98 - 103
"باندا، آیا تا به حال کلک ساخته ای؟"
"خوب، راستش را بگویم نه آقای مک گریگور."
"من هم نساخته ام." دو مرد به یکدیگر چشم دوختند. "فکر می کنی ساختنش چقدر باید مشکل باشد؟"
آنها چهار بشکه ی چوبی پنجاه گالنی نفت را که خالی بود از پشت بازار دزدیدند و به انبار آوردند. وقتی بشکه ها را به هم می بستند آنها را طوری کنار هم گذاشتند که مربعی ایجاد شود. سپس چهار جعبه ی چوبی خالی فراهم کردند و هر جعبه را روی یکی از بشکه ها قرار دادند.
باندا مردد به نظر می رسید: "این که به نظر من شکل کلک نیست."
جیمی با لحنی اطمینان بخش گفت: "هنوز کارمان را تمام نکرده ایم."
از آنجا که الوار در دسترس نبود، لایه ی فوقانی را با هر چه در دسترسشان بود پوشاندند: شاخه های درخت چوب بدبو، شاخه های کوتاه درخت زان که در استان کیپ می روید، برگهای بزرگ مارولا. همه را با طناب کنفی کلفت به هم بستند و هر گره را با دقتی فراوان محکم کردند.
وقتی کارشان تمام شد، باندا کلک را به دقت برانداز کرد:
"هنوز هم شکل کلک به نظر نمی رسد."
جیمی قول داد: "وقتی بادبان را نصب کنیم بهتر به نظر خواهد رسید."
آنها از تنه ی یک درخت چوب زرد که به زمین افتاده بود دکلی درست کردند و دو شاخه ی تخت و پهن را به عنوان پارو برداشتند.
"حالا فقط یک بادبان احتیاج داریم. احتیاج مبرمی هم به آن داریم، چون می خواهیم امشب از اینجا حرکت کنیم. سر کار ماندی فردا صبح به اینجا می آید."
این باندا بود که بادبان را پیدا کرد. او اواخر همان شب با یک قطعه ی بسیار بزرگ پارچه ی آبی رنگ بازگشت. "آقای مک گریگور، این چطور است؟"
"عالی است. این را از کجا آوردی؟"
باندا خنده ای کرد و گفت: "نپرسید. به اندازه ی کافی دچار دردسر شده ایم."
آنها دو تیرک افقی را هر طور بود به بادبان وصل کردند و بالاخره آن را آماده نمودند.
جیمی گفت: "ساعت دو بعد از نیمه شب وقتی اهالی دهکده در خواب هستند از اینجا حرکت می کنیم. بهتر است تا آن موقع کمی استراحت کنیم."
اما هیچیک از آن دو قادر به خوابیدن نبودند. وجود هر کدامشان سرشار از هیجان سفر پر ماجرایی بود که پیش رو داشتند.
آنها ساعت دو بامداد همدیگر را در انبار ملاقات کردند. شور و شوق عجیبی در چهره ی هر دوشان موج می زد و نیز ترسی پنهانی داشتند، در حال آغاز سفری بودند که یا به ثروتمند شدنشان می انجامید یا به هلاکتشان می رساند. هیچ حد وسطی در میان نبود.
جیمی اعلام کرد: "حالا وقتش است."
به بیرون قدم گذاشتند. هیچ صدایی به گوش نمی رسید و موجب دغدغه ی خاطرشان نمی شد. شب آرام و با صفایی بود، گنبد عظیم آسمان سرمه ای رنگ بر بالای سرشان قرار داشت و هلال باریک ماه دیده می شد. جیمی اندیشید، خوب است. آسمان آنقدر روشن نیست که رفتن ما معلوم شود. جدول زمان بندی که آنها تنظیم کرده بودند حالت بغرنجی داشت، به خاطر این که ناچار بودند دهکده را در تاریکی شب ترک کنند تا کسی از حرکتشان مطلع نشود، و شب بعد به ساحل الماس برسند، طوری که بتوانند به ساحل بخزند و پیش از سحر بدون مواجه شدن با خطری به دریا بازگردند.
جیمی گفت: "جریان بن گوئلا حدود اواخر بعدازظهر فردا ما را به اراضی الماس خیز خواهد رساند، ولی ما نمی توانیم در روشنایی روز به ساحل برویم. در دریا می مانیم و در دیدرس آنها نخواهیم بود تا وقتی شب بشود."
باندا سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت: "می توانیم در یکی از آن جزایر کوچک نزدیک ساحل مخفی شویم."
"کدام جزایر؟"
"یک دو جین از این جزیره ها هست – مرکوری، ایکه باد، پودینگ آلو..."
جیمی نگاه عجیبی به او انداخت: "پودینگ آلو؟"
"تازه جزیره ی رُست بیف هم هست."
جیمی نقشه اش را که تا کرده بود از جیبش بیرون آورد و در آن بررسی کرد: "این نقشه که چنین جزایری را نشان نمی دهد."
"آنها جزایر فضله ی پرندگان دریایی هستند. انگلیسی ها از فضله ی مرغان دریایی به عنوان کود استفاده می کنند."
"آیا کسی هم در آن جزایر زندگی می کند؟"
"هیچکس نمی تواند. آنجا خیلی بدبوست. ضخامت فضله ی پرندگان در بعضی جاها به سی متر می رسد. دولت از دسته های سربازان فراری و زندانیان برای برداشت کود استفاده می کند. عده ای از آنها در جزیره می میرند، و جنازه هایشان همانجا به حال خود رها می شود."
جیمی اینطور تصمیم گرفت: "پس ما همان جا مخفی خواهیم شد."
آن دو که آرام و بی صدا کار می کردند، درِ انبار را با سراندن آن روی ریل باز کردند و درصدد شدند کلک را بلند کنند. خیلی سنگین بود و جا به جا کردنش امکان نداشت. هر دو عرق می ریختند و با زور و تقلای فراوان می کشیدند، اما تلاش بیهوده ای بود.
باندا گفت: "یه دقیقه صبر کن."
او با عجله از انبار خارج شد و نیم ساعت بعد، با یک کنده ی گندن و بزرگ درخت بازگشت: "از این استفاده می کنیم. من یک انتها را بلند می کنم و تو کنده را زیر آن بلغزان."
همان طور که آن مرد سیاه پوست یک انتهای کلک را بلند می کرد، جیمی از نیروی او در شگفت شد. وی به سرعت کنده را زیر کلک قرار داد. بعد به کمک هم انتعای عقبی کلک را بلند کردند و آن را به راحتی روی کنده حرکت دادند. وقتی کنده از انتهای عقبی کلک بیرون غلتید، دوباره این کار را تکرار کردند. کار شاق و طاقت فرسا بود، و هر زمانی که به ساحل رسیدند هر دو خیس عرق شده بودند. این عملیات بیشتر از آنچه جیمی پیش بینی کرده بود طول کشیده و زمان برده بود. حالا تقریباً نزدیک سحر بود، و آنها می بایست قبل از این که توسط روستاییان دیده شوند و کارشان لو برود، سفر دریایی را آغاز می کردند و از آنجا دور می شدند. جیمی سریعاً بادبان را به دکل متصل کرد و امتحان نمود تا مطمئن شود همه چیز خوب کار می کند. احساسی درونی مدام به او نهیب می زد که چیزی را فراموش کرده است. ناگهان پی برد چه چیزی آزارش می دهد و به صدای بلند خندید.
باندا حیرت زده به او نگاه کرد: "چه چیزی خنده دار است؟"
"سابقاً وقتی من دنبال الماس می گشتم یک تن تجهیزات با خودم داشتم. حالا تنها چیزی که با خودم می برم یک قطب نماست. این کار خیلی آسان به نظر می رسد."
باندا به آرامی به او گفت: "آقای مک گریگور، فکر نمی کنم مشکل ما این باشد."
"وقت آن است که مرا جیمی خطاب کنی."
مرد سیاه سرش را با حیرت تکان داد و گفت: "شما واقعاً از مملکت دوردستی به اینجا آمده اید." خنده ای کرد و دندانهای سفید و یکنواختش را نشان داد: "به جهنم _ مرا فقط یک بار می توانند به دار بیاویزند." آن اسم را میان لبانش مزه مزه کرد و بعد به صدای بلندی به زبان آورد: "جیمی!"
"حالا بیا برویم آن الماسها را به جیب بزنیم."
جیمی و باندا کلک را از ساحل ماسه ای به داخل آب های کم عمق هل دادند و با جهشی سوارش شدند و شروع به پارو زدن کردند. چند دقیقه ای طول کشید تا به بالا و پایین رفتن ها و چپ و راست شدن های قایق عجیب و غریبشان خو بگیرند. مثل سواری روی چوب پنبه ی در حال بیرون پریدنِ بطری شامپانی بود، اما به هر حال کارِ قایق را می کرد. کلک بسیار عالی پاسخ می داد، با جریان تند و سریع اقیانوس به سمت شمال می رفت. زمانی که اهالی دهکده بیدار می شدند، کلک کاملاً پشت خط افق پنهان شده بود.
جیمی گفت: "موفق شدیم!"
باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: "هنوز تمام نشده." دستش را در جریان آب سرد بن گوئلا فرو برد و اضافه کرد: "تازه اول کار است."
آنها همچنان به سفر دریایی خود ادامه دادند، با راهنمایی قطب نما به سمت شمال رفتند و از خلیج الکساندر و دهانه ی رود اُرانژ گذر کردند. به جز دسته مرغان ماهیخوار کیپ که به آشیانه شان می رفتند و نیز فلامینگوهای رنگارنگی که بزرگتر از مرغان ماهیخوار بودند و گروهی پرواز می کردند، علایم دیگری از حیات دیده نمی شد. گرچه قوطی کنسروهایی از گوشت گوساله و برنج سرد، و میوه و دو قمقمه آب با خودشان در کلک داشتند، آنقدر عصبی بودند که نمی توانستند به چیزی لب بزنند. جیمی اجازه نداد قوه ی تخیلش فقط روی خطرات پیش رویشان متمرکز شود، اما باندا نمی توانست به آن مخاطرات فکر نکند. او زمانی در آن ساحل کار می کرد، آن نگهبانان
بی تمدن اسلحه به دست و آن سگهای وحشی و آن مین های زمینی وحشتناک را که انسان را تکه تکه می کردند، به خاطر داشت و از خودش می پرسید چطور راضی شده است که در چنین سفر پر مخاطره ی جنون آمیزی شرکت کند. نگاهی به همسفر اسکاتلندی اش انداخت و اندیشید، او یک احمق به تمام معناست. اگر من بمیرم به خاطر خواهر کوچولوی بینوایم است. او برای چه چیز می میرد؟
هنگام ظهر کوسه ها پیدایشان شد. شش تایی بودند. درحالی که باله های پشتی شان آب را می شکافت به سرعت به سوی کلک می آمدند.
باندا اعلام کرد: "کوسه های باله سیاه. این کوسه ها آدمخوارند."
جیمی باله های آنها را که شتابان به کلک نزدیک می شدند تماشا می کرد. "چه کار کنیم؟"
باندا با حالتی عصبی آب دهانش را قورت داد و گفت: "حقیقتش را بگویم جیمی، در عمرم اولین بار است که با کوسه مواجه می شوم."
کوسه ای با پشتش تلنگری به کلک زد و چیزی نمانده بود آن را واژگون کند. دو مرد برای نیفتادن به آب دکل را محکم چسبیدند. جیمی پارویی برداشت و ضربتی به یکی از آنها زد. لحظه بعد پارو جویده و به دو قسمت شد. حالا کوسه ها اطراف قایق را احاطه کرده بودند، به آهستگی و با طمأنینه در دوایری گرد کلک شنا می کردند، بدنهای بزرگشان را نزدیک کلک کوچک حرکت می دادند و گاه خود را به آن می مالیدند. هر سقلمه ای که می زدند کلک را با زاویه ای خطرناک و نامطمئن کج می کرد. هر لحظه ممکن بود واژگون شود.
"قبل از این که غرقمان کنند باید از شرشان خلاص شویم."
باندا پرسید: چه جوری از شرشان خلاص شویم؟"
"یک قوطی کنسرو گوشت گوساله به من بده."
"مثل این که شوخیت گرفته. یک قوطی کنسرو گوشت که راضی شان نمی کند. آنها ما را می خواهند!"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)