نيچه در پايانِ تاريخ ارزشهاي غربي ميپرسد، اين احترامات نظامي و اختراعات تشريفاتي و دروغين كه مردمان ملزم به آنند براي چيست؟ چه باطني دارد و چه حقيقتي؟ اينكه من براي پرچم و پادشاه و ميهن فدا شوم براي چيست؟ ارزشهاي نيستانگارانهاي كه در دوهزاروپانصد سال تاريخ غرب، براي بشر سازمان داده شده و تنظيم كردهاند، جز ارزشهاي منفعل معطوف به قدرت چيزي نيست. اين ارزشها ميان ما و زمين و زمان انضمامي فاصله ايجاد كرده است، و حجابي انتزاعي روي جهان كشيده است. نيچه در غروب خدايان (شامگه بتان) در قطعهاي به نام «چگونگي جهان حقيقي سرانجام بدل به اسطوره شد، سرگذشت يك خطابه» گفته بود، روزگاري با «حقيقت» بيواسطه ارتباط داشتيم، پيش از يونان، اما فيلسوفان ميآيند و جهانهايي را براي ما خلق ميكنند، كه هيچكدام با آن جهان حقيقي ارتباط ندارند. در نتيجه، ما نميتوانيم حتي با خاك اُنس بگيريم. بيان نيچه چنين است:
«نخست افلاطون بود كه جهان محسوس را از دست فرو نهاد تا عالم «ايدهها» را بپذيرد. او قلمرو آسماني را در فلسفه بنا كرد و اين، نخستين جلوهي ارادهي حقيقت در انديشهي غرب بوده، يعني اراده تأويل جهان در پيكر بيان انساني، كه ناگزير به اينجا ميرسد: «من، حقيقت هستم». در مرحله بعد، عالم ايدهها به خداوند يعني متعلَّق درك ناشدني تبديل شد، و عالم مسيحي آغاز گرديد. خداوند حقيقتي معرفي شد كه انكار يا باور به وجودش، يكسان «گناه» بود. در مرحله بعد، ايده به «چيزي شمالي _ كونيگسبرگي» تبديل شد. «كانت» نشان داد كه ما نميتوانيم جهان را در خود، چنانكه هست بهگونهي كامل بشناسيم. عقل انساني و دانايي، تنها به جهان پديداري تعلّق تواند يافت، جهاني كه با مقولات بهنظم آمده است. پس، هرچه فراتر از عقل جاي دارد، بدون هيچنيازي به اثبات عقلي صرفاً تقديس ميشود. اينسان جهان حقيقي، باز ناشناختني باقي ماند. نخست همچون جهان، خدايي فرض شد و بعد رها شد. با كشتن خداوند، انسان يعني قاتل او نيز كشته شد. با كنار گذاشتن آنچه جهان حقيقي خوانده ميشد، جهان آنسان كه بهچشم ما ميآيد نيز از كف ميرود. در برابر جهان ارزشها، جهان مدرنيته قدرت ميگيرد. عالم حقيقي و راستين كه كنار رفت، جهان ارزشها كه آن را گاهي جهان علم خواندهاند به «قدرت» مرتبط شد. نه به اين معناي ساده كه دانش «قدرت» ميآورد، يا قدرت «دانش» را اجير ميكند، بلكه بهمعنايي پيچيدهتر، ارادهي قدرت، ارادهي صورت بخشيدن به اشيا ميشود: «در ما قدرتي هست كه نظام ميبخشد، ساده ميكند، مصنوعي ميسازد و تمايز مينهد. چنين، دانش چونان ابزار قدرت بهكار ميافتد.» ارادهي علم، سازماندهي عالم است به شيوهاي خاص، و به سوداي انساني كردن دنيا، يعني تبديل ما به ارباب جهان، و مدرنيته از انسان ارباب جهان را ميطلبد. دگرگونكنندهي جهانِ موجودي كه بايد با توانهاي آدمي براي مفهومسازي، سازماندهي و به نظمآوري هم بخواند. دانش (علم مدرن) به جهان حقيقي كاري ندارد، دنيايي را ميآرايد كه در آن تجربه ما ممكن ميشود، جهاني محاسبهپذير ساده و دركشدني.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)