با تعجب گفتم:
- راستي؟ چرا اين خبرها اين قدر دير به من مي رسد
- اخر تو كجايي كه از اين خبرها اگاه شوي ذاتا فضول نيستي و گرنه مثل شهلا از كم و كيف قضيه سر در مي اوردي مادرش به زندايي گفته شهراير از فاميل شما خوشش مي ايد و اصرار دارد با فاميل شما وصلت كند هستي كه نازش زياد است تا ببينم خدا چه مي خواهد و شهراير با چه كسي ازدواج كند
پشت چشمي نازكگ كردم و گفتم:
- همان بهتر كه لاند و شهريار با هم ازدواج كنند هر دو تايشان رو دار و از خود راضي اند تازه لادن دلش هم بخواهد شوهر داروساز گيرش بيايد
وقتي به خانه برگشتيم متوجه شادي محسوسي از در چهره مادر شدم لباس هايم را هنوز در نياورده بودم كه وارد اتاقم شد و با خوشحالي گفت
- عمه ات مي گفت فرهاد تا عيد باز مي گردد
منتظر بود من جيغ بكشم و از شادي به پرواز در ايم با خونسردي زيپ لباس را پايين كشيدم و گفتم:
- خوب بيايد به من چه
- فرهاد كه بيايد جشن نامزدي تان را با شكوه تر از هر جشني در همين خانه بر پا مي كنيم.
گفتم:
- ا، چه شده كه يك شبه اين قدر تغيير عقيده داده ايد؟ تاثير صحبت هاي عمه است
در آغوشم گرفت و گفت
- تو برايم از هر چيزي مهم تري پدرت راست مي گفت من نبايد با خودخواهي ام باعث ازار تو مي شدم وقتي يادم مي افتد كه چند روز پيش به چه حال و روزي افتاده بودي جگرم اتش مي گيرد بين من و عمه هايت هر چه بوده تمام شده و گذشته من نبايد به خاطر يك سري رفتارهاي قديمي كه از روي جواني و ناداني بوده تو را از سعادتي كه مي خواهي محروم كنم
با لج گفتم:
- آن موقع كه بايد فكر سعادت من بوديد با مشت به روي بهانه ها و احساسات دلم كوبيديد عشقم را در قلبم خفه كرديد. حالا ديگر دير شده مادر جان من ديگر قصد ازدواج با فرهاد را ندارم فرهاد براي من مرده براي هميشه ياد و خاطره و عشقش را از قلبم بيرون كردم اگر خواستگاري در اين خانه را كوبيد دعوتشان كنيد كه به داخل بيايند و جواب رد ندهيد چون من قصد ازدواج با غريبه ها را دارم همان چيزي كه شما مي خواهيد
دستش را زير چانه اش گرفت و گفت:
- اين مسخره بازي ها چيست؟ يك روز از دوري فرهاد غشق م كني و روز ديگر خواهان غريبه ها هستي من به كدام ساز تو برقصم؟
با حرص جواب دادم:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)