با هزار منت و دسته گل مرا از پدرم خواستگاري كردند باعث و باني اين ازدواج همين عمه ماهرخت بود ان قدر رفت و آمد كه پدرم تسليم شد و مرا با ابرو و هزار ارزو روانه خانه شوهر كرد يك دختر بودم و نازم خريدار داشت پدر و مادرم از گل نازك تر به من چيزي نمي گفتند خاله محبوبه ات خواهر رضاعي ام بود و ان قدر دوستم داشت كه شب عروسي ام گريه اش بند نمي امد اما هيهات كه همه فكر ميك ردند من به خانواده اي فهيم و باشعور شوهر كردم. به جلال كاري ندارم مرد خوب و مهرباني بود اما دو خواهر و مادرش كه آن قدر براي جلب رضايت پدرم امدند و رفتند شدند گماشته در ان خانه حق نداشتم بدون اجازه شان دستشويي بروم جلال صبح مي رفت و شب مي امد زخم زبان ها و حرف هاي قلمبه و سلمبه شان هنوز تنم را مي لرزاند هنوز يك ماه از عروسي امان نگذشته بود كه همين ماهرخ دستور داد كه بچه دار شويم وقتي كه چند ماه گذشت و خبري ازبچه نشد با حرف هايشان اتشم زدند كه زن جلال نازاست از اول هم بد قدم بود بايد فكر زن ديگري براي پسر دسته گلمان باشيم و اين حرف هاي صد من يه غاز من تحمل مي كردم. اما يك روز ماهرخ اتشم زد دختر همسايه شان كه در گذشته خاطر جلال را مي خواست كاسه شله زرد نذري به خانه مان اورد وقتي خوش و بش دختر با ماهرخ تمام شد نگاهي به من انداخت و گفت
- عمه نشدي ماهرخ؟
و ماهرخ چشم و ابرويي امد و گفت
- اي بابا دختره اجاقش كوره نمي دونم از كجا جلال بدبخت را گير اورد و خودش را به او انداخت كاش تو را براي جلال مي گرفتيم. دنيا دور سرم چرخيد اين همان ماهرخي بود كه به خاطر دل برادرش به پدرم التماس مي كرد همان موقع دلم شكست و قسم خوردم اگر روزي دختر دار شدم جنازه اش را هم روي دوش اين خانواده نگذارم وقتي حامله شدم و بچه ام مرده به دنيا امد حرف و حديث هايشان تمامي نداشت باورت نمي شد هستي ولي باور كن روزي نبود كه از لاي بالش و زير بالش و لباس هايم دعا و ورد و جادو بيرون نكشم جلال كه اصلا به اين مسائل اهميت نمي داد صبح مي رفت و شب مي امد وقتي كه به او گله مي كردم از سر جواني و ناداني به اتاق مادرش مي رفت و بدتر مرا سكه يك پول ميك رد و بر مي گشت مثلا از من دفاع مي كرد اما چون سياست نداشت و بلند نبود بدتر اوضاع را به هم مي ريخت ماهرخ كه دائما خانه ما بود. صبحانه كه مي خورد چادرش را سرش مي كشيد و در خانه مادرش را مي كفت تا شب كه شوهرش به دنبالش مي امد حرف و حدييث درست مي كرد و مي فت و همه را به جان هم مي انداخت جرات نداشتم كه يك روز به خانه مادرم بروم اتاقم را تميز مي كردم و درش را مي بستم و مي رفتم شب كه باز مي گشتم اتاق كن فيكون بود در كمدم باز بود و اثاثم و طلا و جواهراتم ولو پخش بودند لباس هايم از جا لباسي در امده بودند و بقچه هايم به هم ريخته بود چه بگويم دخترم شايد ماهرخ حوان بود و از سر حسادت و جواني اين كارها را مي كرد اما تخم كينه و بدبيني را به دلم نشاند كينه اي كه پاك شدني نيست دست خودم نيست نمي توانم ان روزها را از ياد ببرم وقتي دوباره حامله شدم كه فرهاد تازه به دنيا امده بود البته تازه تازه كه نه دو سه سالي بود نمي داني چه مي كردند آن قدر دور و بر فهاد مي چرهيدند كه رگ غيرت و حسادت پدرت را بالا مي اوردند. چشان پدرت حسرت و ارزو بود ماهرخ از قصد طوري با بچه اش در حضور پدرت رفتار مي كرد كه گاهي حس مي كردم با رفتارش پدرت را مجبور به ازدواج محدد مي كند تا خدا خواست و من هومن را باردار شدم شبي كه هومن به دنيا امد را از ياد نمي برم ان قدر خوشحال بودم كه قادر بودم باز هم درد طاقت فرساي زايمان را تحمل كنم و زندگي ام را در ارامش ببينم وقتي هديه و تو به دنيا امديد عمه ات از اين رو به ان رو شد مخصوصا كه مادرش فوت كرده بود و شهين هم ازدواج كرد و او تنها شده بود زن عمو احمد هم مثل من نبود اصلا محل به انها نمي گذاشت و هر رفتارشان را بدتر جواب مي داد حالا كه مي بيني اين قدر با من صميمي و راحتند به خاطر صبر و تحملي است كه نشان دادم و احترامشان را نگه داشتم مي دانم كه عمه هايت هم عاشق بي ريايي تو و هديه هستند منكر محبت عميق انها به شما نمي شوم اما چه كنم رفتارهايشان از دلم بيرون نمي رود وقتي ياد كودكي هاي فهراد ورفتار مادرش مي افتم به ياد جواني از دست رفته ام كه اعصابم به تاراج رفت مي افتم دلم مي گيرد حالا فهميدي كه چرا اين قدر مخالف فرهاد و مادرش هستم دست خودم نيست اما دلم را بدجوري شكسته اند
هديه دست مادر را در دست گرفت و گفت
- گذشته ها گذشته مادر ان روزها هم شما جوان بوديد و هم انها مسلم است كه انسان در جواني كارهايي مي كند كه بعد پشيمان مي شود شما هم كم كم بايد اين گذشته ها را از دلتان بيرون كنيد
مادر نگاهي به من انداخت و منتظر بود كه من چيزي بگويم اما من هيچ نداشتم كه بگويم فكرم دور وبر فرهاد مي چرخيد . حرف هاي رها ازارم مي داد مگر نه اين كه گفت با فرهاد نامزد كرده پس حتما فرهاد هم به دلخواه خودش رها را به جاي من برگزيده بود شايد ان قدر موقعيت عالي در المان پيدا كرده و شايد ان قدر رها در محبت خود غرقش كرده كه اين طور مرا از ياد برده حالا كه او خشبخت و راضي است چرا من اين جا در بستر غم و درد دست و پا بزنم مگر نه اين كه ارزوي من خوشبختي فرهاد است حالا كه او به نظر خودش و رها خوشبخت است چرا من مانع خوشبختي و پيشرفتش باشم هر چه باشد خون عمه در رگ هاي او هم جاري است اگر مادرش مادرم را اذيت كرده چرا من براي او بميرم اما حداقل گوشه چشمي از او دريافت نكنم؟ غرق در فكر بودم كه هديه دستي به موهايم كشيد و گفت
- هستي جان به چه فكر مي كني كه جوابم را نمي دهي
- چه شده؟ متوجه نشدم
- در مورد پيشنهاد مادر چي مي گويي مي خواهد ت و را به حمام ببرد من و تو و هاله را به ياد دوران كودكي مان يادت مي ايد هستي جان هر وقت مادر ما را به حمام مي برد چه عذابي مي كشيديم هنوز قدرت دستان مادر كه سرم را مشت و مال مي داد تا كف شامپو بيرون بيايد را به ياد دارم چه قدر نفسم زير دوش اب مي گرفت اما مگر مادر مهلت مي داد كه فرار كنم
با سستي كه در صدايم مشهود بود گفتم
- اره يادش بخير زير دوش اب نفسمان مي گرفت اما مادر تا مطمئن مي شد كه موهايمان تميز نشده رهايمان نمي كرد
مادر خنديد و گفت:
- اگر خيلي دلتان براي روزها كودكي تان تنگ شده حاضرم همين الان سه تايي تان را به حمام ببرم و به ياد گذشته ها بشورم
من با اندوه گفتم:
- كاش همان سن مي مانديم و بزرگ نمي شديم كاش با حمام رفتن همان طور كه جسمم پاك مي شد ذهنم هم از همه چيز پاك مي شد كاش.........
هديه دستم را در دستش گرفت و گفت:
- هستي جان ما نمي دانيم تو با چه كسي حرف زدي كه به اين روز افتادي يا اصلا تلفني درك ار بوده يا نه قصد هم نداريم تا موقعي كه خودت نخواهي چيزي بگويي از موضوع با خبر شويم ولي خواهش مي كنم يك كم به فكر خودت باش دكتر سفارش كرده كه نبايد به خودت فشار بياوري مادر و پدر را ببين كه چه قدر از غصه تو رنج مي كشند؟ دل كوچكت را اين قدر ازار نده عزيزم
سپس لبخندي زد و گفت:
- مسعود پيشنهاد داده كه به شما ل برويم هر چند كه هوا سرد است اما ديدن ان جا در هرفصلي دلچسب است مادر و پدر هم همراهمان مي ايند پس بلند شو بعد از يك حمام گرم اماده شو كه راهي شويم
جاده شمال پوشيده از برف بود مه غليطي حاده را پوشانده بود و با وجود روشن بودن بخاري ماشين سرما به داخل نفوذ مي كرد سرمست از ديدن هواي گرفته و باراني شمال خود را به هديه چسباندم او سخاوتمندانه و پر از احساس خواهرانه دستش را به دور شانه ام حلقه كرد و مرا به خود چسباند به ياد روزهايي افتادم كه ياسمن و فرهاد براي بازگشت سلامتي من و ياداوري خاطراتم مرا به شمال اوردند و چه قدر تلاش كردند از ديدن قهوه خانه كنار جاده كه فرهاد برايم چاي گرفت و با من صحبت كرد اندوه عميقي دلم را پر كرد دست به شيشه ماشين كشيدم تا بخار ان را پاك كنم و بهتر بتوانم قهوه خانه را ببينم اي كاش مي شد كه دست به ذهنم مي كشيدم و بخار خاطرات فرهاد را نيز پاك مي كردم و از نو زندگي ام را مي ساختم اما اين غير ممكن بود چرا كه فرهاد و خاطراتش مثل زنجيري به ذهن و خاطره ام قفل شده بود و جزئي از وجودم شده بود و من هر چه تلاش مي كردم نتيجه نمي داد پاك كردن خاطراتم مثل پاك نمودن جوهر از روي فرش بود كه نياز به فرچه زمان و قدرت اراده داشت چيزي كه هيچ موجود نبود
لب دريا ايستادم و چشم به موج هاي وحشي و كف الود ان دوختم مسعود و مادر و هديه ان طرف تر گرم صحبت بودند بغض گلويم را مي سوزاند امدن به شمال تنها روحيه ام را بهتر نكرد بلكه باعث عذابم شد به هر گوشه كه نگاه مي كردم فرهاد را مي ديدم كه سازش را در دست گرفته و با اندوه برايم مي خواند با سرسختي اشك هايم را پس راندم تا نزد خانواده ام رسوايم نسازد فرهاد رفته بود و با بي رحمي تمام حتي از من خداحافظي هم نكرده بود نامزد كرده بود و به زودي عق دمي كرد و مي امد ايران تا جشن عروسي اش را به رخم بكشد اخر مگر من چه بدي در حق او كرده بودم خدايا من كه بد نبودم با خود انديشيدم و نقشه كشيدم بايد سعي كنم كه به خود بقوبلانم كه جوانه عشق من در قلب او خشكيده و اميدي به اينده نيست قصد داشتم موضوع گفتگويم با رها را درقلب خويش نگه دارم نگذارم هيچ كس بفمد تا بيش ازاين خوار و حقير نشوم تا زماني كه خود فرهاد به همراه رها پيدايشان شود و خبر ازدواج انها به گوش همگان برسد اري بايد ازدواج مي كردم قبل از فرهاد او فكر كرده كه من با مهران ازدواج كردم پس بايد كاري كنم كه موجب ترحم و استهزا كسي نشوم بايد ازدواج مي كردم تا پيش از ان كه فرهاد و رها بازگردند من با غرور سرم را بالا بگيرم و شوهرم را به فرهاد معرفي كنم ان وقت نمي سوزم كه فرهاد اين كار را با من بكند چرا كه من قبل از او ازدواج كرده ام بايد همين كار را بكنم تا غرورم ترميم شود تا برگ برنده در دستم باشد.