صفحه -89-86
دیگر هم می زند . برای این که مالکیت زمینی را ادعا کنند تیرک های چوبی در زمین فرو می کنند تا حدود آن قطعه مشخص شود . اگر این تیرکها پایین بیفتد هر کسی می تواند مدعی مالکیت آن زمین شود . خوب، وقتی وندرمرو از قطعه زمینی خوشش بیاید شبانه یک نفر زا به آنجا می فرستد ، و صبحگاه تیرکها به زمین افتاده و از صاحبش سلب مالکیت شده است.))
(( یا حضرت عیسی مسیح !))
( )او با متصدی بار که اسمیت نام دارد معاملهای کرده است . اسمیت جویندگان الماسی را که با لیاقت به نظر می رسند نزد وندرمرو می فرستد واو با آنها قرارداد شراکت امضاء می کند . و اگر آنها الماس پیدا کنند وندرمرو همه را برای خودش بر می دارد . اگر آن جویندگان مزاحمش بشوند و برایش دردسر درست کنند ، او تعدادی اوباش مزدور دارد که آماده ی اطاعت از دشستوراتش هستند .))
جیمی با دلخوری گفت : (( این را خوب می دانم . دیگر چه ؟))
یک مذهبی تعصبی است . همیشه برای آمرزش روح گناهکاران دعا می کند .))
(( درباره ی دخترش چه می دانی ؟)) آن دختر هم احتمالاً همدست پدرش بود .
(( دوشیزه مارگارت را می گویی ؟ مثل سگ اغز پدرش می ترسد . اگر به مردی نگاه کند پدرش هردویشان را می کشد .))
جیمی به باندا پشت کرد و به طرف در رفت . آنجا ایستاد و به بندرگاه نگریست . باید راجع به خیلی چیزها فکر می کرد . (( فردا صبح دوباره با هم صحبت خواهیم کرد .))
جیمی در شهر کیپ تاون به تبعیض فوق العاده زیادی که بین سیاهان و سفیدها گذاشته می شد پی برد . سیاه پوستان هیچ حقی نداشتند، جز آن حقوق اندکی که توسط قدرتمندان به آنها داده شده بود . آنها دسته جمعی در مناطق محصوری که محله یا زاغه نشین نام داشت زندگی می کردند و تنها موقعی اجازه ی ترک آنجا را داشتند که بروند برای سفیدپوستها کار کنند.
روزی جیمی از باندا پرسید : (( چطور این وضع را تحمل می کنی ؟))
(( شیر گرسنه پنجه هایش را پنهان می کند . ما روزی این اوضاع را عوض می کنیم . مرد سفید پوست مرد سیاه را قبول می کند چون به عضلاتش احتیاج دارد ، اما باید یاد بگیرد که عقل او را هم بپذیرد . هر چه بیشتر ما را به گوشه ای براند بیشتر از ما می ترسد ، چون می داند این تحقیر و تبعیض یک روز برعکس خواهد شد و او نمی تواند حتی فکر چنین چیزی را بکند . اما ما به دلیل وجود ایسیکو زنده خواهیم ماند .))
(( ایسیکو کیست ؟))
باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : (( ایسیکو کس نیست ، فکر است . توضیح دادنش مشکل است آقای مک گریگور . ایسیکو ریشه های ماست . احساس تعلق خاطر داشتن به ملتی است که نام رودخانه ی بزرگر زامبری از آن گرفته شده است . نسل ها پیش از این ، اجداد من لخت وارد آبهای زامبری شدند و گله هایشان را پیشاپیش خودشان حرکت دادند افراد ضعیف از بین رفتند ، شکار آبهای خروشان یا تمساح های گرسنه شدند ، اما آنان که زنده ماندند و از آب بیرون آمدند مردان قوی و نیرومندی بودند . هنگامی که یک بانتو می میرد، ایسیکو از اعضای خانواده اش می خواهد که به جنگل پناه ببرند تا سایرین زجر و عذاب آنها را به چشم نبینند . ایسیکو تحقیری است که نسبت به برده ای که در برابر اربابش سر خم می کند احساس می شود . و ارزش او از هیچ فرد دیگری بیشتر یا کمتر نیست . آیا تا به حال چیزی درباره ی جان تنگو جاباوو شنیده ای ؟)) او این نام را با احترام فراوان ادا کرد . ((نه))
باندا وعده داد : (0 به زودی خواهی شنید ، آقای مک گریگور . به زودی )) و موضوع صحبت را عوض کرد .
جیمی هر روز بیش از پیش به باندا احساس تحسین می کرد .در آغاز حالت احتیاط آمیزی بین آن دو وجود داشت . جیمی باید می آموخت که به مردی که او را تا یک قدمی مرگ رسانده بود اعتماد کند . و باندا باید دشمنی دیرینه خود را نسبت به یک سفید پوست از یاد می برد . برخلاف اغلب سیاهانی که جیمی دیده بود ، باندا درس خوانده و با سواد بود
از او پرسید : (( کجا مدرسه رفته ای ؟))
(( هیچ جا من از زمانی که پسر بچه ی کوچکی بودم کار می کردم . مادر بزرگم سواد خواندن نوشتن یادم داد. او برای یک معلم مدرسه که مقیم آفریقا ولی از نسل استعمارگران هلندی بود کار می کرد . خواندن و نوشتن را از همان معلم آموخته بود و به من هم درس داد . من چیزم را مدیون او هستم .))
عصر یک روز یکشنبه بعد از تمام شدن کار روزانه بود که جیمی برای اولین بار راجع راجع به صحرای نامیب واقع در ناماکوالند مطلبی شنید . او و باندا در انبار متروکه ی نزدیک اسکله بودند و خوراک گوشت آهویی را می خوردند که مادر باندا پخته بود . غذای خوبی بود ، البته به ذائقه جیمی کمی ناجور بود و برایش مزه عجیبی داشت ، اما او خیلی زود کاسه اش را خالی کرد و روی چند گونی کهنه یله داد و شروع به پرسیدن سئوالاتی از باندا کرد .
(( کی با وندرمرو آشنا شدی ؟))
(( وقتی در ساحل الماس در صحرای نامیب کار می کردم . او با دو نفر شریک مالک آن ساحل است . همان تازگی حق یک جوینده ی بدبخت الماس را کشیده بود و آنجا آمده بود تا سری به ساحل بزند و دیداری تازه کند .))
(( اگر او اینقدر ثروتمند است پس چرا باز هم در فروشگاهش کار می کند ؟ ))
(( فروشگاه تله گاه اوست . آنجاست که جویندگان تازه وارد را جذب خودش می کند و هر روز ثروتمند تر و ثروتمند تر می شود .))
جیمی فکر کرد خودش چه آسان کلاه سرش رفته است . چقدر آن پسرک جوان، ساده و خوش باور بود ! صورت بیضی شکل مارگارت را در نظر آورد که می گفت ، پدرم کسی است که می تواند به تو کمک کند . جیمی او را دختر بچه ای تصور کرده بود ، تا اینکه متوجه سینه های نو رسیده اش شده بود . ناگهان به پا خواست ، لبخندی بر چهره اش بود و بالا رفتن گوشه های لبش باعث شد زخم کبود روی چانه اش چین بخورد .
(( بگو ببینم چطور شد رفتی برای وندرمرو کار کردی ؟))
(( یک روز با دخترش به ساحل آمد – آن موقع دخترش یازده سال داشت – به نظرم دخترش از این که همه اش یک جا بنشیند خسته شد و رفت توی آب . گرفتار موج شد . من در آب پریدم و او را بیرون کشیدم . با این که بچه بودم فکر کردم وندرمرو حتماً مرا خواهد کشت. ))
جیمی خیره نگاهش کرد و پرسید (( چرا ؟))
(( چون بازوانم را دور بدن دخترش حلقه کردم . موضوع آن نبود که من سیاه بودم ، بلکه از جنس مذکر بودم . او نمی تواند فکرش را هم بکند که کسی به دخترش دست بزند. بالاخره یک نفر آرامش کرد و به او گفت من جان دخترش را نجات داده ام . بعد مرا در به عنوان خدمتکارش با خود به کلیپ دریفت برد)) باندا لحظه ای مکث کرد ، سپس ادامه داد : (( دو ماه بعد خواهرم به دیدنم آمد )) صدایش بسیار آهسته و آرام بود : (( او همسن دختر وندرمرو بود))
جیمی چیزی نداشت بگوید .
عاقبت باندا سکوت را شکست و گفت : (( بهتر بود در همان صحرای