موضوع تماس فرهاد را به ياسمن گفتم. ياسمن مثل خواهري دلسوز از حق برادرش دفاع كرد وگفت:
- يعني چه هستي اين چه رفتاري است كه با فرهاد در پيش گرفته اي؟ چرا مثل بچه ها شدي؟
- ببخشيد كه يك چيزي هم بدهكار شدم. چه طور بار اول كه رفت تند تند زنگ مي زد و از من خبر مي گرفت و حالا اقا بعد از دو ماه كه انجا سرش گرم بوده ناگهان با شنيدن اسم خواستگارم به ياد من افتاده؟
ياسمن هاج و واج به من نگاه كرد و گفت
- اما فرهاد چند بار زنگ زده و مادرت گفته تو خانه نيستي وقتي فرهاد گفته به هستي بگوييد من زنگ زدم مادرت گفته هستي سرش شلوغ است و در تدارك پذيرفتن خواستگار جديد است. تو هم اصلا پيگير نشدي و نخواستي كه بداني فرهاد چي ......
حيران و ناباور از رفتار مادرم شرمنده شدم ياسمن حرف را عوض كرد و گفت
- حالا اين خواستگارت كي قرار است بيايد ؟ همان مهران دوست هومن است؟
- چه مي دانم اره همان مهران است كه چند بار دم در خانه با هم ديديمش چند وقتي است كه پيله شده است من به خود هومن گفتم كه بهش بگويد جواب من منفي است اما خودش زنگ زده به مادرم و قرار گذاشته.
- و مادر تو هم كه از خدايش است كه همه به خواستگاري تو بيايند جز فرهاد.
- اين هم از شانس بد من است همه خواستگارانم به دل مامان مي نشينند الا فرهاد.
- دلم براي فرهاد مي سوزد طفلك برادرم
محكم پاسخ دادم:
- اما من زير بار نمي روم ان قدر لجبازي مي كنم تا مادر را شكست بدهم
ياسمن با شادي گفت:
- خدا كند كه تو و فرهاد به هم برسيد
با شيطنت گفتم:
- تو غصه من و فرهاد را مي خوري؟ يا دلت شور خودت و هومن را مي زند؟
- بگذار اول تكليف شما دو تا مشخص شود تا بعد نوبت ما برسد
با اين وضع و اوضاع دارم فكر هومن را از سرم بيرون مي كنم . نه هومن مثل فرهاد كشسته و مرده من است و نه من مثل تو مي توانم به پاي مادرت بيافتم مادرت زن سرسخت و يكدنده اي است! طفلك من و برادرم
**
خوشبختانه تا مدتي مادر از ترس جواب منفي من به مهران سر به سرم نمي گذاشت و من خود را اماده مي كردم كه به استقبال فرهاد بروم خوشحالي از تمام زواياي چهره ام پيدا بود. صورتم برق مي زد و چشمانم هر لحظه انتظار ديدن فرهاد را مي كشيدند خود را قانع كرده بودم كه فرهاد راست مي گويد دليلي نداشته كه با رها همراه شود و المان را بگردد. ولي وقتي ياد نگاه هاي ملتمس و گيراي رها به فرهاد مي افتادم و ياد پيشنها د اميري به او تمام بدنم به لرزشي مي افتاد كه دلشوره خفه ام مي كرد. وقتي كه عمه با ساده لوحي تمام به من زنگ زد و گفت فرهاد فردا به ايران باز مي گردد جيغ كشيدم و از خوشحالي دستم را گاز گرفتم اما وقتي گفت با رها و پدرش مي ايد كه اي كاش نمي گفت تمام ذوق و شوق من فرو نشست و مثل توپ پربادي خالي شدم. تمام سو ظن هايم شدت گرفت مطمئن بودم كه اين ها همه نقشه هاي رهاست كه فرهاد را در رودربايستي گير بياندازد و دل مرا بسوزاند . روز موعود از لح فرهاد به فرودگاه نرفتم مي دانستم كه فرهاد ناراحت مي شود و رها يك قدم ديگر جلو مي ايد اما دلم نمي خواست بروم مادر كه از حسياسيت من نسبت به رها اگاه شده بود دائم كوكم مي كرد كه مردها همه همين طور هستند خود سر و بي وفايند حيف تو! نگفتم كه فرهاد مرد زندگي نيست! اون رهاي ني قيلان و بي رنگ و رو كه با يك من كرم پودر و سرخاب سفيد اب خود را رنگ و لعاب مي دهد از تو ارزشش بيشتر است؟
خود را به نشنيدن مي زدم اما از درون مي سوختم. اه خدايا چه قدر عمه من ساده بود روزي كه فرها د مي خواست بيايد دوباره با سادگي تمام زنگ زد و همه ما را براي شام دعوت نمود و گفت كه فرهاد در كارش موفق شده و مي خواهد از اميري و دخترش نيز دعوت كند كه هم تشكر كند هم به نوعي دم اميري را ببيند. و من دوباره روي دنده لج افتادم . نمي ايم.
مادر و پدر و هومن شيك و اماده در حالي كه سبد گل بزرگي را كه سفارش داده بودند تا دم در حمل مي كردند از خانه خارج شدند. هومن چه قدر سعي نمود كه مرا به رفتن راضي كند و گفت نبايد حساسيت الكي به خرج دهم و رها هم مثل ما مهمان است. من به خانه عمه ام مي روم و او در هر حال يك غريبه است و من نبايد با اين لجبازي هايم راه را براي رقيب صاف كنم. و پدر حرص مي خورد و از من مي خواست به احترام عمه ماهرخ هم كه شده حاضر شوم و بروم و مادر سر هر دوي انها داد كشيد كه:
- خوب نمي ايد راحتش بگذاريد به نفعش هم هست كه نيايد در دلم از همه متنفر بودم از پدر مادر عمه رها و فرهاد كه احساسم را نمي فهميد به اتاقم رفتم و خود را سرگرم ساختم به طور حتم الان رسيده بودند و خانه عمه شلوغ و پرجمعيت بود صداي زنگ تلفن بلند شد ياسمن بود كه گله مي كرد چرا نرفته ام گفتم
- حوصله ندارم خودم فردا مي ايدم و از دل فرهاد در مياورم
ياسمن ناراحت شد و گفت:
- خيلي عوض شدي هستي!
گوشي را شهلا قاپيد و گفت
- خاك تو سرت هستي ناز مي كني و ميدان را براي عشوه هاي طرف خالي مي گذاري بيا ببين چه اور و اطوارهايي ميايد مادرت مي گويد مريض هستي اره؟
- نه بابا حوصله ديدن رها را ندارم
- يعني چه ؟ لوس بازي در نيار بلند شو و بيا
- فرهاد چه كار مي كند
- قيافه ديدني است.پكر يك گوشه نشسته و حرص مي خورد. وقتي تو به فرودگاه نيامدي و ديد كه همراه دايي اينا نيستي به اتاقش رفت فكر كنم تا من تلفن را قطع كنم او زنگ بزند هستي ديوانه اي به خدا فرهاد خيلي دوستت دارد
- رها چه مي كند
- هيچ ناخن مي جود. چشم به پله ها دوخته كه كي فرهاد پايين مي ايد عصبي و چشم انتظار است
تلفن را بعد از خداحافظي قطع كردم و دو شاخه را نيز كشيدم كه فرهاد فرصت تماس نداشته باشد علت اين همه دلگيري ام را از فرهاد نمي دانستم . البته چه علتي بهتر از رها؟
آن قدر در فكر بودم و ارام به ساندويچم گاز مي زدم كه انگار زمان از حركت باز ايستاده بود با صداي زنگ در حياط به شدت از جا پريدم هراسان ساندويچ را به روي ميز پرت كردم و به طرف ايفون رفتم. فرهاد پشت در بود دگمه ايفون را فشار دادم و با خونسردي به خوردن بقيه ساندويچم مشغول شدم. در دلم غوغايي به پا بود قلبم تندتر از هميشه مي زد و ان قدر هيجان داشتم كه دستانم يخ كرده بود. در باز شد و قامت بلند و هيكل ورزيده اش چارچوب را پوشاند. برخاستم و سلام كردم به نظرم صورتش لاغرتر و كشيده تر شده بود كمي هم رنگ و رويش پريده به نظرم مي امد يك دسته گل مريم را به طرفم گرفت و گفت
- سلام هستي خانم خير مقدم خوش امديد
سپس خود را روي مبل انداخت و گفت
- دفعه اول كه از سفر برگشتم با افتادنت از اسب از من استقبال كردي اين هم از دفعه دوم فكر نمي كردم اين قدر بي معرفت باشي انتظار داشتم در فرودگاه يا حداقل زودتر از همه در خانه مان ببينمت!
- چه پر توقع!مريض بودم
لنگه ابرويش را بالا داد و نگاهم كرد وگفت
- اهان مريض هستي! مريضي و ساندويچ با اين همه سس مي خوري؟
و گازي به ساندويچ زد و گفت
- خوشمزه است خوب بگذريم حالا حالت خوب است؟
خوبم تو چه طوري؟
- از احوالپرسي هاي تو بد نيستم! چرا نيامدي خانه مان؟ حتما بايد به دنبالت بيايم حالا من پر توقع ام يا تو؟
- ازت دلخور بودم حوصله نداشتم با دلخوري ازت استقبال كنم
- ازم دلخوري؟ چرا؟
پاسخي ندادم برخاست و با دلخوري كمي قدم زد و گفت
- چرا جواب نمي دهي گفتم چرا از من دلخوري؟
- خودت مي داني براي چه مي پرسي؟
- هم مي دانم هم نمي خواهم در موردش حرف بزنيم تو را به خدا امروز را خراب نكن هستي امده ام دنبالت كه برويم من ....باور كن تمام فكر و حواس من پيش تو بوده و هست حالا هم كه امده ام داري اذيتم مي كني
دل من هم برايش تنگ شده بود و حالا هم دلم برايش پر مي كشيد پس ارام گفتم
- اذيت نمي كنم كمي دلخورم كه ديگر هم مهم نيست ... ميروم اماده شوم
مي خواستم بروم كه گفت
- من هميشه با نگاه تو زنده ام نگاهت را ازمن نگير
سريع پله ها را بالا رفتم و او گفت
- توي ماشين منتظرم سريع اماده شو مادرم و همه مهمان ها منتظرند
و از در خارج شد به سرعت لباس پوشيدم از قبل لباس هماهنگي تهيه كرده بودم بلوز سفيد استين كوتاهي كه يقه اش از تور سفيد بود كه گردنم را مي پوشاند وشلوار سفيد زيبايي كه اندامم را كشيده تر نشان مي داد فرهاد در ماشين را برايم گشود و خود پشت فرهان نشست و گفت
- كاش مي شد خانه نمي رفتيم و خودمان دو نفر جشن مي گرفتيم
- امكان ندارد اگر مي خواهي مادرم سكته كند اين كار را بكن
جدي؟ شنيده ام مادرت بدجوري خشن شده
اره بدجوري گير مي دهد و پيله مي كند
از مهران خان چه خبر
اگر بدانم اين خبرها را كي به تو مي رساند در جا خفه اش مي كنم
چرا؟ هومن گناه دارد
هومن به تو جريان خواستگاري مهران را گفته؟
- مگر بد است كه حساب كار را دستم داده؟ هومن گفت اگر نجنبم مادرت به زودي شوهرت مي دهد چرا كه شديدا از مهران خوشش امده است خدا شانس بدهد كاش مادرت گوشه چشمي هم به من مي انداخت
- براي من فرق نمي كند اگر مادرم بخواهد به اين كارهايش ادامه دهد خودم را مي كشم
- نه تورو خدا هستي! حيف تو نيست هر كاري چاره اي دارد اگر مادرت بخواهد اين طور لج كند امشب نمي گذارم به خانه تان برگردي فردا مي برمت محضر و عقدت مي كنم
- كاش به همين راحتي بود كه تو مي گويي
ماشين را پارك كرد و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)