94 تا 97
روی شن ها ریخته اند و انتظار می کشند. منتظرند او برود برشان دارد.
همان شب، راه حل به ذهن جیمی رسید. به سختی می توانست بردباری اش را حفظ کند، تا این باندا را دید. بدون مقدمه گفت:« درباره ی آن قایقهایی که سعی کردند به ساحل برسند برایم بگو.»
« درباره شان چه می خواهی بدانی؟»
« قایقها از چه نوعی بودند؟»
« از هر نوعی که فکرش را بکنی. قایق بزرگ بادبانی، یدک کش، قایق موتوری، قایق کوچک بادبانی. چهر نفر حتی سعی کردند با قایق پارویی به آنجا برسند. هنگامی که من آنجا کار می کردم، شش بار برای رسیدن به آنجا تلاش شده بود. تنها نتیجه اش آن بود که صخره ها قایقها را جویده و تکه تکه کرده و همه هم غرق شده بودند.»
جیمی نفس عمیقی کشید و گفت:« آیا تا به حال کسی سعی کرده با یک «کلک» به آنجا برود؟»
باندا به او خیره شد:« کلک؟»
« بله.» هیجان جیمی هر لحظه بیشتر می شد.« فکرش را بکن» هیچکس نتوانسته از راه دریا به ساحل برسد چون کف قایقهایشان توسط صخره ها درهم شکسته و داغان می شده است. اما کلک روی آن صخره ها فقط می لغزد و به ساحل می رسد. و به همین وسیله هم می شود از آنجا خارج شد.»
باندا برای مدتی طولانی به او نگاه کرد. وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لحن متفاوتی به خود گرفته بود:« می دانی آقای مک گریگور، مثل این که بدفکری نکرده ای.»
درآغاز مثل یک بازی بود:راه حلی احتمالی برای یک معمای حل نشدنی. اما جیمی و باندا هر چه بیشتر درباره اش بحث می کردند هیجانشان بیشتر می شد. آنچه به صورت گفت و گویی پیش پا افتاده آغاز شده بود، کم کم شکل ملموس و واقعی یک طرح عملیاتی را پیدا کرد. از آنجا که الماسها همانطور روی شن ها ریخته بودند. هیچ گونه تجهیزاتی لازم نبود، آنها می توانستند در ساحل آزادی که در شصت و چهار کیلو متری جنوب منطقه ی ممنوعه واقع بود کلکشان را بسازند و بادبانی به آن نصب کنند، در امتداد ساحل ممنوعه ای که بدون نگهبان بود هیچ مین زمینی هم وجود نداشت، و نگهبانها و گشتها تنها در منطقه ی دور از ساحل فعالت می کردند. آن دو می توانستند آزادانه در ساحل بگردند و تا جایی که می شد الماس جمع کنند.
جیمی می گفت:« ما می توانیم قبل از سحر با جیب هایی پر از الماسهای وندرمرو از آنجا خارج شویم.»
« چطور خارج می شویم؟»
« به همان صورتی که داخل ساحل می شویم، کلک را پارو می زنیم و از صخره ها رد می شویم و به دریای آزاد می سریم، بعد بادبان را بالا می کشیم و راحت و آسوده به خانه برمی گردیم.»
با بحث های داغ و تشویق کننده و ترغیب کننده ای که جیمی می کرد، شک و تردیدهای باندا کم کم زایل شد و ازبین رفت. او سعی می کرد ابهامات طرح را شناسایی کند و هر بار که اعتراضی می کرد جیمی به آن پاسخ می داد. طرح انجام شدنی بود. زیبایی طرح در آن بود که ساده بود و به پولی نیاز نداشت، تنها جسارت و شهامت ریادی را می طلبید.
جیمی گفت:« تنها چیزی که احتیاج داریم یک خورجین بزرگ است که الماسهایمان را در آن بگذاریم.»اشتیاقش مسری و تأثیرگذار بود.
باندا خنده ای کرد و گفت:« در خورجین بزرگ که بهتر است.»
هفته ی بعد آنها کارشان را رها کردند و سوار یک گاری که با گاو کشیده می شد شدند و به پورت نولوت رفتند، دهکده ای ساحلی واقع در شصت و چهار کیلو متری منطقه ی ممنوعه، جایی که مقصدشان بود.
در پورت نولوت، از گاری پیاده شدند و به اطراف نگریستند. دهکده ای کوچک و بدوی بود، با کلبه های محقر چوبی و آلونک های حلبی و چند دکان، و ساحلی سفید و بکر و دست نخورده که به نظر می رسید تا ابدیت گسترده است. آنجا هیچ صخره ای وجود نداشت و امواج آرام و آهسته به ساحل برخورد می کردند.برای به آب انداختن کلکشان مکانی عالی و بی نظیر بود.
دردهکده هیچ هتلی نبود، اما در بازار کوچکش اتاقی درپستو را به جیمی اجاره دادند.باندا هم در بخش سیاه پوست نشین دهکده تختی برای خودش پیدا کرد.
جیمی به باندا گفت:« بایستی جایی پیدا کنیم و آنجا کلکمان را مخفیانه بسازیم. ما که نمی خواهیم کسی درباره ی کارمان گزارشی به مقامات بدهد.»
آن روز بعدازظهر آنها به انباری قدیمی و متروکه رسیدند و مکان مورد نظرشان را یافتند.
جیمی چنین نتیجه گیری کرد:« اینجا برای کارمان عالی است. بیا کار را شروع کنیم.»


باندا گفت:« هنوز زود است. کمی صبر می کنیم. برو یک بطری ویسکی بخر.»
«برای چی؟»
« خواهی دید.»
صبح فردای آن روز، یک نفر از پلیس محلی به دیدن جیمی درآن انبار متروکه آمد. مردی سنگین وزن با چهره ای گلگون بود که بینی بزرگش پوشیده از رگهای پاره شده ی زیر پوستی ببود که حکایت از مشروبخوار بودنش داشت.
او شروع به خوش و بش با جیمی کرد:« صبح بخیر. شنیدم تازه واردی به شهر آمده است. فکر کردم چطور است توقفی کنیم و سلامی عرض کنم. من سرکار ماندی هستم.»
جیمی گفت:« من هم یان تراویس هستم.»
« به شمال می روی، آقای تراویس؟»
« به جنوب. من و نوکرم در راهمان به سوی کیپ تاون هستیم.»
« آه، من یک بار در کیپ تاون بوده ام. خیلی شهر بزرگ و شلوغی است.»
« بله، قبول دارم. سرکار، مشروب میل دارید؟»
« من هیچوقت حین انجام وظیفه مشروب نمی خورم.» سرکار ماندی مکثی کرد، بعد تصمیمی گرفت:« به استثنای این دفعه. فکر می کنم یک بار اشکالی نداشته باشد.»
« بسیار خوب.» جیمی بطری ویسکی را آورد. از خودش می پرسید که چطور باندا این موضوع را می دانسته. او به اندازه ی دوانگشت ویسکی در لیوان کثیف مخصوص مسواک زدن ریخت و به دست پاسبان داد.
« ممنونم آقای تراویس. پس لیوان شما کجاست؟»
جیمی با اندوهی تصنعی گفت:« من نمی توانم مشروب بنوشم. می دانید، به خاطر مالاریاست .به همین دلیل است که به کیپ تاون می روم. برای این که تحت نظر پزشک باشم. چند روزی اینجا برای استراحت توقف کرده ام. مسافرت برایم خیلی سخت است.»
سرکار ماندی به دقت او را برانداز کرد.« شما که کاملاً سالم به نظر می رسید.»
« باید وقتی تب و لرزها به سراغم می آید مرا ببینید.»
لیوان پاسبان خالی شده بود. جیمی آن را پر کرد.
« ممنون. اشکالی ندارد من جلوی شما را بنوشم؟» او ایوان دوم را هم دریک جرعه سر کشید و به پا خاست.« دیگر بهتر است بروم به کارم برسم گفتید که شما و نوکرتان یکی دو روز دیگر اینجا را ترک خواهید کرد؟»
« به محض این که حالم بهتر شود.»
سرکار ماندی گفت:« جمعه بر می گردم و سری بهتان می زنم.»
همان شب، جیمی و باندا در انبار متروکه مشغول ساختن کلک شدند.