خوابم نمي برد. فرهاد مي خواست راهي شود و من دلم شور مي زد ان قدر در اتاقم راه رفتم كه پاهايم درد گرفت از احساس انتظاري كه براي برگشتنش خواهم كشيد مي ترسيدم دلم نمي خواست به سفر برود دلم مي خواست بيايد رو در روي مادرم بايستد و بگويد
((من هستي را مي خواهم بايد او را به من بدهيد و گرنه او را با زور با خودم خواهم برد))
اما نه مادر از خر شيطان پايين مي آمد و نه فرهاد چنين كاري را مي كرد. براي او فعالا ماموريتش و رضايت اميري مهم بود. شايد هم به حرف و گفته من اعتماد داشت كه گفتم مادر را تا بازگشت او راضي مي كنم.
انگار صدايي ريز در اتاقم پيچيد. صدايي مانند زدن سنگي بر شيشه .پنجره را گشودم.آه، فرهاد را ديدم كه به درخت تكيه داده بود و به بالا و به اتاق من مي نگريست.خنديد و گفت:
- خواب بودي هستي؟
- تو اين جا چه كار مي كني فرهاد؟ مگر فردا پرواز نداري؟
- دلم برايت تنگ مي شود هستي! فردا به فرودگاه مي آيي؟
- حتما برو فرهاد برو كه فردا به موقع بيدار شوي
نگاهش را از آن فاصله به چشمانم دوخت و گفت
- دوستت دارم هستي من
خنديدم و گفتم:
- خداحافظ
دستش را تكان داد و دور شد. اه خدايا سرنوشت من چه مي شود. نكند سرانجام اين عشق پايان نداشته باشد؟ يعني مي شود كه روزي من بدون چشم هاي فرهاد زندگي كنم؟ نه خدايا ان روز نيايد.
چشم هاي رها مي درخشيد و پيروزي اش را به رخم مي كشيد. هيچ توقع همراهي رها و پدرش را در اين سفر با فرهاد نداشتم. عصبي و دلخور به فرهاد نگاه كردم ظاهرا به جاي سفر ماموريتي سفر سياحتي در پيش داشتند چرا كه از همكار قبلي فرهاد نيز اثري نبود. ان قدر در درون حرص خوردم كه فرهاد فهميد و به كنارم امد و گفت
- هستي جان باور كن من نمي دانستم اميري و دخترش با من مي ايند من تازه ديروز فهميدم.
- و به خاطر همين وجدانت ناراحت بود و ديشب زير پنجره اتاق من سبز شدي؟
- باور نمي كني؟ به جان خودت قسم نمي دانستم.
- براي من مهم نيست حتما اين سفربا رها خانم تشريف مي بري و سفر بعد....
نگذاشت ادامه دهم گفت:
- اگر مهم نيست اخم هايت را باز كن با اخم هايت محكومم مي كني؟
- مگر ريگي در كفش داري كه محكوم مي شوي؟ برو خوش بگذرد. فرهاد مثل بچه اي سمج كه مي دانست مادر حرفش را باور نكرده است گفت
- بخند تا بروم اگر بخواهي همين الان با تو بر مي گردم.
- خدا رحم كرد مادر اين صحنه را نديد و گرنه چه متلك ها كه بارم نمي كرد من مانع پيشرفت تو نمي شود. يادت هست ؟ خودت اين را خواستي!
- ولي او اصلا به من كاري ندارد او با پدرش مي خواهد به خانه عمه اش برود. ما تا فرودگاه المان با هم هستيم
- خوش باشيد
از سالن فرودگاه خارج شدم و روي نيمكتي در محوطه فرودگاه به انتظار هومن و عمه و ياسمن نشستم. بعض گلويم را مي سوزاند كاش از هومن خواهش نمي كردم كه صبح زود مرا به فرودگاه بياورد. اشك گرمم روي گونه هايم غلطيد با همه دلخوري از فرهاد از اين كه بي خداحافظي ازش جدا مي شدم ناراحت بودم. حرف هاي ياسمن كه دو روز پيش به من گفته بود ديوانه ام مي كرد. اين كه اميري پيشنهاد ازدواج با دخترش را به فرهاد داده و گفته است، من به تو اطمينان كامل دارم و مي توانم تو را مثل پسر نداشته ام بدانم تو كارداني و صداقت و لياقت خود را به من ثابت كردي. رها هم به اين ازدواج بي ميل نيست. او تنها فرزند من است و هر چه بخواهد براي من نيز اهميت دارد و او تو را مي خواهد فرهاد و اگر تو با اين وصلت موافقت كني من با خيال راحت تمام مسنوليت هاي كارخانه را به تو مي سپارم. و فرهاد تنها يك جمله گفته بود.اين همه لطف شما ممنونم.اما بايد بدانيد دختر دايي ام هستي نامزد من است. همين! نه جنگي و نه دلخوري هيچ! من ته قلبم مي دانستم اين از سياست رها است كه فرهاد را با زود نمي خواهد كم كم او را به خود وابسته مي كند و من مي مانم و چشم انتظاري بي پايان.
حالا رها قدم اول را برداشته بود به همين خاطر چشمان پرغرورش مي درخشيد و من با مخالفت هاي بي دليل مادرم گام به گام به عقب پس رفته بودم. هومن دست به شانه ام گذاشت و گفت:
- رفت هستي؟ چرا اين طور رفتار كردي؟ دلش شكست! لحظه آخر اشك در چشمانش حلقه زده بود موقع رفتن گفت كه به تو بگويم قولت يادت نرود چه قولي بهش دادي؟
- قول دادم كه مامان را تا آمدن اوراضي كنم
هومن با نا اميدي سرش را تكان داد و گفت
- مامان راضي نمي شود چون ديشب به من گفت اگر هستي با فرهاد ازدواج كند راه براي تو و ياسمن باز مي شود و اين چيزي است كه من نمي خواهم.
- باور نمي كنم دل مامان اين قدر سنگ شده باشد مادر خيلي كينه اي است. چه كار كنين هومن.؟
- به خدا توكل كن شايد معجزه اي شد و دل مامان نرم شد بلند شو عمه و ياسمن منتظرند
برخاستم و به دنبال هومن روان شدم زير لب زمزمه كردم:
حال خود گفتي، بگو بسيار و اندك هر چه هست
صبر اندك را بگويم يا غم بسيار را؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)