الهی به مستان میخانه
به عقل آفرینان دیوانه ات
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنـده و جان آگاه ده
می ای ده که چون ریزیش در سبو
بـر آرد سـبو از دل آواز هـو
از آن می که گر شب ببینی به خواب
چو روز از دلت سـر زند آفتاب
می ای سر به سر شور و مستی و حال
ازو یک قـدم تا در ذوالجلال
دلا خیز و پایی به میخانه نه
صـلایی بمستان دیوانه ده
دماغم زمـیخانه بویی شنید
حذر کن که دیوانه هویی شنید
تو در حلقه ی می پرستان درا
که چیزی نبینی به غیر از خدا
به میخانه آی و صفا را ببین
مــبین خوشتن, خدا را بـــبین
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)