صفحه 90 تا 93


ناميب مي ماندم. آن كار، كار ساده اي بود. در امتداد ساحل مي خزيديم و الماسها را جمع مي كرديم و توي قوطي حلبي هاي كوچك مي ريختيم.»

«صبر كن ببينم، مي گويي الماسها همان طور ريخته است؟ روي شنه؟ »
«بله همين را مي گويم، آقاي مك گريگور. اما فكري را كه به مغزت خطور كرده فراموش كن. هيچ كس نمي تواند نزديك آن اراضي بشود. آنجا در كنار اقيانوس است و ارتفاع امواج اقيانوس گاهي تا نُه متر مي رسد. آنها حتي زحمت محافظت از ساحل را به خودشان نمي دهند. عده زيادي سعي كرده اند از راه دريا پا به آن ساحل بگذارند، ولي همه شان يا غرق شده يا در برخورد به صخره ها كشته شده اند.»
«براي رسيدن به آنجا بايد راه ديگري هم باشد.»
«نه. صحراي ناميب مستقيما تا تا ساحل اقيانوس ادامه پيدا مي كند.»
«درباره راه ورود به اراضي الماس خيز چه مي گويي؟»
«برج نگهباني و حصار با سيم خاردار گذاشته اند. نگهبان هاي مسلح با سگهاي درنده اي كه آدم را تكه تكه مي كنند پاس مي دهند. در ضمن، آنها نوع تازه اي از مواد منفجره دارند كه مين زميني ناميده مي شود. مين ها در سراسر منطقه در زمين كار گذاشته اند و اگر تو نقشه اي از كار گذاري آنها نداشته باشي منفجر مي شوند و تكه تكه ات مي كنند.»
«منطقه الماس خيز چقدر وسعت دارد؟»
«حدود پنجاه و شش كيلومتر در طول ساحل امتداد دارد.»
پنجاه و شش كيلومتر اراضي پر از الماس لابهلاي شنها ...«خداي من»
تو اولين كسي نيستي كه از شنيدن داستان اراضي الماس خيز در ناميب هيجان زده مي شوي و آخرين نفر هم نخواهي بود. من بقاياي اشخاصي را كه سعي كردند با قايق آنجا بيايند و قايقشان ذر برخورد با صخره ها داغان شد و خودشان هم مردند، جمع كرده ام. من ديده ام آن مين هاي زميني وقتي كسي يك قدم اشتباه برمي دارد با او جه مي كند. ديده ام آن سگها چطور خر خره آدمها را مي جوند. آقاي مك گريور، فراموش كن من آنجا بوده ام.راهي براي زنده وارد شدن و زنده خارج شدن از آنجا وجود ندارد ــ همين است كه مي گويم.»
آن شب جيمي قادر نبود بخوابد. تمام مدت پيش خود مجسم مي كرد كه پنجاه و شش كيلومتر زمين ماسه اي از الماسهاي فراواني كه رويش ريخته است مي درخشد و به وندرمروتعلق دارد به دريا و صخره هاي دندانه دار نوك تيز و خطرناك، به سگهاي گرسنه آماده دريدن، به نگهبانها و مين هاي زميني فكر مي كرد، او از خطر نمي هراسيد، از مردن هم بيمي نداشت. فقط مي ترسيد بميرد و حق سليمان وندرمدر را كف دستش نگذاشته باشد.
روز دوشنبه بعد جيمي به يك مغازه نقشه فروشي رفت ونقشه اي از تاماكوالند بزرگ خريد. كنار اقيانوس اطلس جنوبي بين لودريتزدر شمال و دهانه رود اُرانژ در جنوب، منطقه اي ساحلي بود كه دور آن را با رنگ قرمز مشخص كرده و داخلش نوشته بودند: اشپرگبيت – منطقه ممنوعه.
جيمي تمام جزييات منطقه را روي نقشه برسي كرد، و بارها و بارها آن را مرور كرد. پهنه اقيانوس اطلس از آمريكاي جنوبي تا آفريقاي جنوبي به طول چهار هزاروهشتصد كيلومتر ادامه مي يابد، بدون اينكه هيچ مانعي در برابر امواج اقيانوس وجود داشته باشد. بنابراين امواج خشمشان را به نحو كامل و تمام عيار روي صخره ها ي مرگبار كرانه هاي اطلس جنوبي فرو مي نشانند. پايينتر از آنجا، شصت و چهار كيلومتر به سمت جنوب، ساحلي وجود داشت كه براي بازديد عموم آزاد بود. جيمي نتيجه گيري كرد، اينجا بايد همان جايي باشد كه آن بيچاره هاي بخت برگشته قايقهايشان را به آب انداختند تا به منطقه ممنوعه بروند. برسي نقشه كافي بودتا جيمي درك كند كه چرا براي ساحل نگهبان نگذاشته بودند. صخره ها ورود به آنجا را از طريق دريا ناممكن مي ساخت.
او توجه خود را به راه ورودبه منطقه الماس خيز از طريق خشكي معطوف كرد. به گفته باندا، منطقه با سيم خاردار حصار كشي شده بودو بيست و چهار ساعته توسط نگهبانان مسلح محافظت مي شد. جلوي راه ورودي هم برج ديده باني با تعدادي نگهبان بود. حتي اگر كسي مي توانست به طريقي مخفيانه از مقابل برج ديده باني رد شود و به منطقه الماس خيز پا بگذارد، مين ها و سگهاي نگهبان هنوز سر راهش بودند.
روز بعد هنگامي كه جيمي باندا را ملاقات كرد از او پرسيد: « گفتي نقشه اي از جاگذاري مين هاي زميني در منطقه وجود دارد؟»
«در صحراي ناميب؟ سرپرست ها نقشه دارند و با همين نقشه هم كارگران را سر كار مي برند. همه در يك خط پشت سر ناظرشان حركت مي كنند و بنابراين پاي كسي روي مين نمي رود. » خاطره اي به ذهن باندا آمد كه در نگاهش منعكس شد: « روزي عمويم جلوي من راه مي رفت، روي سنگي سكندري خورد و روي يك مين افتاد. چيزي از او باقي نماند كه به خانه نزد خانواده اش ببريم.»
جيمي به خود لرزيد.
« و موضوع ديگر، مساله ميس است كه از دريا مي آيد، آقاي مك گريگور. بايد در ناميب باشي تا يك ميس واقعي را ببيني. ميس گردباد سياهي است كه چرخان و گردان از سمت اقيانوس مي آيد و در تمام راهش از ميان صحرا تا كوهستان مي وزد و مي جرخد و همه چيز را زير خاك و شن پنهان مي كند. اگر گرفتار يكي از اين گردبادها بشوي ديگر جرات حركت نخواهي داشت. نقشه هاي جاگذاري مين ها را هم اگر داشته باشي در آن زمان فايده اي به حالت نخواهد داشت، زيرا نمي بيني كجا داري مي روي. هر كس هر جا كه هست بايد همان جا بماند تا ميس برطرف شود.»
« اين گردباد چقدر طول مي كشد؟»
باندا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: « بعضي وقتها چند ساعت، بعضي وقتها چند روز.»
« باندا، آيا تو تا به حال نقشه اي از جا گذاري آن مين هاي زميني ديده اي؟»
«از نقشه ها به دقت مراقبت مي كنند.» نگاهي حاكي از حاكي از نگراني در صورت باندا هويدا شد: « دوباره بهت مي گويم كه هيچ كس نتوانسته به كاري كه تو درباره اش فكر مي كني دست بزند و جان سالم به در ببرد. گاهي كارگران سعي مي كنند الماسي را قاچاقي از آنجا بيرون ببرند. درخت مخصوصي براي دار زدن اين خاطيان وجود دارد. اين درس عبرتي است به همه، كه سعي نكنند چيزي از شركت بدزدند.»
سراسر اين قضيه به نظر ناممكن مي رسيد. حتي اگر جيمي مي توانست به طريقي وارد اراضي الماس خيز وندرمرو بشود، راهي براي فرار از آنجا وجود نداشت. باندا درست مي گفت او بايد اين موضوع را به فراموشي مي سپرد.
روز بعد، جيمي از باندا پرسيد: «وندرمرو چطور جلوي دزدي الماس توسط كارگرهايي كه ساعت كارشان تمام شده و بايد از آنجا خارج شوند را مي گيرد؟»
« آنها را مي گردند. لخت مادرزادشان مي كنند و تمام حفرات بالا و پايين بدنشان را مي گردند. من ديده ام كه كارگرها بريدگي هاي طويل و عميقي را در ساق پايشان ايجاد مي كنند تا در آن الماس جاسازي كنند و الماس ها را قاچاقي بيرون ببرند. بعضي ها دندان بالايي و عقب خود را سوراخ مي كنند و الماس را در آن جاي مي دهند. آنها هر كلكي را كه فكر كني سوار كرده اند.» باندا نگاهي به جيمي انداخت و گفت: « اگر مي خواهي زنده بماني، بايد فكر آن منطقه الماس خيز را از سرت بيرون كني.»
جيمي سعي خود را كرد، اما فكر رفتن و بر داشتن كمي از آن الماسها همچنان در سرش سير مي كرد، آزارش مي داد: الماس هاي وندرمرو همانطور